#آن_روزها
.
ماه رمضان در طهران قدیم
✍جعفر شهری
از اول ماه احوال و رفتار و قیافهها تغییرات کلی میگرفت. صورتها آرام و ملکوتی، چهرهها متین، قدمها آهسته، سرها بهزیر، چشمها درویش(!)، دلها تحت کنترل، راعیِ حلال و حرام و مکروه و مباح و نجس و پاک و زشت و زیبا. بهترین و مرغوبترین خواروبار، با نازلترین قیمتها به دکانها آمده، در اختیار مردم قرار میگرفت. هوسانگیزترین نانهای سنگک یک ذرع و نیمی خشک ناخنی خشخاش و سیاهدانهزده و تافتونهای شانهزده کنجدی و روغنی، شیرمالهای روغندار خوشعطروبو و دوبارهتنورهای سبوسدار پنجهکش خاصه، مخصوصاً کماجهای طرشتی اعلا در نانواییها پیدا میشد و دلخواهترین گوشتهای شیشکِپروار سیمنه، با دنبههای چرخیِ بغلپرکن که قصابهای ماهر با سلیقه و استادیِ تمام، قلوهگاهها و دنبههای آنها را *شَهله میکردند، در این ماه در اختیار مردم قرار میگرفت. ماهی که در تمام دورهٔ سال مثل و مانندی در خوبی و ارزانی و فراوانی نداشت و از این جهات کمتر ماهی به پای آن میرسید.
*شهله: چربی قلوهگاهها را در قسمتهای مساوی مانند توردوزی لباس عروس جدا میکردند و دنبهها را مانند سینهریز به صورتهای مختلف ترکیب و با رنگ و گل و جواهرات بدلی زینت میکردند.
منبع، کتاب: طهران قدیم.
نوشته: جعفر شهری. ۵ جلد.
ج ۳. ۱۳۷۱. تهران: انتشارات معین. ص ۲۹۲-۲۹۹،
با سپاس از استاد اکبری ( قنبر علی)
@naein_nameh
.
ماه رمضان در طهران قدیم
✍جعفر شهری
از اول ماه احوال و رفتار و قیافهها تغییرات کلی میگرفت. صورتها آرام و ملکوتی، چهرهها متین، قدمها آهسته، سرها بهزیر، چشمها درویش(!)، دلها تحت کنترل، راعیِ حلال و حرام و مکروه و مباح و نجس و پاک و زشت و زیبا. بهترین و مرغوبترین خواروبار، با نازلترین قیمتها به دکانها آمده، در اختیار مردم قرار میگرفت. هوسانگیزترین نانهای سنگک یک ذرع و نیمی خشک ناخنی خشخاش و سیاهدانهزده و تافتونهای شانهزده کنجدی و روغنی، شیرمالهای روغندار خوشعطروبو و دوبارهتنورهای سبوسدار پنجهکش خاصه، مخصوصاً کماجهای طرشتی اعلا در نانواییها پیدا میشد و دلخواهترین گوشتهای شیشکِپروار سیمنه، با دنبههای چرخیِ بغلپرکن که قصابهای ماهر با سلیقه و استادیِ تمام، قلوهگاهها و دنبههای آنها را *شَهله میکردند، در این ماه در اختیار مردم قرار میگرفت. ماهی که در تمام دورهٔ سال مثل و مانندی در خوبی و ارزانی و فراوانی نداشت و از این جهات کمتر ماهی به پای آن میرسید.
*شهله: چربی قلوهگاهها را در قسمتهای مساوی مانند توردوزی لباس عروس جدا میکردند و دنبهها را مانند سینهریز به صورتهای مختلف ترکیب و با رنگ و گل و جواهرات بدلی زینت میکردند.
منبع، کتاب: طهران قدیم.
نوشته: جعفر شهری. ۵ جلد.
ج ۳. ۱۳۷۱. تهران: انتشارات معین. ص ۲۹۲-۲۹۹،
با سپاس از استاد اکبری ( قنبر علی)
@naein_nameh
#آن_روزها
.
🟣 تو را یک فن نباشد ذو فنونی
🖌 سید مهدی حسینی کِجانی
در قدیم در روستاها افرادی بودند که همه فن حریف بوده و در هر موقعیتی می توانستند مشکلی را حل نموده و در چندین حوزه مشارکت داشته باشند . امروزی ها به چنین افرادی آچار فرانسه می گویند .
داستان زیر حکایت مردی است زحمتکش که وقتی بیل بر دوش به صحرا میرفت در بازگشت گرد و غبار راه را زدوده و مصمم بود تا آنچه از دستش بر می آمد برای حل مشکلات همولایتی ها ، دریغ نورزد .
از سرِ آبیاری به خانه برگشته بود . الاغش را داخل طویله برد و قصد داشت وارد خانه شود که سر و صدای چند نفر توجهش را جلب کرد. دو نفر از اهالی، زیرِ بغل نفر سومی را گرفته و برای مداوا به منزل او آوردند. گفت :
" چیطور گِرتایه،چرا به یه حالُ روز کَفته "
یکی از همراهان گفت :
" موقَعی تِگ اُمَی از دیرخت دِرکَفته"
بلافاصله دست بکار شد و ضمادی تهیه کرد و به موضع درد مالید و آنرا بَست .
یادش آمد که همسرش روزِ قبل سفارش کرده بود که :
" پُرَه مُرتوضا چهار سالُش گِرتایه هونُم ختنهشِن نکرته "
سریع آمد دربِ دکان و ابزار ختنه را برداشت و به خانه مرتضی رفت . ابزارِ ختنه تیغی بود شبيه چاقو که قبل از شروع به كار ، به شيوه قصابها آن را تيز میکرد.
پس از اتمام کار، خاكسترِ پارچه ای نخی را بر زخم میگذاشت تا مانع خونریزی گردد .
در حالیکه كودك از درد بخود می پیچید و ناله سر میداد ، بستگان با ذکر صلوات و دود کردن اسپند و توزیع نقل ونبات اظهار رضایت میکردند.
کودک مدتی را با لنگی که دور کمرش بسته بود روزگار می گذراند و مدتی هم بایستی با پاهای باز راه برود و درد را تحمل نماید اما تنقلاتی که به او میدادند قدری از شدت درد کم میکرد .
هنگام عصر مراجعه کننده ای جلوی درب دکانش ظاهر شد و درخواست اصلاح سرش را نمود . گفت :
" وخت داری موهام کَس آکِری "
او در کار اصلاح سرو صورت با ماشین اصلاح دستی و در حدی که مشتری راضی باشد نیز تبحر داشت .
دو تا ماشین دستی برای اصلاح سرِ مشتریان داشت ، ماشین نمره یک که موها را از ته کوتاه میکرد و ماشین نمره دو که یک مقدار بلندتر بود و میشد وجود موها را روی سر احساس کرد. زبان حال مشتری این چنین است:
بَهرِ اصلاحِ سر، رفته بودم دكان سلمانی
لُنگی انداخت دورِ گردن ، استادِ سلمانی
گفتَمَش زِ برقِ تیغِ تو حیرانم
گفت این تیغ نباشد برای اصلاحِ سر
قبلِ تو بودم در کار ختنه ، نیست جای پریشانی
گفت بَرگو سرت چه فرم زنم
گفتمش میل میل سرکارست
هر طریقی که خوب میدانی
ماشینِ یک گذاشت روی سرم وَ شد مشغول، چیزی از آن نمانده بود باقی
ناگهان سوزشی روی سرم کردم احساس،
گفت بَسکه هست در سرت چاله چوله ، ماشین افتاده توی دست انداز، نیست جای پریشانی
هر چه مو بود بر سرم
همه را ريخت روی پیش بندم
الغرض تا به خود آمدم
رفت موها به عالَمِ فانی
سرم از زیر تیغ بیرون شد
پاک و پاکیزه، صاف و نورانی
گفت " وِرُستُ ایشَ کُ وَز تو الان آدِم وانَبویُست، خاطری کُ مثلی ماه گِرتایی"
هنوز از کار اصلاحِ سر فارغ نشده بود که
یکی از اهالی روستا در حالی که یک طرف صورتش ورم کرده و از شدت دردِ دندان بی تابی میکرد به دکانش مراجعه کرد . ابزار کشیدن دندان که عبارت بود از یک انبر و یک گیره برای لق کردن دندان را مهیّا کرد . گفت :
" هانیگ تا ایوینُن چه بولایی بِر سری دِندونُت یُمیه "
با اشاره او مشتری روی سکوی جلوی دکان نشست. دندان ،عفونتِ شدید داشت در هرحال چاره اش کشیدن در همان وضعیت بود . پس دست بکار شد . گاهی اوقات جای مناسبی برای بررسی و کشیدن دندان پیدا نمی شد بنابراین با کمک دیگران ، بیمار را کف کوچه می خواباندند تا راحت تر دندانش کشیده شود .
هر وقت به صحرا میرفت علف هایی را همراه خود می آورد تا در مواقع لزوم به مراجعین همراه با دستورالعمل تجویز نماید .
اصطلاح " قولنج " در آن زمان ها خیلی کاربرد داشت . کسی که مبتلا به این بیماری بود معمولا از ناحیه کمر، اظهار تالم می نمود . یا هر کسی را که تب میکرد همراه با سر درد ، می گفتند
" سرسام " گرفته است .
بجز این مواردی که ذکر شد و امور دیگری که در این مقال گنجانده نشده ، او یک کارآفرین هم بحساب می آمد .
یک کارگاه تولیدی گیوه در کجان دایر کرده بود که تولیدات آن به مناطق اطراف هم صادر می شد .
کارگاه تخت کشی و گیوه بافی او در حوالی میدانِ روستا واقع شده بود و با بکارگرفتن تعدادی از جوانان روستا و ارائه آموزش های لازم ،ضمن اشتغال زایی از مهاجرت جوانان به شهر جلوگیری کرده بود .
همه اینها بخشی از نمایشِ زندگی بود که مردمِ کِجان با آن مانوس بودند و به گواهی معمرینِ کجان، باکمک و تجربیات اوستا یدالله جعفری سر و سامان داده میشد.
@ naein_nameh
.
🟣 تو را یک فن نباشد ذو فنونی
🖌 سید مهدی حسینی کِجانی
در قدیم در روستاها افرادی بودند که همه فن حریف بوده و در هر موقعیتی می توانستند مشکلی را حل نموده و در چندین حوزه مشارکت داشته باشند . امروزی ها به چنین افرادی آچار فرانسه می گویند .
داستان زیر حکایت مردی است زحمتکش که وقتی بیل بر دوش به صحرا میرفت در بازگشت گرد و غبار راه را زدوده و مصمم بود تا آنچه از دستش بر می آمد برای حل مشکلات همولایتی ها ، دریغ نورزد .
از سرِ آبیاری به خانه برگشته بود . الاغش را داخل طویله برد و قصد داشت وارد خانه شود که سر و صدای چند نفر توجهش را جلب کرد. دو نفر از اهالی، زیرِ بغل نفر سومی را گرفته و برای مداوا به منزل او آوردند. گفت :
" چیطور گِرتایه،چرا به یه حالُ روز کَفته "
یکی از همراهان گفت :
" موقَعی تِگ اُمَی از دیرخت دِرکَفته"
بلافاصله دست بکار شد و ضمادی تهیه کرد و به موضع درد مالید و آنرا بَست .
یادش آمد که همسرش روزِ قبل سفارش کرده بود که :
" پُرَه مُرتوضا چهار سالُش گِرتایه هونُم ختنهشِن نکرته "
سریع آمد دربِ دکان و ابزار ختنه را برداشت و به خانه مرتضی رفت . ابزارِ ختنه تیغی بود شبيه چاقو که قبل از شروع به كار ، به شيوه قصابها آن را تيز میکرد.
پس از اتمام کار، خاكسترِ پارچه ای نخی را بر زخم میگذاشت تا مانع خونریزی گردد .
در حالیکه كودك از درد بخود می پیچید و ناله سر میداد ، بستگان با ذکر صلوات و دود کردن اسپند و توزیع نقل ونبات اظهار رضایت میکردند.
کودک مدتی را با لنگی که دور کمرش بسته بود روزگار می گذراند و مدتی هم بایستی با پاهای باز راه برود و درد را تحمل نماید اما تنقلاتی که به او میدادند قدری از شدت درد کم میکرد .
هنگام عصر مراجعه کننده ای جلوی درب دکانش ظاهر شد و درخواست اصلاح سرش را نمود . گفت :
" وخت داری موهام کَس آکِری "
او در کار اصلاح سرو صورت با ماشین اصلاح دستی و در حدی که مشتری راضی باشد نیز تبحر داشت .
دو تا ماشین دستی برای اصلاح سرِ مشتریان داشت ، ماشین نمره یک که موها را از ته کوتاه میکرد و ماشین نمره دو که یک مقدار بلندتر بود و میشد وجود موها را روی سر احساس کرد. زبان حال مشتری این چنین است:
بَهرِ اصلاحِ سر، رفته بودم دكان سلمانی
لُنگی انداخت دورِ گردن ، استادِ سلمانی
گفتَمَش زِ برقِ تیغِ تو حیرانم
گفت این تیغ نباشد برای اصلاحِ سر
قبلِ تو بودم در کار ختنه ، نیست جای پریشانی
گفت بَرگو سرت چه فرم زنم
گفتمش میل میل سرکارست
هر طریقی که خوب میدانی
ماشینِ یک گذاشت روی سرم وَ شد مشغول، چیزی از آن نمانده بود باقی
ناگهان سوزشی روی سرم کردم احساس،
گفت بَسکه هست در سرت چاله چوله ، ماشین افتاده توی دست انداز، نیست جای پریشانی
هر چه مو بود بر سرم
همه را ريخت روی پیش بندم
الغرض تا به خود آمدم
رفت موها به عالَمِ فانی
سرم از زیر تیغ بیرون شد
پاک و پاکیزه، صاف و نورانی
گفت " وِرُستُ ایشَ کُ وَز تو الان آدِم وانَبویُست، خاطری کُ مثلی ماه گِرتایی"
هنوز از کار اصلاحِ سر فارغ نشده بود که
یکی از اهالی روستا در حالی که یک طرف صورتش ورم کرده و از شدت دردِ دندان بی تابی میکرد به دکانش مراجعه کرد . ابزار کشیدن دندان که عبارت بود از یک انبر و یک گیره برای لق کردن دندان را مهیّا کرد . گفت :
" هانیگ تا ایوینُن چه بولایی بِر سری دِندونُت یُمیه "
با اشاره او مشتری روی سکوی جلوی دکان نشست. دندان ،عفونتِ شدید داشت در هرحال چاره اش کشیدن در همان وضعیت بود . پس دست بکار شد . گاهی اوقات جای مناسبی برای بررسی و کشیدن دندان پیدا نمی شد بنابراین با کمک دیگران ، بیمار را کف کوچه می خواباندند تا راحت تر دندانش کشیده شود .
هر وقت به صحرا میرفت علف هایی را همراه خود می آورد تا در مواقع لزوم به مراجعین همراه با دستورالعمل تجویز نماید .
