دانلود رمان پادشاهی گناه 🌊 موج 🌊
11.1K subscribers
18.9K photos
210 videos
6.57K files
4.16K links
Download Telegram
#پادشاهی_گناه
#۱۰۱
فایل کامل این رمان داخل اپلیکیشن باغ استور موجوده. از اینجا نصب کنید 👇
https://t.me/BaghStore_app/898

جا خوردم. صاف نشستم رو تخت و گفتم
- داری شوخی میکنی هانری؟!
اینبار بلند تر خندید و گفت
- نه عزیزم... چطوره اصلا فردا خودت هم بیای... مگه نه هری!؟
هری سریع گفت
- هانری... باز جین رو تو خطر ننداز...
ناخوداگاه سریع گفتم
- من میخوام بیام... من میخوام باشم!
واقعا میخواستم باشم. شاکی گفتم
- تا کی تو این اتاق حبس باشم‌ که خطری تهدیدم نکنه!؟ من میخوام بیام بیرون و تاوان این خطر کردن رو هم میدم...
هانری با رضایت گفت
- خوبه ... پارتنر خودمه!
با این حرف بلند زد زیر خنده . اما صدای هری نیومد‌ . میدونم اون مخالف حضور منه اما انتخاب خودم بود...
دیگه نه صدای هانری تو سرم اومد و نه هری. اما دم صبح صدای هانری تو سرم‌پیچید که گفت
- پاشو جین... حاضر شو یک ساعت دیگه برای مراسم میریم. خواب آلود و خمار از خواب گفتم
- مگه تو هم قراره بیای!؟
هانری بی حوصله گفت
- آره... حالا بلند شو و برو کارت رو بکن!
جا خوردم. واقعا هانری میخواد خودش رو نشون بده!؟‌
بلند شدم و به ساعت نگاه کردم. باورم نمیشد ساعت ۱۱ ظهر شده . زود خودم رو مرتب کردم. از داخل کمد یه پیراهن مجلسی روشن پیدا کردم. تقریبا آماده بودم که هانری اومد تو.
براندازم کرد و گفت
- با این لباس راحت هستیَ چون اونجا لازم شد باید بدوی یا سریع بخوابی رو زمین ...
استرسم بیشتر شد اما سر تکون دادم آره!
هانری لبخند رضایتی زد و مشغول عوض کردم لباس هاش شد...
بدون نگاه کردن به من گفت
- فکر فرار به سرت بزنه بلای بدی سرت میاد... من تهدید نمیکنم جین... من عمل نمیکنم.فایل کامل این رمان موجوده. برلی اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
📚 رمان آتش محبوس


✍️ به قلم مشترک نگار و بنفشه


📝 خلاصه
دریا از ۱۵ سالگی به شهر میاد و در خونه گیتی خانم به عنوان پرستار و خدمتکار همه نوع کار انجام میده تا بتونه به زودی به استقلال برسه، زندگی روتین جریان داشت تا اینکه همسایه جدیدی تو خونه مجاور ساکن میشه. کسی که از ابتدا گیتی خانم باهاشون مشکل داره، یک مادر و پسر، که رفتار های عجیبی دارن، مخصوصا با دریا! اما راز این رفتار های جدید با برملا شدن رابطه این دو نفر فاش میشه، رابطه ای که هیچ ربطی به مادر و پسر بودن نداره و متاسفانه حالا دریا هم آلوده به این ارتباط شده ...


🔘 عاشقانه، درام، فرهنگی، ملودرام، آسیب اجتماعی، خانوادگی، رئال


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 57 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app
📚 رمان پرنیان شب


✍️ به قلم پونه سعیدی


📝 خلاصه
همه چیز از یک خالکوبی شروع شد، خالکوبی فرشته مرگ که به جای ظاهر شدن رو بدن یک مرد تعلیم دیده! رو بدن دختری ظاهر شد که از همه چیز بی خبر بود!
دختری که حالا باید پا به گروه مرگ بذاره! گروهی مملو از مبارزین و خوناشام های چند صد ساله که سالهاست عضویت هیچ دختری رو به خودش ندیده!
هیچکس نمیتونه مخالفت کنه! حتی رئیس بزرگ، چون این دختر یه برگزیده است! کسی که قراره از همه ممنوعه ها عبور کنه و رئیس بزرگ رو به چالش بکشه! چالشی از جنس عشق، قدرت و خون!


