Take me back to where I’m from▫️
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🕊12🆒3☃2🐳2
Take me out again
دوباره منو ببر بیرون
Fill me up with hope
پر از امیدم کن
Put me on the edge and let me fly down on my own
منو ببر لبهی پرتگاه و بذار خودم پرواز کنم پایین
Want to
میخوام
Feel like I’m in control
حس کنم به همهچی مسلطم
And I know
و میدونم
Life’s too short to even care at all
زندگی خیلی کوتاهتر از اینه که بخوام اهمیتی بدم
Half the people in this town are already dead
نصف مردم این شهر همینجوریش مردن
They won’t give a damn if we stay or if we don’t
ذرهای براشون مهم نیست اگه ما بمونیم یا نه
This could all end tomorrow
همهی اینا فردا ممکنه تموم شه و
And we don’t own this place
اینجا مال ما نیست
Take me back to where I’m from
منو برگردون به جایی که بهش تعلق دارم
Time plays
زمان این
This game
بازیو میکنه
Stays still
ثابت وایمیسه
All day
کلروز
I’ll find
من پیدا میکنم
Some way
یه راهی
Some day
یه روزی
If you go
اگه بری
This would all end tomorrow
همهچی فردا تموم میشه
And we don’t own this place
اینجا مال ما نیست
Take me back to where I’m from
منو برگردون به جایی که بهش تعلق دارم
When I look around
وقتی دورو برمو نگاه میکنم
Nothing but a cloud
هیچی جز ابر نمیبینم
I don’t wanna die
من نمیخوام بمیرم
Bring me back to life
منو به زندگی برگردون
Let me see the light one more time
بذار یهبار دیگه نورو ببینم
One more time
یه بار دیگه
Please
خواهش میکنم
When I look around
وقتی دورو برمو نگاه میکنم
Nothing but a cloud
هیچی جز ابر نمیبینم
I don’t wanna die
من نمیخوام بمیرم
Bring me back to life
منو به زندگی برگردون
Let me see the light one more time
بذار یهبار دیگه نورو ببینم
One more time
یه بار دیگه
One more time
یه بار دیگه
Please
خواهش میکنم
🕊9🐳4🆒3☃2
محکوم به سایه
قلبم به تپشی تلخ افتاده…
روحم خسته است، فرسوده
از کشاکش دردهایی که مجال بیان ندارند.
وجودم لبریز از دلتنگیست…
و شعورم، لگدمال شده در برابر رفتاری که هیچ انسانی سزاوار آن نیست.
ذهنم دیگر راهی نمیجوید، ناتوان از نجات من!
دستانم سرد و چشمانم، در گرمای سوزان اشکها، میسوزند.
گوشهایم پر از کلماتی که هرگز مجال گفتن نیافتند.
دهانم گویی دوخته شده و در گلویم، بغضی خانه کرده
به سنگینی کوهی که بر شانه ام آوار شده.
پاهایم بیرمق ،سرم سنگین و نگاهم... تاریک.
من پروانه ام؛
پروانه ای که زندهزنده خشکش کردند و میان صفحات کتابی غریب،در سکوتی مطلق، در تاریکی، تنها رهایش کردند…
نه روزنه ای برای نفس کشیدن وجود دارد
و نه نوری میتابد.
پروانه ای محکوم به سایه.
بیرحمانه در میان صفحه های وجودش اسیرم کرد ، همان که روزی بر تار موهایش نشستم، برای عمق نگاهش ذوق کردم،
به شانههایش تکیه دادم، اعتماد کردم و پروانهی او شدم…
اکنون اما دلتنگ پیله ام؛
کاش همانجا میماندم…در تاریکی امن خودم، جایی که سرمایش از آغوش او، گرمتر بود...
و اما...حالا محکومم به تاریکی،محکوم به تنهایی
محکوم به زیستن ، بدون نفس کشیدن…
🕊4🆒2🐳1
You do not talk about it
🆒4🕊2☃1🐳1