••🕊• مربّیان دینی ••🕊••
4.46K subscribers
1.96K photos
366 videos
139 files
1.48K links
﷽☉ یاری‌گر علاقه‌مندان تربیت دینی با ارائه کلماتی از آیات، روایات و تجارب تربیتی

⚘تلاشی در جهت درک بهتر معارف شیعی و نهادینگی آن در "نوجوان و جوان"

💠 تاسیس: ۱۳۹۵.۹.۲۳

💢 دوره‌‌ها و مجالس دکتر مسعود اسماعیلی
@M_ESMAAILI

🆔️ eitaa.com/morabianedini
Download Telegram
#یک_خاطره

💠💠💠 دکتر رحیم دولتی معلم موفق زبان انگلیسی و از شاگردان مرحوم رضا روزبه در خاطرات خود می‌نویسد (با اندکی ویرایش):


☘️ هوا گرم بود و ما در صف‌های منظّم، به طرف «مسجد سرچشمه» به راه افتادیم. هرچند سر و وضعمان محقّر و کودکانه بود، اهل محلّ و کسبه، احترام خاصّی برای مدرسه (توفیق زنجان) و معلّمان ما و دانش‌آموزان قائل بودند.

صحنه‌ای قشنگ و دیدنی بود: بچّه‌هایی کوچک، با موهای تراشیده و سرهای لخت ـ‌به‌طوری که عرق از سر و صورتشان سرازیر بودـ برای راز و نیاز و عبادت، با نظم خاصّ و هدفی مشترک. 20 دقیقه راه رفتیم تا به مسجد رسیدیم.

بلافاصله نماز ظهر را به امامت آقای قائمی خواندیم. بین نماز ظهر و عصر، آقای روزبه جلوی منبر آمد و با حالتی محزون گفت:
«بچّه‌های عزیز! می‌دانید که در این روزها، همه‌ی ما در فشار هستیم. پدر و مادرهای شما نیز در بدترین وضعیّت زندگی می‌کنند. به اندازه‌ی کافی آذوقه نداریم تا جلوی ضعف شکم‌هایمان را بگیریم. عدّه‌ای از مردم محترم شهر، دست به دامان مدرسه‌ی ما شده‌اند تا یک کار معنوی انجام دهیم. آن‌ها خواسته‌اند شما عزیزان بی‌گناه، بین دو نماز، به خدا متوسّل شوید و از او مدد بگیرید و طلب باران کنید. برای خداوند کاری ندارد که در زمستان آفتاب بفرستد و در تابستان باران!»

او در پایان، از ما خواست که دست‌ها را به سوی آسمان بلند کنیم و آیه‌ی «أمَّن یُجیبُ المُضطَرَّ...» را آن‌قدر به دعا بخوانیم تا باران رحمت خدا نازل شود! سپس آن را برای ما ترجمه کرد و افزود: «باید بدانید چه می‌گویید و از خدا چه می‌خواهید.»

توضیحات آن بزرگوار چنان در دل ما کودکانِ بی‌خبر از رمز و راز و نیاز اثر گذاشته بود که همه به این باور رسیدیم که هر آن‌چه را از خدا بخواهیم، عنایت می‌کند. وی دعا را شروع کرد و ما نیز تکرار می‌کردیم. در همان لحظات اوّل، برخی از بچّه‌ها بی‌اختیار به گریه افتادند... ناله‌ها بیش‌تر شد و در فاصله‌ی کمی، تمامی بچّه‌ها ضمن خواندن دعا، گریه می‌کردند.
به‌راستی، چه‌قدر زیباست وقتی انسان‌ها خود را در مقابل دریای بی‌کران رحمت الاهی، همانند قطره‌ای ناچیز می‌بینند و همه یک صدا، معبود خویش را می‌خوانند تا او نیز به مصداق «إنّ اللهَ عَلی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ» قدرت خود را به همه نشان دهد و رحمتش را نازل کند!
قطرات اشک بچّه‌ها به اقیانوس بی‌کران الاهی پیوست. ناگهان فضای مسجد تاریک شد و لکّه‌های ابر آسمان را فرا گرفت. ابرها در هم نوردیدند و یک باره، خورشید ناپدید شد و آفتاب روی زمین رنگ باخت. تنها یک رعد و برق شدید ظاهر شد و به دنبال آن، باران سیل آسا سطح زمین را پوشاند.

🌧هنوز ما دعا می‌خواندیم و بلند‌تر می‌گریستیم؛ امّا این گریه با گریه‌ی قبلی فرق داشت. اکنون از شدّت خوش‌حالی گریه می‌کردیم. خداوند به محض درخواست عاجزانه‌ی ما، رحمتش را نازل فرموده بود. در این لحظه، مرحوم حاج صادق ـ‌که اشک در چشمانش جاری بودـ رو به بچّه‌ها کرد و آن‌ها را به سکوت دعوت کرد. وقتی همه ساکت شدیم، آن بزرگوار در حالی که هنوز اشک می‌ریخت، گفت:

«بچّه‌های خوبم! رحمت به شیر پاکی که خورده‌اید! خداوند دعای شما بی‌گناهان را اجابت کرد.»

خیلی خوش‌حال بودیم و از این‌که می‌دیدیم خداوند مهربان، به خواسته‌های ما جواب مثبت داده است، بسیار احساس غرور می‌کردیم. الآن که فکرش را می‌کنم، می‌بینم از این‌گونه معجزات در تاریخ کم نبوده و هرگاه مردمی با خلوص نیّت ولی ناامید از هر کس و هر چیز دیگر، فقط به خالق توانایشان مستمسک شده و دست نیاز به سویش دراز کرده‌اند، به هدف و خواست خود رسیده‌اند.

در آن لحظات باشکوه ـ‌که به‌وضوح خدا را در میانمان حس می‌کردیم‌ـ سراپا شور و نشاط بودیم. از سوی دیگر نیز، به‌خاطر ریزش باران و جریان سیل، تا ساعت 3 بعدازظهر نتوانستیم از مسجد بیرون برویم و سر کلاس‌هایمان حاضر شویم. بعد که باران بند آمد و دوباره آفتاب ظاهر شد، به مدرسه آمدیم. کتاب‌هایمان را برداشتیم و به خانه برگشتیم. در بین راه، تمام اهل محل خوش‌حال بودند و با چهره‌های خندان ما را تماشا می‌کردند و برای سلامتی‌مان دعا می‌کردند.


📚 منبع: دور دنیا با هشتاد تومان؛ رحیم دولتی؛ تهران: سیمای فرهنگ، دوم، 1394 ش.

https://telegram.me/morabianedini
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#یک_خاطره
#کلیدهای_تربیتی

🎥 ببینید انیمیشن زیبای روش جذب نوجوان و جوان را:

🌺 آن هم توسط شیخ همیشه خندان، مرحوم شهید شاه آبادی

@morabianedini
#یک_خاطره
#یک_تجربه

⬅️ تاثیر یک کلمه کوچک➡️

✴️ ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، با ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ می خواندم.

ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ، می گفت : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.

ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣی خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣی دانستم ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ.
ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ. ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زدند ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩند، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸان ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می ﻨﻮﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿن طور ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...

💠ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ :
امیرمحمد نادری قشقایی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ

https://telegram.me/morabianedini
#یک_خاطره مربوط به امروز (۱۱/۶/۹۷) از یکی از دوستان عضو کانال که بنده ایشان را سالهاست می شناسم.

🌸💠🌸💠🌺🌺💠🌸💠🌸💠

حدود چهارهفته پیش مادرم مبتلا به بیماری سرطان شد...

برای اطمینان پزشک آزمایش رو تکرار کرد و بلکه پیشرفته ترش رو نوشت.

اما هر دوبار پاسخ یکی بود حدود ۳ الی ۴ پزشک هم دیدند و تایید کردند و گفتند سریعا باید عمل بشه چون یک توده بزرگ در شکمشون بود که همون عامل سرطان بود.

به شدت ریخته بودم به هم و مضطرب و نگران بودم.

خداشاهده حتی نمیتونستم غذا بخورم اصلا غذا از گلوم پایین نمیرفت و گریه و زاری کار هر روزم بود.

بالاخره مادر ستون خونست اگه حالش بد بشه یا مریض بشه همه اعضای خونه باهاش مریض میشن.
(جانها به قربان مادر سادات)

متوسل شدم به سیدالشهداء سلام الله علیه و چله زیارت عاشورا گرفتم
در این فاصله مادرم جراحی کرد و توده رو خارج کردند
روز شانزدهم خواندن زیارت عاشورا بود
مطابق هر روز شروع کردم به خواندن.

مادرم هم راهی مطب دکتر شد تا جواب پاتولوژی را دکتر بهش بگه
اواسط خواندن دعا بودم که بهم خبر دادن
خبری از سرطان نیست که نیست و جواب آزمایش خوبه.

🌸🌸🌸🌸🌸

الان که دارم این پیام رو می نویسم هنوز چله تموم نشده و امروز به لطف خدا بیست و چهارمین عاشورا رو خوندم...

لازمه بگم از روز سوم خواندن زیارت عاشورا همه اضطرابم برطرف شده بود
و آرامشی عجیب گرفته بودم
در حالیکه هنوز خبر از شفای مادرم نداشتم.

این رو خدمتتون جهت یقین افزایی عزیزان و متربیانشان عرض کردم.

⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘

مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه
بأبي انت و اُمي يا اباعبدلله

https://telegram.me/morabianedini
#اولویتهای_فراموش_شده
#یک_خاطره

🥖وارد نانوایی شدم.

👥 چند نفری در صف چند تایی و یک نفر هم در صف یکتایی ایستاده بودند.

👤 رفتم در صف یکتایی تا نوبتم شود.

📱از ته مغازه صدایی نه چندان واضح از مبایلی بلند بود.

🤔 سعی کردم متوجه شوم که این صدای یک موسیقی جاز است و یا "سین سین" های یک مجلس سینه زنی؟

😳 تا مطمئن شدم که این صدای یک موسیقی تند است صدای تِرَک بعدی بلند شد و دیدم اشتباه کردم و این صدای یک مجلس عزاداری است!!

😓 شوربختانه و متاسفانه کار به جایی رسیده که تشخیص این دو بسیار دشوار شده است.

⚡️این در حالی است که در گذشته ی نه چندان دور هیچ مجلس روضه ای این گونه با اصوات شبیه به موسیقی آمیخته نبود.

💎در احوالات مرحوم شیخ مرتضای زاهد آن مرد الهی گفته اند که وی روز عاشورا بدون لحن و سبک با اشک و آه فریاد می زد:

🕌 هذا عزاک یا حسین
روحی فداک یا حسین

و این مردم بوده اند که به آن سبک می داده و تکرارش می کردند.

💢 تصدیق می فرمایید که نه تنها خبری از آن تقواها نیست بلکه از پشت بام سهل انگاری افتاده ایم.

😔 خلاصه سایه شوم موسیقی تند بر بسیاری از مجالس مذهبی ما سایه انداخته و اسفناک تر این که توجیه هم می کنیم که جوانان این گونه می خواهند و یا در مجلس امام حسین علیه السلام نباید نظر داد...

✴️ به نظرم قرار بود به جوانانمان خط بدهیم نه این که از آنان خط بگیریم.
و همچنین
✴️ قرار بود در این مجالس زلالی دین خدا را بچشیم نه با ناخالصی های نفسانی مواجه شویم و سکوت کنیم‌.

خدا ما را ببخشد که ذکر رفیع و عظیم سیدالشهدا سلام الله علیه ضرب آهنگ نغمات سینه زنی هایمان شده آن هم به سبکترین حالتش یعنی "سین".

🎗ترسم که مشمول آیه "الذین یحسبون انهم یحسنون صنعا" شویم.

💠 برادر و خواهر گرامی روضه ارباب رنگ خدا دارد و الحان موسیقایی و سبُک یاد کردن از ناموس خلقت، بوی ابلیس.

🌿 پناه بر خدا که سیدالشهدا به شیطان نزدیک نبوده و نیست..‌‌.

https://telegram.me/morabianedini
#یک_خاطره

❇️ معمولا تعالیم غیر مستقیم با به رو نیاوردن، اثر بیشتری دارد تا کلمات مستقیم.

📝 این خاطره تربیتی از دفتر خاطرات آقای محمدکاظم کاظمی را بخوانید.

🔹 کلاه نمازخوان

😏 فکر می‌کنم ۱۸ ساله بودم. گاهگاهی پدر و برادرم می‌پرسیدند «نمازت را که می‌خوانی؟»
و من می‌گفتم «بله!»

📿 در خانه هر کدام جانماز مستقل و مشخصی داشتیم.

🧢یک بار کلاهم گم شد. از این کلاه‌های کشی زمستانی بود. انگار آب شده بود و به زمین رفته بود. همه جا را به دنبال آن زیر و رو کردم. بارها از همه خانواده پرسیدم که «کلاهم را ندیده‌اید؟» دیگر کلافه شده بودم.

🧢بعد از چند روز کلاهم را یافتم. حدس بزنید کجا بود؟ بله، لای جانمازم بود.

😷 من ولی به کسی نگفتم که آن را کجا یافته‌ام.

و نپرسیدم که کدام‌یک از آن دو نفر آن را آنجا گذاشته است. آن‌ها هم هیچ نگفتند.

▫️دیگر نمازهایم را مرتب می‌خواندم و فکر می‌کنم از نوروز ۱۳۶۵ بود که تصمیم گرفتم دیگر نمازِ به زمین مانده نداشته باشم و اگر هم نمازی قضا شد، در همان روز ادایش کنم.

(البته از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان، نمازهای مغرب و عشای من معمولاً در مجموع ۹ رکعت است!🤨)


••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#انگیزشی
#یک_خاطره

🔹یکی از دوستان و اساتید که معلم قرآن و دینی بود می گفت به مدیر مدرسه گفته ام هر بار که می روم کلاس باید یک سکه طلا به مدرسه بدهم که شرایطی مهیا نموده تا من بتوانم با ۳۰ نفر دانش آموز سخن بگویم و از خدا و اهل بیت علیهم السلام برایشان تعریف کنم.

🔸 این که بعضی از ما فرصتی داریم در دنیای به این شلوغی برای دستگیری از یتیمان اهل بیت علیهم السلام و می توانیم به آنان کلام قرآن و عترت علیهم السلام را بیاموزیم نعمتی بزرگ است و مغفول و سزاوار شکر.

🍃 شکری حسابی و الا از دست می دهیم این نعمت را به سادگی..

••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#یک_خاطره

🎞 سالها پیش که معلمی را آغاز کردم هر از گاهی از این دست فیلم ها را سر کلاس بچه های دبیرستاتی پخش می کردم و با این که بچه ها خیلی مذهبی نبودند اما پخش این آثار با زمینه سازی و مقدمه چینی خیلی اثر گذار بود.

اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج

••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_خاطره

👌دست‌نوشته یک جراح چشم‌پزشک:

✔️حتما بخوانید، زیباست.

🔹از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديدِ چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته!

🔸-سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت این جوری شده؟!
◇ -١٦ سالمه، از بچگی ديابت داشتم، چند ماهيه كه كلا نمی‌بينم!

🔹به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم:
🔸- چرا اين قدر دير؟

🔹 سرش را پايين انداخت و گفت:
🔺حالا ميشه كاری براش كرد؟!

🔸-عملش مي كنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.

🔹نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مي نوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم!

🔸-پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.

🔹 انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر!

🔸-فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او...

🔺-غير از من كسی همراهش نيست!

🔹خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک مي كرد، نپرسيدم!

👁 پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم؛

🔸عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود، چرا اين قدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟!

🔺اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، معلمش هستم ، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم...

🔸-هزينه اش؟!
🔺-با خودم!

🔹 بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان"!

👀 فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروی روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برمي دارم...

🔹پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش:
آقا داريم می‌بينيم، آقا داريم می‌بينيم...

😢 اشک آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت:
🔺خدايا شكرت،

😗 پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد.

🔹موقع رفتن گفت:
🔺خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر....

☑️ اشتباه می‌كرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی می‌رسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد!

دكتر سيدمحمد ميرهاشمی

💢💢💢💢💢⭕️💢💢💢💢💢

✴️ باور کنیم که معلمی فقط به گفتار خوب نیست بلکه
💎 دو صد گفته چون نیم کردار نیست.

••✾•🍃🌺🍃•✾••
https://telegram.me/morabianedini
#یک_خاطره

🌻ظرافت در تربیت:

🌭 مردی يه ساندويچ براي دو تا پسر كوچيكش گرفت؛

🔪 گذاشت روی ميز
به اولی گفت: "تو نصف كن!"
و به دومی گفت: " تو انتخاب كن!"

😳 مات و مبهوت نحوه ی تربيت و عدالت اين مرد شدم!!

🧐 يعني اگه اولى يه وقت عمدا نامساوى نصف كنه، دومى حق داشته باشه كه اول انتخاب كنه!

🦋 این جوری عدالت رو یاد بچه هامون بدیم!!

••✾•🍃🌺🍃•✾••
https://telegram.me/morabianedini
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#کلیدهای_تربیتی
#یک_خاطره_تربیتی

💠 مکتب تربیتی سیدالشهداء بی نظیر است.
💎 کافی است نوجوانان و جوانانمان را با آن آشنا کنیم؛ آنگاه است که تربیت آرام آرام در وجودشان محقق می شود و در سخت ترین شرایط باعث نجاتشان می گردد.

✴️ این خاطره روحانی مسئول مشاوره به زندانیان محکوم ‌به اعدام در زندان رجایی شهر را بخوانید:

🔸حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در یک کبابی مشغول کار می‌شود، ‌شبی پس از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند. درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد. او متواری می‌شود؛ اما مدتی بعد، او را دستگیر می‌کنند و به اینجا منتقل می‌شود.

🔸حکم قصاص جوان صادر می شود، اما اجرای آن حدود ۱۸-۱۷ سال به طول می‌انجامد؛ می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به‌ قول‌ معروف پوست‌ انداخته و اصلاح‌ شده بود. آن‌قدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها قلبا دوستش داشتند.

🔸پس از این ۱۸-۱۷ سال، خانواده مقتول که آذری‌ بودند، برای اجرای حکم می‌آیند؛ همسر مقتول و سه دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی و شرح احوالات فعلی قاتل، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف‌نظر کنند. همسر مقتول گفت: " من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام" و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچک‌ترین برادرمان واگذار شده است. به‌هرحال برادر کوچک‌تر هم زیر بار نرفت و گفت :"اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم."

🔸به‌هرحال روی اجرای حکم مصر بود. با خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آن‌ها روبه‌رو شود، چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی را بیاورند. یادم هست هوا به‌شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛. او هم آرام رو به من کرد و گفت:"درخواستی ندارم."

🔸وقت کم بود و چاره دیگری نبود. مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ برادر و خواهر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند. جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آن‌ها گفت که اگر از قصاص صرف‌نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند. به‌هرحال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد همه‌چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت: "من یک خواسته دارم" من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگه‌ دارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید.

🔸 شاگرد قاتل، گفت: "۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا تنها ۹ روز تا محرم باقی‌مانده و تا تاسوعا، ۱۸ روز. می‌خواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد علاوه بر این ۱۸ سال، ۱۸ روز دیگر هم به من فرصت بدهید. من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس (ع)، شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل (ع) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم."
🔸 حرف او که تمام شد فضا عوض شد. یک‌دفعه دیدم پسر کوچک مقتول منقلب شد، رویش را برگرداند و با بغض گفت من با ابوالفضل (ع) درنمی‌افتم؛ من قصاص نمی‌کنم. برادرها و خواهرهای دیگرش هم با چشمان اشکبار به یکدیگر نگاه کردند و هیچ‌کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد.

🔸 وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟ پسر بزرگ مقتول ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم. خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با نام مبارک ایشان نرم شد و از خون قاتل پدرشان گذشتند.

🏴🏴 یا باب الحوائج ادرکنا. 🏴🏴

✍️ سعید مدنی، چشم‌انداز ایران، شماره ۱۰۴

@morabianedini
#یک_خاطره
#اولویتهای‌فراموش‌شده

🤔 راحت داد می‌زنیم و اخراج می‌کنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمی‌کنیم.

☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمی‌دانم.



🔅 با وقار همیشگی داشت در راه‌روی دبستان قدم می‌زد و به کلاس‌ها سرکشی می کرد.

از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دست‌هایش مخفی کرده.

پسرک تند تند با پشت دستش اشک‌ها را از چشمانش پاک می‌کرد و دوباره صورتش را مخفی می‌کرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهره‌اش دیده شود.

گريه‌ها و هق‌هق‌هایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد می‌زد که دل کوچکش حسابی گرفته.

آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بی‌اندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان دلش گرفته بود.

او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت این قطرات اشک ریزان را جویا شود...

فردا صبح
آقای مدیر سر صف صبح‌گاه پشت بلندگو رفت.

بچه های هر کلاس مرتب و بی‌صدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.

به خصوص کلاس اولی‌ها که بعضی‌هایشان هیچ جم نمی‌خوردند.

آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.

او گفت
بچه‌ها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز می‌خواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...

بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهت‌زده بچه‌ها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچه‌ها حرکت کردن.

معلم‌ها چشم‌هایشان چهار تا شده بود و بچه‌ها ماتشان برده بود.

فقط صدای قدم‌های آقای مدیر بود که شنیده می‌شد و درخواست‌های بریده بریده پسرک که از سر خجالت می‌گفت نه آقا... آقا نه....

بعد از سه‌چهار قدمی، یکی از بچه‌ها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.

بچه‌ها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجان‌زده‌شان آقای مدیر را تعقیب می‌کردند با تمام وجود او را تشویق کردند.

این بار برعکس همیشه معلم‌ها از بچه ها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.

بعضی از معلم‌ها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمی‌توانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.

فقط آقای مدیر بود که کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما سرریز و سرازیر نشد.

🔅🔆🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆

آن پسر که الان سال‌هاست فارغ‌التحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز جوان‌مردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سال‌هاست زیر خاک خوابیده‌‌...

خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمت‌الله‌علیه

••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_خاطره
#کلیدهای_تربیتی

عادتش بود تکریم بچه‌ها و احترام به آن‌ها.
نه که جلوی روی خودشان، پشت سر هم از بچه‌ها با عزت یاد می‌کرد و اجازه نمی‌داد دفتر معلمان در زنگ‌های تفریح تبدیل به پاتوق بدگویی بچه‌ها شود.

خلاصه‌ نه تنها تحقیر و توهین در کارش نبود بلکه همواره شخصیت بچه‌ها را حفظ می‌کرد.

یک‌بار در حالی که پاگرد پله‌ها را بالا می‌رفتم با هم تلاقی کردیم درحالی که با دانش‌آموزی همراه بود.

او شروع کرد پیش من از آن دانش‌‌آموز تعریف و تمجید کردن:
که ایشان چنین است و چنان نیست و صاحب فلان کمال است و واجد بهمان نقصان نیست و ...

شاگرد از خجالت سر به زیر داشت و یکی در میان می‌گفت: خواهش می‌کنم.

الان چهره آن شاگرد را در خاطر ندارم اما گمان کنم از بچه‌های دوم راهنمایی بود.

آن لحظات با سکوت و اعجاب من از این همه تعریف و تمجید گذشت.

من که مثل هر معلم تازه‌کاری بیش از هر چیزی از پررو شدن بچه‌ها خائف بودم در فرصتی به آقای مدیر گفتم:

آقای صبوحی این بچه پر رو نمیشه اینقدر شما بالا بردیدش؟

خدایش بیامرزد هنوز صدایش در گوشم هست، گفت: در حضور شما از او تعریف می‌کنم و خصوصی از او توقع.

یک جمله بود اما یک دنیا تربیت و رشد‌دادن در همین یک جمله بود.

در حضور این و آن تعریف
و در غیاب آنان توقع..
.


🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆

آن پسر که الان سال‌هاست فارغ‌التحصیل شده، بعید است از دوران راهنمایی‌اش چیزی به خاطر آورد جز جوان‌مردی آقای مدیر را...

خاطره‌ای از مرحوم #استادمهدی‌صبوحی

مسعود اسماعیلی
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_خاطره

🏴 چند خاطره از فقیه مسلم تهران، مرحوم آیه‌الله شریعتمداری ره که در گمنامی در ایام شهادت حضرت صادق علیه‌السلام به دیار باقی شتافتند.

💠💠💠💠

🔵 پیرمردهای مسجد ساعتشان را با ورود حاج آقا به مسجد تنظیم می‌کردند، و من خود دیده بودم که ایشان چه‌قدر دقیق و منظم‌ بودند.

🔴 یک بار رفتم جلوی محراب ایستادم و تکبیر گفتم.
بعد از نماز صدایم کردند و با مهربانی گفتند: «ثواب نماز جماعت خیلی بیشتر از این تکبیر گفتن است. من هم که صدایم به مأمومین می‌رسد، حیف نیست ثواب کمتری ببری؟»
دیدم راست می‌گویند، دیگر تکبیر نگفتم.
آن‌قدر مهربان و پدرانه حرف می‌زدند که اصلأ نمی‌توانستی دل‌خور شوی.

🟠 یک شب با یکی از همکاران معلم رفتیم در منزل‌شان.

سوالی اساسی برایمان پیش آمده بود و حیران بودیم.
با مهربانی ما را به حیاط دعوت کردند، لب حوض نشستند و با دقت و صبوری به حرف‌های ما گوش دادند و جوابی دادند که هنوز چراغ راهم است:

« به موقع وارد کلاس شوید، درستان را با بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم شروع کنید، درست و خوب درس بدهید، خودتان هم درست رفتار کنید، همین می‌شود تربیت دینی ...»

آقای محمدجواد فرشچی

••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_خاطره
#اولویتهای_فراموش_شده

🔆 آخرین ماه‌های عمر مرحوم استاد صبوحی زیاد با هم بودیم. خدایش بیامرزد؛ هر از چندی این جمله را تکرار می‌کرد و بزرگترین نقدش به محافل تربیت دینی این بود:

💖 در مدارس ما چندان از مهربانی خبری نيست.

💚 اول عمق کلامش را درک نکردم، اما حالا پس از ۶ سال، هر از گاهی که به این جمله می اندیشم؛ می‌بینم واقعا چقدر جای مدرسه‌ای با محوریت مهربانی خالی است‌.

❤️ مهربانی واقعی نه ظاهری،
🧡 مهربانی معلمان با هم،
💛 مهربانی معلمان با بچه‌ها...

از سویی در حال بررسی روايات صفات اخلاقي به این روایت که یکی از ریشه‌ای‌ترین صفات حسنه را معرفی می‌کند برخوردم:
📝 روایتی منقول از شیعه و سنی

💎رسول اللّه صلي‌الله‌عليه‌وآله:

التَّوَدُّدُ نِصفُ الدّينِ.

📔تحف العقول، ص۶۰

دوستى [با مردم] نيمى از دين است.

💠💠💠💠

🔸خلاصه
مهم ترین و محوری‌ترین اصل در کار تربیت یک چیز است:

❤️🧡💛 محبت 💛🧡❤️

🔹یک مرکز تربیتی (مدرسه یا..‌)

می‌تواند کادرش ضعیف باشد؛
می‌تواند امکانات نداشته باشد؛
می‌تواند از آخرین متد دنیا خالی باشد،

💔اما نمی‌تواند بی‌مهر و عطوفت باشد.

چون

💓محبت جوهره تربیت است.

••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#هشدارهای‌تربیتی
#یک_خاطره

سالهای قبل‌تر که جدی‌تر معلم بودم با پسری درس داشتم که از نگاه من خیلی معمولی بود و اصلا آینده درخشانی برایش تصور نمی‌کردم.

🦋 او سال‌ها بعد جوانی ارزنده و خدوم شد و تمام تصوراتم را به هم ریخت.
و چه خوب که به هم ریخت...

پس بیایید

⭕️ هرگز آینده بچه‌ها را پیش‌بینی منفی نکنید.

🔆 بدتر از این پیش‌بینی هم آن است که این نظر را به آنها منعکس کنید.

💠 این پیش‌بینی‌ها هیچ مبنای علمی ندارد، پس ارزشی هم ندارد و البته بی‌اندازه مخرب است.


https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
#یک_خاطره
#مثبت_گرایی
#کلیدهای_تربیتی

💢 راستش از شنیدن و خواندن این جور خاطره‌ها بغض گلویم را می‌فشرد..

🔻 برای معلمی

🟠 لازم نیست مدرک چنین و دانشگاه چنان داشته باشی،

🔵 لازم نیست دارای هوش سرشار و پول بسیار باشی،

🟤 لازم نیست از تجارب غربی‌ها و دستاوردهای شرقی‌ها بگویی،

⚪️ لازم نیست سفرهای فرنگ بروی و حرفهای رنگارنگ بزنی،

🟢 حتی لازم نیست حج پرتکرار و عتبات بی‌شمار رفته باشی،

☑️ فقط کافی است رفتاری انسانی داشته باشی.

☺️ چقدر جای مهربانی و انسانیت در بعضی از مدارس ما خالی است‌.

و

😤 چه ساده رفتارهای درشت و بیمارگونه‌ی ماشینی به اسم
لیلی به لالای بچه‌ها نگذاشتن

تئوریزه می‌شود...

و چه بی‌هزینه گاه یک القای مثبت، معجزه می‌کند...

https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
#یک_خاطره

می‌خواهم یک داستان کاملا واقعی برایتان تعریف کنم.

اسمش را گذاشته‌ام:
درسی که پسرم از پدرم به من یاد داد.

سال سوم دبستان بودم. معلمم که آقای سعید نیکخواه بود، یک روز به عنوان تکلیف گفت که امشب همه بچه‌ها با پدرانشان کشتی بگیرند و جریان کشتی گرفتنشان را بنویسند و انشایی شود و فردا با خودشان بیاورند.

من عصر، پس از تعطیلی مدرسه به منزل رفتم و پس از نوشتن تکالیف، لباس ورزشی پوشیدم و منتظر آمدن بابا از سر کار شدم.

اتفاقا آن شب بابا خیلی دیر به منزل آمدند و من هم با خستگی نشسته بودم تا با بابا کشتی بگیرم.

پس از آمدن بابا، تکلیف آن شب را به بابا گفتم. بابا پس از تعویض لباس بدون آن که استراحتی کنند و شام بخورند، آمدند تا با من کشتی بگیرند.

🤼‍♂ کشتی آغاز شد، با هم سر شاخ شدیم، پنجه در پنجه، بعد هم نمیدانم چه شد که بابا نقش بر زمین شدند و فشار آوردم و پشت بابا را به فرش چسباندم و به اصطلاح حریفم ضربه فنی شد و من خوشحال از برنده شدن در یک مسابقه کشتی، ماجرا را فی الفور مکتوب کردم تا انشایم نوشته شود.

مرتب هم این در ذهنم بود که پدر من پیر است و زورش به من نمی رسد و توانستم او را به زمین بزنم.

💠💠💠

چند ماه پیش پسرم امیرعباس که در همان مدرسه دوران کودکی من درس می‌خواند از من خواست که با او کشتی بگیرم. قبول کردم. به سبک و سیاقی که از تلویزیون دیده بود، اول دو حریف با هم دست دادیم و سپس سر شاخ شدیم‌.

بعد از چند کش و قوس امیرعباس را بغل کردم و خودم را زمین زدم و او روی سینه‌ام خوابید و مرا ضربه فنی کرد!

و بعد با خوشحالی بسیار فریاد زد: من برنده شدم، من برنده شدم ...
و سریع بلند شد تا خبر پیروزی در یک مسابقه کشتی و غلبه بر پدرش را به مادرش برساند.

پسرم رفت و من نشسته بر روی زمین اول لبخند زدم و سپس در کسری از ثانیه به یاد کشتی سوم دبستانم افتادم و لبخند بر صورتم خشک شد....

یعنی باید این همه سال می‌گذشت؟
یعنی باید پسرم یادم می‌داد که پدرها خودشان را زمین می‌زنند تا بچه‌هایشان بلند شوند؟


شادی روح همه پدران و مادران آسمانی، فاتحه‌ای قرائت کنیم. 🤲

نوشته‌ی برادر عزیزم:
آقای حسین فیاض‌بخش

https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیدهای_تربیتی
#یک_خاطره

آرامش،
صبوری،
خوش‌رویی و
رعایت تدریج


از شروط اثرگذاری است.

https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
#یک_خاطره
#اولویتهای‌فراموش‌شده

🤔 راحت داد می‌زنیم و اخراج می‌کنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمی‌کنیم.

☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمی‌دانم.



🔅 با وقار همیشگی داشت در راه‌روی دبستان قدم می‌زد و به کلاس‌ها سرکشی می کرد.

از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دست‌هایش مخفی کرده.

پسرک تند تند با پشت دستش اشک‌ها را از چشمانش پاک می‌کرد و دوباره صورتش را مخفی می‌کرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهره‌اش دیده شود.

گريه‌ها و هق‌هق‌هایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد می‌زد که دل کوچک پسرک حسابی گرفته.

آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بی‌اندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان، حسابی دلش گرفته بود.

او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت آن اخراج و این قطرات اشک ریزان را جویا شود...

فردا صبح،
آقای مدیر سر صف صبح‌گاه پشت بلندگو رفت.

بچه های هر کلاس مرتب و بی‌صدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.

به خصوص کلاس اولی‌ها که بعضی‌هایشان هیچ جم نمی‌خوردند.

آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.

او گفت
بچه‌ها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز می‌خواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...

بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهت‌زده بچه‌ها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچه‌ها حرکت کردن.

معلم‌ها چشم‌هایشان چهار تا شده بود و بچه‌ها ماتشان برده بود.

فقط صدای قدم‌های آقای مدیر بود که شنیده می‌شد و درخواست‌های بریده بریده پسرک که از سر خجالت می‌گفت نه آقا... آقا نه....

بعد از سه‌چهار قدمی، یکی از بچه‌ها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.

بچه‌ها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجان‌زده‌شان آقای مدیر را تعقیب می‌کردند با تمام وجود او را تشویق کردند.

این بار برعکس همیشه معلم‌ها از بچه‌ها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.

بعضی از معلم‌ها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمی‌توانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.

فقط آقای مدیر بود که می‌توانست خود را کنترل کند و کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما قطرات آن سرریز و سرازیر نشد.

🔅🔆🔆🔆🔆🔅

آن پسر که الان سال‌هاست فارغ‌التحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز مهرورزی و جوان‌مردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سال‌هاست زیر خاک خوابیده‌‌...

خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمت‌الله‌علیه

https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://eitaa.com/morabianedini