کُنجِ آسمون
612 subscribers
2.2K photos
481 videos
3 files
76 links
از پیاده رو ها خسته شده بود
جیب هایش را پر از سنگ کرد
زیر آب قدم زد... .

صرفا روزمرگی.
بیو؟اولین پین.
#آسمون =)

پاسخگویی ۱۲۳ بفرمایید؟:
@Asemanam_Bot
http://t.me/HidenChat_Bot?start=5821566175
Download Telegram
ما گذشتیم و شما را گذاشتیم برایِ کسانی که لیاقتتان را دارند...
_لام
این من بودم. اگر مرا دوست داشتی، می‌فهمیدی.
پس تمامِ این مدت داستانِ چایی نبوده کاپیتان! آدمی بوده که کنارش چای می‌خوری.
کُنجِ آسمون
Video
خسته نشدید از بس فور کردید و غیبتمونو کردید؟
دقت کرده اید که آدم های بیخیال
اغلب به هدفشان می رسند؟
دقت کرده اید که گاهی‌ اوقات
هنگامی که بیخیالِ چیزی می‌شوید
همه چیز خودش جفت و جور می‌شود؟
- مارک منسن
به عمل است دورتان بگردم.
به حرف اگر باشد،
خوش سر و زبان تر از شما
دور و برمان ریخته تا دلتان بخواهد،
به همین تنهایی قسم.
از امروز:
آقا جانم برایتان بگوید که این بنده یِ حقیر، دیشب تا دیروقت با کتابِ ناقص المعانیِ نوشته شده توسطِ ناقص العقلان، جنابِ کتابِ دینیِ یازدهم سر و کله می‌زدم و دست و پنجه گرم می‌کردم و تا صبح که سر و شکلِ ماهِ خورشید را دیدم، کتاب را زمین نگذاشته و به زمین و زمان فحش می‌دادم. صبح با استرسِ فراوان که معمولا شب های امتحان سراغِ دانش آموزانِ بدبخت را می‌گیرد حدود سیزده مرتبه با دوستم تماس گرفتم که خیال کرده بود می‌تواند این وسط مسط ها یک ساعتی بخوابد و دوباره بیدار شود و لذا خواب مانده بود. بعد از سیزده بار زنگ زدن به آن بخت برگشته، فهمیدم که این روش برای بیدار کردنش مذبوحانه است و او را به خدایِ متعال سپردم. همسن و سال هایِ بنده خوب می‌دانند که اگر خدازده یِ بدبختی سرِ مراسمِ امتحان خواب بماند، تا قیامِ قیامت متهم به بی‌خیالی و ولنگاری است، و در معرضِ سرکوفت ابدی که والدینِ محترم در بی‌ربط ترین لحظه هایِ زندگی به او خواهند زد.
حوزه یِ امتحانی‌مان، جایِ درست و درمانی نیست! کافی‌است که از وسطِ حیاطِ مدرسه رد شوید و گوش هایِ مبارکتان را تیز کنید. از حامله گشتنِ چندی از دوستان گرفته تا بوتاکسِ لبِ هایِ دختر کناری، اطلاعاتِ فاخری در دستِ شما گردِ هم می‌آیند. فحش است که از در و دیوارِ مدرسه می‌پاشد به سر و صورتمان. باور بفرمایید این چند روزی که برایِ آزمون دادن در این مدرسه حاضر شدیم، هر کداممان دشنامِ جدیدی یاد گرفتیم که در مواقعِ اضطراری که معمولا هم هیچ وقت اتفاق نمی‌‌افتد، استفاده بنماییم.سرِ جلسه یِ آزمون نشستم. خودکار را که به (به اصطلاح) تام بویِ بغل دستیِ سمتِ راستی‌ام قرض دادم، با صدایِ فریادِ مراقبِ امتحان که با آن تن صدایش هر بار نگرانی از انفارکتوس را در دلم زنده می‌کرد، فهمیدیم که برگه هایِ امتحان در حال پخش شدن هستند. چشمتان روز بد نبیند! از آغاز تا انجام امتحان، دخترِ سمت چپی ام از رویم تقلب می‌کرد. هر بار که بالا را نگاه کردم، به من خیره می‌شد و با حالتِ مشمئز کننده و نگاه خیره ای آدامس می‌جوید. من هم که در این مواقع بی دست و پا و زبان! منی که در تمامِ مواقعِ زندگی‌ام حناق می‌گرفتم اگر حرف نزنم، نیامدم که حداقل به مراقب اشاره کنم که بابا جان! ایشان خورد برگه ام را با چشم هایش! حالا مشکلی هم نبود و نوش جانش آن چهار تا درست و غلطی که از من دید و یک بچه یِ پنج ساله هم می‌توانست به آن ها جواب دهد؛ اما نه تا وقتی که مراقبِ امتحان به من گیر داد و پرسید که چرا حرف می‌زنم و تقلب می‌کنم!!!!! و نزدیک بود روی برگه ام خط بکشد و تمامِ شب بیداری ام را جلویِ رویم پر پر کند!
خلاصه بگویم، اگر دوباره آن دخترِ آدامس جویِ بی‌تربیت را ببینم، حتما از خجالتش درمی‌آیم.
از آزمون که برگشتم خانه، قصدِ خوابیدن تا لحظه یِ ملاقات با حضرتِ ملک الموت را داشتم؛ اما خب ساعتِ چهار نشده بیدارم کردند.
گوشی را روشن کردم. آناهید گیان بود که ما را برایِ چند ساعتی به خانه‌شان دعوت کرده بود. آناهید هم که می‌دانید! محال است جایی باشد و خوش نگذرد!
حقیر سرو وضعی آراستم و به سمت‌خانه‌شان پر کشیدم. ( مدیونید فکر کنید که قسمتِ از ما اصرار و از مادرِ گرامی اخم و تخم و مراسمِ اجازه گرفتن را این میان سانسور نمودم.)
طبقِ برنامه، رقصیدیم و چندی پی‌اس بازی کردیم. چیپس و دیپ پنیر (که زیاد هم دیپ نبود) خوردیم و بارِ چند امتحانِ گذشته را از روی دوشِ خود خالی کردیم زیرِ فرش و مبل هایِ خانه یِ آناهید. زینب چون برایش زیرِ فرش و مبل کافی نبود، با شکستنِ یک لیوان باقیِ بار هایش را در آشپرخانه و زیر کابینت ها خالی کرد.
القصه! فکر می‌کردم که اتفاقاتِ قریب الوقوعِ امروز تمام شده که شب، برایِ شام رفتیم خانه ی خاله گیان. من بودم و مامانم اینا و علی و نقی و عباس آقا، با مامانش اینا!
می‌خواهم بگویم که خیلی زیاد بودیم اما سوپرایز این بود که شام، پیتزا بود! برای اولین بار در تاریخِ فامیلی‌مان یکی شام به این همه آدم پیتزا داده بود! این اولین سفره ای بود که بچه ها سر خوردن، مامان هایشان را اذیت نکردند و آخرین شبی بود که من برایِ امتحانِ مزه، رویِ یک اسلایسِ پیتزا ماست ریختم.
( وی دلدرد گرفته و داشت به دیارِ باقی می‌شتافت.)
_ نوشته شده در تاریخِ نهمِ خرداد ماهِ سال سه، ساعتِ دوازدهِ نصف شب.
تو پناه من بودی. از تو به کی پناه ببرم؟
Forwarded from غآيت وجود. (mim)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حسم نسبت به تمام حیوانات روی زمین:
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خب امروز، این ریختی بودیم.
#آسمون