#حکایت_ایرانی
📌ﯾﻪ ﺑنده خدایی ﺩﮐﺘﺮﺍﯼ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﻣﺤﺾ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﮐﺎﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ.
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺁﮔﻬﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ!
ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﺸﻪ.
ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﺍﺩﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﻌﻠﻢ ﮐﻼﺱ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺷﮑﻠﯽ ﺭﺳﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:
ﻣﺴﺎﺣﺖ ﺍﯾﻨﺮﻭ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻦ!
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺟﺰ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﻪ ﻟﻮ ﺑﺮﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩ ﻋﻘﺐ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻠﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ؛
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮﻫﺎ ﯾﮏ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮕﻦ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻟﺸﻮ ﺑﮕﯿﺮ !
👌ﺣﮑﺎﯾﺘﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺎﺻﺮ ﮐﺎﺗﻮﺯﯾﺎﻥ
@mormori_abad
📌ﯾﻪ ﺑنده خدایی ﺩﮐﺘﺮﺍﯼ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﻣﺤﺾ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﮐﺎﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ.
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺁﮔﻬﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ!
ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﺸﻪ.
ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﺍﺩﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﻌﻠﻢ ﮐﻼﺱ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺷﮑﻠﯽ ﺭﺳﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:
ﻣﺴﺎﺣﺖ ﺍﯾﻨﺮﻭ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻦ!
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺟﺰ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﻪ ﻟﻮ ﺑﺮﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩ ﻋﻘﺐ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻠﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ؛
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮﻫﺎ ﯾﮏ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮕﻦ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻟﺸﻮ ﺑﮕﯿﺮ !
👌ﺣﮑﺎﯾﺘﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺎﺻﺮ ﮐﺎﺗﻮﺯﯾﺎﻥ
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
📌زمان ساخت کاخ کسری به انوشیروان اطلاع دادند که برای پیشبرد کار برخی از خانهها را باید ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانهایی گلی و کوچکی زندگی میکند و ما با توجه به اینکه حاضر شدیم منزلش را چند برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمیشود.
چه باید کرد؟
انوشیروان گفت از من نپرسید که چه باید کرد.
خودتان بروید و بنا به رسم عدالت با او رفتار کنید.
کسانی که از ویرانههای کاخ دیدن کردن حتما دیوار اصلی کاخ را دیدهاند که در نقطهای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است.
این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه پیرزن بود و بنای کاخ را کج ساختند تا خانهاش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه دیوار به دیوار پادشاه ماند.
از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقیمانده است تا نشانه جوانمردی ایرانیان و عدل انوشیروان دادگر باشد.
این جمله معروف از انوشیروان عادل هست که یکی از بزرگان با دیدن این کجی در کاخ به انوشیروان گفت:
این کجی از بهر چیست؟
انوشیروان گفت : این کجی از راستی ماست !
@mormori_abad
📌زمان ساخت کاخ کسری به انوشیروان اطلاع دادند که برای پیشبرد کار برخی از خانهها را باید ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانهایی گلی و کوچکی زندگی میکند و ما با توجه به اینکه حاضر شدیم منزلش را چند برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمیشود.
چه باید کرد؟
انوشیروان گفت از من نپرسید که چه باید کرد.
خودتان بروید و بنا به رسم عدالت با او رفتار کنید.
کسانی که از ویرانههای کاخ دیدن کردن حتما دیوار اصلی کاخ را دیدهاند که در نقطهای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است.
این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه پیرزن بود و بنای کاخ را کج ساختند تا خانهاش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه دیوار به دیوار پادشاه ماند.
از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقیمانده است تا نشانه جوانمردی ایرانیان و عدل انوشیروان دادگر باشد.
این جمله معروف از انوشیروان عادل هست که یکی از بزرگان با دیدن این کجی در کاخ به انوشیروان گفت:
این کجی از بهر چیست؟
انوشیروان گفت : این کجی از راستی ماست !
@mormori_abad
Telegram
attach 📎
#حکایت_ایرانی
تَصمیمِ کُبری
روزی مادر کبری به او گفت: کبری جان! برو کتاب داستانت را بیاور و برایم بخوان.
کبری خوشحال شد و به سراغ کتابش رفت.
اما هر چه گشت، نتوانست آن را پیدا کند.
بین کتابها، اسباب بازیها و حتی لباسها هم گشت، ولی کتاب داستانش را پیدا نکرد.
کبری پیش مادرش برگشت و گفت: کتاب داستانم نیست.
