بچههای مردم رو منحرف می کرد...
▪️چهارم ریاضی بودیم. دو سه روز از آغاز سال تحصیلی بیشتر نگذشته بود. جو مدرسه هم خیلی بگیر ببند بود و آوردن نوار کاست به مدرسه یه چیزی بود تو مایه های قتل شبه عمد! یه ناظم داشتیم به اسم آقای شریفی که تازه از شهر بابک اومده بود. آدمی بود سختگیر و در عین حال ساده دل. یه روز یکی از بچه ها نوار جدید شهرام شب پره رو آورده بود مدرسه که تو راهرو از جیبش افتاد. بلافاصله آقای شریفی عین عقاب پیداش شد ولی خوشبختانه تو شلوغی زنگ تفریح نفهمید از جیب کی افتاده. از سعید، که اتفاقاً نوار هم مال اون بود، پرسید این مال کیه؟ اونهم گفت آقا مال هر کی هست اسمش روش نوشته! چون نوار دم کلاس ما پیدا شده بود حدس زد مال یکی از ماست.
▪️آقای شریفی گذاشت همه اومدن سر کلاس بعد اومد تو و بلند گفت مبصر کلاس؟ گفتم بله آقا. گفت شهرام شب پره کدوم یکیه؟! گفتم امروز نیومده! گفت هر وقت اومد راهش نمیدی کلاس، بیارش دفتر! گفتم چشم. این قضیه تو مدرسه پیچید و شد سوژه خنده. گذشت تا چند روز بعد آقای شریفی منو احضار کرد دفتر. با یه لحن شماتت آمیزی گفت آقا مهدی انتظار نداشتم به من دروغ بگی! گفتم چه دروغی گفتیم آقا؟ گفت سر قضیه شهرام شب پره. آهی کشیدم و تو دلم گفتم یکی منو لو داده. تته پته کنان پرسیدم چی شده مگه آقا؟ گفت: من از بچه ها پرسیدم گفتند امسال اصلاً اینجا ثبت نام نکرده، رفته دبیرستان واعظی! یه نفس راحتی کشیدم و گفتم آقا من روز اول سال دیدمش، فکر کردم هنوز میاد اینجا. گفت همون بهتر که رفت، بچه های مردم رو منحرف می کرد...
#داستان_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
▪️چهارم ریاضی بودیم. دو سه روز از آغاز سال تحصیلی بیشتر نگذشته بود. جو مدرسه هم خیلی بگیر ببند بود و آوردن نوار کاست به مدرسه یه چیزی بود تو مایه های قتل شبه عمد! یه ناظم داشتیم به اسم آقای شریفی که تازه از شهر بابک اومده بود. آدمی بود سختگیر و در عین حال ساده دل. یه روز یکی از بچه ها نوار جدید شهرام شب پره رو آورده بود مدرسه که تو راهرو از جیبش افتاد. بلافاصله آقای شریفی عین عقاب پیداش شد ولی خوشبختانه تو شلوغی زنگ تفریح نفهمید از جیب کی افتاده. از سعید، که اتفاقاً نوار هم مال اون بود، پرسید این مال کیه؟ اونهم گفت آقا مال هر کی هست اسمش روش نوشته! چون نوار دم کلاس ما پیدا شده بود حدس زد مال یکی از ماست.
▪️آقای شریفی گذاشت همه اومدن سر کلاس بعد اومد تو و بلند گفت مبصر کلاس؟ گفتم بله آقا. گفت شهرام شب پره کدوم یکیه؟! گفتم امروز نیومده! گفت هر وقت اومد راهش نمیدی کلاس، بیارش دفتر! گفتم چشم. این قضیه تو مدرسه پیچید و شد سوژه خنده. گذشت تا چند روز بعد آقای شریفی منو احضار کرد دفتر. با یه لحن شماتت آمیزی گفت آقا مهدی انتظار نداشتم به من دروغ بگی! گفتم چه دروغی گفتیم آقا؟ گفت سر قضیه شهرام شب پره. آهی کشیدم و تو دلم گفتم یکی منو لو داده. تته پته کنان پرسیدم چی شده مگه آقا؟ گفت: من از بچه ها پرسیدم گفتند امسال اصلاً اینجا ثبت نام نکرده، رفته دبیرستان واعظی! یه نفس راحتی کشیدم و گفتم آقا من روز اول سال دیدمش، فکر کردم هنوز میاد اینجا. گفت همون بهتر که رفت، بچه های مردم رو منحرف می کرد...
