چند سال پیش که پای رفتنم از حس ماندنم قوی تر بود، تصمیم گرفتم تمام ایران را ببینم. آخر هفته که میشد انگار ابعاد خانه برایم تنگ میشد و مارکوپولو وار میزدم به جاده. به شعاع وسع مالی و استهلاک ماشین از خانه دور میشدم. یک هفته هوس بیابانگردی کردم و رفتم سمت سمنان. ایوانکی، پاده، دهنمک، بیابانک. همه چیز طبق برنامه و فوق العاده بود. روز آخر اما خیلی بی برنامه هوس تفریحات کویری کردم و به سمت خود شهر سمنان رفتم. با تصور کویرهای شنی یزد و کمپهای کویری کرمان، به سمت دلازیان رفتم.
تا خود دلازیان همهچیز روبراه بود، تا اینکه با آدرسهای پیچیده و نصفه و نیمه یک جوان محلی به سمت کویر رفتم. جاده آنقدر خلوت و خشک بود که آنجا سگ پر نمیزد. کمبود بنزین و نبود آنتندهی موبایل هم به جو سنگین مسیر اضافه می کرد. دو ساعت یک نفس رانندگی کردم و حتی جرات نداشتم شیشه ماشین را پایین بکشم. نه کمپی نه تابلویی نه آدمی، فقط آفتاب بود و خار مغیلان. حتی مارمولکها هم سالها بود که چهره آدمیزاد فراموششان شده بود و از ترس بخار شدن زیر آفتاب، از سوراخشان بیرون نمیآمدند. مسیر دائما چند راهی میشد و به این فکر می کردم که با هر انتخاب، مسیر برگشت را هم بیشتر گم می کنم. وسط ناکجاآباد بدون راه رفت یا برگشت، پشیمانی و ترس مغزم را از کار انداخته بود و دائم با خودم تکرار میکردم که، عجب اشتباهی کردم.
بالاخره بعد از دو ساعت، یک موتورسوار دیدم که از روبرو نزدیک میشد. سر و صورتش لای پارچه پیچیده بود و بیشتر شبیه انتحاری های طالبان بود، اما در آن شرایط حتی حاضر بودم با یک طالبانی طرح رفاقت بریزم و آدرس بپرسم. بنده خدا وقتی داستان و تصوراتمان را شنید، انگار که آدرس دریاکنار را از او پرسیده باشیم، در اوج تعجب گفت: کلا مسیر را اشتباه آمدید، اینجا جاده یک معدن قدیمیست که هیچ کمپ کویری ندارد و تا ساعتها بعد، تازه اگر زنده بمانید، تا خود اصفهان هیچ جایی برای توقف نیست.
چهره ترسیده ما را که دید، خیلی بی مقدمه صورتش را باز کرد و با لبخندی به پهنای صورت، سایبان و آتشی برپا کرد و با چای و چند خرمای خشک، سر صحبت را باز کرد. از راههای فرار از گرمازدگی با چای خوردن گفت، از خواص خارها، از مسیریابی های شبانه. دو برابر عمر مفید من در کویر زندگی کرده بود و دایرهالمعارف متحرک جغرافیای کویر بود. شقیقههای سفید، دستهای زحمت کشیده و چروکهای عمیق پوست آفتاب سوخته صورتش، بهترین گواهی اصالت حرفهایش بود. میگفت کویر یک راه درست دارد و چندین راه اشتباه و همه یک شکلاند. پس گاهی تا اشتباه نروی نمیفهمی راه درست کدام است. اینجا همین اشتباهات بهترین راهنما اند.
یاد حرفهای باب شیفر مجری شبکه سیبیاس افتادم.
باب که از دوران نیکسون تا حالا سر ۹ رئیس جمهور آمریکا را خورده و یک جوراهایی اسطوره برنامه مناظرههای انتخاباتیست، یک جمله جالب درباره اشتباه کردن دارد. باب میگوید: اگر ما بفهمیم که پشت هر اشتباه، دنیای بهتری نهفته، اعتماد به نفسی پیدا خواهیم که هرگز از دستش نمیدهیم.
القصه اینکه من بهترین خاطره کویرنوردیام را تعریف نکردم که به طبیعتگردی بیبرنامه تشویقتان کنم، نه. خواستم بگویم من این عکس را در انتهای مسیر اشتباه گرفتم. جاییکه که برای من آغاز زندگی با تجربهتری بود و حالا من به شعاع اعتماد به نفسم ناشناختهها را تجربه می کنم. به لطف اشتباهاتم.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
تا خود دلازیان همهچیز روبراه بود، تا اینکه با آدرسهای پیچیده و نصفه و نیمه یک جوان محلی به سمت کویر رفتم. جاده آنقدر خلوت و خشک بود که آنجا سگ پر نمیزد. کمبود بنزین و نبود آنتندهی موبایل هم به جو سنگین مسیر اضافه می کرد. دو ساعت یک نفس رانندگی کردم و حتی جرات نداشتم شیشه ماشین را پایین بکشم. نه کمپی نه تابلویی نه آدمی، فقط آفتاب بود و خار مغیلان. حتی مارمولکها هم سالها بود که چهره آدمیزاد فراموششان شده بود و از ترس بخار شدن زیر آفتاب، از سوراخشان بیرون نمیآمدند. مسیر دائما چند راهی میشد و به این فکر می کردم که با هر انتخاب، مسیر برگشت را هم بیشتر گم می کنم. وسط ناکجاآباد بدون راه رفت یا برگشت، پشیمانی و ترس مغزم را از کار انداخته بود و دائم با خودم تکرار میکردم که، عجب اشتباهی کردم.
بالاخره بعد از دو ساعت، یک موتورسوار دیدم که از روبرو نزدیک میشد. سر و صورتش لای پارچه پیچیده بود و بیشتر شبیه انتحاری های طالبان بود، اما در آن شرایط حتی حاضر بودم با یک طالبانی طرح رفاقت بریزم و آدرس بپرسم. بنده خدا وقتی داستان و تصوراتمان را شنید، انگار که آدرس دریاکنار را از او پرسیده باشیم، در اوج تعجب گفت: کلا مسیر را اشتباه آمدید، اینجا جاده یک معدن قدیمیست که هیچ کمپ کویری ندارد و تا ساعتها بعد، تازه اگر زنده بمانید، تا خود اصفهان هیچ جایی برای توقف نیست.
چهره ترسیده ما را که دید، خیلی بی مقدمه صورتش را باز کرد و با لبخندی به پهنای صورت، سایبان و آتشی برپا کرد و با چای و چند خرمای خشک، سر صحبت را باز کرد. از راههای فرار از گرمازدگی با چای خوردن گفت، از خواص خارها، از مسیریابی های شبانه. دو برابر عمر مفید من در کویر زندگی کرده بود و دایرهالمعارف متحرک جغرافیای کویر بود. شقیقههای سفید، دستهای زحمت کشیده و چروکهای عمیق پوست آفتاب سوخته صورتش، بهترین گواهی اصالت حرفهایش بود. میگفت کویر یک راه درست دارد و چندین راه اشتباه و همه یک شکلاند. پس گاهی تا اشتباه نروی نمیفهمی راه درست کدام است. اینجا همین اشتباهات بهترین راهنما اند.
یاد حرفهای باب شیفر مجری شبکه سیبیاس افتادم.
باب که از دوران نیکسون تا حالا سر ۹ رئیس جمهور آمریکا را خورده و یک جوراهایی اسطوره برنامه مناظرههای انتخاباتیست، یک جمله جالب درباره اشتباه کردن دارد. باب میگوید: اگر ما بفهمیم که پشت هر اشتباه، دنیای بهتری نهفته، اعتماد به نفسی پیدا خواهیم که هرگز از دستش نمیدهیم.
القصه اینکه من بهترین خاطره کویرنوردیام را تعریف نکردم که به طبیعتگردی بیبرنامه تشویقتان کنم، نه. خواستم بگویم من این عکس را در انتهای مسیر اشتباه گرفتم. جاییکه که برای من آغاز زندگی با تجربهتری بود و حالا من به شعاع اعتماد به نفسم ناشناختهها را تجربه می کنم. به لطف اشتباهاتم.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم
و یا آنکه سلاح نبرد بدست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم، تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟
مردن ... خفتن ... خفتن، و شاید خواب دیدن
آه، مانع همین جاست.
در آن زمان که این کالبد خاکی را بشکافیم، درون آن رویاهای ناگواری را میبینیم
ترس از همین رؤیاهاست که این عمر مصیببار را آنقدر طولانی میکند.....
(هملت - شکسپیر)
.
.
.
بیایید خوب گوش کنیم و ظرف روحمان را از واژهها لبریز کنیم.
شاید فراموشی همین واژههاست که منجر به افول شرمآورِ این روزهای انسایت شده.
واژههایی که هرکدام به تنهایی برای طغیان روح بشر به سمت ذات فراموش شده، کافیست.
و ادبیات، سرچشمه بینظیرِ فوران این واژههاست.
خوب گوش کنیم.
#آقای_مترجم
آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم
و یا آنکه سلاح نبرد بدست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم، تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟
مردن ... خفتن ... خفتن، و شاید خواب دیدن
آه، مانع همین جاست.
در آن زمان که این کالبد خاکی را بشکافیم، درون آن رویاهای ناگواری را میبینیم
ترس از همین رؤیاهاست که این عمر مصیببار را آنقدر طولانی میکند.....
(هملت - شکسپیر)
.
.
.
بیایید خوب گوش کنیم و ظرف روحمان را از واژهها لبریز کنیم.
شاید فراموشی همین واژههاست که منجر به افول شرمآورِ این روزهای انسایت شده.
واژههایی که هرکدام به تنهایی برای طغیان روح بشر به سمت ذات فراموش شده، کافیست.
و ادبیات، سرچشمه بینظیرِ فوران این واژههاست.
خوب گوش کنیم.
#آقای_مترجم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اگر شما هم رویای فصانورد شدن دارید، از امروز تا پایان ماه مارس فرصت دارید تا فرم استخدام ناسا برای جذب فضانورد رو پر کنید.
خیلی سریع و کلی، نگاهی انداختم به پیش نیازها و شرایط استخدام ناسا.
امیدوارم که توضیحاتم مفید بوده باشه.برای بررسی دقیقتر به سایت ناسا مراجعه کنید.
خیلی سریع و کلی، نگاهی انداختم به پیش نیازها و شرایط استخدام ناسا.
امیدوارم که توضیحاتم مفید بوده باشه.برای بررسی دقیقتر به سایت ناسا مراجعه کنید.
.
