بیپیرهن به دنیا میآییم
بیپیرهن از دنیا میرویم.
آنچه میمانَد، دکمههای خاطرات است که ما را به هم میپیوندد.
#یادداشت_روز
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍15❤9👏6👌2
نه گذشته زنده است
نه آینده
حال کن
من و تو
بازیگریم
خدا
کارگردان
مترسک
شوق پرواز دارد
آسمان
هوس زمین
پنجره
جدایی میآورد
نسیم را
صدا کن
پروانه
به دنبال گل پیرهنت
تو در فکرِ خشک کردنش
کدامیک رؤیاست
زندگی
یا مرگ
بیداری؟
شب
تاریکی را میبلعد
روز
شب را
موج
در آغوش ساحل
به عقیم بودنش
میاندیشد
مترسک
بهترین لباسش را پوشید
پرستو
مهاجرت کرده بود
تار میبینم
چشمهایم
خانهی عنکبوت
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🔥13❤🔥12👏8❤4👍4
رسالهای نوشته بود در باب علایق مگسها. چکیدهاش این بود: «مگسها فقط دور چیزهای بالقوه فاسد و مضر جمع میشوند. چه آن شیء شیرینی باشد، چه مدفوع؛ به هر حال خطرناک است.»
رسالهاش سروصدای زیادی به پا کرده و امروز، جلسهی نقد آن بود. شخصیتهای ادبیِ مشهور در سالن حضور داشتند و جای سوزن انداختن نبود.
نسخههای چاپی روی میزها چیده شده بود. مگسها وزوزکنان بالای رسالهها میچرخیدند و هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد. کمکم هوا سنگین شد. جمعیت، غرغرکنان سالن را ترک کرد.
نویسنده به سالن خالی چشم دوخت؛ ظاهراً جلسهای در کار نبود. مگسها به سمتش هجوم آوردند. یکی از مگسها روی دستش نشست. دیگری روی صورتش. آن یکی روی پایش. چند لحظه بعد، وزوزِ مگسها سالن را پُر کرد.
#داستانک
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍12❤🔥10❤6👏5👌1
خطخطی
جنجالی به پا کرد
بیثمر
شعر شد
واژهی سربهزیر
#یادداشت_روز
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍20❤6🔥2👏2
«عنخ اسن آمون»، ملکهی مصر، نگران جان خود و فرعون است. بستههای شومی حاوی پیامهای تهدیدآمیز به قصر میرسد. شهبانو از «راهوتپ» که مأمور مدجای* و حقیقتیاب است میخواهد به این موضوع رسیدگی کند. همزمان قتلهای فجیعی در شهر اتفاق میافتد. شواهد نشان میدهند که این جنایتها هم به خانوادهی سلطنتی و فرعون مرتبطند. راهوتپ میکوشد این رابطه را کشف و از جان فرعون محافظت کند، اما خطرات زیادی در راه است. باید دید آیا او میتواند این مأموریت را با موفقیت به پایان برساند.
«کتاب سایهها» داستانی جنایی-تخیلی است که در بستر مصر باستان روایت میشود. «نیک دریک» ما را به سفری در زمان میبرد و میکوشد برای معماهای بیجواب آن دوران از جمله علت مرگ «توت عنخ آمون» پاسخی منطقی بیابد. فرعون جوان مدت زیادی نیست که به تخت سلطنت نشسته است. «آی»، وزیر اعظم، و «حارمحب»، ارتشبد نیروهای مسلح مصر، دو شخصیت بانفوذی هستند که برای رسیدن به قدرت در رقابتند.
آیا یکی از این دو نقشهی قتل فرعون را برنامهریزی کرده و در رؤیای جانشینی او فرو رفته است؟ رابطهی قتلهای رخداده با کاخ فرعون چیست؟ آیا قاتل با اتفاقاتی که برای فرعون رخ میدهد، ارتباط دارد؟ قاتل از چه کسی دستور میگیرد؟ آی یا حارمحب؟ یا شاید سرخود این قتلها را انجام میدهد؟ تدابیر امنیتی در قصر شدید است، پس بستههای شوم چگونه سر از اتاق خواب فرعون و شهبانو درمیآورند؟
شهبانو در این داستان نقش پررنگی دارد. با اینکه کمسن است، بسیار خردمند و تواناست. به اطرافیانش اعتماد ندارد، به همین دلیل «راهوتپ» را استخدام میکند. راهوتپ در این راه با مشکلات فراوانی روبهرو میشود. کاخ فرعون جایی است که دسیسه، توطئه و خیانت در آن جریان دارد. راهوتپ میداند که یک خائن در کاخ وجود دارد، اما برای شناسایی این فرد راه زیادی در پیش است، تقریباً تا انتهای داستان.
کتاب سایهها با استفاده از نام شخصیتهای تاریخی واقعی، داستان جنایی خلاقانهای میسازد که در عین حال، تلاشی است برای به تصویر کشیدن جریان زندگی در مصر باستان. شاید ریتم داستان مانند برخی از داستانهای جنایی سریع نباشد، اما روایت متفاوت آن میتواند تجربهی تازه و دلچسبی برای دوستداران این ژانر رقم بزند.
*مدجای: نیروی امنیتی مصر باستان؛ معادل پلیس امروز. اعضای مدجای در حفاظت از فرعون، کاخها، گورستانها و حل پروندههای جنایی نقش داشتند.