#داستان_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
#داستان_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که: اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسان ها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!
@modiryar
#پایگاه_جامع_مدیریار
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که: اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسان ها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!
@modiryar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#خدایا چرا نجاتم ندادی؟
بک روز مردی داشت غرق می شد. قایقی آمد و گفت: کمک می خواهی؟ گفت نه خدا نجاتم می دهد. یکی دیگر آمد و گفت: کمک می خواهی؟ گفت نه خدا نجاتم می دهد. سپس می میرد و به آن دنیا می رود. می گوید: خدایا چرا نجاتم ندادی؟ خدا گفت: من که دو تا قایق برایت فرستادم احمق.
#داستان_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
@modiryar
بک روز مردی داشت غرق می شد. قایقی آمد و گفت: کمک می خواهی؟ گفت نه خدا نجاتم می دهد. یکی دیگر آمد و گفت: کمک می خواهی؟ گفت نه خدا نجاتم می دهد. سپس می میرد و به آن دنیا می رود. می گوید: خدایا چرا نجاتم ندادی؟ خدا گفت: من که دو تا قایق برایت فرستادم احمق.
#داستان_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
@modiryar
لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود
#پایگاه_جامع_مدیریار
#داستان_نگار
← در بركهای دو مرغابی و يك لاکپشت زندگی میکردند. آنها بسيار دوست بودند و روزها را با هم سپری میكردند. بركه رفتهرفته خشک و زندگی برای ساكنانش بسيار سخت شد. مرغابیها وقتي اين وضع را ديدند، پيش لاکپشت آمدند و به او گفتند: « دوست عزيز، ما برای خداحافظی آمديم، هر چند كه دوری از تو برای ما سخت و ناراحت كننده است اما چاره ديگری نداريم و بايد به بركه ديگری برويم.»
← لاک پشت وقتی سخنان مرغابی ها را شنيد، خیلی غمگین شد و شروع به گريه كرد و گفت: «ای دوستان خوب من، با خشک شدن آب اين بركه من هم ديگر نمی توانم در اينجا زندگي كنم. فكری بكنيد و مرا نيز با خود ببريد.»
← مرغابیها گفتند: «اتفاقاٌ دوری از تو برای ما بسيار رنج آور است اما تو نمیتوانی پرواز کنی.» مرغابي ها با هم فکر کردند تا راهی پیدا کنند. بالاخره راه حلي يافتند و پیش لاك پشت آمدند و به او گفتند: «تو را با خود ببريم، به شرطی که به حرف ما گوش كنی» مرغابي ها رفتند و با خود چوبي آوردند و لاك پشت ميانه ي چوب را محكم به دهانش گرفت و مرغابي ها هر كدام يك طرف چوب را برداشتند و پرواز كردند.
← کلاغ و جغد و بقیه حیوانات دیدند که دو مرغابی چوبی را به منقار گرفته اند و لاکپشتی را می برند. آن ها جیغ زدند و گفتند لاکپشت پرواز می کند. لاکپشت مدتی ساكت ماند، ولي طاقت نياورد و گفت:«تا كور شود هرآن که نتواند دید.» دهان گشودن همان و از آن بالا به زمین افتادن. مرغابی ها غمگین شدند و گفتند: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
@modiryar
#پایگاه_جامع_مدیریار
#داستان_نگار
← در بركهای دو مرغابی و يك لاکپشت زندگی میکردند. آنها بسيار دوست بودند و روزها را با هم سپری میكردند. بركه رفتهرفته خشک و زندگی برای ساكنانش بسيار سخت شد. مرغابیها وقتي اين وضع را ديدند، پيش لاکپشت آمدند و به او گفتند: « دوست عزيز، ما برای خداحافظی آمديم، هر چند كه دوری از تو برای ما سخت و ناراحت كننده است اما چاره ديگری نداريم و بايد به بركه ديگری برويم.»