چند ماهیست که یک فسقل ویروس سرتاپای علم و ادعاهای بشر را زرد کرده و تمام دنیا را تکان داده. آنچنان تکانی که تمام کسانی که تا دیروز بعد از مستراح به جای صابون، آب به دست میزدند و به جای حوله، پشت تمبان مبارک را میمالیدند، حالا روزی سه بار در مخلوط الکل و وایتکس غسل میکنند. پوستها دو لایه نازکتر شده و سه پرده روشنتر.
همین امروز که بخار الکل و ماده ضد عفونی فضای خانه را مثل دیر مغان روحانی کرده بود، روی کاناپه لم داده بودم و به اوضاع این روزها فکر میکردم.
پزشکان فامیل توی بیمارستان وقت سر خاراندن ندارند و این فامیلمان که علوم پنجم دبستانش را با تک ماده قبول شده، حالا دائما توصیههای پزشکی جورواجور از سازمان بهداشت جهانی توی کانال خانواده پست میکند. توصیه راجع به کرونا و کله پاچه، کرونا و گرمیجات، کرونا و جنیفر لوپز، کرونا و ویتامین Q و.... توصیههایی که اگر خود مسئولان سازمان بهداشت جهانی بشنوند بیشک از خنده، بخیه لازم میشوند.
به این قرنطینه عجیب و غریب فکر میکنم که همه باهم محدود به آنیم. البته یک عده در ویلا و وسط دود کباب بره قرنطینهاند و بعدازظهر ها از سر بیحوصلگی کنار استخر اسموتی سانشاین میخورند و ما هم توی قوطی کبریت آپارتمانمان، با نون بیار کباب ببر خودمان را سرگرم میکنیم.
این روزها خیلی از مغازهها و فروشندهها که چشمشان به بازار شب عید بود، از ترس خانه نشین شدهاند، در حالیکه عدهای از ترسهای مردم، جیب گشادشان را از پول پر میکنند. اصغرآقا، عطار محلمان همین هفته دو تن عنبر نسارا سفارش گرفته و به اندازه سه بونکر روغن بنفشه فروخته (در صورتیکه شک دارم در ایران، اینقدر بنفشه بروید یا اصلا الاغهای ماده ظرفیت چنین تولیدی داشته باشند). حسن عرقگیر، ساقی محل هم که تا دیروز بزرگترین مسئولیت عمرش جداکردن چوب ته کشمش بوده، حالا حکم زکریای رازی پیدا کرده و فقط با وقت قبلی و کارت ملی، الکل محلی فلهای میفروشد.
اما وسط این آشفته بازار، دیروز فیلمی دیدم از شادی یک پرستار در کنار مریض. یک پارادوکس غریب. چند متر آنطرفتر از مریضی که با مرگ دست به یقه شده بود و سایه حضرت عزرائیل لحظهای از سرش کم نمیشد، پرستاری هرچند خسته و بیرمق، هلهله شادی سر داده بود و میرقصید. پرستاری که مرزهای ترس را رد کرده بود و ایستاده در گوش فلک، از عمق وجود سرود عشق میخواند. شاید چون میدانست که امید تنها چیزیست که این روزها، هیچ ویروسی روی آن اثر ندارد. و انسانها از هر قماشی که باشند، از هر طبقه اجتماعی و نژادی، این روزها تمام داراییشان برای بقا، همین امید است. دارویی برای بقا
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
چند ماهیست که یک فسقل ویروس سرتاپای علم و ادعاهای بشر را زرد کرده و تمام دنیا را تکان داده. آنچنان تکانی که تمام کسانی که تا دیروز بعد از مستراح به جای صابون، آب به دست میزدند و به جای حوله، پشت تمبان مبارک را میمالیدند، حالا روزی سه بار در مخلوط الکل و وایتکس غسل میکنند. پوستها دو لایه نازکتر شده و سه پرده روشنتر.
همین امروز که بخار الکل و ماده ضد عفونی فضای خانه را مثل دیر مغان روحانی کرده بود، روی کاناپه لم داده بودم و به اوضاع این روزها فکر میکردم.
پزشکان فامیل توی بیمارستان وقت سر خاراندن ندارند و این فامیلمان که علوم پنجم دبستانش را با تک ماده قبول شده، حالا دائما توصیههای پزشکی جورواجور از سازمان بهداشت جهانی توی کانال خانواده پست میکند. توصیه راجع به کرونا و کله پاچه، کرونا و گرمیجات، کرونا و جنیفر لوپز، کرونا و ویتامین Q و.... توصیههایی که اگر خود مسئولان سازمان بهداشت جهانی بشنوند بیشک از خنده، بخیه لازم میشوند.
به این قرنطینه عجیب و غریب فکر میکنم که همه باهم محدود به آنیم. البته یک عده در ویلا و وسط دود کباب بره قرنطینهاند و بعدازظهر ها از سر بیحوصلگی کنار استخر اسموتی سانشاین میخورند و ما هم توی قوطی کبریت آپارتمانمان، با نون بیار کباب ببر خودمان را سرگرم میکنیم.
این روزها خیلی از مغازهها و فروشندهها که چشمشان به بازار شب عید بود، از ترس خانه نشین شدهاند، در حالیکه عدهای از ترسهای مردم، جیب گشادشان را از پول پر میکنند. اصغرآقا، عطار محلمان همین هفته دو تن عنبر نسارا سفارش گرفته و به اندازه سه بونکر روغن بنفشه فروخته (در صورتیکه شک دارم در ایران، اینقدر بنفشه بروید یا اصلا الاغهای ماده ظرفیت چنین تولیدی داشته باشند). حسن عرقگیر، ساقی محل هم که تا دیروز بزرگترین مسئولیت عمرش جداکردن چوب ته کشمش بوده، حالا حکم زکریای رازی پیدا کرده و فقط با وقت قبلی و کارت ملی، الکل محلی فلهای میفروشد.
اما وسط این آشفته بازار، دیروز فیلمی دیدم از شادی یک پرستار در کنار مریض. یک پارادوکس غریب. چند متر آنطرفتر از مریضی که با مرگ دست به یقه شده بود و سایه حضرت عزرائیل لحظهای از سرش کم نمیشد، پرستاری هرچند خسته و بیرمق، هلهله شادی سر داده بود و میرقصید. پرستاری که مرزهای ترس را رد کرده بود و ایستاده در گوش فلک، از عمق وجود سرود عشق میخواند. شاید چون میدانست که امید تنها چیزیست که این روزها، هیچ ویروسی روی آن اثر ندارد. و انسانها از هر قماشی که باشند، از هر طبقه اجتماعی و نژادی، این روزها تمام داراییشان برای بقا، همین امید است. دارویی برای بقا
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
چند روزیست که حساب روزهای خانه ماندنم، مثل کش تنبان از دستم در رفته و به اندازه زندانیان هم عاقل نبودم که روی دیوار اتاقم، تقویم چوبخط بکشم. بهار نزدیک شده و تا پشت پنجره رسیده و به سختی میشود حسش نکرد. اما چه کنم که به اجبار بازگشتهایم به ابتدای تاریخ، جایی قبل از اینکه بشر لذت شکار دستهجمعی و باهم دور آتش نشستن را تجربه کند. کنج غارم نشستهام و منتظرم تا پزشکان و دانشمندان ثابت کنند که خانم قاسمی، کلاس پنجم به ما دروغ نمیگفت. الکی نمیگفت که علم هرچه ضعیف و خفیف شود بازهم روزی ثابت میکند که بهتر از ثروت است. که یک جایی در زندگی هست که پول هیچ کاره است.
شاید زیادی خانه ماندهام چون امروز بعدازظهر به کفتر چاهی همسایه حسادت کردم، که ول میچرخد روی شهر. گرچه کمی خل و چل است و تا حالا چند باری به پنجره ما خورده اما لااقل مجبور نیست روزی بیست بار پر و بالش را بشوید. از شما چه پنهان به گلدانهای خانه هم حسادت میکنم. دورهم نشستهاند یک گوشه و گل میدهند و گل میبینند. اصلا به برگشان هم نیست که کرونا آمده و دورهمیها تعطیل شده.
من اما نشستهام یک گوشه و به آرزوی های لحظه تحویل سال فکر میکنم. بچه که بودم ساعتها به این فکر میکردم که دور هفتسین چه آرزوی بزرگی کنم. فکر میکردم هرچه بزرگتر، بهتر.
یکبار آرزو کردم کامیونی بزرگتر از ژیان همسایه داشته باشم که مجبور نباشیم برای یک امامزاده داوود رفتن، مثل کنسرو لوبیا چیتی توی هم بچپیم.
سال بعدش آرزو کردم یک هواپیما داشته باشم که هروقت باران بارید ابرها را جابجا کنم تا مش حسن مجبور نباشد با عجله بساطش را از پیادهروی جلوی مدرسه جمع کند. یک بار هم آرزو کردم مارلین مونرو باشم. چرا؟بماند.
امسال اما شاید خیلی ریز آرزو کردم یک بار دیگر هم شده از حاج علی، ساندویچ بندری دوبل بگیرم و همزمان دوغ آبعلی سر بکشم. یا شاید یک بار دیگر هم که شده بتوانم پنیر خامهای را لای سنگک داغ لوله کنم و خوش و خرم تمام ولیعصر را از امامزاده صالح تا خانه پیاده گز کنم. راستش دلم لک زده برای دستهجمعی توچال رفتن، برای چرخ زدن در کتافروشیهای انقلاب، برای پل کریمخان. اصلا هیچوقت انتظار نداشتم امسال عید حسرت سادهترین لحظات زندگیام را اینطور حس کنم.
شاید این ویروس لعنتی آمده که بفهمم چقدر فرصتهای ساده برای لمس لذتها داشتهام و خودم نمیدانستم. فرصت بغل کردن دوستانم، بوسیدن عزیزانم و فشردن دستها. همین لمس ساده دستها.
نمیدانم شاید آنسر دنیا هم کسی مثلا به اسم پیتر، حسرت میخورد که دوباره بتواند از دونات شاپ محلشان شیرینی تازه بخرد، یا ژاک دلش لک زده دوباره پای برج ایفل دوستش را یک قهوه فرانسوی مهمان کند، یا لوسی دلش تنگ شده برای قدم زدن با همکلاسیهایش کنار دانوب به صرف حرف و لبخند.
درست است که امسال ته غار قرنطینه سفره عید میچینم اما شاید آرزوهای کوچک و سادهام را بلند بلند فریاد زدم. شاید امسال هرچند کوچک، لمس دوباره روزمرگیهای شیرین را آرزو کردم، برای تمام مردم دنیا.