اصطلاح " قولنج " در آن زمان ها خیلی کاربرد داشت . کسی که مبتلا به این بیماری بود معمولا از ناحیه کمر، اظهار تالم می نمود . یا هر کسی را که تب میکرد همراه با سر درد ، می گفتند
" سرسام " گرفته است .
بجز این مواردی که ذکر شد و امور دیگری که در این مقال گنجانده نشده ، او یک کارآفرین هم بحساب می آمد .
یک کارگاه تولیدی گیوه در کجان دایر کرده بود که تولیدات آن به مناطق اطراف هم صادر می شد .
کارگاه تخت کشی و گیوه بافی او در حوالی میدانِ روستا واقع شده بود و با بکارگرفتن تعدادی از جوانان روستا و ارائه آموزش های لازم ،ضمن اشتغال زایی از مهاجرت جوانان به شهر جلوگیری کرده بود .
همه اینها بخشی از نمایشِ زندگی بود که مردمِ کِجان با آن مانوس بودند و به گواهی معمرینِ کجان، باکمک و تجربیات اوستا یدالله جعفری سر و سامان داده میشد.
@ naein_nameh
#آن_روزها
#حومه_نایین
#تاریخچه_نایین
.
🔴 شوشوشت و شوروفت*
🖌 سید مهدی حسینی کِجانی
از جمله حوادث غریبه و وقایع اتفاقیه در تابستان سال ۱۳۳۷ هجری شمسی در روستای کجان، طغیان شدید رودخانه بود که منجر به جاری شدن سیلاب ویرانگر گردید .
هنگام عصر اتفاق افتاد ، ناگهانی و غافلگیر کننده ، در یک چشم بهم زدن از راه رسید و طومار همه را در هم پیچید و رفت .
در دور دست ، بی رحمانه آنقدر آسمان بارید ،که بارانِ مهربان، سیلی شد زمین کَن و ویرانگر و با خود برد خانه ها و دار و درخت را و باقی گذارد گِل و لای و ویرانی .
از تأثیرات آن ، تخریب و ویرانی قنوات جاریه بود و درختانِ کهن را از اصل و ریشه برگردانید و تمامی محصولات زراعات و باغ ها را نابود کرد.
« کأن لم یکن شیئا مذکورا»
جانوران و خزندگانی که در مراتع و کشتزارها و حاشیه رودخانه بدون مزاحمت مردم ، امورات خود را می گذراندند منظور و نمایان شده و وارد زندگی مردم شدند .
در اثر. این سیلِ ویرانگر ، نمی توان باور کرد که پیش از این حادثه ، در این دشت های سرسبز و در این باغات، محصولی وجود داشته است .
بقول حافظ:
ز تند باد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گُلی بوده است یا سمنی
قرآن کریم تعبیر " عالِیَهاسافلها "بکار برده است :
هنگامی که امر ما فرا رسید آنجا را زیر و زبر کردیم و بارانی از سنگ گِل های بر هم نهاده بر آنها نازل کردیم ...
ساکنین روستا که زندگی ایشان از راه زراعت و باغداری بود همه آزرده حال و مشوّش الاحوال گردیدند.
شاهدان متفق القول هستند که با توصیف آن سیل عظیم ،مخاطب جزءِ اندکی از حادثه را در ذهنش مجسم خواهد کرد ، که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل :
دختر کدخدا می گوید من فقط توانستم همراه سایر اعضای خانواده از خانه خارج شویم و به دنبال مکان امنی بودیم که به خانه مرحوم آقا حسین پناه بردیم . عده ای دیگر هم آمده بودند . شب را در آنجا بسر بردیم . روز بعد که برای سرکشی رفتیم جز گِل و لایی که همه جا را در بر گرفته بود چیزی بچشم نمی آمد .
یکی دیگر از اهالی، مشاهدات خود را اینگونه بیان می کند:
یَکباره وا ( باد ) و طیفونوش شورو که. آسمون مشدی آئرو سیا گِرتا ،تیره و تار گِرتا، آسمون غورومبه وبعدوش جی سیل دِر کفت.
وارون وسیل هیمِه رَهیش اُوُ ( آب ) و جارو کَ . شووشوشت و شووروفت.
تابِسون بُو، هیمِه دیرختا مَشتی میوه.
هُنوم یک چکه از آئروا دِر نکفته بو ،
از رعد و برق و آسمون غورومبه دی بو گو وارونی تند و سیل آسیایی قورارو اویو.
ما گو رو بیلندی وابویِم.
یَکبار یک صودایی عجیب وغریبی ور شو.
ما گو مالی ایترسایه بویِم.
سیلی وحشتناکی بو .
ما گو هَکوَکه(متعجب) وامونته بُویِم.
ماشینی حاج مهتی خان رو اُو وا سیل دارا شوبه.
هر چی دیرخت تو مسیر وابو شیمَرته بو و هِمرَهی سیل دارا تگ اوتومه.
آن یکی می گويد، هرچه عُمری اندوخته بودیم را ،یک شبه سیلاب برد.
کاشکی ای سیل، کمی آرامتر می تاختی
یورشت ، گوسفندانم را تا ته باغستان برد
دیگری می گوید: به مسیر صدا چشم دوختم و دیدم سیل مثل هیولایی خشماگین و شلنگ انداز کشتزارها را در می نوردد و پیش می آید. آنقدر فرصت برای فرار از مسیر سیل داشتم که خودم را به جای امنی برسانم و به تماشای این غول بی شاخ و دم بایستم.
سیل نعره زنان نزدیک و نزدیک تر شد و با قدرت تمام خودش را به دیوار باغ ها می کوبید و دیوارها در یک چشم به هم زدن از هم می پاشید .
پیشِ این سیلاب ، کِی دیوار میماند بجا . جایی که خانه ها را ویران کرده ، تخریب دیوارِ باغ سهل است . در حاشیه رودخانه اگر خانه داشتی ، آن سان به باد رفت که گویی نداشتی .
از همین روست که سعدی، وجودِ ناپایدار و فانیِ آدمی را به خانه ای تشبیه کرده که بر سرِ راهِ سیل قرار دارد:
وجودِ عاریتی ، خانه ایست بر رهِ سیل ...
* شُست و روفت
@naein_nameh
#حومه_نایین
#تاریخچه_نایین
.
🔴 شوشوشت و شوروفت*
🖌 سید مهدی حسینی کِجانی
از جمله حوادث غریبه و وقایع اتفاقیه در تابستان سال ۱۳۳۷ هجری شمسی در روستای کجان، طغیان شدید رودخانه بود که منجر به جاری شدن سیلاب ویرانگر گردید .
هنگام عصر اتفاق افتاد ، ناگهانی و غافلگیر کننده ، در یک چشم بهم زدن از راه رسید و طومار همه را در هم پیچید و رفت .
در دور دست ، بی رحمانه آنقدر آسمان بارید ،که بارانِ مهربان، سیلی شد زمین کَن و ویرانگر و با خود برد خانه ها و دار و درخت را و باقی گذارد گِل و لای و ویرانی .
از تأثیرات آن ، تخریب و ویرانی قنوات جاریه بود و درختانِ کهن را از اصل و ریشه برگردانید و تمامی محصولات زراعات و باغ ها را نابود کرد.
« کأن لم یکن شیئا مذکورا»
جانوران و خزندگانی که در مراتع و کشتزارها و حاشیه رودخانه بدون مزاحمت مردم ، امورات خود را می گذراندند منظور و نمایان شده و وارد زندگی مردم شدند .
در اثر. این سیلِ ویرانگر ، نمی توان باور کرد که پیش از این حادثه ، در این دشت های سرسبز و در این باغات، محصولی وجود داشته است .
بقول حافظ:
ز تند باد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گُلی بوده است یا سمنی
قرآن کریم تعبیر " عالِیَهاسافلها "بکار برده است :
هنگامی که امر ما فرا رسید آنجا را زیر و زبر کردیم و بارانی از سنگ گِل های بر هم نهاده بر آنها نازل کردیم ...
ساکنین روستا که زندگی ایشان از راه زراعت و باغداری بود همه آزرده حال و مشوّش الاحوال گردیدند.
شاهدان متفق القول هستند که با توصیف آن سیل عظیم ،مخاطب جزءِ اندکی از حادثه را در ذهنش مجسم خواهد کرد ، که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل :
دختر کدخدا می گوید من فقط توانستم همراه سایر اعضای خانواده از خانه خارج شویم و به دنبال مکان امنی بودیم که به خانه مرحوم آقا حسین پناه بردیم . عده ای دیگر هم آمده بودند . شب را در آنجا بسر بردیم . روز بعد که برای سرکشی رفتیم جز گِل و لایی که همه جا را در بر گرفته بود چیزی بچشم نمی آمد .
یکی دیگر از اهالی، مشاهدات خود را اینگونه بیان می کند:
یَکباره وا ( باد ) و طیفونوش شورو که. آسمون مشدی آئرو سیا گِرتا ،تیره و تار گِرتا، آسمون غورومبه وبعدوش جی سیل دِر کفت.
وارون وسیل هیمِه رَهیش اُوُ ( آب ) و جارو کَ . شووشوشت و شووروفت.
تابِسون بُو، هیمِه دیرختا مَشتی میوه.
هُنوم یک چکه از آئروا دِر نکفته بو ،
از رعد و برق و آسمون غورومبه دی بو گو وارونی تند و سیل آسیایی قورارو اویو.
ما گو رو بیلندی وابویِم.
یَکبار یک صودایی عجیب وغریبی ور شو.
ما گو مالی ایترسایه بویِم.
سیلی وحشتناکی بو .
ما گو هَکوَکه(متعجب) وامونته بُویِم.
ماشینی حاج مهتی خان رو اُو وا سیل دارا شوبه.
هر چی دیرخت تو مسیر وابو شیمَرته بو و هِمرَهی سیل دارا تگ اوتومه.
آن یکی می گويد، هرچه عُمری اندوخته بودیم را ،یک شبه سیلاب برد.
کاشکی ای سیل، کمی آرامتر می تاختی
یورشت ، گوسفندانم را تا ته باغستان برد
دیگری می گوید: به مسیر صدا چشم دوختم و دیدم سیل مثل هیولایی خشماگین و شلنگ انداز کشتزارها را در می نوردد و پیش می آید. آنقدر فرصت برای فرار از مسیر سیل داشتم که خودم را به جای امنی برسانم و به تماشای این غول بی شاخ و دم بایستم.
سیل نعره زنان نزدیک و نزدیک تر شد و با قدرت تمام خودش را به دیوار باغ ها می کوبید و دیوارها در یک چشم به هم زدن از هم می پاشید .
پیشِ این سیلاب ، کِی دیوار میماند بجا . جایی که خانه ها را ویران کرده ، تخریب دیوارِ باغ سهل است . در حاشیه رودخانه اگر خانه داشتی ، آن سان به باد رفت که گویی نداشتی .
از همین روست که سعدی، وجودِ ناپایدار و فانیِ آدمی را به خانه ای تشبیه کرده که بر سرِ راهِ سیل قرار دارد:
وجودِ عاریتی ، خانه ایست بر رهِ سیل ...
* شُست و روفت
@naein_nameh
#آن_روزها
.
دوستان مهربان، همراهان نازنین سلام و ارادت بنده را بپذیرید
در سال۱۳۹۰ خاطرات کودکی خود را تحت عنوان " آرند وطنم" منتشر کردم که قبلا بخشهایی از آن در همین فصل آمده، پس از فراغت از گردآوری و تآلیف کتاب" نایین نامه" روایتی از دیار کهن در سال ۱۳۹۷ که اثر برگزیده بیست و پنجمین جشنواره دوسالانه جایزه کتاب اصفهان شد و در همان سال پانصد نسخه ان تمام شد. ادامه خاطرات که چهارفصل بسیار مهم و تاریخی بود عبارت از:
۱- دوران دانشکده مخابرات تهران
۲- سربازی و صدها حکایت که اوج انقلاب ۱۳۵۷ بود .
۳ شروع کار اداری در مخابرات و جهاد سازندگی و بیش از ده سال حضور در مدرسه اندیشه تهران ( دُن بسکو)
۴-ده سال ادامه خدمت در مخابرات و شغل جذاب ارزیابی و بازرسی مخابرات در تمام استانهای کشور
معلوم است که ازدواج و فرزند و علایق سیاسی و تغییرات فوق سریع مسایل سیاسی اجتماعی در ایران با صدها حکایت تلخ و شیرین در خلال این چهار بخش را تا انجا که در خاطر دارم در این سر فصل " آن روزها" می آورم. برخی را قبلا نوشته و مشکلات جسمی علت عدم تکمیل انهاست.
سعی و همت خود را مصروف تکمیل ان خواهم کرد. ان شالله
(تصویر ۱۳۵۴ در تهران)
@naein_nameh
.
دوستان مهربان، همراهان نازنین سلام و ارادت بنده را بپذیرید
در سال۱۳۹۰ خاطرات کودکی خود را تحت عنوان " آرند وطنم" منتشر کردم که قبلا بخشهایی از آن در همین فصل آمده، پس از فراغت از گردآوری و تآلیف کتاب" نایین نامه" روایتی از دیار کهن در سال ۱۳۹۷ که اثر برگزیده بیست و پنجمین جشنواره دوسالانه جایزه کتاب اصفهان شد و در همان سال پانصد نسخه ان تمام شد. ادامه خاطرات که چهارفصل بسیار مهم و تاریخی بود عبارت از:
۱- دوران دانشکده مخابرات تهران
۲- سربازی و صدها حکایت که اوج انقلاب ۱۳۵۷ بود .
۳ شروع کار اداری در مخابرات و جهاد سازندگی و بیش از ده سال حضور در مدرسه اندیشه تهران ( دُن بسکو)
۴-ده سال ادامه خدمت در مخابرات و شغل جذاب ارزیابی و بازرسی مخابرات در تمام استانهای کشور
معلوم است که ازدواج و فرزند و علایق سیاسی و تغییرات فوق سریع مسایل سیاسی اجتماعی در ایران با صدها حکایت تلخ و شیرین در خلال این چهار بخش را تا انجا که در خاطر دارم در این سر فصل " آن روزها" می آورم. برخی را قبلا نوشته و مشکلات جسمی علت عدم تکمیل انهاست.
سعی و همت خود را مصروف تکمیل ان خواهم کرد. ان شالله
(تصویر ۱۳۵۴ در تهران)
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
۱-اقای امینیان
در کتاب ارند وطنم گذرا و مختصر به خاطرات دبیرستان پرداختم. قبل از ورود به این فصل ( دانشکده مخابرات) بیان چند خاطره از سالهای اخر دبیرستان دکتر طبا و کلاس سیزده نفره ریاضی بی مناسبت نیست.
