Forwarded from Mamatiir - کانال پایگاه ممتی (尺.丂卄.爪)
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت اول (بازنشر)
به گور پدرش هم خندیده! زنیکه پتیاره! آگه راست می گه نوه خودش رو بده به این مرتیکه! من دخترم را بدم به پسر اون گوربهگورشده؟! نمیدم! مَحال ممکنه! این آخرین جملهای بود که از دهان یدالله درآمد و بعدش هم کف به دهان آورد و جلو زن و دخترش پس افتاد و جانش درآمد. جیغوویغ مادر و دختر که بلند شد، دروهمسایه ظرف چند دقیقه ریختند توی خانه و یک ساعت بعد هم جسد نیمه گرم یدالله را توی تابوت چپاندند و بردند غسالخانه؛ اذان ظهر را نگفته بودند که جنازه یدالله توی قبر آرامگرفته بود و فک و فامیل بالای سرش مویه میکردند و حاج اسماعیل و میرزا حسین جعفر هم قرآن میخواندند؛ نه همسرش سکینه و نه دخترش فاطمه سلطان، این مرگ نابهنگام را بهحساب خواستگاری نایب نگذاشتند. مگر میشد نایب را که چوپان ولایت بود و کلی ارث پدری داشت و نیمی از گله ولایت هم از آن فک و فامیلش بود از دست داد؟ تنها عیب نایب رنگ پوستش بود که مثل شب تاریک و سیاه بود، به جایش قدبلند و رشید بود، بامحبت بود، حُرمت داشت و از همه مهمتر اینکه خیلی از اهالی ولایت دلشان میخواست دخترشان را به او بدهند. پس به هیچوجه نباید او را از دست میدادند. اینکه یدالله از قدیم به خاطر چند رأس گوسفندش که از بیدقتی پدر نایب (خان حسین) در فصل بهار، با خوردن گل هِشم تریاک تلفشده بودند و یدالله این اتفاق را عمدی تلقی کرده بود، ربطی به مقبولیت نایب و اهمیت خواستگاریاش از فاطمه سلطان نداشت. سکینه همانطور که سر قبر نشسته بود و برای یدالله اشک میریخت به همه این چیزها فکر میکرد و صدای قاریها هم چون موسیقی حزنانگیزی بر این بلاتکلیفی و درماندگی میافزود. البته که هیچکس جز سکینه از مخالفت سرسختانه یدالله با خواستگاری نایب خبری نداشت و این راز را فقط او میدانستند. حتی حاج لیلا هم که از طرف خانواده نایب خواستگاری کرده بود از مخالفت سفتوسخت یدالله خبر نداشت. سکینه بهدرستی دریافته بود که برای نجات دخترش فاطمه سلطان بههیچوجه نباید نایب را باآنهمه مال و مکنت از دست بدهد. معلوم بود که فاطمه سلطان برورویی داشت و خیلی از جوانهای ولایت هم چشمشان دنبالش بود؛ اما هیچکدامشان آه در بساط نداشتند و دستشان به دهانشان نمیرسید، جز نایب که علاوه بر ارث پدری برای خودش چوپان درستوحسابی بود و میتوانست نانآور چند خانواده باشد. تازه همین یکی دو ماه پیش هم یکدانگ از مزرعه خَوگَچو را با پول خودش خریده بود. چه دامادی از این بهتر؟!...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت اول (بازنشر)
به گور پدرش هم خندیده! زنیکه پتیاره! آگه راست می گه نوه خودش رو بده به این مرتیکه! من دخترم را بدم به پسر اون گوربهگورشده؟! نمیدم! مَحال ممکنه! این آخرین جملهای بود که از دهان یدالله درآمد و بعدش هم کف به دهان آورد و جلو زن و دخترش پس افتاد و جانش درآمد. جیغوویغ مادر و دختر که بلند شد، دروهمسایه ظرف چند دقیقه ریختند توی خانه و یک ساعت بعد هم جسد نیمه گرم یدالله را توی تابوت چپاندند و بردند غسالخانه؛ اذان ظهر را نگفته بودند که جنازه یدالله توی قبر آرامگرفته بود و فک و فامیل بالای سرش مویه میکردند و حاج اسماعیل و میرزا حسین جعفر هم قرآن میخواندند؛ نه همسرش سکینه و نه دخترش فاطمه سلطان، این مرگ نابهنگام را بهحساب خواستگاری نایب نگذاشتند. مگر میشد نایب را که چوپان ولایت بود و کلی ارث پدری داشت و نیمی از گله ولایت هم از آن فک و فامیلش بود از دست داد؟ تنها عیب نایب رنگ پوستش بود که مثل شب تاریک و سیاه بود، به جایش قدبلند و رشید بود، بامحبت بود، حُرمت داشت و از همه مهمتر اینکه خیلی از اهالی ولایت دلشان میخواست دخترشان را به او بدهند. پس به هیچوجه نباید او را از دست میدادند. اینکه یدالله از قدیم به خاطر چند رأس گوسفندش که از بیدقتی پدر نایب (خان حسین) در فصل بهار، با خوردن گل هِشم تریاک تلفشده بودند و یدالله این اتفاق را عمدی تلقی کرده بود، ربطی به مقبولیت نایب و اهمیت خواستگاریاش از فاطمه سلطان نداشت. سکینه همانطور که سر قبر نشسته بود و برای یدالله اشک میریخت به همه این چیزها فکر میکرد و صدای قاریها هم چون موسیقی حزنانگیزی بر این بلاتکلیفی و درماندگی میافزود. البته که هیچکس جز سکینه از مخالفت سرسختانه یدالله با خواستگاری نایب خبری نداشت و این راز را فقط او میدانستند. حتی حاج لیلا هم که از طرف خانواده نایب خواستگاری کرده بود از مخالفت سفتوسخت یدالله خبر نداشت. سکینه بهدرستی دریافته بود که برای نجات دخترش فاطمه سلطان بههیچوجه نباید نایب را باآنهمه مال و مکنت از دست بدهد. معلوم بود که فاطمه سلطان برورویی داشت و خیلی از جوانهای ولایت هم چشمشان دنبالش بود؛ اما هیچکدامشان آه در بساط نداشتند و دستشان به دهانشان نمیرسید، جز نایب که علاوه بر ارث پدری برای خودش چوپان درستوحسابی بود و میتوانست نانآور چند خانواده باشد. تازه همین یکی دو ماه پیش هم یکدانگ از مزرعه خَوگَچو را با پول خودش خریده بود. چه دامادی از این بهتر؟!...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت دوم
...صبح روز بعد از چهلم یدالله، سکینه یک کوزه ماست گوسفندی برداشت و رفت منزل حاج لیلا و سربسته به او رساند که دنبال ماجرای خواستگاری را بگیرد. یک قواره پارچه مخمل قرمزی را هم که آنوقتها یدالله از مشهد برایش آورده بود و سالها توی صندوقچهاش زیر خرتوپرتهای دیگر نگهداشته بود از زیر چادرش درآورد و گذاشت کنار تشکچه حاج لیلا که محکمکاری کرده باشد. حاج لیلا هم ملتفت ماجرا بود و همانطور که دستش را روی سطح نرم مخمل پیشکشی میلغزاند، سکینه را مطمئن کرد که خیالش راحت باشد.دو هفته بعدش، پنجشنبهشبی که برف سنگینی هم آمده بود، چندنفری از خانواده نایب درحالیکه مردانشان خود را در عبا پوشانده بودند و زنانشان چادر چاقچور کرده بودند، فانوس به دست به سمت منزل یدالله درحرکت بودند و حاج لیلا هم جلودارشان بود. نایب هم درحالیکه کلاه نمدی نو شهرضایی و گیوه دو دوخت دهبیدی نونواری پوشیده بود و عبای شتری آستر مخملیاش را به دوش انداخته بود، پشت سر بزرگان فامیل و آخرین نفر بود که وارد منزل یدالله شد. یک ساعت بعد، عمو و دایی نایب، چپق به دست از منزل یدالله خارج شدند و هنوز چپقشان روشن بود که شیخ مرتضی را با خودشان آوردند و همان شب صیغه جاری شد و فاطمه سلطان و نایب زن و شوهر شدند. آن شب بعد از مدتها اولین شبی بود که سکینه با خیال راحت سرش را بر بالین گذاشت و آسوده خوابید. زمستان آن سال برای اهالی بسیار سخت بود؛ به خاطر برف سنگین و کولاک و سوز سرما، مدتها گله به چرا نرفت؛ همه چُغندر و شلغم و زردکی که اهالی بهعنوان آذوقه برای خود و دامشان گاله کرده بودند، ته کشیده بود و خیلیها مجبور شدند برای قوت خانواده و جبران کمبود آذوقه حیواناتشان، چندتایی از دامهای خود را سر ببرند و قَلیه اش کنند. اینطوری همغذای خودشان به راه بود و هم مصرف آذوقه حیوانات کمتر میشد. نایب هم به خاطر برف و کولاک و سرمای بیشازحد خانهنشین بود و بیشتر اوقاتش را در خانه سکینه نزد فاطمه سلطان میگذراند؛ گرچه خودش هم تعدادی از گوسفندانش را که در خَوگَچو پروار بسته بود به خاطر سرما و کمبود آذوقه از دست داد بود اما درمجموع از اینکه به خاطر برف و بوران زمستان، چوپانیاش تعطیلشده بود و شب و روزش را وَر دل فاطمه سلطان پا در تنور میگذراند خوشحال بود. چیزی نگذشت که قصه عشق و عاشقی اشان ورد زبان پیر و جوان ولایت شد و خیلیها حسرت زندگی آن دو را داشتند. بارش برف آن سال بهقدری زیاد بود که کوچههای ولایت تا نیمههای فروردین مملو از برفهای برهم فشرده و یخزده بود. آن سال خیلی از پیرهای ولایت عمرشان به بهار نرسید؛ اهالی آن سال را، سال (سیاه سرما) نام نهادند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت دوم
