مستضعفین تی‌وی | Mostazafin.TV
9.17K subscribers
2.4K photos
5.84K videos
183 files
3.65K links
🌐 وبسایت
http://www.Mostazafin.TV

ایتا
eitaa.ir/Mostazafin_TV

اینستاگرام
instagram.com/Mostazafin_TV

📺 آپارات
aparat.com/Mostazafin_TV

📲 ارتباط با مدیر کانال:
🆔 @VoiceOfMostazafin
Download Telegram
⭕️ سورنای جراح، علیرضای کبابی

#نابرابری آموزشی چطور سرنوشت‌ یک جامعه را تغییر می‌دهد؟


◀️ حدود بیست نفر بودیم. کلاس پنجم ابتدایی. سال 1371. مدرسه‌مان، مدرسه‌ی دولتی در حصارک کرج بود. سال اول فعالیتش بود و تازه افتتاح شده‌ بود. دبستان‌مان، موقعیت مکانی خاصی داشت: زمین مدرسه را دانشگاه تربیت معلم فراهم کرده‌بود. در واقع مدرسه، در داخل محوطه‌ی دانشگاه قرار داشت. این موقعیت، باعث شده بود مدرسه، دو جور دانش‌آموز داشته‌باشد: دسته اول، دانش‌آموزانی که پدر یا مادرشان استاد همان دانشگاه یا کارمندانش بودند. دسته دوم، دانش‌آموزانی که پدر و مادرشان، اهالی معمولی منطقه، کارگر، مغازه‌دار، معلم یا از این دست مشاغل داشتند: پدر سورنا، استاد تمام ریاضی دانشگاه بود. مدتی بود که به تازگی از انگلستان آمده بود. احسان و علی، پدرشان استاد تربیت بدنی دانشگاه بود و از کانادا آمده‌بودند. پیام، مادرش استاد جغرافیا بود. صادق اما پدرش مغازه ابزارفروشی داشت. پدر من، کارمند بخش فرهنگی دانشگاه بود. زند، پدرش فوت کرده بود و مادرش حقوق بازنشستگی پدرش را می‌گرفت. صفاریان لکنت داشت و پدرش کارگر ساختمانی بود. ما همه، همکلاسی بودیم. در لحظه‌ای عجیب، همه کنار هم نشسته‌بودیم.

🔹 یادم هست که درس بعضی از بچه‌های غیردانشگاهی‌ها، از درس آن‌ها که پدر و مادر استاد داشتند، بهتر بود. گرچه عموماً، آخرش انگار بچه‌های استادها و کارمندها، سطح بالاتری داشتند. یادم هست علیرضا که پدرش کبابی داشت، شاگرد سوم کلاس بود. فوتبالش هم حرف نداشت. سورنا که پدرش استاد تمام بود، شاگرد چندان قوی‌ای نبود.

🔸 سال‌ها گذشت. مدرسه تمام شد. از هم جدا شدیم. هر کس پی داستانش رفت. 28 سال گذشته است. هفته‌ی پیش، یاد خاطره‌ی نزدیک‌ترین دوستم افتادم: سورنا. همان‌سال‌ها از ایران به انگلستان رفتند. درست بعد از 28 سال! هیچ خبری از او نداشتم. جز همین که آن سالها از ایران رفته است. نمی‌دانم چرا حس کردم دلم می‌خواهد دنبالش بگردم. شروع کردم به جستجو. با اسمش. به فارسی چیزی نبود. به انگلیسی با شیوه‌های نوشتن مختلف جستجو کردم.. در یکی از جستجوها، عکسی دیدم که خیلی شبیه به چهره‌ای بود که از سورنا در خاطر داشتم. کلیک کردم. خودش بود. حالا جراحی بود در انگلستان. به ایمیلی که از او پیدا کردم پیامی دادم و بعد از چند روز جواب داد.
🔹 کنجکاو شدم که بقیه را هم جستجو کنم؛ بچه‌های خانواده‌های دانشگاهی‌ها را جستجو کردم: پیام، در امریکا پیدا شد؛ مهندس الکترونیک در یک شرکت معتبر بود. احسان و علی کانادا بودند و تا دکتری درس خوانده بودند و زندگی خوبی داشتند. من هم دکترایم را اینجا گرفته بودم. محمد جواد که پدرش استاد بود، مهندس موفقی بود برای شرکت هوآووی - فکر کنم در شرق آسیا- کار می‌کرد.

🔸 بچه‌های غیردانشگاهی چطور؟ از چندتایشان خبر داشتم: رییسی، در چلوکبابی پدرش در همان حصارک کار می‌کرد. عباسی، همان جا شیرینی‌فروشی داشت. صادقیان، در همان کرج، مغازه الکتریکی داشت. علیرضا، همان شاگرد سوم کلاس که پدرش کبابی داشت، خودش هم همان کار را ادامه داده بود.

🔹 عجیب بود. ما، همان همکلاسی‌ها، از یک کلاس و یک مدرسه، چقدر سرنوشت‌های متفاوتی پیدا کرده‌بودیم. سرنوشت‌هایی که انگار نه لزوماً با تلاش خودمان، نه با استعدادی که از قبل داشتیم، بلکه با جایگاه و امکانات پدر و مادرهایمان رقم خورده‌بود. بچه‌های استادها، غالباً خارج بودند و جراح و مهندس؛ بچه‌های کارمندها، تحصیلکرده و غالباً در داخل و بچه‌های کارگرها و کاسب‌ها، کارگر و کاسب... سرنوشت‌های متفاوت ما را نه استعدادهای شخصی‌مان، که موقعیت پدر و مادرهایمان ساخته بود.

🔺 با خودم فکر می‌کنم اگر آن مدرسه‌های دولتی نبودند، اگر بعدها، بچه‌های آن کارگرها و دستفروش‌ها و کاسب‌ها هم به همان مدارس غیرانتفاعی می‌رفتند که بچه‌های استادها رفته بودند، اگر معلم‌های خصوصی را داشتند که بچه‌های استادها داشتند، اگر علیرضاها هم کتاب‌های کمک‌درسی سورناها را داشتند، آیا امرور علیرضاها، جای سورناها نبودند؟ چقدر سرنوشت‌هایشان فرق می‌کرد. سرنوشتی که ربطی به استعداد و توانایی‌شان نداشت؛ به جیب و توان اقتصادی پدر و مادرهایشان ربط داشت.

🖋#مهدی_سلیمانیه



🔺@Atu_Sociology
🎬 @Mostazafin_TV