زبسکه چشم تو مردم فریب و محتال است
هزار چشم چو چشم منش به دنبال است
بغـیر وصــل توام نیست آرزوئی لیک
مرا همیشه فلک برخلاف آمـال است
کجا بهدامن وصـــل تو دسترس دارد
کسیکه چو من بیچاره تیره اقبال است
ز عزم خویش بجان تو منصرف نشوم
اگر چه در ره عشقت هزار اشکال است
قدم گذار ببازار حسن خویش و ببین
برای قیمت یک بوسهات چه جنجال است
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی
که در نظام طبیعت ضعیف پامال است
نگر به دفتر کردار مردمان بزرگ
که عز و جاه نصیب رجال فعال است
گذشت دوره سلطان حسین و دلشادم
که روزگار بهعکس مرام جهـال است
به درد گلشن بیدل کجا رسی زیرا
زبان ناطقه در شرح هجر تو لال است
✍ از دیوان #گلشن_آزادی
مدیر روزنامه آزادی
#شعرنگار
#پیشرفت
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
هزار چشم چو چشم منش به دنبال است
بغـیر وصــل توام نیست آرزوئی لیک
مرا همیشه فلک برخلاف آمـال است
کجا بهدامن وصـــل تو دسترس دارد
کسیکه چو من بیچاره تیره اقبال است
ز عزم خویش بجان تو منصرف نشوم
اگر چه در ره عشقت هزار اشکال است
قدم گذار ببازار حسن خویش و ببین
برای قیمت یک بوسهات چه جنجال است
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی
که در نظام طبیعت ضعیف پامال است
نگر به دفتر کردار مردمان بزرگ
که عز و جاه نصیب رجال فعال است
گذشت دوره سلطان حسین و دلشادم
که روزگار بهعکس مرام جهـال است
به درد گلشن بیدل کجا رسی زیرا
زبان ناطقه در شرح هجر تو لال است
✍ از دیوان #گلشن_آزادی
مدیر روزنامه آزادی
#شعرنگار
#پیشرفت
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشهای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با نابترین شعر زمان
گاه با سادهترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هالهای از سوز پنهان
گاه باید روئید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظههایت بی غم
روزگارت آرام
#شعرنگار
#سهراب_سپهری
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشهای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با نابترین شعر زمان
گاه با سادهترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هالهای از سوز پنهان
گاه باید روئید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظههایت بی غم
روزگارت آرام
#شعرنگار
#سهراب_سپهری
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
برزگری پند به فرزند داد
کایپسر، این پیشه پس از من تراست
مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
کشت کن آنجا که نسیم و نمیاست
خرّمی مزرعه، ز آب و هواست
دانه، چو طفلی است در آغوش خاک
روز و شب، این طفل به نشو و نماست
میوه دهد شاخ، چو گردد درخت
این هنر دایهٔ باد صباست
هر چه کنی کشت، همان بدروی
کار بد و نیک، چو کوه و صداست
سبزه بهرجای که روید، خوش است
رونق باغ، از گل و برگ و گیاست
راستی آموز، بسی جو فروش
هست در این کوی، که گندم نماست
نان خود از بازوی مردم مخواه
گر که تو را بازوی زور آزماست
سعی کن، ای کودک مهد امید
سعی تو بنا و سعادت بناست
#شعرنگار
#پروین_اعتصامی
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
کایپسر، این پیشه پس از من تراست
مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
کشت کن آنجا که نسیم و نمیاست
خرّمی مزرعه، ز آب و هواست
دانه، چو طفلی است در آغوش خاک
روز و شب، این طفل به نشو و نماست
میوه دهد شاخ، چو گردد درخت
این هنر دایهٔ باد صباست
هر چه کنی کشت، همان بدروی
کار بد و نیک، چو کوه و صداست
سبزه بهرجای که روید، خوش است
رونق باغ، از گل و برگ و گیاست
راستی آموز، بسی جو فروش
هست در این کوی، که گندم نماست
نان خود از بازوی مردم مخواه
گر که تو را بازوی زور آزماست
سعی کن، ای کودک مهد امید
سعی تو بنا و سعادت بناست
#شعرنگار
#پروین_اعتصامی
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
#شهریار
#شعرنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
#شهریار
#شعرنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
یکی بر سر شاخ، بن می برید
خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد می کند
نه با من که با نفس خود میکند
نصیحت بجای است اگر بشنوی
ضعیفان میفکن به کتف قوی
که فردا به داور برد خسروی
گدایی که پیشت نیرزد جوی
چوخواهی که فردا بوی مهتری
مکن دشمن خویشتن، کهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت
بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار
که گر بفکنندت شوی شرمسار
که زشت است در چشم آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نیکبخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت
به دنباله راستان گژ مرو
وگر راست خواهی ز سعدی شنو
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن تر از ملک درویش نیست
سبکبار مردم سبک تر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوند
تهیدست تشویش نانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام
غم و شادمانی بسر می رود
به مرگ این دو از سر بدر می رود
چه آن را که بر سر نهادند تاج
چه آن را که بر گردن آمد خراج
اگر سرفرازی به کیوان برست
وگر تنگدستی به زندان درست
چو خیل اجل در سر هر دو تاخت
نمی شاید از یکدگرشان شناخت
#شعرنگار
#گلستان_سعدی
#پایگاه_جامع_مدیریار
@modiryar
خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد می کند
نه با من که با نفس خود میکند
نصیحت بجای است اگر بشنوی
ضعیفان میفکن به کتف قوی
که فردا به داور برد خسروی
گدایی که پیشت نیرزد جوی
چوخواهی که فردا بوی مهتری
مکن دشمن خویشتن، کهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت
بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار
که گر بفکنندت شوی شرمسار
که زشت است در چشم آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نیکبخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت
به دنباله راستان گژ مرو
وگر راست خواهی ز سعدی شنو
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن تر از ملک درویش نیست
سبکبار مردم سبک تر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوند
تهیدست تشویش نانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام
غم و شادمانی بسر می رود
به مرگ این دو از سر بدر می رود
چه آن را که بر سر نهادند تاج
چه آن را که بر گردن آمد خراج
اگر سرفرازی به کیوان برست
وگر تنگدستی به زندان درست
چو خیل اجل در سر هر دو تاخت
نمی شاید از یکدگرشان شناخت
#شعرنگار
#گلستان_سعدی
#پایگاه_جامع_مدیریار
@modiryar
مدیریار | Modiryar
📔 قصص انبیاء از هبوط آدم(ع) تا پیامبر اسلام(ص) #کتابنگار #پایگاه_جامع_مدیریار www.modiryar.com @modiryar
منسوب به #صائب_تبریزی
بر سر هر دانه بنوشته عیان
كان بود رزق فلان بن فلان
غم مخور بر هم مـزن اوراق دفـتـر را
كه پيش از طفل،ايزد پركند پستان مادر را
رو توكـل كـن مــشـو بي پا و دسـت
رزق تـو بـر تـو ز تـو عـاشق ر است
بـــر سـر هـــر لـقـمـه بـنوشته خدا
اين نصيب است بر فلان شه يا گدا
#شعرنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
بر سر هر دانه بنوشته عیان
كان بود رزق فلان بن فلان
غم مخور بر هم مـزن اوراق دفـتـر را
كه پيش از طفل،ايزد پركند پستان مادر را
رو توكـل كـن مــشـو بي پا و دسـت
رزق تـو بـر تـو ز تـو عـاشق ر است
بـــر سـر هـــر لـقـمـه بـنوشته خدا
اين نصيب است بر فلان شه يا گدا
#شعرنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
🔴 رزق تو بر تو ز تو عاشقترست
شیخ میشد با مریدی بیدرنگ
سوی شهری نان بدانجا بود تنگ
ترس جوع و قحط در فکر مرید
هر دمی میگشت از غفلت پدید
شیخ آگه بود و واقف از ضمیر
گفت او را چند باشی در زحیر
از برای غصهٔ نان سوختی
دیدهٔ صبر و توکل دوختی
تو نهای زان نازنینان عزیز
که ترا دارند بیجوز و مویز
جوع رزق جان خاصان خداست
کی زبون همچو تو گیج گداست
باش فارغ تو از آنها نیستی
که درین مطبخ تو بینان بیستی
کاسه بر کاسهست و نان بر نان مدام
از برای این شکمخواران عام
چون بمیرد میرود نان پیش پیش
کای ز بیم بینوایی کشته خویش
تو برفتی ماند نان برخیز گیر
ای بکشته خویش را اندر زحیر
هین توکل کن ملرزان پا و دست
رزق تو بر تو ز تو عاشقترست
عاشقست و میزند او مولمول
که ز بیصبریت داند ای فضول
گر ترا صبری بدی رزق آمدی
خویشتن چون عاشقان بر تو زدی
این تب لرزه ز خوف جوع چیست
در توکل سیر میتانند زیست
✍ #مولانا، #مثنوی_معنوی، دفتر پنجم
#شعرنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
شیخ میشد با مریدی بیدرنگ
سوی شهری نان بدانجا بود تنگ
ترس جوع و قحط در فکر مرید
هر دمی میگشت از غفلت پدید
شیخ آگه بود و واقف از ضمیر
گفت او را چند باشی در زحیر
از برای غصهٔ نان سوختی
دیدهٔ صبر و توکل دوختی
تو نهای زان نازنینان عزیز
که ترا دارند بیجوز و مویز
جوع رزق جان خاصان خداست
کی زبون همچو تو گیج گداست
باش فارغ تو از آنها نیستی
که درین مطبخ تو بینان بیستی
کاسه بر کاسهست و نان بر نان مدام
از برای این شکمخواران عام
چون بمیرد میرود نان پیش پیش
کای ز بیم بینوایی کشته خویش
تو برفتی ماند نان برخیز گیر
ای بکشته خویش را اندر زحیر
هین توکل کن ملرزان پا و دست
رزق تو بر تو ز تو عاشقترست
عاشقست و میزند او مولمول
که ز بیصبریت داند ای فضول
گر ترا صبری بدی رزق آمدی
خویشتن چون عاشقان بر تو زدی
این تب لرزه ز خوف جوع چیست
در توکل سیر میتانند زیست
✍ #مولانا، #مثنوی_معنوی، دفتر پنجم
#شعرنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
🐭 راهبری موش
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید که: «چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟» موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است». شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست» موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است» شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر»
چون پیمبر نیستی پس رو براه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر سلطان نه ای
خود مران چون مرد کشتی بان نهای
#مولوی
#شعرنگار
#مثنوی_معنوی
#شایسته_سالاری
#داستانهای_مدیریتی
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید که: «چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟» موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است». شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست» موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است» شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر»
چون پیمبر نیستی پس رو براه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر سلطان نه ای
خود مران چون مرد کشتی بان نهای
#مولوی
#شعرنگار
#مثنوی_معنوی
#شایسته_سالاری
#داستانهای_مدیریتی
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔺 شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
🔻 مارا به سختجانی خود اینگمان نبود
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
🔻 مارا به سختجانی خود اینگمان نبود
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎞 من صبورم امّا ...
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگر میرنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم میبندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه عاشقیام محزونم
و به یاد همه خاطرههای گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه شب میترسم
بی دلیل از همه تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه میداند چیست
✍ #حمید_مصدق
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگر میرنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم میبندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه عاشقیام محزونم
و به یاد همه خاطرههای گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه شب میترسم
بی دلیل از همه تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه میداند چیست
✍ #حمید_مصدق
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گرهمیخواهی از او غایبمشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
#حافظ
#شعرنگار
#عکس_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گرهمیخواهی از او غایبمشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
#حافظ
#شعرنگار
#عکس_نگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از صدای گذرِ آب چنان فهمیدم:
تندتر از آبِ روان، عمرِ گران میگذرد!
زندگی را نفسی، ارزش غم خوردن نیست!
آرزویم این است آنقدر سیر بخندی؛
که ندانی غم چیست ...
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#سهراب_سپهری
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
تندتر از آبِ روان، عمرِ گران میگذرد!
زندگی را نفسی، ارزش غم خوردن نیست!
آرزویم این است آنقدر سیر بخندی؛
که ندانی غم چیست ...
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#سهراب_سپهری
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانش
گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
روح پدرم شاد که میگفت به استاد
فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
✍ شاعر: #ملک_الشعرای_بهار
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
✍ تنها کسی که میتواند زندگی مرا تغییر دهد خودم هستم:
مکر دنیا را به مکری تازه بی تاثیر کن
زندگی تغییر خواهد کرد، پس تغییر کن
زنده ام با آرزوی مرگ ، زیرا گفته ای
مرگ را از آرزوی زنده بودن سیر کن!
#شعرنگار
#جملات_برگزیده
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
مکر دنیا را به مکری تازه بی تاثیر کن
زندگی تغییر خواهد کرد، پس تغییر کن
زنده ام با آرزوی مرگ ، زیرا گفته ای
مرگ را از آرزوی زنده بودن سیر کن!
#شعرنگار
#جملات_برگزیده
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔺گر نگهدار من آنست که من میدانم
🔻شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
🔻شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
ماندهام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن میگویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود میگویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
ماندهام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن میگویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود میگویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
🔺 هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
🔻 وای از این عمر که با میگذرد میگذرد
#شعرنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
🔻 وای از این عمر که با میگذرد میگذرد
#شعرنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔺آوای باد انگار ، آوای خشکسالیست
🔻دنیا به این بزرگی یک کوزه ی سفالیست
🔺باید که عشق ورزید، باید که مهربان بود
🔻زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#خوبیهای_مردم
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
🔻دنیا به این بزرگی یک کوزه ی سفالیست
🔺باید که عشق ورزید، باید که مهربان بود
🔻زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#خوبیهای_مردم
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎞 #پدر احساسِ خوب تکیه بر کوه
پدر یعنی تپش در قلب خانه
پدر یعنی تسلط بر زمانه
پدر احساس خوب تکیه بر کوه
پدر یعنی تسلی وقت اندوه
پدر یعنی ز من نام و نشانه
پدر یعنی فدا گردید افراد خانه
پدر یعنی غرور و مستی من
پدر یعنی تمام هستی من
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
پدر یعنی تپش در قلب خانه
پدر یعنی تسلط بر زمانه
پدر احساس خوب تکیه بر کوه
پدر یعنی تسلی وقت اندوه
پدر یعنی ز من نام و نشانه
پدر یعنی فدا گردید افراد خانه
پدر یعنی غرور و مستی من
پدر یعنی تمام هستی من
#شعرنگار
#کلیپ_کوتاه
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
🌹 حال گل
#قیصر_امین_پور
گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش: عالی است
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیز مغول!
#شعرنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar
#قیصر_امین_پور
گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش: عالی است
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیز مغول!
#شعرنگار
#پایگاه_جامع_مدیریار
www.modiryar.com
@modiryar