...صبح روز بعد از چهلم یدالله، سکینه یک کوزه ماست گوسفندی برداشت و رفت منزل حاج لیلا و سربسته به او رساند که دنبال ماجرای خواستگاری را بگیرد. یک قواره پارچه مخمل قرمزی را هم که آنوقتها یدالله از مشهد برایش آورده بود و سالها توی صندوقچهاش زیر خرتوپرتهای دیگر نگهداشته بود از زیر چادرش درآورد و گذاشت کنار تشکچه حاج لیلا که محکمکاری کرده باشد. حاج لیلا هم ملتفت ماجرا بود و همانطور که دستش را روی سطح نرم مخمل پیشکشی میلغزاند، سکینه را مطمئن کرد که خیالش راحت باشد.دو هفته بعدش، پنجشنبهشبی که برف سنگینی هم آمده بود، چندنفری از خانواده نایب درحالیکه مردانشان خود را در عبا پوشانده بودند و زنانشان چادر چاقچور کرده بودند، فانوس به دست به سمت منزل یدالله درحرکت بودند و حاج لیلا هم جلودارشان بود. نایب هم درحالیکه کلاه نمدی نو شهرضایی و گیوه دو دوخت دهبیدی نونواری پوشیده بود و عبای شتری آستر مخملیاش را به دوش انداخته بود، پشت سر بزرگان فامیل و آخرین نفر بود که وارد منزل یدالله شد. یک ساعت بعد، عمو و دایی نایب، چپق به دست از منزل یدالله خارج شدند و هنوز چپقشان روشن بود که شیخ مرتضی را با خودشان آوردند و همان شب صیغه جاری شد و فاطمه سلطان و نایب زن و شوهر شدند. آن شب بعد از مدتها اولین شبی بود که سکینه با خیال راحت سرش را بر بالین گذاشت و آسوده خوابید. زمستان آن سال برای اهالی بسیار سخت بود؛ به خاطر برف سنگین و کولاک و سوز سرما، مدتها گله به چرا نرفت؛ همه چُغندر و شلغم و زردکی که اهالی بهعنوان آذوقه برای خود و دامشان گاله کرده بودند، ته کشیده بود و خیلیها مجبور شدند برای قوت خانواده و جبران کمبود آذوقه حیواناتشان، چندتایی از دامهای خود را سر ببرند و قَلیه اش کنند. اینطوری همغذای خودشان به راه بود و هم مصرف آذوقه حیوانات کمتر میشد. نایب هم به خاطر برف و کولاک و سرمای بیشازحد خانهنشین بود و بیشتر اوقاتش را در خانه سکینه نزد فاطمه سلطان میگذراند؛ گرچه خودش هم تعدادی از گوسفندانش را که در خَوگَچو پروار بسته بود به خاطر سرما و کمبود آذوقه از دست داد بود اما درمجموع از اینکه به خاطر برف و بوران زمستان، چوپانیاش تعطیلشده بود و شب و روزش را وَر دل فاطمه سلطان پا در تنور میگذراند خوشحال بود. چیزی نگذشت که قصه عشق و عاشقی اشان ورد زبان پیر و جوان ولایت شد و خیلیها حسرت زندگی آن دو را داشتند. بارش برف آن سال بهقدری زیاد بود که کوچههای ولایت تا نیمههای فروردین مملو از برفهای برهم فشرده و یخزده بود. آن سال خیلی از پیرهای ولایت عمرشان به بهار نرسید؛ اهالی آن سال را، سال (سیاه سرما) نام نهادند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت سوم )
...اواسط بهار بود که ولایت دوباره جان گرفت. گله دوباره راهی چرا شد و زمینها برای کشت بهاره شخم خورد و مردم از تاخینه ها به درآمدند و نایب هم به عشق فاطمه سلطان صبح علیالطلوع از میانه پشتکویه گله را سینه میکرد و با خودش میبرد و خورشید ته آسمان بود که بازمیگشت؛ گله را به اسدالله میسپرد و یکراست هم میرفت منزل فاطمه سلطان. سکینه از برکت نایب، خوردوخوراک کافی در اختیار داشت و برای همین هم برای دامادش سنگ تمام میگذاشت و از معاشقه آن دو لذت میبرد؛ بالاخره هم این خوشخدمتیها و سهلانگاریها، کار دستش داد و بعد از مدتی شکم فاطمه سلطان بالا آمد، سکینه دوباره چادربهسر شد و رفت سراغ حاج لیلا که: دستم به دامنت من رویم نمیشود و بهتر است به خانواده نایب بگویی هر چه زودتر دست دخترم را بگیرند و عروسی برگزار کنند. چراکه ممکن است آبروی هر دو خانواده به باد برود؛ نیمه خردادماه بود که نایب در محله پشت کوه، خانه نوساز میرزاعلی حسینعلی را خرید و آخر ماه هم مختصر جهیزیه فاطمه سلطان را به آنجا منتقل کرد؛ پنجشنبهشب همان هفته هم سوروسات عروسی پروپیمانی را در حیاط بزرگ منزل حاج سید رضا به راه کرد؛ آبگوشت مایهدار و مفصلی هم به همه مهمانانش داد. شب عروسی سکینه با هزار جور ترفند سعی کرد کسی شکم برآمده دخترش را نبیند اما تقریباً همه زنهای ولایت میدانستند که فاطمه سلطان چهارماهه حامله است اما هیچکسی پیش خانواده دو طرف بروز نمیداد و همه آن را بهحساب زندگی عاشقانه آن دو گذاشته بودند. چراکه دیده بودند نایب هر وقت که میخواهد از فاطمه سلطان دور شود؛ او را میبوسد؛ چنین رفتار عاشقانهای را به عمرشان در ولایت ندیده بودند و برایشان حسرت برانگیز بود.
تابستان آن سال به خاطر برف و باران زمستان، کشت و کار خوب بود و بیابانها نیز مملو از علفهای صحرایی بود. گله فربه و سرحال شده بودند. نایب با آخرین سهمیه ارث پدریاش که به او رسیده بود، تعدادی گوسفند از عشایر خرید. عشایر هرسال از ولایت گذر میکردند؛ زنانشان الک و داس و چاقو و خرتوپرتهای دیگر را که از ولایات دیگر بود، میفروختند و مردانشان نیز الاغ و پالان و یراقآلات و گوسفند و گاهی هم شتر میآوردند و میفروختند و یا با چیزهای دیگر معاوضه میکردند. نایب گوسفندان تازه خریده را با گوسفندانی که در گله ولایت داشت و جمعاً حدود صد رأس میشدند، یکجا راهی خَوگَچو کرد و موقتاً اسدالله را هم پی آنها فرستاد؛ اما گله نیاز به چوپانی تماموقت داشت. به همین دلیل رفت سراغ رسول چوپان؛ تنها کسی که آدم این کار بود و بههیچوجه اهل ماندن در ولایت نبود و دوست داشت در کوه و صحرا زندگی کند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت سوم )
...اواسط بهار بود که ولایت دوباره جان گرفت. گله دوباره راهی چرا شد و زمینها برای کشت بهاره شخم خورد و مردم از تاخینه ها به درآمدند و نایب هم به عشق فاطمه سلطان صبح علیالطلوع از میانه پشتکویه گله را سینه میکرد و با خودش میبرد و خورشید ته آسمان بود که بازمیگشت؛ گله را به اسدالله میسپرد و یکراست هم میرفت منزل فاطمه سلطان. سکینه از برکت نایب، خوردوخوراک کافی در اختیار داشت و برای همین هم برای دامادش سنگ تمام میگذاشت و از معاشقه آن دو لذت میبرد؛ بالاخره هم این خوشخدمتیها و سهلانگاریها، کار دستش داد و بعد از مدتی شکم فاطمه سلطان بالا آمد، سکینه دوباره چادربهسر شد و رفت سراغ حاج لیلا که: دستم به دامنت من رویم نمیشود و بهتر است به خانواده نایب بگویی هر چه زودتر دست دخترم را بگیرند و عروسی برگزار کنند. چراکه ممکن است آبروی هر دو خانواده به باد برود؛ نیمه خردادماه بود که نایب در محله پشت کوه، خانه نوساز میرزاعلی حسینعلی را خرید و آخر ماه هم مختصر جهیزیه فاطمه سلطان را به آنجا منتقل کرد؛ پنجشنبهشب همان هفته هم سوروسات عروسی پروپیمانی را در حیاط بزرگ منزل حاج سید رضا به راه کرد؛ آبگوشت مایهدار و مفصلی هم به همه مهمانانش داد. شب عروسی سکینه با هزار جور ترفند سعی کرد کسی شکم برآمده دخترش را نبیند اما تقریباً همه زنهای ولایت میدانستند که فاطمه سلطان چهارماهه حامله است اما هیچکسی پیش خانواده دو طرف بروز نمیداد و همه آن را بهحساب زندگی عاشقانه آن دو گذاشته بودند. چراکه دیده بودند نایب هر وقت که میخواهد از فاطمه سلطان دور شود؛ او را میبوسد؛ چنین رفتار عاشقانهای را به عمرشان در ولایت ندیده بودند و برایشان حسرت برانگیز بود.
تابستان آن سال به خاطر برف و باران زمستان، کشت و کار خوب بود و بیابانها نیز مملو از علفهای صحرایی بود. گله فربه و سرحال شده بودند. نایب با آخرین سهمیه ارث پدریاش که به او رسیده بود، تعدادی گوسفند از عشایر خرید. عشایر هرسال از ولایت گذر میکردند؛ زنانشان الک و داس و چاقو و خرتوپرتهای دیگر را که از ولایات دیگر بود، میفروختند و مردانشان نیز الاغ و پالان و یراقآلات و گوسفند و گاهی هم شتر میآوردند و میفروختند و یا با چیزهای دیگر معاوضه میکردند. نایب گوسفندان تازه خریده را با گوسفندانی که در گله ولایت داشت و جمعاً حدود صد رأس میشدند، یکجا راهی خَوگَچو کرد و موقتاً اسدالله را هم پی آنها فرستاد؛ اما گله نیاز به چوپانی تماموقت داشت. به همین دلیل رفت سراغ رسول چوپان؛ تنها کسی که آدم این کار بود و بههیچوجه اهل ماندن در ولایت نبود و دوست داشت در کوه و صحرا زندگی کند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت چهارم
...خیلی زود با هم به توافق رسیدند و نایب گلهاش در خَوگَچو را به او سپرد. فاطمه حالا ششماهه حامله بود و سکینه هم بیشتر اوقاتش را در منزل دخترش میگذراند. نایب دستودلباز بود و حسابی و با تمام وجود برای خانواده سه نقرهاش ریختوپاش میکرد. رسول چوپان هم دهپانزده روزی یکبار میآمد ولایت و کُلی سرشیر و ماست و کشک میآورد و آمار زادوولد گوسفندان را میداد و ماهیانهاش را از نایب دریافت میکرد؛ سپس میرفت دم بازار نایین و خورجین الاغش را پر از آذوقه و ملزومات زندگیاش میکرد، دوباره راهی خَوگَچو میشد. اواسط دیماه همان سال بود که فاطمه سلطان صاحب یک دختر ترگلوورگل شد که اسمش را گذاشتند نقره. با آمدن نقره خوشبختی مثالزدنی آنها صدچندان شد. روزها از پی هم میگذشتند و سوز سرمای زمستان هم بیشتر میشد. اواخر بهمن بود و یک ماهی میشد که خبری از رسول چوپان نبود، گرچه زمستان آن سال مثل سال گذشته پربرف و کولاک نبود اما سوز سرمایش مثل شلاق بر تن مینشست. نیامدن رسول چوپان کمکم نایب را نگران کرده بود؛ تصمیم گرفت برای سرکشی خودش به خَوگَچو برود. چند روز بعد گله ولایت را به اسدالله که وردستش بود سپرد و شال و کلاه کرد؛ الاغ چابک و سفیدش را به راه کرد، باروبندیل یکیدوماهه ای هم برای رسول چوپان تهیه کرد و تفنگ سر پرش را هم به پالان الاغ آویخت و بعدازآن که فاطمه سلطان را خاطرجمع کرد که هر طور شده تا سر شب بازمیگردد، او را بوسید و به سمت خَوگَچو حرکت کرد.
دوساعتی به ظهر مانده بود که نایب به پاییندست تپههای خَوگَچو رسید. در کمرگاه تپه، ناگهان چشمش به دو آهو افتاد. فوراً از الاغ پیاده شد، آن را به کناری راند و تفنگ به دست و خمیده به سمت تپه حرکت کرد؛ آهویی ماده با برهاش در بخش جنوبی تپه که بوتههای سر برآورده از برف در آنجا به چشم میآمدند، مشغول چریدن بودند. نایب کمین کرد، چاشنی تفنگش را گذاشت و به سمت آنها نشانه رفت. با غرش مهیب تفنگ، برهآهو بر زمین افتاد اما آهوی ماده زخمی و فراری شد. نایب بهسرعت به سمت شکارش رفت، برهآهو دستوپا میزد و در حال جان کندن بود. نایب کاردش را از جیب درآورد و برهآهو را حلال کرد. سپس لاشه برهآهو را از پاهایش گرفت و به سمت الاغش حرکت کرد. خون لاشه برهآهو به سمت پوزه کوچکش میآمد و آرام بر زمین میچکید، نایب لاشه برهآهو را با تکه طنابی به پالان الاغ آویخت و الاغ را هِی کرد و به سمت خَوگَچو پیشراند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت چهارم
...خیلی زود با هم به توافق رسیدند و نایب گلهاش در خَوگَچو را به او سپرد. فاطمه حالا ششماهه حامله بود و سکینه هم بیشتر اوقاتش را در منزل دخترش میگذراند. نایب دستودلباز بود و حسابی و با تمام وجود برای خانواده سه نقرهاش ریختوپاش میکرد. رسول چوپان هم دهپانزده روزی یکبار میآمد ولایت و کُلی سرشیر و ماست و کشک میآورد و آمار زادوولد گوسفندان را میداد و ماهیانهاش را از نایب دریافت میکرد؛ سپس میرفت دم بازار نایین و خورجین الاغش را پر از آذوقه و ملزومات زندگیاش میکرد، دوباره راهی خَوگَچو میشد. اواسط دیماه همان سال بود که فاطمه سلطان صاحب یک دختر ترگلوورگل شد که اسمش را گذاشتند نقره. با آمدن نقره خوشبختی مثالزدنی آنها صدچندان شد. روزها از پی هم میگذشتند و سوز سرمای زمستان هم بیشتر میشد. اواخر بهمن بود و یک ماهی میشد که خبری از رسول چوپان نبود، گرچه زمستان آن سال مثل سال گذشته پربرف و کولاک نبود اما سوز سرمایش مثل شلاق بر تن مینشست. نیامدن رسول چوپان کمکم نایب را نگران کرده بود؛ تصمیم گرفت برای سرکشی خودش به خَوگَچو برود. چند روز بعد گله ولایت را به اسدالله که وردستش بود سپرد و شال و کلاه کرد؛ الاغ چابک و سفیدش را به راه کرد، باروبندیل یکیدوماهه ای هم برای رسول چوپان تهیه کرد و تفنگ سر پرش را هم به پالان الاغ آویخت و بعدازآن که فاطمه سلطان را خاطرجمع کرد که هر طور شده تا سر شب بازمیگردد، او را بوسید و به سمت خَوگَچو حرکت کرد.
دوساعتی به ظهر مانده بود که نایب به پاییندست تپههای خَوگَچو رسید. در کمرگاه تپه، ناگهان چشمش به دو آهو افتاد. فوراً از الاغ پیاده شد، آن را به کناری راند و تفنگ به دست و خمیده به سمت تپه حرکت کرد؛ آهویی ماده با برهاش در بخش جنوبی تپه که بوتههای سر برآورده از برف در آنجا به چشم میآمدند، مشغول چریدن بودند. نایب کمین کرد، چاشنی تفنگش را گذاشت و به سمت آنها نشانه رفت. با غرش مهیب تفنگ، برهآهو بر زمین افتاد اما آهوی ماده زخمی و فراری شد. نایب بهسرعت به سمت شکارش رفت، برهآهو دستوپا میزد و در حال جان کندن بود. نایب کاردش را از جیب درآورد و برهآهو را حلال کرد. سپس لاشه برهآهو را از پاهایش گرفت و به سمت الاغش حرکت کرد. خون لاشه برهآهو به سمت پوزه کوچکش میآمد و آرام بر زمین میچکید، نایب لاشه برهآهو را با تکه طنابی به پالان الاغ آویخت و الاغ را هِی کرد و به سمت خَوگَچو پیشراند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت پنجم (بازنشر)
...یکساعتی به ظهر مانده بود که به خَوگَچو رسیده بود. بالای تپه رفت، دستش را سایبان کرد و هرچقدر دوروبرش را نگاه کرد تا شاید گله و رسول چوپان را دور و اطراف آنجا ببیند نشد. با خودش فکر کرد که لابد گله را به سمت تنگه گیلی هوراو برده و تا عصر بازمیگردد. وارد خَوگَچو شد، الاغ را در طویله نیمه ویران کنار صفه جا داد تا از سوز سرما در امان باشد، لاشه برهآهو و خُورجین الاغ را برداشت و گذاشت توی صفه جلو در اتاق. به سمت اتاق رفت، در از پشت بسته بود. تعجب کرد! چند باری رسول چوپان را صدا کرد، جوابی نشنید؛ با پا بر در کوبید؛ در باز شد، هوای متعفن اتاق سردتر از بیرون بود؛ رسول چوپان همانطور که پایش زیر لحاف مندرس کرسی بود به دیوار تکیه داده بود و چون مجسمهای بیحرکت نشسته بود. نایب صدایش کرد، پاسخی نشنید؛ پیش رفت و دست بر صورتش گذاشت، از یخ هم سردتر بود. پوست صورتش مثل چرمِ بر استخوانش خشکیده بود. معلوم بود که روزها قبل مرده است. وحشت کرد یکلحظه ترسید و عقب نشست؛ چه اتفاقی افتاده بود؛ توی سبد حصیری کنار اتاق، لاشه پوستکنده و تکهتکه شده آهویی به چشم میخورد که کرمهایی ریزودرشت در آن میلولید؛ سر آهو با شاخهای بلندش که نشان میداد نر است، کنار سبد روی زمین بود و درست روبروی مسیر نگاه یخزده رسول چوپان قرار داشت، گویی با چشمانی یخزده و پر از وحشت و نفرت، چشم در چشم جسد رسول چوپان دوخته بود. ازآنچه میدید ترسیده و حیرتزده بود. بهسرعت از اتاق خارج شد و به صفه آمد. با دستی لرزان، سیگاری گیراند. کاملاً گیج شده بود؛ اگر رسول چوپان مرده، بر سر گلهاش چه آمده؟! لاشه آهو آنجا چه میکرد؟! شنیده بود در بعضی از ولایات، اشرار چوپان را کشتهاند و گله را با خودشان بردهاند؛ یا چوپان توی بوران، گله را گمکرده و یا گرگ چوپان و گله را دریده؛ اما جسد رسول چوپان هیچکدام از این نشانهها را نداشت. ناگهان مثل کسی که کشفی کرده باشد به خود آمد و سیگار نیم کشیدهاش را بر زمین انداخت و به سمت آغُل بزرگ پشت اتاق دوید. در بستهاش را باز کرد. ازآنچه میدید مغزش به درد آمد؛ تمام گله تقریباً صدوبیست رأسیاش از گرسنگی و بیآبی و سرما تلفشده بودند. گرچه مغزش کار نمیکرد، اما بهراحتی میتوانست حدس بزند که رسول چوپان روزها قبل مرده و این زبانبستهها هم در طویله حبس شدهاند و از سرما و گرسنگی جان دادهاند. کاش چند روز زودتر میآمد، کاش اول زمستان به محمد شیخ ملک که در سُچه بود میسپرد گاهی سری به چوپانش بزند؛ کاش... . نمیدانست از سوز سرما بود و یا از عرق سردی که به پیشانیاش دویده بود؛ هرچه بود، چون بید میلرزید. احساس کرد نمیتواند سر پا بایستد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت پنجم (بازنشر)
...یکساعتی به ظهر مانده بود که به خَوگَچو رسیده بود. بالای تپه رفت، دستش را سایبان کرد و هرچقدر دوروبرش را نگاه کرد تا شاید گله و رسول چوپان را دور و اطراف آنجا ببیند نشد. با خودش فکر کرد که لابد گله را به سمت تنگه گیلی هوراو برده و تا عصر بازمیگردد. وارد خَوگَچو شد، الاغ را در طویله نیمه ویران کنار صفه جا داد تا از سوز سرما در امان باشد، لاشه برهآهو و خُورجین الاغ را برداشت و گذاشت توی صفه جلو در اتاق. به سمت اتاق رفت، در از پشت بسته بود. تعجب کرد! چند باری رسول چوپان را صدا کرد، جوابی نشنید؛ با پا بر در کوبید؛ در باز شد، هوای متعفن اتاق سردتر از بیرون بود؛ رسول چوپان همانطور که پایش زیر لحاف مندرس کرسی بود به دیوار تکیه داده بود و چون مجسمهای بیحرکت نشسته بود. نایب صدایش کرد، پاسخی نشنید؛ پیش رفت و دست بر صورتش گذاشت، از یخ هم سردتر بود. پوست صورتش مثل چرمِ بر استخوانش خشکیده بود. معلوم بود که روزها قبل مرده است. وحشت کرد یکلحظه ترسید و عقب نشست؛ چه اتفاقی افتاده بود؛ توی سبد حصیری کنار اتاق، لاشه پوستکنده و تکهتکه شده آهویی به چشم میخورد که کرمهایی ریزودرشت در آن میلولید؛ سر آهو با شاخهای بلندش که نشان میداد نر است، کنار سبد روی زمین بود و درست روبروی مسیر نگاه یخزده رسول چوپان قرار داشت، گویی با چشمانی یخزده و پر از وحشت و نفرت، چشم در چشم جسد رسول چوپان دوخته بود. ازآنچه میدید ترسیده و حیرتزده بود. بهسرعت از اتاق خارج شد و به صفه آمد. با دستی لرزان، سیگاری گیراند. کاملاً گیج شده بود؛ اگر رسول چوپان مرده، بر سر گلهاش چه آمده؟! لاشه آهو آنجا چه میکرد؟! شنیده بود در بعضی از ولایات، اشرار چوپان را کشتهاند و گله را با خودشان بردهاند؛ یا چوپان توی بوران، گله را گمکرده و یا گرگ چوپان و گله را دریده؛ اما جسد رسول چوپان هیچکدام از این نشانهها را نداشت. ناگهان مثل کسی که کشفی کرده باشد به خود آمد و سیگار نیم کشیدهاش را بر زمین انداخت و به سمت آغُل بزرگ پشت اتاق دوید. در بستهاش را باز کرد. ازآنچه میدید مغزش به درد آمد؛ تمام گله تقریباً صدوبیست رأسیاش از گرسنگی و بیآبی و سرما تلفشده بودند. گرچه مغزش کار نمیکرد، اما بهراحتی میتوانست حدس بزند که رسول چوپان روزها قبل مرده و این زبانبستهها هم در طویله حبس شدهاند و از سرما و گرسنگی جان دادهاند. کاش چند روز زودتر میآمد، کاش اول زمستان به محمد شیخ ملک که در سُچه بود میسپرد گاهی سری به چوپانش بزند؛ کاش... . نمیدانست از سوز سرما بود و یا از عرق سردی که به پیشانیاش دویده بود؛ هرچه بود، چون بید میلرزید. احساس کرد نمیتواند سر پا بایستد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت ششم (بازنشر)
...کنار آغُل روی زمین نشست و دو دستش را حائل سرش کرد که مثل کوه سنگین شده بود. نمیدانست چند ساعت گذشته بود اما وقتی به خود آمد، هوا داشت روبه تاریکی میرفت. نای حرکت نداشت؛ بهسختی از جایش بلند شد و خودش را به اتاق رساند، جسد رسول چوپان همچنان چشم در چشم آهو به دیوار تکیه داده بود. دوباره از ترس در را بست. هیزم دانی در زاویه صفه بود که مملو از هیزم بود. چند بوته دِرِمنَه و چند بوته چَزِه بر همنهاد و آنها را گیراند. گرمای آتش درجانش دوید. پاکت سیگارش را درآورد و سیگاری چاق کرد. عبایش را که در خُورجین بود برداشت در خود پیچید و کنار آتش نشست؛ لاشه بچه آهو پیش رویش بود و خونابه گلوی بریدهاش در شکاف تکه سنگهای کف صُفه سُریده بود. سعی کرد حواسش را از بره پرت کند و به آنچه بر سرش آمده بود بیندیشد. گلهاش ازدسترفته بود، حالا از کل مال دنیا برایش یکدانگ خَوگَچو و منزلش که هنوز هم پولش را تمام و کمال به علی حسینعلی پرداخت نکرده بود. از دست دادن گله، یعنی از دست دادن تمام اعتبار و داراییاش. انگار توی رگهایش یخ ریخته بودند. چند بوته و ریشه چَزِه بر آتش گذاشت. فکر کرد مغزش ازکارافتاده است؛ صورت یخزده رسول چوپان، چشمان آهو، لاشه بچه آهو! دست در جیبش کرد و چاقویی خارج کرد، ران بچه آهو را برید و پوستش را کند و در میانه اجاق روی تکه سنگی گذاشت تا پخته شود؛ فکر کرد اگر گرسنگیاش رفع شود، حالش بهتر میشود؛ سرش را زیر عبا برد تا شاید از فکر و خیال بیرون آید. باوجود اینکه بدنش گرم شده بود اما همچنان میلرزید. خیلی نگذشته بود که صدایی شنید و سرش را از زیر عبا درآورد. گوشت بره جِلزووِلز میکرد و بو و دودش در هوا پیچیده بود. گوشت را جابجا کرد. ناگهان صدای دویدن حیوانی را شنید که به آنجا نزدیک میشد، امکان نداشت. آهوی تنومندی شبیه همان آهوی توی اتاق، روبرویش ایستاد و سم بر زمین میسایید. وحشتزده بلند شد؛ آهو ناگهان غیب شد. درِ اتاق را باز کرد؛ هیچچیز تغییر نکرده بود. دوباره همان صدا را شنید؛ خودش را در زاویه صفه، به دیوار چسباند. این بار دو آهو جلوش ایستاده بودند. همان آهوی سلاخی شده و آهوی مادهای که او زخمیاش کرده بود. بدنش مثل بید میلرزید و قادر نبود حتی دهانش را باز کند. هر دو آهو چشم در چشمش دوخته بودند. سرش گیج رفت و بر زمین افتاد و دیگر هیچ نفهمید...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت ششم (بازنشر)
