Forwarded from Mamatiir - کانال پایگاه ممتی (尺.丂卄.爪)
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت اول
زنهای حاضر در حیاط منزل ربابه با سقلمه، جیغوویغ و لنگه دمپایی ما را از خانه انداختند بیرون. ما را که میگویم یعنی من و محمد پسر محمود همسایهمان و جواد پسر کلثوم. چه فصلی از سال بود را اصلاً یادم نمیآید اما نه گرم بود و نه سرد. مثل هوای بهاری. هرکدام یکتکه لباس شندرپندر تنمان بود. هرروز کارمان این بود که توی محله وُل بخوریم وتوی دست و پای اینوآن باشیم و به اینجاوآنجا سرک بکشیم. ریزهمیزه و پنجششساله بودیم. طوری که هنوز دزدکی با مادرهایمان به حمامزنانه میرفتیم. آن روز بخصوص که در زندگی من تأثیر بسیاری داشت. از اول صبح که بیدار شدم صدای جیغ و نعره ربابه را میشنیدم. تمامی هم نداشت.
میانه روز بود که ما سه نفر، بیرون منزل ربابه کنار هم بودیم. زنهای همسایه یکی میآمد و یکی میرفت. غلغلهای بود. حبیب شوهر ربابه هم سر کوچه به تیر چوبی برق که چند ماهی بیشتر از نصبش نمیگذشت تکیه داده بود و پشت سرهم سیگار میکشید. سال پیش هم همین حال و حکایت را دیده بودم. منتها من آنوقت کوچکتر بودم و لای چادر مادرم پناه گرفته بودم و توی منزل ربابه بودیم. هنوز برق نیامده بود. داخل اتاق ربابه با دو تا لامپای بزرگ که میگفتند از خدیجه قرض گرفتهاند، مثل روز روشن بود. خدیجه زن بلندقامتی بود که میگفتند پدرش مال دار و خان بوده و توی یکی از سفرهایش به مکه دیگر بازنگشته. وسط حیاط دیگی پر آب گذاشته بودند و زیرش هیزم میسوخت. نمیدانم چه شد که تا حاج لیلا نیمهلخت شد و صدای نعره و جیغ ربابه بلند شد، مادرم دستم را گرفت و بهسرعت از منزل خارج شدیم اما امسال حتی نگذاشتند پایمان را داخل حیاط بگذاریم. بهشدت مشتاق بودم ته و توی کار را دربیاورم. به پیشنهاد محمد که چموشتر از ما دوتا بود، از طریق دیوار خرابشده منزل استاد رضا خودمان را رساندیم بالای پشتبام منزل ربابه. قرار شد بدون هیچ سروصدایی هرکدام نوبتی از حفرهای که مثل دودکش از طاقی صفه مانندی به اتاق ربابه ختم میشد اتفاقات داخل را ببینیم. زنهای داخل اتاق آنقدر درهموبرهم حرف میزدند که صدای نعرههای ربابه میانش گم میشد. اول خود محمد مشغول تماشا شد، بعد هم من چشمچپم را بستم و با چشم راستم داخل را نگاه کردم. ربابه لخت، با شکم برآمده وسط اتاق خوابیده بود و پاهایش از هم باز بود. زیرش لحافکهنهای و مندرسی پهن کرده بودند که پر از خونابه بود. حاج لیلا هم نیمهلخت بالای سرش بود. کف دستانش را زیر سینه لیلا میگذاشت و به پایین میلغزاند و بتول خواهر ربابه هم با کاسه آب داغ میریخت زیردست لیلا. هر بار که لیلا دستانش را با فشار به پایین میلغزاند، ربابه نعرهای جانسوزی میزد. جواد سرم را پس کشید و خودش مشغول تماشا شد. بیش از هردوی ما تماشا کرد. محمد کنارش زد و خودش مشغول تماشا شد. صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که میتوانستند نثارمان کردند. صدای گریه نوزاد بلند شد و ما هم مثل جن بوداده پا به فرار گذاشتیم و خودمان را به کوچه رساندیم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت اول
زنهای حاضر در حیاط منزل ربابه با سقلمه، جیغوویغ و لنگه دمپایی ما را از خانه انداختند بیرون. ما را که میگویم یعنی من و محمد پسر محمود همسایهمان و جواد پسر کلثوم. چه فصلی از سال بود را اصلاً یادم نمیآید اما نه گرم بود و نه سرد. مثل هوای بهاری. هرکدام یکتکه لباس شندرپندر تنمان بود. هرروز کارمان این بود که توی محله وُل بخوریم وتوی دست و پای اینوآن باشیم و به اینجاوآنجا سرک بکشیم. ریزهمیزه و پنجششساله بودیم. طوری که هنوز دزدکی با مادرهایمان به حمامزنانه میرفتیم. آن روز بخصوص که در زندگی من تأثیر بسیاری داشت. از اول صبح که بیدار شدم صدای جیغ و نعره ربابه را میشنیدم. تمامی هم نداشت.
میانه روز بود که ما سه نفر، بیرون منزل ربابه کنار هم بودیم. زنهای همسایه یکی میآمد و یکی میرفت. غلغلهای بود. حبیب شوهر ربابه هم سر کوچه به تیر چوبی برق که چند ماهی بیشتر از نصبش نمیگذشت تکیه داده بود و پشت سرهم سیگار میکشید. سال پیش هم همین حال و حکایت را دیده بودم. منتها من آنوقت کوچکتر بودم و لای چادر مادرم پناه گرفته بودم و توی منزل ربابه بودیم. هنوز برق نیامده بود. داخل اتاق ربابه با دو تا لامپای بزرگ که میگفتند از خدیجه قرض گرفتهاند، مثل روز روشن بود. خدیجه زن بلندقامتی بود که میگفتند پدرش مال دار و خان بوده و توی یکی از سفرهایش به مکه دیگر بازنگشته. وسط حیاط دیگی پر آب گذاشته بودند و زیرش هیزم میسوخت. نمیدانم چه شد که تا حاج لیلا نیمهلخت شد و صدای نعره و جیغ ربابه بلند شد، مادرم دستم را گرفت و بهسرعت از منزل خارج شدیم اما امسال حتی نگذاشتند پایمان را داخل حیاط بگذاریم. بهشدت مشتاق بودم ته و توی کار را دربیاورم. به پیشنهاد محمد که چموشتر از ما دوتا بود، از طریق دیوار خرابشده منزل استاد رضا خودمان را رساندیم بالای پشتبام منزل ربابه. قرار شد بدون هیچ سروصدایی هرکدام نوبتی از حفرهای که مثل دودکش از طاقی صفه مانندی به اتاق ربابه ختم میشد اتفاقات داخل را ببینیم. زنهای داخل اتاق آنقدر درهموبرهم حرف میزدند که صدای نعرههای ربابه میانش گم میشد. اول خود محمد مشغول تماشا شد، بعد هم من چشمچپم را بستم و با چشم راستم داخل را نگاه کردم. ربابه لخت، با شکم برآمده وسط اتاق خوابیده بود و پاهایش از هم باز بود. زیرش لحافکهنهای و مندرسی پهن کرده بودند که پر از خونابه بود. حاج لیلا هم نیمهلخت بالای سرش بود. کف دستانش را زیر سینه لیلا میگذاشت و به پایین میلغزاند و بتول خواهر ربابه هم با کاسه آب داغ میریخت زیردست لیلا. هر بار که لیلا دستانش را با فشار به پایین میلغزاند، ربابه نعرهای جانسوزی میزد. جواد سرم را پس کشید و خودش مشغول تماشا شد. بیش از هردوی ما تماشا کرد. محمد کنارش زد و خودش مشغول تماشا شد. صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که میتوانستند نثارمان کردند. صدای گریه نوزاد بلند شد و ما هم مثل جن بوداده پا به فرار گذاشتیم و خودمان را به کوچه رساندیم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دوم
... مثل بچههای ننهمرده سرمان را پایین انداخته بودیم و انگارنهانگار که از زایمان ربابه خبرداریم. یکی از زنان محل دواندوان آمد و خبر زایمان ربابه را به حبیب داد. حبیب ناباورانه دست کرد توی جیبش و دوتا سکه دوریالی به او داد و شتابان خودش را به در منزل رساند. ما سه نفر هم عین کَنه پشت سر حبیب را افتادیم. زنهایی که از منزل ربابه خارج میشدند به حبیب شادباش میگفتند. حبیب گل ازگلش شکفته بود اما مثل ما اجازه ورود به منزل را نداشت. چشمانش پر از اشک بود. دست در جیبش کرد و یکمشت پروپیمان توت خشک و کشمش از جیبش درآورد و بین ما سه نفر تقسیم کرد. دروهمسایه از زایمان ربابه خوشحال بودند. تا آن روز همه بچههای ربابه مرده به دنیا آمده بودند الا اینیکی. برای ما سه نفر هم روز خوبی بود انگار همه آدمها مهربانتر شده بودند و البته از آبگوشتی که به مناسبت زایمان ربابه مهیا شده بود همکاسهای نصیبمان شد.
حبیب برعکس ظاهرش که سیاهچرده و پرچروک و تلخ بود. انصافاً مرد آرام و سربهراهی بود. ربابه هم زن بساز، خانوادهدوست و مردمداری بود اما او هم برورویی نداشت. حالا فکر کنید نوزاد این دوتا آدم نسبتاً زشت، ظرف چند روز تبدیل به مهمترین خبری ولایت شد. دروهمسایهها برای دیدن نوزاد صف میبستند. من نیز آن روز بهیادماندنی توانستم بهاتفاق مادرم به دیدن نوزاد بروم. مگر میشد. هیچوقت بچهای به این شکل ندیده بودم. مثل برف سفید بود، چشمانش را که باز میکرد یکی قهوهای و یکی نزدیک به آبی بود. آدم دلش میخواست توی چشمانش غرق بشود. چنین بچهای از چنین پدر و مادری بیشتر شبیه یک معجزه بود. البته حرفوحدیث هم فراوان بود ولی اکثر اهالی باور داشتند، چون ربابه زن مؤمن و دلسوختهای بوده و برای سالم به دنیا آمدن نوزادش به سقاخانه عاشورگاه دخیل بسته، نوزادی با این محسنات از برکت صاحب سقاخانه است. به همین دلیل هم حبیب و ربابه با توصیه اهالی نام نوزاد را زهرا گذاشتند.
نزدیک به یک سال از تولد زهرا گذشته بود. درِ منزل حبیب از آن درهای چوبی بزرگ بود که دو حلقه کوبه داشت. بعد از تولد زهرا هر دو حلقه پرشده بود از نوارهای باریک پارچههای رنگووارنگ که اهالی مخفیانه و یا آشکارا به آن گره میزدند تا حاجتروا شوند. همه باور داشتند زهرا یک معجزه آسمانی است و چون توی منزل حبیب زندگی میکند پس درودیوار آن منزل هم متبرک است. حبیب و ربابه از مزاحمت دائم اهالی در را به روی خودشان بسته بودند. میگفتند یک روز، زنی غریبه آمده و خواسته زهرا را بدزد که حبیب متوجه شده است و بچه را از زیر چادر غریبه درآورده. بعضی از اهالی ولایت کهنههای زهرا را که خالهاش برای شستشو به جوی آب حاجی حسین میبرد بهعنوان تبرک از او پس میگرفتند و تکهتکه میکردند و بین خودشان تقسیم میکردند. این بدان معنی بود که زهرا درخطر بود و باید چهارچشمی مراقبش میبودند.
تنها جایی که ربابه بدون هیچ ترسی زهرا را با خودش میآورد منزل ما بود. مادرم زن بسیار خونگرمی بود و از همه مهمتر نسبت به ربابه محبت خاصی داشت. یکجورهایی سنگ صبور ربابه بود. ربابه فک و فامیلی نداشت و تنها یاورش خواهر بزرگترش بتول بود و بعد هم مادرم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دوم
... مثل بچههای ننهمرده سرمان را پایین انداخته بودیم و انگارنهانگار که از زایمان ربابه خبرداریم. یکی از زنان محل دواندوان آمد و خبر زایمان ربابه را به حبیب داد. حبیب ناباورانه دست کرد توی جیبش و دوتا سکه دوریالی به او داد و شتابان خودش را به در منزل رساند. ما سه نفر هم عین کَنه پشت سر حبیب را افتادیم. زنهایی که از منزل ربابه خارج میشدند به حبیب شادباش میگفتند. حبیب گل ازگلش شکفته بود اما مثل ما اجازه ورود به منزل را نداشت. چشمانش پر از اشک بود. دست در جیبش کرد و یکمشت پروپیمان توت خشک و کشمش از جیبش درآورد و بین ما سه نفر تقسیم کرد. دروهمسایه از زایمان ربابه خوشحال بودند. تا آن روز همه بچههای ربابه مرده به دنیا آمده بودند الا اینیکی. برای ما سه نفر هم روز خوبی بود انگار همه آدمها مهربانتر شده بودند و البته از آبگوشتی که به مناسبت زایمان ربابه مهیا شده بود همکاسهای نصیبمان شد.
حبیب برعکس ظاهرش که سیاهچرده و پرچروک و تلخ بود. انصافاً مرد آرام و سربهراهی بود. ربابه هم زن بساز، خانوادهدوست و مردمداری بود اما او هم برورویی نداشت. حالا فکر کنید نوزاد این دوتا آدم نسبتاً زشت، ظرف چند روز تبدیل به مهمترین خبری ولایت شد. دروهمسایهها برای دیدن نوزاد صف میبستند. من نیز آن روز بهیادماندنی توانستم بهاتفاق مادرم به دیدن نوزاد بروم. مگر میشد. هیچوقت بچهای به این شکل ندیده بودم. مثل برف سفید بود، چشمانش را که باز میکرد یکی قهوهای و یکی نزدیک به آبی بود. آدم دلش میخواست توی چشمانش غرق بشود. چنین بچهای از چنین پدر و مادری بیشتر شبیه یک معجزه بود. البته حرفوحدیث هم فراوان بود ولی اکثر اهالی باور داشتند، چون ربابه زن مؤمن و دلسوختهای بوده و برای سالم به دنیا آمدن نوزادش به سقاخانه عاشورگاه دخیل بسته، نوزادی با این محسنات از برکت صاحب سقاخانه است. به همین دلیل هم حبیب و ربابه با توصیه اهالی نام نوزاد را زهرا گذاشتند.
نزدیک به یک سال از تولد زهرا گذشته بود. درِ منزل حبیب از آن درهای چوبی بزرگ بود که دو حلقه کوبه داشت. بعد از تولد زهرا هر دو حلقه پرشده بود از نوارهای باریک پارچههای رنگووارنگ که اهالی مخفیانه و یا آشکارا به آن گره میزدند تا حاجتروا شوند. همه باور داشتند زهرا یک معجزه آسمانی است و چون توی منزل حبیب زندگی میکند پس درودیوار آن منزل هم متبرک است. حبیب و ربابه از مزاحمت دائم اهالی در را به روی خودشان بسته بودند. میگفتند یک روز، زنی غریبه آمده و خواسته زهرا را بدزد که حبیب متوجه شده است و بچه را از زیر چادر غریبه درآورده. بعضی از اهالی ولایت کهنههای زهرا را که خالهاش برای شستشو به جوی آب حاجی حسین میبرد بهعنوان تبرک از او پس میگرفتند و تکهتکه میکردند و بین خودشان تقسیم میکردند. این بدان معنی بود که زهرا درخطر بود و باید چهارچشمی مراقبش میبودند.
تنها جایی که ربابه بدون هیچ ترسی زهرا را با خودش میآورد منزل ما بود. مادرم زن بسیار خونگرمی بود و از همه مهمتر نسبت به ربابه محبت خاصی داشت. یکجورهایی سنگ صبور ربابه بود. ربابه فک و فامیلی نداشت و تنها یاورش خواهر بزرگترش بتول بود و بعد هم مادرم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت سوم
... پدر و مادر و تعداد دیگری از وابستگانش در سالهای وبا مرده بودند. از ارثیه پدری، منزلی که در آن ساکن بود به او رسیده بود و باغ پسته کوچهباغ هم به خواهرش بتول. بتول همسر محمد شتر بود. مردی گلهدار، متمول، تنومند، قویهیکل و بسیار تندمزاج؛ قد و قوارهاش دو برابر بتول بود و دست بزن هم داشت. برای همین هم سروصورت بتول همیشه کبود بود. دو خواهر بسیار به هم وابسته بودند و غمخوار یکدیگر؛ در عوض همسرانشان حبیب و محمد هیچ ارتباطی باهم نداشتند و به یاد ندارم آنها را یکجا دیده باشم. کلاس اول که رفتم سن زهرا، یک سال و خوردهای شده بود. تمام بچههای همسنوسالم کلی به من باج میدادند تا در مورد زهرا برایشان حرف بزنم. ظاهراً من تنها پسری بودم که حداقل روزی یکبار میتوانستم زهرا را ببینم. بااینوجود، هر بار که میدیدمش تنم گر میگرفت. خواهرم طاهره کلی عروسک جورواجور داشت که عمو و داییام از تهران برایش آورده بودند اما زهرا از خوشگلترین عروسکهای خواهرم هم خوشگلتر بود. موهای طلایی فرفری، پوست سفید، چشمان آبی و قهوهای درشت و از همه مهمتر خنده کودکانهاش که دل آدم را میبرد. حاضر بودم همه عروسکهای خواهرم را بدهم و او را بهجایش بگیرم. مادرم که اینهمه علاقه من را دیده بود، دستم را در دست گرفت و درحالیکه نوازش میداد گفت پسرم درس بخوان تا آدم مهمی بشوی؛ تا آنوقت زهرا هم بزرگشده و میتوانم او را برایت خواستگاری کنم تا برای همیشه مال تو باشد. چقدر خوب میشد؛ زهرا میتوانست برای همیشه مال من باشد. تصمیم گرفتم به خاطر اینکه آدم مهمی بشوم، خوب درس بخوانم. بهسرعت تغییر رویه دادم و شدم بچه درسخوان. تمام درسهایم را بیست میشدم و شاگرداول مدرسه بودم. حتی با تعدادی از دانش آموزان کلاس اولیِ بقیه ولایت به اصفهان رفتیم و آنجا هم نفر اول شدم. بیشتر تابستانها پدرم پیش ما بود. پدرم در سال فقط یک یا دو بار از معدن سرب نخلک برای سرکشی ما میآمد. یک ماه یا بیشتر میماند و دوباره میرفت. زمانی که پدرم پیش ما بود هر شب مهمان داشتیم. علاوه بر فک و فامیل، در همسایهها هم میآمدند شبنشینی. هرکس قصهای میگفت اما من باوجوداینکه اکثراً توی بغل پدرم میخوابیدم و روزها هم هرکجا که میرفت دنبالش بودم، هرگز قصه علاقهام به زهرا را برایش تعریف نکردم؛ این بهاصطلاح رازی بود بین من و مادرم.
پدرم از نخلک یک سبد بزرگ خرما آورده بود و من یککاسه از بهترینهایش را جدا کردم و بهاتفاق مادرم به منزل ربابه بردیم. وقتی ربابه اجازه داد خودم یک خرما را چندتکه کنم و دردهان زهرا بگذارم کیف کردم. انگشتم که به لبهای خیس و نرمش میخورد تمام بدنم مورمور میشد. هر تکه را که دردهانش میگذاشتم به من نگاه میکرد و با چشمانش میخندید. از چشمان رنگیاش انگار نوری میتابید که هیچوقت به عمرم ندیده بودم. دلم میخواست انگشتان بلوری کوچولوی دستش را دردهان بگذارم و بجَوَم. آخرهای تابستان بود که چند مرد و زن شهری بهاتفاق فرماندار و شهردار آمدند منزل ربابه. با خودشان کلی اسباببازیهای جورواجور آوردند و چندنفری هم با دوربینهای عکاسی بزرگ تندتند از زهرا عکس گرفتند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت سوم
... پدر و مادر و تعداد دیگری از وابستگانش در سالهای وبا مرده بودند. از ارثیه پدری، منزلی که در آن ساکن بود به او رسیده بود و باغ پسته کوچهباغ هم به خواهرش بتول. بتول همسر محمد شتر بود. مردی گلهدار، متمول، تنومند، قویهیکل و بسیار تندمزاج؛ قد و قوارهاش دو برابر بتول بود و دست بزن هم داشت. برای همین هم سروصورت بتول همیشه کبود بود. دو خواهر بسیار به هم وابسته بودند و غمخوار یکدیگر؛ در عوض همسرانشان حبیب و محمد هیچ ارتباطی باهم نداشتند و به یاد ندارم آنها را یکجا دیده باشم. کلاس اول که رفتم سن زهرا، یک سال و خوردهای شده بود. تمام بچههای همسنوسالم کلی به من باج میدادند تا در مورد زهرا برایشان حرف بزنم. ظاهراً من تنها پسری بودم که حداقل روزی یکبار میتوانستم زهرا را ببینم. بااینوجود، هر بار که میدیدمش تنم گر میگرفت. خواهرم طاهره کلی عروسک جورواجور داشت که عمو و داییام از تهران برایش آورده بودند اما زهرا از خوشگلترین عروسکهای خواهرم هم خوشگلتر بود. موهای طلایی فرفری، پوست سفید، چشمان آبی و قهوهای درشت و از همه مهمتر خنده کودکانهاش که دل آدم را میبرد. حاضر بودم همه عروسکهای خواهرم را بدهم و او را بهجایش بگیرم. مادرم که اینهمه علاقه من را دیده بود، دستم را در دست گرفت و درحالیکه نوازش میداد گفت پسرم درس بخوان تا آدم مهمی بشوی؛ تا آنوقت زهرا هم بزرگشده و میتوانم او را برایت خواستگاری کنم تا برای همیشه مال تو باشد. چقدر خوب میشد؛ زهرا میتوانست برای همیشه مال من باشد. تصمیم گرفتم به خاطر اینکه آدم مهمی بشوم، خوب درس بخوانم. بهسرعت تغییر رویه دادم و شدم بچه درسخوان. تمام درسهایم را بیست میشدم و شاگرداول مدرسه بودم. حتی با تعدادی از دانش آموزان کلاس اولیِ بقیه ولایت به اصفهان رفتیم و آنجا هم نفر اول شدم. بیشتر تابستانها پدرم پیش ما بود. پدرم در سال فقط یک یا دو بار از معدن سرب نخلک برای سرکشی ما میآمد. یک ماه یا بیشتر میماند و دوباره میرفت. زمانی که پدرم پیش ما بود هر شب مهمان داشتیم. علاوه بر فک و فامیل، در همسایهها هم میآمدند شبنشینی. هرکس قصهای میگفت اما من باوجوداینکه اکثراً توی بغل پدرم میخوابیدم و روزها هم هرکجا که میرفت دنبالش بودم، هرگز قصه علاقهام به زهرا را برایش تعریف نکردم؛ این بهاصطلاح رازی بود بین من و مادرم.
پدرم از نخلک یک سبد بزرگ خرما آورده بود و من یککاسه از بهترینهایش را جدا کردم و بهاتفاق مادرم به منزل ربابه بردیم. وقتی ربابه اجازه داد خودم یک خرما را چندتکه کنم و دردهان زهرا بگذارم کیف کردم. انگشتم که به لبهای خیس و نرمش میخورد تمام بدنم مورمور میشد. هر تکه را که دردهانش میگذاشتم به من نگاه میکرد و با چشمانش میخندید. از چشمان رنگیاش انگار نوری میتابید که هیچوقت به عمرم ندیده بودم. دلم میخواست انگشتان بلوری کوچولوی دستش را دردهان بگذارم و بجَوَم. آخرهای تابستان بود که چند مرد و زن شهری بهاتفاق فرماندار و شهردار آمدند منزل ربابه. با خودشان کلی اسباببازیهای جورواجور آوردند و چندنفری هم با دوربینهای عکاسی بزرگ تندتند از زهرا عکس گرفتند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت چهارم
... یک ماه بعد برادرم داوود که در تهران پیش داییام کار میکرد از سفر آمد و اولین چیزی که بهعنوان سوغات نشانمان داد، عکس بزرگ زهرا بود که به بزرگی نصف در اتاقمان بود. عکس از خود زهرا هم خوشگلتر بود. مادرم مرا فرستاد تا ربابه را خبر کنم عکس را ببیند. ربابه تا عکس را دید یکچشم گریان و یکچشم خندان گفت خاکبرسرم، اگر حبیب ببیند چه میگوید؛ اما باوجوداین دلش طاقت نیاورد و با دست راستش روی عکس دست کشید بعد هم به برادرم گفت مبادا عکس را به حبیب نشان دهد و رفت.
مدرسهها تازه بازشده بود؛ عکس زهرا که روی جلد مجلهای بود دستبهدست در ولایت میچرخید. حبیب در خانهاش را کاملاً بسته بود و حتی چند روزی اجازه نداد ربابه و بچه به منزل ما بیایند اما کمکم با التماس ربابه و پادرمیانی بتول دوباره رفتوآمد با ما از سر گرفته شد. ربابه طبق معمول روزی یکبارمی آمد منزل ما. حالا موهای زهرا بلندتر شده بود و از عکسی که برادرم توی طاقچه اتاقش چسبانده بود خیلی خوشگلتر بود. گرچه هرروز از راه دور و نزدیک آدمهایی برای دیدن بچه میآمدند اما ربابه بههیچوجه اجازه نمیداد کسی پایش را به خانه بگذارد؛ مردم ولایت هم همچنان به کوبه درِ منزل ربابه دخیل میبستند.
معلوم بود که زمستان سختی پیش رو خواهد بود. هنوز سه ماه از بازشدن مدارس نگذشته بود که تمام گذرهای ولایت انباشته از برف بود و سوز سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکرد. مدرسهها سه روز تعطیل بود و من بیشتر منزل بودم و درس میخواندم یا کنار دار قالی خواهرم مینشستم و رادیو گوش میدادم. تنها دلخوشیام حضور زهرا بود که همچنان روزی یکبار او را میدیدم.
سحر یکی از همین روزهای سرد و یخبندان بود که با صدای گریه و زاری از خواب پریدم. تکوتنها توی اتاق زیر لحافکرسی بودم. اثری از مادر و خواهر و برادرم حسین نبود. خودم را به کوچه رساندم، برفی نرم میبارید، درِ منزل ربابه باز بود، داخل شدم، همه آنجا بودند و میگریستند. گیج شده بودم. حبیب یکور کنار دیوار اتاق غش کرده بود و ربابه هم که در آغوش مادرم بود نای گریستن نداشت. بالاخره خواهرم به خاطر سماجت من گفت، زهرا گمشده یا دزدیدهشده. نفهمیدم دقیقاً کدامش را گفت اما ناگهان حالم بد شد. آنقدر بد که احساس کردم اتاق دور سرم میچرخد. زیر کرسی بودم که به هوش آمدم. نمیدانم چه بر سرم آمده بود و چطور دوباره به اتاق برگشته بودم اما همینکه چشمم را باز کردم، مادرم در حال گریه، ناز و قربانم میرفت و یک لیوان قندآب را بهزور به گلویم ریخت. قبل از اینکه چیزی بپرسم مادرم پیشدستی کرد و گفت هیچکس نمیداند چه وقت شب و چطور زهرا غیب شده است. هیچ ردپایی هم پیدا نکردهاند، همه را برف پوشانده. ظاهراً برادرم حسین با چند نفر از جوانهای کوچه، همان اول وقت رفته بودند پی مأمور ژاندارمری. نیمه روز بود که من با شال و کلاه و اجازه مادرم از منزل خارج شدم؛ کوچه مملو از جمعیت بود. در چند نقطه از کوچه آتش افروخته بودند و مردان ولایت که معمولا در طول زمستان بیکار بودند سیگار به دست گرد آن ایستاده بودند. منزل ربابه پُر بود از زنانی که هیچ نسبتی با او نداشتند اما همه گریه میکردند، صدای آنها در برفهای بر هم انباشته کوچه خفه میشد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت چهارم
... یک ماه بعد برادرم داوود که در تهران پیش داییام کار میکرد از سفر آمد و اولین چیزی که بهعنوان سوغات نشانمان داد، عکس بزرگ زهرا بود که به بزرگی نصف در اتاقمان بود. عکس از خود زهرا هم خوشگلتر بود. مادرم مرا فرستاد تا ربابه را خبر کنم عکس را ببیند. ربابه تا عکس را دید یکچشم گریان و یکچشم خندان گفت خاکبرسرم، اگر حبیب ببیند چه میگوید؛ اما باوجوداین دلش طاقت نیاورد و با دست راستش روی عکس دست کشید بعد هم به برادرم گفت مبادا عکس را به حبیب نشان دهد و رفت.
مدرسهها تازه بازشده بود؛ عکس زهرا که روی جلد مجلهای بود دستبهدست در ولایت میچرخید. حبیب در خانهاش را کاملاً بسته بود و حتی چند روزی اجازه نداد ربابه و بچه به منزل ما بیایند اما کمکم با التماس ربابه و پادرمیانی بتول دوباره رفتوآمد با ما از سر گرفته شد. ربابه طبق معمول روزی یکبارمی آمد منزل ما. حالا موهای زهرا بلندتر شده بود و از عکسی که برادرم توی طاقچه اتاقش چسبانده بود خیلی خوشگلتر بود. گرچه هرروز از راه دور و نزدیک آدمهایی برای دیدن بچه میآمدند اما ربابه بههیچوجه اجازه نمیداد کسی پایش را به خانه بگذارد؛ مردم ولایت هم همچنان به کوبه درِ منزل ربابه دخیل میبستند.
معلوم بود که زمستان سختی پیش رو خواهد بود. هنوز سه ماه از بازشدن مدارس نگذشته بود که تمام گذرهای ولایت انباشته از برف بود و سوز سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکرد. مدرسهها سه روز تعطیل بود و من بیشتر منزل بودم و درس میخواندم یا کنار دار قالی خواهرم مینشستم و رادیو گوش میدادم. تنها دلخوشیام حضور زهرا بود که همچنان روزی یکبار او را میدیدم.
سحر یکی از همین روزهای سرد و یخبندان بود که با صدای گریه و زاری از خواب پریدم. تکوتنها توی اتاق زیر لحافکرسی بودم. اثری از مادر و خواهر و برادرم حسین نبود. خودم را به کوچه رساندم، برفی نرم میبارید، درِ منزل ربابه باز بود، داخل شدم، همه آنجا بودند و میگریستند. گیج شده بودم. حبیب یکور کنار دیوار اتاق غش کرده بود و ربابه هم که در آغوش مادرم بود نای گریستن نداشت. بالاخره خواهرم به خاطر سماجت من گفت، زهرا گمشده یا دزدیدهشده. نفهمیدم دقیقاً کدامش را گفت اما ناگهان حالم بد شد. آنقدر بد که احساس کردم اتاق دور سرم میچرخد. زیر کرسی بودم که به هوش آمدم. نمیدانم چه بر سرم آمده بود و چطور دوباره به اتاق برگشته بودم اما همینکه چشمم را باز کردم، مادرم در حال گریه، ناز و قربانم میرفت و یک لیوان قندآب را بهزور به گلویم ریخت. قبل از اینکه چیزی بپرسم مادرم پیشدستی کرد و گفت هیچکس نمیداند چه وقت شب و چطور زهرا غیب شده است. هیچ ردپایی هم پیدا نکردهاند، همه را برف پوشانده. ظاهراً برادرم حسین با چند نفر از جوانهای کوچه، همان اول وقت رفته بودند پی مأمور ژاندارمری. نیمه روز بود که من با شال و کلاه و اجازه مادرم از منزل خارج شدم؛ کوچه مملو از جمعیت بود. در چند نقطه از کوچه آتش افروخته بودند و مردان ولایت که معمولا در طول زمستان بیکار بودند سیگار به دست گرد آن ایستاده بودند. منزل ربابه پُر بود از زنانی که هیچ نسبتی با او نداشتند اما همه گریه میکردند، صدای آنها در برفهای بر هم انباشته کوچه خفه میشد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت پنجم
... برف خیال ایستادن نداشت و یکریز میبارید. من هیچچیز خاصی در ذهنم نبود. کلاهم را پایین کشیده بودم و میان جمعیت دررفت و آمد بودم. محمد و جواد هم به من پیوستند اما حال و حوصله هیچکدامشان را نداشتم. مدتها بود فقط درسومشق برایم مهم بود. فکر میکردند من بیش از آنها میدانم که چه اتفاقی افتاده و دائم اصرار داشتند بگویم چه شده. مأموران ژاندارمری یک ساعت پیش ربابه و حبیب را با خودشان برده بودند و هنوز بازنگشته بودند. هرکس چیزی میگفت و تفسیر میکرد. عدهای میگفتند این ادامه همان معجزه است و فرشتگانی که زهرا را دادهاند اکنون او را بردهاند. عدهای میگفتند شاید زهرا را عمداً جایی مخفی کردهاند تا مردم دست از سر آنها بردارند. عدهای میگفتند دولتیها بچه را بردهاند.
بعدازظهر بود که مأموران حبیب و ربابه را به منزل بازگرداندند. هردو انگار صدسال پیر شده بودند. پایشان که به منزل رسید، دوباره شیون زنان آغاز شد. هنوز خیلی از مردها توی کوچه گرد آتش نشسته بودند. اکثراً برادرم حسین را که به ژاندارمری رفته بود، دوره کرده بودند و پرسوجو میکردند چه شده؛ و او هم باآبوتاب زیاد برایشان توضیح میداد که برای زهرا پرونده مفقودی تشکیل دادند و به پاسگاههای بینراهی هم گزارش کردهاند عبور و مرور ماشینها را کنترل کنند. عید نوروز از راه رسید اما هنوز بسیاری از کوچههای ولایت مملو از برف بود. طی چند ماه گذشته هیچ خبری از زهرا به دست نیامده بود. حبیب یک ماه بعد از مفقود شدن زهرا در یک روز یخبندان سکته کرد؛ اکثر اهالی برای مراسم آمدند. ربابه مثل گوشت و استخوان شده بود و تکوتنها، در را به روی خودش بسته بود. فقط مادرم و بتول با کلیدی که داشتند به او سر میزدند. مردم همچنان به درودیوار منزل ربابه دخیل میبستند. برادرم داوود که از تهران آمد دوباره چندتایی مجله آورد که خبر گمشدن زهرا را با عکس چاپ کرده بودند. میگفت خیلی از مقامات پیگیر پرونده هستند.
من یکهفتهای از خواب و خوراک و درسومشق افتادم اما بعدازآن به خاطر حرف مادرم که گفت شاید خدا زهرا را پیش خودش برده باشد و روزی که یک زن کامل شد او را برگرداند، دوباره تصمیم گرفتم تلاش کنم تا آن زمان آدم مهمی بشوم. هرروز صبح که بیدار میشدم به امید بازگشتن زهرا به دربسته منزل ربابه نگاه میکردم اما هیچ اثری نبود. روزها از پی هم گذشتند؛ اواسط تابستان و نیمههای محرم بود که ربابه هم تسلیم مرگ شد. مادرم ریزریز میگریست و یکپایش توی منزل ربابه بود و پای دیگرش منزل خودمان؛ در تدارک مراسم کفنودفن بود که من از آن سر درنمیآوردم. محله پرشده بود از زنانی که حالا باور داشتند مرگ زودهنگام حبیب و ربابه هم نشانه قداست زهرا است که آنها را خیلی زود با خودش از این جهان به بهشت برده. بهخصوص که ماه محرم هم بود. تا چهلم ربابه هرروز حداقل یک نفر در منزل ربابه نذری میداد. وسط حیاط آش میپختند و مردم از راه دور و نزدیک برای گرفتن آن میآمدند. من و بقیه بچهها هم کارمان این بود که میرفتیم از باغهای دور و اطراف چوبهای خشک را که بریده بودند، برای پختوپز میآوردیم. چند شب هم از محلههای مختلف ولایت هیئت آمدند و درِ منزل ربابه عزاداری کردند. کوچه ما از حسینیه محل هم پر رفت آمد تر شده بود...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت پنجم
... برف خیال ایستادن نداشت و یکریز میبارید. من هیچچیز خاصی در ذهنم نبود. کلاهم را پایین کشیده بودم و میان جمعیت دررفت و آمد بودم. محمد و جواد هم به من پیوستند اما حال و حوصله هیچکدامشان را نداشتم. مدتها بود فقط درسومشق برایم مهم بود. فکر میکردند من بیش از آنها میدانم که چه اتفاقی افتاده و دائم اصرار داشتند بگویم چه شده. مأموران ژاندارمری یک ساعت پیش ربابه و حبیب را با خودشان برده بودند و هنوز بازنگشته بودند. هرکس چیزی میگفت و تفسیر میکرد. عدهای میگفتند این ادامه همان معجزه است و فرشتگانی که زهرا را دادهاند اکنون او را بردهاند. عدهای میگفتند شاید زهرا را عمداً جایی مخفی کردهاند تا مردم دست از سر آنها بردارند. عدهای میگفتند دولتیها بچه را بردهاند.
بعدازظهر بود که مأموران حبیب و ربابه را به منزل بازگرداندند. هردو انگار صدسال پیر شده بودند. پایشان که به منزل رسید، دوباره شیون زنان آغاز شد. هنوز خیلی از مردها توی کوچه گرد آتش نشسته بودند. اکثراً برادرم حسین را که به ژاندارمری رفته بود، دوره کرده بودند و پرسوجو میکردند چه شده؛ و او هم باآبوتاب زیاد برایشان توضیح میداد که برای زهرا پرونده مفقودی تشکیل دادند و به پاسگاههای بینراهی هم گزارش کردهاند عبور و مرور ماشینها را کنترل کنند. عید نوروز از راه رسید اما هنوز بسیاری از کوچههای ولایت مملو از برف بود. طی چند ماه گذشته هیچ خبری از زهرا به دست نیامده بود. حبیب یک ماه بعد از مفقود شدن زهرا در یک روز یخبندان سکته کرد؛ اکثر اهالی برای مراسم آمدند. ربابه مثل گوشت و استخوان شده بود و تکوتنها، در را به روی خودش بسته بود. فقط مادرم و بتول با کلیدی که داشتند به او سر میزدند. مردم همچنان به درودیوار منزل ربابه دخیل میبستند. برادرم داوود که از تهران آمد دوباره چندتایی مجله آورد که خبر گمشدن زهرا را با عکس چاپ کرده بودند. میگفت خیلی از مقامات پیگیر پرونده هستند.
من یکهفتهای از خواب و خوراک و درسومشق افتادم اما بعدازآن به خاطر حرف مادرم که گفت شاید خدا زهرا را پیش خودش برده باشد و روزی که یک زن کامل شد او را برگرداند، دوباره تصمیم گرفتم تلاش کنم تا آن زمان آدم مهمی بشوم. هرروز صبح که بیدار میشدم به امید بازگشتن زهرا به دربسته منزل ربابه نگاه میکردم اما هیچ اثری نبود. روزها از پی هم گذشتند؛ اواسط تابستان و نیمههای محرم بود که ربابه هم تسلیم مرگ شد. مادرم ریزریز میگریست و یکپایش توی منزل ربابه بود و پای دیگرش منزل خودمان؛ در تدارک مراسم کفنودفن بود که من از آن سر درنمیآوردم. محله پرشده بود از زنانی که حالا باور داشتند مرگ زودهنگام حبیب و ربابه هم نشانه قداست زهرا است که آنها را خیلی زود با خودش از این جهان به بهشت برده. بهخصوص که ماه محرم هم بود. تا چهلم ربابه هرروز حداقل یک نفر در منزل ربابه نذری میداد. وسط حیاط آش میپختند و مردم از راه دور و نزدیک برای گرفتن آن میآمدند. من و بقیه بچهها هم کارمان این بود که میرفتیم از باغهای دور و اطراف چوبهای خشک را که بریده بودند، برای پختوپز میآوردیم. چند شب هم از محلههای مختلف ولایت هیئت آمدند و درِ منزل ربابه عزاداری کردند. کوچه ما از حسینیه محل هم پر رفت آمد تر شده بود...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت ششم
... تابستان به اتمام رسید و مدرسهها باز شد. حالا گمشدن زهرا کمرنگتر از قبل شده بود و مردم دنبال کار خودشان بودند و برای زمستانشان کشت و کار میکردند. یک روز در ولایت خبری پیچید که دوباره باعث شد گمشدن زهرا در صدر اخبار ولایت قرار گیرد. رضا جن که جوانی بیکسوکار و مجنون بود، برای حسین چاپی تعریف کرده بود که او از طریق پشتبام وارد منزل ربابه شده و نیمهشب زهرا را دزدیده و به مرد و زنی که برای عکاسی آمده بودهاند تحویل داده و در قبالش مقداری پول و دوتا بسته سیگار وینستون و یک بطر عرق گرفته. به شب نرسیده بود که حرفوحدیثها شروع شد. سید حمید و مدال و آقا حسن و چند نفر دیگر از هیئتیهایی که معتقد بودند دولتیها به رضا جن پول دادهاند تا دروغ بگوید و مردم را از دین و ایمان بیندازند، شبانه رفتند رضا جن را از خرابه باغ کبیری بیرون کشیدند و آنقدر زدندش تا اعتراف کرد دروغ گفته و هیچوقت زن و مرد عکاسی را ندیده است. حسین چاپی هیچوقت قانع نشده و به برادرم حسین گفته بود یقین دارد کاسهای زیر نیمکاسه ماجراست و رضا جن درست میگوید. در عوض حاج میرزا حسین میگفت رضا جن پیش او هم اعتراف کرده دروغ گفته و زهرا را ندزدیده است.
روزها و ماهها از پی هم گذشتند اما هیچ خبری از زهرا نشد. مردم ولایت مقداری پول به بتول خواهر ربابه دادند و منزل را به یکجور عبادتگاه تبدیل کردند. پول زیادی خرج بازسازی و گسترش آن شد. تابستان سال بعد و قبل از محرم پدرم به خاطر شلوغی کوچه، منزلمان را فروخت و به کوچهای دیگر نقلمکان کردیم. اکنونکه حسابوکتاب میکنم درست چهلوهشت سال و دوازده روز از آن تاریخ میگذرد. دکترای اقتصاد گرفتهام و در دانشگاه تدریس میکنم. دریکی از شهرهای شمالی هم کارخانه تولید لنت ترمز اتومبیل دارم. سالی یکبار و شاید چند سال یکبار هم به ولایت سفر میکنم. پدر و مادرم به فاصله پنج سال حدود سی سال پیش فوت کردند، منزل پدرام تنها جایی است که در ولایت برایم باقیمانده. خواهر و برادرانم هم از ولایت کوچیدهاند. در طول این سالها علاقه کودکانهام به زهرا تبدیل به یک عاشقانه تخیلی عجیبی شده. گاهی او را میبینم که در قالبزنی خوشسیما و جذاب به سراغم میآید و مرا به دنیای رؤیاها پرتاب میکند. اما این چند ماه گذشته همهچیز متفاوت بود، سرنوشت زهرا، تمام خواب و خوراکم را گرفته. هر شب خواب میبینم و دچار کابوس میشوم. ماجرای گمشدن زهرا تمام فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده تا آنجا که کلاً تمرکز خودم را ازدستدادهام. هیچ چارهای برایم نمانده بود، تصمیم گرفتم برای واکاوی ماجرا و صرفاً برای آرامش خودم به ولایت سفر کنم. باید از یکجایی شروع میکردم تا ته قصه زهرا را دربیاورم. منزل پدریام به دلیل بیتوجه ای من در این سالها نیمه متروکشده بود، تصمیم گرفتم فعلاً در هتل ولایت ساکن شوم. با اتومبیل چرخی در ولایت زدم. آنجا هم چون خود من که به مردی میانسال تبدیلشده بودم، تغییرات بنیادی کرده بود؛ بسیاری از نقاط را نمیشناختم و با آن احساس غریبی میکردم. تمام چیزهایی که خاطرات من با آنها گره میخورد یا نابودشده بودند و یا بهکلی تغییر کرده بودند. هیچیک از جوانهای ولایت را نمیشناختم و البته آنها هم مرا. محله قدیمی منتهی به منزل ربابه تقریباً تماماً نوسازی شده بود و همه خانهها نونوار شده بودند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت ششم
... تابستان به اتمام رسید و مدرسهها باز شد. حالا گمشدن زهرا کمرنگتر از قبل شده بود و مردم دنبال کار خودشان بودند و برای زمستانشان کشت و کار میکردند. یک روز در ولایت خبری پیچید که دوباره باعث شد گمشدن زهرا در صدر اخبار ولایت قرار گیرد. رضا جن که جوانی بیکسوکار و مجنون بود، برای حسین چاپی تعریف کرده بود که او از طریق پشتبام وارد منزل ربابه شده و نیمهشب زهرا را دزدیده و به مرد و زنی که برای عکاسی آمده بودهاند تحویل داده و در قبالش مقداری پول و دوتا بسته سیگار وینستون و یک بطر عرق گرفته. به شب نرسیده بود که حرفوحدیثها شروع شد. سید حمید و مدال و آقا حسن و چند نفر دیگر از هیئتیهایی که معتقد بودند دولتیها به رضا جن پول دادهاند تا دروغ بگوید و مردم را از دین و ایمان بیندازند، شبانه رفتند رضا جن را از خرابه باغ کبیری بیرون کشیدند و آنقدر زدندش تا اعتراف کرد دروغ گفته و هیچوقت زن و مرد عکاسی را ندیده است. حسین چاپی هیچوقت قانع نشده و به برادرم حسین گفته بود یقین دارد کاسهای زیر نیمکاسه ماجراست و رضا جن درست میگوید. در عوض حاج میرزا حسین میگفت رضا جن پیش او هم اعتراف کرده دروغ گفته و زهرا را ندزدیده است.
روزها و ماهها از پی هم گذشتند اما هیچ خبری از زهرا نشد. مردم ولایت مقداری پول به بتول خواهر ربابه دادند و منزل را به یکجور عبادتگاه تبدیل کردند. پول زیادی خرج بازسازی و گسترش آن شد. تابستان سال بعد و قبل از محرم پدرم به خاطر شلوغی کوچه، منزلمان را فروخت و به کوچهای دیگر نقلمکان کردیم. اکنونکه حسابوکتاب میکنم درست چهلوهشت سال و دوازده روز از آن تاریخ میگذرد. دکترای اقتصاد گرفتهام و در دانشگاه تدریس میکنم. دریکی از شهرهای شمالی هم کارخانه تولید لنت ترمز اتومبیل دارم. سالی یکبار و شاید چند سال یکبار هم به ولایت سفر میکنم. پدر و مادرم به فاصله پنج سال حدود سی سال پیش فوت کردند، منزل پدرام تنها جایی است که در ولایت برایم باقیمانده. خواهر و برادرانم هم از ولایت کوچیدهاند. در طول این سالها علاقه کودکانهام به زهرا تبدیل به یک عاشقانه تخیلی عجیبی شده. گاهی او را میبینم که در قالبزنی خوشسیما و جذاب به سراغم میآید و مرا به دنیای رؤیاها پرتاب میکند. اما این چند ماه گذشته همهچیز متفاوت بود، سرنوشت زهرا، تمام خواب و خوراکم را گرفته. هر شب خواب میبینم و دچار کابوس میشوم. ماجرای گمشدن زهرا تمام فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده تا آنجا که کلاً تمرکز خودم را ازدستدادهام. هیچ چارهای برایم نمانده بود، تصمیم گرفتم برای واکاوی ماجرا و صرفاً برای آرامش خودم به ولایت سفر کنم. باید از یکجایی شروع میکردم تا ته قصه زهرا را دربیاورم. منزل پدریام به دلیل بیتوجه ای من در این سالها نیمه متروکشده بود، تصمیم گرفتم فعلاً در هتل ولایت ساکن شوم. با اتومبیل چرخی در ولایت زدم. آنجا هم چون خود من که به مردی میانسال تبدیلشده بودم، تغییرات بنیادی کرده بود؛ بسیاری از نقاط را نمیشناختم و با آن احساس غریبی میکردم. تمام چیزهایی که خاطرات من با آنها گره میخورد یا نابودشده بودند و یا بهکلی تغییر کرده بودند. هیچیک از جوانهای ولایت را نمیشناختم و البته آنها هم مرا. محله قدیمی منتهی به منزل ربابه تقریباً تماماً نوسازی شده بود و همه خانهها نونوار شده بودند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت هفتم
... از منزل قدیمی ربابه هم خبری نبود، بهجایش محوطهای درست کرده بودند پر از علم و کُتل و جای دیگ پختوپز نذری. به یکی از دیوارها هم پنجرهای ضریح مانند نصبکرده بودند که پر از تکه پارچههای رنگووارنگ بود. باید مطمئن میشدم که آیا رضا جن هنوز زنده است. به سراغ حسین چاپی رفتم. اطمینان داشتم کار درستی است. خوشبختانه نیاز نبود در منزلش را بزنم؛ در آفتاب کمرمق پاییز به دیوار منزلش تکیه داده بود و غرق در فکر بود. کمی آنسوتر اتومبیلم را متوقف کردم و به سراغش رفتم. بهسرعت مرا بازشناخت. کنارش نشستم و شروع کردیم به گپ و گفت. طبق گفته حسین چاپی چند کیلومتری در جاده انارک پیش رفتم تا به محوطهای رسیدم که پر از ضایعات آهنآلات بود. حسین چایی گفته بود رضا جن حالا برای خودش دمودستگاهی دارد و آهنقراضه خریدوفروش میکند. وارد محوطه شدم و به سمت کانکسی که در آنجا بود پیش رفتم. کسی نبود اما صدایی از آنسوی محوطه میآمد. به آنجا رفتم، دو نفر جوان که سرتاپایشان سیاه و روغنی بود، مشغول جداسازی قراضهها بودند. سلام کردم و پرسیدم آقا رضا اینجاست. جواب دادند حاج رضا رفته گاز بیاورد و بهزودی بازمیگردد. هوای ملسی بود، قدمزنان به سمت اتومبیلم رفتم. نیم ساعت بعد رضا جن یا همان حاج رضا با یک وانت از راه رسید. هیچچیزی از مشخصات آنوقتهایش بهجز قدبلند و دیلاقش بر جای نمانده بود. پیش رفتم و سلام کردم. طبیعی بود که نباید مرا میشناخت، خودم را که معرفی کردم تا حدودی لابد بر اساس اطلاعاتی که داشت مرا بازشناخت؛ به داخل کانکس دعوتم کرد و از فلاسک برایم یک لیوان چایی ریخت. بدون هیچ مقدمهای رفتم سراغ موضوع گمشدن زهرا؛ تا سؤال پرسیدم ابروهایش را در هم کشید و گفت چرا باید چنین چیزی را او بداند و چرا به خودم اجازه میدهم چنین سؤالی از او بپرسم. ناچار از تمام آموختههای حقوقی و روانشناسیام استفاده کردم و با اطمینان از اینکه اینیک دغدغه فکری شخص است و صرفاً برای اطلاع است، همهچیز بین خودمان باقی خواهد ماند و ضمناً بازگو کردن ماجرا برای خود او هم آرامش ایجاد خواهد کرد، علیالخصوص که به سفر مکه رفته و حاجی شده و خلاصه چند منبر رفتم تا به حرف آمد. گفت آن روز برفی من پشت کاروانسرای حاجحسینملتفت آتش درست کرده بودم که مرد و زنی دوربین به دست آمدند سراغم و آدرس منزل ربابه را گرفت. من راهنمایی اشان کردم. ماشینشان را گذاشت و گفتند حواسم به آن باشد. یک پاکت سیگار هم به من دادند. یک ساعت بعد هم آمدند و سوار ماشینشان شدند و رفتند اما چند لحظه بعد دوباره برگشتند. آن آقا چند تا اسکناس در دستم گذاشت و گفت تو زهرا را میشناسی، گفتم بله ولی تا حالا از نزدیک ندیدهامش. گفت دلت میخواهد پولدار شوی گفتم نه ولی غذا میخواهم. گفت حاضری کاری کنی که پول صد دست چلوکباب داشته باشی گفتم بله. گفت میتوانی زهرا را برای من بیاوری تا او را به تهران ببرم و از او عکس بگیرم. چند روز بعد هم برش میگردانم. اگر امشب او را برایم بیاوری سیصد تومان پول میدهم. نمیدانستم سیصد تومان چقدر میشود اما میدانستم پول زیادی است...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت هفتم
... از منزل قدیمی ربابه هم خبری نبود، بهجایش محوطهای درست کرده بودند پر از علم و کُتل و جای دیگ پختوپز نذری. به یکی از دیوارها هم پنجرهای ضریح مانند نصبکرده بودند که پر از تکه پارچههای رنگووارنگ بود. باید مطمئن میشدم که آیا رضا جن هنوز زنده است. به سراغ حسین چاپی رفتم. اطمینان داشتم کار درستی است. خوشبختانه نیاز نبود در منزلش را بزنم؛ در آفتاب کمرمق پاییز به دیوار منزلش تکیه داده بود و غرق در فکر بود. کمی آنسوتر اتومبیلم را متوقف کردم و به سراغش رفتم. بهسرعت مرا بازشناخت. کنارش نشستم و شروع کردیم به گپ و گفت. طبق گفته حسین چاپی چند کیلومتری در جاده انارک پیش رفتم تا به محوطهای رسیدم که پر از ضایعات آهنآلات بود. حسین چایی گفته بود رضا جن حالا برای خودش دمودستگاهی دارد و آهنقراضه خریدوفروش میکند. وارد محوطه شدم و به سمت کانکسی که در آنجا بود پیش رفتم. کسی نبود اما صدایی از آنسوی محوطه میآمد. به آنجا رفتم، دو نفر جوان که سرتاپایشان سیاه و روغنی بود، مشغول جداسازی قراضهها بودند. سلام کردم و پرسیدم آقا رضا اینجاست. جواب دادند حاج رضا رفته گاز بیاورد و بهزودی بازمیگردد. هوای ملسی بود، قدمزنان به سمت اتومبیلم رفتم. نیم ساعت بعد رضا جن یا همان حاج رضا با یک وانت از راه رسید. هیچچیزی از مشخصات آنوقتهایش بهجز قدبلند و دیلاقش بر جای نمانده بود. پیش رفتم و سلام کردم. طبیعی بود که نباید مرا میشناخت، خودم را که معرفی کردم تا حدودی لابد بر اساس اطلاعاتی که داشت مرا بازشناخت؛ به داخل کانکس دعوتم کرد و از فلاسک برایم یک لیوان چایی ریخت. بدون هیچ مقدمهای رفتم سراغ موضوع گمشدن زهرا؛ تا سؤال پرسیدم ابروهایش را در هم کشید و گفت چرا باید چنین چیزی را او بداند و چرا به خودم اجازه میدهم چنین سؤالی از او بپرسم. ناچار از تمام آموختههای حقوقی و روانشناسیام استفاده کردم و با اطمینان از اینکه اینیک دغدغه فکری شخص است و صرفاً برای اطلاع است، همهچیز بین خودمان باقی خواهد ماند و ضمناً بازگو کردن ماجرا برای خود او هم آرامش ایجاد خواهد کرد، علیالخصوص که به سفر مکه رفته و حاجی شده و خلاصه چند منبر رفتم تا به حرف آمد. گفت آن روز برفی من پشت کاروانسرای حاجحسینملتفت آتش درست کرده بودم که مرد و زنی دوربین به دست آمدند سراغم و آدرس منزل ربابه را گرفت. من راهنمایی اشان کردم. ماشینشان را گذاشت و گفتند حواسم به آن باشد. یک پاکت سیگار هم به من دادند. یک ساعت بعد هم آمدند و سوار ماشینشان شدند و رفتند اما چند لحظه بعد دوباره برگشتند. آن آقا چند تا اسکناس در دستم گذاشت و گفت تو زهرا را میشناسی، گفتم بله ولی تا حالا از نزدیک ندیدهامش. گفت دلت میخواهد پولدار شوی گفتم نه ولی غذا میخواهم. گفت حاضری کاری کنی که پول صد دست چلوکباب داشته باشی گفتم بله. گفت میتوانی زهرا را برای من بیاوری تا او را به تهران ببرم و از او عکس بگیرم. چند روز بعد هم برش میگردانم. اگر امشب او را برایم بیاوری سیصد تومان پول میدهم. نمیدانستم سیصد تومان چقدر میشود اما میدانستم پول زیادی است...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت هشتم
... گفت چطور میخواهی او را بیاوری، گفتم برایم راحت است از پشتبام باغ کبیری میروم. قبلاً هم برای برداشتن نان رفتهام. گفت حواست باشد که کسی چیزی نفهمد. من میروم هتل و ساعت دوازده شب دوباره به همینجا برمیگردم. یکچیزی شبیه به کیسه هم به من داد و گفت نوزاد را داخل آن بگذار تا سرما نخورد. باز کردن کلون در پشتبام و برداشتن بچه برایم کار راحتی بود نیمهشب که هنوز برف شروع نشده بود به منزل ربابه رفتم. هر دو زیر کرسی، خواب خوش بودند. دلم میخواست من هم آنجا بخوابم اما قول داده بودم. زهرا را در بغل گرفتم و پاورچینپاورچین از اتاق خارج شدم. بالای پشتبام که رسیدم او را درون کیسه گذاشتم و به سمت محل قرار بازگشتم. آقای عکاس که زودتر رسیده بود تا مرا دید از اتومبیل خارج شد. به سمت من آمد. نوزاد را گرفت و دست زنی داد که در صندلی عقب نشسته بود. بعدش هم یک بسته سیگار، یک بطر عرق و چندتایی اسکناس دستم داد و گفت خیلی زود برش میگردانم و حرکت کردند. من به اتاقم در باغ کبیری برگشتم و به خاطر سرما بطر عرق را یکجا سر کشیدم. دو روز تمام هیچ نفهمیدم؛ اما روزهای بعد، هرروز میرفتم پشت کاروانسرا و آتش روشن میکردم تا مرد عکاس بیاید، ولی نیامد. بعدها هم که به مردم گفتم چه شده، کتکم زدند و گفتند بگو دروغ گفتهای. آنقدر صادقانه حرف زد که انگار مرا پرتاب کرده بودند به همان شب و حوادث پسازآن. خواست چاییام را که سرد شده بود عوض کند، مانع شدم و عذرخواهی کردم. گفتم باید زودتر به هتل بروم چراکه قرصهایم را فراموش کردهام. نگاهش پر از تردید بود؛ شاید فکر میکرد نباید حرفهایش را میزد یا شاید هم خودش را مقصر میدانست. همین کندذهنی برای او نعمتی بود. چند قدمی که جلو رفتم بازگشتم و با عذرخواهی سؤال کردم، هیچ قیافه مرد عکاس را به یاد داری؛ گفت یادم نمیآید اما یکچشمش نیمه بسته بود و فقط از سمت راست صورتش به من نگاه میکرد. دو روزی بود که به تهران بازگشته بودم. دیگر یقین داشتم زهرا دزدیدهشده اما اینکه به چه منظوری، نمیتوانستم درک کنم. باید تحقیقاتم را مستند میکردم؛ زمستان سال هزار و سیصد و چهلونه؛ یعنی زمانی که من رفته بودم توی هشتسالگی. شاید از طریق آرشیو روزنامهها و چاپ عکسهای آن زمان، چیزی دستگیرم میشد. شک نداشتم عکسهای روی مجلههایی که برادرم بعد از گمشدن زهرا آورده بود، کار همین عکاس بوده. هرچه تلاش کردم چندساعتی بخوابم تا تمرکز بهتری داشته باشم غیرممکن بود. همه حوادث را بارها در ذهنم بازسازی کردم و چون فیلم به تماشایش نشستم. نزدیک پنجاه سال از آن حادثه گذشته بود؛ بیشک لحظات بسیاری از زندگیام به آن اتفاق وابسته بود و تأثیر گرفته بود. من ذاتاً آدم تقدیرگرایی بودم؛ شاید این تقدیر من بود که باگذشت اینهمه سال پیگیر ماجرا باشم. باید به روزنامهها و مجلات آن زمان دسترسی پیدا میکردم تا کار تحقیق را شروع کنم. وقت زیادی گذاشتم تا شاید از طریق سایت سازمان اسناد و کتابخانه ملی راه بهجایی ببرم اما متأسفانه نشد. باید شخصاً به ساختمان آرشیو ملی میرفتم و این یعنی توصیه یک مقام بالادستی. در وزارت خانه دوستی داشتم که میتوانست کمکم کند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت هشتم
... گفت چطور میخواهی او را بیاوری، گفتم برایم راحت است از پشتبام باغ کبیری میروم. قبلاً هم برای برداشتن نان رفتهام. گفت حواست باشد که کسی چیزی نفهمد. من میروم هتل و ساعت دوازده شب دوباره به همینجا برمیگردم. یکچیزی شبیه به کیسه هم به من داد و گفت نوزاد را داخل آن بگذار تا سرما نخورد. باز کردن کلون در پشتبام و برداشتن بچه برایم کار راحتی بود نیمهشب که هنوز برف شروع نشده بود به منزل ربابه رفتم. هر دو زیر کرسی، خواب خوش بودند. دلم میخواست من هم آنجا بخوابم اما قول داده بودم. زهرا را در بغل گرفتم و پاورچینپاورچین از اتاق خارج شدم. بالای پشتبام که رسیدم او را درون کیسه گذاشتم و به سمت محل قرار بازگشتم. آقای عکاس که زودتر رسیده بود تا مرا دید از اتومبیل خارج شد. به سمت من آمد. نوزاد را گرفت و دست زنی داد که در صندلی عقب نشسته بود. بعدش هم یک بسته سیگار، یک بطر عرق و چندتایی اسکناس دستم داد و گفت خیلی زود برش میگردانم و حرکت کردند. من به اتاقم در باغ کبیری برگشتم و به خاطر سرما بطر عرق را یکجا سر کشیدم. دو روز تمام هیچ نفهمیدم؛ اما روزهای بعد، هرروز میرفتم پشت کاروانسرا و آتش روشن میکردم تا مرد عکاس بیاید، ولی نیامد. بعدها هم که به مردم گفتم چه شده، کتکم زدند و گفتند بگو دروغ گفتهای. آنقدر صادقانه حرف زد که انگار مرا پرتاب کرده بودند به همان شب و حوادث پسازآن. خواست چاییام را که سرد شده بود عوض کند، مانع شدم و عذرخواهی کردم. گفتم باید زودتر به هتل بروم چراکه قرصهایم را فراموش کردهام. نگاهش پر از تردید بود؛ شاید فکر میکرد نباید حرفهایش را میزد یا شاید هم خودش را مقصر میدانست. همین کندذهنی برای او نعمتی بود. چند قدمی که جلو رفتم بازگشتم و با عذرخواهی سؤال کردم، هیچ قیافه مرد عکاس را به یاد داری؛ گفت یادم نمیآید اما یکچشمش نیمه بسته بود و فقط از سمت راست صورتش به من نگاه میکرد. دو روزی بود که به تهران بازگشته بودم. دیگر یقین داشتم زهرا دزدیدهشده اما اینکه به چه منظوری، نمیتوانستم درک کنم. باید تحقیقاتم را مستند میکردم؛ زمستان سال هزار و سیصد و چهلونه؛ یعنی زمانی که من رفته بودم توی هشتسالگی. شاید از طریق آرشیو روزنامهها و چاپ عکسهای آن زمان، چیزی دستگیرم میشد. شک نداشتم عکسهای روی مجلههایی که برادرم بعد از گمشدن زهرا آورده بود، کار همین عکاس بوده. هرچه تلاش کردم چندساعتی بخوابم تا تمرکز بهتری داشته باشم غیرممکن بود. همه حوادث را بارها در ذهنم بازسازی کردم و چون فیلم به تماشایش نشستم. نزدیک پنجاه سال از آن حادثه گذشته بود؛ بیشک لحظات بسیاری از زندگیام به آن اتفاق وابسته بود و تأثیر گرفته بود. من ذاتاً آدم تقدیرگرایی بودم؛ شاید این تقدیر من بود که باگذشت اینهمه سال پیگیر ماجرا باشم. باید به روزنامهها و مجلات آن زمان دسترسی پیدا میکردم تا کار تحقیق را شروع کنم. وقت زیادی گذاشتم تا شاید از طریق سایت سازمان اسناد و کتابخانه ملی راه بهجایی ببرم اما متأسفانه نشد. باید شخصاً به ساختمان آرشیو ملی میرفتم و این یعنی توصیه یک مقام بالادستی. در وزارت خانه دوستی داشتم که میتوانست کمکم کند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت نهم
... صبح زود با توجه به توصیه تلفنی دوستم به همراه خانم جوانی که از طرف موسسه همراهیام میکرد توانستم به برخی از اسنادی که دنبالش بودم دسترسی پیدا کنم. مجلات اطلاعات هفتگی، جوانان و مهر کودک در شماره دیماه خود عکس زهرا را در چند حالت مختلف روی جلد داشتند. مربوط به وقتی بود که موهای زهرا بلند شده بود. مجله زن روز هم یک صفحه کامل داخل مجله با نوشتهای از خانمی به نام شهره مثقالی گذاشته بود. کافی بود عکاس این مجلات را پیدا کنم، بعید نبود عکسها کار یک نفر باشد، همان کسی که رضا جن دیده بود. اما در اینجا عکسبرداری و کپی از مدارک ممنوع بود؛ میتوانستم مجلات را مطالعه کنم و یادداشت بردارم. یادداشتبرداریام تا حدود ساعت دو بعد ظهر طول کشید. به منزل که بازگشتم کیفم را روی میز ناهارخوری پرت کردم و بدون اینکه چیزی بخورم و یا لباسم را درآورم، وارد اتاقخواب شدم و خودم را روی تخت انداختم. شاید بخش عمدهای از همولایتیها، بهدرستی نمیدانستند که روزی نوزادی در ولایت به دنیا آمد بود که چندین روزنامه و مجله معتبر، عکسش را روی جلدشان گذاشته بودند و صدها نفر نیز برای دیدنش از راه دور و نزدیک به آنجا آمده بودند؛ حتی گمشدن زهرا هم تیتر یک روزنامهها و مجلات بوده. چرا شهره مثقالی در مجله زن روز و اطلاعات هفتگی باآبوتاب در مورد دزدیده شدن زهرا مطلب نوشته بود. چرا هر چهار عکس روی مجلات در یک موقعیت اما باحالتهای مختلف گرفتهشده بود. تمام تاریخها و شماره مجلهها را یادداشت کرده بودم و انگار پیش چشمم رژه میرفتند. عمده عکسها به نام خود مثقالی بود و بقیه به نامِ فرهاد اصفهانی پور و شخصی به نام شادمهر که اسم کوچکش نیامده بود. شک نداشتم بین اینها ارتباطی وجود داشت اما آیا عکاس موردنظر من، بین این دو نفر آقا بود و یا اصلاً کسی که رضا جن از او نام میبرد اساساً عکاس بود، نمیدانم. هوا کاملاً تاریک شده بود که بیدار شدم. حسابی گرسنه بودم. کتری برقی را روشن کردم و ساندویچ نیمخوردهای را که در یخچال داشتم به دندان گرفتم. از کجا باید شروع میکردم. هیچکدام از مجله و روزنامههایی که آن زمان منتشر میشدند، اکنون وجود نداشتند که بتوانم پیگیر عکاسانشان باشم. لپتاپم را روشن کردم و نامهایی را که یادداشت کرده بودم جستجو کردم. نام شادمهر را بهعنوان جستجو کردم، نام کلی آتلیه و عکاسی در شهرهای مختلف بالا آمد؛ کدامیک را باید زنگ میزدم. کار سختی بود؛ اما فرهاد اصفهانی پور را که جستجو کردم با عنوان عکاس بالا آمد. عالی بود. هیچ شماره تلفن و آدرسی از او پیدا نکردم؛ اما یک سایت گردشگری عکسی از او گذاشته بود. پیرمردی با موهای سفید و آشفته. بهوضوح معلوم بود که چشمچپش کاملاً بسته بود. رضا جن پنجاه سال پیش او را دیده بود. بعید نبود این همان کسی باشد که دنبالش هستم. تا اینجای کار خوب پیش رفته بودم؛ حالا وقت آن بود که آدرس و یا شماره تلفن این شخص را به دست بیاورم. شماره سایت را گرفتم کسی جوابگو نبود. ساعت را که نگاه کردم دیدم دیروقت است؛ فردا اول وقت باید پیگیری میکرد. نام شهره مثقالی را جستجو کردم، شهره بهتنهایی و مثقالی نیز بهتنهایی زیاد بود اما شهره مثقالی ابداً...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت نهم
... صبح زود با توجه به توصیه تلفنی دوستم به همراه خانم جوانی که از طرف موسسه همراهیام میکرد توانستم به برخی از اسنادی که دنبالش بودم دسترسی پیدا کنم. مجلات اطلاعات هفتگی، جوانان و مهر کودک در شماره دیماه خود عکس زهرا را در چند حالت مختلف روی جلد داشتند. مربوط به وقتی بود که موهای زهرا بلند شده بود. مجله زن روز هم یک صفحه کامل داخل مجله با نوشتهای از خانمی به نام شهره مثقالی گذاشته بود. کافی بود عکاس این مجلات را پیدا کنم، بعید نبود عکسها کار یک نفر باشد، همان کسی که رضا جن دیده بود. اما در اینجا عکسبرداری و کپی از مدارک ممنوع بود؛ میتوانستم مجلات را مطالعه کنم و یادداشت بردارم. یادداشتبرداریام تا حدود ساعت دو بعد ظهر طول کشید. به منزل که بازگشتم کیفم را روی میز ناهارخوری پرت کردم و بدون اینکه چیزی بخورم و یا لباسم را درآورم، وارد اتاقخواب شدم و خودم را روی تخت انداختم. شاید بخش عمدهای از همولایتیها، بهدرستی نمیدانستند که روزی نوزادی در ولایت به دنیا آمد بود که چندین روزنامه و مجله معتبر، عکسش را روی جلدشان گذاشته بودند و صدها نفر نیز برای دیدنش از راه دور و نزدیک به آنجا آمده بودند؛ حتی گمشدن زهرا هم تیتر یک روزنامهها و مجلات بوده. چرا شهره مثقالی در مجله زن روز و اطلاعات هفتگی باآبوتاب در مورد دزدیده شدن زهرا مطلب نوشته بود. چرا هر چهار عکس روی مجلات در یک موقعیت اما باحالتهای مختلف گرفتهشده بود. تمام تاریخها و شماره مجلهها را یادداشت کرده بودم و انگار پیش چشمم رژه میرفتند. عمده عکسها به نام خود مثقالی بود و بقیه به نامِ فرهاد اصفهانی پور و شخصی به نام شادمهر که اسم کوچکش نیامده بود. شک نداشتم بین اینها ارتباطی وجود داشت اما آیا عکاس موردنظر من، بین این دو نفر آقا بود و یا اصلاً کسی که رضا جن از او نام میبرد اساساً عکاس بود، نمیدانم. هوا کاملاً تاریک شده بود که بیدار شدم. حسابی گرسنه بودم. کتری برقی را روشن کردم و ساندویچ نیمخوردهای را که در یخچال داشتم به دندان گرفتم. از کجا باید شروع میکردم. هیچکدام از مجله و روزنامههایی که آن زمان منتشر میشدند، اکنون وجود نداشتند که بتوانم پیگیر عکاسانشان باشم. لپتاپم را روشن کردم و نامهایی را که یادداشت کرده بودم جستجو کردم. نام شادمهر را بهعنوان جستجو کردم، نام کلی آتلیه و عکاسی در شهرهای مختلف بالا آمد؛ کدامیک را باید زنگ میزدم. کار سختی بود؛ اما فرهاد اصفهانی پور را که جستجو کردم با عنوان عکاس بالا آمد. عالی بود. هیچ شماره تلفن و آدرسی از او پیدا نکردم؛ اما یک سایت گردشگری عکسی از او گذاشته بود. پیرمردی با موهای سفید و آشفته. بهوضوح معلوم بود که چشمچپش کاملاً بسته بود. رضا جن پنجاه سال پیش او را دیده بود. بعید نبود این همان کسی باشد که دنبالش هستم. تا اینجای کار خوب پیش رفته بودم؛ حالا وقت آن بود که آدرس و یا شماره تلفن این شخص را به دست بیاورم. شماره سایت را گرفتم کسی جوابگو نبود. ساعت را که نگاه کردم دیدم دیروقت است؛ فردا اول وقت باید پیگیری میکرد. نام شهره مثقالی را جستجو کردم، شهره بهتنهایی و مثقالی نیز بهتنهایی زیاد بود اما شهره مثقالی ابداً...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دهم
... این بدان معنی بود که اگر نتوانم به اصفهانی پور دسترسی پیدا کنم و یا او مثل خیلی از هنرمندان مهاجرت کرده باشد یا اصلاً مرده باشد و هزار اگر دیگر، عملاً کارم به بنبست میرسد. باید تا فردا صبر میکردم. ساعت ده صبح اسنپ گرفتم و به آدرسی که سایت گذاشته بود، مراجعه کردم. شاید میتوانستم تلفنی هم پیگیر باشم اما نمیخواستم این آخرین روزنه امید با سهلانگاری از دستم برود. آسانسور ساختمان خراب بود و ناچار دوطبقه را با پله بالا رفتم. زنگ را زدم، در بهسرعت توسط خانم جوانی به رویم باز شد. ناچار کلی توضیح دادم تا دلیل مراجعه مرا نصفهنیمه بفهمد. هنوز رئیسش نیامده بود و باید منتظر میماندم. نیم ساعتی معطل شدم تا رئیس رسید. فکر کردم به دلیل نوع کارش باید خیلی جوانتر از اینها باشد؛ اما حدوداً چهلوپنجساله به نظر میرسید. مؤدبانه مرا به اتاقش دعوت کرد و در خصوص کارش که بیشتر در ارتباط با صنعت توریسم و تهیه عکس و پوستر برای گردشگری بود، برایم توضیح داد. در مورد اصفهانی پور هم گفت او را میشناسد، پیرمردی عکاسی است که تاکنون چند سری از عکسهای قدیمی و خاصش را از نقاط مختلف ایران برای او آورده و البته پول نسبتاً خوبی هم بابت آنها گرفته. گفت معمولاً سالی یکی دو بار میآید اینجا و تعدادی عکس قدیمی میآورد و پولش را میگیرد و میرود. گفتم باید در مورد موضوعی حضوری با او صحبت کنم و ممنون خواهم شد اگر شماره تماسش را به من بدهد. احساس کردم کمی دچار تردید شد؛ توضیح دادم که کار من ارتباطی با عکاسی ندارد و در خصوص موضوعی مربوط به پنجاه سال پیش است. کمی با اکراه دفتر تلفنش را باز کرد و بعد از کلی جستجو، شماره تلفن ثابتی را به من داد و گفت موبایل ندارد. تشکر کردم از دفتر خارج شدم. حالا خیالم راحت بود که حداقل به یک شماره دسترسی پیداکردهام. از همان توی راهپلهها، شماره را گرفتم اما کسی پاسخگو نبود. تا ظهر چند مرتبه دیگر تماس گرفتم، کسی پاسخ نداد. بررسی کردم تلفن مربوط به منطقه سهراه آذری بود. بالاخره ساعت یک بعدازظهر صدایی خوابآلوده و لرزان تماسم را پاسخ داد. با این سن و سال کاملاً هیجانزده شده بودم. گفتم جناب آقای اصفهانی پور و صدا با تأنی گفت بله. گفتم میخواهم شمارا ببینم. گفت حال خوشی ندارد و نمیشود. خودم را معرفی کردم و با هزار و یک ترفند و التماس موافقت کرد غروب برای دیدنش به آدرسی که برایم گفت، بروم. آنقدر این موفقیت روی روحیهام اثر گذاشت که تمام خستگی این یک ماه از تنم بیرون رفت. واقعاً احساس جوانی میکردم. از سماجتم برای پیگیری ماجرای زهرا خوشنود بودم. با اشتهایی کامل خودم را برای ناهار به رستوران همیشگی محل سکونتم دعوت کردم. از تاکسی که پیاده شدم تقریباً هوا رو به تاریکی می رفت. پاییز بود و روزهای کوتاه. ساعت چهار حرکت کرده بودم اما یک ساعت و بلکه بیشتر طول کشید تا در ترافیک وحشتناک عصرگاهی خودم را به آدرس برسانم. آذری، خیابان عربلو، کوچه شهید قیومی، پلاک سیصد و هشت. در ردیف ساختمانهای فرسوده و سیاه شده پلاک موردنظر را یافتم. ساختمانی دوطبقه و کوچک. مردی چرک، روی صندلی جلو در چوبی ساختمان نشسته بود. سؤال کردم آقای اصفهان پور اینجا هستند، انگشتش را از پشت سر به سمت پلهها گرفت و گفت پنج...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دهم
... این بدان معنی بود که اگر نتوانم به اصفهانی پور دسترسی پیدا کنم و یا او مثل خیلی از هنرمندان مهاجرت کرده باشد یا اصلاً مرده باشد و هزار اگر دیگر، عملاً کارم به بنبست میرسد. باید تا فردا صبر میکردم. ساعت ده صبح اسنپ گرفتم و به آدرسی که سایت گذاشته بود، مراجعه کردم. شاید میتوانستم تلفنی هم پیگیر باشم اما نمیخواستم این آخرین روزنه امید با سهلانگاری از دستم برود. آسانسور ساختمان خراب بود و ناچار دوطبقه را با پله بالا رفتم. زنگ را زدم، در بهسرعت توسط خانم جوانی به رویم باز شد. ناچار کلی توضیح دادم تا دلیل مراجعه مرا نصفهنیمه بفهمد. هنوز رئیسش نیامده بود و باید منتظر میماندم. نیم ساعتی معطل شدم تا رئیس رسید. فکر کردم به دلیل نوع کارش باید خیلی جوانتر از اینها باشد؛ اما حدوداً چهلوپنجساله به نظر میرسید. مؤدبانه مرا به اتاقش دعوت کرد و در خصوص کارش که بیشتر در ارتباط با صنعت توریسم و تهیه عکس و پوستر برای گردشگری بود، برایم توضیح داد. در مورد اصفهانی پور هم گفت او را میشناسد، پیرمردی عکاسی است که تاکنون چند سری از عکسهای قدیمی و خاصش را از نقاط مختلف ایران برای او آورده و البته پول نسبتاً خوبی هم بابت آنها گرفته. گفت معمولاً سالی یکی دو بار میآید اینجا و تعدادی عکس قدیمی میآورد و پولش را میگیرد و میرود. گفتم باید در مورد موضوعی حضوری با او صحبت کنم و ممنون خواهم شد اگر شماره تماسش را به من بدهد. احساس کردم کمی دچار تردید شد؛ توضیح دادم که کار من ارتباطی با عکاسی ندارد و در خصوص موضوعی مربوط به پنجاه سال پیش است. کمی با اکراه دفتر تلفنش را باز کرد و بعد از کلی جستجو، شماره تلفن ثابتی را به من داد و گفت موبایل ندارد. تشکر کردم از دفتر خارج شدم. حالا خیالم راحت بود که حداقل به یک شماره دسترسی پیداکردهام. از همان توی راهپلهها، شماره را گرفتم اما کسی پاسخگو نبود. تا ظهر چند مرتبه دیگر تماس گرفتم، کسی پاسخ نداد. بررسی کردم تلفن مربوط به منطقه سهراه آذری بود. بالاخره ساعت یک بعدازظهر صدایی خوابآلوده و لرزان تماسم را پاسخ داد. با این سن و سال کاملاً هیجانزده شده بودم. گفتم جناب آقای اصفهانی پور و صدا با تأنی گفت بله. گفتم میخواهم شمارا ببینم. گفت حال خوشی ندارد و نمیشود. خودم را معرفی کردم و با هزار و یک ترفند و التماس موافقت کرد غروب برای دیدنش به آدرسی که برایم گفت، بروم. آنقدر این موفقیت روی روحیهام اثر گذاشت که تمام خستگی این یک ماه از تنم بیرون رفت. واقعاً احساس جوانی میکردم. از سماجتم برای پیگیری ماجرای زهرا خوشنود بودم. با اشتهایی کامل خودم را برای ناهار به رستوران همیشگی محل سکونتم دعوت کردم. از تاکسی که پیاده شدم تقریباً هوا رو به تاریکی می رفت. پاییز بود و روزهای کوتاه. ساعت چهار حرکت کرده بودم اما یک ساعت و بلکه بیشتر طول کشید تا در ترافیک وحشتناک عصرگاهی خودم را به آدرس برسانم. آذری، خیابان عربلو، کوچه شهید قیومی، پلاک سیصد و هشت. در ردیف ساختمانهای فرسوده و سیاه شده پلاک موردنظر را یافتم. ساختمانی دوطبقه و کوچک. مردی چرک، روی صندلی جلو در چوبی ساختمان نشسته بود. سؤال کردم آقای اصفهان پور اینجا هستند، انگشتش را از پشت سر به سمت پلهها گرفت و گفت پنج...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت یازدهم
... ساختمان نمور و تاریک بود، چند بار با انگشت روی در شماره پنج کوبیدم. در بهآرامی به رویم باز شد. پیرمردی پفکرده با سروصورتی آشفته روبرویم بود؛ تنها جایی از صورتش را که خوب نگاه کردم چشمچپش بود؛ تا اینجای کار راه را درست آمده بودم. در را باز گذاشت و رفت روی مبل مندرسی که ته اتاق کنار پنجره بود نشست. اتاق پر بود از کتاب و مجله و حلقه فیلم و خرتوپرتهایی که بر هم تلنبار شده بود. از گفتههای رئیس همان سایت گردشگری متوجه شده بودم که این آدم وضع مالی خوبی ندارد و دستش تنگ است؛ باید زبانش را با پول باز میکردم، قبل از هر حرفی، پاکت پر از تراولی را که تهیهکرده بودم، روی دسته مبل جلو دستش گذاشتم و روی لبه تختخواب درهمریختهاش نشستم. بدون اینکه به پاکت نگاه کند با نُک انگشتانش آن را لمس کرد و حتی محتویاتش را. بعد هم گفت بفرمایید. من کل ماجرای پنجاه سال پیش را برایش بازگو کردم و برای اینکه مطمئن باشد همهچیز فراموششده و کسی پیگیر ماجرا نیست، توضیح دادم که من صرفاً برای کنجکاوی خودم دنبال ماجرا هستم. مثل کسی که پرتابش کنی توی خاطراتش سرش را عقب برد و آهی بلند کشید و گفت بله. آن بچه عجیبوغریب. آن روز بعدازاین که عکس گرفتیم، همسرم فکر ربودن بچه را توی سرم انداخت. گفت میتوانیم بزرگش کنیم و از او یک مدل بینظیر عکاسی بسازیم. حیف است این بچه در این روستا و نزد این خانواده بزرگ شود، هدر میرود. شاید هر هزار سال یکبار نوزادی به این شکل و شمایل درجایی از این کره خاکی به دنیا بیاید. خلاصه تا به اتومبیل رسیدیم قانعم کرد که این بهترین را برای بچهدار شدن ماست. من تکفرزند بودم و مادرم در آرزوی داشتن نوه بود اما همسرم بههیچوجه مایل به بچهدار شدن نبود. خلاصه که بدم نمیآمد صاحب یک دختربچه آنهم به این زیبایی باشم؛ بدون هیچ امیدی ماجرا را برای پسر قدبلندی که مراقب اتومبیلمان بود، گفتم؛ قبول کرد در قبال دریافت پول بچه را برایمان بیاورد. فکر نمیکردم بشود، از طرفی هم ته دلم نمیخواست که بشود چراکه آدم ترسویی بودم و میدانستم اگر گیر بیفتیم چه عواقب تلخی دارد. یکجور دزدی جنونآمیزی که ناشی از حماقت محض بود. امیدوار بودم پسرک نیاید اما باکمال تعجب شب سر قرار آمدم و نوزاد را تحویل داد. کار از کار گذشته بود و مجبور شدم نوزاد را بگیرم. شبانه به سمت تهران حرکت کردیم. هیچکدام چیز درباره بچهداری نمیدانستیم. از نیمهراه بچه دائم گریه میکرد تا به تهران رسیدیم هلاک شده بود. بچه را به منزل مادرم بردیم و همسرم هم طبق دستور مادرم برای خرید ملزومات موردنیاز بچه رفت داروخانه محل. من آنقدر خسته بودم که خوابم برد. بعدازظهر که بیدار شدم بچه را دیدم که در لباسی نونوار روی تخت مادرم خوابیده بود و همسرم هم کنارش به خوابرفته بود. مادرم بارها گفته بود اگر بچهدار نمیشوید بروید بچه بیسرپرست بگیرید. لابد فکر میکرد ما سر عقل آمدهایم بچه را از جایی تحویل گرفتهایم. به همین دلیل هیچ پرسوجویی نمیکرد. کاش همهچیز به همین منوال میماند اما دو روز بعد، خبر گمشدن بچه در همهجا پیچید، مجله از من عکس میخواست. فیلم را چاپ کردم و نگاتیوها را به نام همسرم بین چند مجله و روزنامه تقسیم کردم. همسرم هم کلی مطلب در خصوص ربودن بچه نوشت و بیشتر آن را به اطرافیان خود نوزاد مرتبط کرد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت یازدهم
... ساختمان نمور و تاریک بود، چند بار با انگشت روی در شماره پنج کوبیدم. در بهآرامی به رویم باز شد. پیرمردی پفکرده با سروصورتی آشفته روبرویم بود؛ تنها جایی از صورتش را که خوب نگاه کردم چشمچپش بود؛ تا اینجای کار راه را درست آمده بودم. در را باز گذاشت و رفت روی مبل مندرسی که ته اتاق کنار پنجره بود نشست. اتاق پر بود از کتاب و مجله و حلقه فیلم و خرتوپرتهایی که بر هم تلنبار شده بود. از گفتههای رئیس همان سایت گردشگری متوجه شده بودم که این آدم وضع مالی خوبی ندارد و دستش تنگ است؛ باید زبانش را با پول باز میکردم، قبل از هر حرفی، پاکت پر از تراولی را که تهیهکرده بودم، روی دسته مبل جلو دستش گذاشتم و روی لبه تختخواب درهمریختهاش نشستم. بدون اینکه به پاکت نگاه کند با نُک انگشتانش آن را لمس کرد و حتی محتویاتش را. بعد هم گفت بفرمایید. من کل ماجرای پنجاه سال پیش را برایش بازگو کردم و برای اینکه مطمئن باشد همهچیز فراموششده و کسی پیگیر ماجرا نیست، توضیح دادم که من صرفاً برای کنجکاوی خودم دنبال ماجرا هستم. مثل کسی که پرتابش کنی توی خاطراتش سرش را عقب برد و آهی بلند کشید و گفت بله. آن بچه عجیبوغریب. آن روز بعدازاین که عکس گرفتیم، همسرم فکر ربودن بچه را توی سرم انداخت. گفت میتوانیم بزرگش کنیم و از او یک مدل بینظیر عکاسی بسازیم. حیف است این بچه در این روستا و نزد این خانواده بزرگ شود، هدر میرود. شاید هر هزار سال یکبار نوزادی به این شکل و شمایل درجایی از این کره خاکی به دنیا بیاید. خلاصه تا به اتومبیل رسیدیم قانعم کرد که این بهترین را برای بچهدار شدن ماست. من تکفرزند بودم و مادرم در آرزوی داشتن نوه بود اما همسرم بههیچوجه مایل به بچهدار شدن نبود. خلاصه که بدم نمیآمد صاحب یک دختربچه آنهم به این زیبایی باشم؛ بدون هیچ امیدی ماجرا را برای پسر قدبلندی که مراقب اتومبیلمان بود، گفتم؛ قبول کرد در قبال دریافت پول بچه را برایمان بیاورد. فکر نمیکردم بشود، از طرفی هم ته دلم نمیخواست که بشود چراکه آدم ترسویی بودم و میدانستم اگر گیر بیفتیم چه عواقب تلخی دارد. یکجور دزدی جنونآمیزی که ناشی از حماقت محض بود. امیدوار بودم پسرک نیاید اما باکمال تعجب شب سر قرار آمدم و نوزاد را تحویل داد. کار از کار گذشته بود و مجبور شدم نوزاد را بگیرم. شبانه به سمت تهران حرکت کردیم. هیچکدام چیز درباره بچهداری نمیدانستیم. از نیمهراه بچه دائم گریه میکرد تا به تهران رسیدیم هلاک شده بود. بچه را به منزل مادرم بردیم و همسرم هم طبق دستور مادرم برای خرید ملزومات موردنیاز بچه رفت داروخانه محل. من آنقدر خسته بودم که خوابم برد. بعدازظهر که بیدار شدم بچه را دیدم که در لباسی نونوار روی تخت مادرم خوابیده بود و همسرم هم کنارش به خوابرفته بود. مادرم بارها گفته بود اگر بچهدار نمیشوید بروید بچه بیسرپرست بگیرید. لابد فکر میکرد ما سر عقل آمدهایم بچه را از جایی تحویل گرفتهایم. به همین دلیل هیچ پرسوجویی نمیکرد. کاش همهچیز به همین منوال میماند اما دو روز بعد، خبر گمشدن بچه در همهجا پیچید، مجله از من عکس میخواست. فیلم را چاپ کردم و نگاتیوها را به نام همسرم بین چند مجله و روزنامه تقسیم کردم. همسرم هم کلی مطلب در خصوص ربودن بچه نوشت و بیشتر آن را به اطرافیان خود نوزاد مرتبط کرد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دوازدهم
... میدانستم با این سروشکلی که بچه داشت بهزودی لو میرفتیم. خوشبختانه مادرم اهل روزنامه و مجله و اینطور چیزها نبود؛ از منزل هم خارج نمیشد اما اگر مهمانی برایمان میآمد چه. یک ماهی بهصورت نیمه مخفی زندگی کردیم. همسرم توانست بهصورت جعلی و به نام شهره، او را بهجای فرزند واقعی در شناسنامه هر دو بیاورد؛ از همان ابتدا هم به دنبال پاسپورت و بلیط رفت تا هر سه به آمریکا برویم. من بههیچوجه او را همراهی نمیکردم و اساساً از همان اول موافق این کار نبودم. آهی کشید و گفت همه ما تاوان این اشتباه را دادیم. گفتم درنهایت سرنوشت بچه به کجا رسید. گفت روزی که شبش قرار بود به آمریکا پرواز کنیم، بچه را با کیف مخصوصش و بهدوراز چشم مادرم برداشتم و بردم پیش سرگرد همایون که از دوستان دوران دبیرستانم بود. همایون، نظامی بود و با دختر فخرالنسا شبستری ازدواجکرده بود. مالومنال زیادی داشت. چند سالی بود که ازدواجکرده بود اما بچهدار نشده بودند یا نخواستند که بشوند؛ گفتم با این کار هم خودم را راحت میکنم، هم کار را به دست او میسپارم تا اگر موردی هم پیش آمد از من حمایت کند. شبش سربسته تلفنی برایش توضیح داده بودم. بچه را که تحویل دادم، گفت نگران نباش من بدون اینکه کسی متوجه شود بچه را برمیگردانم. اصلاً برایم مهم نبود بعدش چه میشود، فقط میخواستم از عذاب وجدانی که خواب را از چشمانم گرفته بود، خلاص شوم. سیگاری گیراند و ادامه داد، طی یک سال بعدش آنقدر بلا سرم آمد که زندگیام را ویران کرد. مادرم سکته کرد و ده ماه تمام و تا وقتی فوت کرد تمامکارهایش به گردن من افتاد. مجلهها عکاس دیگری را بهجای من گرفتند. همسرم بعدازاین که بهدروغ برایش گفتم بچه را به پلیس تحویل دادهام تا به روستا برگرداند. مثل دیوانهها همه وسایل منزل خودمان را به آتش کشید و بدون طلاق برای همیشه از ایران رفت. گفتم اسم همسرتان چه بود گفت شهره، شهره مثقالی. حدود ده دوازده سال پیش یک سیاهپوست در کالیفرنیا به سرش شلیک کرد و مرد. گفتم هیچوقت سراغ بچه را نگرفتی. گفت نه اما هنوز در آتشش آن اتفاق میسوزم. گفتم از سرگرد همایون خبری داری. گفت اصلاً؛ حتی همان وقتها هم به دفتر مجله زنگزده بود و گفته بود میخواهد مرا ببیند اما من آنقدر درگیر بیماری مادرم بودم که فرصت هیچ کاری را نداشتم. خبرش را داشتم که سرهنگ شده اما دلم نمیخواست دوباره وارد ماجرایی شوم که از اولش برایم نحس بود. گفتم آدرسی از او داری که ناگهان عصبانی شد و گفت برو بیرون آقا، برو. تمام این سالها دارم سعی میکنم همهچیز را فراموش کنم؛ بگذار به حال خودم باشم. بعد همچشمانش را بست. من هم خیلی آرام از اتاق خارج شدم. تمام طول شب در رختخواب بیدار بودم و به این فکر میکردم، ادامه ماجرا به کجا خواهد رسید. از طریق اینترنت اطلاعاتی به دست آوردم. سرهنگ همایون را که سرهنگ قبل از انقلاب بود و از متمولین منطقه نیاوران، پیداکرده بودم اما لازمهاش تحقیق بیشتر بود، آنهم در بنگاههای منطقه نیاوران؛ چراکه چنین نامی با ساختوسازهای لاکچری درهمتنیده شده بود. صبح که بیدار شدم دلودماغ هیچ کاری را نداشتم. موبایلم بارها و بارها زنگ زد، فقط جواب تماس برادر و خواهرم را دادم. دلم میخواست بخوابم و به هیچچیزی فکر نکنم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دوازدهم
... میدانستم با این سروشکلی که بچه داشت بهزودی لو میرفتیم. خوشبختانه مادرم اهل روزنامه و مجله و اینطور چیزها نبود؛ از منزل هم خارج نمیشد اما اگر مهمانی برایمان میآمد چه. یک ماهی بهصورت نیمه مخفی زندگی کردیم. همسرم توانست بهصورت جعلی و به نام شهره، او را بهجای فرزند واقعی در شناسنامه هر دو بیاورد؛ از همان ابتدا هم به دنبال پاسپورت و بلیط رفت تا هر سه به آمریکا برویم. من بههیچوجه او را همراهی نمیکردم و اساساً از همان اول موافق این کار نبودم. آهی کشید و گفت همه ما تاوان این اشتباه را دادیم. گفتم درنهایت سرنوشت بچه به کجا رسید. گفت روزی که شبش قرار بود به آمریکا پرواز کنیم، بچه را با کیف مخصوصش و بهدوراز چشم مادرم برداشتم و بردم پیش سرگرد همایون که از دوستان دوران دبیرستانم بود. همایون، نظامی بود و با دختر فخرالنسا شبستری ازدواجکرده بود. مالومنال زیادی داشت. چند سالی بود که ازدواجکرده بود اما بچهدار نشده بودند یا نخواستند که بشوند؛ گفتم با این کار هم خودم را راحت میکنم، هم کار را به دست او میسپارم تا اگر موردی هم پیش آمد از من حمایت کند. شبش سربسته تلفنی برایش توضیح داده بودم. بچه را که تحویل دادم، گفت نگران نباش من بدون اینکه کسی متوجه شود بچه را برمیگردانم. اصلاً برایم مهم نبود بعدش چه میشود، فقط میخواستم از عذاب وجدانی که خواب را از چشمانم گرفته بود، خلاص شوم. سیگاری گیراند و ادامه داد، طی یک سال بعدش آنقدر بلا سرم آمد که زندگیام را ویران کرد. مادرم سکته کرد و ده ماه تمام و تا وقتی فوت کرد تمامکارهایش به گردن من افتاد. مجلهها عکاس دیگری را بهجای من گرفتند. همسرم بعدازاین که بهدروغ برایش گفتم بچه را به پلیس تحویل دادهام تا به روستا برگرداند. مثل دیوانهها همه وسایل منزل خودمان را به آتش کشید و بدون طلاق برای همیشه از ایران رفت. گفتم اسم همسرتان چه بود گفت شهره، شهره مثقالی. حدود ده دوازده سال پیش یک سیاهپوست در کالیفرنیا به سرش شلیک کرد و مرد. گفتم هیچوقت سراغ بچه را نگرفتی. گفت نه اما هنوز در آتشش آن اتفاق میسوزم. گفتم از سرگرد همایون خبری داری. گفت اصلاً؛ حتی همان وقتها هم به دفتر مجله زنگزده بود و گفته بود میخواهد مرا ببیند اما من آنقدر درگیر بیماری مادرم بودم که فرصت هیچ کاری را نداشتم. خبرش را داشتم که سرهنگ شده اما دلم نمیخواست دوباره وارد ماجرایی شوم که از اولش برایم نحس بود. گفتم آدرسی از او داری که ناگهان عصبانی شد و گفت برو بیرون آقا، برو. تمام این سالها دارم سعی میکنم همهچیز را فراموش کنم؛ بگذار به حال خودم باشم. بعد همچشمانش را بست. من هم خیلی آرام از اتاق خارج شدم. تمام طول شب در رختخواب بیدار بودم و به این فکر میکردم، ادامه ماجرا به کجا خواهد رسید. از طریق اینترنت اطلاعاتی به دست آوردم. سرهنگ همایون را که سرهنگ قبل از انقلاب بود و از متمولین منطقه نیاوران، پیداکرده بودم اما لازمهاش تحقیق بیشتر بود، آنهم در بنگاههای منطقه نیاوران؛ چراکه چنین نامی با ساختوسازهای لاکچری درهمتنیده شده بود. صبح که بیدار شدم دلودماغ هیچ کاری را نداشتم. موبایلم بارها و بارها زنگ زد، فقط جواب تماس برادر و خواهرم را دادم. دلم میخواست بخوابم و به هیچچیزی فکر نکنم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir