Forwarded from ••🕊• مربّیان دینی ••🕊••
#کلیدهای_تربیتی
#یک_خاطره_تربیتی
💠 مکتب تربیتی سیدالشهداء بی نظیر است.
💎 کافی است نوجوانان و جوانانمان را با آن آشنا کنیم؛ آنگاه است که تربیت آرام آرام در وجودشان محقق می شود و در سخت ترین شرایط باعث نجاتشان می گردد.
✴️ این خاطره روحانی مسئول مشاوره به زندانیان محکوم به اعدام در زندان رجایی شهر را بخوانید:
🔸حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در یک کبابی مشغول کار میشود، شبی پس از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع میکند و میرود در بالکن مغازه تا استراحت کند. درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه میکند و در جریان سرقت پولها، صاحب مغازه به قتل میرسد. او متواری میشود؛ اما مدتی بعد، او را دستگیر میکنند و به اینجا منتقل میشود.
🔸حکم قصاص جوان صادر می شود، اما اجرای آن حدود ۱۸-۱۷ سال به طول میانجامد؛ میگویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود. آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانیها قلبا دوستش داشتند.
🔸پس از این ۱۸-۱۷ سال، خانواده مقتول که آذری بودند، برای اجرای حکم میآیند؛ همسر مقتول و سه دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمهچینی و شرح احوالات فعلی قاتل، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرفنظر کنند. همسر مقتول گفت: " من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کردهام" و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده است. بههرحال برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت :"اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمیگذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سالها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم."
🔸بههرحال روی اجرای حکم مصر بود. با خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبهرو شود، چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی را بیاورند. یادم هست هوا بهشدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛. او هم آرام رو به من کرد و گفت:"درخواستی ندارم."
🔸وقت کم بود و چاره دیگری نبود. مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ برادر و خواهر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند. جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرفنظر کنند شیرش را حلالشان نمیکند. بههرحال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد همهچیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت: "من یک خواسته دارم" من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگه دارید تا آخرین خواستهاش را هم بگوید.
🔸 شاگرد قاتل، گفت: "۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کردهاید، حالا تنها ۹ روز تا محرم باقیمانده و تا تاسوعا، ۱۸ روز. میخواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد علاوه بر این ۱۸ سال، ۱۸ روز دیگر هم به من فرصت بدهید. من سالهاست که سهمیه قند هر سالم را جمع میکنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس (ع)، شربت نذری به زندانیهای عزادار میدهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کردهام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل (ع) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم."
🔸 حرف او که تمام شد فضا عوض شد. یکدفعه دیدم پسر کوچک مقتول منقلب شد، رویش را برگرداند و با بغض گفت من با ابوالفضل (ع) درنمیافتم؛ من قصاص نمیکنم. برادرها و خواهرهای دیگرش هم با چشمان اشکبار به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد.
🔸 وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟ پسر بزرگ مقتول ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص میکردید شیرم را حلالتان نمیکردم. خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با نام مبارک ایشان نرم شد و از خون قاتل پدرشان گذشتند.
🏴🏴 یا باب الحوائج ادرکنا. 🏴🏴
✍️ سعید مدنی، چشمانداز ایران، شماره ۱۰۴
@morabianedini
#یک_خاطره_تربیتی
💠 مکتب تربیتی سیدالشهداء بی نظیر است.
💎 کافی است نوجوانان و جوانانمان را با آن آشنا کنیم؛ آنگاه است که تربیت آرام آرام در وجودشان محقق می شود و در سخت ترین شرایط باعث نجاتشان می گردد.
✴️ این خاطره روحانی مسئول مشاوره به زندانیان محکوم به اعدام در زندان رجایی شهر را بخوانید:
🔸حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در یک کبابی مشغول کار میشود، شبی پس از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع میکند و میرود در بالکن مغازه تا استراحت کند. درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه میکند و در جریان سرقت پولها، صاحب مغازه به قتل میرسد. او متواری میشود؛ اما مدتی بعد، او را دستگیر میکنند و به اینجا منتقل میشود.
🔸حکم قصاص جوان صادر می شود، اما اجرای آن حدود ۱۸-۱۷ سال به طول میانجامد؛ میگویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود. آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانیها قلبا دوستش داشتند.
🔸پس از این ۱۸-۱۷ سال، خانواده مقتول که آذری بودند، برای اجرای حکم میآیند؛ همسر مقتول و سه دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمهچینی و شرح احوالات فعلی قاتل، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرفنظر کنند. همسر مقتول گفت: " من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کردهام" و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده است. بههرحال برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت :"اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمیگذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سالها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم."
🔸بههرحال روی اجرای حکم مصر بود. با خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبهرو شود، چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی را بیاورند. یادم هست هوا بهشدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛. او هم آرام رو به من کرد و گفت:"درخواستی ندارم."
🔸وقت کم بود و چاره دیگری نبود. مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ برادر و خواهر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند. جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرفنظر کنند شیرش را حلالشان نمیکند. بههرحال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد همهچیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت: "من یک خواسته دارم" من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگه دارید تا آخرین خواستهاش را هم بگوید.
🔸 شاگرد قاتل، گفت: "۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کردهاید، حالا تنها ۹ روز تا محرم باقیمانده و تا تاسوعا، ۱۸ روز. میخواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد علاوه بر این ۱۸ سال، ۱۸ روز دیگر هم به من فرصت بدهید. من سالهاست که سهمیه قند هر سالم را جمع میکنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس (ع)، شربت نذری به زندانیهای عزادار میدهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کردهام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل (ع) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم."
🔸 حرف او که تمام شد فضا عوض شد. یکدفعه دیدم پسر کوچک مقتول منقلب شد، رویش را برگرداند و با بغض گفت من با ابوالفضل (ع) درنمیافتم؛ من قصاص نمیکنم. برادرها و خواهرهای دیگرش هم با چشمان اشکبار به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد.
🔸 وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟ پسر بزرگ مقتول ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص میکردید شیرم را حلالتان نمیکردم. خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با نام مبارک ایشان نرم شد و از خون قاتل پدرشان گذشتند.
🏴🏴 یا باب الحوائج ادرکنا. 🏴🏴
✍️ سعید مدنی، چشمانداز ایران، شماره ۱۰۴
@morabianedini
#یک_خاطره
#اولویتهایفراموششده
🤔 راحت داد میزنیم و اخراج میکنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمیکنیم.
☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمیدانم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 با وقار همیشگی داشت در راهروی دبستان قدم میزد و به کلاسها سرکشی می کرد.
از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دستهایش مخفی کرده.
پسرک تند تند با پشت دستش اشکها را از چشمانش پاک میکرد و دوباره صورتش را مخفی میکرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهرهاش دیده شود.
گريهها و هقهقهایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد میزد که دل کوچکش حسابی گرفته.
آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بیاندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان دلش گرفته بود.
او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت این قطرات اشک ریزان را جویا شود...
فردا صبح
آقای مدیر سر صف صبحگاه پشت بلندگو رفت.
بچه های هر کلاس مرتب و بیصدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.
به خصوص کلاس اولیها که بعضیهایشان هیچ جم نمیخوردند.
آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.
او گفت
بچهها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز میخواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...
بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهتزده بچهها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچهها حرکت کردن.
معلمها چشمهایشان چهار تا شده بود و بچهها ماتشان برده بود.
فقط صدای قدمهای آقای مدیر بود که شنیده میشد و درخواستهای بریده بریده پسرک که از سر خجالت میگفت نه آقا... آقا نه....
بعد از سهچهار قدمی، یکی از بچهها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.
بچهها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجانزدهشان آقای مدیر را تعقیب میکردند با تمام وجود او را تشویق کردند.
این بار برعکس همیشه معلمها از بچه ها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.
بعضی از معلمها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمیتوانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.
فقط آقای مدیر بود که کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما سرریز و سرازیر نشد.
🔅🔆🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز جوانمردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سالهاست زیر خاک خوابیده...
✨خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمتاللهعلیه
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#اولویتهایفراموششده
🤔 راحت داد میزنیم و اخراج میکنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمیکنیم.
☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمیدانم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 با وقار همیشگی داشت در راهروی دبستان قدم میزد و به کلاسها سرکشی می کرد.
از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دستهایش مخفی کرده.
پسرک تند تند با پشت دستش اشکها را از چشمانش پاک میکرد و دوباره صورتش را مخفی میکرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهرهاش دیده شود.
گريهها و هقهقهایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد میزد که دل کوچکش حسابی گرفته.
آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بیاندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان دلش گرفته بود.
او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت این قطرات اشک ریزان را جویا شود...
فردا صبح
آقای مدیر سر صف صبحگاه پشت بلندگو رفت.
بچه های هر کلاس مرتب و بیصدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.
به خصوص کلاس اولیها که بعضیهایشان هیچ جم نمیخوردند.
آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.
او گفت
بچهها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز میخواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...
بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهتزده بچهها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچهها حرکت کردن.
معلمها چشمهایشان چهار تا شده بود و بچهها ماتشان برده بود.
فقط صدای قدمهای آقای مدیر بود که شنیده میشد و درخواستهای بریده بریده پسرک که از سر خجالت میگفت نه آقا... آقا نه....
بعد از سهچهار قدمی، یکی از بچهها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.
بچهها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجانزدهشان آقای مدیر را تعقیب میکردند با تمام وجود او را تشویق کردند.
این بار برعکس همیشه معلمها از بچه ها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.
بعضی از معلمها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمیتوانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.
فقط آقای مدیر بود که کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما سرریز و سرازیر نشد.
🔅🔆🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز جوانمردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سالهاست زیر خاک خوابیده...
✨خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمتاللهعلیه
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_خاطره
#کلیدهای_تربیتی
عادتش بود تکریم بچهها و احترام به آنها.
نه که جلوی روی خودشان، پشت سر هم از بچهها با عزت یاد میکرد و اجازه نمیداد دفتر معلمان در زنگهای تفریح تبدیل به پاتوق بدگویی بچهها شود.
خلاصه نه تنها تحقیر و توهین در کارش نبود بلکه همواره شخصیت بچهها را حفظ میکرد.
یکبار در حالی که پاگرد پلهها را بالا میرفتم با هم تلاقی کردیم درحالی که با دانشآموزی همراه بود.
او شروع کرد پیش من از آن دانشآموز تعریف و تمجید کردن:
که ایشان چنین است و چنان نیست و صاحب فلان کمال است و واجد بهمان نقصان نیست و ...
شاگرد از خجالت سر به زیر داشت و یکی در میان میگفت: خواهش میکنم.
الان چهره آن شاگرد را در خاطر ندارم اما گمان کنم از بچههای دوم راهنمایی بود.
آن لحظات با سکوت و اعجاب من از این همه تعریف و تمجید گذشت.
من که مثل هر معلم تازهکاری بیش از هر چیزی از پررو شدن بچهها خائف بودم در فرصتی به آقای مدیر گفتم:
آقای صبوحی این بچه پر رو نمیشه اینقدر شما بالا بردیدش؟
خدایش بیامرزد هنوز صدایش در گوشم هست، گفت: در حضور شما از او تعریف میکنم و خصوصی از او توقع.
یک جمله بود اما یک دنیا تربیت و رشددادن در همین یک جمله بود.
در حضور این و آن تعریف
و در غیاب آنان توقع...
🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده، بعید است از دوران راهنماییاش چیزی به خاطر آورد جز جوانمردی آقای مدیر را...
✨خاطرهای از مرحوم #استادمهدیصبوحی
مسعود اسماعیلی
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#کلیدهای_تربیتی
عادتش بود تکریم بچهها و احترام به آنها.
نه که جلوی روی خودشان، پشت سر هم از بچهها با عزت یاد میکرد و اجازه نمیداد دفتر معلمان در زنگهای تفریح تبدیل به پاتوق بدگویی بچهها شود.
خلاصه نه تنها تحقیر و توهین در کارش نبود بلکه همواره شخصیت بچهها را حفظ میکرد.
یکبار در حالی که پاگرد پلهها را بالا میرفتم با هم تلاقی کردیم درحالی که با دانشآموزی همراه بود.
او شروع کرد پیش من از آن دانشآموز تعریف و تمجید کردن:
که ایشان چنین است و چنان نیست و صاحب فلان کمال است و واجد بهمان نقصان نیست و ...
شاگرد از خجالت سر به زیر داشت و یکی در میان میگفت: خواهش میکنم.
الان چهره آن شاگرد را در خاطر ندارم اما گمان کنم از بچههای دوم راهنمایی بود.
آن لحظات با سکوت و اعجاب من از این همه تعریف و تمجید گذشت.
من که مثل هر معلم تازهکاری بیش از هر چیزی از پررو شدن بچهها خائف بودم در فرصتی به آقای مدیر گفتم:
آقای صبوحی این بچه پر رو نمیشه اینقدر شما بالا بردیدش؟
خدایش بیامرزد هنوز صدایش در گوشم هست، گفت: در حضور شما از او تعریف میکنم و خصوصی از او توقع.
یک جمله بود اما یک دنیا تربیت و رشددادن در همین یک جمله بود.
در حضور این و آن تعریف
و در غیاب آنان توقع...
🔆🔅🔅🔆🔆🔅🔅🔆
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده، بعید است از دوران راهنماییاش چیزی به خاطر آورد جز جوانمردی آقای مدیر را...
✨خاطرهای از مرحوم #استادمهدیصبوحی
مسعود اسماعیلی
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_خاطره
🏴 چند خاطره از فقیه مسلم تهران، مرحوم آیهالله شریعتمداری ره که در گمنامی در ایام شهادت حضرت صادق علیهالسلام به دیار باقی شتافتند.
〰💠〰💠〰💠〰💠〰
🔵 پیرمردهای مسجد ساعتشان را با ورود حاج آقا به مسجد تنظیم میکردند، و من خود دیده بودم که ایشان چهقدر دقیق و منظم بودند.
🔴 یک بار رفتم جلوی محراب ایستادم و تکبیر گفتم.
بعد از نماز صدایم کردند و با مهربانی گفتند: «ثواب نماز جماعت خیلی بیشتر از این تکبیر گفتن است. من هم که صدایم به مأمومین میرسد، حیف نیست ثواب کمتری ببری؟»
دیدم راست میگویند، دیگر تکبیر نگفتم.
آنقدر مهربان و پدرانه حرف میزدند که اصلأ نمیتوانستی دلخور شوی.
🟠 یک شب با یکی از همکاران معلم رفتیم در منزلشان.
سوالی اساسی برایمان پیش آمده بود و حیران بودیم.
با مهربانی ما را به حیاط دعوت کردند، لب حوض نشستند و با دقت و صبوری به حرفهای ما گوش دادند و جوابی دادند که هنوز چراغ راهم است:
« به موقع وارد کلاس شوید، درستان را با بسماللهالرحمنالرحیم شروع کنید، درست و خوب درس بدهید، خودتان هم درست رفتار کنید، همین میشود تربیت دینی ...»
✍ آقای محمدجواد فرشچی
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
🏴 چند خاطره از فقیه مسلم تهران، مرحوم آیهالله شریعتمداری ره که در گمنامی در ایام شهادت حضرت صادق علیهالسلام به دیار باقی شتافتند.
〰💠〰💠〰💠〰💠〰
🔵 پیرمردهای مسجد ساعتشان را با ورود حاج آقا به مسجد تنظیم میکردند، و من خود دیده بودم که ایشان چهقدر دقیق و منظم بودند.
🔴 یک بار رفتم جلوی محراب ایستادم و تکبیر گفتم.
بعد از نماز صدایم کردند و با مهربانی گفتند: «ثواب نماز جماعت خیلی بیشتر از این تکبیر گفتن است. من هم که صدایم به مأمومین میرسد، حیف نیست ثواب کمتری ببری؟»
دیدم راست میگویند، دیگر تکبیر نگفتم.
آنقدر مهربان و پدرانه حرف میزدند که اصلأ نمیتوانستی دلخور شوی.
🟠 یک شب با یکی از همکاران معلم رفتیم در منزلشان.
سوالی اساسی برایمان پیش آمده بود و حیران بودیم.
با مهربانی ما را به حیاط دعوت کردند، لب حوض نشستند و با دقت و صبوری به حرفهای ما گوش دادند و جوابی دادند که هنوز چراغ راهم است:
« به موقع وارد کلاس شوید، درستان را با بسماللهالرحمنالرحیم شروع کنید، درست و خوب درس بدهید، خودتان هم درست رفتار کنید، همین میشود تربیت دینی ...»
✍ آقای محمدجواد فرشچی
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#یک_خاطره
#اولویتهای_فراموش_شده
🔆 آخرین ماههای عمر مرحوم استاد صبوحی زیاد با هم بودیم. خدایش بیامرزد؛ هر از چندی این جمله را تکرار میکرد و بزرگترین نقدش به محافل تربیت دینی این بود:
💖 در مدارس ما چندان از مهربانی خبری نيست.
💚 اول عمق کلامش را درک نکردم، اما حالا پس از ۶ سال، هر از گاهی که به این جمله می اندیشم؛ میبینم واقعا چقدر جای مدرسهای با محوریت مهربانی خالی است.
❤️ مهربانی واقعی نه ظاهری،
🧡 مهربانی معلمان با هم،
💛 مهربانی معلمان با بچهها...
✍ از سویی در حال بررسی روايات صفات اخلاقي به این روایت که یکی از ریشهایترین صفات حسنه را معرفی میکند برخوردم:
📝 روایتی منقول از شیعه و سنی
💎رسول اللّه صلياللهعليهوآله:
التَّوَدُّدُ نِصفُ الدّينِ.
📔تحف العقول، ص۶۰
دوستى [با مردم] نيمى از دين است.
💠〰💠〰〰💠〰💠
🔸خلاصه
مهم ترین و محوریترین اصل در کار تربیت یک چیز است:
❤️🧡💛 محبت 💛🧡❤️
🔹یک مرکز تربیتی (مدرسه یا..)
میتواند کادرش ضعیف باشد؛
میتواند امکانات نداشته باشد؛
میتواند از آخرین متد دنیا خالی باشد،
💔اما نمیتواند بیمهر و عطوفت باشد.
چون
💓محبت جوهره تربیت است.
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#اولویتهای_فراموش_شده
🔆 آخرین ماههای عمر مرحوم استاد صبوحی زیاد با هم بودیم. خدایش بیامرزد؛ هر از چندی این جمله را تکرار میکرد و بزرگترین نقدش به محافل تربیت دینی این بود:
💖 در مدارس ما چندان از مهربانی خبری نيست.
💚 اول عمق کلامش را درک نکردم، اما حالا پس از ۶ سال، هر از گاهی که به این جمله می اندیشم؛ میبینم واقعا چقدر جای مدرسهای با محوریت مهربانی خالی است.
❤️ مهربانی واقعی نه ظاهری،
🧡 مهربانی معلمان با هم،
💛 مهربانی معلمان با بچهها...
✍ از سویی در حال بررسی روايات صفات اخلاقي به این روایت که یکی از ریشهایترین صفات حسنه را معرفی میکند برخوردم:
📝 روایتی منقول از شیعه و سنی
💎رسول اللّه صلياللهعليهوآله:
التَّوَدُّدُ نِصفُ الدّينِ.
📔تحف العقول، ص۶۰
دوستى [با مردم] نيمى از دين است.
💠〰💠〰〰💠〰💠
🔸خلاصه
مهم ترین و محوریترین اصل در کار تربیت یک چیز است:
❤️🧡💛 محبت 💛🧡❤️
🔹یک مرکز تربیتی (مدرسه یا..)
میتواند کادرش ضعیف باشد؛
میتواند امکانات نداشته باشد؛
میتواند از آخرین متد دنیا خالی باشد،
💔اما نمیتواند بیمهر و عطوفت باشد.
چون
💓محبت جوهره تربیت است.
••✾•🍃🌺🍃•✾••
@morabianedini
#هشدارهایتربیتی
#یک_خاطره
✍ سالهای قبلتر که جدیتر معلم بودم با پسری درس داشتم که از نگاه من خیلی معمولی بود و اصلا آینده درخشانی برایش تصور نمیکردم.
🦋 او سالها بعد جوانی ارزنده و خدوم شد و تمام تصوراتم را به هم ریخت.
و چه خوب که به هم ریخت...
پس بیایید
⭕️ هرگز آینده بچهها را پیشبینی منفی نکنید.
🔆 بدتر از این پیشبینی هم آن است که این نظر را به آنها منعکس کنید.
💠 این پیشبینیها هیچ مبنای علمی ندارد، پس ارزشی هم ندارد و البته بیاندازه مخرب است.
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
#یک_خاطره
✍ سالهای قبلتر که جدیتر معلم بودم با پسری درس داشتم که از نگاه من خیلی معمولی بود و اصلا آینده درخشانی برایش تصور نمیکردم.
🦋 او سالها بعد جوانی ارزنده و خدوم شد و تمام تصوراتم را به هم ریخت.
و چه خوب که به هم ریخت...
پس بیایید
⭕️ هرگز آینده بچهها را پیشبینی منفی نکنید.
🔆 بدتر از این پیشبینی هم آن است که این نظر را به آنها منعکس کنید.
💠 این پیشبینیها هیچ مبنای علمی ندارد، پس ارزشی هم ندارد و البته بیاندازه مخرب است.
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
Telegram
••🕊• مربّیان دینی ••🕊••
﷽☉ یاریگر علاقهمندان تربیت دینی با ارائه کلماتی از آیات، روایات و تجارب تربیتی
⚘تلاشی در جهت درک بهتر معارف شیعی و نهادینگی آن در "نوجوان و جوان"
💠 تاسیس: ۱۳۹۵.۹.۲۳
💢 دورهها و مجالس دکتر مسعود اسماعیلی
@M_ESMAAILI
🆔️ eitaa.com/morabianedini
⚘تلاشی در جهت درک بهتر معارف شیعی و نهادینگی آن در "نوجوان و جوان"
💠 تاسیس: ۱۳۹۵.۹.۲۳
💢 دورهها و مجالس دکتر مسعود اسماعیلی
@M_ESMAAILI
🆔️ eitaa.com/morabianedini
#یک_خاطره
#مثبت_گرایی
#کلیدهای_تربیتی
💢 راستش از شنیدن و خواندن این جور خاطرهها بغض گلویم را میفشرد..
🔻 برای معلمی
🟠 لازم نیست مدرک چنین و دانشگاه چنان داشته باشی،
🔵 لازم نیست دارای هوش سرشار و پول بسیار باشی،
🟤 لازم نیست از تجارب غربیها و دستاوردهای شرقیها بگویی،
⚪️ لازم نیست سفرهای فرنگ بروی و حرفهای رنگارنگ بزنی،
🟢 حتی لازم نیست حج پرتکرار و عتبات بیشمار رفته باشی،
☑️ فقط کافی است رفتاری انسانی داشته باشی.
☺️ چقدر جای مهربانی و انسانیت در بعضی از مدارس ما خالی است.
و
😤 چه ساده رفتارهای درشت و بیمارگونهی ماشینی به اسم
لیلی به لالای بچهها نگذاشتن
تئوریزه میشود...
✅ و چه بیهزینه گاه یک القای مثبت، معجزه میکند...
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
#مثبت_گرایی
#کلیدهای_تربیتی
💢 راستش از شنیدن و خواندن این جور خاطرهها بغض گلویم را میفشرد..
🔻 برای معلمی
🟠 لازم نیست مدرک چنین و دانشگاه چنان داشته باشی،
🔵 لازم نیست دارای هوش سرشار و پول بسیار باشی،
🟤 لازم نیست از تجارب غربیها و دستاوردهای شرقیها بگویی،
⚪️ لازم نیست سفرهای فرنگ بروی و حرفهای رنگارنگ بزنی،
🟢 حتی لازم نیست حج پرتکرار و عتبات بیشمار رفته باشی،
☑️ فقط کافی است رفتاری انسانی داشته باشی.
☺️ چقدر جای مهربانی و انسانیت در بعضی از مدارس ما خالی است.
و
😤 چه ساده رفتارهای درشت و بیمارگونهی ماشینی به اسم
لیلی به لالای بچهها نگذاشتن
تئوریزه میشود...
✅ و چه بیهزینه گاه یک القای مثبت، معجزه میکند...
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
#یک_خاطره
✍✍✍ میخواهم یک داستان کاملا واقعی برایتان تعریف کنم.
اسمش را گذاشتهام:
درسی که پسرم از پدرم به من یاد داد.
سال سوم دبستان بودم. معلمم که آقای سعید نیکخواه بود، یک روز به عنوان تکلیف گفت که امشب همه بچهها با پدرانشان کشتی بگیرند و جریان کشتی گرفتنشان را بنویسند و انشایی شود و فردا با خودشان بیاورند.
من عصر، پس از تعطیلی مدرسه به منزل رفتم و پس از نوشتن تکالیف، لباس ورزشی پوشیدم و منتظر آمدن بابا از سر کار شدم.
اتفاقا آن شب بابا خیلی دیر به منزل آمدند و من هم با خستگی نشسته بودم تا با بابا کشتی بگیرم.
پس از آمدن بابا، تکلیف آن شب را به بابا گفتم. بابا پس از تعویض لباس بدون آن که استراحتی کنند و شام بخورند، آمدند تا با من کشتی بگیرند.
🤼♂ کشتی آغاز شد، با هم سر شاخ شدیم، پنجه در پنجه، بعد هم نمیدانم چه شد که بابا نقش بر زمین شدند و فشار آوردم و پشت بابا را به فرش چسباندم و به اصطلاح حریفم ضربه فنی شد و من خوشحال از برنده شدن در یک مسابقه کشتی، ماجرا را فی الفور مکتوب کردم تا انشایم نوشته شود.
مرتب هم این در ذهنم بود که پدر من پیر است و زورش به من نمی رسد و توانستم او را به زمین بزنم.
〰💠〰💠〰💠〰
چند ماه پیش پسرم امیرعباس که در همان مدرسه دوران کودکی من درس میخواند از من خواست که با او کشتی بگیرم. قبول کردم. به سبک و سیاقی که از تلویزیون دیده بود، اول دو حریف با هم دست دادیم و سپس سر شاخ شدیم.
بعد از چند کش و قوس امیرعباس را بغل کردم و خودم را زمین زدم و او روی سینهام خوابید و مرا ضربه فنی کرد!
و بعد با خوشحالی بسیار فریاد زد: من برنده شدم، من برنده شدم ...
و سریع بلند شد تا خبر پیروزی در یک مسابقه کشتی و غلبه بر پدرش را به مادرش برساند.
پسرم رفت و من نشسته بر روی زمین اول لبخند زدم و سپس در کسری از ثانیه به یاد کشتی سوم دبستانم افتادم و لبخند بر صورتم خشک شد....
یعنی باید این همه سال میگذشت؟
یعنی باید پسرم یادم میداد که پدرها خودشان را زمین میزنند تا بچههایشان بلند شوند؟
شادی روح همه پدران و مادران آسمانی، فاتحهای قرائت کنیم. 🤲
نوشتهی برادر عزیزم:
آقای حسین فیاضبخش
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
✍✍✍ میخواهم یک داستان کاملا واقعی برایتان تعریف کنم.
اسمش را گذاشتهام:
درسی که پسرم از پدرم به من یاد داد.
سال سوم دبستان بودم. معلمم که آقای سعید نیکخواه بود، یک روز به عنوان تکلیف گفت که امشب همه بچهها با پدرانشان کشتی بگیرند و جریان کشتی گرفتنشان را بنویسند و انشایی شود و فردا با خودشان بیاورند.
من عصر، پس از تعطیلی مدرسه به منزل رفتم و پس از نوشتن تکالیف، لباس ورزشی پوشیدم و منتظر آمدن بابا از سر کار شدم.
اتفاقا آن شب بابا خیلی دیر به منزل آمدند و من هم با خستگی نشسته بودم تا با بابا کشتی بگیرم.
پس از آمدن بابا، تکلیف آن شب را به بابا گفتم. بابا پس از تعویض لباس بدون آن که استراحتی کنند و شام بخورند، آمدند تا با من کشتی بگیرند.
🤼♂ کشتی آغاز شد، با هم سر شاخ شدیم، پنجه در پنجه، بعد هم نمیدانم چه شد که بابا نقش بر زمین شدند و فشار آوردم و پشت بابا را به فرش چسباندم و به اصطلاح حریفم ضربه فنی شد و من خوشحال از برنده شدن در یک مسابقه کشتی، ماجرا را فی الفور مکتوب کردم تا انشایم نوشته شود.
مرتب هم این در ذهنم بود که پدر من پیر است و زورش به من نمی رسد و توانستم او را به زمین بزنم.
〰💠〰💠〰💠〰
چند ماه پیش پسرم امیرعباس که در همان مدرسه دوران کودکی من درس میخواند از من خواست که با او کشتی بگیرم. قبول کردم. به سبک و سیاقی که از تلویزیون دیده بود، اول دو حریف با هم دست دادیم و سپس سر شاخ شدیم.
بعد از چند کش و قوس امیرعباس را بغل کردم و خودم را زمین زدم و او روی سینهام خوابید و مرا ضربه فنی کرد!
و بعد با خوشحالی بسیار فریاد زد: من برنده شدم، من برنده شدم ...
و سریع بلند شد تا خبر پیروزی در یک مسابقه کشتی و غلبه بر پدرش را به مادرش برساند.
پسرم رفت و من نشسته بر روی زمین اول لبخند زدم و سپس در کسری از ثانیه به یاد کشتی سوم دبستانم افتادم و لبخند بر صورتم خشک شد....
یعنی باید این همه سال میگذشت؟
یعنی باید پسرم یادم میداد که پدرها خودشان را زمین میزنند تا بچههایشان بلند شوند؟
شادی روح همه پدران و مادران آسمانی، فاتحهای قرائت کنیم. 🤲
نوشتهی برادر عزیزم:
آقای حسین فیاضبخش
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
Telegram
••🕊• مربّیان دینی ••🕊••
﷽☉ یاریگر علاقهمندان تربیت دینی با ارائه کلماتی از آیات، روایات و تجارب تربیتی
⚘تلاشی در جهت درک بهتر معارف شیعی و نهادینگی آن در "نوجوان و جوان"
💠 تاسیس: ۱۳۹۵.۹.۲۳
💢 دورهها و مجالس دکتر مسعود اسماعیلی
@M_ESMAAILI
🆔️ eitaa.com/morabianedini
⚘تلاشی در جهت درک بهتر معارف شیعی و نهادینگی آن در "نوجوان و جوان"
💠 تاسیس: ۱۳۹۵.۹.۲۳
💢 دورهها و مجالس دکتر مسعود اسماعیلی
@M_ESMAAILI
🆔️ eitaa.com/morabianedini
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیدهای_تربیتی
#یک_خاطره
آرامش،
صبوری،
خوشرویی و
رعایت تدریج
از شروط اثرگذاری است.
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
#یک_خاطره
آرامش،
صبوری،
خوشرویی و
رعایت تدریج
از شروط اثرگذاری است.
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://instagram.com/morabianedini
#یک_خاطره
#اولویتهایفراموششده
🤔 راحت داد میزنیم و اخراج میکنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمیکنیم.
☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمیدانم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 با وقار همیشگی داشت در راهروی دبستان قدم میزد و به کلاسها سرکشی می کرد.
از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دستهایش مخفی کرده.
پسرک تند تند با پشت دستش اشکها را از چشمانش پاک میکرد و دوباره صورتش را مخفی میکرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهرهاش دیده شود.
گريهها و هقهقهایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد میزد که دل کوچک پسرک حسابی گرفته.
آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بیاندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان، حسابی دلش گرفته بود.
او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت آن اخراج و این قطرات اشک ریزان را جویا شود...
فردا صبح،
آقای مدیر سر صف صبحگاه پشت بلندگو رفت.
بچه های هر کلاس مرتب و بیصدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.
به خصوص کلاس اولیها که بعضیهایشان هیچ جم نمیخوردند.
آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.
او گفت
بچهها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز میخواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...
بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهتزده بچهها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچهها حرکت کردن.
معلمها چشمهایشان چهار تا شده بود و بچهها ماتشان برده بود.
فقط صدای قدمهای آقای مدیر بود که شنیده میشد و درخواستهای بریده بریده پسرک که از سر خجالت میگفت نه آقا... آقا نه....
بعد از سهچهار قدمی، یکی از بچهها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.
بچهها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجانزدهشان آقای مدیر را تعقیب میکردند با تمام وجود او را تشویق کردند.
این بار برعکس همیشه معلمها از بچهها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.
بعضی از معلمها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمیتوانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.
فقط آقای مدیر بود که میتوانست خود را کنترل کند و کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما قطرات آن سرریز و سرازیر نشد.
🔅🔆🔆✨✨🔆🔆🔅
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز مهرورزی و جوانمردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سالهاست زیر خاک خوابیده...
✨خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمتاللهعلیه
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://eitaa.com/morabianedini
#اولویتهایفراموششده
🤔 راحت داد میزنیم و اخراج میکنیم اما راحت عذرخواهی و جبران نمیکنیم.
☑️ داستان زیر اشک مرا که در آورد شما را نمیدانم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 با وقار همیشگی داشت در راهروی دبستان قدم میزد و به کلاسها سرکشی می کرد.
از دور پسری کوچک و گريان را کنار در کلاس اول دید که صورتش را بین دستهایش مخفی کرده.
پسرک تند تند با پشت دستش اشکها را از چشمانش پاک میکرد و دوباره صورتش را مخفی میکرد.
معلوم بود که هیچ دوست نداشت چهرهاش دیده شود.
گريهها و هقهقهایش که حالا حسابی به هم آمیخته بود فریاد میزد که دل کوچک پسرک حسابی گرفته.
آقای مدیر با وجود جثه بزرگش، دلی بیاندازه کوچک داشت و از دیدن پسرک گريان، حسابی دلش گرفته بود.
او هر طور بود پسر را به دفترش برد تا شاید بتواند علت آن اخراج و این قطرات اشک ریزان را جویا شود...
فردا صبح،
آقای مدیر سر صف صبحگاه پشت بلندگو رفت.
بچه های هر کلاس مرتب و بیصدا پشت خط سبز رنگ ایستاده بودند.
به خصوص کلاس اولیها که بعضیهایشان هیچ جم نمیخوردند.
آقای مدیر بسم اللهی گفت و از لابلای جمعیت، پسرک کلاس اولی را با نگاهش صید کرد و اسمش را صدا زد و پیش خودش ایستاند.
او گفت
بچهها دیروز این دوست خوبمان از کلاس اخراج شد، اما به اشتباه، ولی من امروز میخواهم جبران کنم تا هر چه ناراحتی هست و نیست را از دل این دوست کوچکم بیرون بیاورم...
بعد هم بی معطلی در مقابل چشمان بهتزده بچهها پسرک را بر دوش خود سوار کرد و شروع کرد دور حیاط مدرسه و بچهها حرکت کردن.
معلمها چشمهایشان چهار تا شده بود و بچهها ماتشان برده بود.
فقط صدای قدمهای آقای مدیر بود که شنیده میشد و درخواستهای بریده بریده پسرک که از سر خجالت میگفت نه آقا... آقا نه....
بعد از سهچهار قدمی، یکی از بچهها به خودش آمد و شروع کرد برای آقای مدیر کف زدن.
بچهها هم که انگار منتظر بودند کسی یخشان را بشکند در حالی که با نگاه هیجانزدهشان آقای مدیر را تعقیب میکردند با تمام وجود او را تشویق کردند.
این بار برعکس همیشه معلمها از بچهها یاد گرفتند و شروع کردند به تشویق مدیر مهربان.
بعضی از معلمها چشمانشان از شور پر از اشک شده بود و نمیتوانستند از ریزش آن جلوگیری کنند.
فقط آقای مدیر بود که میتوانست خود را کنترل کند و کاسه چشمش لبریز از اشک بود اما قطرات آن سرریز و سرازیر نشد.
🔅🔆🔆✨✨🔆🔆🔅
آن پسر که الان سالهاست فارغالتحصیل شده بعید است که از دوران دبستانش چیزی به خاطر آورد جز مهرورزی و جوانمردی آقای مدیر را، آقای مدیری که حالا سالهاست زیر خاک خوابیده...
✨خاطره ای از مرحوم #استادرضاتنها رحمتاللهعلیه
https://telegram.me/morabianedini
••✾•🍃🌺🍃•✾••
http://eitaa.com/morabianedini
Telegram
••🕊• مربّیان دینی ••🕊••
﷽☉ یاریگر علاقهمندان تربیت دینی با ارائه کلماتی از آیات، روایات و تجارب تربیتی
⚘تلاشی در جهت درک بهتر معارف شیعی و نهادینگی آن در "نوجوان و جوان"
💠 تاسیس: ۱۳۹۵.۹.۲۳
💢 دورهها و مجالس دکتر مسعود اسماعیلی
@M_ESMAAILI
🆔️ eitaa.com/morabianedini
⚘تلاشی در جهت درک بهتر معارف شیعی و نهادینگی آن در "نوجوان و جوان"
💠 تاسیس: ۱۳۹۵.۹.۲۳
💢 دورهها و مجالس دکتر مسعود اسماعیلی
@M_ESMAAILI
🆔️ eitaa.com/morabianedini