...کنار آغُل روی زمین نشست و دو دستش را حائل سرش کرد که مثل کوه سنگین شده بود. نمیدانست چند ساعت گذشته بود اما وقتی به خود آمد، هوا داشت روبه تاریکی میرفت. نای حرکت نداشت؛ بهسختی از جایش بلند شد و خودش را به اتاق رساند، جسد رسول چوپان همچنان چشم در چشم آهو به دیوار تکیه داده بود. دوباره از ترس در را بست. هیزم دانی در زاویه صفه بود که مملو از هیزم بود. چند بوته دِرِمنَه و چند بوته چَزِه بر همنهاد و آنها را گیراند. گرمای آتش درجانش دوید. پاکت سیگارش را درآورد و سیگاری چاق کرد. عبایش را که در خُورجین بود برداشت در خود پیچید و کنار آتش نشست؛ لاشه بچه آهو پیش رویش بود و خونابه گلوی بریدهاش در شکاف تکه سنگهای کف صُفه سُریده بود. سعی کرد حواسش را از بره پرت کند و به آنچه بر سرش آمده بود بیندیشد. گلهاش ازدسترفته بود، حالا از کل مال دنیا برایش یکدانگ خَوگَچو و منزلش که هنوز هم پولش را تمام و کمال به علی حسینعلی پرداخت نکرده بود. از دست دادن گله، یعنی از دست دادن تمام اعتبار و داراییاش. انگار توی رگهایش یخ ریخته بودند. چند بوته و ریشه چَزِه بر آتش گذاشت. فکر کرد مغزش ازکارافتاده است؛ صورت یخزده رسول چوپان، چشمان آهو، لاشه بچه آهو! دست در جیبش کرد و چاقویی خارج کرد، ران بچه آهو را برید و پوستش را کند و در میانه اجاق روی تکه سنگی گذاشت تا پخته شود؛ فکر کرد اگر گرسنگیاش رفع شود، حالش بهتر میشود؛ سرش را زیر عبا برد تا شاید از فکر و خیال بیرون آید. باوجود اینکه بدنش گرم شده بود اما همچنان میلرزید. خیلی نگذشته بود که صدایی شنید و سرش را از زیر عبا درآورد. گوشت بره جِلزووِلز میکرد و بو و دودش در هوا پیچیده بود. گوشت را جابجا کرد. ناگهان صدای دویدن حیوانی را شنید که به آنجا نزدیک میشد، امکان نداشت. آهوی تنومندی شبیه همان آهوی توی اتاق، روبرویش ایستاد و سم بر زمین میسایید. وحشتزده بلند شد؛ آهو ناگهان غیب شد. درِ اتاق را باز کرد؛ هیچچیز تغییر نکرده بود. دوباره همان صدا را شنید؛ خودش را در زاویه صفه، به دیوار چسباند. این بار دو آهو جلوش ایستاده بودند. همان آهوی سلاخی شده و آهوی مادهای که او زخمیاش کرده بود. بدنش مثل بید میلرزید و قادر نبود حتی دهانش را باز کند. هر دو آهو چشم در چشمش دوخته بودند. سرش گیج رفت و بر زمین افتاد و دیگر هیچ نفهمید...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت هفتم (بازنشر)
...آفتاب صبح نزده بود که با شنیدن صدای بلند و آشنایی که نام او را صدا میزد، از خواب پرید. آتش خاکستر شده بود و از گوشت بره، جزغالهاش برجایمانده بود. بهسختی از جایش بلند شد و به سمت صدا رفت؛ در نور سفیدرنگ صبح گاهی، شیخ ملک و اسدالله را دید که هرکدام با یک الاغ به سمت او میآمدند. شب گذشته، فاطمه سلطان تا نیمهشب منتظر نایب مانده بود اما چون خبری نشده بود، ناچار بهاتفاق مادرش رفته بود منزل شیخ ملک و بعد از توضیح حال و حکایت التماس کرده بودند که همان ساعت برای جستجو بهاتفاق اسدالله راهی خَوگَچو شوند. شیخ ملک که مردی جاافتاده و باتجربه بود، با دیدن جسد رسول چوپان دریافت که او به هر دلیلی روزها قبل سکته کرده و آهو را هم قبل از مرگ شکار کرده و شاید میخواسته گوشتش را به ولایت بیاورد که مرگ امانش نداده. نایب بهشدت سرمازده شده بود و لازم بود هرچه زودتر بدنش را گرم کنند. آتشی افروختند و آفتابنزده، بساط چایی و صبحانه را به راه کردند. بدن نایب کمکم جان گرفته بود اما مثل جنزدهها به یک نقطه خیره مانده بود و حرفی نمیزد. خورشید که بالا آمد، لاشه گوسفندان داخل آغل را یکییکی درون گودال میان مزرعه بر هم تلنبار کردند، لاشه آهو و برهآهو را هم روی آنها گذاشتند و رویشان را خاک ریختند؛ جسد رسول چوپان را بر گرده الاغ اسدالله بستند؛ نایب را روی الاغ دیگر ند و افسار الاغ حامل جسد را هم به پاردُم الاغ شیخ ملک بستند و به سمت ولایت حرکت کردند.
شب هفت رسول چوپان گذشت؛ نایب هنوز هم مثل جنزدهها خودش را در عبایش میپیچاند و از اتاق نیمهتاریکش جُم نمیخورد، یکشب که اسدالله به ملاقاتش آمده بود؛ چوپانی گله ولایت را به او واگذاری کرد و تا چهلم رسول چوپان حتی یکبار هم پایش را از منزل بیرون نگذاشت. فاطمه سلطان گرچه تظاهر میکرد که سرگرم تر و خشککردن نقره است اما دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و سعی داشت سکوت هولناک و غمبار همسر دلبندش را بشکند؛ اما نمیشد؛ انگار روح و جسم نایب را به زمین دوخته بودند؛ پایش زیر کرسی بود و از جایش جم نمیخورد و پشت سرهم سیگار میکشید. نایب به فاطمه سلطان سپرده بود هیچکس را به خانه راه ندهد، حتی از فامیل. حوصله هیچکسی را نداشت؛ دست و بالش به هیچ کاری نمیرفت. روزها گذشت و کفگیرش به تهدیگ خورد، یکدانگ سهمیهاش از خَوگَچو را هم به شیخ ملک فروخت. بعضی میگفتند به خاطر دیدن جنازه رسول چوپان دیوانه شده، بعضی میگفتند به خاطر از دست دادن گوسفندانش دیوانه شده و بعضی هم میگفتند چشم و نظر خورده؛ اما آن شب هولناک توی تنهایی خوفناکی که گذرانده بود، چه بلایی بر سرش آمده بود که چنین ویرانش کرده بود؟ در آن شب مرگبار چه بر او گذشته بود که نمیتوانست به کسی بگوید؟ چه چیز روح و روانش را میگداخت و آبش میکرد و جرئت گفتنش را نداشت؟ مگر میشد آهویی بتواند حرف بزند؟! خیال نکرده بود، دیوانه هم نشده بود؛ آهوی ماده با صدایی که شبیه هیچ صدایی دیگری در دنیا نبود، چشم در چشم او دوخت و گفت: به خاطر شکار برهاش انتقام سختی از او خواهد گرفت...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت هفتم (بازنشر)
...آفتاب صبح نزده بود که با شنیدن صدای بلند و آشنایی که نام او را صدا میزد، از خواب پرید. آتش خاکستر شده بود و از گوشت بره، جزغالهاش برجایمانده بود. بهسختی از جایش بلند شد و به سمت صدا رفت؛ در نور سفیدرنگ صبح گاهی، شیخ ملک و اسدالله را دید که هرکدام با یک الاغ به سمت او میآمدند. شب گذشته، فاطمه سلطان تا نیمهشب منتظر نایب مانده بود اما چون خبری نشده بود، ناچار بهاتفاق مادرش رفته بود منزل شیخ ملک و بعد از توضیح حال و حکایت التماس کرده بودند که همان ساعت برای جستجو بهاتفاق اسدالله راهی خَوگَچو شوند. شیخ ملک که مردی جاافتاده و باتجربه بود، با دیدن جسد رسول چوپان دریافت که او به هر دلیلی روزها قبل سکته کرده و آهو را هم قبل از مرگ شکار کرده و شاید میخواسته گوشتش را به ولایت بیاورد که مرگ امانش نداده. نایب بهشدت سرمازده شده بود و لازم بود هرچه زودتر بدنش را گرم کنند. آتشی افروختند و آفتابنزده، بساط چایی و صبحانه را به راه کردند. بدن نایب کمکم جان گرفته بود اما مثل جنزدهها به یک نقطه خیره مانده بود و حرفی نمیزد. خورشید که بالا آمد، لاشه گوسفندان داخل آغل را یکییکی درون گودال میان مزرعه بر هم تلنبار کردند، لاشه آهو و برهآهو را هم روی آنها گذاشتند و رویشان را خاک ریختند؛ جسد رسول چوپان را بر گرده الاغ اسدالله بستند؛ نایب را روی الاغ دیگر ند و افسار الاغ حامل جسد را هم به پاردُم الاغ شیخ ملک بستند و به سمت ولایت حرکت کردند.
