این مادر رنجیده، این پیر زن که با چهره درد آلود و جراحات صورتش دل و وجدان هر انسانی را به لرزه و به درد می آورد، مادر یک زندانی به نام ستار بهشتی است. ستار در بازداشتگاه کشته شد.
من هرگز این خانم را از نزدیک ندیده ام. هیچ وقت هم پس از آزادی از زندان، همانند آنانی که رفتند و دست بر شانه اش، عکس یادگاری می گرفتند و بر مرگ فرزندش داستانهای نا راست می گفتند، عمل نکردە ام.
اما از مرگ و کشته شدن فرزندش و هم از وضعیت فعلی خودش عمیقاً متاسف و متاثر شده ام، و حملە اخیر بە این مادر رنجیدە و دلسوختە را شرم آور و آن را روز مرگ وجدان و اخلاق انسانی میدانم.
٭٭٭
در اینجا با اجتناب از هرگونه پیش داوری و قضاوت در مورد سوء استفاده سیاسی و غیر سیاسی از مرگ و کشته شدن، از بازداشت و زندانی شدن، از مجروح شدن و شکنجه و نقض حقوق بشر انسان ها،
فقط و فقط روایتی واقعی از تنها شب زندانی بودن #ستار_بهشتی فرزند خانم #گوهر_عشقی در بند ٣٥٠ #زندان_اوین را باز می گویم.
بخش دوم روایت هم بدون هیچ قضاوتی صرفاً بازگویی حرفای آن ناظر بر مراسم بوده است و بس.
٭٭٭
عصر نزدیک به غروب یک روز پاییزی [ آبان ماه ١٣٩١ ] یک تازه وارد به آمار زندانیان بند ٣٥٠ اضافه شده بود.
می گفتند این تازه وارد از هوادارهای جنبش سبز است و باید سبزها او را در اتاق هایشان جا دهند،
گفته شد سبزها هم گفته اند، تا بطور کامل هویت او برای شان محرز نشود، او را به عنوان بازداشتی جنبش سبز نمی پذیرند. به همین دلیل او را به اتاق ٢ در بغل اتاق ما در طبقه پایبن فرستاده بودند. اتاق ٢ هم او را جا داده و سپس به حمام فرستادند.
دوش های حمام و بخش ظرفشویی در یک مکان قرار داشت.
تازه اول شب بود و من برای شستن لیوانی به آن قسمت رفتم، دیدم قسمت ظرفشویی شلوغ است و چند نفر مشغول ظرف شستن هستند. آنها با دیدن من لیوان به دست، هر یک می گفتند؛ آقای کبودوند لیوانت را بده من بشویم.
در این هنگامه از یکی دوشها، یکی سرش را از لای در دوش بیرون آورد و پرسید، آقایون ببخشید، اینجا آقای کبودوند تشریف دارن، آقای محمد صدیق کبودوند؟
جواب دادند، بلی.
در میانه در دوش و در میانه بخار حمام، آن چهره نامشخص، خیلی مودبانه گفت: آقای کبودوند من اسمم ستار بهشتیه، اگر اجازه بدین، بیرون که آمدم، بیام خدمتتون.
٭٭٭
تقریبا یک ساعت بعد، جوانی با سر و روی بخار دوش دیده و سری تقریبا بدون مو، به دیدن من آمد، کنار تخت من نشست.
اتاق ما حدود ٢٠ نفر جمعیت داشت و آنها تقریبا همه بجز یکی که کنار تخت من نشسته بود، در میانه شان یک گفتگویی در جریان بود و داشتند با همدیگر صحبت میکردند.
ستار هم پس معرفی مجدد خودش به من، گفت: یک وبلاگ دارم و به خاطر چیزهایی که نوشت ام بازداشتم کرده اند، دو روزی در بازداشتگاه پلیس امنیت بوده ام.
ستار به نظر می رسید به شدت ترسیده بود. ترس و حتی لرزشی آشکار در بدن و گفتارش دیده می شد. او گفت : خیلی کتکم زده اند.
پرسیدم چه اتهامی بهت زده اند مگر ؟ گفت : تبلیغ علیه نظام.
من با چای و شکلات از او و همراهم پذیرای کردم.
دلداریش دادم و گفتم، اصلا نترس و نگران مباش، اتهامی گفته اند، اگر هم ثابت بشه، نهایت ٣ ماه تا یک سال حبس داره.
تو باید قوی باشی و محکم، نگران چیزی مباش.
گفت فردا هم دوباره برم می گردانند پلیس امنیت.
من او را مرتب دلداری می دادم، اون هم مودبانه می گفت : جناب کبودوند هرکسی اراده شما را نداره و هیچ کس نمیتونه آقای کبودوند بشود.
در پایان به او گفتم آقای سلطانی وکیل حقوق بشریه و آلان تو اتاق هفته در بالا، قبل از رفتن به دادگاه حتما از سلطانی هم مشورت بگیر، اینکه در دادگاه چ جوابی بدی، لازمه و مهم.
٭٭٭
روز بعد او را بردند و روز پس از آن خبر آمد که آن جوان، در بازداشتگاه کشته شده است.
عصر آن روز در مکان مسجد بند موسوم به بیت العباس، برای ستار مراسم گرفتند و هریک رفتند و پشت منبر چیزی گفتند در باره ستار.
هم اتاقی من که خود نزدیک به جنبش سبزی ها و کاندیدای اسلام شهر بود
در پایان مراسم آمد و گفت :
آقای کبودوند، عجب دنیای گیج کننده ای شده، یعنی اینجا هم فقط مرگ ارزش میده به آدمها، آدمها با مرگشون ارزش پیدا میکنن ؟ این آدمها چه زود رنگ عوض میکنند، صداقت، راست و درستی را دیگر چطور می توان تشخیص داد ؟
او گفت ؛
دیروز این جوانی که آلان کشته شده، اومد تو بند، کسی او را نمی پذیرفت، تنها کسی که دیدم با او رفتار محترمانه، مهربانانه و انسانی داشت، شما بودید.
امروز اما چه حرفای باور نکردنی شنیدیم از همون آدمای دیروز، آدمای که حاضر نبودن حتی با اون جوون بخت برگشته حرف بزنن ! دیروز که اون جوون زنده بود چه شون بود ؟ و امروز چه شون شده .... ؟
من هرگز این خانم را از نزدیک ندیده ام. هیچ وقت هم پس از آزادی از زندان، همانند آنانی که رفتند و دست بر شانه اش، عکس یادگاری می گرفتند و بر مرگ فرزندش داستانهای نا راست می گفتند، عمل نکردە ام.
اما از مرگ و کشته شدن فرزندش و هم از وضعیت فعلی خودش عمیقاً متاسف و متاثر شده ام، و حملە اخیر بە این مادر رنجیدە و دلسوختە را شرم آور و آن را روز مرگ وجدان و اخلاق انسانی میدانم.
٭٭٭
در اینجا با اجتناب از هرگونه پیش داوری و قضاوت در مورد سوء استفاده سیاسی و غیر سیاسی از مرگ و کشته شدن، از بازداشت و زندانی شدن، از مجروح شدن و شکنجه و نقض حقوق بشر انسان ها،
فقط و فقط روایتی واقعی از تنها شب زندانی بودن #ستار_بهشتی فرزند خانم #گوهر_عشقی در بند ٣٥٠ #زندان_اوین را باز می گویم.
بخش دوم روایت هم بدون هیچ قضاوتی صرفاً بازگویی حرفای آن ناظر بر مراسم بوده است و بس.
٭٭٭
عصر نزدیک به غروب یک روز پاییزی [ آبان ماه ١٣٩١ ] یک تازه وارد به آمار زندانیان بند ٣٥٠ اضافه شده بود.
می گفتند این تازه وارد از هوادارهای جنبش سبز است و باید سبزها او را در اتاق هایشان جا دهند،
گفته شد سبزها هم گفته اند، تا بطور کامل هویت او برای شان محرز نشود، او را به عنوان بازداشتی جنبش سبز نمی پذیرند. به همین دلیل او را به اتاق ٢ در بغل اتاق ما در طبقه پایبن فرستاده بودند. اتاق ٢ هم او را جا داده و سپس به حمام فرستادند.
دوش های حمام و بخش ظرفشویی در یک مکان قرار داشت.
تازه اول شب بود و من برای شستن لیوانی به آن قسمت رفتم، دیدم قسمت ظرفشویی شلوغ است و چند نفر مشغول ظرف شستن هستند. آنها با دیدن من لیوان به دست، هر یک می گفتند؛ آقای کبودوند لیوانت را بده من بشویم.
در این هنگامه از یکی دوشها، یکی سرش را از لای در دوش بیرون آورد و پرسید، آقایون ببخشید، اینجا آقای کبودوند تشریف دارن، آقای محمد صدیق کبودوند؟
جواب دادند، بلی.
در میانه در دوش و در میانه بخار حمام، آن چهره نامشخص، خیلی مودبانه گفت: آقای کبودوند من اسمم ستار بهشتیه، اگر اجازه بدین، بیرون که آمدم، بیام خدمتتون.
٭٭٭
تقریبا یک ساعت بعد، جوانی با سر و روی بخار دوش دیده و سری تقریبا بدون مو، به دیدن من آمد، کنار تخت من نشست.
اتاق ما حدود ٢٠ نفر جمعیت داشت و آنها تقریبا همه بجز یکی که کنار تخت من نشسته بود، در میانه شان یک گفتگویی در جریان بود و داشتند با همدیگر صحبت میکردند.
ستار هم پس معرفی مجدد خودش به من، گفت: یک وبلاگ دارم و به خاطر چیزهایی که نوشت ام بازداشتم کرده اند، دو روزی در بازداشتگاه پلیس امنیت بوده ام.
ستار به نظر می رسید به شدت ترسیده بود. ترس و حتی لرزشی آشکار در بدن و گفتارش دیده می شد. او گفت : خیلی کتکم زده اند.
پرسیدم چه اتهامی بهت زده اند مگر ؟ گفت : تبلیغ علیه نظام.
من با چای و شکلات از او و همراهم پذیرای کردم.
دلداریش دادم و گفتم، اصلا نترس و نگران مباش، اتهامی گفته اند، اگر هم ثابت بشه، نهایت ٣ ماه تا یک سال حبس داره.
تو باید قوی باشی و محکم، نگران چیزی مباش.
گفت فردا هم دوباره برم می گردانند پلیس امنیت.
من او را مرتب دلداری می دادم، اون هم مودبانه می گفت : جناب کبودوند هرکسی اراده شما را نداره و هیچ کس نمیتونه آقای کبودوند بشود.
در پایان به او گفتم آقای سلطانی وکیل حقوق بشریه و آلان تو اتاق هفته در بالا، قبل از رفتن به دادگاه حتما از سلطانی هم مشورت بگیر، اینکه در دادگاه چ جوابی بدی، لازمه و مهم.
٭٭٭
روز بعد او را بردند و روز پس از آن خبر آمد که آن جوان، در بازداشتگاه کشته شده است.
عصر آن روز در مکان مسجد بند موسوم به بیت العباس، برای ستار مراسم گرفتند و هریک رفتند و پشت منبر چیزی گفتند در باره ستار.
هم اتاقی من که خود نزدیک به جنبش سبزی ها و کاندیدای اسلام شهر بود
در پایان مراسم آمد و گفت :
آقای کبودوند، عجب دنیای گیج کننده ای شده، یعنی اینجا هم فقط مرگ ارزش میده به آدمها، آدمها با مرگشون ارزش پیدا میکنن ؟ این آدمها چه زود رنگ عوض میکنند، صداقت، راست و درستی را دیگر چطور می توان تشخیص داد ؟
او گفت ؛
دیروز این جوانی که آلان کشته شده، اومد تو بند، کسی او را نمی پذیرفت، تنها کسی که دیدم با او رفتار محترمانه، مهربانانه و انسانی داشت، شما بودید.
امروز اما چه حرفای باور نکردنی شنیدیم از همون آدمای دیروز، آدمای که حاضر نبودن حتی با اون جوون بخت برگشته حرف بزنن ! دیروز که اون جوون زنده بود چه شون بود ؟ و امروز چه شون شده .... ؟