کسی آن را برداشته است؟
مادر با تعجب گفت: نه، چه کسی کتاب تو را برداشته است؟
جز من و پدر و برادرت کسی دیگر در این خانه نیست.
درست فکر کن ببین آن را کجا گذاشتهای.
آن را در مدرسه جا نگذاشتهای؟
نه مادر، دیروز که از مدرسه برگشتم، کتابم توی کیفم بود.
آن را توی حیاط جا نگذاشتهای؟
ناگهان کبری یادش آمد که دیروز زیر درخت حیاط نشسته بود و کتابش را میخواند.
به حیاط دوید.
از دور کتابش را دید و خوشحال شد، اما وقتی که نزدیک رفت، خیلی ناراحت شد.
چون شب پیش باران آمده بود و کتاب خیس و کثیف شده بود.
جلد زیبای آن دیگر برق نمیزد.
کبری با خود فکری کرد و تصمیمی گرفت.
آیا می دانید تصمیم کبری چه بود؟
ارسالی: ایلام جنوب🌐
@mormori_abad
تَصمیمِ کُبری
روزی مادر کبری به او گفت: کبری جان! برو کتاب داستانت را بیاور و برایم بخوان.
کبری خوشحال شد و به سراغ کتابش رفت.
اما هر چه گشت، نتوانست آن را پیدا کند.
بین کتابها، اسباب بازیها و حتی لباسها هم گشت، ولی کتاب داستانش را پیدا نکرد.
کبری پیش مادرش برگشت و گفت: کتاب داستانم نیست.
کسی آن را برداشته است؟
مادر با تعجب گفت: نه، چه کسی کتاب تو را برداشته است؟
جز من و پدر و برادرت کسی دیگر در این خانه نیست.
درست فکر کن ببین آن را کجا گذاشتهای.
آن را در مدرسه جا نگذاشتهای؟
نه مادر، دیروز که از مدرسه برگشتم، کتابم توی کیفم بود.
آن را توی حیاط جا نگذاشتهای؟
ناگهان کبری یادش آمد که دیروز زیر درخت حیاط نشسته بود و کتابش را میخواند.
به حیاط دوید.
از دور کتابش را دید و خوشحال شد، اما وقتی که نزدیک رفت، خیلی ناراحت شد.
چون شب پیش باران آمده بود و کتاب خیس و کثیف شده بود.
جلد زیبای آن دیگر برق نمیزد.
کبری با خود فکری کرد و تصمیمی گرفت.
آیا می دانید تصمیم کبری چه بود؟
ارسالی: ایلام جنوب🌐
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد.
در میان برف، اژدهای بزرگ مردهای دید. ابتدا خیلی ترسید، امّا وقتی دید اژدها مرده است، تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب کنند، و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگیرد!
او اژدها را کشان کشان تا بغداد آورد.
همه فکر میکردند که اژدها مرده است.
اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد، مردم از هر طرف دور از جمع شدند.
او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد.
اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود.
هوا گرم شد و آفتابِ عراق، اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند، اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر پلاسها بیرون آمد.
مارگیر از ترس برجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت.
ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد.
آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود...
دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بیجان است اما در باطن زنده و دارای روح است و اگر فرصتی پیدا کند، زنده میشود و ما را میخورد.
@mormori_abad
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد.
در میان برف، اژدهای بزرگ مردهای دید. ابتدا خیلی ترسید، امّا وقتی دید اژدها مرده است، تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب کنند، و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگیرد!
او اژدها را کشان کشان تا بغداد آورد.
همه فکر میکردند که اژدها مرده است.
اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد، مردم از هر طرف دور از جمع شدند.
او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد.
اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود.
هوا گرم شد و آفتابِ عراق، اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند، اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر پلاسها بیرون آمد.
مارگیر از ترس برجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت.
ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد.
آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود...
دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بیجان است اما در باطن زنده و دارای روح است و اگر فرصتی پیدا کند، زنده میشود و ما را میخورد.
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
اوضاع کشمشی
میگن ملانصرالدین برای اینکه بفهمه چقدر از ماه رمضان گذشته و چقدر مونده، از روز اول ۳۰ تا کشمش میذاره تو جیب عباش و هر بار وقت افطار یه دونه کشمش میخورده.
زن ملا یه روز اتفاقی دستش به جیب عبای ملا میره و کشمشهارو میبینه و میگه بمیرم برات نمیدونستم اینقد کشمش دوست داری!
پس میره دو مشت حسابی کشمش میریزه تو جیبش!
