لحظه ای را که پدربزرگم عاشق شد دقیقا به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسیار پیری بود که بیش از پنجاه سال داشت، و این راز جدید و همراه با احساساتش موجی از تحسین در من برانگیخت که البته آمیخته با نوعی بدجنسی هم بود. تا آن زمان فکر می کردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگ هستم.
حدس می زدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایل بسیار بی اهمیت تر مثلا وقتی سر شام خرده نان از دست پدربزرگ می ریخت، تهدید می کرد که او را می کشد، شش ساله بودم و با عشق هم آنشایی داشتم. گاهی هم همزمان عاشق چنر نفر بودم. در ساختمان نه طبقه ای که قبل از مهاجرت در آن زندگی می کردیم دختری زیر هجده سال نبود که دست کم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاه من به موج دامن ها ودم اسبی آنها می شد دستش را جلوی چشم هایم می گرفت و می گفت : «چشم هایت در نیاد، هیچ وقت یکی از اینها نصیبت نمیشه»
برای خرید این کتاب می توانید به وبسایت محام مراجعه نمایید 🌹
#ادبیات_روس #روسیه #نشرثالث #آلینا_برونسکی
حدس می زدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایل بسیار بی اهمیت تر مثلا وقتی سر شام خرده نان از دست پدربزرگ می ریخت، تهدید می کرد که او را می کشد، شش ساله بودم و با عشق هم آنشایی داشتم. گاهی هم همزمان عاشق چنر نفر بودم. در ساختمان نه طبقه ای که قبل از مهاجرت در آن زندگی می کردیم دختری زیر هجده سال نبود که دست کم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاه من به موج دامن ها ودم اسبی آنها می شد دستش را جلوی چشم هایم می گرفت و می گفت : «چشم هایت در نیاد، هیچ وقت یکی از اینها نصیبت نمیشه»
برای خرید این کتاب می توانید به وبسایت محام مراجعه نمایید 🌹
#ادبیات_روس #روسیه #نشرثالث #آلینا_برونسکی