آرزویی به وسعت یک دنیا
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
شاید زیادی خانه ماندهام چون امروز بعدازظهر به کفتر چاهی همسایه حسادت کردم، که ول میچرخد روی شهر. گرچه کمی خل و چل است و تا حالا چند باری به پنجره ما خورده اما لااقل مجبور نیست روزی بیست بار پر و بالش را بشوید. از شما چه پنهان به گلدانهای خانه هم حسادت میکنم. دورهم نشستهاند یک گوشه و گل میدهند و گل میبینند. اصلا به برگشان هم نیست که کرونا آمده و دورهمیها تعطیل شده.
من اما نشستهام یک گوشه و به آرزوی های لحظه تحویل سال فکر میکنم. بچه که بودم ساعتها به این فکر میکردم که دور هفتسین چه آرزوی بزرگی کنم. فکر میکردم هرچه بزرگتر، بهتر.
یکبار آرزو کردم کامیونی بزرگتر از ژیان همسایه داشته باشم که مجبور نباشیم برای یک امامزاده داوود رفتن، مثل کنسرو لوبیا چیتی توی هم بچپیم.
سال بعدش آرزو کردم یک هواپیما داشته باشم که هروقت باران بارید ابرها را جابجا کنم تا مش حسن مجبور نباشد با عجله بساطش را از پیادهروی جلوی مدرسه جمع کند. یک بار هم آرزو کردم مارلین مونرو باشم. چرا؟بماند.
امسال اما شاید خیلی ریز آرزو کردم یک بار دیگر هم شده از حاج علی، ساندویچ بندری دوبل بگیرم و همزمان دوغ آبعلی سر بکشم. یا شاید یک بار دیگر هم که شده بتوانم پنیر خامهای را لای سنگک داغ لوله کنم و خوش و خرم تمام ولیعصر را از امامزاده صالح تا خانه پیاده گز کنم. راستش دلم لک زده برای دستهجمعی توچال رفتن، برای چرخ زدن در کتافروشیهای انقلاب، برای پل کریمخان. اصلا هیچوقت انتظار نداشتم امسال عید حسرت سادهترین لحظات زندگیام را اینطور حس کنم.
شاید این ویروس لعنتی آمده که بفهمم چقدر فرصتهای ساده برای لمس لذتها داشتهام و خودم نمیدانستم. فرصت بغل کردن دوستانم، بوسیدن عزیزانم و فشردن دستها. همین لمس ساده دستها.
نمیدانم شاید آنسر دنیا هم کسی مثلا به اسم پیتر، حسرت میخورد که دوباره بتواند از دونات شاپ محلشان شیرینی تازه بخرد، یا ژاک دلش لک زده دوباره پای برج ایفل دوستش را یک قهوه فرانسوی مهمان کند، یا لوسی دلش تنگ شده برای قدم زدن با همکلاسیهایش کنار دانوب به صرف حرف و لبخند.
درست است که امسال ته غار قرنطینه سفره عید میچینم اما شاید آرزوهای کوچک و سادهام را بلند بلند فریاد زدم. شاید امسال هرچند کوچک، لمس دوباره روزمرگیهای شیرین را آرزو کردم، برای تمام مردم دنیا.
آرزویی به وسعت یک دنیا
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
این روزها تمام اطرافمان پر شده از خبرهای پزشکی. اسم و مشخصات تمام ویروس ها و انگلها را با سایز و نحوه تاثیر و علاقمندیهایشان، خیلی دقیق تر از اسامی افراد فامیلمان بلدیم و خودِ من از یک کیلومتری میتوانم ویروس را بو بکشم. حتی تصمیم گرفتهام همینکه از بند قرنطینه آزاد شدم، امتحان پزشکی شرکت کنم یا حداقل یک تزریقاتی سر کوچه بزنم.
تا عرقگیرم بوی الکل گرفته و هر صفحه ای از گوشی که باز میکنم از در و دیوارش اصطلاح پزشکی میبارد. هر روز صفحات چند پرستار و دندانپزشک و ماما را زیر و رو میکنم و لابلای فیلمهای لاپاراسکوپی و عکسهای دندانهای کرم خورده دنبال خبر خوشی میگردم از رفتن این ویروس لعنتی که مثل زالو چسبیده به قسمتِ خوشِ زندگی ما.
یک سریال پزشکی هم دانلود کردهام که هر هشت ساعت یکبار، دو قسمتش را میبینم. یک دکتر هاوس در این سریال هست که هر قسمت بیمارانی را که هیچکس نمیفهد چه مرگشان است را پذیرش و درمان میکند. مریضهایی که خیلی بلاتکلیف افتادهاند کف بیمارستان و دکترهای دیگر به سمت حضرت عزرائیل راهنمایشان کردهاند. دکتر هاوس با تشخیص افتراقی کورسوی امید را به اندازه راه فرارِ یک بیمار از زیر تیغ عزرائیل گشاد میکند. بعد هم سالم و سرحال میفرستدشان خانه که بقیه عمر را با خیالت راحت بستنی لیس بزنند.
خلاصه که این روزها اگر در حال دست شستن نباشم، یا سریال میبینم و یا مطلب پزشکی میخوانم. دیروز بین همین شستوشوها یک ویدیو دیدم از خانمی که کرونا یقهاش را چسبیده بود و تا تخت آیسییوی بیمارستان کالیفرنیا خِرکِش کرده بود. خانم هم از تک تک روزهای بستری شدنش فیلم گرفته بود و از سختیهایش میگفت. فکر میکردم بزرگترین مشکلش سخت نفس کشیدن یا سرفه های پی در پی یا حتی درد باشد اما این خانم میگفت بزرگترین مشکلش ندانستن است. اینکه هر سوالی که درباره این بیماری از دکترها میپرسی، با یک «نمیدانم» محکم پاسخش را میدهند. اینکه در یک خلسه ناآگاهی شناور شده و حتی کسی نیست که با اطمینان بگوید زنده خواهد ماند یا نه. یا اصلا به قواره چند نفس دیگر زنده است.
تازه فهمیدم چرا همه، این روزها تمام دنیای پزشکی را زیر و رو میکنیم. شاید در پی آگاهی برای فرار از معلق بودن در این شرایط نامعلوم. شرایطی که اصلا معلوم نیست کی تمام میشود. حتی کسی نیست که آب پاکی را روی دستمان بریزد و بگوید این ویروس هم مثل ایدز تا آخر عمر کنارتان خواهد بود و یک گوشه زندگی جایی برایش باز کنید.
این روزها وسط این بلاتکلیفی نامعلومِ کشندهتر از ویروس، دلم لک زده برای بستنی یخی. برای دکتر هاوس
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
تا عرقگیرم بوی الکل گرفته و هر صفحه ای از گوشی که باز میکنم از در و دیوارش اصطلاح پزشکی میبارد. هر روز صفحات چند پرستار و دندانپزشک و ماما را زیر و رو میکنم و لابلای فیلمهای لاپاراسکوپی و عکسهای دندانهای کرم خورده دنبال خبر خوشی میگردم از رفتن این ویروس لعنتی که مثل زالو چسبیده به قسمتِ خوشِ زندگی ما.
یک سریال پزشکی هم دانلود کردهام که هر هشت ساعت یکبار، دو قسمتش را میبینم. یک دکتر هاوس در این سریال هست که هر قسمت بیمارانی را که هیچکس نمیفهد چه مرگشان است را پذیرش و درمان میکند. مریضهایی که خیلی بلاتکلیف افتادهاند کف بیمارستان و دکترهای دیگر به سمت حضرت عزرائیل راهنمایشان کردهاند. دکتر هاوس با تشخیص افتراقی کورسوی امید را به اندازه راه فرارِ یک بیمار از زیر تیغ عزرائیل گشاد میکند. بعد هم سالم و سرحال میفرستدشان خانه که بقیه عمر را با خیالت راحت بستنی لیس بزنند.
خلاصه که این روزها اگر در حال دست شستن نباشم، یا سریال میبینم و یا مطلب پزشکی میخوانم. دیروز بین همین شستوشوها یک ویدیو دیدم از خانمی که کرونا یقهاش را چسبیده بود و تا تخت آیسییوی بیمارستان کالیفرنیا خِرکِش کرده بود. خانم هم از تک تک روزهای بستری شدنش فیلم گرفته بود و از سختیهایش میگفت. فکر میکردم بزرگترین مشکلش سخت نفس کشیدن یا سرفه های پی در پی یا حتی درد باشد اما این خانم میگفت بزرگترین مشکلش ندانستن است. اینکه هر سوالی که درباره این بیماری از دکترها میپرسی، با یک «نمیدانم» محکم پاسخش را میدهند. اینکه در یک خلسه ناآگاهی شناور شده و حتی کسی نیست که با اطمینان بگوید زنده خواهد ماند یا نه. یا اصلا به قواره چند نفس دیگر زنده است.
تازه فهمیدم چرا همه، این روزها تمام دنیای پزشکی را زیر و رو میکنیم. شاید در پی آگاهی برای فرار از معلق بودن در این شرایط نامعلوم. شرایطی که اصلا معلوم نیست کی تمام میشود. حتی کسی نیست که آب پاکی را روی دستمان بریزد و بگوید این ویروس هم مثل ایدز تا آخر عمر کنارتان خواهد بود و یک گوشه زندگی جایی برایش باز کنید.
این روزها وسط این بلاتکلیفی نامعلومِ کشندهتر از ویروس، دلم لک زده برای بستنی یخی. برای دکتر هاوس
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
.
چند وقتی هست که یک ویروس لعنتی یقه زندگیهایمان را چسبیده و ولکن ماجرا هم گیر کرده و احتمالا حالا حالا همین دور و ورها خواهد بود. ویروس عجیب و باهوشیست. بهترین راه حل را برای شکست آدمها پیدا کرده و گفته که با هم نباشید و نزدیک هم ننشینید، از هم دور شوید و تنها. ما هم این روزها از هر جنبندهای دو متر فاصله میگیریم و چپیدهایم در منتها الیه خلوت خانههایمان.
اما امروز یک ویدیوی بامزه دیدم. اریک نیسونِ ۲۸ ساله، یک مادربزرگ دوست داشتنی دارد. از همانهایی که شبیه فرشتههای سفیدِ کتاب بچگیهایمان میخندند و آدم دوست دارد ساعتها بغلشان کند. اسم مادربزرگش پاتریشیاست اما آنقدر خواستنیست که توی آسایشگاه مومو (moo moo) صدایش میکنند. چند روز پیش اریک دلتنگ مومو میشود اما متاسفانه ویروس خواسته که از هم دور باشند. پس اریک یک ماژیک برمیدارد و پشت شیشه آسایشگاه یک بازی میکشد و چند ساعتی روبروی مادربزرگ مینشیند و از داشتن هم لذت میبرند. بعد هم با لبخند دستهایشان از پشت شیشه به میکوبند و بلند به مادربزرگ میگوید که «فردا هم حتما بیا همینجا تا همدیگر را ببینیم».