بعد از چند روز مردم از ملانصرالدین میپرسن ملا ، چقدر مونده به عید فطر؟
اونم دست میکنه تو جیبش و بعد از کمی مکث و تعجب میگه : والا اگه حساب با حساب کشمشها باشه، امسال عیدی در کار نیست !
حالا وضعیت ما هم همینه، معلوم نیست !
کی کرونا از بین میره
کی اختلاس تموم میشه
کی قیمت خودرو پایین میاد
کی قیمت ارز و دلار پایین میاد
کی قیمت سکه پایین میاد
کی میتونیم نفت بفروشیم
کی میتونیم خونه بخریم
کی برجام به سرانجام میرسه
و و و...
تنها چیزی که معلومه عمر منو شماست که داره میگذره!
میگن وضع کشمشیه همینههاااا
@mormori_abad
اوضاع کشمشی
میگن ملانصرالدین برای اینکه بفهمه چقدر از ماه رمضان گذشته و چقدر مونده، از روز اول ۳۰ تا کشمش میذاره تو جیب عباش و هر بار وقت افطار یه دونه کشمش میخورده.
زن ملا یه روز اتفاقی دستش به جیب عبای ملا میره و کشمشهارو میبینه و میگه بمیرم برات نمیدونستم اینقد کشمش دوست داری!
پس میره دو مشت حسابی کشمش میریزه تو جیبش!
بعد از چند روز مردم از ملانصرالدین میپرسن ملا ، چقدر مونده به عید فطر؟
اونم دست میکنه تو جیبش و بعد از کمی مکث و تعجب میگه : والا اگه حساب با حساب کشمشها باشه، امسال عیدی در کار نیست !
حالا وضعیت ما هم همینه، معلوم نیست !
کی کرونا از بین میره
کی اختلاس تموم میشه
کی قیمت خودرو پایین میاد
کی قیمت ارز و دلار پایین میاد
کی قیمت سکه پایین میاد
کی میتونیم نفت بفروشیم
کی میتونیم خونه بخریم
کی برجام به سرانجام میرسه
و و و...
تنها چیزی که معلومه عمر منو شماست که داره میگذره!
میگن وضع کشمشیه همینههاااا
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
عارفی سی سال،
مرتب ذکر می گفت: استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم!
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟
گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله...
معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی.
چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟!
@mormori_abad
عارفی سی سال،
مرتب ذکر می گفت: استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم!
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟
گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله...
معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی.
چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟!
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
انوشیروان یکی از بزرگترین پادشاهان ساسانی بود. انوشیروان را معلمی بود. گویند روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد. انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید.
آن گاه از او پرسید: چرا بی سبب بر من ظلم کردی؟ معلم گفت: چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی!
@mormori_abad
انوشیروان یکی از بزرگترین پادشاهان ساسانی بود. انوشیروان را معلمی بود. گویند روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد. انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید.
آن گاه از او پرسید: چرا بی سبب بر من ظلم کردی؟ معلم گفت: چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی!
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
میگن که یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم .
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد .
اخوان گفت این پول چیه ؟؟
تو که پول نداشتی
نصرت رحمانی گفت : از دم در ، پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ، بگیر این بیست تومن هم بقیه پولت!
ضمنا ، این خودکار هم توی پالتوت بود !😅
@mormori_abad
میگن که یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم .
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد .
اخوان گفت این پول چیه ؟؟
تو که پول نداشتی
نصرت رحمانی گفت : از دم در ، پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ، بگیر این بیست تومن هم بقیه پولت!
ضمنا ، این خودکار هم توی پالتوت بود !😅
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
در یکی از جنگها نادر شاه ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺒﺮﺩ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻯ ﺳﭙﯿﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﻣﻰ ﺟﻨﮕﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻧﺒﺮﺩ، ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ. ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻯ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﺮﺳﺶ ﻧﺎﺩﺭ پاسخ داد و نادر متوجه شد ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮ ﺟﻨﮕﺠﻮ ﺍﻫﻞ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
ﭙﺲ نادر ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﺷﺮﻑ ﻭ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، مگر ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻯ؟؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻯ..
پ.ن : هیهات که افغان ها دوباره ایران را گرفتند .
@mormori_abad
در یکی از جنگها نادر شاه ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺒﺮﺩ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻯ ﺳﭙﯿﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﻣﻰ ﺟﻨﮕﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻧﺒﺮﺩ، ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ. ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻯ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﺮﺳﺶ ﻧﺎﺩﺭ پاسخ داد و نادر متوجه شد ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮ ﺟﻨﮕﺠﻮ ﺍﻫﻞ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
ﭙﺲ نادر ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﺷﺮﻑ ﻭ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، مگر ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻯ؟؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻯ..