روزی اقا رسول مسلمی و محمد رضا( محمد علی) رادی و مهدی ملت که از تکبّر اقای امینیان دبیر شیمی تهرانی دلخور بودند به قصد توهین دو جاروی دسته بلند را در طرفین تخته سیاه قرار دادند و منتظر عکس العمل ایشان شدند. اقای امینیان پس از ورود و دیدن منظره ناخوشایند کلاس را ترک و با عصبانیت راهی دفتر مدرسه و سپس خانه شدند.😡
مرحوم اقای رادی مدیر دبیرستان که درود و رحمت خدا بر او باد با ان ابهت و جذبه امد و با چندین لفظ توهین امیز همه بچه ها را از کلاس بیرون و به سریدار مدرسه دستور داد درب کلاس را قفل نماید. 😢
چند روزی کنار خیابان پرسه زدیم. روزی راننده تریلر نفتکشی که" تانک "می گفتیم بعد از پنچر گیری چرخ و دیدن الافی ما علت را پرسید. با اگاهی از قضیه, آستین پیراهن بالازده و با دستهای روغنی تایلور( آچار بلند مخصوص پنچرگیری) در دست راهی دفتر مدرسه شد. شنیدیم که با لحن شوفری به تعطیلی کلاس ما اعتراض می کند، حاج اقا رادی بلد بود با همه قشری برخورد مناسب نماید.😂
می دانم که بسته شدن چند روزه کلاس به نظر اولیای مدرسه کافی می رسید اما اقدام راننده نفتکش نقطه ای برای اقدام بود. سرایدار به خیابان امده و بچه را به دفتر مدرسه دعوت کرد. تا انجا که بخاطر دارم بجز اقای رادی و اقای امینیان، اقایان سلیمانی، مرحوم طریقتی و چند نفر دیگر از دبیران بودند.
ابتدا مرحوم رادی گلایه و سرزنش نموده و تکلیف و وظیفه درس خواندن را یاد آوری و سپس اقای امینیان از چند نفر از خود راضی گلایه و از قصد خود برای ترک نایین سخن گفت. خلاصه با توصیه همکارانشان و به خاطر بچه های کوهستان که با سختی و نداری مشغول تحصیل هستند اجازه باز شدن کلاس را داده و بدینگونه قضیه ختم بخیر شد.😁
✍امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
۱-اقای امینیان
در کتاب ارند وطنم گذرا و مختصر به خاطرات دبیرستان پرداختم. قبل از ورود به این فصل ( دانشکده مخابرات) بیان چند خاطره از سالهای اخر دبیرستان دکتر طبا و کلاس سیزده نفره ریاضی بی مناسبت نیست.
روزی اقا رسول مسلمی و محمد رضا( محمد علی) رادی و مهدی ملت که از تکبّر اقای امینیان دبیر شیمی تهرانی دلخور بودند به قصد توهین دو جاروی دسته بلند را در طرفین تخته سیاه قرار دادند و منتظر عکس العمل ایشان شدند. اقای امینیان پس از ورود و دیدن منظره ناخوشایند کلاس را ترک و با عصبانیت راهی دفتر مدرسه و سپس خانه شدند.😡
مرحوم اقای رادی مدیر دبیرستان که درود و رحمت خدا بر او باد با ان ابهت و جذبه امد و با چندین لفظ توهین امیز همه بچه ها را از کلاس بیرون و به سریدار مدرسه دستور داد درب کلاس را قفل نماید. 😢
چند روزی کنار خیابان پرسه زدیم. روزی راننده تریلر نفتکشی که" تانک "می گفتیم بعد از پنچر گیری چرخ و دیدن الافی ما علت را پرسید. با اگاهی از قضیه, آستین پیراهن بالازده و با دستهای روغنی تایلور( آچار بلند مخصوص پنچرگیری) در دست راهی دفتر مدرسه شد. شنیدیم که با لحن شوفری به تعطیلی کلاس ما اعتراض می کند، حاج اقا رادی بلد بود با همه قشری برخورد مناسب نماید.😂
می دانم که بسته شدن چند روزه کلاس به نظر اولیای مدرسه کافی می رسید اما اقدام راننده نفتکش نقطه ای برای اقدام بود. سرایدار به خیابان امده و بچه را به دفتر مدرسه دعوت کرد. تا انجا که بخاطر دارم بجز اقای رادی و اقای امینیان، اقایان سلیمانی، مرحوم طریقتی و چند نفر دیگر از دبیران بودند.
ابتدا مرحوم رادی گلایه و سرزنش نموده و تکلیف و وظیفه درس خواندن را یاد آوری و سپس اقای امینیان از چند نفر از خود راضی گلایه و از قصد خود برای ترک نایین سخن گفت. خلاصه با توصیه همکارانشان و به خاطر بچه های کوهستان که با سختی و نداری مشغول تحصیل هستند اجازه باز شدن کلاس را داده و بدینگونه قضیه ختم بخیر شد.😁
✍امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
۲_ملکه رازها
از دروازه کلوان که به محله وارد می شدیم دو سه دهنه مغازه بود که یکی فعال و پر رونق بود. بقالی اقای پور اکبری( محمد عباس) و بعد از ان کوچه دو شاخه می شد. دست چپ به طرف قدمگاه و میدان کلوان که فشاری( شیر آب عمومی) نیز قرار داشت. سمت راست تعدادی خانه ادامه داشت تا به ساباط می رسید، از ان ساباط های ترسناک. دو خانه مانده به ساباط در سمت راست منزلی بود که ملکه رازها در آن زندگی می کرد.بعد از درب ورودی با دوپله سرازیری دو اطاق در طرفین راهرو قرار داشت. هر دو اطاق با درهای چوبی زیبا و خوش ساخت بود. در ورودی اطاق در راهرو بدون پنجره اما هر اطاق دو در به سمت حیاط با پنجره ای موزون و شکیل که نور گیر و دلباز بود.
چند پله دیگر می خورد و وارد حیاط بزرگ و گود منزل می شد.علت گودی حیاط استفاده از اب قنات ورزگان بود که در همه خانه های نایین می گشت.
اغلب درختان باغچه انار و چند تایی کاج و نمونه دیگر که اکنون نوع ان به خاطرم نیست. درست در میان این باغچه بزرگ و پر درخت خانه ای زیبا و چند وجهی منظم و خوش فرم بر بالای سکویی که چهار، پنچ پله از کف حیاط بلاتر بود خود نمایی می کرد. درها و پنجره های زیبا با پرده های همیشه بسته چلوار سفید و شیشه های رنگی در قوس بالای درها واقعا زیبا بود. کوچه کوره پز خانه درست از پشت باغچه یعنی جنوب غربی خانه می گذشت.
در این ویلا بانویی سالخورده زندگی می کرد که بدلیل عدم حضور در حیاط ( حداقل وقتی که ما در منزل بودیم)
و نداشتن مراوده با فامیل یا همسایگان ما ایشان را از نزدیک ندیدیم.
این بانوی کهنسال از بستگان نزدیک( شاید همسر) مرحوم سید علی خان نکویی معروف به مدیر بود. ( مرحوم نکویی سالها رئیس اوقاف و مدیر مدرسه گلزار بود )
اگاهی ما از همین مطلب مختصر توسط مرحوم مرتضی خان نکویی ( داماد مدیر) بود. ایشان این دو اطاق را به ازای اجاره ماهانه پنج تومان( پنجاه ریال) به من و دو تن از دوستان مزیکی به نام محمد رضا ( مئروضا) پسر حاج محمد و نعمت الله عباس پور فرزند حاج یدالله اجاره داده و هنگام اجاره توصیه اکید که از رفت و آمد در حیاط و بازی های شلوغ و پر سر و صدا خود داری کنیم.
تنها ارتباط این بانو با برخی خانم های محل که خدماتی به او ارائه میدادند و شبح او را در بین در دیده و سایه او را از پشت پنجره و مرحوم مرتضی خان که گاهی به اندرون می رفت بود و بس.
بنده به علت دو سال زندگی در منزل مادر مرحوم مرتضی خان و ارادت به ایشان اغلب بستگانشان را می شناختم .
لذا بر کنجکاوی خود لگام زده و از نام و نسبت این بانوی محترم کنکاش نکردیم.
اگر قبل از چاپ این نوشته جناب اقای دکتر امیر عباس نکویی این مطلب را خواندند و صلاح دانستند توضیحی خواهند داد. چون یک سال زندگی در ان عمارت زیبا اخرین سال حضور ما در نایین بود و همسایه محترمه مان را نشناختیم این عنوان "ملکه رازها" را انتخاب نمودم.
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
۲_ملکه رازها
از دروازه کلوان که به محله وارد می شدیم دو سه دهنه مغازه بود که یکی فعال و پر رونق بود. بقالی اقای پور اکبری( محمد عباس) و بعد از ان کوچه دو شاخه می شد. دست چپ به طرف قدمگاه و میدان کلوان که فشاری( شیر آب عمومی) نیز قرار داشت. سمت راست تعدادی خانه ادامه داشت تا به ساباط می رسید، از ان ساباط های ترسناک. دو خانه مانده به ساباط در سمت راست منزلی بود که ملکه رازها در آن زندگی می کرد.بعد از درب ورودی با دوپله سرازیری دو اطاق در طرفین راهرو قرار داشت. هر دو اطاق با درهای چوبی زیبا و خوش ساخت بود. در ورودی اطاق در راهرو بدون پنجره اما هر اطاق دو در به سمت حیاط با پنجره ای موزون و شکیل که نور گیر و دلباز بود.
چند پله دیگر می خورد و وارد حیاط بزرگ و گود منزل می شد.علت گودی حیاط استفاده از اب قنات ورزگان بود که در همه خانه های نایین می گشت.
اغلب درختان باغچه انار و چند تایی کاج و نمونه دیگر که اکنون نوع ان به خاطرم نیست. درست در میان این باغچه بزرگ و پر درخت خانه ای زیبا و چند وجهی منظم و خوش فرم بر بالای سکویی که چهار، پنچ پله از کف حیاط بلاتر بود خود نمایی می کرد. درها و پنجره های زیبا با پرده های همیشه بسته چلوار سفید و شیشه های رنگی در قوس بالای درها واقعا زیبا بود. کوچه کوره پز خانه درست از پشت باغچه یعنی جنوب غربی خانه می گذشت.
در این ویلا بانویی سالخورده زندگی می کرد که بدلیل عدم حضور در حیاط ( حداقل وقتی که ما در منزل بودیم)
و نداشتن مراوده با فامیل یا همسایگان ما ایشان را از نزدیک ندیدیم.
این بانوی کهنسال از بستگان نزدیک( شاید همسر) مرحوم سید علی خان نکویی معروف به مدیر بود. ( مرحوم نکویی سالها رئیس اوقاف و مدیر مدرسه گلزار بود )
اگاهی ما از همین مطلب مختصر توسط مرحوم مرتضی خان نکویی ( داماد مدیر) بود. ایشان این دو اطاق را به ازای اجاره ماهانه پنج تومان( پنجاه ریال) به من و دو تن از دوستان مزیکی به نام محمد رضا ( مئروضا) پسر حاج محمد و نعمت الله عباس پور فرزند حاج یدالله اجاره داده و هنگام اجاره توصیه اکید که از رفت و آمد در حیاط و بازی های شلوغ و پر سر و صدا خود داری کنیم.
تنها ارتباط این بانو با برخی خانم های محل که خدماتی به او ارائه میدادند و شبح او را در بین در دیده و سایه او را از پشت پنجره و مرحوم مرتضی خان که گاهی به اندرون می رفت بود و بس.
بنده به علت دو سال زندگی در منزل مادر مرحوم مرتضی خان و ارادت به ایشان اغلب بستگانشان را می شناختم .
لذا بر کنجکاوی خود لگام زده و از نام و نسبت این بانوی محترم کنکاش نکردیم.
اگر قبل از چاپ این نوشته جناب اقای دکتر امیر عباس نکویی این مطلب را خواندند و صلاح دانستند توضیحی خواهند داد. چون یک سال زندگی در ان عمارت زیبا اخرین سال حضور ما در نایین بود و همسایه محترمه مان را نشناختیم این عنوان "ملکه رازها" را انتخاب نمودم.
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
استخاره
در کلاس سیزده نفره ریاضی دبیرستان طبا همه با هم دوست بودیم و باند بازی وجود نداشت، رهبری کلاس با رادی و ملت و مسلمی بود. من با صادق چاووشی پسر مرحوم علما( نام مصطلح مرحوم شیخ چاووشی) روابط خوبی داشتم و با هم درس می خواندیم.
چون علما بیشتر به روستا می رفت، به منزل انها که کمی پایین تر از خانه معروف علوی بود و دارای دو طبقه می رفتم. طبقه بالا ویژه مهمان و محل حضور پسران علما بود. منجمله دوستی اقا صادق با استاد سیف الله کفاش( حیدری) بود که بعضی وقتها ساعتی در مغازه او ( هنوز در همان محل دایر است) نشسته و از بیانات و خاطرات خوب او استفاده می کردیم.
یکی از خاطرات ایشان مربوط به مرحوم علما ( پدر اقا صادق) بود. ایشان نقل می کرد به عللی و از جمله دادن وجه دستی و قرض الحسنه به جناب سرگرد فرمانده ژاندارمری بین انها رفاقتی حاصل شده بود. روزی از روزها جناب سرگرد اقا سیف الله را به ژاندار مری دعوت و ضمن پذیرایی و برخورد گرم علت احضار را تقاضای مرحوم علما برای ضمانت از ایشان عنوان می کند. استاد می گفت من برای توجه جناب سرگرد چای خود را جلو علما گذاشته و احترام زیاد نمودم.
جناب سرگرد گفت اگر اقا سیف الله ضمانت کنند شما این ورقه را امضا و تشریف ببرید ولی دیگر روی منبر با گوشه و کنایه از شاه چیزی نگویید.. مرحوم علما ضمن تشکر از من و فرمانده در حالی که ورقه را امضا می کرد گفت: مشکل این است که اگر بنده همه روزه از صبح تا شام از یزید تعریف و تمجید کنم یزید خوب می شود؟ و اگر از امام حسین بد گویی کنم مردم می پذیرند. فرمانده تغییر رنگ داد و ظاهرا به خاطر من گفت اقای علما تشریف ببرید.
من و صادق اغلب روزهای فصل بهار در جلو قلعه مصباح ( سپاه فعلی) که درختان بزرگ و پر برگ زبان گنجشک داشت با هم درس می خواندیم.
راستش را بخواهید خیلی اهل درس نبودیم و با بازی و گردش و اتلاف وقت اماده امتحان نهایی کلاس دوازدهم نبودیم.روزهای نزدیک امتحان با صادق استخاره کرده و هر صفحه باز می شد سوال احتمالی را کشف می کردیم.
ان زمان موبایل و رابطه و پول و غیره نبود که ده دقیقه از امتحان نگذشته جواب در اختیار برخی قرار می گیرد.
اغلب دبیران بجز استاد بزرگوار اقای سلیمانی به قبولی ما چندان امیدی نداشتند.
پس از قبولی در امتحان پایان سال با معدل کتبی سیزده و خورده ای و معدل کل پانزده در دیدار با استاد ضمن اظهار خوشحالی به قضیه فوق اشاره ای داشتند. این جا نایین نشینی ما تمام شد.
حکایت دیگری از جناب اقای صحت مدیر ان سال دبیرستان در ادامه نقل و به بخش اصلی ادامه تحصیل خواهم پرداخت.
✍امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
استخاره
در کلاس سیزده نفره ریاضی دبیرستان طبا همه با هم دوست بودیم و باند بازی وجود نداشت، رهبری کلاس با رادی و ملت و مسلمی بود. من با صادق چاووشی پسر مرحوم علما( نام مصطلح مرحوم شیخ چاووشی) روابط خوبی داشتم و با هم درس می خواندیم.