با حسن رفیقم که حرف میزدم میگفت که بعید است این ویروس هوشمند باشد. چون اگر ما انسانها را میشناخت، به قلبمان حمله میکرد نه به ریههامان.چون ما اگر چندین شهر دورتر از عزیزانمان در هر هوایی که نفس بکشیم، کیلومترها دورتر از میهنمان روی هر خاکی که راه برویم،ساعتها دورتر از خانوادهمان در هر خانهای که نشسته باشیم، باز قلبمان برای عزیزانمان میتپد.
بعد هم یاد جمله متالیکا افتاده بود که باهم میخواندیم
« so close no matter how far».
حسن میگفت: بعد از اینکه این روزهای سخت ما را مثل سنگ های کف رودخانه صیقل داد، درست فردای روزِ رفتنِ این ویروس نادان، ما همدیگر را محکمتر بغل می کنیم. با احساستر میبوسیم و دستهای هم را سختتر رها میکنیم.
القصه اینکه من امشب ماژیکم را برداشتم و برای عزیزی مینویسم که چند ساعت پیش تلفنی به من گفت که با این ویروس ابله دست به یقه شده. گرچه سخت حرف میزد، من اما پشت سرفههای خانم پرستار، صدای اراده قلب مهربانش برای تپیدن را هنوز بلند و واضح میشنیدم.
خوب میدانم که همیشه نوشتههایم را میخواند و تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود. اینکه بنویسم که من و اریک و تمام عاشقان این جهان، منتظر روزی هستیم که شما عزیزانمان را با تمام وجود، محکمتر از همیشه بغل کنیم. پس بیایید قول بدهید، که تا فردا که قرار است همدیگر را دوباره ببینیم، برای ما که دوستتان داریم، بمانید. لطفاً
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
چند وقتی هست که یک ویروس لعنتی یقه زندگیهایمان را چسبیده و ولکن ماجرا هم گیر کرده و احتمالا حالا حالا همین دور و ورها خواهد بود. ویروس عجیب و باهوشیست. بهترین راه حل را برای شکست آدمها پیدا کرده و گفته که با هم نباشید و نزدیک هم ننشینید، از هم دور شوید و تنها. ما هم این روزها از هر جنبندهای دو متر فاصله میگیریم و چپیدهایم در منتها الیه خلوت خانههایمان.
اما امروز یک ویدیوی بامزه دیدم. اریک نیسونِ ۲۸ ساله، یک مادربزرگ دوست داشتنی دارد. از همانهایی که شبیه فرشتههای سفیدِ کتاب بچگیهایمان میخندند و آدم دوست دارد ساعتها بغلشان کند. اسم مادربزرگش پاتریشیاست اما آنقدر خواستنیست که توی آسایشگاه مومو (moo moo) صدایش میکنند. چند روز پیش اریک دلتنگ مومو میشود اما متاسفانه ویروس خواسته که از هم دور باشند. پس اریک یک ماژیک برمیدارد و پشت شیشه آسایشگاه یک بازی میکشد و چند ساعتی روبروی مادربزرگ مینشیند و از داشتن هم لذت میبرند. بعد هم با لبخند دستهایشان از پشت شیشه به میکوبند و بلند به مادربزرگ میگوید که «فردا هم حتما بیا همینجا تا همدیگر را ببینیم».
با حسن رفیقم که حرف میزدم میگفت که بعید است این ویروس هوشمند باشد. چون اگر ما انسانها را میشناخت، به قلبمان حمله میکرد نه به ریههامان.چون ما اگر چندین شهر دورتر از عزیزانمان در هر هوایی که نفس بکشیم، کیلومترها دورتر از میهنمان روی هر خاکی که راه برویم،ساعتها دورتر از خانوادهمان در هر خانهای که نشسته باشیم، باز قلبمان برای عزیزانمان میتپد.
بعد هم یاد جمله متالیکا افتاده بود که باهم میخواندیم
« so close no matter how far».
حسن میگفت: بعد از اینکه این روزهای سخت ما را مثل سنگ های کف رودخانه صیقل داد، درست فردای روزِ رفتنِ این ویروس نادان، ما همدیگر را محکمتر بغل می کنیم. با احساستر میبوسیم و دستهای هم را سختتر رها میکنیم.
القصه اینکه من امشب ماژیکم را برداشتم و برای عزیزی مینویسم که چند ساعت پیش تلفنی به من گفت که با این ویروس ابله دست به یقه شده. گرچه سخت حرف میزد، من اما پشت سرفههای خانم پرستار، صدای اراده قلب مهربانش برای تپیدن را هنوز بلند و واضح میشنیدم.
خوب میدانم که همیشه نوشتههایم را میخواند و تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود. اینکه بنویسم که من و اریک و تمام عاشقان این جهان، منتظر روزی هستیم که شما عزیزانمان را با تمام وجود، محکمتر از همیشه بغل کنیم. پس بیایید قول بدهید، که تا فردا که قرار است همدیگر را دوباره ببینیم، برای ما که دوستتان داریم، بمانید. لطفاً
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
من از همان اول که با سر وارد این دنیای مسخره شدم، ریاضی بلد نبودم. اصلا ریاضی توی کتم نمی رفت، درست مثل باقی درسها. از بخت بدم هم تمام معلم های ریاضیام کلهای چرب و سبیلی از بناگوش در رفته داشتند. یک بیماری عجیب مادرزادی هم داشتم که بدنم با شنیدن لیمیت و رادیکال، کهیر میزد.
بزرگتر که شدم و سربازی که رفتم، توی پادگان هرکسی کاری بلد بود و یک گوشهای مشغول میشد. رانندگی، آرایشگاه، تک تیراندازی. من اما جز انگلیسی حرف زدن کاری بلد نبودم، و این یعنی زمانهایی که پسر فرمانده امتحان زبان نداشت، من بدرد گره زدن سیم خاردار هم نمیخوردم. همین بود که مدتی منشی گروهان شدم. هر روز یک لشکر آدم را مثل سیخ کوبیده به خط میکردم و آمار میگرفتم. آمار غذا، افراد، مهمات و ... همیشه هم آمار من و هنگ و سرهنگ باهم فرق داشت و هفتهای سه نفر سرباز کم یا زیاد میآمد.
هر بار که به حسن رفیقم زنگ میزدم غش غش میخندید و میگفت: این دوسال سربازیت تموم نشد؟! و من جواب میدادم: تا حالا که چهار سال به من گذشته.
دیروز اما حسن باز از گلواژه های سیاسمتداران عصبی شده بود و طبق معمول زنگ زد تا چند دقیقهای با جملات کشدار، همه شان را بشوریم و پهن کنیم روی بند رخت، بلکه کمی دلمان خنک شود. بعد هم افسار بحث را کشید پای آمار و ارقام کشتههای این روزها. میگفت: خیلی راحت اعلام کردهاند که فقط دیروز در همین ایالت کناری، هفتصد نفر آدم مردهاند.
حسن میگفت اصلا همه آتشها از گور ریاضیات بلند میشود. از اعداد و ارقامی که قرار بود معادلات زندگیمان را حل کنند تا بتوانیم بیشتر از تعداد انگشتانمان داد و ستد کنیم، تا راحت تخم مرغ و دمپایی و گوسفند بشماریم.
اما حالا انگار کاربردشان را فراموش کردهایم و خیلی ساده همهچیز را با آنها تعریف میکنیم. مثلاً این روزها تعداد صفرهای حساب بانکی، شخصیت یک فرد و تعداد طبقات برجهایش، میزان احترام ما را به او تعیین میکند. بدتر از همه اینکه، خیلی راحت انسانیت را هم رده این اعداد ساده، پایین کشیدیم و درست مثل گوسفند، آدم میشماریم. انگار نه انگار.
بعد هم یادش آمد که وسط منجلاب متعفن سیاست، فرماندار نیویورک یک حرف قشنگ زده. درست مثل گُلی وسط باتلاق. اندرو کومو گفته بود: امروز فقط هفتصد نفر نمردهاند، امروز هفتصد برادر، هفتصد خواهر، هفتصد پدر و مادر داغدار شدهاند، پس آمار خیلی بزرگتر از این حرف هاست.
تلفن را که قطع کردم، برای اولین بار در عمرم به خنگ بودنم در ریاضی افتخار کردم و آرزو کردم که ای کاش همچنان در محدوده تعداد انگشتانمان زندگی میکردیم. آنوقت شاید برای نشان دادن تعداد مردهها، بجای اعداد، تصویر دریا دریا اشکهایی که پای آنها ریخته را در اخبار نشان میدادیم. یا شاید برای نشان دادن ارزش زندگی هر سربازی که به جنگ میرود، خروار خروار امید و آرزوهای از دست رفته را رو میکردیم.
کاش اصلا معادلات انسانی را با ریاضی حل نمی کردیم.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
بزرگتر که شدم و سربازی که رفتم، توی پادگان هرکسی کاری بلد بود و یک گوشهای مشغول میشد. رانندگی، آرایشگاه، تک تیراندازی. من اما جز انگلیسی حرف زدن کاری بلد نبودم، و این یعنی زمانهایی که پسر فرمانده امتحان زبان نداشت، من بدرد گره زدن سیم خاردار هم نمیخوردم. همین بود که مدتی منشی گروهان شدم. هر روز یک لشکر آدم را مثل سیخ کوبیده به خط میکردم و آمار میگرفتم. آمار غذا، افراد، مهمات و ... همیشه هم آمار من و هنگ و سرهنگ باهم فرق داشت و هفتهای سه نفر سرباز کم یا زیاد میآمد.
هر بار که به حسن رفیقم زنگ میزدم غش غش میخندید و میگفت: این دوسال سربازیت تموم نشد؟! و من جواب میدادم: تا حالا که چهار سال به من گذشته.
دیروز اما حسن باز از گلواژه های سیاسمتداران عصبی شده بود و طبق معمول زنگ زد تا چند دقیقهای با جملات کشدار، همه شان را بشوریم و پهن کنیم روی بند رخت، بلکه کمی دلمان خنک شود. بعد هم افسار بحث را کشید پای آمار و ارقام کشتههای این روزها. میگفت: خیلی راحت اعلام کردهاند که فقط دیروز در همین ایالت کناری، هفتصد نفر آدم مردهاند.
