احتمالا قرار بود مانند بقیه فقط از عطر گل ها سرمست شوم، به من که رسیدی زیبا خندیدی، جهانم تیره و تار بود و آواز خندهات نور کوچکی برای شعله ور کردن این مخروبه، دل در گرو آن انحنای بوسیدنی کنج لبهایت گذاشتم و راهی شدم تا نور کوچک سوسوزنم را گم نکنم، نه تو راهبلد بودی نه من، تو نشستی و برایم از سر مگوی گلبرگ های بنفشه و قهر مریم و ناز نرگس گفتی، من از جادوی خندهای که افسونش قلب عاشقم را راهی سفری بیبازگشت کرده بود، منی که در طلب ذرهای نور و درخشش بودم.. ناگاه که برق اشک در چشمان تو افتاد و مهتاب تصویر رقص باله خود را درون برکه دید غرق جهان دیگری شدم به نام چشمانت، نمیدانم از غم تو بود یا از شرم من اما هرچه بعد از آن سر خم کردم برای جست و جو درون آن دو تکه جواهر نایاب، نه تو نشانم دادی و نه من اصرار کردم.. دیدن گریهات اگرچه زیبا اما قلب گره خوردهام را هدف گرفته بود، من باشم و و صدای ساز عاشقیام گوش فلک را پر کرده باشد بعد معشوق من هرشب با گونه های خیس و لب های لرزان از درد، خارهای آن ساقه های فریب دهنده را از کف دستانش جدا کند؟ چه دیر فهمیده بودم راز آواز تلخ گلفروش را، هر عاشقی شاخه رزی تقدیم دلبرش میکرد، دستان هنرمند تو تقاص این عشق بازی را پس میداد، گفتم گل ها و پیچک های انار و زیتون را کنار بگذاری گفتی نه! گفتم لااقل من را قبول کن، هر صبح شاخهها را تمیز میکنم، هر شب بر موهای مواج خوش عطرت بوسه میزنم گفتی نه! گفتم چه نیازی به ثنا و ستایش مردم؟ تو بفروش، من همهاش را میخرم، خرج زیبایی خودت میکنم، گفتی نه! با غم و اشک و درد انس گرفته بودی جانان من، با تنهایی نیز، اما قبول کردی حداقل صدای آواز و نور کمسوی قلبم را دنبال کنم، شهر به شهر، عاشق به عاشق همچو شیدایی که جز خاک وطن بر زمینی آرام و قرار ندارد، سایهات را میبوسم و در شب هایی که ماه کامل است همپای غم معصومانهات کنار برکه قو ها اشک میریزم.. من مجنونی شدم که لیاقت بوسیدن لبخندت را نداشت، اما به وقت گریه کردنت آغوشش همیشه و همیشه برای لحظهای همدردی باز بود، بی هیچ بهانهای و بی هیچ منتی.. به رسم ادب از گلفروشی که همه صدای عشقش را شنیدند اما هق هق شکستهاش را نه.
Telegram
attach 📎
آیدای خوب من؛
این روزها احساس میکنم که شعر، دوباره در من جوانه میزند.به بهار میمانی که چون میآید،
درخت خشکیده شکوفه میکند.
شاملو
این روزها احساس میکنم که شعر، دوباره در من جوانه میزند.به بهار میمانی که چون میآید،
درخت خشکیده شکوفه میکند.
شاملو
Porosha.
- حسش مثل غلط زدن رو چمن های تازهاس، بوی برگ ها که گاهی بینیت رو میسوزونه و کرم ابریشمی که تلاش میکنه مکانی رو واسه پیله زدن انتخاب کنه - اومم دوسش دارم ولی نه اندازه نارنجی - چون تو خودت هم نارنجی کوچولوی منی فسقلی با لبخند گفت و بینی پسرک رو بین دو انگشتش…
- دوباره بهم رسیدیم کوکی..
- جرئت نکن اینطور صدام بزنی کیم!
- اوه.. به غرور پلیس کوچولومون برمیخوره؟!
لب هاش رو به گوش پسر کوچیکتر نزدیک کرد
- این جوجه پلیس هایی که دورت جمع کردی میدونن یه زمانی اگه سرت رو سینهام نبود خوابت نمیبرد؟
- نه، ولی همین جوجه پلیس ها میدونن چطور با مشت و لگد اطلاعاتی که میخوان رو از زیر زبونت بیرون بکشن، پس بهتره تا من اینجام هرچیزی که نیاز داریم رو در اختیارمون بذاری.. چون اگه برم و زیر قول بچگیمون بزنم.. تضمینی واسه سالم موندن صورت خوشگلت باقی نمیمونه هیونگ!
نگاهش رو از اون تیله های مشکی و سرکش گرفت و با لبخند دست های دستبند زدهاش رو بالا برد.
- من بههرحال تا بیست و چهار ساعت آینده از اینجا خلاص میشم جئون، پس فرقی نمیکنه صورتم چقدر زخم برداشته باشه.. همشون به مرور کمرنگ و بعد محو میشن.. اما تو، بعد از رفتن من یه مامور پست با کلاه کاسکت و چرم مشکی یه بسته دستت میرسونه، امانتیی عه که سال ها مثل چشم هام ازش مراقبت کردم برای همچین روزی..
با کشیده شدن بازوش توسط سربازی که پیشش بود از جا بلند شد و چشمکی نثار چهره سرد پسر کرد.
- حتما یکی از اون حقه های مسخره و کثیفته..
پوزخندی زد و بدون برگشتن به سمتش جوابش رو داد.
- نه بچه جون.. ماشین پلیسی عه که دو سال فاکی پشت ویترین مغازه برق چشم های معصوم و امیدوار تو رو ازم دزدیده بود!
- جرئت نکن اینطور صدام بزنی کیم!
- اوه.. به غرور پلیس کوچولومون برمیخوره؟!
لب هاش رو به گوش پسر کوچیکتر نزدیک کرد
- این جوجه پلیس هایی که دورت جمع کردی میدونن یه زمانی اگه سرت رو سینهام نبود خوابت نمیبرد؟
- نه، ولی همین جوجه پلیس ها میدونن چطور با مشت و لگد اطلاعاتی که میخوان رو از زیر زبونت بیرون بکشن، پس بهتره تا من اینجام هرچیزی که نیاز داریم رو در اختیارمون بذاری.. چون اگه برم و زیر قول بچگیمون بزنم.. تضمینی واسه سالم موندن صورت خوشگلت باقی نمیمونه هیونگ!
نگاهش رو از اون تیله های مشکی و سرکش گرفت و با لبخند دست های دستبند زدهاش رو بالا برد.
- من بههرحال تا بیست و چهار ساعت آینده از اینجا خلاص میشم جئون، پس فرقی نمیکنه صورتم چقدر زخم برداشته باشه.. همشون به مرور کمرنگ و بعد محو میشن.. اما تو، بعد از رفتن من یه مامور پست با کلاه کاسکت و چرم مشکی یه بسته دستت میرسونه، امانتیی عه که سال ها مثل چشم هام ازش مراقبت کردم برای همچین روزی..
با کشیده شدن بازوش توسط سربازی که پیشش بود از جا بلند شد و چشمکی نثار چهره سرد پسر کرد.
- حتما یکی از اون حقه های مسخره و کثیفته..
پوزخندی زد و بدون برگشتن به سمتش جوابش رو داد.
- نه بچه جون.. ماشین پلیسی عه که دو سال فاکی پشت ویترین مغازه برق چشم های معصوم و امیدوار تو رو ازم دزدیده بود!
اون روز بهم گفتی قوی باش
ولی نمیدونستی اون حرفا فقط نمک رو زخم من بود، چون هیچ آدم ضعیفی خودش نخواسته ضعیف باشه.
bungou stray dogs
ولی نمیدونستی اون حرفا فقط نمک رو زخم من بود، چون هیچ آدم ضعیفی خودش نخواسته ضعیف باشه.
bungou stray dogs
هرچه بیشتر میگریزم
به تو نزدیکتر میشوم
هرچه رو برمیگردانم
تو را بیشتر میبینم
جزیرهای هستم در آبهای شیدایی
از همه سو به تو محدودم
هزار و یک آینه
تصویرت را میچرخانند
از تو آغاز میشوم
در تو پایان میگیرم...
به تو نزدیکتر میشوم
هرچه رو برمیگردانم
تو را بیشتر میبینم
جزیرهای هستم در آبهای شیدایی
از همه سو به تو محدودم
هزار و یک آینه
تصویرت را میچرخانند
از تو آغاز میشوم
در تو پایان میگیرم...
- روزی که ترکت کردم.. خیلی گریه کردی نه؟
یادمه هربار حرف از جدایی میشد بغض تو گلوت مینشست..
- آره، گریه کردم، بلند و آزادانه
ولی فرداش که از خواب بیدار شدم دیگه تو رو نمیشناختم، به جبران شجاعتم به کافه همیشگیمون رفتم و یه قهوه خودمو مهمون کردم.
بعد همهچی آسون تر بود، دیگه نه دردمو با بغضهام قورت دادم و نه هربار با یادآوری خاطراتت شیون کردم، به راحتی لحظهای که رفتی از چشمم افتادی و دفن شدی.
امروز هم اگه خودت به زبون نمیاومدی امکان نداشت بیاد بیارم قبلا با همچین آدمی رو یه تخت میخوابیدم!
یادمه هربار حرف از جدایی میشد بغض تو گلوت مینشست..
- آره، گریه کردم، بلند و آزادانه
ولی فرداش که از خواب بیدار شدم دیگه تو رو نمیشناختم، به جبران شجاعتم به کافه همیشگیمون رفتم و یه قهوه خودمو مهمون کردم.
بعد همهچی آسون تر بود، دیگه نه دردمو با بغضهام قورت دادم و نه هربار با یادآوری خاطراتت شیون کردم، به راحتی لحظهای که رفتی از چشمم افتادی و دفن شدی.
امروز هم اگه خودت به زبون نمیاومدی امکان نداشت بیاد بیارم قبلا با همچین آدمی رو یه تخت میخوابیدم!
Forwarded from 𝖠𝗇𝖽𝗋𝖾𝗐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from 𝖠𝗇𝖽𝗋𝖾𝗐
نه چشمانش آبی بود، نه رنگ پیراهنش که بشود لای چهارخانههایش خانه ساخت؛ او قلبش آبی بود.
خونی که از رگهایش میگذشت آبی بود.
او یک منِ دیگر بود از من.
از الفِ الفبا تا یِ آخرش، آسمانِ آبی من.
خونی که از رگهایش میگذشت آبی بود.
او یک منِ دیگر بود از من.
از الفِ الفبا تا یِ آخرش، آسمانِ آبی من.