پ.ن : هیهات که افغان ها دوباره ایران را گرفتند .
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
پادشاهی کوه نمک بزرگی داشته؛
میگه هر کس بتونه از این کوه نمک بیشتر بخوره دخترمو بهش میدم
یه خان زاده میاد یه دیس از این کوه نمک میخوره
یه رعیتی میاد یه مجمع بزرگ از کوه نمک میخوره
یه بچه پایین یه دهاتی یه خوب واقعی
میاد فقط یه مزه میکنه
بهش میگن مشتی تو با این قد و هیکل با این بر و بازو
چرا فقط یه مزه کردی؟؟؟
فلان خان زاده اومد یه دیس نمک خورد
فلان رعیت اومد یه مجمع بزرگ خورد
تو فقط یه مزه؟
میگه ؛اولا ما نمک پرورده ایم
دوما ؛شرط به خوردن زیاد خوردن نمک نیست
حکم به نگه داشتن نمکه...
سلامتی اون که حرمت نون و نمک حالیشه
@mormori_abad
پادشاهی کوه نمک بزرگی داشته؛
میگه هر کس بتونه از این کوه نمک بیشتر بخوره دخترمو بهش میدم
یه خان زاده میاد یه دیس از این کوه نمک میخوره
یه رعیتی میاد یه مجمع بزرگ از کوه نمک میخوره
یه بچه پایین یه دهاتی یه خوب واقعی
میاد فقط یه مزه میکنه
بهش میگن مشتی تو با این قد و هیکل با این بر و بازو
چرا فقط یه مزه کردی؟؟؟
فلان خان زاده اومد یه دیس نمک خورد
فلان رعیت اومد یه مجمع بزرگ خورد
تو فقط یه مزه؟
میگه ؛اولا ما نمک پرورده ایم
دوما ؛شرط به خوردن زیاد خوردن نمک نیست
حکم به نگه داشتن نمکه...
سلامتی اون که حرمت نون و نمک حالیشه
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
دزدی مقادیر زیادی پول دزدید، دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید
هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند . قاضی دزد پول را آزاد کرد و دزد کاه را به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم كرد .
كاه دزد به وكیلش گفت:
چرا قاضی پول دزد را آزاد كرد و من كه فقط مقداری كاه دزدیدم به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم شدم؟!
وكیل گفت:
آخه قاضی، كاه نمیخورد..!
عبید زاكانی
@mormori_abad
دزدی مقادیر زیادی پول دزدید، دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید
هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند . قاضی دزد پول را آزاد کرد و دزد کاه را به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم كرد .
كاه دزد به وكیلش گفت:
چرا قاضی پول دزد را آزاد كرد و من كه فقط مقداری كاه دزدیدم به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم شدم؟!
وكیل گفت:
آخه قاضی، كاه نمیخورد..!
عبید زاكانی
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
روزی بهلول به حمام رفت، خدمتکاران به او بی اعتنایی کرده و آنطور که دلخواه بهلول بود او را کیسه نکشیدند ولی بهلول هنگام خروج از حمام ده دینار به حمامی داد. کارگران حمامی چون این بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. هفته دیگر بهلول به حمام رفت این بار تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو دادند ولی بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد حمامی با تعجب پرسید: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروز چیست؟ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز میپردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتریهای خود را بکنید!
+ چقدر از ماها وظایفمون رو بدون چشم داشت اضافی درست انجام میدیم؟!
@mormori_abad
روزی بهلول به حمام رفت، خدمتکاران به او بی اعتنایی کرده و آنطور که دلخواه بهلول بود او را کیسه نکشیدند ولی بهلول هنگام خروج از حمام ده دینار به حمامی داد. کارگران حمامی چون این بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. هفته دیگر بهلول به حمام رفت این بار تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو دادند ولی بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد حمامی با تعجب پرسید: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروز چیست؟ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز میپردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتریهای خود را بکنید!
+ چقدر از ماها وظایفمون رو بدون چشم داشت اضافی درست انجام میدیم؟!
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد...
خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد... پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این آخوند است که بر تو نماز خواند، این تلقین خوان است، این قبر کن است و این قرآن خوان!!!
@mormori_abad
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد...
خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد... پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این آخوند است که بر تو نماز خواند، این تلقین خوان است، این قبر کن است و این قرآن خوان!!!