← لاک پشت وقتی سخنان مرغابی ها را شنيد، خیلی غمگین شد و شروع به گريه كرد و گفت: «ای دوستان خوب من، با خشک شدن آب اين بركه من هم ديگر نمی توانم در اينجا زندگي كنم. فكری بكنيد و مرا نيز با خود ببريد.»
← مرغابیها گفتند: «اتفاقاٌ دوری از تو برای ما بسيار رنج آور است اما تو نمیتوانی پرواز کنی.» مرغابي ها با هم فکر کردند تا راهی پیدا کنند. بالاخره راه حلي يافتند و پیش لاك پشت آمدند و به او گفتند: «تو را با خود ببريم، به شرطی که به حرف ما گوش كنی» مرغابي ها رفتند و با خود چوبي آوردند و لاك پشت ميانه ي چوب را محكم به دهانش گرفت و مرغابي ها هر كدام يك طرف چوب را برداشتند و پرواز كردند.
← کلاغ و جغد و بقیه حیوانات دیدند که دو مرغابی چوبی را به منقار گرفته اند و لاکپشتی را می برند. آن ها جیغ زدند و گفتند لاکپشت پرواز می کند. لاکپشت مدتی ساكت ماند، ولي طاقت نياورد و گفت:«تا كور شود هرآن که نتواند دید.» دهان گشودن همان و از آن بالا به زمین افتادن. مرغابی ها غمگین شدند و گفتند: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
@modiryar
چه تعداد از #كارمندان خود را میشناسيد؟
#پایگاه_جامع_مدیریار
روزی مدير يک شركت بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كار میرفت چشمش به جوانی افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد. جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت ميكني؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهي ۲۰۰۰ دلار.» مدير با نگاهی آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود ۶۰۰۰ دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق ميدهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.» جوان با خوشحالی از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگری كه در نزديک بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟» كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه برای كاركنان پيتزا آورده بود.» برخي از مديران حتی كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نميشناسند. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمی درباره آنها گرفته و اجرا میكنند.
#داستان_نگار
#داستان_های_مدیریتی
www.modiryar.com
@modiryar
#پایگاه_جامع_مدیریار
روزی مدير يک شركت بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كار میرفت چشمش به جوانی افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد. جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت ميكني؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهي ۲۰۰۰ دلار.» مدير با نگاهی آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود ۶۰۰۰ دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق ميدهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.» جوان با خوشحالی از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگری كه در نزديک بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟» كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه برای كاركنان پيتزا آورده بود.» برخي از مديران حتی كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نميشناسند. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمی درباره آنها گرفته و اجرا میكنند.
#داستان_نگار
#داستان_های_مدیریتی
www.modiryar.com
@modiryar
از پیرمرد صدسالهای، كه خيلی خوب مونده بود علتش را پرسيدم.
← گفت: من با کسی بحث نکردم
← گفتم: مگه میشه؟
← گفت: حق باشماست نمیشه.
#تلنگر
#داستان_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
← گفت: من با کسی بحث نکردم
← گفتم: مگه میشه؟
← گفت: حق باشماست نمیشه.
