زبان نایینی
1.09K subscribers
4.22K photos
1.57K videos
211 files
388 links
این کانال فقط جهت ترویج و آموزش زبان نایینی و گسترش فرهنگ محلی است.
ارتباط با ادمین
@emamiarandi
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
به بهانۀ اول مهر، زادروز خسروی آواز ایران، محمدرضا شجریان

برخی نام‌ها دوران‌سازند، از بختیاری ماست که می‌توانیم بگوییم ما در زمانۀ شجریان بودیم و زیستیم. صدای او هویت ما را ساخت و صدای او صدای فرهنگ ما شد و نیز جزیی بزرگ از فرهنگ ما. چه چیز شجریان را شجریان کرد؟ شاید به گفتۀ حافظ، «قبول خاطر و لطف سخن»، شاید استعداد کم‌نظیری که چون ودیعه‌ای الهی به او بخشیده شده، نیز پایداریش برای یادگیری و تداوم راهی به‌غایت دشوار، شاید او چون هر انسان خاصی محصول زمانه‌ای خاص است، با این همه خود نیز با صدایش که برآیند وجودی آگاه و هشیار است زمانه‌ساز نیز هست. او چون هنر هنرمند راستینی همواره با مردم و صدای مردم بوده است. هزاران ظرافت در انتخاب اشعار از سوی او در زمان‌هایی که به‌نوعی بزنگاه تاریخی محسوب می‌شوند وجود دارد. محصول نهایی هنر او تنها در تکنیک و فرم خلاصه نیست، صدای او چون صدای هر هنرمند راستینی پژواک درد و عشق و شوریدگی است و جهان ما همواره محتاج عقل‌های مجنونی است که تاب آوردن را در روزگار «آه و آهک زنده»کمی هموارتر کنند.

بلند باد همواره نام او

✍️⁩: #لیلا_معصومی_نایینی

@adab_andisheh
#شعرای_نایین
.
لیلی معصومی نایینی
چرا دقیقۀ پرواز خونی‌ات نپریدم؟
برای بستن زخم پرت، چه دیر رسیدم!

چرا برابر رگبار آتشی که تو را کشت
نایستادم و سمت گلوله‌ها ندویدم؟

صدام کردی و گفتی به من: «نذار بمیرم»
صدای درد تو را پس چه شد که دیر شنیدم؟

بغل گرفتم و دیدم به خون تپیده تنت را
چرا به‌جای تن نازکت به خون نتپیدم؟

منی که از تپشت زنده‌ام، چطور نمردم؟
چطور نعش تو را روی دوش خسته کشیدم؟

که چشم‌های تو را بست؟ دست‌های تو را کشت؟
که دفن کرد تو را ای گل قشنگ سفیدم؟

پتوی هر شبه‌ات کو؟ مرا ببخش که امشب
یخ است روی تن تو، نلرز شاخۀ بیدم!

به خاک می‌دهمت، ای کیان میهن خونین!
کیان کوچک من، کودکم، کیان شهیدم!

هفت آذر، دو و سی بامداد
موسیقی: پل چوبی، کارن همایونفر

#لیلا_معصومی_نایینی

@leyli_maasomi
#آن_روزها
.
آمدن زمستان و سرمای امسال یاد و خاطرۀ دوران کودکی و نوجوانی را برایم زنده کرد. خاطرۀ سرمای آن روزها، سرمایی حقیقی و استخوان‌سوز به‌همراه بوی نفت. از سال‌های زندگی‌ام در زمان کودکی در اصفهان و زمستان‌هایش جز زمان جنگ و صف طویل نفت در نفت‌فروشی اول خیابان ملک، جایی که پدرم نفت می‌خرید و بعد در زمستان با تلمبۀ مخصوص از بشکه برمی‌داشت و در بخاری می‌ریخت چیزی به خاطر ندارم؛ اما خاطرات نوجوانی و جوانی در نایین پررنگ‌تر است. شهر کوچکم آن روزها گازکشی نشده بود و بخاری نفتی بزرگی وسط اتاق آقابزرگم بود که قاسم، باغبان خانه در آن نفت می‌ریخت، نفت همیشه در چند پیت کنار هیزم‌ها در زیرزمین ذخیره شده بود و من بوی نفت و چوب را همزمان دوست داشتم و پر بودم از این بوها که حالا برایم به‌طرز غریبی نوستالژیک است. خود روشن‌کردن بخاری نفتی دنگ‌وفنگ غریبی داشت، سر میله‌‌ای پارچه‌ای بود که پارچه باید می‌رسید به منبع نفت ته بخاری و بعد کبریت می‌زدیم و پارچۀ آتش‌گرفته نفت را شعله‌ور می‌کرد. یادم است آقابزرگم که درد زانو در آن سن و سال او را از بر پا استوار ایستادن عاجز کرده بود چطور به زحمت و درد بلند می‌شد و هیکلش را یله می‌کرد به بخاری و بخاری را روشن می‌کرد، در آن سرمای سخت کویری، صدای گُر گرفتن آتش و جرق جرق تنۀ بخاری که نتیجۀ سرد و گرم شدن بود و بوی نفت برای من منبع الهام و گرما و رؤیا بود. جز این لحاف‌ها و تشک‌ها همه پنبه‌ای بود و یکی از ذوق‌های دوران نوجوانی‌ام که در ضمن با آن می‌توانستم خودم را در دل مغرور و سخت آقابزرگم جا کنم دوختن ملحفۀ لحاف‌ها و پتوها و تشک‌ها بود. جز این در اتاق کوچک من و خواهرم بخاری آبی علاالدینی می‌سوخت که می‌توانستم در سایۀ شعله و گرمای آن به محبوب‌ترین سرگرمی دوران نوجوانی‌ام یعنی کتاب‌خواندن و رادیو گوش‌دادن بپردازم، سفارش همیشگی آقابزرگم این بود که شعلۀ آلادین باید آبی بسوزد و اگر شعله بالا گرفت و قرمز شد باید دوباره فتیله را پایین بکشی و حد و اندازه را نگه داری. اتاق کوچک ما با همان شعلۀ کوچک گرم می‌شد. یادم است در همان ایام نوجوانی در پرتو آن چراغ کوچک اسب خیالم رفت پیش بچه‌هایی که در سرما و برف و بوران، برهنه و بی‌پناهند. احوالی که در این شعر شهریار نمایان است:
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لاقبایان را

روزی که برف سنگینی آمده بود و البته آن روزها زمستان برفی زیاد می‌دیدیم، زمانی که چند نفر با پاروهای چوبی مشغول پارو کردن پشت‌بام‌های خشتی خانه‌باغ بودند، در پرتو نور آبی آلادین آبی‌ام با حسی پاک و کودکانه شعرکی نوشتم که امشب آن را در دفترچۀ قدیمی شعرهای نوجوانی‌ام بازیافتم، می‌دانم نپخته و خام و کودکانه است. اما حسی زلال در آن یافتم که قلبم را از تأثری عمیق لبریز کرد. غم این زمستان غریب جوان‌کش اضافه شد به غم غربت آن روزها که برای همیشه قسمتی از روح من در آن جامانده است.

ای چراغ مهربان، یک امشب دیگر بسوز
خوب می‌دانم که هم شب سوختی هم بین روز

ای چراغ مهربان، من سردم است و کلبه‌ام
بی‌تو یخ می‌بندد و دیگر ندارد سازوسوز

تو در اینجایی و شاید خوب می‌فهمی چقدر
شهر تنهایی بزرگ است و نگاهم بی‌فروز،

روز و شب از غصه می‌سوزد، دو چشمم رو به توست
با نگاهم باز می‌گویم چو قلب من بسوز

ای چراغ مهربان، امروز برف آمد ولی
تو نفهمیدی، هوا سرد است و دارد سخت، سوز

تو نفهمیدی که اینجا کودکی تنها و خیس
اشک می‌ریزد که خورشیدی ندارد توی روز

اشک می‌ریزد که تنها مانده آدم‌ها همه
پشت بر خورشید، مثل شاخه‌ها کردند قوز

تو نفهمیدی، ولی آن‌ها که فهمیدند نیز
مصلحت را در نفهمی دیده‌اند اینجا هنوز

با همان چشمان آبی ای چراغ خوب من!
سوختی اما ندیدی قلب‌هایی بی‌فروز،

مثل قلب آدم برفی که یادش هیچ نیست
در پی مهتاب شب، گرمای عشق و مهر روز،

خاک سرد غصه پاشیده است روی شعله‌ات
قلب من چون شعله‌ات از درد می‌سوزد هنوز

ای نگاهت سرپناه آخرین رؤیای من
آخرین رؤیای من را با نگاهت برفروز

آخرین رؤیا که بابا کفش نو می‌آورد
آخرین رؤیا که مادر باز می‌بافد بلوز

تو اگر مُردی گل رؤیام پرپر می‌شود
یک شب دیگر نگاهت را به چشمانم بدوز

آی، ای تنها رفیق خوب و گرمم ای چراغ!
نفت دیگر نیست؛ اما ساعتی دیگر بسوز

#لیلا_معصومی_نایینی
سرکار خانم دکتر لیلا معصومی نواده مرحوم میرزا اسماعیل خان معصومی نایینی


@leyli_maasomi
#جمعه_بازار
.
جمعه با شعر و موسیقی

وقتی که رفتم در جهان از من چه می‌ماند؟
از آمدن، جز تلخی رفتن چه می‌ماند؟

از سینه‌ام، مدفون آوار بزرگ عشق
از انفجار قلب من، از تن چه می‌ماند؟

جز چند گلبرگ رها آوارۀ هر باد
از لاله‌زار سرخ این دامن چه می‌ماند؟

از جست‌وخیز چابک پروانه‌ای کوچک
گِرد تو، شمع تا ابد روشن، چه می‌ماند؟

از آن زن عریان که می‌رقصید در باران
جز خاطرات چند پیراهن چه می‌ماند؟

جز آن شقایق‌های رقصان بر مزار من 
از این دل دیوانه، از این زن چه می‌ماند؟

اول آبان ۱۴۰۲

#لیلا_معصومی_نایینی
@naein_nameh