این نوشته شاید اندکی عجیب به نظر برسد. نگاه آخرالزمانی به مسائل اینگونه است که دشمنم نابود شود، حتی به قیمت نابودی من. در نهایت تقدیر خداوند این است که من به بهشت بروم و او به جهنم. از پیامبر اسلام یک حدیثی در منابع معتبر نقل میشود که «لا عدوى، ولا طيرة، ولا هامة، ولا صفر.» یعنی که «نه سرایتی هست، نه بدشگونیای، نه جغد شومی، و نه صفر.» برداشتهایی که از این حدیث توسط حاکمان و علما شد، در قرن ۱۴ میلادی یک طورهایی به مرگ تا چند ده میلیون نفر منتهی شد. داستان از این قرار بود که در همان حدود سالهای ۱۳۶۰ میلادی، کنههایی که از خون موشهای صحرایی تغذیه میکردند، ناقل باکتری طاعون خیارکی بودند و این باکتری را به بازرگانانی که در مسیر تجارت از چین به غرب (خاورمیانه، روسیه، اروپا و آفریقا تا گرانادا) بودند منتقل کردند. بیماری به شدت مسری بود. چنان درصد مرگ بالایی هم داشت که در ۵ سال تقریبا باعث مرگ ۵۰ تا ۲۰۰ میلیون نفر از جمعیت ۴۰۰ میلیونی جهان شناختهشدهی آن زمان (جز قاره آمریکای ناشناخته) شد. دیک والتر هریسون Dick Harrison تاریخنگار سوئدی که نام کوچکش تلفظ جالبی ندارد، در کتابی که در این مورد نوشته است مینویسد: «روحانیون مسلمان در مقابل بیماری طاعون سیاه دو نگاه داشتند. اگر غیر مسلمانی را میکشت، این مجازاتی از جانب خدا بود و اگر مسلمانی را میکشت لطفی از جانب خدا برای مومنان. این نگرش رسمی حاکمان مسلمان به مقولهی پاندمی طاعون بود و از آنجا که این بیماری را یک لطف از جانب خداوند میدیدند، هیچ کاری برای مقابله، تخلیه یا مداوای آن نمیشد. در عوض آنها مومنان را به دعا و گریه به درگاه الله فرا خواندند.» این طاعون حدودا یک سوم جمعیت ایران آن روزگار را کشت. در مصر از جمعیت ۶۰۰ هزار نفری قاهره، ۲۰۰ هزار نفر کشته شد و باقی مناطق هم به همین صورت. کسی مانند عمر بن مظفر ابن الوردی از علمای به نام مسلمان، به طور مشخص این نگاه آخرالزمانی را مطرح میکرد. او خود در سال ۱۳۴۹ میلادی در اثر همین طاعون در سوریه از دنیا رفت. در این میان کسانی هم مانند ابن الخطیب از دانشمندان و سیاستمداران مسلمان بودند که با این دیدگاه به مخالفت پرداختند و برای مقابله با این بیماری قرنطینه شدن را پیشنهاد دادند. ایدهشان «عقلانی» بود و در مقابل «نگاه آخرالزمانی» که عمومیت بیشتری داشت قرار داشت. سرنوشت تلخی هم داشتند. امثال او توسط دیگر روحانیون به بدعت، کفر و دشمنی با خدا متهم شده و کشته شدند. مثلا او میدید که واقعا بیماری به طور عینی مسری است و این برداشت و حرف که سرایتی ممکن نیست، یک تناقض آشکار است. آن قشر گسترده مخالفانش اما در جواب پاسخهایی نظیر اینکه «اصلا سرایتی وجود ندارد و مخالفت با حدیث بیاعتمادی آشکار به خداوند است.» یا «اصلا افراد به طور ذاتی مریضاند و سرایت معنایی ندارد.» و یا «ممکن است سرایت باشد، اما آن هم به اراده خداست.» میدادند. حالا هرچقدر که در این میان کسانی مانند او، یعنی نه دشمن خارجی که افراد عاقل خودی میآمدند و میگفتند که این نگاه اخرالزمانی را بس کنید، اینها با همان قدرت آنها را به زندیق بودن متهم میکردند که این حرفها چیست، خدا با ماست و اگر مُردیم هم که مُردیم، خواست خداست. مسئله این است که اگر سیستم نگاه آخرالزمانی را تبلیغ کند، عقل و درایت به طور کلی دیگر جایی برای ابراز وجود ندارد. حالا چه قرن ۱۴ میلادی باشد، چه حال حاضر. تصور اگر این باشد که «دشمن را بکشیم حتی اگر خودمان هم مردیم» دیگر درایت و منطق معنایی ندارد، نگاه، نگاه آخرالزمانی است.
کسانی هستند که میروند کنار مرز کره شمالی و بالون بالون فلش پر از فیلم میفرستند آن ور. یک زمانی دشمنی با نوار کاست بود، بعد ویدیو، بعد ماهواره، حالا استارلینک. شما یا با تکنولوژی همراه میشوید، یا از روی شما رد میشود. ممنوعیت صرفا به روشهای خلاقانه برای مقابله میانجامد.
Mohammad Aleph
کسانی هستند که میروند کنار مرز کره شمالی و بالون بالون فلش پر از فیلم میفرستند آن ور. یک زمانی دشمنی با نوار کاست بود، بعد ویدیو، بعد ماهواره، حالا استارلینک. شما یا با تکنولوژی همراه میشوید، یا از روی شما رد میشود. ممنوعیت صرفا به روشهای خلاقانه برای…
از میان گفتههای فراریان کره شمالی: «سه نفر از دوستانم برای پخش کردن سریالهای تولید کره جنوبی اعدام شدند، دو نفرشان در ملا عام، یکیشون فقط ۱۹ سال داشت. -از نظر حکومت- انگار که رفقایم فجیعترین جرمها را مرتکب شده بودند.»
Mohammad Aleph
Photo
دو روز از حمله آلمان به شوروی گذشته بود و استالین قدرتمند فرار کرده بود و در یکی از داچاهای اطراف مسکو به سر میبرد. میگویند آنقدر ناامید و افسرده بود که حوصله عوض کردن لباسهایش را هم نداشت. اعضای بلندمرتبه حزب به سراغش رفتند تا التماس کنند که آقا «پاشو بیا و ملت را رهبری کن.» وقتی هفت نفر از اعضای مهم حزب از جمله آناستاس میکویان، مولوتوف، رییس پلیس مخفی لاورنتی بریا و دیگران وارد داچا شدند، استالین لاغر، نحیف و افسرده انگاری که از -ترس- به سنگ تبدیل شده بود، شروع به یاوهگویی کرد: «آقا کاش لنین کبیر اینجا بود. کاش کنار مایی بود که سرنوشت ملت را به دستشان سپرده است... ببینید من در نامههای مردم شوروی غرق شدهام که ما را به حق سرزنش میکنند. شاید در بین برخی از شما هم کسانی باشند که دوست داشته باشند تقصیر را به گردن من بیاندازند.» میکویان میگوید: «سوال عجیبی پرسید. جوری که انگار انتظارش این بود -یا با خودش فکر کرده بود- که ما آمدهایم تا او را دستگیر کنیم.» لاورنتی بریا هم بعدها به زنش گفته بود: «استالین در آن لحظات انگار انتظار هر چیزی را داشت، حتی بدترین گزینهها.» وقتی مولوتوف گفت: «آقا ما یک کمیته دفاعی تشکیل میدهیم و الخ.» سوال استالین این بود: «و چه کسی در راس کمیته است؟» مولوتوف: «شما دیگه رفیق استالین!» استالین تازه نفس راحتی کشید و تنش از رفتارش محو شد، و انگار به این نتیجه رسید که واقعا خطری قدرتش را تهدید نمیکند و قرار است هنوز همان رهبر قدرتمند باشد.
از کتاب «استالین، تزار سرخ» از سایمون مانتیفوری Stalin: The Court of the Red Tsar - Simon Sebag Montefiore است. اگر به نسخه دیجیتال کتاب دسترسی دارید، میشود بخش ۳۳، حدودهای صفحه ۶۹۰ تا ۷۱۰ در باب این دوره غیبت استالین.
از کتاب «استالین، تزار سرخ» از سایمون مانتیفوری Stalin: The Court of the Red Tsar - Simon Sebag Montefiore است. اگر به نسخه دیجیتال کتاب دسترسی دارید، میشود بخش ۳۳، حدودهای صفحه ۶۹۰ تا ۷۱۰ در باب این دوره غیبت استالین.
در بین خاطرات کمونیستهایی که خودشان قربانی حزب کمونیست شوروی بودند و حتی در اردوگاههای کار اجباریاش سالها زندانی بودند، باز هم کسانی را میدیدی که باور نمیکردند «قربانی» شدهاند و اشتباه میکردهاند. برخی از دلباختگان کمونیسم و برابری چنان در حزب کمونیست ذوب شده بودند که حتی در زندان هم میگفتند «نه، مثلا رفیق استالین، ما رو فرستاده زندان که ایمان قلبیمون رو به حکومت محک بزنه.» آنها خانه، خانواده و زندگیشان را فدای حزب کمونیست میکردند. لِو کوپلف Lev Kopelev (کسی که خود سالها یک کمونیست وفادار بود و بعدها به منتقد شدید حکومت تبدیل شد و صادقانه از احساس گناهش نوشت) میگوید: «حزبگرایی، مفهومی تقریبا عرفانی بود که پیشنیازهای ضروریاش، انضباط آهنین و رعایت وفادارانه تمام آداب زندگی حزبی بود.» یعنی چیزی فراتر از ایدئولوژی صرف، چیزی مانند ایمان قلبی به اینکه حکومت هرگز اشتباه نمیکند. همانطور که در میان خاطرات یکی از کمونیستهای کهنهکار میخوانیم: «بلشویک کسی نیست که صرفا به مارکسیسم اعتقاد دارد، بلکه کسی است که ایمان مطلقی به حزب دارد، حتی وقتی حزب دائما در اشتباه است. چنین فردی باید اخلاق و وجدانش را طوری تنظیم کند که بتواند بدون قید و شرط بپذیرد که همیشه حق با حزب کمونیست است.» چنین کسی، از ابتدا عقل، منطق، وجدان، شعور و تمام جنبههای انسانیاش را پیشاپیش برونسپاری کرده و در اختیار حزب قرار داده است. همانطور که استالین زمانی گفته بود: «ما بلشویکها از اساس نوع خاصی از انسان هستیم.» در حقیقت دروغ نگفته بود.
Mohammad Aleph
Photo
بدون تمایل مردان و زنانی که حاضرند دستور سرکوب دیگران را بدون پرسش انجام دهند سیستم -های مانند خزب کمونیست شوروی- نمیتوانند مرتکب چنان جنایتهای عظیمی شوند. اگر لازم باشد کسی را به عنوان انسان منکر شوید، از کجا شروع میکنید؟ ابتدا آنها را حیوان خطاب میکنید. در دادگاههای نمایشی حزب کمونیست در مسکوی دهه ۳۰، دادستان آندری ویشینسکی Andrei Vyshinsky متهمان را حیوان خطاب میکرد و مرتبا از دادگاه میخواست که «این سگهای دیوانه را تیرباران کنید.» پوستری از دهه ۱۹۳۰ به تروتسکی پنجههایی شبیه پنجههای سگ داده بود؛ پوستری دیگر، کشیشهای ارتدوکس روسی را با سم، شاخ و ناخن تیز پرندگان نشان میدهد.کارتونی از سال ۱۹۳۷، سر تروتسکی، بوخارین و دیگران (همگی از رهبران فکری انقلاب کمونیستی و قربانیان آیندهی آن) را روی بدن مار نشان میدهد. آن مار به وسیله نیکلای یژوف رئیس وقت N.K.V.D (خود بعدها قربانی شد) که دستکش فولادی به دست دارد، خفه میشود. کارتونی دیگر برخی از همان «دشمنان خلق» را با بدن خوک نشان میدهد که در آخور میغلتند. این کلید انکار است: دشمنان شما انسان نیستند، سگهای هار، موش، خوک و افعی هستند. در تاریخ سرکوب شوروی، چیزی که بسیار توجه آدم رو جلب میکنه «بازجوها» هستند. بازجوهایی که تنها خصوصیتشان خشونت شخصی و سَرسِپُردگی محض به آرمانهای حزب بود. سیاهه بلند بالایی از بهترین نویسندگان شوروی در لیست بازجویی آنها وجود دارد. از اوسیپ ماندلشتایم، پاول فلورنسکی، بولگاکف و جوزف برودسکی تا ایزاک بابل (مرد پیشونی بلندی که در عمرش یک تپانچه هم در دست نگرفته بود) همه تحت بازجویی این چنین بازجوهایی مجبور به اعتراف علیه خود شدند. در اغلب موارد، بازجوها حتی سواد فهم چندین خط از نوشتههای نویسندهای که بازجویی میکردند را هم نداشتند اما در نهایت به پاس خدماتشان به خبرنگار و وزیر ارتباطات تبدیل میشدند. برای مثال بازجویی به نام بازجو رودوس Boris Veniaminovich Rodos، فردی که ایزاک بابل تحت بازجویی او مجبور به اعتراف علیه خود و بعدا اعدام شد، در ۱۱ سالگی ترک تحصیل کرده بود. او یکی از بازجویان اصلی در پروندههای معروف «ضد انقلاب» بود و به خاطر شیوههای شدید شکنجه و اعترافگیریاش شهرت داشت. همین فرد به پاس خدماتش در سرکوب مخالفان حکومت، به منصب بالایی در وزارت کشور رسید و در دانشگاه تدریس کرد و کتابهایی هم به نام خود چاپ کرد. اما در نهایت بعد از مرگ استالین به دلیل اعمال گذشتهاش دستگیر و در نهایت در سال ۱۹۵۶ اعدام شد.
بخش نخست این نوشته از کتاب روح ناآرام: روسهایی که استالین را بهخاطر دارند. The unquiet mind: Russians remember Stalin نوشته آدام هاکس چایلد در فارسی به ترجمهی خانم سودابه قیصری بود.
تصویر بالا، فلیکس دزیرژینسکی (اولین رییس پلیس مخفی شوروی) را همراه با اعضایی از چکا CHEKA (بعدها به N.K.V.D و در نهایت به کا.گ.ب KGB تبدیل شد) در سال ۱۹۱۹ نشان میدهد که احتمالا در سنپترزبورگ تصویربرداری شده است.
بخش نخست این نوشته از کتاب روح ناآرام: روسهایی که استالین را بهخاطر دارند. The unquiet mind: Russians remember Stalin نوشته آدام هاکس چایلد در فارسی به ترجمهی خانم سودابه قیصری بود.
تصویر بالا، فلیکس دزیرژینسکی (اولین رییس پلیس مخفی شوروی) را همراه با اعضایی از چکا CHEKA (بعدها به N.K.V.D و در نهایت به کا.گ.ب KGB تبدیل شد) در سال ۱۹۱۹ نشان میدهد که احتمالا در سنپترزبورگ تصویربرداری شده است.
میثاق بنیمهد در یوتیوبش یک قسمتی را به چپآهنگهای دهه ۵۰ و عمدتا ترانههایی که برای سیاهکل نوشته بودند اختصاص داده است که تازه دیدهام. زمانی که روشنفکری به قول خودش خلاصه در لباس رزم چریکی پوشیدن و مبارزه علیه لولوی امپریالیسم بود.
YouTube
موزیکخور سلکشن : نگاهی به چپ آهنگهای ایرانی دهه پنجاه
#نوستالژی #تاریخ_موسیقی
قانون مهمی وجود دارد و آن این است که: گفتن دروغهای زیاد، هرچقدر بزرگ و غیرواقعی، برای این نیست که شما آن دروغهای واضح را باور کنید که نمیکنید، بلکه برای آن است که شما دیگر «هیچ چیزی» را باور نکنید.
کسی که راضی میشود از اینترنت طبقاتی استفاده کند، بیشک موجود حقیری است. ریشارد کاپوشچینسکی زمانی نوشته بود: حیله رهبران کمونیست این بود که موقعیتی را ایجاد کرده بودند که در آن کسب هرچیزی، هرقدر حقیر و ناچیز، به عنوان نشانهای از خیرخواهی و سخاوتمندی دیکتاتور تلقی میشد. سولژنیتسین در مجمعالجزایر گولاگش نوشته بود: «طی دوران حکومت استالین نیمی از مردم در زندانها بودند و نیمی دیگر در خیابانها راه میرفتند و به افتخار رهبر هورا میکشیدند.» در چنین جهانی، اگر چیزی به مردم داده میشد، خوشحال میشدند، در حالی که در هر کشور دیگری آن چیز حق طبیعی مردم به شمار میرفت. در رومانیِ دوران چائوشسکو هم همین اتفاق افتاد. احساسی که مردم رومانی به دیکتاتورشان داشتند به حس قدرشناسی و حتی مدح و تملق او تبدیل میشد. فقری که به وجود میآید به طرز ترسناکی اخلاقیات را نابود میکند و جامعه رومانی در فقر زندگی میکرد. در این کشور شما میتوانستید با اهدای یک جفت کفش و یک دست لباس فردی را تا ابد وامدار منت خود کنید. ماریلا چلاک، معمار ناراضی رژیم کمونیستی رومانی میگفت: «نگاه شما به دیکتاتور کمونیستی رومانی، یک جورهایی رمانتیک است.» سالهای بسیاری در غرب فکر میکردند که کمونیسم فقط به دلیل باتوم، ترور، پلیس و ارعاب دوام آورد. این درست است ولی همه ماجرا نیست. رژیم کمونیستی شرایطی را به وجود آورده بود که مردمی از قِبَل حضور رژیم «سود و منفعت» میبردند. این فقط ایادی چائوشسکو و پلیسهایش نبودند که بنای نظام دیکتاتوری را ساختند، بسیاری هرکدام خشتی بر خشتهای دیوار نظام گذاشتند. افرادی که میدانند هموطنانشان در سکوت قرار میگیرند، دهانشان را میبندند و صدایشان را خفه میکنند؛ ارتباطشان با دنیا قطع میشود و اما آنها میتوانند به بهای چشمپوشی بر این وضعیت از اینترنت طبقاتی سود ببرند، موجودات حقیری هستند که پا بر وجدان و اخلاق میگذارند.
Rhapsody
Béla Bartók
«وقتی که برای نخستین بار از ابزار تبدیل ملودیهای کروماتیک به فرمهای دیاتونیک یا برعکس آن استفاده کردم، حس کردم چیز کاملا جدیدی اختراع کردم که تاکنون وجود نداشته است.»
این سخنی است که بارتوک در سال 1942 در دانشگاه هاروارد به یکی از مخاطبان خود گفته است و نشان میدهد که از نظر او درباره تبدیل ملودی های دیاتونیک به کروماتیک نظر ویژهای داشته است و از نظر او آهنگسازی بیشتر از اینکه یک رفتار انقلابی باشد، یک عملکرد تدریجی است.
@TheVoiceOfLife
این سخنی است که بارتوک در سال 1942 در دانشگاه هاروارد به یکی از مخاطبان خود گفته است و نشان میدهد که از نظر او درباره تبدیل ملودی های دیاتونیک به کروماتیک نظر ویژهای داشته است و از نظر او آهنگسازی بیشتر از اینکه یک رفتار انقلابی باشد، یک عملکرد تدریجی است.
@TheVoiceOfLife
ظهور سلاحهای مدرن و برطرف کردن عدم نیاز به آن گونه از شجاعت که نیاکان ما در هنگام نبرد ملزم به داشتنش بودند، یعنی عمدتا رودرویی با دشمن از فاصله نزدیک، را از بین برده است. حتی دیگر وجدان فرد عامل به دلیل اینکه به طور مستقیم نیازمند رودرویی با قربانی نیست هم چندان مانع نمیشود. ممکن است سرباز در مقام فرد عامل به کشتن صدها نفر به صرف چکاندن یک ماشه یا فشار دادن یک دکمه عمل را انجام دهد، اما همان سرباز از کشتن تک تک این افراد از فاصله نزدیکتر به هر دلیلی سر باز بزند. دیگر نه وجدان و نه شجاعت معنای سابق خود را ندارند و این البته پذیرفتنی است.
Mohammad Aleph
Photo
یوگینیا گینزبورگ Yevgenia Ginzburg زنی از اهالی منطقه کازان بود که در دوران پاکسازی بزرگ حزب کمونیست شوروی به اردوگاه کار اجباری در ماگادان فرستاده شد. تعریف میکند که یک آنجا در آشپزخانه مشغول کار بودم که یک دسته از مردان مردنی بعد از کار روزانهشان به اردوگاه برگشتند. یکی از آن مردان سرش را به داخل آشپزخانه میآورد و میگوید که کدوم یکی از شما اهل کازانه؟
یوگینیا با خودش میگوید که نکند شوهرش را هم به اینجا میان این مردان رو به موت آورده باشند؟ نکند یکی از دوستانش هم زندانی شده باشد؟
همان زندانی ادامه میدهد: یکی از مردها اهل کازانه. داره میمیره، و احتمالا امشب رو به صبح نمیرسونه. اون شنیده که زنی از اهالی کازان تو این آشپزخونه کار میکنه و من رو فرستاده تا بپرسم امکان داره یه تیکه نون برای آخرین غذای عمرش بهش بدید؟.
یوگینیا از او میپرسد که مرد اهل کازان چه نام دارد و زندانی میگوید: اسمش سرگرد یلشین است، و قدیمها برای پلیس مخفی شوروی N.K.V.D در شعبه کازان کار میکرده.
سرگرد یلشین بازجوی یوگینیا بود، مردی که تلاش کرده بود که این زن حتما به جای پنج سال حکم، ده سال حکم حبس بگیرد و و در دوران بازداشت با شکنجه و گرسنگی او را وادار به اعتراف علیه خود کرده بود. دل زن در هر حال در نهایت به رحم میآید و تکهای نان به او میدهد تا به سرگرد یلشین برساند، اما خاطرنشان میکند که حتما بهش بگو که این نان رو چه کسی برات فرستاده.
*روح ناآرام، آدام هاکسچایلد، سودابه قیصری.
یوگینیا با خودش میگوید که نکند شوهرش را هم به اینجا میان این مردان رو به موت آورده باشند؟ نکند یکی از دوستانش هم زندانی شده باشد؟
همان زندانی ادامه میدهد: یکی از مردها اهل کازانه. داره میمیره، و احتمالا امشب رو به صبح نمیرسونه. اون شنیده که زنی از اهالی کازان تو این آشپزخونه کار میکنه و من رو فرستاده تا بپرسم امکان داره یه تیکه نون برای آخرین غذای عمرش بهش بدید؟.
یوگینیا از او میپرسد که مرد اهل کازان چه نام دارد و زندانی میگوید: اسمش سرگرد یلشین است، و قدیمها برای پلیس مخفی شوروی N.K.V.D در شعبه کازان کار میکرده.
سرگرد یلشین بازجوی یوگینیا بود، مردی که تلاش کرده بود که این زن حتما به جای پنج سال حکم، ده سال حکم حبس بگیرد و و در دوران بازداشت با شکنجه و گرسنگی او را وادار به اعتراف علیه خود کرده بود. دل زن در هر حال در نهایت به رحم میآید و تکهای نان به او میدهد تا به سرگرد یلشین برساند، اما خاطرنشان میکند که حتما بهش بگو که این نان رو چه کسی برات فرستاده.
*روح ناآرام، آدام هاکسچایلد، سودابه قیصری.
Mohammad Aleph
Photo
جنی واندا برکمن Jenny Wanda Barkmann از آن زنانی بود که کارشان کمک به SS در نگهداری اردوگاههای نازی بود. با اینکه دیگر در اواخر جنگ داوطلبانه به کار در اردوگاه اشتوتهوف Stutthof مشغول شد چنان ظلم و خشونتی در برابر زندانیان کمپها نشان داد که به او لقب «شبح زیبا» داده بودند. عنوان رسمیشان SS-Aufseherin چیزی مانند ناظر کمکی بود، یعنی رسما عضو SS نبودند اما کمک میکردند. سال ۱۹۴۴ که به اردوگاه رفت فقط ۲۲ سال داشت، اما انگار که تمام زندگیاش منتظر چنین لحظهای بود تا بتواند استعدادش را نشان دهد. مسئله صرفا زمان بود. با نزدیکتر شدن شکست آلمان، از کمپ فرار کرد، اما سال بعد دستگیر شد و به اعدام محکوم شد. میگویند خود زندانیان سابقی که زیر دستش بودند داوطلب اجرای حکم شدند. وقتی حکم اعدامش را شنیده بود، گفته بود: «زندگی لذتبخش است و چیزهای لذتبخش عمرشان کوتاه است.»
در تصویر اول که از لحظه اعدامش است، او را با طناب کوتاهی به دار آویزان کردهاند و کامیون زیر پایش را خالی کرده است، او تقریبا هنوز زنده است و در کنارش یکی دیگر از زنان افسر اردوگاه به نام اوا پارادیز Ewa Paradies در حال آمادهسازی برای اعدام است.
*تصویر نخست محتوای حساسیتبرانگیز دارد.
در تصویر اول که از لحظه اعدامش است، او را با طناب کوتاهی به دار آویزان کردهاند و کامیون زیر پایش را خالی کرده است، او تقریبا هنوز زنده است و در کنارش یکی دیگر از زنان افسر اردوگاه به نام اوا پارادیز Ewa Paradies در حال آمادهسازی برای اعدام است.
*تصویر نخست محتوای حساسیتبرانگیز دارد.
خاطرات سربازان شوروی در افغانستان را میخواندم، سرگردی میگفت: رفتیم گشت بزنیم، ناگهان نوری درخشید و از هوش رفتم. بعد که به هوش آمدم، احساس کردم در یک گودالم. شروع کردم به سینه خیز رفتن، شاید ۴۰ متر، اما همه از من جلو زدند. آمدم بشینم و خستگی در کنم، فهمیدم دیگر پا ندارم.