#تلنگر
#داستان_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
📔 قصههایی برای از بین بردن غصهها
✍ نویسنده: #مسعود_لعلی
🦅 #عقاب وقتی می خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه یک صخره، به انتظار یک اتفاق مینشیند! میدانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از رو به رو بیاید! عقاب به محض اینکه آمدن گردباد را حس کرد، بالهای خود را میگشاید و اجازه میدهد باد او را با خود بلند کند. به محض اینکه طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده بلند پرواز، سر خود را به سوی آسمان بلند میکند و عمود بر طوفان میایستد و مانند گلوله توپی، به سمت بالا پرتاب میشود. او آنقدر با کمک باد مخالف، اوج میگیرد تا به ارتفاع مورد نظر برسد و آنگاه با چرخش خود به سوی قله مورد نظر، در بالاترین نقطه کوهستان مأوا میگزیند.
🦅 خوب به شیوه عقاب برای بالا رفتن دقت کنید. او منتظر حادثه میماند، حادثهای که برای مرغهای زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان مینشیند تا از انرژی پنهان در گردباد به نفع خود استفاده کند. وقتی طوفان از راه میرسد، عقاب به جای زانوی غم بغل گرفتن و در کنج سنگها پناه گرفتن، جشن میگیرد و خود را به بالاترین نقطه وزش باد می رساندو از آنجا، سنگینترین ضربه های گردباد را به نفع خود بکار میگیرد؛ عقاب از نیروی مهاجم به نفع خویش استفاده میکند. او نه تنها از نیروی مخالف نمیهراسد، بلکه منتظر آن نیز مینشیند چرا که میداند این انرژی پنهان در نیروی مخالف است که میتواند او را به فضای بالا پرتاب کند. برای روزهایی که راه نجاتت یاد گرفتن بلند پروازی از عقاب است.
🦅 شجاعانهترین منظره در جهان، دیدن مردی است که با ناملایمات و بدبیاریها در می ستیزد.
#لوئیسوس_انائوس_سنکا؛
فیلسوف و درام نویس و زمامدار رومی
#کتابنگار
#داستان_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
✍ نویسنده: #مسعود_لعلی
🦅 #عقاب وقتی می خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه یک صخره، به انتظار یک اتفاق مینشیند! میدانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از رو به رو بیاید! عقاب به محض اینکه آمدن گردباد را حس کرد، بالهای خود را میگشاید و اجازه میدهد باد او را با خود بلند کند. به محض اینکه طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده بلند پرواز، سر خود را به سوی آسمان بلند میکند و عمود بر طوفان میایستد و مانند گلوله توپی، به سمت بالا پرتاب میشود. او آنقدر با کمک باد مخالف، اوج میگیرد تا به ارتفاع مورد نظر برسد و آنگاه با چرخش خود به سوی قله مورد نظر، در بالاترین نقطه کوهستان مأوا میگزیند.
🦅 خوب به شیوه عقاب برای بالا رفتن دقت کنید. او منتظر حادثه میماند، حادثهای که برای مرغهای زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان مینشیند تا از انرژی پنهان در گردباد به نفع خود استفاده کند. وقتی طوفان از راه میرسد، عقاب به جای زانوی غم بغل گرفتن و در کنج سنگها پناه گرفتن، جشن میگیرد و خود را به بالاترین نقطه وزش باد می رساندو از آنجا، سنگینترین ضربه های گردباد را به نفع خود بکار میگیرد؛ عقاب از نیروی مهاجم به نفع خویش استفاده میکند. او نه تنها از نیروی مخالف نمیهراسد، بلکه منتظر آن نیز مینشیند چرا که میداند این انرژی پنهان در نیروی مخالف است که میتواند او را به فضای بالا پرتاب کند. برای روزهایی که راه نجاتت یاد گرفتن بلند پروازی از عقاب است.
🦅 شجاعانهترین منظره در جهان، دیدن مردی است که با ناملایمات و بدبیاریها در می ستیزد.
#لوئیسوس_انائوس_سنکا؛
فیلسوف و درام نویس و زمامدار رومی
#کتابنگار
#داستان_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar