Forwarded from زینب بهرامی در ژاپن (Zeinab ゼイナブ)
ماجرای این خانم که قول دادم بگم. ایشون به لحاظ هیکل و جثه خب از متوسط ژاپنیها خیلی درشت تره، پوست آفتاب سوخته و زحمت کشیده ای هم داره و بقول خودش بچه دهاته.
ایشون گفت دوره لیسانس رو معلمی خونده و بعد بلافاصله وارد آموزش پرورش میشه و بعدش ازدواج و چندسال بعد هم یه پسر بدنیا میاره.
میگفت
«توی مدرسه بچه هایی رو میدیدم که مشکل دارن خوب درس رو نمیفهمن یا هرمشکل دیگه، بعد سریع اینا رو به روانپزشک ارجاع میدادن با داروهای سنگین یا ضریب هوشی پایین براشون تعیین میکردن و کلا مسیر درس و تحصیل اینا از بچه های عادی جدا میشد!
بارها به دفتر مدرسه اعتراض کردم گفتم من میدونم این بچه ها خودشون هیچ مشکلی ندارن مشکل از پدرومادرشونه اونها رو باید آگاه کرد باید باهاشون صحبت کرد مشاوره داد من یکهفته با پدر و مادرشون صحبت کنم همه چیز حل میشه!
مدرسه میگفت سیستم آموزش پرورش ژاپن کلنگر هست نه جزءنگر، ما نمیتونیم بین چهل نفر، انرژی معلم و مدرسه رو بذاریم روی یک دانش آموز تا مشکلش حل بشه! بقیه به مشکل برمیخورن! با روزی دوازده سیزده ساعت کار، چطور میخوای برای یک نفر جداگانه وقت بذاری؟!
خلاصه دیدم نه وقت خودم نه سیستم آموزشی بهم اجازه وارد شدن به زندگی شخصی بچه ها رو نمیده. نمیتونستم تحمل کنم جلوی چشمم بچه ها بخاطر یک مشکل پیش پاافتاده والدین که میشه حلش کرد، شخصیت و آیندهشون تباه بشه! طاقت نیاوردم و استعفا دادم!
از یه طرف همون موقعها از همسرم هم که مشکلات رفتاری جدی داشت جدا شده بودم من مادر مجرد موندم و یکدونه بچه سه ساله!
هیچ کار شرافتمندانه ای نموند که انجام نداده باشم! از جمع آوری زباله برای شهرداری تا تمیز کردن دودکش کارخونه ها و آسفالت کاری خیابون و فروشندگی و همه چیز!
پول جمع میکردم هم برای پسرم هم برای تحصیل خودم! میخواستم درسی بخونم که بتونم ریشه ای تر مشکلات رو پیدا کنم و به آدمهای جامعه بیشتر کمک کنم!
دوباره از اول کنکور شرکت کردم و لیسانس پرستاری یکی از بهترین دانشگاه های دولتی قبول شدم!
روز ورودی دانشگاه، روز ورودی پسرم به مدرسه راهنمایی هم بود!
هم دانشگاه هم مدرسه پسرم اعلام کردن حتماً سر ساعت ٩ صبح حضور من الزامیه!
شب با قطار رفتم جزیره جنوبی و مادرم که بیمار هم بود برداشتم آوردم، صبح ساعت هشت مادرم و پسرم رو بردم گذاشتم جلوی در مدرسه و خودم رفتم دانشگاه!
توی دانشگاه یه سالن عظیم بود که همه دانشجوها جلو نشسته بودن و والدین عقب!
رفتم که برم سمت دانشجوها جلوم رو گرفتن! گفتن والدین باید عقب بشینن!
خیلی سختی کشیدم تا اثبات کنم دانشجو هستم! من چهل و یکسالم بود و دانشجوها ١٨ ساله!
صورتم هم بخاطر کار زیر آفتاب سوخته بود و هیچ تناسبی با بچه ها نداشتم!
همه حمایت ها بورسیه ها بودجه های تحقیقاتی دانشگاه مال «جوان ترها» بود و همه چیز شرط سنی داشت چیزی به من تعلق نمیگرفت!
به هرحال لیسانس گرفتم و بلافاصله دانشگاه کیوتو فوق لیسانس اپیدمیولوژی اجتماعی قبول شدم و بعدهم بخاطر نمرات بالا، بدون کنکور وارد دکترا شدم در سن پنجاه و یکسالگی فارغالتحصیل شدم. و بعد هم پست دکترا»
ایشون الان پنجاه و پنج یا پنجاه و هفت ساله اس، یکی از بهترین اساتید بخش اپیدمیولوژی و طب اجتماعیه و کلی مقالات و کارهای تحقیقاتی داره ، و البته پسرش هم در شهر دیگه ای دکترای روابط بینالملل میخونه.
و البته به لطف تلاشهای ایشون و صدها استاد و محقق علوم اجتماعی مثل ایشونه که الان مدارس ژاپن خدمات پرستاری اجتماعی دارن و نقش وظایف «هومرومتیچر» از مشاوره مدرسه و تحصیل، بسیار گسترده تر شده و زندگی فردی و خانوادگی دانش آموزان رو هم دربر میگیره.
با خودم فکر میکردم یک زن تنهای تنهای تنها در ژاپن که انگار همه آدمها یک شکل و قالب دارن، دست تنها تونسته چنین زندگی رو پیش ببره و انقدر موفق باشه و یه پسر خوب تربیت کنه و درکارش هم موثر باشه واقعاً ارزشمنده. جامعه سنتی ژاپن هم با مفهوم «مادر مجرد» زیاد میونه خوبی نداره و حمایت زیادی ازشون نمیشه. باید یادبگیرن روی پای خودشون بایستن و تک و تنها بچه بزرگ کنن.
خلاصه اگر فکر میکنید برای «زبان خوندن» حتی!! دیگه دیر شده، شاید قصه این خانم بدردتون بخوره.
ایشون گفت دوره لیسانس رو معلمی خونده و بعد بلافاصله وارد آموزش پرورش میشه و بعدش ازدواج و چندسال بعد هم یه پسر بدنیا میاره.
میگفت
«توی مدرسه بچه هایی رو میدیدم که مشکل دارن خوب درس رو نمیفهمن یا هرمشکل دیگه، بعد سریع اینا رو به روانپزشک ارجاع میدادن با داروهای سنگین یا ضریب هوشی پایین براشون تعیین میکردن و کلا مسیر درس و تحصیل اینا از بچه های عادی جدا میشد!
بارها به دفتر مدرسه اعتراض کردم گفتم من میدونم این بچه ها خودشون هیچ مشکلی ندارن مشکل از پدرومادرشونه اونها رو باید آگاه کرد باید باهاشون صحبت کرد مشاوره داد من یکهفته با پدر و مادرشون صحبت کنم همه چیز حل میشه!
مدرسه میگفت سیستم آموزش پرورش ژاپن کلنگر هست نه جزءنگر، ما نمیتونیم بین چهل نفر، انرژی معلم و مدرسه رو بذاریم روی یک دانش آموز تا مشکلش حل بشه! بقیه به مشکل برمیخورن! با روزی دوازده سیزده ساعت کار، چطور میخوای برای یک نفر جداگانه وقت بذاری؟!
خلاصه دیدم نه وقت خودم نه سیستم آموزشی بهم اجازه وارد شدن به زندگی شخصی بچه ها رو نمیده. نمیتونستم تحمل کنم جلوی چشمم بچه ها بخاطر یک مشکل پیش پاافتاده والدین که میشه حلش کرد، شخصیت و آیندهشون تباه بشه! طاقت نیاوردم و استعفا دادم!
از یه طرف همون موقعها از همسرم هم که مشکلات رفتاری جدی داشت جدا شده بودم من مادر مجرد موندم و یکدونه بچه سه ساله!
هیچ کار شرافتمندانه ای نموند که انجام نداده باشم! از جمع آوری زباله برای شهرداری تا تمیز کردن دودکش کارخونه ها و آسفالت کاری خیابون و فروشندگی و همه چیز!
پول جمع میکردم هم برای پسرم هم برای تحصیل خودم! میخواستم درسی بخونم که بتونم ریشه ای تر مشکلات رو پیدا کنم و به آدمهای جامعه بیشتر کمک کنم!
دوباره از اول کنکور شرکت کردم و لیسانس پرستاری یکی از بهترین دانشگاه های دولتی قبول شدم!
روز ورودی دانشگاه، روز ورودی پسرم به مدرسه راهنمایی هم بود!
هم دانشگاه هم مدرسه پسرم اعلام کردن حتماً سر ساعت ٩ صبح حضور من الزامیه!
شب با قطار رفتم جزیره جنوبی و مادرم که بیمار هم بود برداشتم آوردم، صبح ساعت هشت مادرم و پسرم رو بردم گذاشتم جلوی در مدرسه و خودم رفتم دانشگاه!
توی دانشگاه یه سالن عظیم بود که همه دانشجوها جلو نشسته بودن و والدین عقب!
رفتم که برم سمت دانشجوها جلوم رو گرفتن! گفتن والدین باید عقب بشینن!
خیلی سختی کشیدم تا اثبات کنم دانشجو هستم! من چهل و یکسالم بود و دانشجوها ١٨ ساله!
صورتم هم بخاطر کار زیر آفتاب سوخته بود و هیچ تناسبی با بچه ها نداشتم!
همه حمایت ها بورسیه ها بودجه های تحقیقاتی دانشگاه مال «جوان ترها» بود و همه چیز شرط سنی داشت چیزی به من تعلق نمیگرفت!
به هرحال لیسانس گرفتم و بلافاصله دانشگاه کیوتو فوق لیسانس اپیدمیولوژی اجتماعی قبول شدم و بعدهم بخاطر نمرات بالا، بدون کنکور وارد دکترا شدم در سن پنجاه و یکسالگی فارغالتحصیل شدم. و بعد هم پست دکترا»
ایشون الان پنجاه و پنج یا پنجاه و هفت ساله اس، یکی از بهترین اساتید بخش اپیدمیولوژی و طب اجتماعیه و کلی مقالات و کارهای تحقیقاتی داره ، و البته پسرش هم در شهر دیگه ای دکترای روابط بینالملل میخونه.
و البته به لطف تلاشهای ایشون و صدها استاد و محقق علوم اجتماعی مثل ایشونه که الان مدارس ژاپن خدمات پرستاری اجتماعی دارن و نقش وظایف «هومرومتیچر» از مشاوره مدرسه و تحصیل، بسیار گسترده تر شده و زندگی فردی و خانوادگی دانش آموزان رو هم دربر میگیره.
با خودم فکر میکردم یک زن تنهای تنهای تنها در ژاپن که انگار همه آدمها یک شکل و قالب دارن، دست تنها تونسته چنین زندگی رو پیش ببره و انقدر موفق باشه و یه پسر خوب تربیت کنه و درکارش هم موثر باشه واقعاً ارزشمنده. جامعه سنتی ژاپن هم با مفهوم «مادر مجرد» زیاد میونه خوبی نداره و حمایت زیادی ازشون نمیشه. باید یادبگیرن روی پای خودشون بایستن و تک و تنها بچه بزرگ کنن.
خلاصه اگر فکر میکنید برای «زبان خوندن» حتی!! دیگه دیر شده، شاید قصه این خانم بدردتون بخوره.
Forwarded from سینصآد | sinsad (سینصآد | sinsad)
پیکرها بر زمین میافتند و اندیشهها، نه...!
Forwarded from 🇵🇸•كآفِه رَحيـــٓــمی•🇮🇷
ساعت ۵ صدقه دادیم و راه افتادیم سمتِ مصلی. تویِ راه صفحاتِ تاریخ جلوی چشمم رژه میروند. تکهپاره شدنِ ایران در دورهٔ قاجار. تسخیرِ ایران در دورهٔ پهلوی. در اولی بدونِ ارتش و در دومی با ارتش! فرارِ شاه مملکت در دورهٔ پهلویِ اول؛ در هنگام جنگ. فرارِ چندبارهٔ شاه مملکت در دورهٔ پهلوی دوم؛ در هنگامههایِ بحران. آخرینبار که فرار کرد گفت میروم کمی استراحت کنم! با نام مُستعار در یک غربتی بستری شد و مُرد. در جنگ جهانی از شمال و جنوب دورهمان کردند و در آن «قحطیِ بزرگ» میلیونها ایرانی قتلعام شدند. با آنکه ایران اعلام بیطرفی کرده بود.
-
تاریخ ورق میخورد. انقلاب میشود، هواپیمایِ امام با علم به تمامِ تهدیدها از ربودن تا ترور، در تهران فرود میآید. در نماز جمعهٔ سال ۶۳ بمبگذاری میشود، آیتالله خامنهای اما خطبه را ترک نمیکند. جنگ میشود. خاک اگر بگیرند؛ پس میگیریم. دیگر تعدّی به خاکمان را بیجواب نمیگذاریم. حالا صفحات اسرائیلی پس از پاسخِ موشکیِ مقتدرانهٔ ایران؛ نوشتهاند «رهبرِ ایران در جایی امن پنهان شده!» و امروز جمعه؛ رهبرِ ایران قرار است نماز جمعه را اقامه کند و نمازگزاران را میزبانی. در مکانی با مختصاتی مشخص. خطبه بخواند سلاح بر دست. من هم آمدهام؛ اولینبار است که در نمازِ جمعه شرکت میکنم. هربار به نحوی نشد اما اینبار به هر دَری زدم که بشود. که حتی اگر شده؛ جز سیاهیلشکرِ امام جامعه باشم؛ تا آن روزِ موعود. ما ترکناکَ یابنالحیدر.
ماشاءاللهلاحَولولاقوّةالاالله.
-
تاریخ ورق میخورد. انقلاب میشود، هواپیمایِ امام با علم به تمامِ تهدیدها از ربودن تا ترور، در تهران فرود میآید. در نماز جمعهٔ سال ۶۳ بمبگذاری میشود، آیتالله خامنهای اما خطبه را ترک نمیکند. جنگ میشود. خاک اگر بگیرند؛ پس میگیریم. دیگر تعدّی به خاکمان را بیجواب نمیگذاریم. حالا صفحات اسرائیلی پس از پاسخِ موشکیِ مقتدرانهٔ ایران؛ نوشتهاند «رهبرِ ایران در جایی امن پنهان شده!» و امروز جمعه؛ رهبرِ ایران قرار است نماز جمعه را اقامه کند و نمازگزاران را میزبانی. در مکانی با مختصاتی مشخص. خطبه بخواند سلاح بر دست. من هم آمدهام؛ اولینبار است که در نمازِ جمعه شرکت میکنم. هربار به نحوی نشد اما اینبار به هر دَری زدم که بشود. که حتی اگر شده؛ جز سیاهیلشکرِ امام جامعه باشم؛ تا آن روزِ موعود. ما ترکناکَ یابنالحیدر.
ماشاءاللهلاحَولولاقوّةالاالله.
Forwarded from بینهایت
امشب شبِ زیارتی امام حسینه
و فردا بزرگداشتِ جناب حافظ!
دورِ هم یه چی بخونیم که با یه تیر هم قصه خونده باشیم، هم روضه، هم حافظ؟🫴
♾ @binahayat_ir
و فردا بزرگداشتِ جناب حافظ!
دورِ هم یه چی بخونیم که با یه تیر هم قصه خونده باشیم، هم روضه، هم حافظ؟🫴
♾ @binahayat_ir
Forwarded from در رشتهی ادبیات!
چون امروز روز بزرگداشت حافظِ گرامیست.
اگر مایلید این پست را شیر کنید و یک بیت از حافظ را به من هدیه بدهید تا متقابلا از دیوان حافظ، یک بیت رندوم به شما تقدیم شود.✨
اگر مایلید این پست را شیر کنید و یک بیت از حافظ را به من هدیه بدهید تا متقابلا از دیوان حافظ، یک بیت رندوم به شما تقدیم شود.✨
MooN Art✨🌻
چون امروز روز بزرگداشت حافظِ گرامیست. اگر مایلید این پست را شیر کنید و یک بیت از حافظ را به من هدیه بدهید تا متقابلا از دیوان حافظ، یک بیت رندوم به شما تقدیم شود.✨
دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید!✨
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید!✨
Forwarded from در رشتهی ادبیات!
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق!
- حافظ
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق!
- حافظ
Forwarded from سینصآد | sinsad (سینصآد | sinsad)
Forwarded from در رشتهی ادبیات!
نمیدانم از زندگی چه میخواهم. و اصلا شاید بهخاطر همین است که ادبیات میخوانم.