🔘 عاشقانه، طنز، ترسناک، ماجراجویی، فانتزی، معمایی، تخیلی


🌀این رمان از نوع فروشی‌ست، پس از مطالعه 393 صفحه نمونه کتاب‌ (عیارسنج) اگر علاقمند بودید بعد از افزودن به سبد خرید در صفحه کتاب، به صفحه سبد خرید مراجعه کرده و حق اشتراک خواندن بقیه صفحات را پرداخت کنید تا در صفحه کتابخانۀ اپلیکیشن بتوانید رمان را تا آخر مطالعه کنید. رمان برای خریداران کامل است و تعداد کل صفحات 2415 می باشد.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/
فایل کامل این رمان موجوده. برای اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
و بلاخره قصه نغمه شب هم به پایان رسید...
رمان داخل اپلیکیشن باغ استور با ۱۹۹۵ صفحه و ۵۵۰ پارت تکمیل شد
۱۸ ماه تلاش ما حاصلش شد این داستان واقعی که براتون بصورت رمان روایت و نوشته شد.
خیلی دوست دارم هرچند کوچک اما سهمی در ارتقا زندگی شما داشته باشه و تجربیات مفیدی رو به شما منتقل کرده باشه.
نغمه شب ماجرای نغمه است، دختری که بخاطر تک فرزندی و وضعیت رفاه بالای زندگی، مهارت های ارتباطی ضعیفی داشت و محدودیت های زیاد، اما به کمک کسی از حاشیه امن بیرون میاد که سالهاست خودش، خودش رو محدود کرده، مردی با آسیب بزرگی تو گذشته ... شهریار کمال ... کسی سالهاست بخاطر از دست رفتن عشقش تو آغوشش فکر میکنه قلبش رو از دست داده و سالهاست با هیچ کسی هیچ پیوند عاطفی و صمیمیتی نداشته...
پایان این داستان پر فراز و نشیب خوشه ❤️💜