حسن میگفت اصلا همه آتشها از گور ریاضیات بلند میشود. از اعداد و ارقامی که قرار بود معادلات زندگیمان را حل کنند تا بتوانیم بیشتر از تعداد انگشتانمان داد و ستد کنیم، تا راحت تخم مرغ و دمپایی و گوسفند بشماریم.
اما حالا انگار کاربردشان را فراموش کردهایم و خیلی ساده همهچیز را با آنها تعریف میکنیم. مثلاً این روزها تعداد صفرهای حساب بانکی، شخصیت یک فرد و تعداد طبقات برجهایش، میزان احترام ما را به او تعیین میکند. بدتر از همه اینکه، خیلی راحت انسانیت را هم رده این اعداد ساده، پایین کشیدیم و درست مثل گوسفند، آدم میشماریم. انگار نه انگار.
بعد هم یادش آمد که وسط منجلاب متعفن سیاست، فرماندار نیویورک یک حرف قشنگ زده. درست مثل گُلی وسط باتلاق. اندرو کومو گفته بود: امروز فقط هفتصد نفر نمردهاند، امروز هفتصد برادر، هفتصد خواهر، هفتصد پدر و مادر داغدار شدهاند، پس آمار خیلی بزرگتر از این حرف هاست.
تلفن را که قطع کردم، برای اولین بار در عمرم به خنگ بودنم در ریاضی افتخار کردم و آرزو کردم که ای کاش همچنان در محدوده تعداد انگشتانمان زندگی میکردیم. آنوقت شاید برای نشان دادن تعداد مردهها، بجای اعداد، تصویر دریا دریا اشکهایی که پای آنها ریخته را در اخبار نشان میدادیم. یا شاید برای نشان دادن ارزش زندگی هر سربازی که به جنگ میرود، خروار خروار امید و آرزوهای از دست رفته را رو میکردیم.
کاش اصلا معادلات انسانی را با ریاضی حل نمی کردیم.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
.
من و حسن از بچگی با هم بزرگ شدیم. البته قبل از اینکه چندین کشور از هم فاصله بگیریم، آن اوایل که همسایه دیوار به دیوار بودیم، بیشتر رقیب بودیم تا رفیق. دو پسر که هرگز دوست نداشتیم قلمرویمان را از امپراتوری کوچه، با هم تقسیم کنیم. نمیدانم مقصر لینچان و بروسلی بودند یا آب و هوای آن دوران میطلبید که آنقدر خشن بودیم. به هر حال، بلانسبت خروس لاری، یک روز در میان به هم میپریدیم و این وسط هم هربار در و تختهای را میشکستیم و گند میزدیم به یک گوشه حیاط. من قهرمان جاخالی دادن بودم و همین بود که دو بار نهال آلبالو شکستیم و چند باری هم سبزیهای باغچه را له کردیم.
خلاصه که اغلب، انگار که با سر شیرجه زده باشم توی تشت پر از کاکتوس، خونی مالی خانه میرفتم و مادرم یک چهار لیتری بتادین گذاشته بود کنار جا کفشی که قبل از ورود با آن غسل کنم و بعد وارد خانه شوم.
یک بار سَرِ سیاه زمستان، یادم نیست سٓرِ تیله بود یا نوشمک یا دختر همسایه، توی حیاط آنچنان یقه هم را گرفتیم که وسط درگیری زدیم دو سه تا گلدان را شکستیم. حسن درشت بود و من مثل زنگوله از یقهاش آویزان شده بودم و حسابی گلاویز شده بودیم. خلاصه گرمِ دعوا بودیم که یهو ننه حسن از راه رسید و شیر آب حیاط را باز کرد و با شلنگ سرتاپای هیکلمان را آب کشید. از سرما نفسمان بالا نمیآمد و اصلا یادمان رفت چه کار میکردیم، فقط وسط حیاط خشکمان زده بود و مثل بید میلرزیدیم. در کسری از ثانیه از منتهی الیه موهایمان گرفته تا نوک ناخونمان قندیل بست. ننه حسن اما ول کن ماجرا نبود و یکسره آب میپاشید و داد میزد «شما که آدم بشو نیستید، همون بهتر که یخ کنید». نمیدانم درد آمپولهای پنی سیلینِ سرماخوردگی آدممان کرد یا سردی آب حیاط همه چیز را از کلهمان پراند، اما دیگر هیچوقت دعوا نکردیم.
خوب که فکر می کنم، میبینم چقدر شبیه اوضاع این روزهای ماست. خدا شیرِ بلا را باز کرده و گرفته روی سر ما انسانهای ابلهی که دائم با هم میجنگیدیم و هر بار گند میزنیم به یک گوشه حیات. بچههای چموشی که تا حالا جز نابودی خودمان و طبیعت کاری نداشتیم. حالا چند ماهیست که آب یخ، نفس همه دنیا را بند آورده و فعلا همه خشکمان زده. نه جنگی نه خرابکاری. فقط امیدوارم تب و لرزمان که فروکش کرد، به خودمان بیاییم و به قول ننه حسن «آدم» شده باشیم.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
من و حسن از بچگی با هم بزرگ شدیم. البته قبل از اینکه چندین کشور از هم فاصله بگیریم، آن اوایل که همسایه دیوار به دیوار بودیم، بیشتر رقیب بودیم تا رفیق. دو پسر که هرگز دوست نداشتیم قلمرویمان را از امپراتوری کوچه، با هم تقسیم کنیم. نمیدانم مقصر لینچان و بروسلی بودند یا آب و هوای آن دوران میطلبید که آنقدر خشن بودیم. به هر حال، بلانسبت خروس لاری، یک روز در میان به هم میپریدیم و این وسط هم هربار در و تختهای را میشکستیم و گند میزدیم به یک گوشه حیاط. من قهرمان جاخالی دادن بودم و همین بود که دو بار نهال آلبالو شکستیم و چند باری هم سبزیهای باغچه را له کردیم.
خلاصه که اغلب، انگار که با سر شیرجه زده باشم توی تشت پر از کاکتوس، خونی مالی خانه میرفتم و مادرم یک چهار لیتری بتادین گذاشته بود کنار جا کفشی که قبل از ورود با آن غسل کنم و بعد وارد خانه شوم.
یک بار سَرِ سیاه زمستان، یادم نیست سٓرِ تیله بود یا نوشمک یا دختر همسایه، توی حیاط آنچنان یقه هم را گرفتیم که وسط درگیری زدیم دو سه تا گلدان را شکستیم. حسن درشت بود و من مثل زنگوله از یقهاش آویزان شده بودم و حسابی گلاویز شده بودیم. خلاصه گرمِ دعوا بودیم که یهو ننه حسن از راه رسید و شیر آب حیاط را باز کرد و با شلنگ سرتاپای هیکلمان را آب کشید. از سرما نفسمان بالا نمیآمد و اصلا یادمان رفت چه کار میکردیم، فقط وسط حیاط خشکمان زده بود و مثل بید میلرزیدیم. در کسری از ثانیه از منتهی الیه موهایمان گرفته تا نوک ناخونمان قندیل بست. ننه حسن اما ول کن ماجرا نبود و یکسره آب میپاشید و داد میزد «شما که آدم بشو نیستید، همون بهتر که یخ کنید». نمیدانم درد آمپولهای پنی سیلینِ سرماخوردگی آدممان کرد یا سردی آب حیاط همه چیز را از کلهمان پراند، اما دیگر هیچوقت دعوا نکردیم.
خوب که فکر می کنم، میبینم چقدر شبیه اوضاع این روزهای ماست. خدا شیرِ بلا را باز کرده و گرفته روی سر ما انسانهای ابلهی که دائم با هم میجنگیدیم و هر بار گند میزنیم به یک گوشه حیات. بچههای چموشی که تا حالا جز نابودی خودمان و طبیعت کاری نداشتیم. حالا چند ماهیست که آب یخ، نفس همه دنیا را بند آورده و فعلا همه خشکمان زده. نه جنگی نه خرابکاری. فقط امیدوارم تب و لرزمان که فروکش کرد، به خودمان بیاییم و به قول ننه حسن «آدم» شده باشیم.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
Forwarded from رادیو صدای زمین
" منشی جدید "
نوشته : آقای مترجم
موسیقی
Midnight in Ankara/Josh Kramer
Perspective/Ron Adelaar
#قصه_تراپی_۶۱
#شاهین_شرافتی
#رادیو_صدای_زمین🍃
@sedayezamin
نوشته : آقای مترجم
موسیقی
Midnight in Ankara/Josh Kramer
Perspective/Ron Adelaar
#قصه_تراپی_۶۱
#شاهین_شرافتی
#رادیو_صدای_زمین🍃
@sedayezamin
.
نمیدانم این چند وقت که چیزی ننوشتهام به جایی از عالم برخورده یا نه، اصلا کسی احساس کم و کسری کرده یا نه. به هرحال سوژه ای فضای ذهنم را پر کرده بود که با خودم گفتم بد نیست چند لحظهای برایش، وقتتان را بگیرم.
حقیقت ماجرا این است که شرکت یک تایپیست با کمالات استخدام کرده و چند روزیست که کار ما راحت تر شده. کمتر تایپ می کنیم و فرصت نفس کشیدن و چایی خوردنمان بیشتر شده. فضا هم کمی لطیف تر شده. چندتا گلدان صورتی و یک ماگ خوشگل هم با خودش سر کار آورده و شرکت که بعد از رفتن خانم منشی، بیشتر به یک دورهمی مردانه شبیه شده بود، به محیط اداری تغییر شکل پیدا کرده.
خانم تایپیست هر صبح درست مثل کمباین از یک طرف برگه دستنویس میگیرد و از طرف دیگر تایپ شده تحویل میدهد، با سرعتی نزدیک به سرعت نور. انگار چشمانش مستقیم به دستش وصل است و انگشتانش به کیبورد چسبیده. بندهی خدا متن را ندیده و نخوانده تایپ می کند و چند باری لیست خریدهای همسرم را هم که لابلای ترجمه ها جا گذاشته بودم، تایپ کرده بود و تحویلم داد.
البته امروز فهمیدم مدیر نامرد ما، قرار گذاشته که آخر ماه به ازای هر کلمه به خانم تایپیست پول بدهد و این شده که از صبح تا بوق سگ فقط کلمات را تایپ می کند و گاهی این وسط چند نفس عمیق می کشد. در واقع کنتور حقوقش با مقیاس کلمه بر ثانیه میچرخد.
درست مثل این گوینده های اخبار که از همهجا بیخبر راست و دروغ و حرف حساب و ناصواب را فقط بازگو میکنند و روزانه در هجده نوبت رگبار کلمات را به خورد ملت می دهند.
