خواستم یک بارِ دیگر نوشته هایم را بخوانم تا مطمئن شوم که فهمیده ام؛ اما من میدانستم. من تهِ وجودم همه چیز را میدانستم و با نخ های رنگارنگ و ساده گره های مختلف به آن زده بودم تا نبینی. تو دیده بودی و حالا هر دویمان میدانستیم که میدانی. هر دویمان سعی کردیم تمامِ نگاه ها، لحظه ها، کلمه های دو پهلو، لمس ها و احساس ها را نادیده بگیریم و خنده های جعلی و حرف های مستقیم را باور کنیم. هر دوامان میدانستیم کجایِ حرف هایمان را دروغ میگوییم. هر دوامان دروغ میگفتیم و سکوت که میکردیم، چشمانمان راست را فریاد میزد.•°•°
Forwarded from 「INFP . ENFP」
کُنجِ آسمون
• خب ENFP عزیزم باید یاد بگیری که.... باید یاد بگیری وقتی رفتی توی رابطه لازم نیست سعی کنی احساسات خودت رو کمتر بروز بدی فقط برای اینکه فکر میکنی زیاده روی میشه. ―――———―――———―― ᚚ @MBTISUB . #ENFP
دروغ میگه. بمیرید اما به حرفش گوش نکنید.
(کامنت های زیرشم تو چنل بخونید.)
(کامنت های زیرشم تو چنل بخونید.)
کُنجِ آسمون
Photo
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
روز ولنتاین که میشه شما به تکاپویِ کادوی ولنتاین میافتید و من تمامِ فکر و ذکرم میشه تولدِ قدیمی ترین آدمی که به جز خانواده برام مونده. عزیزِ دلم، تولدت بیشتر از این که مبارکِ تو باشه، مبارکِ من باشه که تو رو دارم.
تنها خداست
و تنها خدا میداند که چه کهکشانی و چه غمی انداخته
اندر دلِ ما
که خورشید را انکار میکنیم و بساطی نداریم که کوله بار ببندیم.
لبخند زدم و بار ها شکستم. اینجا خوابِ من بود و صبح که شد، این من بودم که تنها میشود.
و تنها خدا میداند که چه کهکشانی و چه غمی انداخته
اندر دلِ ما
که خورشید را انکار میکنیم و بساطی نداریم که کوله بار ببندیم.
لبخند زدم و بار ها شکستم. اینجا خوابِ من بود و صبح که شد، این من بودم که تنها میشود.
کلمات ناگزیرند و کلمات وارونه اند و کلمات بی رنگ و مزه اند و کلمات، دلقک وارانه ترین رخ را از احساس نشان میدهند، گاهی اوقات.
کُنجِ آسمون
کلمات ناگزیرند و کلمات وارونه اند و کلمات بی رنگ و مزه اند و کلمات، دلقک وارانه ترین رخ را از احساس نشان میدهند، گاهی اوقات.
آدم ها حتی از کلمات وارونه ترند، هنگامی که نخواهند و نتوانند کلمات را درک کنند.
دست هایمان در دستِ هم،
یک دنیا مهره هایِ نخ شده و پارچه هایِ سفید و سیاهِ پیچیده شده دورِ سر و یک مشت لب گزیدن و ترس، دیوارِ بزرگِ بینمان.
با هر کوکِ چرمِ گردنبندِ وَن یَکادَت یک خاطره و یک نگاه خط میخورد.
یک دنیا مهره هایِ نخ شده و پارچه هایِ سفید و سیاهِ پیچیده شده دورِ سر و یک مشت لب گزیدن و ترس، دیوارِ بزرگِ بینمان.
با هر کوکِ چرمِ گردنبندِ وَن یَکادَت یک خاطره و یک نگاه خط میخورد.
عبور باید کرد
و هم نوردِ افق های دور باید شد
و گاه در رگِ یک حرف خیمه باید زد
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاقِ ذهن وارد شد
وسیع باش و تنها
سر به زیر و سخت...
_ سهرابِ سپهری
و هم نوردِ افق های دور باید شد
و گاه در رگِ یک حرف خیمه باید زد
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاقِ ذهن وارد شد
وسیع باش و تنها
سر به زیر و سخت...
_ سهرابِ سپهری
غمگین مباش گیتی
که هنوز
دخترانِ دبیرستانی ای را میشناسم
که با زیبایی آسمانِ پس از بارانت
ذوق میکنند
و عکس میگیرند
و عکس ها را به هم نشان میدهند
و هنوز زندگی برایشان تازگی دارد.
که هنوز
دخترانِ دبیرستانی ای را میشناسم
که با زیبایی آسمانِ پس از بارانت
ذوق میکنند
و عکس میگیرند
و عکس ها را به هم نشان میدهند
و هنوز زندگی برایشان تازگی دارد.
قبل از شروعِ کلاس ها این چنین بودیم.
بیست و نهمِ بهمن ماهِ سالِ دو.
بیست و نهمِ بهمن ماهِ سالِ دو.
مرا دوست بدار
به سان گذر از
یک سمت خیابان
به سمتی دیگر؛
اول به من نگاه کن
بعد به من نگاه کن
بعد باز هم مرا نگاه کن.
_جمال ثریا
به سان گذر از
یک سمت خیابان
به سمتی دیگر؛
اول به من نگاه کن
بعد به من نگاه کن
بعد باز هم مرا نگاه کن.
_جمال ثریا
کُنجِ آسمون
دست هایمان در دستِ هم، یک دنیا مهره هایِ نخ شده و پارچه هایِ سفید و سیاهِ پیچیده شده دورِ سر و یک مشت لب گزیدن و ترس، دیوارِ بزرگِ بینمان. با هر کوکِ چرمِ گردنبندِ وَن یَکادَت یک خاطره و یک نگاه خط میخورد.
نام ها دیوارمان بودند.
چپ و راست روی همه چیز برچسب میزدند و من
بی نام و نشان ترین را از میان خرابه ها یافته بودم.
گرد و خاکش را گرفته بودم و آورده بودمش خانه.
مامان پرسیده بود:
این دیگر چیست؟
و من گفته بودم:
نمیدانم.
روز ها بی نام و نشان مراقبتش میکردم و شب ها بی نام و نشان درکم میکرد.
یادم داد بی نام و نشان زندگی کنم.
بی نام و نشان روی صورت احساس راه میرفتم و تو نمیدانستی.
نمیخواستم بدانی.
میترسیدم تو هم از دیار نام ها باشی.
میترسیدم بپرسی:
این دیگر چیست؟
میترسیدم بگویم:
نمیدانم
چپ و راست روی همه چیز برچسب میزدند و من
بی نام و نشان ترین را از میان خرابه ها یافته بودم.
گرد و خاکش را گرفته بودم و آورده بودمش خانه.
مامان پرسیده بود:
این دیگر چیست؟
و من گفته بودم:
نمیدانم.
روز ها بی نام و نشان مراقبتش میکردم و شب ها بی نام و نشان درکم میکرد.
یادم داد بی نام و نشان زندگی کنم.
بی نام و نشان روی صورت احساس راه میرفتم و تو نمیدانستی.
نمیخواستم بدانی.
میترسیدم تو هم از دیار نام ها باشی.
میترسیدم بپرسی:
این دیگر چیست؟
میترسیدم بگویم:
نمیدانم