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
جاهلی اصغر نام، غده ای چنان بزرگ بر پیشانی داشت که سبب شده بود دوست و دشمن او را اصغر غُدد بنامند.
اصغر از این نام چنان در رنج و عذاب بود که سرانجام پولی فراهم کرده و به حکیمی داد تا آن غده زشت را بردارد و او را نجات دهد.
عمل با توفیق انجام شد و بعد از چند روز اصغر شادمان از اینکه دیگر کسی بدان نام زشت او را نخواهد خواند به سر گذر رفت.
غافل از اینکه از همان روز رفقایش نامی دیگر برای او انتخاب کرده و بیچاره اصغر غدد از آن روز اصغر بی غدد نامیده شد...
فرار از زبان عيب جوى خلق ممكن نيست
@mormori_abad
جاهلی اصغر نام، غده ای چنان بزرگ بر پیشانی داشت که سبب شده بود دوست و دشمن او را اصغر غُدد بنامند.
اصغر از این نام چنان در رنج و عذاب بود که سرانجام پولی فراهم کرده و به حکیمی داد تا آن غده زشت را بردارد و او را نجات دهد.
عمل با توفیق انجام شد و بعد از چند روز اصغر شادمان از اینکه دیگر کسی بدان نام زشت او را نخواهد خواند به سر گذر رفت.
غافل از اینکه از همان روز رفقایش نامی دیگر برای او انتخاب کرده و بیچاره اصغر غدد از آن روز اصغر بی غدد نامیده شد...
فرار از زبان عيب جوى خلق ممكن نيست
@mormori_abad
#حکایت_ایرانی
آتش یکی از عناصری است که نزد ایرانیان باستان بسیار مقدس و مورد ستایش بودهاست. آتش در اوستا به صورت آتَرش یا آتَر در پهلوی آتور یا آتخش یا آتش و در فارسی آذر یا آثش آمدهاست. فرشته نگهبان آتش در پهلوی آتوریَزت و در فارسی آذرایزد نامیده میشود. به سبب اهمیت مقامی که این فرشته داشته، پسر اهورامزدا خوانده شدهاست.
بزرگداشت و نیایش آتش از زمانهای بسیار باستان میان آریاییان وجود داشتهاست. آریاییان عقیده داشتند که آتش اساس و جوهر زندگی و هستی بوده و چنین میپنداشتند که میان آتش و نبات رابطهای وجود داشتهاست
همچنین میانگاشتند که میان آتش و روح نیاکان ارتباط و نزدیکی موجودبوده و به همین سبب است که دانشمندان نظر میدهند آتشپرستی و نیاپرستی از دورههای کهن با هم ارتباط داشتهاند. آنچنانکه مینویسند چون بزرگ خانوادهای میمرد او را در صحن آتشگاه خانوادگی دفن میکردند و آتش مقدس بر گور او میافروختند و چنین عقیده داشتند که همانسان که آتش در زمان حیات نگاهبان خانواده است، پس از مرگ نیز از ارواح مردگان پشتیبانی میکند.
@mormori_abad
آتش یکی از عناصری است که نزد ایرانیان باستان بسیار مقدس و مورد ستایش بودهاست. آتش در اوستا به صورت آتَرش یا آتَر در پهلوی آتور یا آتخش یا آتش و در فارسی آذر یا آثش آمدهاست. فرشته نگهبان آتش در پهلوی آتوریَزت و در فارسی آذرایزد نامیده میشود. به سبب اهمیت مقامی که این فرشته داشته، پسر اهورامزدا خوانده شدهاست.
بزرگداشت و نیایش آتش از زمانهای بسیار باستان میان آریاییان وجود داشتهاست. آریاییان عقیده داشتند که آتش اساس و جوهر زندگی و هستی بوده و چنین میپنداشتند که میان آتش و نبات رابطهای وجود داشتهاست
همچنین میانگاشتند که میان آتش و روح نیاکان ارتباط و نزدیکی موجودبوده و به همین سبب است که دانشمندان نظر میدهند آتشپرستی و نیاپرستی از دورههای کهن با هم ارتباط داشتهاند. آنچنانکه مینویسند چون بزرگ خانوادهای میمرد او را در صحن آتشگاه خانوادگی دفن میکردند و آتش مقدس بر گور او میافروختند و چنین عقیده داشتند که همانسان که آتش در زمان حیات نگاهبان خانواده است، پس از مرگ نیز از ارواح مردگان پشتیبانی میکند.
@mormori_abad