اصلا چرا راه دور برویم. همین خود من تا مدتها فکر می کردم هرچه بیشتر اظهارنظر کنم مترجم معتبرتری هستم و بزرگتر به نظر می رسم. این بود که تمام تراوشات ذهنم را در هر زمینه ای به زبان می آوردم، یا حداقل می نوشتم و مثنوی صد من کاغذ به خلقالله ارائه میکردم.
حالا چند وقتیست به این فکر می کنم که اصلا ذهنم کنتوری برای این خروجی های روزانه دارد. از شما چه پنهان همین امروز صبح از خودم پرسیدم که این هفته چندتا حرف حساب زدهام. حرفی که جدایِ از انرژی پیتزاهای هضم شده برای گفتنش، لااقل ارزش لحظات صرف شده برای شنیدنش را داشته. حرفی که اگر نمیزدنم به یک جای این عالم برمیخورد.
من که فکر می کنم اگر خدا کمی سختگیر بود و به ازای هر حرف حسابمان به ما روزی میداد، سالها بود که نسل بشر منقرض شده بود. یا حداقل سیاستمدارانی که سندروم فک بیقرار دارند و اگر حرف نزنند حس لال بودن میکنند، دیگر هر روز بی حساب نطق نمی کردند. من و خانم تایپیست و گوینده اخبار هم زندگی قشنگتری داشتیم.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
نمیدانم این چند وقت که چیزی ننوشتهام به جایی از عالم برخورده یا نه، اصلا کسی احساس کم و کسری کرده یا نه. به هرحال سوژه ای فضای ذهنم را پر کرده بود که با خودم گفتم بد نیست چند لحظهای برایش، وقتتان را بگیرم.
حقیقت ماجرا این است که شرکت یک تایپیست با کمالات استخدام کرده و چند روزیست که کار ما راحت تر شده. کمتر تایپ می کنیم و فرصت نفس کشیدن و چایی خوردنمان بیشتر شده. فضا هم کمی لطیف تر شده. چندتا گلدان صورتی و یک ماگ خوشگل هم با خودش سر کار آورده و شرکت که بعد از رفتن خانم منشی، بیشتر به یک دورهمی مردانه شبیه شده بود، به محیط اداری تغییر شکل پیدا کرده.
خانم تایپیست هر صبح درست مثل کمباین از یک طرف برگه دستنویس میگیرد و از طرف دیگر تایپ شده تحویل میدهد، با سرعتی نزدیک به سرعت نور. انگار چشمانش مستقیم به دستش وصل است و انگشتانش به کیبورد چسبیده. بندهی خدا متن را ندیده و نخوانده تایپ می کند و چند باری لیست خریدهای همسرم را هم که لابلای ترجمه ها جا گذاشته بودم، تایپ کرده بود و تحویلم داد.
البته امروز فهمیدم مدیر نامرد ما، قرار گذاشته که آخر ماه به ازای هر کلمه به خانم تایپیست پول بدهد و این شده که از صبح تا بوق سگ فقط کلمات را تایپ می کند و گاهی این وسط چند نفس عمیق می کشد. در واقع کنتور حقوقش با مقیاس کلمه بر ثانیه میچرخد.
درست مثل این گوینده های اخبار که از همهجا بیخبر راست و دروغ و حرف حساب و ناصواب را فقط بازگو میکنند و روزانه در هجده نوبت رگبار کلمات را به خورد ملت می دهند.
اصلا چرا راه دور برویم. همین خود من تا مدتها فکر می کردم هرچه بیشتر اظهارنظر کنم مترجم معتبرتری هستم و بزرگتر به نظر می رسم. این بود که تمام تراوشات ذهنم را در هر زمینه ای به زبان می آوردم، یا حداقل می نوشتم و مثنوی صد من کاغذ به خلقالله ارائه میکردم.
حالا چند وقتیست به این فکر می کنم که اصلا ذهنم کنتوری برای این خروجی های روزانه دارد. از شما چه پنهان همین امروز صبح از خودم پرسیدم که این هفته چندتا حرف حساب زدهام. حرفی که جدایِ از انرژی پیتزاهای هضم شده برای گفتنش، لااقل ارزش لحظات صرف شده برای شنیدنش را داشته. حرفی که اگر نمیزدنم به یک جای این عالم برمیخورد.
من که فکر می کنم اگر خدا کمی سختگیر بود و به ازای هر حرف حسابمان به ما روزی میداد، سالها بود که نسل بشر منقرض شده بود. یا حداقل سیاستمدارانی که سندروم فک بیقرار دارند و اگر حرف نزنند حس لال بودن میکنند، دیگر هر روز بی حساب نطق نمی کردند. من و خانم تایپیست و گوینده اخبار هم زندگی قشنگتری داشتیم.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
.
این روزها ایران شده یک کشتی قدیمی که نصف وصله پینههایش وا رفته و آب نصف عرشه را برداشته. کشتی که هرطرفش را میگری، تلنگ طرف دیگرش در میرود.سالهاست که دلار هووی پول ملی ما شده و با هر تکانش بند دل خانوادههایمان میلرزد و با هر بالا رفتنش تنبان ما را پایین میکشد. شاید بپرسید وسط این دریای متلاطم اقتصادی که عقل و دین را میبرد، وسط این بلبشو که حتی خودِ قمشهای هم شکسپیر و سعدی را گوشه کتابخانه گذاشته و دنبال نان میدود، چرا ویار نوشتن گرفتهام؟
از شما چه پنهان حسن وسط همین بلبشو، مریض شده بود و چند روز پیش پشت تلفن با صدایی شبیه شیهه اسب، سرفه میزد.بلند سرفه میزد و بلندتر میخندید. اول فکر کردم کرونا گرفته و زده به مغزش و اگر هم که جان سالم به درببرد، باید دارالمجانین ثبت نامش کنیم.
پشت تلفن میگفت:نشسته ام کنج خانه و در حالی زندگی می کنم که هر صبح امید دیدن شب را ندارم و هر شب امید بیدار شدن صبح. اما به طرز مشکوکی از همه چیز لذت میبرم. فیلم ها را دقیقتر میبینم و سوپها را خوبتر میچشم و هوا را عمیقتر تنفس میکنم. به نظرم دمنوشها خوشمزهتر شده، عنبرنسا خوشبو و پیرزن همسایه خوشگلتر.
بعد هم افسار بحث را کشید سمت گذشته. میگفت: یادت هست بچگی استخر شیرودی که میرفتیم، انتهای سانس، یارو سبیل کلفت کچل، سوت بلندی میزد و با صدایی شبیه صور اسرافیل نعره میزد «بیایید بیرون وقت تمام شد».یادت هست درست همان لحظه، همه باهم میپریدیم توی آب و به هجده روش سامورایی شنا میکردیم، تا شاید چند دقیقهای بیشتر شنا کنیم و کمی بیشتر از آب لذت ببریم.
حالا دقیقا همان حال را دارم، انگار سوت پایان را شنیدهام و تصمیم گرفتم شیرجه بزنم وسط زندگی.
من هم برای تلطیف فضای عرفانی، شیرجه زدم وسط حرفهای حسن و به طعنه گفتم:به نظرت شکسپیر هم صدای سوت پایان شنیده بود که carpe diem را سرود یا فقط میخواست سر معشوقهاش را شیره بمالد که عمر کوتاه است و
Come kiss me, sweat and twenty.
حسن که از منبر پایین نمیآمد، میگفت: ما گرهگوریها استخر سانسی میرفتیم وگرنه آدم حسابیها که آنجا نمیآمدند.میگفت آدمِ حسابی برای درک حال، با پایان کاری ندارد، چون بیپایان زندگی میکند.شک ندارم که مولانا هیچوقت به پایان راه فکر نمیکرد، وقتی با چراغ، گِردِ شهر راه افتاد پِیِ آدم. شجریان برای عمر آوازش، پایانی نمی دانست وقتی مرغ سحر می خواند و علی حاتمی قصه بیپایان میساخت برای مادر.
القصه اینکه امروز جواب تست کرونای حسن منفی شد و حالا هردو کنج کشتی نشستهایم و سفت و محکم تمبانمان را چسبیدهایم.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
این روزها ایران شده یک کشتی قدیمی که نصف وصله پینههایش وا رفته و آب نصف عرشه را برداشته. کشتی که هرطرفش را میگری، تلنگ طرف دیگرش در میرود.سالهاست که دلار هووی پول ملی ما شده و با هر تکانش بند دل خانوادههایمان میلرزد و با هر بالا رفتنش تنبان ما را پایین میکشد. شاید بپرسید وسط این دریای متلاطم اقتصادی که عقل و دین را میبرد، وسط این بلبشو که حتی خودِ قمشهای هم شکسپیر و سعدی را گوشه کتابخانه گذاشته و دنبال نان میدود، چرا ویار نوشتن گرفتهام؟
از شما چه پنهان حسن وسط همین بلبشو، مریض شده بود و چند روز پیش پشت تلفن با صدایی شبیه شیهه اسب، سرفه میزد.بلند سرفه میزد و بلندتر میخندید. اول فکر کردم کرونا گرفته و زده به مغزش و اگر هم که جان سالم به درببرد، باید دارالمجانین ثبت نامش کنیم.
پشت تلفن میگفت:نشسته ام کنج خانه و در حالی زندگی می کنم که هر صبح امید دیدن شب را ندارم و هر شب امید بیدار شدن صبح. اما به طرز مشکوکی از همه چیز لذت میبرم. فیلم ها را دقیقتر میبینم و سوپها را خوبتر میچشم و هوا را عمیقتر تنفس میکنم. به نظرم دمنوشها خوشمزهتر شده، عنبرنسا خوشبو و پیرزن همسایه خوشگلتر.
بعد هم افسار بحث را کشید سمت گذشته. میگفت: یادت هست بچگی استخر شیرودی که میرفتیم، انتهای سانس، یارو سبیل کلفت کچل، سوت بلندی میزد و با صدایی شبیه صور اسرافیل نعره میزد «بیایید بیرون وقت تمام شد».یادت هست درست همان لحظه، همه باهم میپریدیم توی آب و به هجده روش سامورایی شنا میکردیم، تا شاید چند دقیقهای بیشتر شنا کنیم و کمی بیشتر از آب لذت ببریم.
حالا دقیقا همان حال را دارم، انگار سوت پایان را شنیدهام و تصمیم گرفتم شیرجه بزنم وسط زندگی.