چون علما بیشتر به روستا می رفت، به منزل انها که کمی پایین تر از خانه معروف علوی بود و دارای دو طبقه می رفتم. طبقه بالا ویژه مهمان و محل حضور پسران علما بود. منجمله دوستی اقا صادق با استاد سیف الله کفاش( حیدری) بود که بعضی وقتها ساعتی در مغازه او ( هنوز در همان محل دایر است) نشسته و از بیانات و خاطرات خوب او استفاده می کردیم.
یکی از خاطرات ایشان مربوط به مرحوم علما ( پدر اقا صادق) بود. ایشان نقل می کرد به عللی و از جمله دادن وجه دستی و قرض الحسنه به جناب سرگرد فرمانده ژاندارمری بین انها رفاقتی حاصل شده بود. روزی از روزها جناب سرگرد اقا سیف الله را به ژاندار مری دعوت و ضمن پذیرایی و برخورد گرم علت احضار را تقاضای مرحوم علما برای ضمانت از ایشان عنوان می کند. استاد می گفت من برای توجه جناب سرگرد چای خود را جلو علما گذاشته و احترام زیاد نمودم.
جناب سرگرد گفت اگر اقا سیف الله ضمانت کنند شما این ورقه را امضا و تشریف ببرید ولی دیگر روی منبر با گوشه و کنایه از شاه چیزی نگویید.. مرحوم علما ضمن تشکر از من و فرمانده در حالی که ورقه را امضا می کرد گفت: مشکل این است که اگر بنده همه روزه از صبح تا شام از یزید تعریف و تمجید کنم یزید خوب می شود؟ و اگر از امام حسین بد گویی کنم مردم می پذیرند. فرمانده تغییر رنگ داد و ظاهرا به خاطر من گفت اقای علما تشریف ببرید.
من و صادق اغلب روزهای فصل بهار در جلو قلعه مصباح ( سپاه فعلی) که درختان بزرگ و پر برگ زبان گنجشک داشت با هم درس می خواندیم.
راستش را بخواهید خیلی اهل درس نبودیم و با بازی و گردش و اتلاف وقت اماده امتحان نهایی کلاس دوازدهم نبودیم.روزهای نزدیک امتحان با صادق استخاره کرده و هر صفحه باز می شد سوال احتمالی را کشف می کردیم.
ان زمان موبایل و رابطه و پول و غیره نبود که ده دقیقه از امتحان نگذشته جواب در اختیار برخی قرار می گیرد.
اغلب دبیران بجز استاد بزرگوار اقای سلیمانی به قبولی ما چندان امیدی نداشتند.
پس از قبولی در امتحان پایان سال با معدل کتبی سیزده و خورده ای و معدل کل پانزده در دیدار با استاد ضمن اظهار خوشحالی به قضیه فوق اشاره ای داشتند. این جا نایین نشینی ما تمام شد.
حکایت دیگری از جناب اقای صحت مدیر ان سال دبیرستان در ادامه نقل و به بخش اصلی ادامه تحصیل خواهم پرداخت.
✍امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
فرار از کلاس
در کلاس دوازدهم رشته ریاضی درسی داشتیم به نام منطق که معلم آن درس عطا خان امامی بود. چون در امتحان نهایی نمی آمد کلاس جدی نبود و به تناسب هوا و اوضاع مدرسه گاهی در انتهای حیاط یعنی آخر زمین فوتبال یا در سایه درختان پربرگ خیابان و امثالهم کلاس بسیار دوستانه و مفرح برگزار می شد. روزی که زنگ منطق بچه ها قصد تعطیلی کلاس داشتند و عده ای به خیابان رفته بودند من و دو نفر از دوستان در پاشنه درب ورودی ساختمان مدرسه و کلاسها ایستاده بودیم که جناب صحت مدیر دبیرستان با اعتراض و کلمات شداد و غلاظ ما چند نفر را نواخت، من به صورت نه چندان جدی پاسخی غیر محترمانه به ایشان دادم.
اقای حسن صحت که رنجیده شده بود نمره انضباط مرا که در برگه دیپلم مجزا ذکر می شد و برای ادامه تحصیل یا استخدام اثر مهمی داشت نمره ده در لیست درج کرده بودند. جناب عابدین نژاد که معلمی سلیم النفس و دلسوز بود و از عواقب و عوارض مسئله اگاه بود به من اطلاع داد و توصیه و راهنمایی جهت تحصیل رضایت اقای مدیر را نمود.
قبلا از زندگی در منزل مرحوم نکویی در محله نوگاباد به مدت دو سال گفته ام، از انجا که همسر اقای قباد ایرج رئیس فرهنگ نایین خواهر زاده اقای نکویی بود و با فرزندان و بستگان ان خانواده محترم اشنا شده بودم از بیماری اقای ایرج مطلع و روز جمعه ای زمستانی برای احوالپرسی مقداری شلغم پخته به منزل ایشان بردم. از قضا انروز چند تن از دبیران و اقای صحت نیز برای احوالپرسی آمدند . اقای ایرج ضمن نحوه آشنایی بنده از من بسیار تعریف و تمجید نمودند.
پس از رفتن اقایان حکایت برخورد گذشته با اقای صحت و نمره انضباط را مطرح کردم، ایشان گفتند گمانم بر این است که با صحبت امروز مشکل حل شده باشد، اما پرس و جو کن تا اگر لازم باشد سفارش کنم. خوشبختانه پس از مدتی که از اقای عابدین نژاد پرسیدم فرمودند اصلاح شده، یعنی نمره ۲۰ درج شده است.
از خداوند برای معلمین خوب و دلسوزی که از این جهان رخت بر بسته اند طلب شادی روح و به محضر اساتید زنده و جناب اقای صحت عرض ادب و احترام خاضعانه خود را تقدیم می کنم.
✍امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
فرار از کلاس
در کلاس دوازدهم رشته ریاضی درسی داشتیم به نام منطق که معلم آن درس عطا خان امامی بود. چون در امتحان نهایی نمی آمد کلاس جدی نبود و به تناسب هوا و اوضاع مدرسه گاهی در انتهای حیاط یعنی آخر زمین فوتبال یا در سایه درختان پربرگ خیابان و امثالهم کلاس بسیار دوستانه و مفرح برگزار می شد. روزی که زنگ منطق بچه ها قصد تعطیلی کلاس داشتند و عده ای به خیابان رفته بودند من و دو نفر از دوستان در پاشنه درب ورودی ساختمان مدرسه و کلاسها ایستاده بودیم که جناب صحت مدیر دبیرستان با اعتراض و کلمات شداد و غلاظ ما چند نفر را نواخت، من به صورت نه چندان جدی پاسخی غیر محترمانه به ایشان دادم.
اقای حسن صحت که رنجیده شده بود نمره انضباط مرا که در برگه دیپلم مجزا ذکر می شد و برای ادامه تحصیل یا استخدام اثر مهمی داشت نمره ده در لیست درج کرده بودند. جناب عابدین نژاد که معلمی سلیم النفس و دلسوز بود و از عواقب و عوارض مسئله اگاه بود به من اطلاع داد و توصیه و راهنمایی جهت تحصیل رضایت اقای مدیر را نمود.
قبلا از زندگی در منزل مرحوم نکویی در محله نوگاباد به مدت دو سال گفته ام، از انجا که همسر اقای قباد ایرج رئیس فرهنگ نایین خواهر زاده اقای نکویی بود و با فرزندان و بستگان ان خانواده محترم اشنا شده بودم از بیماری اقای ایرج مطلع و روز جمعه ای زمستانی برای احوالپرسی مقداری شلغم پخته به منزل ایشان بردم. از قضا انروز چند تن از دبیران و اقای صحت نیز برای احوالپرسی آمدند . اقای ایرج ضمن نحوه آشنایی بنده از من بسیار تعریف و تمجید نمودند.
پس از رفتن اقایان حکایت برخورد گذشته با اقای صحت و نمره انضباط را مطرح کردم، ایشان گفتند گمانم بر این است که با صحبت امروز مشکل حل شده باشد، اما پرس و جو کن تا اگر لازم باشد سفارش کنم. خوشبختانه پس از مدتی که از اقای عابدین نژاد پرسیدم فرمودند اصلاح شده، یعنی نمره ۲۰ درج شده است.
از خداوند برای معلمین خوب و دلسوزی که از این جهان رخت بر بسته اند طلب شادی روح و به محضر اساتید زنده و جناب اقای صحت عرض ادب و احترام خاضعانه خود را تقدیم می کنم.
✍امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
ماه سلطان
کنکور سراسری سال ۱۳۵۳ در برخی رشته های دانشگاه اصفهان پذیرفته شدم، اما قبولی در آزمون خصوصی و تحصیل در موسسه آموزش عالی ارتباطات ( دانشکده مخابرات) که کمک هزینه تحصیلی داشت و اینده شغلی دانشجویانش تضمین شده بود باعث شد عازم تهران بزرگ شوم.
این موسسه اموزشی برای تربیت نیروی انسانی مورد نیاز شرکت مخابرات ایران ( زیر مجموعه وزارت پست و تلگراف و تلفن) تاسیس شده و چند ویژگی داشت. اول این که آموزش در انجا جنبه کاربردی داشت و در تعامل با صنعت مخابرات بود، با آزمایشگاههای مجهز و مدرن دروس عملی نقش پررنگی داشت.
دیگر این که نه تنها شهریه و هزینه تحصیلی نداشت تمام متون و جزوات رایگان بود و کمک هزینه تحصیلی به دانشجویان پرداخت می شد که برخی با همان کمک هزینه امورات خود را سامان میدادند.لذا از دانشجویان تعهدی محضری مبنی بر اشتغال در مخابرات پس از فراغت از تحصیل با ضمانت کاسبی که جواز کسب دارد، گرفته می شد.
مرحومه عمه ماه سلطان دارای دو پسر به نام های رحیم اقا و حاج حسینعلی ( هر دو کاسب در تهران) بود. ماه سلطان ییلاق و قشلاق می کرد و تابستان ها در آرند و خانه تنها برادرش ( یعنی خانه ما) رحل اقامت می افکند و زمستان ها در خانه پسر دومش زندگی می کرد. حاج حسینعلی در زمینه لوازم ماشین فعال و مغازه ای در چراغ برق تهران داشت، او صاحب خانه ای در خیابان مولوی ، کوچه درویشها با اطاقهای متعدد و حیاط بزرگ بود و عمه ماه سلطان با او زندگی می کرد.
این خانه از چهار طرف به مولوی ( نزدیک میدان قیام) و از طرف کوچه حمام گلشن به اسماعیل بزاز و در سمت شمال به سه راه سیروس و امام زاده یحیی و از سوی شرق به خیابان ری و مسجد حاج ابوالفتح و بستنی اکبر مشدی ارتباط داشت.
بنا بر این با صوابدید پدر و محبت بی پیرایه عمه زاده در اطاقی که در جوار اطاق عمه بود پوست تخت انداخته شد.
پسر عمه که مردی بسیار مومن و اهل مسجد و دعا بود در دفترخانه ای نزدیک محل کارش( خیابان امیر کبیر) با جواز کسب فرم تعهد مربوطه را امضاء نمود.
با این تعهد نامه و برخی مدارک دیگر ثبت نام در موسسه که در خیابان شریعتی تهران نرسیده به پل سید خندان و درست پست ساختمان وزارت خانه پست و تلگراف و تلفن بود، انجام شد. این محل اکنون دانشکده برق وابسته به دانشگاه خواجه نصیر طوسی است.
از دانشکده به سمت جنوب تا نزدیکی چهار راه قصر ساختمانهای متعلق به مخابرات و حتی ساختمان زیبای بی سیم اولین فرستنده رادیو نیز در محوطه این مجموعه است.
ادامه دارد.....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
ماه سلطان
کنکور سراسری سال ۱۳۵۳ در برخی رشته های دانشگاه اصفهان پذیرفته شدم، اما قبولی در آزمون خصوصی و تحصیل در موسسه آموزش عالی ارتباطات ( دانشکده مخابرات) که کمک هزینه تحصیلی داشت و اینده شغلی دانشجویانش تضمین شده بود باعث شد عازم تهران بزرگ شوم.
این موسسه اموزشی برای تربیت نیروی انسانی مورد نیاز شرکت مخابرات ایران ( زیر مجموعه وزارت پست و تلگراف و تلفن) تاسیس شده و چند ویژگی داشت. اول این که آموزش در انجا جنبه کاربردی داشت و در تعامل با صنعت مخابرات بود، با آزمایشگاههای مجهز و مدرن دروس عملی نقش پررنگی داشت.
دیگر این که نه تنها شهریه و هزینه تحصیلی نداشت تمام متون و جزوات رایگان بود و کمک هزینه تحصیلی به دانشجویان پرداخت می شد که برخی با همان کمک هزینه امورات خود را سامان میدادند.لذا از دانشجویان تعهدی محضری مبنی بر اشتغال در مخابرات پس از فراغت از تحصیل با ضمانت کاسبی که جواز کسب دارد، گرفته می شد.
مرحومه عمه ماه سلطان دارای دو پسر به نام های رحیم اقا و حاج حسینعلی ( هر دو کاسب در تهران) بود. ماه سلطان ییلاق و قشلاق می کرد و تابستان ها در آرند و خانه تنها برادرش ( یعنی خانه ما) رحل اقامت می افکند و زمستان ها در خانه پسر دومش زندگی می کرد. حاج حسینعلی در زمینه لوازم ماشین فعال و مغازه ای در چراغ برق تهران داشت، او صاحب خانه ای در خیابان مولوی ، کوچه درویشها با اطاقهای متعدد و حیاط بزرگ بود و عمه ماه سلطان با او زندگی می کرد.
این خانه از چهار طرف به مولوی ( نزدیک میدان قیام) و از طرف کوچه حمام گلشن به اسماعیل بزاز و در سمت شمال به سه راه سیروس و امام زاده یحیی و از سوی شرق به خیابان ری و مسجد حاج ابوالفتح و بستنی اکبر مشدی ارتباط داشت.
بنا بر این با صوابدید پدر و محبت بی پیرایه عمه زاده در اطاقی که در جوار اطاق عمه بود پوست تخت انداخته شد.
پسر عمه که مردی بسیار مومن و اهل مسجد و دعا بود در دفترخانه ای نزدیک محل کارش( خیابان امیر کبیر) با جواز کسب فرم تعهد مربوطه را امضاء نمود.
با این تعهد نامه و برخی مدارک دیگر ثبت نام در موسسه که در خیابان شریعتی تهران نرسیده به پل سید خندان و درست پست ساختمان وزارت خانه پست و تلگراف و تلفن بود، انجام شد. این محل اکنون دانشکده برق وابسته به دانشگاه خواجه نصیر طوسی است.
از دانشکده به سمت جنوب تا نزدیکی چهار راه قصر ساختمانهای متعلق به مخابرات و حتی ساختمان زیبای بی سیم اولین فرستنده رادیو نیز در محوطه این مجموعه است.
ادامه دارد.....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل.....