فایل کامل این رمان فقط و فقط از طریق اپلیکیشن #باغ_استور قابل تهیه است.
برای استفاده از این برنامه میتونید رایگان نصبش کنید.
https://t.me/BaghStore_app/898
اگر نغمه شب رو کامل خوندین نظرتون رو تو باغ استور حتما برامون بنویسید.
دوستتون داریم
بنفشه و آرام
#پادشاهی_گناه
۱۰۳
هانری بدون نگاه کردن به من گفت
- فکر فرار به سرت بزنه بلای بدی سرت میاد... من تهدید نمیکنم جین... من عمل میکنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- لازم نیست انقدر تاکید کنی! میدونم چکار میکنی!
هانری از این حرفم آروم خندید و برگشت سر کت و شلواری که تازه بیرون آورده‌ بود. از داخل جیب کتش، چیزی بیرون آورد و چرخید سمت من. مشکوک به دستش نگاه کردم. یه اسلحه کوچیک بود که داخل یه غلاف چرمی ظریف قرار داشت. هانری اومد جلوی پای من زانو زد و گفت
- جین... این اسلحه فقط یک دونه تیر داره برای یک شلیک! امیدوارم لازم نشه اما اگر لازم شد ازش درست استفاده کن!
چیپست کنار گوشش رو لمس کرد
دستش رو روی پای من کشید و در حالی که پیراهنم رو بالا میداد گفت
- هری می‌ترسه تو از این گلوله برای کشتن خودت یا من استفاده کنی!
نگاهم کرد و همزمان بند چرمی رو دور پام فیکس کرد و گفت
- اما من باهاش مخالفم!
با این حرف چشمکی زد و بلند شد.
رد داغ دستش رو پام، نگاه مرموزش و حرفش... باعث شد بدنم‌مور مور بشه...
ناخوداگاه نفسم رو حبس کرده بودم و با دور شدن هانری آروم ریه هام خالی شد.
هانری بهم نگفت با این گلوله خودکشی نکن.
نگفت با این سعی نکن‌منو بکشی!
اما گفت هری از من انتظار این کار هارو داره و خودش نداره ...
حالا من واقعا کدوممون!؟
دختری که هری تصور میکنه!؟
یا شخصیتی که هانری فکر میکنه!
میتونم همین الان اسلحه رو بیرون بیارم و به هانری شلیک کنم!؟
بعدش چی میشه!؟
به فرض از اینجا فرار کنم... اما تام بیاد دنبالم چی!؟ تام و ایوا ! یا حتی هری! یا اگر جای کشتن هانری فقط بهش آسیب بزنم چی!
هانری لبخند زد. لبخندش مملو از رضایت بود. انگار داشت وهن منو میخوند و از این سر در گمی من راضی بود.
مجدد چیپست کنار گوشش رو لمس کرد و گفت
- ما داریم حرکت می‌کنیم هری!
صدای هری تو گوشم پیچید که گفت
- خوبه! فکر کنم به موقع میرسید!
هانری دستش رو به سمت من گرفت و گفت
- شک نکن...
فایل کامل این رمان موجوده. برلی اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
#پادشاهی_گناه
۱۰۴
به دست هانری نگاه کردم. جین! کاش حداقل خودت میدونستی داری چه غلطی میکنی!
دستم رو تو دست هانری گذاشتم و پا به پاش از اتاق خارج شدیم.
از پله ها پا تند کردیم پایین و برعکس دفعه قبل سوار اون‌ماشین سیاه بدون پلاک و با راننده مخصوص نشدیم. یه ون سیاه بود با پنجره های سیاه!
هانری در صندلی شاگرد رو باز کرد تا من بشینم. مردد سوار شدم و به پشت سرم نگاه کردم. از دیدن مرد های سیاه پوش با اسلحه های تو دستشون جا خوردم. هانری هم کنار من نشست و گفت
- حرکت کن جورج! موقعیت رو که داری!
جورج راننده بود. مرد هیکلی که میشناختم. کسی که برام نهار آورد!
سرم رو کمی عقب بردم و چیپست ریز پشت گوش اونا رو هم دیدم.
دوست داشتم از هانری بپرسم صداش تو سر اونا هم میره یا نه!
اما با توجه به حضور جمعیتی که پشت ما بود نمیشد.
انتظار داشتم هانری با ماشینی جدا از افرادش بره اما هانری و رفتارش و برنامه هاش همیشه منو سوپرایز کرده بود .
اینبار جلو نشسته بودم و شیشه ها سیاه نبود. دیدم که از راه پر پیچ و خم جنگلی گذشتیم تا از محوطه عمارت خارج شدیم. مسیر جاده ای کوتاه بود. دوباره وارد یه مسیر فرعی شدیم. مسیری که خیلی زود از حالت آسفالت خارج شد.
تکون های ماشین برام خیلی سنگین بود اما بقیه انگار خیلی راحت بودن. از بین جنگل های به هم گره خورده گذاشتیم و هانری زمزمه کرد
- هری ... ما پشت دریاچه قو هستیم.
هری صداش تو سر منم اومد که گفت
- عالیه ... منم تو راهم...
به هانری نگاه کردم اما چهره هانری جدی و خیره به رو به رو بود. باز قرار بود منو بده همراه هری برم و من اینبار نمیخواستم هری دیگه از این فرصت استفاده کنه...
نمیخواستم بدنم رو لمس کنه و دوباره منو ببره لبه پرتگاه!
یا حتی بیشتر پیش بره!
ماشین نزدیک درخت بزرگی توقف کرد و من تصمیمم رو گرفتم
درسته من تو رابطه ای عاشقانه یا با تعهد نیستم. درسته یه جورایی اسیر دست هانری شدم . هرچند بدنم و قلبم وقتی لمسم میکنه به من خیانت میکنن. اما ...
اما حاضر نیستم با پای خودم وارد یو رابطه بدون تعهد بشم.
رابطه با هری یه رابطه یواشکی و بی تعهده!
من این رابطه رو نمیخوام.
صدایی تو سرم زمزمه شد . از ته ته قلبم. صدایی که گفت
- اگر هری از احساسش و تعهدش بگه چی!؟ اونوقت چی جین!؟ بازم نمیخوای!؟
فایل کامل این رمان موجوده. برلی اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
Forwarded from دستیار گسترده
انتهاج
۶۹
نمیدونستم چکار کنم! موهام رو نوازش کرد. گردنم رو نفس کشید. تو گوشم نجوا کرد چقدر خوبم. چقدر بیتابمه چقدر منو میخواد.
اما من فقط نفس نفس میزدم.
نفس نفسم از وحشت بود اما بدنم داشت به لمس رهام جواب میداد.
از روم کمی بلند شد، پایین تیشرتم رو گرفت تا از رو تنم بیرون بیاره که نالیدم:
- رهام... نه !
اصلا انگار صدام رو نشنید یا براش مهم نبود. پیراهنم رو بالا کشید.
دستم رو نبردم بالا و نذاشتم از تنم بیرون بیاره. با استرس نالیدم
- نه ... بسه ... باشه!؟
رهام تیشرتم رو تا بالای سینه ام بالا داد و گفت
- ریلکس نیکو ... ریلکس ...
نمیتونستم ریلکس باشم. بهم ریخته بودم. مغزم یه سمت بود. احساسم یه سمت و بدنم سمت دیگه!
به نگاه داغش و بدن نیمه برهنه خودم نگاه کردم و رهام رفت سراغ بقیه لباس هام
دستش رو گرفتم و گفتم
- تورو خدا نه ...
اما بیفایده بود
رهام به کارش ادامه داد. با وجود دست های من که هر بار تلاش می‌کرد جلو ادامه رو بگیرم، اون ادامه داد، لباس هامون تا دونه آخر از رو تنمون جدا شد و حتی بهم فرصت نداد اولش فقط کمی تو بغلش بخوابم!
بدنم رو بیتاب فتح کرد و با وجود ترس و نخواستن من، تا آخر خط رفت...
جیغ نزدم. ناله نکردم. نه اینکه درد نداشته باشه!
داشت...
برام دردناک بود .
بر خلاف حرف هایی که شنیده بودم ، اولین رابطه بعد از دردش، برام لذت بخش نبود...
فقط پر بود از ترس و نگرانی!
جیغ نزدم چون میترسیدم مامان اینا صدام رو بشنون.
ناله نکردم چون میترسیدم بفهمن چه خبره و من کاری که نباید رو کردم...
هرچند این من نبودم که کاری کردم. این رهام بود که همه کار ها رو کرد و من نتونستم جلوش رو بگیرم...
من نتونستم...
پارت واقعی از رمان واقعی #انتهاج
دندون پزشک ۳۷ ساله ای که بیتاب بیمار ۱۷ ساله اش میشه و ...
برای مطالعه پارت به پارت این رمان اینجا عضو شید👇👇👇
https://t.me/+Q3QjUs75KEeOmO3H
#پادشاهی_گناه
۱۰۵
هانری در ماشین رو باز کرد تا پیاده شم و من صدای نو سرم رو پس زدم.
نه هری چنین کاری میکنه و من دیگه اون جین قبل هستم. جین قبل!
واقعا من الان کی هستم!؟
با هانری پیاده شدم. افراد هانری هم پیاده شدن و با اشاره هانری تو جنگل پخش شدن! برام عجیب بود کجا میخوان برن! فقط پشتیبانی هستند یا حمله میکنن!؟ تو روز روشن چرا لباس مشکی پوشیدن!
دورمون خالی شده بود. هانری منو از ون دور کرد و نگاهم کرد. نگاهش حریص بود‌ . چونه ام رو گرفت. به سمت خودش سرم رو برد و گفت
- مواظب باش تنت بوی کسی رو نگیره جین! دوست ندارم موقف برگشت باز لختت کنم!
از حرص حرف هانری لب هام رو فقط فشردم. نمیشد به این عوضی جواب داد.
خم شد و با پوزخند مماس لبم گفت
- ایم رژ لبت پاک میشه! پس حواست باشه تا برگردی پاک نشه!
اینبار ناخوداگاه سرم رو عقب کشیدم و با عصبانیت گفتم
- نگران نباش !
از جوابم هانری خندید و گفت
- چرا فکر کردی نگرانم! من بهت هشدار دادم! کسی که باید نگران باشی تویی!
چشمکی تحویلم داد و عقب رفت. با عقب رفتن هانری تونستم هری رو ببینم که از بین درخت ها داره به ما نزدیک میشه. هانری با آرامش برگشت سمت هری و گفت
- خب... زوج عاشق! طبق نقشه پیش برو هری!
هری از این تیکه هانری اخم کرد اما جوابی نداد فقط دستش رو سمت من دراز کرد و گفت
- نقشه رو تغییر نده من طبق نقشه میرم.
به دست هری که به سمتم اومده بود نگاه کردم. لعنت به شما دوتا برادر!
اینبار دیگه دستم رو تو دست هری نذاشتم. با اخم گفتم
- خودم میام. پا تند کردم و از کنارش رد شدم. در مسیری که هری اومده بود راه افتادم که هری بازوم رو گرفت و گفت
- یواش! نمیخوام‌پاشنه کفشت بشکنه حالا جلب توجه اینجوری هم بکنی!
سرعت رفتنم رو کم نکردم و با عصبانیت جواب دادم
- تو نگران خودت باش!
هری خواست جواب بده اما صدای خنده هانری تو سرم اومد که گفت
- جین راست میگه هری. به جای نگرانی برای پاشنه کفش جین حواست باشه باز تعدادمحافظ هارو اشتباه نگی!
هری با حرص نفسش رو خسته بیرون داد
اما دیگه واقعا سکوت کرد. از دور دریاچه قو رو دیدیم و محافظ هایی که دور تا دور دریاچه و سن ازدواج که پایین دریاچه درست شده بود رو محافظت میکردن.
مهمون های نسبتا زیادی دور میز های گرد نشسته بودن
جایگاه عروس و داماد برای خوندن سوگند ازدواج شناور روی دریاچه بود.
یه پرده بزرگ پروژکتور با تزیین گل طبیعی هم سمت دیگه برای نشون دادن احتمالا عکس های قبل از عروسی بود.
صدای آهنگ و رقص به پا بود.
برام سوال بود با وجود اینهمه محافظ و مهمون ما چطور یهو ار دل جنگل میخوایم بیایم بیرون و به بقیه ملحق شیم.
هری مسیرمون رو کج کرد و هر دو موازی مرز جنگل به سمت جایگاه مهمون ها رفتیم.
هنوز تو جنگل بودیم اما دیگه موازی میز و صندلی های پذیرایی بودیم.
هری کنار گوشش رو لمس کرد و گفت
- وقت شلیک نیک!
با این حرف دستم رو گرفت و به سمت میز ها برد. خواستم بگم تابلو نیست!؟.اما من هنوز نگفته بودم که صدای شلیک بلندی از سمت دیگه دریاچه بلند شد.فایل کامل این رمان موجوده. برلی اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
بچه ها فایل کامل رمان #پادشاهی_گناه موجوده
برای اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
#پادشاهی_گناه
۱۰۶
همه نگاه ها رفت به اون سمت.
حتی نگاه محافظین هم به اون سمت چرخید، همین لحظه هری منو کشید و تو چند لحظه رسیدیم به نزدیکترین میز خالی. هر دو سریع نشستیم و هری گفت
- آماده باش جین دوربین الان برمیگرده!
تازه متوجه فیلمبردار و عکاس و دوربین ها شدم. همه نگران و در حال پچ پچ به اون سمت نگاه میکردن و بقیه رو هم از نظر میگذروندن.
از نوشیدنی روی میز برداشتم. کمی گلوم رو تازه کردم و گفتم
- برای جلب توجه شلیک کرد!؟
هری سر تکون داد و مهمون هارو از نظر گذروند. اروم‌گفت
- با وجود شلیک محافظ
های دور دریاچه کم نشدن .
من صدای هانری رو تو سرم نداشتم . هری مجدد گفت
- بذار جو آروم شه مجدد چک میکنم.
مسئول تدارکات عروسی اومد. همه رو آروم گرد و دعوت کرد به نوشیدن. نگاهم بین مهمون ها دقیق تر چرخید. نمیدونستم هری و هانری چه نقشه ای دارن برای من مامان و جولیا مهم بودن...
مامان و جولیایی که اگر قبل بود داشتم سعی میکردم نجاتشون بدم. اما حالا فقط دوست دارم به هدفشون نرسن...
جو کم کم آروم شد. هری هم یه لب نوشید. مامان رو نمیدیدم. اما از دور دیدم کشیش و تام دارن میان.
جلو خودم رو گرفتم تا پوزخند نزنم. با نامزدش رابطه ۳ نفره داره و برای ازدواجش کشیش میازه!
با تمسخر گفتم
- باورم نمیشه تام بعد یک هفته از فوت پدرش داره جشن عروسی میگیره!
هانری تو سرم خندید و گفت
- تو هنوز ته عوضی بودن تام رو نشناختی!
هری سهم با تکون سر حرف هانری رو تایید کرد و گفت
- همه این ازدواج نقشه است. مثلا میخوان ما رو گیر بندازن!
مجدد به تام نگاه کردم و گفتم
- ما رو منظورت من و توئه!؟
هانری تو سرم مجدد خندید و گفت
- منظورش منم! مایی که پشت پرده تهدیدشون میکنیم.
زیر لب گفتم اها! واقعا سوالم احمقانه بود . اما هانری واقعا اینبار مسخره ام نکرد و فقط جواب داد.
معلومه بخاطر این برنامه حسابی سر حاله!
هری صندلیش رو کمی به سمت من کشید تا بتونه سن عروس و داماد رو ببینه و گفت
- هانری... محافظ ها ی دریاچه بیشتر شدن!
هانری جواب داد
- خوبه!
جلو زبونم رو گرفتم تا نگم چرا خوبه! که دست هری زیر میز رو پام نشست و افکارم رو بهم ریخت.
فایل کامل این رمان موجوده. برای اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
#پادشاهی_گناه
۱۰۷
سریع پام رو کنار کشیدم و به هری اخم کردم.
مشکوک نگاهم کرد اما من نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم
- مادر تام نیست!؟
هری نفسش دک‌کلافه بیرون داد و گفت
- نه هر کاری کردن شرکت نکرد.
- مادر منم نیست!
- اون بت جولیا میاد گه دست عروس رو بده به دیت داماد.
زیرلب هومی گفتم ک دستم رو زدم به سینه ام. خیره به تام که داشت میرفت رو سن شناور گفتم
- امیدوارم هر برنامه ای دارید این مراسم ازدواج سر نگیره و جولیا و مامان به هدفشون نرسن!
هانری تو سرم خندید اما هری از کنارم گفت
- چرا!؟ دوست داری تو فلاکت زندگی کنن!؟
به هری نگاه نکردم و جواب دادم
- دوست دارم جوری زندگی کنن که براش تلاش کردن و لیاقتش رو دارن!
هانری با رضایت تو سرم هوم گفت و هری نگاه متعجب رو از من گرفت. پرسید
- اگر اینجوری فکر میکردم پس چرا اومدی تو این مراسم شرکت کنی!
با عصبانیت جواب داد
- چون اون موقع ذات هر دو نشناخته بودم!
هری تند برگشت سمتم تا چیزی بگه که هانری تو سرم گفت
- هری .... انقدر با جین بحث نکن. برای اجرای کلیپ آماده باش
هری نگاهش رو از من گرفت و گفت
- باشه ! باشه!
با این‌حرف از داخل جیب کتش یه سوئیچ کوچیک بیرون آورد. به تام که حالا منتظر رسیدن جولیا بود نگاه کرد و گفت
- خب وقت اجرای نمایشه!
جولیا با کمک مامان رسید بودن به سن شناور. از مامان جدا شد و دست تام رو گرفت‌.
تام کت و شلوار مشکی تنش بود و جولیا یه پیراهن عروس حسابی مجلل و پفی!
سن شناور نرم نرم دور شد. به وسط دریاچه رسید. مسئول تدارکات میکروفون گرفت و گفت
- چون فاصله زیاد شده ما مراسم پیوند ازدواج رو بصورت ویدیویی رو این پرده نشون میدیم.
با این حرف به پرده پروژکتور تزئین شده اشاره کرد. همه نگاه ها رفت روی اون پرده .
پرده خالی و سفید بود. صفحه روشن شد. تصویر تام و جولیا اومد که با لبخند و عاشقانه به هم نگاه میکنن.
همین لحظه هری دکمه ریموت که دستش بود رو زد‌ . تصویر پرده تغییر کرد و حالا جلوی ما تصویر یه زن لخت بود وسط دوتا مرد لخت!
فایل کامل این رمان موجوده. برای اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898

اگر گوشی شما #اپل هست از اینجا گام به گام پیش برو👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#پادشاهی_گناه
۱۰۸
مغزم یه لحظه‌ قفل کرد. کل مهمون ها تو سکوت فرو رفتن. نگاهم رو تصویر چرخید. دختر لخت جولیا بود و مرد ها تام و ایوا!
صدای جیغ زنونه ای اومد و همه دور یک نفر جمع شدن . از بین جمعیت به سختی نگاه کردم.
مامان بود که رو زمین نشسته بود و چند نفر دورش بودن
اما هری دوباره ریموت رو زد و رفت عکس بعدی. این عکس از قبلی بد تر بود و حالیا رو در حال رابطه کامل و هم زمان با دو نفر نشون میداد.
دلم پیچید و همهمه بالا رفت
میدونستم این عکس ها کار هریه!
اما فکر نمیکردم برای آبروریزی ی مد نظرش بخواد چنین کاری کنه!
هانری تو سرم گفت
- تام هنوز نفهمید چی شده!؟
به تام و جولیا که تازه متوجه تغییر جو این سمت شده بودن نگاه کردم و هری تصویر بعدی رو زد.
مسئول تدارکات مراسم تازه به خودش اومد.
پا تند کرد صفحه پروژکتور رو برگردونه. اما چرخش صفحه باعث شد تام و جولیا هم ببینن چیه!
تاو وحشت‌زده داد زد اونجا چه خبره اما بین مردم قلقله شد.
هری گفت
- هانری! تام داره برمیگرده به لبه دریاچه. میزنی یا زوده!؟
هری مجدد ریموت رو زد و عکس عوض شد. تام داشت تقلا میکرد زودتر برسن . جولیا و کشیش وحشت زده بودن.
هانری بلند گفت
- هری نقشه رو یادت رفت!؟
هری یهو انگار به خودش اومد. سریع بلند شد و گفت
- بیا جین باید بریم مثلا پروژکتور درست کنیم
دستم رو گرفت و کشید.. آروم گفتم
- الان که همه ریختن سرش!
واقعا هم از مسئول سالن و تدارکات و خدمه در تلاش بودن پروژکتور قطع کنن اما تصویر های هری رو نمیتونسن قطع کنن!
هری گفت
- ما هم همینو میخوایم.
من رو از بین میز ها کشید تا رسیدیم به پروژکتور و با زدن ریموت عکس مجدد عوض شد .
هری مثل کسی که هیچ سوادی نداره پروژکتور هول داد تا بیفته! تام نزدیک لبه دریاچه شده بود و داد زد
- میکشمت عوضی!
ناخوداگاه برگشتم سمت تام که دیدم خیره به منه و جای رفتن سمت پروژکتور داره میاد سمت من! جولیا هم پشت سرش شروع کرد به دوییدن سمت ما.
تام نزدیک شد به من و گفت
- میکشمت... میکشمت ... زنده ات نمیذارم ! با شوکه گفتم
- حالا چکار کنن!؟‌
منظورم این بود فرار کنم یا حمله!؟
اما هانری عصبی گفت
- هیچکاری جین. فقط ساکت وایسا!
خواستم بگم یعنی بذارم تام بهم اسب بزنه اما دیگه تام با اون چشم های پر از جنون به من رسیده بود
دست دراز کرد سمت گردنم. ناخوداگاه عقب رفتم که هری پرید بین من و تام! دست تام رو پس زد و منو پشت خودش کشید.
تام با حرص دست برد سمت جیب داخل کتش. میدونستم اسلحه اش اونجاست اما قبل از اینکه تام دستش رو بیرون بیاره یهو صدای چندین و چند شلیک همزمان بلند شدفایل کامل این رمان موجوده. برای اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898

اگر گوشی شما #اپل هست از اینجا گام به گام پیش برو👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
بچه ها پادشاهی گناه رو فقط از باغ استور میتونید بخرید
@BaghStore_app
اما باقی رمان های منو از کانال فروشم میتونید بخرید
@mynovelsell
فایل کامل پادشاهی گناه رو میخوای؟
فایل کامل این رمان موجوده. برای اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898

اگر گوشی شما #اپل هست از اینجا گام به گام پیش برو👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#پادشاهی_گناه
۱۰۹
شوکه فقط خودمو پشت هری مخفی کردم. تو سکوتی که ایجاد شده بود صدای افتادن کسی روی زمین اومد و جیغ و شوک جمعیت!
هری آروم آروم عقب اومد و منم مردد از کنارش نگاه کردم .
تام و دو مرد دیگه رو زمین افتاده بودن.
نگاهم از سه تا جنازه غرق خون بالا رفت و رسید به جولیای شوکه و مردی که با اقتباس محافظین کنار جولیا غرق خون رو زمین افتاده بود.
جولیا خیره بود به تام!
هری بلاخره بلند گفت
- کی به تام شلیک کرد!؟ کی به محافظ ها شلیک کرد!؟
همهمه شده بود! یه سری شوکه و یه سری وحشت زده بودن. مسئول تدارکات شوکه به سمت هری اومد و گفت
- آقای ماریس... تمام محافظ هاتون کشته شدن!
هری یا وحشت گفت
- چی! همه محفظ ها!
مرد با تردید و وحشت سر تکون داد‌ . هری دستش رو دور من گفت و گفت
- جین اینجا امن نیست باید بریم!
رو به مرد گفت
- همه رو متفرق کنید. زنگ بزنید به پلیس عمارت رو بگردن. منم میرم میترسم اینجا بمونم! هیچ محافظین نیست معلوم نیست چه خبره!
از اینکه انقدر حرفه ای نقش احمق بی خبر رو بازی می‌کرد جا خورده بودم.
اما بیشتر از اون شوکه مرگ تام بودم .
جولیا شوکه اومد بالای سر تام‌
انگار هنوز امیدوار بود تام زنده باشه! اما چشم های باز و از هدقه بیرون زده تام جای هیچ شکی نمیذاشت که مرده.
هری منو همراه خودش کشید و جولیا به من نگاه کرد
شوکه بود
فکر کردم الان داد میزنه چیزی میگه
اما با اون لباس عروس پفی که لکه های خون به دامنش چکیده بود فرو ریخت رو زمین و بالای سر تام نشست‌ .
من میخواستم حال جولیا و مامان رو بگیرم.
اما این صحنه بیش از حد برام دردناک بود ...
هری منو با خودش به سمت عمارت برد. خیلی از مهمون ها مثل ما در حال دوییدن و دور شدن بودن.
بعضی ها میرفتن داخل عمارت و بعضی به سمت ماشین هاشون می‌دویدند. هری منو برد سمت عمارت که مکث کردم و گفتم
- من نمیام اون تو !
هری منو کشید و گفت
- باید از اونجا بریم وگرنه رد ما رو میزنن!
به اجبار همقدم شدم و گفتم
- مگه کسی هم مونده!؟ همه نمردن!؟
هانری تو سرم گفت
- اینا خورده ریز بودن، هنوز مونده!
بدنم مور مور شد و با هری وارد عمارت شدیم. دستم رو کشید و همراه خودش منو به سمت اتاقش بردفایل کامل این رمان موجوده. برای اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898

اگر گوشی شما #اپل هست از اینجا گام به گام پیش برو👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#پادشاهی_گناه
۱۱۰
نفس کم آورده بودم اما خودم رو پا به پای هری به اتاقش رسوندم. هر دو وارد اتاق شدیم. هری در اتاق رو بست و قفل کرد. به سمت پنجره های قدی رفت و گفت
- من ۱۰ دقیقه زمان برای خروج از عمارت لازم دارم.
در حالی که پرده ها رو میکشید رو کرد به من و به کمد اشاره کرد‌.
مردد به سمت کمد رفتم و هانری گفت
- خوبه. جین کفش هات رو عوض کردی!؟
در کمد رو باز کردم و به کتونی های سفید تو کمد کمد کردم. سریع هر دو پوشیدم و گفتم
- دارم عوض میکنم.
هری اومد کنارم و دستش تو گودی کمرم نشست. خواست بدنش رو با بدنم مماس کنه که من بلند شدم و ازش دور شدم. سوالی نگاهم کرد اما من فقط اخم کردم و گفتم
- من آماده ام!
هانری تو سرم گفت خوبه! هری اما نگاهش پر از سوال بود! دستم رو منتظر به سینه زدم که هری گفت
- راه افتادین!؟
هری نفسش رو با حرص بیرون داد. رفت کنار کمد و اونو کمی جا به جا کرد . نگاهم کرد و گفت
- عجله کن جین!
با این حرف بازوم رو گرفت و کشید.
از داغون تنگ و تاریک منو به سمت پایین کشید و هانری تو سرمون گفت
- موقعیت رو اعلام کن هری
- ۵ دقیقه حداقل زمان میخوایم
- سریع تر دارن متمرکز میشن .
هانری اینو گفت و هری منو بیشتر کشید
بازو های لختم به دیوار می‌خورد و خراشیده میشد. واقعا اگر کتونی پام نبود نمیشد اینجوری بدوئیم‌.
از دور نور خروجی رو دیدیم و هری گفت.
- ما خارج شدیم.
خواستم بگم نه!
اما هانری گفت خوبه و تو چند لحظه صدایی شبیه به انفجار بلند شد.
زمین لرزید و گرد و خاک از سقف کوتاه دالان رو سرمون ریخت.
موج انفجار از پشت سرمون به ما برخورد کرد. هری منو کشید و لحظه‌ آخر هر دو به بیرون پرت شدیم.
با کف دستم خودمو گرفتم اما شدت انقدر زیاد بود که با گونه به زمین خوردم و بازوم کوبیده شد به سنگ ها. از درد نالیدم و دالان پشت سرمون رو دیدم که فرو ریخت.
شوکه نشستن رو زمین و لب زدم
- شما قلعه رو منفجر کردین!؟
فایل کامل این رمان موجوده. برای اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور ‌نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898

اگر گوشی شما #اپل هست از اینجا گام به گام پیش برو👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
سلام دوستان
من درگیر مبارزه با سرطان و شیمی‌درمانی هستم.
فرصت فعالیت تو مجازی رو خیلی ندارم.
اخبار کار های من رو از باغ استور و کانال رمان خاص پیگیری کنید
@mynovelsell
@BaghStore_app

فایل کامل رمان هام رو فقط از این دوجا بخرید

هر جای دیگه دیدید دزدیه و من راضی نیستم و هرگز هم نمیگذرم❤️
این پیام آخرین‌ پیام این‌ کاناله دوستان💔
این کانال دیگه فعالیتی نداره💔
خدانگهدار💔