نشرموج
440 subscribers
531 photos
34 videos
39 files
150 links
📚رمان هاي فانتزي و تخيلي 📚

وبسایت :
WWW.MOWJBOOK.COM
تلفن :
02188980374
09124126731
خ انقلاب خ ۱۲ فروردین خ نظری غربی کوچه جاوید ۱ پلاک ۶ واحد ۱
Download Telegram
از جایی دور، از آن‌جا که کرانة زمین و آسمان است، ابرهایی سرخ و سیاه به سوی‌شان می‌آمد. انگار باد پشت آن ابر‌ها می‌وزید. پرشتاب به‌سوی‌شان سرازیر می‌گشت. سربازان اهریمن پرست به زهرخنده هایی که خون از آن ها می‌چکید، پاسخ مردان باز ایستاده را می‌دادند.
فرزین پریشان و آشفته، که چه باید کند. تنها بیست سی گام آن سوتر سپاه، پشت در پشت اهریمن‌پرستان بود و هنوز هزاران جنگاور خود را به پیشتازان می‌رساندند و آن‌جا پشت یاران‌شان بازمی‌ایستادند. دو سپاه تنها با چند گام دوری از هم، تماشاگر یکدیگر بودند. ابرها پیش می‌آمدند...
در آن‌سوی میدان شاه دل نگران از آن ابرها از پدارم پرسید:
- آن ابرها چیست اند دوشین؟!
پدرام و مهران و یاران‌شان که به شگفتی آن ابرها را می‌دیدند، به شاه چشم دوختند.
پدرام به شاه بانگ زد:
- سپاه را بازگردان. من نمی‌دانم آن ابرها با ما چه خواهند کرد.
فرزین هنوز یک چشم خیره به آسمان، یک چشم دوخته بر زمین بود که ناگهان کوبش چیزی بر زمین او را به خود آورد. سپاهیان هر دو سو، پای کوبان لرزه بر‌ اندام یکدیگر می‌انداختند و سنگ را خاک و خاک را سنگ می‌کردند. ده‌ها هزار مرد جنگی با فریاد و کوبیدن نیزه و پای افزارهای پولادین خود بر زمین، در دیگری ترس و بیم می‌آفرید. تیغ‌های تیزچشم به راه پهلو‌ها و نیزه‌ها به دنبال گلوها آمادة نبرد بودند...
ابرها نزدیک تر می‌شدند. فرزین در ترس و دودلی: چه کند؟!
در میانة آن غوغای سربازان بود که آهنگ شیپورها برخاست. فرزین آن بانگ را می‌شناخت. باید پس می‌نشستند. سردار که ننگ خویش می‌دانست پشت به دشمن کند، زیر لب گفت:
- نفرین بر شما که ننگ بر دامان ما می‌گذارید.
و به میان مردان درهم فشرده بانگ زد:
- بازگردید... شاه را پاسخ بگویید و بازگردید...
ابرها نزدیک و نزدیک تر می‌شدند. دیگر از میانة سپاهیان انگره‌سار گذشته بودند. با برخاستن آن بانگ، سپاهیان کیانی به آرامی پس می‌نشستند. اما هنوز رو در رو و چشم در چشم دشمن بودند. ابرها از فراز سپاهیان انگره‌سار گذشتند. اما هیچ بادی نمی‌وزید. فرزین با خود می‌گفت پس چه نیرویی این ابرها را پیش می‌آورد که ناگهان آغاز شد...
نخستین پاره‌های آتش بارید. از آن ابرها آتش می‌بارید. جنگاوران شاهنشاهی بر جای چون میخ کوبیده، بازایستادند. انگار دویدن از یاد برده بودند که فریاد مردی آنان را به خود آورد: یکی از اخگرپاره‌ها به روی او افتاده بود. پاره آتش بلندای یک مرد را داشت و همة پیکر آن مرد را دربرگرفته بود...
#نبرد_خدايان #نشرموج #فانتزي #حماسي #high_fantasy
🛡 www.mowjbook.com
⚔️ @mowjpub