من هم برای تلطیف فضای عرفانی، شیرجه زدم وسط حرفهای حسن و به طعنه گفتم:به نظرت شکسپیر هم صدای سوت پایان شنیده بود که carpe diem را سرود یا فقط میخواست سر معشوقهاش را شیره بمالد که عمر کوتاه است و
Come kiss me, sweat and twenty.
حسن که از منبر پایین نمیآمد، میگفت: ما گرهگوریها استخر سانسی میرفتیم وگرنه آدم حسابیها که آنجا نمیآمدند.میگفت آدمِ حسابی برای درک حال، با پایان کاری ندارد، چون بیپایان زندگی میکند.شک ندارم که مولانا هیچوقت به پایان راه فکر نمیکرد، وقتی با چراغ، گِردِ شهر راه افتاد پِیِ آدم. شجریان برای عمر آوازش، پایانی نمی دانست وقتی مرغ سحر می خواند و علی حاتمی قصه بیپایان میساخت برای مادر.
القصه اینکه امروز جواب تست کرونای حسن منفی شد و حالا هردو کنج کشتی نشستهایم و سفت و محکم تمبانمان را چسبیدهایم.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
.
خیلی کوچکتر که بودم، زمانی که فقط یکی دو وجب از عصای پدربزرگم بلندتر شده بودم، دورانی که هنوز از بدمینتون و تنیس و دراگون بوت خبری نبود، با بچههای کوچه هر روز آسفالت کوچه را دو سانت میسابیدیم، بس که صبح تا شب فوتبال بازی می کردیم. جوری که فقط تهدیدهای بابا و لنگه دمپایی مامان بود که باعث میشد دم غروب از فوتبال دل بکنیم و برگردیم خونه.
برعکس حرف دیگران، فوتبال هم برامون نون میشد هم آب. یجورایی برای ما درس زندگی بود، درس پذیرش شکست، شوق پیروزی، لذت کار گروهی، شوق رفاقت و رقابت.
جام جهانی که شد، شنیدیم یه شیر پاک خوردهای از ته ته پایین شهر بوین سایرس، رفته دهن هرچی بالاشهری رو آسفالت کرده. شنیدیم توی یک چهارم نهایی، مارادونا روی هوا بلند شده و جلوی پیتر شیلتن انگیلیسی که قدش ۲۰ سانت بلندتر از اون بود، چیزی به اندازه دو متر قد کشیده و با کله یه گل تمیز زده. اونقدر قشنگ که اوجدای مکزیکی با گرفتن عکس اون لحظه، به اوج قلههاش شهرت رسید.
از همون روز مارادونا برای ما یه اسطوره شد. اسطورهای که نماینده فوتبال قشنگ بود. اگر قرار بود گُلِ قشنگ بزنی باید مارادونایی میزدی، اگر قرار بود قشنگ دریبل کنی، باید مارادونایی دریبل میکردی، حتی برای خوشتیپ بودن هم باید موهات فرفریِ بلند می بود. فقط خدا می دونه چندتا پَک و پهلو توی محل شکست تا یاد گرفتیم برگردان رو مارادونایی بزنیم.
بچه های محل توی کارت بازی، عکس مارادونا رو دوتا حساب میکردند. حتی یه بار که حسن مستشیری توی آدامس عکسش رو پیدا کرد، در حد بردن لاتاری شادی کردیم.
چندسال بعد هم که گفتن مارادونا اون گل رو با دست زده، چیزی از محبوبیتش پیش ما کم نشد و زیر لب گفتیم «دمش گرم». درست مثل روزی که توی فینال کوپادلا نصف بازیکنهای بیبائو رو با چَک و لگد به هم بافته بود. یا وقتی گفتن توی کار ماریجوانا و مافیاست.
فرقی نداشت کجا باشه. ناپل که رفت اسطوره بود، بارسلونا که رفت اسطوره بود. حتی این آخرا که گرد و چاق هم شد، الگوی یک اسطوره توی ذهن ما، گرد و چاق شد.
مارودونا اسطوره بود چون ما دوست داشتیم باور کنیم که با فوتبال، از ته پایین شهر هم میشه بری معروف بشی، گل بزنی، دعوا کنی، خلاف کنی، با کاسترو بشینی و سیگار برگ کوبایی بکشی و به ریش همه سیاستمدارهای گُنده بخندی و تهش هم اسطوره بشی. ما که فوتبالیست نشدیم اما مارادونا تا ته ته همهچی رفت، حتی محبوبیت.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
خیلی کوچکتر که بودم، زمانی که فقط یکی دو وجب از عصای پدربزرگم بلندتر شده بودم، دورانی که هنوز از بدمینتون و تنیس و دراگون بوت خبری نبود، با بچههای کوچه هر روز آسفالت کوچه را دو سانت میسابیدیم، بس که صبح تا شب فوتبال بازی می کردیم. جوری که فقط تهدیدهای بابا و لنگه دمپایی مامان بود که باعث میشد دم غروب از فوتبال دل بکنیم و برگردیم خونه.
برعکس حرف دیگران، فوتبال هم برامون نون میشد هم آب. یجورایی برای ما درس زندگی بود، درس پذیرش شکست، شوق پیروزی، لذت کار گروهی، شوق رفاقت و رقابت.
جام جهانی که شد، شنیدیم یه شیر پاک خوردهای از ته ته پایین شهر بوین سایرس، رفته دهن هرچی بالاشهری رو آسفالت کرده. شنیدیم توی یک چهارم نهایی، مارادونا روی هوا بلند شده و جلوی پیتر شیلتن انگیلیسی که قدش ۲۰ سانت بلندتر از اون بود، چیزی به اندازه دو متر قد کشیده و با کله یه گل تمیز زده. اونقدر قشنگ که اوجدای مکزیکی با گرفتن عکس اون لحظه، به اوج قلههاش شهرت رسید.
از همون روز مارادونا برای ما یه اسطوره شد. اسطورهای که نماینده فوتبال قشنگ بود. اگر قرار بود گُلِ قشنگ بزنی باید مارادونایی میزدی، اگر قرار بود قشنگ دریبل کنی، باید مارادونایی دریبل میکردی، حتی برای خوشتیپ بودن هم باید موهات فرفریِ بلند می بود. فقط خدا می دونه چندتا پَک و پهلو توی محل شکست تا یاد گرفتیم برگردان رو مارادونایی بزنیم.
بچه های محل توی کارت بازی، عکس مارادونا رو دوتا حساب میکردند. حتی یه بار که حسن مستشیری توی آدامس عکسش رو پیدا کرد، در حد بردن لاتاری شادی کردیم.
چندسال بعد هم که گفتن مارادونا اون گل رو با دست زده، چیزی از محبوبیتش پیش ما کم نشد و زیر لب گفتیم «دمش گرم». درست مثل روزی که توی فینال کوپادلا نصف بازیکنهای بیبائو رو با چَک و لگد به هم بافته بود. یا وقتی گفتن توی کار ماریجوانا و مافیاست.
فرقی نداشت کجا باشه. ناپل که رفت اسطوره بود، بارسلونا که رفت اسطوره بود. حتی این آخرا که گرد و چاق هم شد، الگوی یک اسطوره توی ذهن ما، گرد و چاق شد.
مارودونا اسطوره بود چون ما دوست داشتیم باور کنیم که با فوتبال، از ته پایین شهر هم میشه بری معروف بشی، گل بزنی، دعوا کنی، خلاف کنی، با کاسترو بشینی و سیگار برگ کوبایی بکشی و به ریش همه سیاستمدارهای گُنده بخندی و تهش هم اسطوره بشی. ما که فوتبالیست نشدیم اما مارادونا تا ته ته همهچی رفت، حتی محبوبیت.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
پیج جدید اینستاگرام آقای مترجم
www.instagram.com/sir.interpreter/
www.instagram.com/sir.interpreter/
خیلی وقت است چیزی ننوشتهام آنقدر که مفاصل انگشتم یک فیزیوتراپیست ماهر میخواهد تا بکار بیفتند .آخر نوشتن دل و دماغ می خواهد که این روزها الحق متاع نایابیست.
اما امشب دیگر مجبور شدم بنویسم، یک اجبار نسبتا عجیب. باورش سخت است ولی به اجبار یک بو، نوشتم. بویی که هر شب راس ساعت یک شب از لای لوی پنجره و درزهای دیوار اتاقم راه میگیرد و چند شبیست که دغدغه ذهنی ام شده. بوی غلیظ سبزی سرخ کرده.
هر شب راس ساعت یک، یکی از همسایه های شیرپاک خورده که نمیشناسمش، پاتیل و قابلمه و ملاغه و ماهیتابه را کنج یک حیاطی بار میزارد و یک عالم سبزی قورمه سرخ می کند تا تمام محل از سر بقالی محمدآقا گرفته تا ته آجر سه سانتی های خونه مش حسن غرق بو بشه. البته مردم محل اهل کار یدی اند و سر شبها از سر خستگی بی هوش میشوند و بعید میدانم جز من کسی خبردار باشد.
با خودم فکر میکنم چرا این وقت شب؟!؟ مگر روز خدا را ازش گرفتهاند؟! چرا مثلا صبح زود قبل از بیدار شدن بچههای قد و نیم قدی که لابد دارد این کار نمیکند که یاد حرف حاج ابراهیم ناصری میافتم که میگفت مغازه باید اول صبح جنس تازه دست مردم بده. بعد با خودم میگم خب ظهر چی؟ که یاد شلوغی محل میافتم که همه مردهای پکیده و خسته از سر کار با موتورهای اگزوز و طلق شکسته، برمیگردن خانه و آب و غذا میخواهند. بعدازظهر هم که حیاط قرق بچههاست. بعد یهو بیهوا فکرم میرود سمت تاریکی و خلوتی شب. فکر خانههایی که کرور کرور نداری را زیر لایه نازکی از آبروی باقی مانده پنهان کردهاند. همان ها که با پیراهن خاکی و کهنه میچرخند اما دست ارادت و احوالپرسی همیشه به سینه دارند. دیدم که از سر آبرو، غذای نذری هم با کراهت قبول میکنند و میگن از ما مستحقتر زیاده.
به اینجای ماجرا که میرسم دوست دارم بروم ظرف و پاتیل را از دستهای لابد سوختهاش بگیرم و پای درد و دلش تمام سبزیهای خرد شده دنیا را یکجا سرخ کنم و بعد بفروشم و بدهم که بزند به زخمهای عمیق زندگی، بی آنکه همسایه ای بفهمد، بی آنکه کسی بویی ببرد.