شب هفت رسول چوپان گذشت؛ نایب هنوز هم مثل جنزدهها خودش را در عبایش میپیچاند و از اتاق نیمهتاریکش جُم نمیخورد، یکشب که اسدالله به ملاقاتش آمده بود؛ چوپانی گله ولایت را به او واگذاری کرد و تا چهلم رسول چوپان حتی یکبار هم پایش را از منزل بیرون نگذاشت. فاطمه سلطان گرچه تظاهر میکرد که سرگرم تر و خشککردن نقره است اما دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و سعی داشت سکوت هولناک و غمبار همسر دلبندش را بشکند؛ اما نمیشد؛ انگار روح و جسم نایب را به زمین دوخته بودند؛ پایش زیر کرسی بود و از جایش جم نمیخورد و پشت سرهم سیگار میکشید. نایب به فاطمه سلطان سپرده بود هیچکس را به خانه راه ندهد، حتی از فامیل. حوصله هیچکسی را نداشت؛ دست و بالش به هیچ کاری نمیرفت. روزها گذشت و کفگیرش به تهدیگ خورد، یکدانگ سهمیهاش از خَوگَچو را هم به شیخ ملک فروخت. بعضی میگفتند به خاطر دیدن جنازه رسول چوپان دیوانه شده، بعضی میگفتند به خاطر از دست دادن گوسفندانش دیوانه شده و بعضی هم میگفتند چشم و نظر خورده؛ اما آن شب هولناک توی تنهایی خوفناکی که گذرانده بود، چه بلایی بر سرش آمده بود که چنین ویرانش کرده بود؟ در آن شب مرگبار چه بر او گذشته بود که نمیتوانست به کسی بگوید؟ چه چیز روح و روانش را میگداخت و آبش میکرد و جرئت گفتنش را نداشت؟ مگر میشد آهویی بتواند حرف بزند؟! خیال نکرده بود، دیوانه هم نشده بود؛ آهوی ماده با صدایی که شبیه هیچ صدایی دیگری در دنیا نبود، چشم در چشم او دوخت و گفت: به خاطر شکار برهاش انتقام سختی از او خواهد گرفت...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت هشتم (بازنشر)
...بارها با خودش فکر کرده بود شاید همهاش توهم بوده یا شاید واقعاً دیوانه شده! حرف زدن یک آهو! اما حقیقت داشت؛ هر شب توی تاریکی اتاق، ماده آهو میآمد و با ضربه سُمش او را از خواب میپراند و بعد هم ناپدید میشد. چه باید میکرد؟ اصلاً چه کسی باور میکرد. چند باری خواسته بود ماجرا را برای فاطمه سلطان بازگو کن، اما ترسیده بود که او را هم خیالاتی کند و بترساند. چارهای نبود جز آنکه کنج اتاق بنشیند و سکوت کند.نیمههای تابستان که رسید، دیگر صبر سکینه سرآمد؛ یک روز با توپ پر آمد توی منزل و کلی متلک بار نایب کرد. نایب هم طبق عادت، پُکی بلند به سیگارش زد و دوباره به اتاق تاریکش پناه برد.آنقدر سکینه اینوآن را قاصد خانواده نایب کرد و غر زد تا عاقبت نایب از اتاق تاریکش خارج شد و حمامی محله سرکوچه ولایت را پذیرفت؛ خود سکینه هم وردستش شد و حمامزنانه را میچرخاند. حالا اینکه چندنفری از فک و فامیل و بزرگان ولایت ریش گرو گذاشته بودند که چنین شود، بماند؛ نایب جوان و مال دار کارش به جایی رسیده بود که باید حمامی ولایت میشد؛ چند باری اراده کرد بود تریاک بخورد و خودکشی کند و یا خودش را به چاه بیندازد؛ اما انگار روحش واقعاً نفرینشده بود و قادر به هیچ حرکتی غیر ازآنچه برایش مقدر شده بود، نبود. طی این مدت، ریش و مویش را نیز به خود واگذاشته بود و به نظر میرسید به مردی میانسال تبدیلشده است.حدود چهار سالی از حمامی کردن نایب گذشته بود و فرزندش نقره وارد پنجسالگی شده بود. نقره بسیار خوشسروزبان بود و از خانواده و دروهمسایه دلبری میکرد. صبح پنجشنبه یک روز پاییزی بود؛ که حسین قاسم و محمدقاسم هرکدام دو بار هیزم را در محوطه بالای تون حمام سرکوچه بر زمین انداختند. معمولاً فقط دو روز آخر هفته، اکثر مردم به حمام میرفتند و طی این دو روز، تون حمام باید بهطور پیوسته با هیزم گرم میشد. آن روز فاطمه سلطان ناهار نقره را داد و سفره غذای نایب را برداشت و بهاتفاق نقره به سمت حمام رفت. نایب برای اینکه از باد سوز دار پاییزی در امان باشد، بیرون حمام در زاویه دیوار سید اکبر قریشی، رو به روی آفتاب بر تکه لحاف مندرسی لمیده بود. نقره خودش را در آغوش او انداخت؛ فاطمه سلطان سفره غذای نایب را گذاشت و با نقره رفتند به سمت منزل دخترخالهاش که پشت حمام بود. دخترخالهاش زینت و شوهرش مصاحب تنها کسانی بودند که هنوز هم با احترام با آنها رفتوآمد داشتند؛ یوسف پسر زینت، هم سن و سال و همبازی نقره بود. تقریباً این رفتوآمد، برنامه اکثر آخر هفتههای آنها بود. گاهی زینت و پسرش میرفتند منزل فاطمه سلطان و گاهی هم برعکس...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت هشتم (بازنشر)
...بارها با خودش فکر کرده بود شاید همهاش توهم بوده یا شاید واقعاً دیوانه شده! حرف زدن یک آهو! اما حقیقت داشت؛ هر شب توی تاریکی اتاق، ماده آهو میآمد و با ضربه سُمش او را از خواب میپراند و بعد هم ناپدید میشد. چه باید میکرد؟ اصلاً چه کسی باور میکرد. چند باری خواسته بود ماجرا را برای فاطمه سلطان بازگو کن، اما ترسیده بود که او را هم خیالاتی کند و بترساند. چارهای نبود جز آنکه کنج اتاق بنشیند و سکوت کند.نیمههای تابستان که رسید، دیگر صبر سکینه سرآمد؛ یک روز با توپ پر آمد توی منزل و کلی متلک بار نایب کرد. نایب هم طبق عادت، پُکی بلند به سیگارش زد و دوباره به اتاق تاریکش پناه برد.آنقدر سکینه اینوآن را قاصد خانواده نایب کرد و غر زد تا عاقبت نایب از اتاق تاریکش خارج شد و حمامی محله سرکوچه ولایت را پذیرفت؛ خود سکینه هم وردستش شد و حمامزنانه را میچرخاند. حالا اینکه چندنفری از فک و فامیل و بزرگان ولایت ریش گرو گذاشته بودند که چنین شود، بماند؛ نایب جوان و مال دار کارش به جایی رسیده بود که باید حمامی ولایت میشد؛ چند باری اراده کرد بود تریاک بخورد و خودکشی کند و یا خودش را به چاه بیندازد؛ اما انگار روحش واقعاً نفرینشده بود و قادر به هیچ حرکتی غیر ازآنچه برایش مقدر شده بود، نبود. طی این مدت، ریش و مویش را نیز به خود واگذاشته بود و به نظر میرسید به مردی میانسال تبدیلشده است.حدود چهار سالی از حمامی کردن نایب گذشته بود و فرزندش نقره وارد پنجسالگی شده بود. نقره بسیار خوشسروزبان بود و از خانواده و دروهمسایه دلبری میکرد. صبح پنجشنبه یک روز پاییزی بود؛ که حسین قاسم و محمدقاسم هرکدام دو بار هیزم را در محوطه بالای تون حمام سرکوچه بر زمین انداختند. معمولاً فقط دو روز آخر هفته، اکثر مردم به حمام میرفتند و طی این دو روز، تون حمام باید بهطور پیوسته با هیزم گرم میشد. آن روز فاطمه سلطان ناهار نقره را داد و سفره غذای نایب را برداشت و بهاتفاق نقره به سمت حمام رفت. نایب برای اینکه از باد سوز دار پاییزی در امان باشد، بیرون حمام در زاویه دیوار سید اکبر قریشی، رو به روی آفتاب بر تکه لحاف مندرسی لمیده بود. نقره خودش را در آغوش او انداخت؛ فاطمه سلطان سفره غذای نایب را گذاشت و با نقره رفتند به سمت منزل دخترخالهاش که پشت حمام بود. دخترخالهاش زینت و شوهرش مصاحب تنها کسانی بودند که هنوز هم با احترام با آنها رفتوآمد داشتند؛ یوسف پسر زینت، هم سن و سال و همبازی نقره بود. تقریباً این رفتوآمد، برنامه اکثر آخر هفتههای آنها بود. گاهی زینت و پسرش میرفتند منزل فاطمه سلطان و گاهی هم برعکس...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت نهم (بازنشر)