اسمال بزاز
در ابتدای ورود به تهران محل زندگی منزل فامیل واقع در خیابان قدیمی اسماعیل بزاز ( اسمال بزاز) یا مولوی کنونی بود که در بین اهالی محله به خیابون ( بدون پسوند) معروف بود. گفته شده این خیابان اولین خیابان احداث شده در تهران است وگفته می شد که در جای این خیابان سابقا خندقی بزرگ بوده که شواهدی موجود بود، مانند مسجد خندق اباد و پیشنماز ان در گذشته حاج اقا حسین خندق ابادی .
ناصرالدین شاه برای پر کردن خندق های فراوان اطراف تهران حکم می کند هر کس خندقی را پرکند و ساختمان بسازد زمین ان متعلق به اوست.
اسمال بزاز نیز این خندق را پر و در اطراف ان ساختمانهایی از جمله دکان یا زورخانه، حمام، مسجد و خانه می سازد.
مجتهد خندق ابادی که با اسمال بزاز مشکلاتی داشته از خواندن نماز صبح به خاطر فعالیت زور خانه و صدای ضرب ان که مبطل وضو است، خوداری نموده و لاجرم مومنین اعتراض می کنند. اسمال بزاز ناچار به فروش زورخانه می شود و جای ان به یک شیره کش خانه اعلا مبدل می شود.
اختلاف مجتهد با او خاتمه نمی یابد و چون شغل فرعی او مطربی و دلقکی در دربار شاه بود( شغل اصلی او بزازی) حکم به نجس بودن حمامی که با پول مطربی ساخته شده است، میدهد.
اسمال بزاز از خیر حمام بزرگ و زیبای خود نمی گذرد و لاجرم حمام نیمه تعطیل می ماند. این حمام در هنگام حضور ما در محله رونق بسیار داشت، هم به لحاظ گرمی و پاکیزگی و هم خدمه کاربلد و لنگ و حوله تمیز، اسمال بزاز بعد از فوت پیش نماز و جانشینی فرزندش حاج اقا جعفر در مسجد به عنوان چشم روشنی فرزند پیش نماز جدید یک کیسه اشرفی( سکه طلای زمان ناصرالدین شاه) به خدمت او می برد. چند روز بعد حاج اقا در معیت مومنین زیادی به حمام امده و با ریختن یک دولچه اب به صحن حمام انرا پاک اعلام می کند.
لهجه اهالی خیابون که مورد تقلید اکثر مهاجرین شهرستانی و روستایی بخصوص روشنی ها قرار گرفت به لهجه جنوب شهری تهران یا لهجه لاتی معروف بود.
ادامه دارد......
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل.....
اسمال بزاز
در ابتدای ورود به تهران محل زندگی منزل فامیل واقع در خیابان قدیمی اسماعیل بزاز ( اسمال بزاز) یا مولوی کنونی بود که در بین اهالی محله به خیابون ( بدون پسوند) معروف بود. گفته شده این خیابان اولین خیابان احداث شده در تهران است وگفته می شد که در جای این خیابان سابقا خندقی بزرگ بوده که شواهدی موجود بود، مانند مسجد خندق اباد و پیشنماز ان در گذشته حاج اقا حسین خندق ابادی .
ناصرالدین شاه برای پر کردن خندق های فراوان اطراف تهران حکم می کند هر کس خندقی را پرکند و ساختمان بسازد زمین ان متعلق به اوست.
اسمال بزاز نیز این خندق را پر و در اطراف ان ساختمانهایی از جمله دکان یا زورخانه، حمام، مسجد و خانه می سازد.
مجتهد خندق ابادی که با اسمال بزاز مشکلاتی داشته از خواندن نماز صبح به خاطر فعالیت زور خانه و صدای ضرب ان که مبطل وضو است، خوداری نموده و لاجرم مومنین اعتراض می کنند. اسمال بزاز ناچار به فروش زورخانه می شود و جای ان به یک شیره کش خانه اعلا مبدل می شود.
اختلاف مجتهد با او خاتمه نمی یابد و چون شغل فرعی او مطربی و دلقکی در دربار شاه بود( شغل اصلی او بزازی) حکم به نجس بودن حمامی که با پول مطربی ساخته شده است، میدهد.
اسمال بزاز از خیر حمام بزرگ و زیبای خود نمی گذرد و لاجرم حمام نیمه تعطیل می ماند. این حمام در هنگام حضور ما در محله رونق بسیار داشت، هم به لحاظ گرمی و پاکیزگی و هم خدمه کاربلد و لنگ و حوله تمیز، اسمال بزاز بعد از فوت پیش نماز و جانشینی فرزندش حاج اقا جعفر در مسجد به عنوان چشم روشنی فرزند پیش نماز جدید یک کیسه اشرفی( سکه طلای زمان ناصرالدین شاه) به خدمت او می برد. چند روز بعد حاج اقا در معیت مومنین زیادی به حمام امده و با ریختن یک دولچه اب به صحن حمام انرا پاک اعلام می کند.
لهجه اهالی خیابون که مورد تقلید اکثر مهاجرین شهرستانی و روستایی بخصوص روشنی ها قرار گرفت به لهجه جنوب شهری تهران یا لهجه لاتی معروف بود.
ادامه دارد......
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
تاریخچه تهران
با این که از مولوی محل اسکان ابتدایی خاطرات و حکایات زیادی برای تعریف وجود دارد و در آینده چند مورد جذاب ان بیان می شود، امروز بهتر دیدم خلاصه ای از تاریخ این ابر شهر بی در و پیکر که ابتدا دهکده راهزنان بود را از چند منبع برایتان نقل کنم.
تهران در عهد صفویه قریه ای در شمال ری بود و محل دزدانی بود که از قافله های عبوری از ری یا حاملین آذوقه از ورامین راهزنی نموده و در خانه هایی که اغلب زیر زمین بود، یا حداکثر محل قابل استفاده ان زیر زمین بود و از طریق تونلهایی به خارج قریه راه داشت، زندگی می کردند. هنوز در محله عودلاجان و بازارچه مروی میتوان نمونه انرا یافت.
نام تهران با واقعه ای عجیب عجین شده که مکتوم مانده و ان مربوط به زمان جنگ اشرف افغان و نادر است. بخشی از سرداب و تونلهای قریه به انبار مهمات افغانها اختصاص داشت و زمانی که اشرف افغان در منطقه ورامین با سپاه نادر روبرو شد و شکست خورد به سمت اصفهان عقب نشست و نادر چند روز مشغول جمع اوری غنایم شد. در این فرصت مردان و جوانان تهرانی بر قاعده عادت شبانه به طمع یافتن گنج و مال به انبار افغانها یورش بردند. ناچار نیاز به مشعل داشته و رابطه مشعل و انبار باروت معلوم است. گفته شده تمام مردان و پسران در اثر انفجار باروت کشته شدند.
روستاییان و خلافکاران آواره بدون ترس به قریه وارد شده و اغلب در همان خانه ها و با همان زنان زندگی تشکیل دادند.
در زمان اقا محمد خان قاجار ان خواجه خونریز سفاک، تهران را به دلیل تکیه بر انبار آذوقه ورامین و شهریار و نزدیکی به ایل ترکمن قاجار تهران را پایتخت خود نمود.
کم کم دستگاه اداری سلاطین قاجار از منشی و دبیر و گزمه و قراول و یساول و فراش و میر غضب و درباریان خائنی چون میرزا ابراهیم کلانتر که با خیانت به لطفعلی خان زند وزیر و مشیر خاقان( لقب مغولی که قاجار نسب خود را به مغول می رساندند) شد با ایل و اُبه و فک و فامیل راهی دربار شدند و متوطن در انجا.
اماری در کتاب تاریخ اجتماعی تهران نوشته جعفر شهری مربوط به ان زمان است که برخی مشاغل و حرف بسیار جالب است. جمعیت تهران ۱۹۶۲۵۵ نفر که ۶۴۰۲ مرد و ۲۶۳۷ زن جمعا ۹۰۳۹ نفر "بی حاصل" ( صفت توسط ماموران سر شماری انتخاب شده) است.
امار شاغلان که به دو گروه مجاز و غیر مجاز تقسیم شده اند :
شاغلین مجاز
درویش و قلندر ۳۳ نفر، دلال محبت ۱۰۰ نفر، گدا ۵۲۶ نفر ، دلال عقد و نکاح ۱۷ نفر، معروفه ۱۳۱۷ نفر، دعا نویس ۲۵ خانه، رمالی ۲۳ خانه، تریاک فروش ۲۲ دکان، عالم مذهبی ۱۰۸ نفر، نوحه خوان ۱۳۵ نفر، مار گیر و معرکه گیر ۲۸ نفر، شعبده باز ۶ نفر، مطرب دوره گرد ۱۴ نفر، گردویی، دوغی و شربتی ۳۲ نفر، سیرابی فروش ۱۰ نفر ، طبق کش ۳۲ نفر ....
مشاغل غیر مجاز :
دزد خانه بُر ۲۱ نفر، جیب بر ۱۱ نفر، دخل زن۲ نفر، دزد کیف انداز ۴ نفر، قمار باز خال سیاه بند ۶۵ نفر، قمار باز ساده ۲۵ نفر، دزد دام ۷۰ نفر، مال خر ۱۲ نفر، کفن دزد ۲ نفر، ....
در دوران رضاخان و اغاز مرحله توسعه سرطانی تهران یعنی سال ۱۳۱۲ شمسی جمعیت تهران ۳۲۵۰۰۰ نفر است.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
ادامه دارد......
✍امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
تاریخچه تهران
با این که از مولوی محل اسکان ابتدایی خاطرات و حکایات زیادی برای تعریف وجود دارد و در آینده چند مورد جذاب ان بیان می شود، امروز بهتر دیدم خلاصه ای از تاریخ این ابر شهر بی در و پیکر که ابتدا دهکده راهزنان بود را از چند منبع برایتان نقل کنم.
تهران در عهد صفویه قریه ای در شمال ری بود و محل دزدانی بود که از قافله های عبوری از ری یا حاملین آذوقه از ورامین راهزنی نموده و در خانه هایی که اغلب زیر زمین بود، یا حداکثر محل قابل استفاده ان زیر زمین بود و از طریق تونلهایی به خارج قریه راه داشت، زندگی می کردند. هنوز در محله عودلاجان و بازارچه مروی میتوان نمونه انرا یافت.
نام تهران با واقعه ای عجیب عجین شده که مکتوم مانده و ان مربوط به زمان جنگ اشرف افغان و نادر است. بخشی از سرداب و تونلهای قریه به انبار مهمات افغانها اختصاص داشت و زمانی که اشرف افغان در منطقه ورامین با سپاه نادر روبرو شد و شکست خورد به سمت اصفهان عقب نشست و نادر چند روز مشغول جمع اوری غنایم شد. در این فرصت مردان و جوانان تهرانی بر قاعده عادت شبانه به طمع یافتن گنج و مال به انبار افغانها یورش بردند. ناچار نیاز به مشعل داشته و رابطه مشعل و انبار باروت معلوم است. گفته شده تمام مردان و پسران در اثر انفجار باروت کشته شدند.
روستاییان و خلافکاران آواره بدون ترس به قریه وارد شده و اغلب در همان خانه ها و با همان زنان زندگی تشکیل دادند.
در زمان اقا محمد خان قاجار ان خواجه خونریز سفاک، تهران را به دلیل تکیه بر انبار آذوقه ورامین و شهریار و نزدیکی به ایل ترکمن قاجار تهران را پایتخت خود نمود.
کم کم دستگاه اداری سلاطین قاجار از منشی و دبیر و گزمه و قراول و یساول و فراش و میر غضب و درباریان خائنی چون میرزا ابراهیم کلانتر که با خیانت به لطفعلی خان زند وزیر و مشیر خاقان( لقب مغولی که قاجار نسب خود را به مغول می رساندند) شد با ایل و اُبه و فک و فامیل راهی دربار شدند و متوطن در انجا.
اماری در کتاب تاریخ اجتماعی تهران نوشته جعفر شهری مربوط به ان زمان است که برخی مشاغل و حرف بسیار جالب است. جمعیت تهران ۱۹۶۲۵۵ نفر که ۶۴۰۲ مرد و ۲۶۳۷ زن جمعا ۹۰۳۹ نفر "بی حاصل" ( صفت توسط ماموران سر شماری انتخاب شده) است.
امار شاغلان که به دو گروه مجاز و غیر مجاز تقسیم شده اند :
شاغلین مجاز
درویش و قلندر ۳۳ نفر، دلال محبت ۱۰۰ نفر، گدا ۵۲۶ نفر ، دلال عقد و نکاح ۱۷ نفر، معروفه ۱۳۱۷ نفر، دعا نویس ۲۵ خانه، رمالی ۲۳ خانه، تریاک فروش ۲۲ دکان، عالم مذهبی ۱۰۸ نفر، نوحه خوان ۱۳۵ نفر، مار گیر و معرکه گیر ۲۸ نفر، شعبده باز ۶ نفر، مطرب دوره گرد ۱۴ نفر، گردویی، دوغی و شربتی ۳۲ نفر، سیرابی فروش ۱۰ نفر ، طبق کش ۳۲ نفر ....
مشاغل غیر مجاز :
دزد خانه بُر ۲۱ نفر، جیب بر ۱۱ نفر، دخل زن۲ نفر، دزد کیف انداز ۴ نفر، قمار باز خال سیاه بند ۶۵ نفر، قمار باز ساده ۲۵ نفر، دزد دام ۷۰ نفر، مال خر ۱۲ نفر، کفن دزد ۲ نفر، ....
در دوران رضاخان و اغاز مرحله توسعه سرطانی تهران یعنی سال ۱۳۱۲ شمسی جمعیت تهران ۳۲۵۰۰۰ نفر است.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
ادامه دارد......
✍امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
صادق
محله محصور بین مولوی و سیروس و خیابان ری بسیار دوست داشتنی بود. بچه های با معرفت وهمسایه های صمیمی. حسین و احمد همسایه نزدیک و رفیق شفیق که یکی وکیل دعاوی شد و دیگری پزشک حاذق، اما از همه جالبتر جوانی به اسم صادق که از ما بزرگتر بودو اغلب جمعه بچه ها را به کوه می برد و چندین بار به امام زاده داود. با این که بسیار باسواد و خوش اخلاق بود نمی دانستیم که جزو گروه های مبارز ، و حتی نام او مستعار است. گاهی کتابی را برای همه می خواند و گاهی کتابی را می اورد که بچه ها بخوانند. وسایل کوهنوردی را هرکس می خرید در اختیار گروه قرار می گرفت. طولانی ترین پیاده روی عمرم که به پا درد انجامید همان روزها و از فرح زاد به امام زاده داود و برگشت در همان روز بود.
بعد ها فهمیدیم این جوان خوش اخلاق و خوش رو جزو گروههای چریکی بوده و پس از انقلاب در سپاه پاسداران به مقام مهمی دست یافته است. او در جوانی و با حادثه تصادف اتومبیل از دنیا رفت. خدایش رحمت کند.
ادامه دارد.....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
صادق
محله محصور بین مولوی و سیروس و خیابان ری بسیار دوست داشتنی بود. بچه های با معرفت وهمسایه های صمیمی. حسین و احمد همسایه نزدیک و رفیق شفیق که یکی وکیل دعاوی شد و دیگری پزشک حاذق، اما از همه جالبتر جوانی به اسم صادق که از ما بزرگتر بودو اغلب جمعه بچه ها را به کوه می برد و چندین بار به امام زاده داود. با این که بسیار باسواد و خوش اخلاق بود نمی دانستیم که جزو گروه های مبارز ، و حتی نام او مستعار است. گاهی کتابی را برای همه می خواند و گاهی کتابی را می اورد که بچه ها بخوانند. وسایل کوهنوردی را هرکس می خرید در اختیار گروه قرار می گرفت. طولانی ترین پیاده روی عمرم که به پا درد انجامید همان روزها و از فرح زاد به امام زاده داود و برگشت در همان روز بود.
بعد ها فهمیدیم این جوان خوش اخلاق و خوش رو جزو گروههای چریکی بوده و پس از انقلاب در سپاه پاسداران به مقام مهمی دست یافته است. او در جوانی و با حادثه تصادف اتومبیل از دنیا رفت. خدایش رحمت کند.
ادامه دارد.....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
گذر حمام گلشن
کوچه حمام گلشن یک محله کامل و درست و حسابی بود. مغازه هایی برای رفع نیاز مردم از قبیل قصابی، بقالی، نانوایی و ... تا حمام و مسجد و درمانگاه
محله همچون موجود زنده ای بود که زندگی در ان جاری بود، عشق می ورزید، کینه جو می شد. علت نام ان گذر و محله از حمامی با همین نام، بسیار پررونق ومشهور بوده است. گفته می شد حمام دیگری در همین محل بوده به نام فیروزه که چاهش فروکش کرده و عده ای از مشتریان را بلعیده و بعد از تعمیر نیز بی رونق، تا این که صاحبش عده ای یا شخصی را اجیر و در نوبت زنانه حمام گلشن به صورت هیولائی مردانه و برهنه از خزینه خارج می شود، ناگهان اهالی محله می بینند زنان برهنه به کوچه دویده و فریاد می زنند اژدها در حمام است. کسبه با عبا و قبا و هرچه دم دستشان بوده زنان را پوشانده و به خانه می فرستند. از ان تاریخ دیگر حمام گلشن از گرمی افتاده و گمان کنم درمانگاه محل را در مکان ان ساخته باشند.
همه چیز محله جذاب بود. صادق را که گفتم، مسجد حمام گلشن با بخاری چوب سوز که از خرده چوبهای نجاری محل تامین می شد و فرشهای دست بافت قدیمی و پیش نماز با ابهت و کم سخن و اخمو، با گالش لاستیکی و جوراب پشمی دستباف، که ادم را یاد امامان و افراد قصه ها می انداخت. اقای غروی سیدی با عمامه بزرگ و ریش بلند عالمی با سواد و نماینده اکثر مراجع تقلید در دریافت وجوهات شرعی که در بازار تهران حجره بزازی داشت و خود او را در ساعتی از روز که به فروش پارچه مشغول بوددیده ام. پسر عمه با او بسیار نزدیک بود و می گفت در اوج انقلاب که بازار تعطیل و بانکها در اعتصاب بودند، اقای خمینی در فرانسه مشکل مالی دارند و از پاریس تقاضای پول می شود. حاج اقا غروی از بازاریان و وجوه موجود در گاوصندوقشان مبلغ قابل توجهی دلار تهیه و عازم پاریس می شود. در فرودگاه افسر گذرنامه می پرسد حاج اقا چی همراه دارید؟ اقای غروی با ان چشمان درشت براق و مشکی دستانش را بالا آورده و می گوید" دلار" افسر بی چاره به خیال طنز و سخره سید، بدون بازرسی اجازه عبور میدهد.
دیگر دلخوشی و خاطره ان محله نانوایی تافتون گذر بود با تنور گلی و نانهای مغز پخت اعلا، درست مثل نانوایی تافتون در بازار نایین که به یاد ماندنی است.
همچنین حاج احمد اقا زرگر که با کلاه عرقچین مشکی و قبا پوششی نیمه آخوندی داشت و رفیق پسر عمه بود. او کارش ساختن انگشترهای عالی با طرح ابتکاری و نگین های اصیل و خوب بود. حاصل رفاقت با احمد اقا زرگر ساختن یک انگشتر زیبا و یادگاری با نگین فیروزه خوش رنگ برایم بود که بعد ها انرا گم کردم و بسیار غصه خوردم.
ادامه دارد....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
گذر حمام گلشن
کوچه حمام گلشن یک محله کامل و درست و حسابی بود. مغازه هایی برای رفع نیاز مردم از قبیل قصابی، بقالی، نانوایی و ... تا حمام و مسجد و درمانگاه
محله همچون موجود زنده ای بود که زندگی در ان جاری بود، عشق می ورزید، کینه جو می شد. علت نام ان گذر و محله از حمامی با همین نام، بسیار پررونق ومشهور بوده است. گفته می شد حمام دیگری در همین محل بوده به نام فیروزه که چاهش فروکش کرده و عده ای از مشتریان را بلعیده و بعد از تعمیر نیز بی رونق، تا این که صاحبش عده ای یا شخصی را اجیر و در نوبت زنانه حمام گلشن به صورت هیولائی مردانه و برهنه از خزینه خارج می شود، ناگهان اهالی محله می بینند زنان برهنه به کوچه دویده و فریاد می زنند اژدها در حمام است. کسبه با عبا و قبا و هرچه دم دستشان بوده زنان را پوشانده و به خانه می فرستند. از ان تاریخ دیگر حمام گلشن از گرمی افتاده و گمان کنم درمانگاه محل را در مکان ان ساخته باشند.
همه چیز محله جذاب بود. صادق را که گفتم، مسجد حمام گلشن با بخاری چوب سوز که از خرده چوبهای نجاری محل تامین می شد و فرشهای دست بافت قدیمی و پیش نماز با ابهت و کم سخن و اخمو، با گالش لاستیکی و جوراب پشمی دستباف، که ادم را یاد امامان و افراد قصه ها می انداخت. اقای غروی سیدی با عمامه بزرگ و ریش بلند عالمی با سواد و نماینده اکثر مراجع تقلید در دریافت وجوهات شرعی که در بازار تهران حجره بزازی داشت و خود او را در ساعتی از روز که به فروش پارچه مشغول بوددیده ام. پسر عمه با او بسیار نزدیک بود و می گفت در اوج انقلاب که بازار تعطیل و بانکها در اعتصاب بودند، اقای خمینی در فرانسه مشکل مالی دارند و از پاریس تقاضای پول می شود. حاج اقا غروی از بازاریان و وجوه موجود در گاوصندوقشان مبلغ قابل توجهی دلار تهیه و عازم پاریس می شود. در فرودگاه افسر گذرنامه می پرسد حاج اقا چی همراه دارید؟ اقای غروی با ان چشمان درشت براق و مشکی دستانش را بالا آورده و می گوید" دلار" افسر بی چاره به خیال طنز و سخره سید، بدون بازرسی اجازه عبور میدهد.
دیگر دلخوشی و خاطره ان محله نانوایی تافتون گذر بود با تنور گلی و نانهای مغز پخت اعلا، درست مثل نانوایی تافتون در بازار نایین که به یاد ماندنی است.
همچنین حاج احمد اقا زرگر که با کلاه عرقچین مشکی و قبا پوششی نیمه آخوندی داشت و رفیق پسر عمه بود. او کارش ساختن انگشترهای عالی با طرح ابتکاری و نگین های اصیل و خوب بود. حاصل رفاقت با احمد اقا زرگر ساختن یک انگشتر زیبا و یادگاری با نگین فیروزه خوش رنگ برایم بود که بعد ها انرا گم کردم و بسیار غصه خوردم.
ادامه دارد....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
تفنگ ساچمه ای
گرچه خاطرات مولوی و کوچه درویشها بسیار اما به ناچار باید سری به محل تحصیل ( دانشکده مخابرات) بزنیم. در آینده ضمن بیان خاطرات سعی در معرفی کلی انجا خواهد شد، اما اکنون خاطره ای شنیدنی:
در ان روزها بر خلاف امروزه تعداد دختران متقاضی رشته های فنی بسیار کم بود. در کلاس سی نفره ما دو دختر خانم بودند که یکی ریز نقش با لباس سنگین و رنگین و بدون روسری که ارمنی بود. دیگری با قامتی بلندتر که یا طهرانی بود یا اطراف تهران ولی بسیار جلف و سبک، با لباسهایی که بخشی از سر و سینه و گردن تا پشت سر باز بود .
داخل پرانتز بگویم حجاب برخی خانمها در دهه پنجاه تهران بدون روسری و چادر اما مرتب و آراسته بود. تک و توک دخترانی بودند با شورتک یا لباس بدن نما که در اقلیت بودند البته بجز مهمانی ها و عروسی ها که فرق می کرد.
الغرض در کلاس ما دو سه نفر اصفهانی بودند که تعصب زیاد داشتند و از حجاب همکلاسی مان ناراضی بودند. ابتدا نزد استاد ادبیات فارسی ( یادش بخیر) که آخوندی شیک پوش و خوش چهره به نام دکتر علی اکبر صادقی ( پدر خانم اقای خاتمی ) رفته در مورد لباس این خانم شکایت می کنند،و او بچه ها را از دخالت و فضولی بر حذر نموده و سفارش به احترام می کند. لذا بچه ها که حساب دستشان می آید از رفتن نزد رئیس آموزش که خانمی زیبا بود ( خانم روحانی) منصرف و نقشه ای طرح می کنند. ( ترفندی نادرست و غیر اخلاقی) برای این کار از تعدای ماش و لوله خودکار بیک استفاده می کنند.
روزی در کلاس استاد کامکار ( استاد فیزیک) این خانم همکلاسی جیغ کشید و گفت زنبور گردنم را گزید. استاد و دیگران گفتند زنبوری وجود ندارد. پس از چند دقیقه ان خانم در حال گریه از استاد اجازه گرفته و از کلاس خارج شد. خیلی ها از موضوع با خبر نشدند، منجمله خود من که بعد فهمیدم کار اصفهانی ها بوده و از طریق شلیک ماش به قسمتهایی از بدن برهنه او وی را مجازات کرده بودند.
ناگفته نماند که از طرف مسولین دانشکده نیز سختگیری های عجیبی وجود داشت، من با گروه انها ارتباطی نداشتم اما گاهی به نمازخانه می رفتم و دیدم که کتاب نهج البلاغه را جمع اوری نموده اند. دوستان مذهبی هم به کوه می رفتند و هم جلسه های تفسیر و غیره داشتند. این خاطرات را بدون حب و بغض و بر اساس انچه دیده ام در این جا نقل می کنم.
ادامه دارد.....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
تفنگ ساچمه ای
گرچه خاطرات مولوی و کوچه درویشها بسیار اما به ناچار باید سری به محل تحصیل ( دانشکده مخابرات) بزنیم. در آینده ضمن بیان خاطرات سعی در معرفی کلی انجا خواهد شد، اما اکنون خاطره ای شنیدنی:
در ان روزها بر خلاف امروزه تعداد دختران متقاضی رشته های فنی بسیار کم بود. در کلاس سی نفره ما دو دختر خانم بودند که یکی ریز نقش با لباس سنگین و رنگین و بدون روسری که ارمنی بود. دیگری با قامتی بلندتر که یا طهرانی بود یا اطراف تهران ولی بسیار جلف و سبک، با لباسهایی که بخشی از سر و سینه و گردن تا پشت سر باز بود .
داخل پرانتز بگویم حجاب برخی خانمها در دهه پنجاه تهران بدون روسری و چادر اما مرتب و آراسته بود. تک و توک دخترانی بودند با شورتک یا لباس بدن نما که در اقلیت بودند البته بجز مهمانی ها و عروسی ها که فرق می کرد.
الغرض در کلاس ما دو سه نفر اصفهانی بودند که تعصب زیاد داشتند و از حجاب همکلاسی مان ناراضی بودند. ابتدا نزد استاد ادبیات فارسی ( یادش بخیر) که آخوندی شیک پوش و خوش چهره به نام دکتر علی اکبر صادقی ( پدر خانم اقای خاتمی ) رفته در مورد لباس این خانم شکایت می کنند،و او بچه ها را از دخالت و فضولی بر حذر نموده و سفارش به احترام می کند. لذا بچه ها که حساب دستشان می آید از رفتن نزد رئیس آموزش که خانمی زیبا بود ( خانم روحانی) منصرف و نقشه ای طرح می کنند. ( ترفندی نادرست و غیر اخلاقی) برای این کار از تعدای ماش و لوله خودکار بیک استفاده می کنند.
روزی در کلاس استاد کامکار ( استاد فیزیک) این خانم همکلاسی جیغ کشید و گفت زنبور گردنم را گزید. استاد و دیگران گفتند زنبوری وجود ندارد. پس از چند دقیقه ان خانم در حال گریه از استاد اجازه گرفته و از کلاس خارج شد. خیلی ها از موضوع با خبر نشدند، منجمله خود من که بعد فهمیدم کار اصفهانی ها بوده و از طریق شلیک ماش به قسمتهایی از بدن برهنه او وی را مجازات کرده بودند.
ناگفته نماند که از طرف مسولین دانشکده نیز سختگیری های عجیبی وجود داشت، من با گروه انها ارتباطی نداشتم اما گاهی به نمازخانه می رفتم و دیدم که کتاب نهج البلاغه را جمع اوری نموده اند. دوستان مذهبی هم به کوه می رفتند و هم جلسه های تفسیر و غیره داشتند. این خاطرات را بدون حب و بغض و بر اساس انچه دیده ام در این جا نقل می کنم.
ادامه دارد.....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
کتاب کشف الاسرار
سالهای آخر دبیرستان بیشتر به جان کتابهای مرحوم ابوی می افتادم و کنکاش می کردم. کتابهای خانه پدری بیشتر از علامه مجلسی بخصوص جلاءالعیون ومنتهی الآمال و... بود. تک و توک کتابهای دیگری برایم جذابیت داشت مثل رساله عملیه ای که یک صفحه کامل ان عکس اقای خمینی بود و چون از پدر سوال کردم بدون توضیح شرایط زمان چیزی مهمی نگفت اما چند روز بعد همان عکس را در استخر اب انداخته و کتاب را پنهان کردند. کتاب دیگری که روی جلد ان جز نام کتاب 《 کشف الاسرار》 از نویسنده و ناشر خبری نبود اما با مطالعه چند صفحه فهمیدم به نوعی جواب کتاب یا نوشته ای است که گاهی به رضا شاه حمله شده بود. بعدها فهمیدم شخصی جزوه ۳۸ صفحه ای به نام "اسرار هزار ساله" که دارای مضامین توهینی به شیعه و روحانیت بود نوشته و دولت در انتشار ان کمک نموده و اقای خمینی انرا در رد ان جزوه نوشته بود. ان روزگار من به عمق مسایل سیاسی و نتایج ان اگاه نبودم . الغرض این بار کتاب را با خود به تهران بردم. روزی در کلاس مدارهای الکترونیکی که استادش ( اقای موسوی) فردی ظاهرا مذهبی و دارای محاسن بود، پرسیدم کتاب کشف الاسرار از کیست؟ او با اخم جواب داد نمی دانم اما در پایان کلاس گفتن شما به دفتر من بیایید. بعد از حضور در دفتر پرسید از چه کتابی سوال کردی و گفتم، انگاه پرسید از کجا این کتاب راشناخته ای و ایا انرا داری؟ بلافاصله کتاب را که در کیفم بود به سویش گرفتم. کاملا تغییر رنگ چهره و تعجب او معلوم بود. گفت کره خر میدانی داشتن این کتاب جرم است و زندان دارد؟ این کتاب از اقای خمینی است. پس انرا در کشو میزش گذاشت و گفت هفته بعد بیرون از دانشکده انرا برمی گردانم و تو هم انرا در جایی چون خاک باغچه پنهان کن.
از ان روز او که با حسینیه ارشاد و مرحوم دکتر شریعتی ارتباط داشت گاهی کتابی از مرحوم شریعتی برایم می آورد و آغاز اشنایی بیشتر با مسایل سیاسی و اجتماعی و انچه در زیر پوسته ارام شهر می گذشت پی بردم.
ادامه دارد....
✍امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
کتاب کشف الاسرار
سالهای آخر دبیرستان بیشتر به جان کتابهای مرحوم ابوی می افتادم و کنکاش می کردم. کتابهای خانه پدری بیشتر از علامه مجلسی بخصوص جلاءالعیون ومنتهی الآمال و... بود. تک و توک کتابهای دیگری برایم جذابیت داشت مثل رساله عملیه ای که یک صفحه کامل ان عکس اقای خمینی بود و چون از پدر سوال کردم بدون توضیح شرایط زمان چیزی مهمی نگفت اما چند روز بعد همان عکس را در استخر اب انداخته و کتاب را پنهان کردند. کتاب دیگری که روی جلد ان جز نام کتاب 《 کشف الاسرار》 از نویسنده و ناشر خبری نبود اما با مطالعه چند صفحه فهمیدم به نوعی جواب کتاب یا نوشته ای است که گاهی به رضا شاه حمله شده بود. بعدها فهمیدم شخصی جزوه ۳۸ صفحه ای به نام "اسرار هزار ساله" که دارای مضامین توهینی به شیعه و روحانیت بود نوشته و دولت در انتشار ان کمک نموده و اقای خمینی انرا در رد ان جزوه نوشته بود. ان روزگار من به عمق مسایل سیاسی و نتایج ان اگاه نبودم . الغرض این بار کتاب را با خود به تهران بردم. روزی در کلاس مدارهای الکترونیکی که استادش ( اقای موسوی) فردی ظاهرا مذهبی و دارای محاسن بود، پرسیدم کتاب کشف الاسرار از کیست؟ او با اخم جواب داد نمی دانم اما در پایان کلاس گفتن شما به دفتر من بیایید. بعد از حضور در دفتر پرسید از چه کتابی سوال کردی و گفتم، انگاه پرسید از کجا این کتاب راشناخته ای و ایا انرا داری؟ بلافاصله کتاب را که در کیفم بود به سویش گرفتم. کاملا تغییر رنگ چهره و تعجب او معلوم بود. گفت کره خر میدانی داشتن این کتاب جرم است و زندان دارد؟ این کتاب از اقای خمینی است. پس انرا در کشو میزش گذاشت و گفت هفته بعد بیرون از دانشکده انرا برمی گردانم و تو هم انرا در جایی چون خاک باغچه پنهان کن.
از ان روز او که با حسینیه ارشاد و مرحوم دکتر شریعتی ارتباط داشت گاهی کتابی از مرحوم شریعتی برایم می آورد و آغاز اشنایی بیشتر با مسایل سیاسی و اجتماعی و انچه در زیر پوسته ارام شهر می گذشت پی بردم.
ادامه دارد....
✍امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
اقای ایروانی، همشهری شریف و با محبت
نهار خوری کارکنان حوزه وزارتی ( وزارت پست و تلگراف و تلفن) در محوطه دانشکده مخابرات که پشت ساختمان دو طبقه وزارتخانه بود، قرار داشت. ظهرها کارکنان وزارتخانه جز وزیر به انجا می رفتند.سلف سرویس ما هم در طبقه زیرین دانشکده بود با غذای نسبتا خوب و ارزان، چلوکباب و جوجه کباب ۱۵ ریال و هفته ای یک بار یا گاهی بیشتر. روزی بعد از نهار در محوطه چمن و زیر درختچه های گل با احمد اقا طیبی لم داده و حتی دراز کش بودیم و بر سبیل عادت بلند، بلند به زبان مادری( نایینی) گپ می زدیم، در این اثنا سه نفر میانسال با لباس مرتب و کراوات در حال رفتن به نهار خوری وزارتخانه بودند که یکی از انها از بقیه جدا شده و مستقیم به طرف ما آمد. من و احمد حیرت زده نیم خیز شده و چون به نزدیکی ما رسید گفت" تا اوینم دی همشهریا کی ان گو زوون خویمی هنگاران" ما بلادرنگ ایستادیم و سلام کردیم. گفت "می ایراونی یی رئیس دفتر وزیر، شوما کیید؟" ما اسممان و فامیلی خود را گفتیم، سپس از اسم پدر و پدر بزرگ ما نیز سوال نمود. معلوم بود انها را می شناسد. چون دوستانش منتظر بودند به محل دفترش اشاره و گفت "حتمی پیش می ایید" و خدا حافظی نموده به دوستانش پیوست.
مدتی بعد با احمد اقا رفتیم این همشهری را ببینیم. نگهبان با تندی گفت اقای ایروانی وقت ندارند و باید هماهنگ کنید. با این پا و ان پا کردن ما از طریق تلفن داخلی سوالی کرد و نامتان چیست؟ سپس به ما راهنمایی نمود که کجا برویم. دفتر اقای ایروانی بسیار شلوغ و به عبارتی محشر کبری بود. دم در ایستادیم، تو این شلوغی دیدیم اقای ایروانی امد و ما را به نزدیک میز کارش و چند مبلی که بود راهنمایی نمود و تلفنی سفارش چای داد. وقتی ما را گیج و مبهوت دید گفت "ائرو جلسه مدیر کل ها و وزیرو، شوما راحت بید. با گذاشتن گوشی تلفنی روی میز عسلی جلو ما گفت" تا می هنداجمون وِ دی گَله نی شوما تیلفن کیرید و چایتی وخورید" .
پس از انکه حضرات را جمع و جور و هماهنگی جلسه را انجام داد به نزد ما برگشت. باز حرف نایین و مردم و اوضاع نایین بود. این کشش و علاقه به زادگاه کاملا مشهود بود. بار دیگری که رفتیم دفتر مهندس کریم معتمدی وزیر را که خالی بود به ما نشان داد. نمی توانم با دم و دستگاه دفتر و دسک وزرا و مقامات الان مقایسه کنم. به دلایلی دفتر مدیر حوزه وزارتی که از اشنایان است و دیده ام به مراتب از دفتر وزیر سابق مخابرات مجللتر است. خلاصه اقای ایروانی چنان با محبت و صمیمی برخورد می کرد که رویمان باز بود. قبولی دانشکده دو مرحله ای بود. قبولی در آزمون و مصاحبه ، برای دوستی که در آزمون قبول اما در مصاحبه پذیرفته نشده بود به نزد اقای ایروانی رفته و تقاضای مساعدت کردم و ایشان در حضورم با معاون آموزشی دانشکده صحبت کردند. باور کنید چون از ملاقات ایشان برگشتم دیدم در انتهای لیست نام او را با خودکار اضافه کرده بودند. زمان گذشت و روزگار چرخید و ما در استخدام مخابرات و با شهید دکتر قندی مرتبط بودیم. از دیدن اقای ایروانی ذوق زده شدم و ابراز احساسات بسیار نمودم. گفت" می بازنشسه گرتایی، دوباره دعوت و کارشی کرته، اما می جون خوی دیا اُووم تو یه جو ناشو" و درست هم می گفت چون کار مجددش به یک سال هم نرسید.
برای ان همشهری با محبت اگر زنده هستند ارزوی شادی و سلامتی و اگر به دیار باقی هجرت نموده اند طلب رحمت واسعه الهی دارم.
ادامه دارد......
✍امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
اقای ایروانی، همشهری شریف و با محبت
نهار خوری کارکنان حوزه وزارتی ( وزارت پست و تلگراف و تلفن) در محوطه دانشکده مخابرات که پشت ساختمان دو طبقه وزارتخانه بود، قرار داشت. ظهرها کارکنان وزارتخانه جز وزیر به انجا می رفتند.سلف سرویس ما هم در طبقه زیرین دانشکده بود با غذای نسبتا خوب و ارزان، چلوکباب و جوجه کباب ۱۵ ریال و هفته ای یک بار یا گاهی بیشتر. روزی بعد از نهار در محوطه چمن و زیر درختچه های گل با احمد اقا طیبی لم داده و حتی دراز کش بودیم و بر سبیل عادت بلند، بلند به زبان مادری( نایینی) گپ می زدیم، در این اثنا سه نفر میانسال با لباس مرتب و کراوات در حال رفتن به نهار خوری وزارتخانه بودند که یکی از انها از بقیه جدا شده و مستقیم به طرف ما آمد. من و احمد حیرت زده نیم خیز شده و چون به نزدیکی ما رسید گفت" تا اوینم دی همشهریا کی ان گو زوون خویمی هنگاران" ما بلادرنگ ایستادیم و سلام کردیم. گفت "می ایراونی یی رئیس دفتر وزیر، شوما کیید؟" ما اسممان و فامیلی خود را گفتیم، سپس از اسم پدر و پدر بزرگ ما نیز سوال نمود. معلوم بود انها را می شناسد. چون دوستانش منتظر بودند به محل دفترش اشاره و گفت "حتمی پیش می ایید" و خدا حافظی نموده به دوستانش پیوست.
مدتی بعد با احمد اقا رفتیم این همشهری را ببینیم. نگهبان با تندی گفت اقای ایروانی وقت ندارند و باید هماهنگ کنید. با این پا و ان پا کردن ما از طریق تلفن داخلی سوالی کرد و نامتان چیست؟ سپس به ما راهنمایی نمود که کجا برویم. دفتر اقای ایروانی بسیار شلوغ و به عبارتی محشر کبری بود. دم در ایستادیم، تو این شلوغی دیدیم اقای ایروانی امد و ما را به نزدیک میز کارش و چند مبلی که بود راهنمایی نمود و تلفنی سفارش چای داد. وقتی ما را گیج و مبهوت دید گفت "ائرو جلسه مدیر کل ها و وزیرو، شوما راحت بید. با گذاشتن گوشی تلفنی روی میز عسلی جلو ما گفت" تا می هنداجمون وِ دی گَله نی شوما تیلفن کیرید و چایتی وخورید" .
پس از انکه حضرات را جمع و جور و هماهنگی جلسه را انجام داد به نزد ما برگشت. باز حرف نایین و مردم و اوضاع نایین بود. این کشش و علاقه به زادگاه کاملا مشهود بود. بار دیگری که رفتیم دفتر مهندس کریم معتمدی وزیر را که خالی بود به ما نشان داد. نمی توانم با دم و دستگاه دفتر و دسک وزرا و مقامات الان مقایسه کنم. به دلایلی دفتر مدیر حوزه وزارتی که از اشنایان است و دیده ام به مراتب از دفتر وزیر سابق مخابرات مجللتر است. خلاصه اقای ایروانی چنان با محبت و صمیمی برخورد می کرد که رویمان باز بود. قبولی دانشکده دو مرحله ای بود. قبولی در آزمون و مصاحبه ، برای دوستی که در آزمون قبول اما در مصاحبه پذیرفته نشده بود به نزد اقای ایروانی رفته و تقاضای مساعدت کردم و ایشان در حضورم با معاون آموزشی دانشکده صحبت کردند. باور کنید چون از ملاقات ایشان برگشتم دیدم در انتهای لیست نام او را با خودکار اضافه کرده بودند. زمان گذشت و روزگار چرخید و ما در استخدام مخابرات و با شهید دکتر قندی مرتبط بودیم. از دیدن اقای ایروانی ذوق زده شدم و ابراز احساسات بسیار نمودم. گفت" می بازنشسه گرتایی، دوباره دعوت و کارشی کرته، اما می جون خوی دیا اُووم تو یه جو ناشو" و درست هم می گفت چون کار مجددش به یک سال هم نرسید.
برای ان همشهری با محبت اگر زنده هستند ارزوی شادی و سلامتی و اگر به دیار باقی هجرت نموده اند طلب رحمت واسعه الهی دارم.
ادامه دارد......
✍امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
فتو رحیمیان
اوضاع اوایل دهه پنجاه تهران جذابیت های زیادی داشت. خیابان شاه ( جمهوری فعلی) خیابانی زنده و پر رونق بود. بخصوص از چهار راه مخبرالدوله ( به قول کمک راننده اتوبوس دوطبقه که نام ایستگاهها را بلند می گفت: مفخورالدوله)
تا میدان بهارستان که دو سینمابا نامهای حافظ و سعدی و کتابفروشی های متعدد و مغازه ها و پاساژ مظفریان در سه طبقه بسیار خاطره انگیز بود.
رحیم اقا پسر بزرگتر عمه ماه سلطان که از کودکی به تهران آمده و مدتی نزد تجار هندی دربازار پادو بوده به عکاسی علاقه بسیار داشت. اولین تصاویر پدر بزرگ و مادربزرگها و قالی بافی در سال ۱۳۳۵ به بعد را او انجام داده بود. بعد با خرید مغازه ای کوچک در انتهای راهرو طبقه سوم پاساژ مظفریان کار و کاسبی مستقل به راه انداخت. نام مغازه از ترکیب ( فتو + رحیم +یان) که نام با مسمایی بود و مهر کارت ویزیت او شد. شکل و شمایل رحیم اقا که ضعیف الجثه اما شیک پوش و اراسته بود و در اغلب مجالس با کراوات حضور می یافت دیدنی بود. در این پاساژ هنرمندان بزرگ و معروفی چون استاد تجویدی( مینیاتور) و استاد سلحشور( خطاط) و کارمند او اقای صندوقی که نقاشی بسیاری از کتب درسی از اوست دفتر داشتند.
اما دفتر فتو رحیمیان خود حکایت مفصلی داشت که کتابی می طلبد. گفته بودم خانمها اغلب بی حجاب اما مرتب و آراسته بودند الا در مهمانی ها و جشن های عروسی که شورش را در می آوردند.
من نیز درعصرها و مواقع بیکاری به انجا رفته و کم کم به فن عکاسی اشنا شدم. همراهی با رحیم اقا در مجالس مختلط مشکل نبود چون عکسهای مهم و ویژه را خود می گرفت و عکسهای معمولی را با دوربین دیگر من به عهده داشتم. اما چشمتان روز بد نبیند در یک عروسی تالار فردوسی دانشگاه تهران که مذهبی بودند و زنانه جدا بود، از قضا عکاس خانمی که همکاری داشت نتوانسته بود بیاید رحیم اقا گفت شما که واردی میروی چند تا عکس از مجلس و عروس با فامیلش میگیری و می آیی. جوان شهرستانی چشم و گوش بسته که تازه پشت لبش سبز شده و هیچ از عوالم نسوان خبر نداردناگهان با منظره سالن مد و لباس و خانم های بزک دوزک کرده و نیمه برهنه روبرو می شود، دستپاچه و شوکه شده تا انجا که نزدیک بود از کار عادی خود بازمانم.با سختی و اضطراب تعدادی عکس گرفته و فارغ از دقت برای تهیه عکس های معمول عروس با سرعت از سالن خارج شدم. از ان روز با اقا رحیم شرط گذاشتم دیگر چنین تکلیف شاق و مشکلی بر عهده من نگذارد. رحیم اقا مردی پاک دل و مهربان بود . خدایش رحمت کند.
ادامه دارد....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
فتو رحیمیان
اوضاع اوایل دهه پنجاه تهران جذابیت های زیادی داشت. خیابان شاه ( جمهوری فعلی) خیابانی زنده و پر رونق بود. بخصوص از چهار راه مخبرالدوله ( به قول کمک راننده اتوبوس دوطبقه که نام ایستگاهها را بلند می گفت: مفخورالدوله)
تا میدان بهارستان که دو سینمابا نامهای حافظ و سعدی و کتابفروشی های متعدد و مغازه ها و پاساژ مظفریان در سه طبقه بسیار خاطره انگیز بود.
رحیم اقا پسر بزرگتر عمه ماه سلطان که از کودکی به تهران آمده و مدتی نزد تجار هندی دربازار پادو بوده به عکاسی علاقه بسیار داشت. اولین تصاویر پدر بزرگ و مادربزرگها و قالی بافی در سال ۱۳۳۵ به بعد را او انجام داده بود. بعد با خرید مغازه ای کوچک در انتهای راهرو طبقه سوم پاساژ مظفریان کار و کاسبی مستقل به راه انداخت. نام مغازه از ترکیب ( فتو + رحیم +یان) که نام با مسمایی بود و مهر کارت ویزیت او شد. شکل و شمایل رحیم اقا که ضعیف الجثه اما شیک پوش و اراسته بود و در اغلب مجالس با کراوات حضور می یافت دیدنی بود. در این پاساژ هنرمندان بزرگ و معروفی چون استاد تجویدی( مینیاتور) و استاد سلحشور( خطاط) و کارمند او اقای صندوقی که نقاشی بسیاری از کتب درسی از اوست دفتر داشتند.
اما دفتر فتو رحیمیان خود حکایت مفصلی داشت که کتابی می طلبد. گفته بودم خانمها اغلب بی حجاب اما مرتب و آراسته بودند الا در مهمانی ها و جشن های عروسی که شورش را در می آوردند.
من نیز درعصرها و مواقع بیکاری به انجا رفته و کم کم به فن عکاسی اشنا شدم. همراهی با رحیم اقا در مجالس مختلط مشکل نبود چون عکسهای مهم و ویژه را خود می گرفت و عکسهای معمولی را با دوربین دیگر من به عهده داشتم. اما چشمتان روز بد نبیند در یک عروسی تالار فردوسی دانشگاه تهران که مذهبی بودند و زنانه جدا بود، از قضا عکاس خانمی که همکاری داشت نتوانسته بود بیاید رحیم اقا گفت شما که واردی میروی چند تا عکس از مجلس و عروس با فامیلش میگیری و می آیی. جوان شهرستانی چشم و گوش بسته که تازه پشت لبش سبز شده و هیچ از عوالم نسوان خبر نداردناگهان با منظره سالن مد و لباس و خانم های بزک دوزک کرده و نیمه برهنه روبرو می شود، دستپاچه و شوکه شده تا انجا که نزدیک بود از کار عادی خود بازمانم.با سختی و اضطراب تعدادی عکس گرفته و فارغ از دقت برای تهیه عکس های معمول عروس با سرعت از سالن خارج شدم. از ان روز با اقا رحیم شرط گذاشتم دیگر چنین تکلیف شاق و مشکلی بر عهده من نگذارد. رحیم اقا مردی پاک دل و مهربان بود . خدایش رحمت کند.
ادامه دارد....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
اردوی رامسر
در گذشته و حال اغلب دانشگاه ها اقدام به برگزاری اردوی دانشجویی می کنند. از جمله مواردی که خاطراتش ماندنی است. در تابستان ۱۳۵۴ عازم اردو شدیم. وسیله حرکت قطار تهران شمال تا ساری و بقیه اتوبوس بود. من تا ان هنگام قطار و هواپیما سوار نشده بودم، اما بعدها که تجربه حاصل شد بگویم قطار تهران تا گرگان با گذر از کوه ها و دره ها و جنگل های سرسبز مازندران و دیدن زیبایی های شگفت انگیز و شور آفرین واقعا عالی بود. روح با نشاط جوانی که از دیدن شاخه گلی منقلب می شود از دیدن این همه زیبایی هیجان زده و پر غوغا می شود. در محل اردو که مختلط بود و دارای برنامه های متنوع از قبیل بحثهایی با موضوع مشخص و کنترل شده تا سخنرانی اساتید معروف و گارگاه های هنری و البته شنا و موسیقی شبانه با حضور خوانندگان معروف ان زمان. بیشتر شرکت کنندگان اردو از دانشجویان هنر و علوم اجتماعی بودند.
بر اساس روحیه و عادات و نوع تفکر با چند دانشجوی دیگر گروهی پسرانه داشتیم و اغلب در هنگام غذا یا شرکت در سخنرانی ها با هم بودیم. برای شنا به گوشه و کنار اکتفا و شبها ( که هنگامه پایکوبی بود) بیشتر به ساحل پناه می بردیم.هدف مهم از اردو تغییرات رفتاری و سبک زندگی بود. هجرت از زندگی سنتی و گذر به تجدد .
خاطره مهم ان اردو هنگام برگشت و در قطار اتفاق افتاد. دانشجویی بلند بالا با موهای فر و پر پشت با دوستانش در اردو و مسائل عشقی مشکلاتی پیدا می کنند. دوستان او برای دست انداختن و شوخی با فندک موهای او را اتش می زنند. نتیجه به درگیری و جنجال منجر و اوضاع بهم ریخته شد. حکایتی به یادم امد که به همسفرانم بازگو کردم.
گفته اند آخوندی شباهنگام در مطالعه به حدیثی منقول از رسول الله بر می خورد که " هر کس ریشش از یک قبضه( کف دست) بلندتر باشد احمق است." شیخ محاسن خود را به دست گرفته می بیند از یک قبضه بیشتر است. ابتدا انرا غلط پنداشته ولی موریانه شک به جانش افتاده و از باب احتیاط ریش را در چنگ گرفته و الباقی را روی شعله چراغ روغن چراغ می گیرد. ریش و پشم تا انتها می سوزد. در حاشیه حدیث می نویسد: در لیله پنجم جمادی سنه.... این مطلب به ثبوت رسید.
ادامه دارد.....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
اردوی رامسر
در گذشته و حال اغلب دانشگاه ها اقدام به برگزاری اردوی دانشجویی می کنند. از جمله مواردی که خاطراتش ماندنی است. در تابستان ۱۳۵۴ عازم اردو شدیم. وسیله حرکت قطار تهران شمال تا ساری و بقیه اتوبوس بود. من تا ان هنگام قطار و هواپیما سوار نشده بودم، اما بعدها که تجربه حاصل شد بگویم قطار تهران تا گرگان با گذر از کوه ها و دره ها و جنگل های سرسبز مازندران و دیدن زیبایی های شگفت انگیز و شور آفرین واقعا عالی بود. روح با نشاط جوانی که از دیدن شاخه گلی منقلب می شود از دیدن این همه زیبایی هیجان زده و پر غوغا می شود. در محل اردو که مختلط بود و دارای برنامه های متنوع از قبیل بحثهایی با موضوع مشخص و کنترل شده تا سخنرانی اساتید معروف و گارگاه های هنری و البته شنا و موسیقی شبانه با حضور خوانندگان معروف ان زمان. بیشتر شرکت کنندگان اردو از دانشجویان هنر و علوم اجتماعی بودند.
بر اساس روحیه و عادات و نوع تفکر با چند دانشجوی دیگر گروهی پسرانه داشتیم و اغلب در هنگام غذا یا شرکت در سخنرانی ها با هم بودیم. برای شنا به گوشه و کنار اکتفا و شبها ( که هنگامه پایکوبی بود) بیشتر به ساحل پناه می بردیم.هدف مهم از اردو تغییرات رفتاری و سبک زندگی بود. هجرت از زندگی سنتی و گذر به تجدد .
خاطره مهم ان اردو هنگام برگشت و در قطار اتفاق افتاد. دانشجویی بلند بالا با موهای فر و پر پشت با دوستانش در اردو و مسائل عشقی مشکلاتی پیدا می کنند. دوستان او برای دست انداختن و شوخی با فندک موهای او را اتش می زنند. نتیجه به درگیری و جنجال منجر و اوضاع بهم ریخته شد. حکایتی به یادم امد که به همسفرانم بازگو کردم.
گفته اند آخوندی شباهنگام در مطالعه به حدیثی منقول از رسول الله بر می خورد که " هر کس ریشش از یک قبضه( کف دست) بلندتر باشد احمق است." شیخ محاسن خود را به دست گرفته می بیند از یک قبضه بیشتر است. ابتدا انرا غلط پنداشته ولی موریانه شک به جانش افتاده و از باب احتیاط ریش را در چنگ گرفته و الباقی را روی شعله چراغ روغن چراغ می گیرد. ریش و پشم تا انتها می سوزد. در حاشیه حدیث می نویسد: در لیله پنجم جمادی سنه.... این مطلب به ثبوت رسید.
ادامه دارد.....
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
سرگذشت تاریخ نایین( بلاغی)
با کار در فتو رحیمیان به مرور با محیط و همسایگان پاساژ و جو خیابان شاه آباد( جمهوری) اشنا شدم. کم کم بر خود مسلط و لهجه نایینی که البته خیلی درگیر ان نبودم تغییر کرد.
در طبقه اول و نبش خیابان انتشارات اسیا ( مرحوم عطایی که در جوانی فوت نمود)در مغازه ای بزرگ دایر بود که خانم جوان مرحوم و پسرش ارش ان را اداره می کردند. خانواده عطایی با اقای رحیمیان روابط دوستانه داشتند و در نتیجه گردش در میان کتابهای انتشارات اسیا زنگ تفریح دلپذیری بود.
چند مغازه جلوتر از پاساژ به سمت بهارستان کتابفروشی منوچهری بود. عاقله مردی اهل کتاب که گاهی چاپ برخی کتابها را انجام میداد. پشت ویترین مغازه او در بین کتابها کتابی بدون جلد با عنوان "تاریخ نایین" و نام نویسنده ( عبدالحجه بلاغی) چشمم را گرفت. کتاب را گرفته، تورقی نمودم، از وضعیت یتیمانه کتاب گله نموده که عدم فروش و نداشتن متولی بعد از چاپ را عنوان نمود. او که میدانست من شاگرد فتو رحیمیان و فهمید نایینی هستم، توضیح داد که این کتاب ضمیمه یا مجلد دیگری دارد با نام " انساب خاندانهای نایین" و با کاغذ نامرغوب چاپ شده است. او توصیه کرد تو این چند جلد باقی مانده را بخر و در نایین خواهان خواهد داشت. خرید انها را مشروط به صحافی دو مجلد در یک جلد کردم و نهایتا پنج جلد مجموعه نوشته مرحوم بلاغی را به قیمت هر جلد بیست و پنج تومان خریدم. فشار مالی داشت اما میدانستم کتاب ارزشمندی است . یک جلد ان را در سال ۱۳۵۴ به کتابخانه عمومی نایین هدیه کردم. جلدی را به دوستی نایینی اهل کتاب و یکی را به دوست عزیز اقای محمد حسنی که بعدها در دانشگاه اصفهان استاد شد و حقوق خواند و از وکلای خوب اصفهان و جلدی را امانت دادم که بازگشتی نداشت. تنها یک جلد برای خودم ماند.
نظریه استاد ایرج افشار در خصوص تاریخ نایین بلاغی است که: " او در حد مقدور و توان خود همت گمارده و اثری مهم در خصوص تاریخ و پیشینه نایین به جا گذاشته است."
این نظریه دقیق و منصفانه راهنمای عملی برای نگارنده شد و در حد وسع به ترویج و حفظ زبان و فرهنگ زادگاه خود قلم می زنم.
ادامه دارد....
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
سرگذشت تاریخ نایین( بلاغی)
با کار در فتو رحیمیان به مرور با محیط و همسایگان پاساژ و جو خیابان شاه آباد( جمهوری) اشنا شدم. کم کم بر خود مسلط و لهجه نایینی که البته خیلی درگیر ان نبودم تغییر کرد.
در طبقه اول و نبش خیابان انتشارات اسیا ( مرحوم عطایی که در جوانی فوت نمود)در مغازه ای بزرگ دایر بود که خانم جوان مرحوم و پسرش ارش ان را اداره می کردند. خانواده عطایی با اقای رحیمیان روابط دوستانه داشتند و در نتیجه گردش در میان کتابهای انتشارات اسیا زنگ تفریح دلپذیری بود.
چند مغازه جلوتر از پاساژ به سمت بهارستان کتابفروشی منوچهری بود. عاقله مردی اهل کتاب که گاهی چاپ برخی کتابها را انجام میداد. پشت ویترین مغازه او در بین کتابها کتابی بدون جلد با عنوان "تاریخ نایین" و نام نویسنده ( عبدالحجه بلاغی) چشمم را گرفت. کتاب را گرفته، تورقی نمودم، از وضعیت یتیمانه کتاب گله نموده که عدم فروش و نداشتن متولی بعد از چاپ را عنوان نمود. او که میدانست من شاگرد فتو رحیمیان و فهمید نایینی هستم، توضیح داد که این کتاب ضمیمه یا مجلد دیگری دارد با نام " انساب خاندانهای نایین" و با کاغذ نامرغوب چاپ شده است. او توصیه کرد تو این چند جلد باقی مانده را بخر و در نایین خواهان خواهد داشت. خرید انها را مشروط به صحافی دو مجلد در یک جلد کردم و نهایتا پنج جلد مجموعه نوشته مرحوم بلاغی را به قیمت هر جلد بیست و پنج تومان خریدم. فشار مالی داشت اما میدانستم کتاب ارزشمندی است . یک جلد ان را در سال ۱۳۵۴ به کتابخانه عمومی نایین هدیه کردم. جلدی را به دوستی نایینی اهل کتاب و یکی را به دوست عزیز اقای محمد حسنی که بعدها در دانشگاه اصفهان استاد شد و حقوق خواند و از وکلای خوب اصفهان و جلدی را امانت دادم که بازگشتی نداشت. تنها یک جلد برای خودم ماند.
نظریه استاد ایرج افشار در خصوص تاریخ نایین بلاغی است که: " او در حد مقدور و توان خود همت گمارده و اثری مهم در خصوص تاریخ و پیشینه نایین به جا گذاشته است."
این نظریه دقیق و منصفانه راهنمای عملی برای نگارنده شد و در حد وسع به ترویج و حفظ زبان و فرهنگ زادگاه خود قلم می زنم.
ادامه دارد....
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
✍ امامی آرندی
@naein_nameh