با تمام رودرواسیام میروم سر و کول خدا که چه میشد یهکم سر کیسه رزق و روزی را اینوری کج میکردی که کسی قایمکی نصف شبها پای پاتیل سبزی نشیند، تو که بیداری و میبینی. یا نکند نعوذ بالله بو برنگ بهشت آن بالاها را برداشته و بوی سبزی سرخ کرده آنجا نمیپیچد؟!
شک ندارم آنروز سر گذر، هردو دیدیم که زن همسایه، چادر روی صورت بچه میکشید که کم مغازه ببینه و کم تر دلش چیزی بخواد. باهم غصه خوردیم برای دلی که سالهاست یک نفس خواب راحت نداشته. برای جماعتی که کم خوردن و کم پوشیدن و زیاد شکر کردند.
حالا توام بیا و رحمی کن به شبهای من، بگذار تمام حدسهای لوسم را بگذارم پای شام دیر هضم امشب. بگذار تراژدی عمیق داستان را بچرخان سمت رویایی آرام. بعد هم فکر کنم پشت بوی امشب، مرد لمپنی نشسته که به زنش گفته برای فردا هوس قرمه سبزی مشتی کرده و زن از سر علاقه و بیخوابی نشسته به سبزی سرخ کردن برای قورمه فردا.بعد هم خیالم راحت باشد که تو هوای همهمان را داری
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
اما امشب دیگر مجبور شدم بنویسم، یک اجبار نسبتا عجیب. باورش سخت است ولی به اجبار یک بو، نوشتم. بویی که هر شب راس ساعت یک شب از لای لوی پنجره و درزهای دیوار اتاقم راه میگیرد و چند شبیست که دغدغه ذهنی ام شده. بوی غلیظ سبزی سرخ کرده.
هر شب راس ساعت یک، یکی از همسایه های شیرپاک خورده که نمیشناسمش، پاتیل و قابلمه و ملاغه و ماهیتابه را کنج یک حیاطی بار میزارد و یک عالم سبزی قورمه سرخ می کند تا تمام محل از سر بقالی محمدآقا گرفته تا ته آجر سه سانتی های خونه مش حسن غرق بو بشه. البته مردم محل اهل کار یدی اند و سر شبها از سر خستگی بی هوش میشوند و بعید میدانم جز من کسی خبردار باشد.
با خودم فکر میکنم چرا این وقت شب؟!؟ مگر روز خدا را ازش گرفتهاند؟! چرا مثلا صبح زود قبل از بیدار شدن بچههای قد و نیم قدی که لابد دارد این کار نمیکند که یاد حرف حاج ابراهیم ناصری میافتم که میگفت مغازه باید اول صبح جنس تازه دست مردم بده. بعد با خودم میگم خب ظهر چی؟ که یاد شلوغی محل میافتم که همه مردهای پکیده و خسته از سر کار با موتورهای اگزوز و طلق شکسته، برمیگردن خانه و آب و غذا میخواهند. بعدازظهر هم که حیاط قرق بچههاست. بعد یهو بیهوا فکرم میرود سمت تاریکی و خلوتی شب. فکر خانههایی که کرور کرور نداری را زیر لایه نازکی از آبروی باقی مانده پنهان کردهاند. همان ها که با پیراهن خاکی و کهنه میچرخند اما دست ارادت و احوالپرسی همیشه به سینه دارند. دیدم که از سر آبرو، غذای نذری هم با کراهت قبول میکنند و میگن از ما مستحقتر زیاده.
به اینجای ماجرا که میرسم دوست دارم بروم ظرف و پاتیل را از دستهای لابد سوختهاش بگیرم و پای درد و دلش تمام سبزیهای خرد شده دنیا را یکجا سرخ کنم و بعد بفروشم و بدهم که بزند به زخمهای عمیق زندگی، بی آنکه همسایه ای بفهمد، بی آنکه کسی بویی ببرد.
با تمام رودرواسیام میروم سر و کول خدا که چه میشد یهکم سر کیسه رزق و روزی را اینوری کج میکردی که کسی قایمکی نصف شبها پای پاتیل سبزی نشیند، تو که بیداری و میبینی. یا نکند نعوذ بالله بو برنگ بهشت آن بالاها را برداشته و بوی سبزی سرخ کرده آنجا نمیپیچد؟!
شک ندارم آنروز سر گذر، هردو دیدیم که زن همسایه، چادر روی صورت بچه میکشید که کم مغازه ببینه و کم تر دلش چیزی بخواد. باهم غصه خوردیم برای دلی که سالهاست یک نفس خواب راحت نداشته. برای جماعتی که کم خوردن و کم پوشیدن و زیاد شکر کردند.
حالا توام بیا و رحمی کن به شبهای من، بگذار تمام حدسهای لوسم را بگذارم پای شام دیر هضم امشب. بگذار تراژدی عمیق داستان را بچرخان سمت رویایی آرام. بعد هم فکر کنم پشت بوی امشب، مرد لمپنی نشسته که به زنش گفته برای فردا هوس قرمه سبزی مشتی کرده و زن از سر علاقه و بیخوابی نشسته به سبزی سرخ کردن برای قورمه فردا.بعد هم خیالم راحت باشد که تو هوای همهمان را داری
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند
.
یک جایی خواندم که چارلی چاپلین گفته «خوشبختی، فاصله بین تمام شدن این بدبختی تا شروع بدبختی بعدیست» .اینکه واقعا چاپلین این حرف را زده، نمیدانم، چون خودِ من چندین بار حرف دهن هیتلر و مارتین لوتر و پروفسور سمیعی گذاشتم و به خورد ملت دادم که در نتیجه حرفم را خیلی خوب پذیرفتهاند. به هر حال حرف بی ربطی هم نزده.
این روزها، تازه که کرونا شل کرده بود، یه کم که نسیم بهاری وزیدن گرفته بود، کمی که گشادتر نشستیم و باد لای موهایمان ول شده بود؛ یهو گرانی آمد، ترور شد، متروپول آوار شد، قافیه باز تنگ شد، زندگی باز سخت شد. غروب یک نفس دمام زدند، تا یادمان نرود که رکوردار بیشترین حادثه در کوتاهترین زمانیم.
درست مثل شناگری که بین هر ده تا دست و پا زدن، یک گوشه لبش از آب بیرون می آید و نفس می گیرد و دوباره ادامه میدهد؛ ما هم زیر سیل غم دست و پا میزنیم، با این تفاوت که انگار ما اصلاً نفس گرفتن یادمان رفته.
این روزها برای من، بیشتر از همه، جای مادربزرگم خالیست. جای دامنش که پر از قصه بود. خدابیامرز برای هر دردی جای چسب زخم، قصه میچسباند. شب که شل و ول و خسته و وارفته توی بغلش جا میگرفتی، وقتی که نق میزدی و بدقلق بودی، وقتی جای زخم و کبودیهات کِزکِز میکرد، یک قصه میگفت از بچهای که توی دهن شیر رفته، گرگ سراغش آمده، توی جنگل گم شده یا یک چیزی توی این مایهها. بعد هم که تراژدی خوب اوج گرفت، وقتی غم بالا گرفت، داستان را با شیب خیلی ملایمی میکشاند سمت پایان خوش. پایانی که مزد تلاش و خوبیهای بچه، جمله «همه چی به خوبی و خوشی تموم شد» بود. و درست اینجای قصه بود که با خیال راحت خواب میرفتیم. درد تمام میشد، غصه محو میشد.
اصلا کاش مادربزرگها تاریخنویس میشدند. آنوقت در تاریخ خاورمیانه برای یک بار هم که شده، بعد از اوج گرفتن غم، مینوشتند: «جنگ برای همیشه تمام شد، گلولهها بی استفاده شدند، اجنبیها رفتند، دیگر هیچوقت کسی داغ ندید.
همه چیز خوب تمام شد»
کاش امروز اوج داستان باشد و از همین فردا، برویم به سمت پایان خوش.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
یک جایی خواندم که چارلی چاپلین گفته «خوشبختی، فاصله بین تمام شدن این بدبختی تا شروع بدبختی بعدیست» .اینکه واقعا چاپلین این حرف را زده، نمیدانم، چون خودِ من چندین بار حرف دهن هیتلر و مارتین لوتر و پروفسور سمیعی گذاشتم و به خورد ملت دادم که در نتیجه حرفم را خیلی خوب پذیرفتهاند. به هر حال حرف بی ربطی هم نزده.
این روزها، تازه که کرونا شل کرده بود، یه کم که نسیم بهاری وزیدن گرفته بود، کمی که گشادتر نشستیم و باد لای موهایمان ول شده بود؛ یهو گرانی آمد، ترور شد، متروپول آوار شد، قافیه باز تنگ شد، زندگی باز سخت شد. غروب یک نفس دمام زدند، تا یادمان نرود که رکوردار بیشترین حادثه در کوتاهترین زمانیم.
درست مثل شناگری که بین هر ده تا دست و پا زدن، یک گوشه لبش از آب بیرون می آید و نفس می گیرد و دوباره ادامه میدهد؛ ما هم زیر سیل غم دست و پا میزنیم، با این تفاوت که انگار ما اصلاً نفس گرفتن یادمان رفته.
این روزها برای من، بیشتر از همه، جای مادربزرگم خالیست. جای دامنش که پر از قصه بود. خدابیامرز برای هر دردی جای چسب زخم، قصه میچسباند. شب که شل و ول و خسته و وارفته توی بغلش جا میگرفتی، وقتی که نق میزدی و بدقلق بودی، وقتی جای زخم و کبودیهات کِزکِز میکرد، یک قصه میگفت از بچهای که توی دهن شیر رفته، گرگ سراغش آمده، توی جنگل گم شده یا یک چیزی توی این مایهها. بعد هم که تراژدی خوب اوج گرفت، وقتی غم بالا گرفت، داستان را با شیب خیلی ملایمی میکشاند سمت پایان خوش. پایانی که مزد تلاش و خوبیهای بچه، جمله «همه چی به خوبی و خوشی تموم شد» بود. و درست اینجای قصه بود که با خیال راحت خواب میرفتیم. درد تمام میشد، غصه محو میشد.
اصلا کاش مادربزرگها تاریخنویس میشدند. آنوقت در تاریخ خاورمیانه برای یک بار هم که شده، بعد از اوج گرفتن غم، مینوشتند: «جنگ برای همیشه تمام شد، گلولهها بی استفاده شدند، اجنبیها رفتند، دیگر هیچوقت کسی داغ ندید.
همه چیز خوب تمام شد»
کاش امروز اوج داستان باشد و از همین فردا، برویم به سمت پایان خوش.
#آقای_مترجم
T.me/mrinterpreter
Telegram
Sir.interpreter آقای مترجم
پاسخ ها را آرام و سر به زیر می گفت، نمی دانم را بلند