...آن روز هم طبق معمول فاطمه سلطان و کوکب گرم گفتگو شدند؛ بچهها دزدکی از روی دیواره بالای پشتبام، رفتند روی سقف حمام تا از پشت شیشههای نورگیر، داخل صحن حمام را تماشا کنند. آنها با دیدن تن و بدن لخت زنان، کِرکِر میخندیدن. بارها این کار را کرده بودند. یوسف پیشنهاد داد بروند و از پشت حمام وارد تون حمام و آتش زیر تون را تماشا کنند. از دیواره گنبدی رو به محوطه تون حمام سُریدن پایین و رسیدند پشت هیزمها. ازآنجا هم وارد تون حمام شدند که آتش زیر خاکسترش، هنوز نورافشانی میکرد و محوطه تون را روشن ساخته بود. نقره و یوسف چند بوته در تون انداختند و بوتهها در چشم به هم زدنی گُر میگرفتند و آنها هم غَنج میزدند و لذت میبرند. یوسف بوتهای نیم افروخته را در دست گرفت و از تون خارج شدند. بوته در باد پاییزی ناگهان مشتعل شد و یوسف از ترس آن را بر زمین انداخت. بوته مشتعل در باد به سمت خروارها رفت و آنها را به آتش کشید. بچهها از ترس به سمت مسیری که آمده بودند دویدند؛ یوسف بهسختی از شیب بالا رفت، ولی نقره که حسابی ترسیده و انگار قدرت حرکت نداشت، گریهکنان بر زمین نشست. آتش و دود، هر دم بیشتر میشود. یوسف دوباره پایین پرید و سعی کرد نقره را به بالا براند. هرچقدر سعی کرد، نتوانست؛ کمکم خودش هم از شدت دود و دم آتش، وامانده شد. هر دو جیغ میکشیدند؛ صدای جیغ بچهها و صدای مردمی که وحشتزده به آنجا آمده بودند، همراه با صدای زوزه باد در شعلههای آتش، فضای ولایت را پرکرده بود؛ مرد و زن و کوچک و بزرگ از جوی عباس شاه رفی و جوی سرکوچه با هرچه دم دستشان بود، آب میآورند و روی آتش میریختند اما باد و شعلههای آتش، کار خودشان را میکردند؛ نیم ساعت بعد، درحالیکه تقریباً تمام بوتهها سوخته بودند، آتش مغلوب شد؛ اما هیچیک از اهالی نمیتوانستند صحنه حیرتانگیز و فاجعه با پشت آتش را ببینند و جلو گریهزاری خودشان را بگیرند. بعضی چنگ بر سر و صورت زدند و بعضی خاک بر سر ریختند و بعضی بیهوش شدند؛ ظرف چند لحظه فضا پر شد از شیون و ناله جمعی. یوسف و نقره یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و از جسد جِزغاله شده اشان هنوز دود بلند میشد.دو ماه از فاجعه آتشسوزی گذشته بود که سکینه مادر فاطمه سلطان سینهپهلو کرد، باوجودآنکه میرزا حسین مصاحب از شهر برایش داروی جدید هم آورد، افاقه نکرد و اول اسفند بود که تسلیم مرگ شد. مردم ولایت مرگ نابهنگامش را نه به دلیل بیماری، بلکه به دلیل غصه از دست دادن نوهاش میدانستند و باور داشتند که دق کرده است. البته پُر بیراه هم نبود، چراکه سکینه بعد از مرگ دلخراش نوهاش، روزبهروز تکیدهتر شده بود و بیماریاش هم مزید بر علت بود. بعد از فوت سکینه نایب دوباره خانهنشین شد. حمام عمومی سر کوچه از روز حادثه تا روز چهلم بچهها بسته بود، ریشسفیدان محل که به بازگشت نایب امیدی نداشتند، ناچار حمامی را به سید رضا سپردند، اما فاجعه سوختن بچهها، باعث شد که حمام هرگز رونق قبلش را به خود نگیرد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت نهم (بازنشر)
...آن روز هم طبق معمول فاطمه سلطان و کوکب گرم گفتگو شدند؛ بچهها دزدکی از روی دیواره بالای پشتبام، رفتند روی سقف حمام تا از پشت شیشههای نورگیر، داخل صحن حمام را تماشا کنند. آنها با دیدن تن و بدن لخت زنان، کِرکِر میخندیدن. بارها این کار را کرده بودند. یوسف پیشنهاد داد بروند و از پشت حمام وارد تون حمام و آتش زیر تون را تماشا کنند. از دیواره گنبدی رو به محوطه تون حمام سُریدن پایین و رسیدند پشت هیزمها. ازآنجا هم وارد تون حمام شدند که آتش زیر خاکسترش، هنوز نورافشانی میکرد و محوطه تون را روشن ساخته بود. نقره و یوسف چند بوته در تون انداختند و بوتهها در چشم به هم زدنی گُر میگرفتند و آنها هم غَنج میزدند و لذت میبرند. یوسف بوتهای نیم افروخته را در دست گرفت و از تون خارج شدند. بوته در باد پاییزی ناگهان مشتعل شد و یوسف از ترس آن را بر زمین انداخت. بوته مشتعل در باد به سمت خروارها رفت و آنها را به آتش کشید. بچهها از ترس به سمت مسیری که آمده بودند دویدند؛ یوسف بهسختی از شیب بالا رفت، ولی نقره که حسابی ترسیده و انگار قدرت حرکت نداشت، گریهکنان بر زمین نشست. آتش و دود، هر دم بیشتر میشود. یوسف دوباره پایین پرید و سعی کرد نقره را به بالا براند. هرچقدر سعی کرد، نتوانست؛ کمکم خودش هم از شدت دود و دم آتش، وامانده شد. هر دو جیغ میکشیدند؛ صدای جیغ بچهها و صدای مردمی که وحشتزده به آنجا آمده بودند، همراه با صدای زوزه باد در شعلههای آتش، فضای ولایت را پرکرده بود؛ مرد و زن و کوچک و بزرگ از جوی عباس شاه رفی و جوی سرکوچه با هرچه دم دستشان بود، آب میآورند و روی آتش میریختند اما باد و شعلههای آتش، کار خودشان را میکردند؛ نیم ساعت بعد، درحالیکه تقریباً تمام بوتهها سوخته بودند، آتش مغلوب شد؛ اما هیچیک از اهالی نمیتوانستند صحنه حیرتانگیز و فاجعه با پشت آتش را ببینند و جلو گریهزاری خودشان را بگیرند. بعضی چنگ بر سر و صورت زدند و بعضی خاک بر سر ریختند و بعضی بیهوش شدند؛ ظرف چند لحظه فضا پر شد از شیون و ناله جمعی. یوسف و نقره یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و از جسد جِزغاله شده اشان هنوز دود بلند میشد.دو ماه از فاجعه آتشسوزی گذشته بود که سکینه مادر فاطمه سلطان سینهپهلو کرد، باوجودآنکه میرزا حسین مصاحب از شهر برایش داروی جدید هم آورد، افاقه نکرد و اول اسفند بود که تسلیم مرگ شد. مردم ولایت مرگ نابهنگامش را نه به دلیل بیماری، بلکه به دلیل غصه از دست دادن نوهاش میدانستند و باور داشتند که دق کرده است. البته پُر بیراه هم نبود، چراکه سکینه بعد از مرگ دلخراش نوهاش، روزبهروز تکیدهتر شده بود و بیماریاش هم مزید بر علت بود. بعد از فوت سکینه نایب دوباره خانهنشین شد. حمام عمومی سر کوچه از روز حادثه تا روز چهلم بچهها بسته بود، ریشسفیدان محل که به بازگشت نایب امیدی نداشتند، ناچار حمامی را به سید رضا سپردند، اما فاجعه سوختن بچهها، باعث شد که حمام هرگز رونق قبلش را به خود نگیرد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت دهم (بازنشر)
...حالا چند ماهی بود که فاطمه سلطان و نایب رنجورتر از پیش و تکوتنها زندگی میکردند، قوت و غذایشان را فک و فامیل میبردند. ماهها بود که هیچکس آنها را بیرون از منزلشان ندیده بود. بعضی از همسایهها میگفتند زن و شوهر دیوانه شدهاند و مخفیانه و از بالای پشتبام شاهد بودهاند که شبها نایب میآید وسط حیاط و با کسی حرف میزند و التماس میکند تا او را ببخشد. فاطمه سلطان هم لب صفه مینشیند و اشک میریزد. بالاخره یک روز سحر، هنگامیکه هنوز اذان شیخ مرتضی تمام نشده بود، نایب درحالیکه توبرهاش را بر پشت بسته بود و تفنگ سر پُرش را به شانه انداخته بود، فاطمه سلطان را بوسید و از منزل خارجشده؛ فاطمه سلطان در را پشت سرش بست و پرسوز گریست. نایب پای پیاده به سمت کُلُوت ولایت به راه افتاد. بعدازظهر بود که به خَوگَچو رسید. طی چند سال گذشته خَوگَچو تغییرات زیادی کرده بود و سر سبزی پیشین را نداشت. هفتهای یکبار، یکی از پسرهای شیخ ملک که موتور زُنداپ دو سیلندری از شهر آورده بود، سری به آنجا میزد و مختصر آبیاری میکرد. نایب به خَوگَچو آمده بود تا شاید بتواند از کابوس هر شبه اش خلاص شود؛ آمده بود تا شاید پس از چند سال آهویی را که هر شب به سراغش میآمد، در جایی که برای اولین بار دیده بود، ببیند و بگوید که دیگر بس است و او را ببخشد. از حوضچه پای چشمه آب نوشید. توبرهاش را لب صفه گذاشت و سپس به سمت تپه بالادست مزرعه، حرکت کرد. بالای تپه که رسید، تفنگ سر پرش را سه بار پر کرد و به سمت آسمان شلیک کرد. سپس با تمام توان فریاد کشید و گفت: من اینجا هستم؛ من بچه تو را شکار کردم؛ تاوانش را هم دادم، چرا دست از سرم برنمیداری؟ تفنگش را به پایین تپه پرتاب کرد و دوباره فریاد کشید: دیگر تفنگی در کار نیست، بگذار راحت باشم، انتقامت را از رسول چوپان گرفتی؛ من هم آمادهام؛ اما دست از سر فاطمه سلطانم بردار؛ و بیاختیار بغض چندسالهاش شکست و با صدایی بلند و حُزنانگیز گریست. آن شب ماه کامل بود و نور سفیدش را بر مزرعه گسترانده بود. نایب لبه صفه خَوگَچو نشسته بود و سیگار میکشید. نسیم شبانه در انبوه موهایش میدوید و صورتش را نوازش میداد. چند سالی میشد که چنین حسی را تجربه نکرده بود. رخوتی دلپذیر بود. غرق در افکارش بود که چشمانش آرامآرام بر هم آمدند و همانطور نشسته به خواب رفت...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت دهم (بازنشر)
