امام حسین علیه السلام میفرمایند:
إنَّ حَوائِجَ النَّاسِ إلَیْکُم مِنْ نِعَمِ اللهِ عَلَیْکُمْ، فَلا تَمِلُّوا النِّعَمَ.
در خواستهای مردم از شما از نعمتهای خدا بر شماست ، پس از این نعمتها خسته و ملول نشوید.
بحار الأنوار، ج 74، ص 318
@mkmh_marand
إنَّ حَوائِجَ النَّاسِ إلَیْکُم مِنْ نِعَمِ اللهِ عَلَیْکُمْ، فَلا تَمِلُّوا النِّعَمَ.
در خواستهای مردم از شما از نعمتهای خدا بر شماست ، پس از این نعمتها خسته و ملول نشوید.
بحار الأنوار، ج 74، ص 318
@mkmh_marand
سواد زندگی
اگر در خانه بیماری داریم که مجبور به استراحت است و نمی تواند از خانه خارج شود، سعی کنیم وقتی نزد او سخن می گوییم از برنامه های تفریح و گردش زیاد سخن نگوییم چون در روحیه او تاثیر منفی می گذارد و روند بهبود او را کند تر می کند.
چنین بیمارانی به ویژه اگر جوان باشند ، از نظر روحی افت روحی پیدا می کنند.
@mkmh_marand
اگر در خانه بیماری داریم که مجبور به استراحت است و نمی تواند از خانه خارج شود، سعی کنیم وقتی نزد او سخن می گوییم از برنامه های تفریح و گردش زیاد سخن نگوییم چون در روحیه او تاثیر منفی می گذارد و روند بهبود او را کند تر می کند.
چنین بیمارانی به ویژه اگر جوان باشند ، از نظر روحی افت روحی پیدا می کنند.
@mkmh_marand
* طنز صبحگاهی *
دستش رو خاروند و گفت،، مثل اینکه قراره پول بیاد دستم
یکم بعد پاش رو خاروند و گفت،، مثل اینکه قراره برم مسافرت
بعدش گوشش روخاروند و گفت،، یکی داره پشت سرم حرف میزنه.
شکمشو خاروند و گفت، قراره یه شام حسابی بخورم.
پشتشو خاروند و گفت....
خلاصه اینکه،، بزرگوار به هرچیزی اعتقاد داشت غیر از حموم رفتن🤣 🤣🤣🤣🤣
@mkmh_marand
دستش رو خاروند و گفت،، مثل اینکه قراره پول بیاد دستم
یکم بعد پاش رو خاروند و گفت،، مثل اینکه قراره برم مسافرت
بعدش گوشش روخاروند و گفت،، یکی داره پشت سرم حرف میزنه.
شکمشو خاروند و گفت، قراره یه شام حسابی بخورم.
پشتشو خاروند و گفت....
خلاصه اینکه،، بزرگوار به هرچیزی اعتقاد داشت غیر از حموم رفتن🤣 🤣🤣🤣🤣
@mkmh_marand
داستان جالب و واقعی هست ، حتما بخوانید:
باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که، باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم میداد. وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده بود.
مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشکیاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق میگریست.
باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و اطمینان میبخشید و میگفت؛ نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدّد بر خواهیم آمد.
چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفهای کرد و دیگر بار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند.
مادر از باتلر پرسید، از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟
باتلر گفت، راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد، طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم.
کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم.
@mkmh_marand
باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که، باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم میداد. وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده بود.
مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشکیاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق میگریست.
باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و اطمینان میبخشید و میگفت؛ نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدّد بر خواهیم آمد.
چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفهای کرد و دیگر بار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند.
مادر از باتلر پرسید، از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟
باتلر گفت، راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد، طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم.
کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم.
@mkmh_marand
قرآن کریم :
لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون
آل عمران ،۹۲
ضمن سلام و آرزوی قبولی طاعات و
عبادات بندگان برگزیده خدا
بدینوسیله موسسه خیریه مهرورزان هرزند ضمن اعلام آمادگی خود را جهت تهیه و توزیع مواد غذایی و اخذ فطریه ، کفاره و هر گونه خیرات و نذورات نقدی با رویکرد هزینه کرد واقعی در روز عید فطر اعلام می دارد.
لذا در صورت تمایل می توانید وجوهات خویش را به شماره کارت ۲۳۶۸-۹۹۰۰-۹۹۷۵-۶۰۳۷ و یا به شماره کارت ۵۷۰۴-۴۴۸۲-۱۰۷۰-۵۸۹۲ بنام موسسه خیریه مهرورزان واریز نمائید.
