🕊️
«دختریست وطنم»
نمیتوانم تاریخی را دوست بدارم
که تنها
بوی پیکر و گیسوی سوختهی زن از آن بیاید.
نمیتوانم آینهای را دوست بدارم
که در برابرش بایستم
و تنها کلکسیونِ خون و خشم را در آن نظاره کنم.
نمیتوانم آن پدری را دوست بدارم
که روزگارش در گذشتههایش سپری میشود
در گذشتههایش زندگی میکند و
در گذشتههایش میمیرد.
نه، هرگز نمیتوانم
در توانم نیست.
من موطنِ خویش را باز یافتهام اکنون،
وطنم دختری ست.
وطنِ من
نه آن وطنِ کهنه و خشمناک شماست.
میگویید آب؟
که گواراترین آب در دیدگانِ او جاری ست.
از بیشه زاران سبز و کوههای چشمنواز میگویید؟
که در قامت و در شانههایش
که در گردن و در سینههایش
هستند اینان همه.
نه هرگز
هرگز نمیتوانم در وطنِ پیردلِ شما
روزگار به سر برم.
من به رنگین کمانِ پُر تلألؤِ وطنم
به قامتِ رعنای آن دخترک میروم،
به آن سحرگاهی
که بتوانم در آن سر بر بالین بگذارم
رؤیاهایم را در خواب ببینم
در آنجا که آسوده بتوانم
بنویسم و بخوانم
و در کرانههای پر از آرامشش گام بگذارم.
میخواهم در وطنم
در آغوشِ آن دخترک
آسوده دراز کشم
و به تماشای بارش برف بنشینم و
رقصِ پروانه.
می خواهم دوست داشتن را تجربه کنم
لمسش کنم
ببویماش.
میخواهم به درونِ پیلهی محبت بر گردم
همان جا زندگی کنم و همان جا بمیرم.
دیگر چشمِ دیدنِ آن همه خنجرهای کشیده بر گلو را ندارم
چشم دیدنِ آن گردابِ خشم را ندارم
چشم دیدنِ آن قصههای دروغینی
که تمام عمر
چشمهایم را بسته بود را ندارم؛
همانها که احساس را پوچ کرده بودند و
قلب را تهی.
مگر چه میخواهم از وطن؟
جز لقمهای نان و خیالی آسوده
چه میخواهم؟
جز تکهای آفتاب و
بارانی که آهسته ببارد
جز پنجرهای که رو به عشق و آزادی گشوده شود.
《برای مهسا امینی 》
#شیرکو_بیکس
«دختریست وطنم»
نمیتوانم تاریخی را دوست بدارم
که تنها
بوی پیکر و گیسوی سوختهی زن از آن بیاید.
نمیتوانم آینهای را دوست بدارم
که در برابرش بایستم
و تنها کلکسیونِ خون و خشم را در آن نظاره کنم.
نمیتوانم آن پدری را دوست بدارم
که روزگارش در گذشتههایش سپری میشود
در گذشتههایش زندگی میکند و
در گذشتههایش میمیرد.
نه، هرگز نمیتوانم
در توانم نیست.
من موطنِ خویش را باز یافتهام اکنون،
وطنم دختری ست.
وطنِ من
نه آن وطنِ کهنه و خشمناک شماست.
میگویید آب؟
که گواراترین آب در دیدگانِ او جاری ست.
از بیشه زاران سبز و کوههای چشمنواز میگویید؟
که در قامت و در شانههایش
که در گردن و در سینههایش
هستند اینان همه.
نه هرگز
هرگز نمیتوانم در وطنِ پیردلِ شما
روزگار به سر برم.
من به رنگین کمانِ پُر تلألؤِ وطنم
به قامتِ رعنای آن دخترک میروم،
به آن سحرگاهی
که بتوانم در آن سر بر بالین بگذارم
رؤیاهایم را در خواب ببینم
در آنجا که آسوده بتوانم
بنویسم و بخوانم
و در کرانههای پر از آرامشش گام بگذارم.
میخواهم در وطنم
در آغوشِ آن دخترک
آسوده دراز کشم
و به تماشای بارش برف بنشینم و
رقصِ پروانه.
می خواهم دوست داشتن را تجربه کنم
لمسش کنم
ببویماش.
میخواهم به درونِ پیلهی محبت بر گردم
همان جا زندگی کنم و همان جا بمیرم.
دیگر چشمِ دیدنِ آن همه خنجرهای کشیده بر گلو را ندارم
چشم دیدنِ آن گردابِ خشم را ندارم
چشم دیدنِ آن قصههای دروغینی
که تمام عمر
چشمهایم را بسته بود را ندارم؛
همانها که احساس را پوچ کرده بودند و
قلب را تهی.
مگر چه میخواهم از وطن؟
جز لقمهای نان و خیالی آسوده
چه میخواهم؟
جز تکهای آفتاب و
بارانی که آهسته ببارد
جز پنجرهای که رو به عشق و آزادی گشوده شود.
《برای مهسا امینی 》
#شیرکو_بیکس