...حالا چند ماهی بود که فاطمه سلطان و نایب رنجورتر از پیش و تکوتنها زندگی میکردند، قوت و غذایشان را فک و فامیل میبردند. ماهها بود که هیچکس آنها را بیرون از منزلشان ندیده بود. بعضی از همسایهها میگفتند زن و شوهر دیوانه شدهاند و مخفیانه و از بالای پشتبام شاهد بودهاند که شبها نایب میآید وسط حیاط و با کسی حرف میزند و التماس میکند تا او را ببخشد. فاطمه سلطان هم لب صفه مینشیند و اشک میریزد. بالاخره یک روز سحر، هنگامیکه هنوز اذان شیخ مرتضی تمام نشده بود، نایب درحالیکه توبرهاش را بر پشت بسته بود و تفنگ سر پُرش را به شانه انداخته بود، فاطمه سلطان را بوسید و از منزل خارجشده؛ فاطمه سلطان در را پشت سرش بست و پرسوز گریست. نایب پای پیاده به سمت کُلُوت ولایت به راه افتاد. بعدازظهر بود که به خَوگَچو رسید. طی چند سال گذشته خَوگَچو تغییرات زیادی کرده بود و سر سبزی پیشین را نداشت. هفتهای یکبار، یکی از پسرهای شیخ ملک که موتور زُنداپ دو سیلندری از شهر آورده بود، سری به آنجا میزد و مختصر آبیاری میکرد. نایب به خَوگَچو آمده بود تا شاید بتواند از کابوس هر شبه اش خلاص شود؛ آمده بود تا شاید پس از چند سال آهویی را که هر شب به سراغش میآمد، در جایی که برای اولین بار دیده بود، ببیند و بگوید که دیگر بس است و او را ببخشد. از حوضچه پای چشمه آب نوشید. توبرهاش را لب صفه گذاشت و سپس به سمت تپه بالادست مزرعه، حرکت کرد. بالای تپه که رسید، تفنگ سر پرش را سه بار پر کرد و به سمت آسمان شلیک کرد. سپس با تمام توان فریاد کشید و گفت: من اینجا هستم؛ من بچه تو را شکار کردم؛ تاوانش را هم دادم، چرا دست از سرم برنمیداری؟ تفنگش را به پایین تپه پرتاب کرد و دوباره فریاد کشید: دیگر تفنگی در کار نیست، بگذار راحت باشم، انتقامت را از رسول چوپان گرفتی؛ من هم آمادهام؛ اما دست از سر فاطمه سلطانم بردار؛ و بیاختیار بغض چندسالهاش شکست و با صدایی بلند و حُزنانگیز گریست. آن شب ماه کامل بود و نور سفیدش را بر مزرعه گسترانده بود. نایب لبه صفه خَوگَچو نشسته بود و سیگار میکشید. نسیم شبانه در انبوه موهایش میدوید و صورتش را نوازش میداد. چند سالی میشد که چنین حسی را تجربه نکرده بود. رخوتی دلپذیر بود. غرق در افکارش بود که چشمانش آرامآرام بر هم آمدند و همانطور نشسته به خواب رفت...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#فاطمه_سلطان قسمت یازدهم (بازنشر)
... نمیدانست چند ساعت خوابیده بود که صدایی او را بیدار کرد. روبروی صُفه، همان آهوی کابوسهایش، ایستاده بود و سُم بر زمین میسایید. نایب وحشتزده ایستاد؛ آهو چند قدمی دور شد و دوباره سُم بر زمین سایید. نایب با تکرار همان حرفهای روی تپه به سمت آهو پیش رفت. آهو بهآرامی عقبنشینی کرد؛ گویی از نایب میخواست تا به دنبالش برود و او نیز مسحور به دنبال آهو روان شد. نایب آنچه را که در این سالها بر سرش آمده بود، دردمندانه بازمیگفت به دنبال آهو میرفت. سپیده صبح زده بود که از کُلُوت گذشتند و به دق سرخ رسیدند. ماده آهو پیش میرفت و نایب با گامهایی خسته به دنبالش درحرکت بود. آفتاب بالا آمده بود؛ هُرم گرما، تصویر سراب گونه نایب را که تکوتنها و افتانوخیزان در دل کویر پیش میرفت به بازی گرفته بود. دو ماه از رفتن نایب گذشته بود و هیچکس خبری از او نداشت. تفنگ و باروبندیلش را در خَوگَچو یافته بودند؛ حتی میرزا رَدش را تا انتهای کُلوت زده بود اما پیدایش نکردند. فاطمه سلطان تکیدهتر از همیشه، هرروز چون شبحی خمیده از محله سرکوچه گذر میکرد؛ چند لحظهای روبه روی حمام سرکوچه میایستاد و بیصدا میگریست، سپس به سمت مزار مادر و فرزندش میرفت. مردم ولایت به این رفتوآمد هرروزه فاطمه سلطان عادت کرده بودند. آنها باور داشتن، بلایی که بر سر او و همسرش آمده، از چشمزخم عشایری که به ولایت میآیند. اوایل مهرماه بود که میرزا جسد خشکیده نایب را در ریگزارهای دق سرخ یافته بود؛ خبرش را که به ولایت آورد، عدهای از مردم پای پیاده و عدهای نیز سوار بر الاغ خودشان را به دق سرخ رساندند، سید حجت را هم با خودشان برده بودند و با حضور او جسد را همانجا غسل خاک دادند و پشت یکی از الاغها گذاشتند و به ولایت بازگرداندند. باوجود مخالفت ژاندارمری برای خاکسپاری جسد برای روشن شدن دلایل فوت، با پادرمیانی حاج سید محمد و دیگر ریشسفیدان ولایت و البته با بازگو کردن حال و هوای چند سال گذشته نایب، ژاندارمری پرونده را بست و اهالی همان روز جسد نایب را با دهل از کوچههای ولایت عبور دادند و با احترام کنار قبر پدرش به خاک سپردند. فاطمه سلطان مَسخ شده پشت جنازه بود. نه اشکی ریخت و نهکلمهای حرف زد. حرفوحدیث زیادی در مورد زندگی و مرگ نایب بر سر زبانها بود، اما هیچکسی نمیدانست، زندگی فاطمه سلطان، دختری که زیبایی و زندگی عاشقانهاش در ولایت زبانزد خاص و عام بود، قربانی شکار یک برهآهو شده بود. سالها بعد فاطمه سلطان در سن پنجاه و چندسالگی و در یکی از روزهایی که سَر بر قبر نایب گذاشته بود، تسلیم مرگ شد...پایان
🖊#ناصر_طالبی_نژاد / خرداد 1397
👁🌸👁
@mamatiir
#فاطمه_سلطان قسمت یازدهم (بازنشر)
... نمیدانست چند ساعت خوابیده بود که صدایی او را بیدار کرد. روبروی صُفه، همان آهوی کابوسهایش، ایستاده بود و سُم بر زمین میسایید. نایب وحشتزده ایستاد؛ آهو چند قدمی دور شد و دوباره سُم بر زمین سایید. نایب با تکرار همان حرفهای روی تپه به سمت آهو پیش رفت. آهو بهآرامی عقبنشینی کرد؛ گویی از نایب میخواست تا به دنبالش برود و او نیز مسحور به دنبال آهو روان شد. نایب آنچه را که در این سالها بر سرش آمده بود، دردمندانه بازمیگفت به دنبال آهو میرفت. سپیده صبح زده بود که از کُلُوت گذشتند و به دق سرخ رسیدند. ماده آهو پیش میرفت و نایب با گامهایی خسته به دنبالش درحرکت بود. آفتاب بالا آمده بود؛ هُرم گرما، تصویر سراب گونه نایب را که تکوتنها و افتانوخیزان در دل کویر پیش میرفت به بازی گرفته بود. دو ماه از رفتن نایب گذشته بود و هیچکس خبری از او نداشت. تفنگ و باروبندیلش را در خَوگَچو یافته بودند؛ حتی میرزا رَدش را تا انتهای کُلوت زده بود اما پیدایش نکردند. فاطمه سلطان تکیدهتر از همیشه، هرروز چون شبحی خمیده از محله سرکوچه گذر میکرد؛ چند لحظهای روبه روی حمام سرکوچه میایستاد و بیصدا میگریست، سپس به سمت مزار مادر و فرزندش میرفت. مردم ولایت به این رفتوآمد هرروزه فاطمه سلطان عادت کرده بودند. آنها باور داشتن، بلایی که بر سر او و همسرش آمده، از چشمزخم عشایری که به ولایت میآیند. اوایل مهرماه بود که میرزا جسد خشکیده نایب را در ریگزارهای دق سرخ یافته بود؛ خبرش را که به ولایت آورد، عدهای از مردم پای پیاده و عدهای نیز سوار بر الاغ خودشان را به دق سرخ رساندند، سید حجت را هم با خودشان برده بودند و با حضور او جسد را همانجا غسل خاک دادند و پشت یکی از الاغها گذاشتند و به ولایت بازگرداندند. باوجود مخالفت ژاندارمری برای خاکسپاری جسد برای روشن شدن دلایل فوت، با پادرمیانی حاج سید محمد و دیگر ریشسفیدان ولایت و البته با بازگو کردن حال و هوای چند سال گذشته نایب، ژاندارمری پرونده را بست و اهالی همان روز جسد نایب را با دهل از کوچههای ولایت عبور دادند و با احترام کنار قبر پدرش به خاک سپردند. فاطمه سلطان مَسخ شده پشت جنازه بود. نه اشکی ریخت و نهکلمهای حرف زد. حرفوحدیث زیادی در مورد زندگی و مرگ نایب بر سر زبانها بود، اما هیچکسی نمیدانست، زندگی فاطمه سلطان، دختری که زیبایی و زندگی عاشقانهاش در ولایت زبانزد خاص و عام بود، قربانی شکار یک برهآهو شده بود. سالها بعد فاطمه سلطان در سن پنجاه و چندسالگی و در یکی از روزهایی که سَر بر قبر نایب گذاشته بود، تسلیم مرگ شد...پایان
🖊#ناصر_طالبی_نژاد / خرداد 1397
👁🌸👁
@mamatiir