ضمن تقدیر و تشکر از کلیه بزرگواران وتبریک پیشاپیش عید سعید فطر ، برای تک،تک عزیزان سلامتی و طول عمر با برکت از درگاه خداوند منان آرزمندیم.
دفتر موسسه واقع در میدان محراب مرند،جنب کاریابی مرند آذر در روز عید فطر از ساعت ۱۰صبح الی ۱۴ ظهر دایر می باشد.
لازم بذکر می باشد در روز عید فطر
هر آنچه سر قبر و مزار اموات مان جمع آوری شود جهت تکمیل غسالخانه صرف خواهد شد.
تلفن تماس عزیزان ، ۰۹۱۴۳۹۱۳۹۵۹
با تشکر از حسن اعتماد شما
موسسه خیریه مهرورزان
@mkmh_marand
لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون
آل عمران ،۹۲
ضمن سلام و آرزوی قبولی طاعات و
عبادات بندگان برگزیده خدا
بدینوسیله موسسه خیریه مهرورزان هرزند ضمن اعلام آمادگی خود را جهت تهیه و توزیع مواد غذایی و اخذ فطریه ، کفاره و هر گونه خیرات و نذورات نقدی با رویکرد هزینه کرد واقعی در روز عید فطر اعلام می دارد.
لذا در صورت تمایل می توانید وجوهات خویش را به شماره کارت ۲۳۶۸-۹۹۰۰-۹۹۷۵-۶۰۳۷ و یا به شماره کارت ۵۷۰۴-۴۴۸۲-۱۰۷۰-۵۸۹۲ بنام موسسه خیریه مهرورزان واریز نمائید.
ضمن تقدیر و تشکر از کلیه بزرگواران وتبریک پیشاپیش عید سعید فطر ، برای تک،تک عزیزان سلامتی و طول عمر با برکت از درگاه خداوند منان آرزمندیم.
دفتر موسسه واقع در میدان محراب مرند،جنب کاریابی مرند آذر در روز عید فطر از ساعت ۱۰صبح الی ۱۴ ظهر دایر می باشد.
لازم بذکر می باشد در روز عید فطر
هر آنچه سر قبر و مزار اموات مان جمع آوری شود جهت تکمیل غسالخانه صرف خواهد شد.
تلفن تماس عزیزان ، ۰۹۱۴۳۹۱۳۹۵۹
با تشکر از حسن اعتماد شما
موسسه خیریه مهرورزان
@mkmh_marand
Forwarded from کانال کارآفرینان هرزند
روز چهار شنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۲ از ساعت ۱۰:۳۰ الی ۱۲ صبح مصادف با عید فطر در مسجد الزهرا س واقع در خیابان جلفا پشت مدرسه لقمان برگزار میگردد.
مجلس زنانه همزمان در منزل شخصی بالاتراز مسجد الزهرا (س) برپاست.
از درگاه خداوند متعال برای آن عزیز تازه سفرکرده رحمت و غفران الهی و برای خانواده های محترم، صبر جمیل و اجر جزیل مسئلت می نماییم.
برای شادی روح مسافران آسمانی، وروح عزیزان تازه سفر کرده هدیه ای بفرستیم با ذکر فاتحه و صلوات
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
دزدی
دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست
وقتی پزشکی برای «نفع رساندن» به همکار و رفیق رادیولوژیست خود، بیمار بی خبر از همه جا را به او حواله میکند،
این دزدی است
وقتی راننده تاکسی مسافر شهرستانی نا آشنا را در شهر دور خودش می چرخاند و دو برابر کرایه میگیرد،
این دزدی است.
وقتی تعمیرکار ماشین با دست های چرب و چیلی و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکند، برای تعویض یک پیچ از شما دویست هزارتومان میگیرد، شما نمیدانید و تشکر هم میکنید، ولی خودش میداند که حق العمل اش پنج هزار تومان است،
این دزدی است.
وقتی کارمند مملکت به جای کار ، میگوید سیستم قطعه و بازی میکند و فیلم دانلود میکند،
این دزدی است.
وقتی به جای حل کردن مشکل مردم، مدام وعده میدهید، اعتماد آنها را می دزدید و در ادامه ایمان و دین و باورش هم به خدا کمرنگ میشود،
این دزدی است.
وقتی استاد بدون مطالعه وارد کلاس میشود و برای پر کردن وقت کلاس از دانشجوها میخواهد یکی یکی بیایند و کنفرانس بدهند،
این دزدی است.
وقتی کارخانه داری به جای لیمو، اسید سیتریک می ریزد توی شیشه و به اسم آبلمیوی خالص به خلق الله میفروشد،
این دزدی است.
وقتی مامور بهداشتی اینها را می بیند و صورتش را آن طرف میکند،
این دزدی است.
دزدی فقط جیب بُری توی اتوبوس نیست، دزدها هم همیشه روی دست شان خالکوبی های گنده ندارند و کاپشن خلبانی نمی پوشند.
دزدها میتوانند بوی خوش ادکلن بدهند، ساعت گرانقیمت ببندند، میتوانند لباس مارک دار بپوشند و حرفهای قلمبه سلمبه هم پست کنند و بزنند، اما وقت و عمر مردم را بدزدند.
دزدهای تابلودار! دزدهایی که دست و پایشان را خالکوبی اژدها میکنند، به مراتب از دزدهای کت و شلوار پوش و ادکلن زده قابل تحمل ترند.
احساس مسولیت و وجدان داشته باشیم
مطمئن باشیم چوب خدا صدا ندارد
دزدی نکنیم تا مملکت مان اصلاح شود
@mkmh_marand
دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست
وقتی پزشکی برای «نفع رساندن» به همکار و رفیق رادیولوژیست خود، بیمار بی خبر از همه جا را به او حواله میکند،
این دزدی است
وقتی راننده تاکسی مسافر شهرستانی نا آشنا را در شهر دور خودش می چرخاند و دو برابر کرایه میگیرد،
این دزدی است.
وقتی تعمیرکار ماشین با دست های چرب و چیلی و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکند، برای تعویض یک پیچ از شما دویست هزارتومان میگیرد، شما نمیدانید و تشکر هم میکنید، ولی خودش میداند که حق العمل اش پنج هزار تومان است،
این دزدی است.
وقتی کارمند مملکت به جای کار ، میگوید سیستم قطعه و بازی میکند و فیلم دانلود میکند،
این دزدی است.
وقتی به جای حل کردن مشکل مردم، مدام وعده میدهید، اعتماد آنها را می دزدید و در ادامه ایمان و دین و باورش هم به خدا کمرنگ میشود،
این دزدی است.
وقتی استاد بدون مطالعه وارد کلاس میشود و برای پر کردن وقت کلاس از دانشجوها میخواهد یکی یکی بیایند و کنفرانس بدهند،
این دزدی است.
وقتی کارخانه داری به جای لیمو، اسید سیتریک می ریزد توی شیشه و به اسم آبلمیوی خالص به خلق الله میفروشد،
این دزدی است.
وقتی مامور بهداشتی اینها را می بیند و صورتش را آن طرف میکند،
این دزدی است.
دزدی فقط جیب بُری توی اتوبوس نیست، دزدها هم همیشه روی دست شان خالکوبی های گنده ندارند و کاپشن خلبانی نمی پوشند.
دزدها میتوانند بوی خوش ادکلن بدهند، ساعت گرانقیمت ببندند، میتوانند لباس مارک دار بپوشند و حرفهای قلمبه سلمبه هم پست کنند و بزنند، اما وقت و عمر مردم را بدزدند.
دزدهای تابلودار! دزدهایی که دست و پایشان را خالکوبی اژدها میکنند، به مراتب از دزدهای کت و شلوار پوش و ادکلن زده قابل تحمل ترند.
احساس مسولیت و وجدان داشته باشیم
مطمئن باشیم چوب خدا صدا ندارد
دزدی نکنیم تا مملکت مان اصلاح شود
@mkmh_marand
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سر حد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور ، به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سر حد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سر حد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الان تان در دل خود پیدا نخواهید کرد در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتو افکنی کند در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که“تاسر حد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سر حد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید این هر دو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید.
@mkmh_marand
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سر حد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور ، به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سر حد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سر حد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الان تان در دل خود پیدا نخواهید کرد در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتو افکنی کند در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که“تاسر حد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سر حد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید این هر دو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید.
@mkmh_marand
نصایح پدر
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ:
1- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ
2- اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ.
3- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ.
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭائیم ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ ، ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
و می خواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ اینچنین شده ﺑﻮﺩ.
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ.
@mkmh_marand
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ:
1- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ
2- اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ.
3- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ.
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭائیم ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ ، ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
و می خواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ اینچنین شده ﺑﻮﺩ.
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ.
@mkmh_marand
حتما بخوانید جالب است:
داستانی تامل بر انگیز و تلنگری برای همه
ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﺬﺭﺍ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﻬﺎ ﻣﯿﺸﻨﻮﻧﺪ ﻭ ﻗﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺵ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ .. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ.
ﯾﮏ ﺷﺐ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩ ، ﯾﺎ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ، ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ همیشه ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﻔﺼﻞ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﮔﻔﺘﻢ :
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺭﻓﺎﻩ ﺗﻮﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﭽﺴﺒﯽ ...
ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﺪﯼ
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻢ ، ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﮐﻨد ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﺒﺎﺷﯽ ...
ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ..
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ ، ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﯽ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ
ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ، ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﺭﻫﺎﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﯽ ﺭﻭﺣﯽ ﺯﺩ ...
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ .. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻮﺩ، ﺍﺻﻼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻡ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ...
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻣﮕﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ
ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ...
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ ؟
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪ ، ﺩﭼﺎﺭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ که لباس ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ، ﻧﻪ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻡ، ﺍﻣﺎ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ..
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﺷﺪ ،ﺣﺎﻻ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺿﻌﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ... ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﻣﺮﮔﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ، ﮐﺸﻮﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ،ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ آﺯﻣﺎﯾﺸﺶ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ...
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ،ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻮﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﺸﻮﻡ ...
ﺁﻧﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺒﺮ ﭘﺪﺭ ﺷﺪﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ...
ﺣﺎﻻ ﻫﺮﺷﺐ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ اﻭ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻟﯽ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺍﺯ ﺗﭙﺶ ﻣﯽ ایستد.
مواظب حرف هایمان باشیم و در کنار هم از زندگی لذت ببریم.
@mkmh_marand
داستانی تامل بر انگیز و تلنگری برای همه
ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﺬﺭﺍ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﻬﺎ ﻣﯿﺸﻨﻮﻧﺪ ﻭ ﻗﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺵ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ .. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ.
ﯾﮏ ﺷﺐ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩ ، ﯾﺎ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ، ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ همیشه ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﻔﺼﻞ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﮔﻔﺘﻢ :
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺭﻓﺎﻩ ﺗﻮﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﭽﺴﺒﯽ ...
ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﺪﯼ
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻢ ، ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﮐﻨد ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﺒﺎﺷﯽ ...
ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ..
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ ، ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﯽ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ
ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ، ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﺭﻫﺎﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﯽ ﺭﻭﺣﯽ ﺯﺩ ...
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ .. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻮﺩ، ﺍﺻﻼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻡ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ...
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻣﮕﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ
ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ...
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ ؟
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪ ، ﺩﭼﺎﺭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ که لباس ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ، ﻧﻪ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻡ، ﺍﻣﺎ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ..
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﺷﺪ ،ﺣﺎﻻ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺿﻌﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ... ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﻣﺮﮔﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ، ﮐﺸﻮﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ،ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ آﺯﻣﺎﯾﺸﺶ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ...
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ،ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻮﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﺸﻮﻡ ...
ﺁﻧﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺒﺮ ﭘﺪﺭ ﺷﺪﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ...
ﺣﺎﻻ ﻫﺮﺷﺐ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ اﻭ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻟﯽ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺍﺯ ﺗﭙﺶ ﻣﯽ ایستد.
مواظب حرف هایمان باشیم و در کنار هم از زندگی لذت ببریم.
@mkmh_marand
در سنین کودکی و خردسالی با تمرکز بر روی تغذیه و استراحت کافی می توان شاهد بالا رفتن سطح ضریب هوشی و کسب خلاقیت و نمرات بالا در درس های کودکان در مدرسه بود.
@mkmh_marand
@mkmh_marand
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ
یا حیّ و یا قیّوم (ای زنده، ای پاینده)
خدایا:
در این عید بزرگ مسلمین
ما را مشمول
رحمت بی پایانت قرار ده
گناهان و کوتاهی های ما را
ببخش ، و این وداع را آخرین
و داع (با ماه رمضان)
عمرمان قرار مده
ایزد یکتا:
بر دلهامان آرامشی فرو ریز که هر آنچه
ما را به درد می آورد ، نادیده بگیریم.
آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم
ای زنده، ای پاینده
@mkmh_marand
یا حیّ و یا قیّوم (ای زنده، ای پاینده)
خدایا:
در این عید بزرگ مسلمین
ما را مشمول
رحمت بی پایانت قرار ده
گناهان و کوتاهی های ما را
ببخش ، و این وداع را آخرین
و داع (با ماه رمضان)
عمرمان قرار مده
ایزد یکتا:
بر دلهامان آرامشی فرو ریز که هر آنچه
ما را به درد می آورد ، نادیده بگیریم.
آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم
ای زنده، ای پاینده
@mkmh_marand
وقت طلا نیست
وقت زندگی است
و هیچ چیز با ارزش تر از
زندگی نیست....
قدر لحظه ها را بدانیم
که عمر و زندگی المثنی ندارد.
سلام
صبح چهارشنبه دوستان بخیر
عید همگی مبارک
با تشکر از آقای جعفری نژاد
@mkmh_marand
وقت زندگی است
و هیچ چیز با ارزش تر از
زندگی نیست....
قدر لحظه ها را بدانیم
که عمر و زندگی المثنی ندارد.
سلام
صبح چهارشنبه دوستان بخیر
عید همگی مبارک
با تشکر از آقای جعفری نژاد
@mkmh_marand
پرده پوشی گناه دیگران
حضرت محمد (ص) از امام علی (ع)
پرسیدند: اگر مردی را در حال ارتکاب فحشایی
و گناهی دیدی چه میکنی؟
مولا امیرالمؤمنین
پاسخ دادند:او را میپوشانم
رسول الله پرسیدند:
اگر دوباره او را در حال ارتکاب گناه دیدی چه؟
مولا باز هم جواب دادند: او را میپوشانم.
رسول الله سه مرتبه این سوال را پرسیدند
و مولا امیرالمؤمنین هر سه بار، همان پاسخ
را دادند.
حضرت محمد (ص) فرمودند:
جوانمردی جز علی نیست. آنگاه رسول الله رو
به اصحاب کردند و فرمودند: برای برادران خود
پرده پوشی کنید
مستدرک الوسائل ، ج ۱۲ ، ص ۴۲۶
@mkmh_marand
حضرت محمد (ص) از امام علی (ع)
پرسیدند: اگر مردی را در حال ارتکاب فحشایی
و گناهی دیدی چه میکنی؟
مولا امیرالمؤمنین
پاسخ دادند:او را میپوشانم
رسول الله پرسیدند:
اگر دوباره او را در حال ارتکاب گناه دیدی چه؟
مولا باز هم جواب دادند: او را میپوشانم.
رسول الله سه مرتبه این سوال را پرسیدند
و مولا امیرالمؤمنین هر سه بار، همان پاسخ
را دادند.
حضرت محمد (ص) فرمودند:
جوانمردی جز علی نیست. آنگاه رسول الله رو
به اصحاب کردند و فرمودند: برای برادران خود
پرده پوشی کنید
مستدرک الوسائل ، ج ۱۲ ، ص ۴۲۶
@mkmh_marand
سلام و درود بر نماز گزاران و
صائمین واقعی
سلام و درود بر تمامی خیرین
و نیکوکاران
سلام و درود خدمت همولایتی
عزیز و بندگان مخلص خدا
یک ماه عبادت و بندگی خالصانه خداوند متعال گوارای وجودتان باد
امیدواریم خواسته ها و دعاهاتون به آسمان اجابت رسیده باشد .
سپاس از همه بخشش ها و
سخاوتمندی هاتون
کاش دستانمان آنقدر بزرگ و
قوی بود ، که میتوانستیم چرخ
دنیا را بکامتان بچرخانیم ، اما
کسی را میشناسیم که بر همه
چیز تواناست ، شما را به او
میسپاریم.
من باب وظیفه دسته گلی
هدیه میکنیم در این عید بزرگ
مسلمین خدمت تک ، تک شما
بزرگواران
عید همگی مبارک
موسسه خیریه مهرورزان
@mkmh_marand
صائمین واقعی
سلام و درود بر تمامی خیرین
و نیکوکاران
سلام و درود خدمت همولایتی
عزیز و بندگان مخلص خدا
یک ماه عبادت و بندگی خالصانه خداوند متعال گوارای وجودتان باد
امیدواریم خواسته ها و دعاهاتون به آسمان اجابت رسیده باشد .
سپاس از همه بخشش ها و
سخاوتمندی هاتون
کاش دستانمان آنقدر بزرگ و
قوی بود ، که میتوانستیم چرخ
دنیا را بکامتان بچرخانیم ، اما
کسی را میشناسیم که بر همه
چیز تواناست ، شما را به او
میسپاریم.
من باب وظیفه دسته گلی
هدیه میکنیم در این عید بزرگ
مسلمین خدمت تک ، تک شما
بزرگواران
عید همگی مبارک
موسسه خیریه مهرورزان
@mkmh_marand