🔹سنگ حسرت!
گروهی در حال عبور از غار تاریکی
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت: «اینها سنگ حسرت هستند؛ هر کس بردارد، حسرت میخورد؛ هر کس هم برندارد، باز هم حسرت میخورد!»
برخی گفتند: «پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟»
برخی هم گفتند: «ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر میداریم.»
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار
پر بوده از سنگهای قیمتی! آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتهاند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت میخوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم.
#حکایت_های_خواندنی
گروهی در حال عبور از غار تاریکی
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت: «اینها سنگ حسرت هستند؛ هر کس بردارد، حسرت میخورد؛ هر کس هم برندارد، باز هم حسرت میخورد!»
برخی گفتند: «پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟»
برخی هم گفتند: «ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر میداریم.»
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار
پر بوده از سنگهای قیمتی! آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتهاند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت میخوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم.
#حکایت_های_خواندنی
🍃 روزی پادشاهی به حکیمی گفت:
«مرا به چهار سـخن پنـد بـده.»
حکیم
گفت:
اول آن که
وعدهای نده
که به وفایش مطمئن نیستی.
دوم
بالا رفتن آسـانی
که فرود آمـدنی دشوار در پی دارد،
تو را نفریبـد.
سوم
هر کرداری را
که پاداش در پی است،
از عاقبت آن بپرهیز.
چهارم
آن که
هر کاری دشواریهای پنهانی دارد.
برای آنها آماده باش.
#حکایت
#پندانه
«مرا به چهار سـخن پنـد بـده.»
حکیم
گفت:
اول آن که
وعدهای نده
که به وفایش مطمئن نیستی.
دوم
بالا رفتن آسـانی
که فرود آمـدنی دشوار در پی دارد،
تو را نفریبـد.
سوم
هر کرداری را
که پاداش در پی است،
از عاقبت آن بپرهیز.
چهارم
آن که
هر کاری دشواریهای پنهانی دارد.
برای آنها آماده باش.
#حکایت
#پندانه
🍂 تغییر قبله؛ حکایتی زیبا از بوستان سعدی
شنيدهام که شخصی حريص و چاپلوس، يک روز صبح به خدمت خوارزمشاه حاضر شد. بهمحض ديدن شاه، ادای احترام کرد و تا کمر خم شد؛ سپس به خاک افتاد و صورت بر خاک ماليد و برخاست.
فرزندش از اين رفتار تعجب کرد و گفت: پدر جان مگر نگفتی قبله در مسير حجاز است؟ پس چرا امروز به اين سمت سجده کردی؟
مبر طاعتِ نفسِ شهرتپرست
که هر ساعتش قبلهای ديگر است
قناعت سر افرازد ای مردِ هوش
سرِ پُر طمع بر نيايد ز دوش
#تلنگر
#حکایت
شنيدهام که شخصی حريص و چاپلوس، يک روز صبح به خدمت خوارزمشاه حاضر شد. بهمحض ديدن شاه، ادای احترام کرد و تا کمر خم شد؛ سپس به خاک افتاد و صورت بر خاک ماليد و برخاست.
فرزندش از اين رفتار تعجب کرد و گفت: پدر جان مگر نگفتی قبله در مسير حجاز است؟ پس چرا امروز به اين سمت سجده کردی؟
مبر طاعتِ نفسِ شهرتپرست
که هر ساعتش قبلهای ديگر است
قناعت سر افرازد ای مردِ هوش
سرِ پُر طمع بر نيايد ز دوش
#تلنگر
#حکایت