#معرفی_کتاب
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👏24❤🔥13❤3👍3👌3
#شاعرانه
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👌13😢11❤7👏5
ماشینش پتپت میکند و خاموش میشود. اینجا، وسط بیابان، تنها مانده. هیچ اتومبیل دیگری در جاده دیده نمیشود. موبایلش را برمیدارد؛ آنتن ندارد.
چند جرعه آب مینوشد و نگاهی به اطراف میاندازد. چند متر جلوتر، یک باجهی تلفن است. باجههای تلفن سالهاست از کار افتادهاند. احتمالاً این یکی هم خراب است، اما امتحانش ضرری ندارد.
پیاده میشود و به سمت باجه میرود. همینکه در را میگشاید، تلفن زنگ میخورد. چطور ممکن است؟ با دستی لرزان گوشی را برمیدارد. صدای عموی مُردهاش در گوشی میپیچد:
«سلام پسرم. بالاخره رسیدی. دارم میآم دنبالت.»
گوشی از دستش لیز میخورد. هراسان بهسمت جاده میدود. هیچ ماشینی در جاده نیست.
#داستانک
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤18👌12👏4❤🔥3👍2
فقط یک آرزو داشت. یکی از آن دایرههای تودلبرو را میخواست. آخ، اگر میشد... دیگر هیچکس مسخرهاش نمیکرد، و کسی نمیگفت: «درد را از هر طرف که بخوانی، درد است.»
تصمیمش را گرفت. یک روز، وقتی جملهها ناهار سنگینی خورده بودند و چرتشان گرفته بود، یواشکی نقطهی پایان یکیشان را برداشت و گذاشت روی سرش.
داشت فرار میکرد که پایش به یک ویرگول گیر کرد و با سر زمین خورد.
حالا به جرم سرقت در زندان است. نگهبانها هروقت از کنارش رد میشوند، پوزخند میزنند و میگویند: «دزد را از هر طرف که بخوانی، دزد است.»
#داستانک
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
💯16👏9👌6❤5😍1
●عکس
خاطرهی فریزشده
●سایه
امضای خورشید روی دیوار
●کویر
ثمرهی عشق دریا به خورشید
●پنجرهها
تابلوهایی چهار فصل
●عقربهها
دوندههایی ابدی
●شب
روزِ به سوگ نشسته
●آسمان
نیستی که هست
●زمان
زندانی ساعت شنی
●غروب
خورشیدی که خون گریه میکند
●رود
آبیرگ زمین
●باد
لیلای بید
#واژه_نامه
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤🔥15👏8❤7👌5🔥1🥰1
فرنگیس مرده است.
و مرگ، بهترین بهانه برای کندوکاو در معنای زندگی.
راوی، باستانشناسی ایرانیست که به آلمان مهاجرت کرده و رابطهی دوستانهی عمیقی با فرنگیس داشته است. تکهخاطرههای او با فرنگیس و دیگر دوستانش داستان را میسازند. قصهای خطی در کار نیست؛ خواننده تنها مشاهدهگر برشهایی از روابط راویست و اوست که باید قطعات پازل را کنار هم بچیند و داستان را در ذهنش کامل کند.
راوی و فرنگیس در پی گنجنامهاند؛ گنجنامهای که آنها را به گذشته و به وطنشان پیوند میزند. این جستوجو، سفریست برای شناخت خود و ریشههاشان. مهاجرت زخمیست در روح مهاجر، دردی بیدرمان؛ و همین است که مهاجر مدام در سفر است، بهدنبال مرهمی بر رنج خویش.
قلب راوی زمانی در تهران است، وقتی در دارآباد. گاهی در آلمان و بعد در آفریقا. در جستوجوی زندگیست و از مرگ گریزان. اما این مرگ است که همهجا تعقیبش میکند و پیوسته در ذهنش رژه میرود.
شاید غمانگیزترین بخش آنجاست که راوی در دفترچه تلفنش دنبال شمارهای میگردد و ناگهان متوجه میشود بیشتر نامها مردهاند. از آنها فقط خاطرهای مانده و شاید هم دلیل مرگشان. و کیست که این تجربه را نداشته باشد؟ به فهرست مخاطبانت نگاه میکنی؛ بعضی را مرگ با خود برده و برخی را فراموشی.
و شاید جانکاهترین حس دنیا، همان احساس گناهیست که بعد از مرگ هر عزیزی بیچارهات میکند. میپنداری تقصیر توست. که میتوانستی جلوی مرگش را بگیری، اما کوتاهی کردی. که شاید اگر پیشش بودی، نمیمرد. که شاید اگر زودتر میرسیدی، که اگر حرفهایش را جدی میگرفتی، که اگر بیشتر دوستش داشتی...
فرنگیس مرده است.
همچنانکه همه میمیرند.
اما شاید زیباترین تصویر مرگ در این چند جمله خلاصه شود:
«خاطرهها را به هم میچسبانند و آن را شعر میکنند و شعر زندگی او را میخوانند.
شعر زندگی! شعرهای کوتاه. شعرهای بلند.
اینجا، در سرزمین بائوباب، کسی نمیمیرد.
تا شعر زندگی تو را میخوانند، تو هستی؛
تو، که حالا عین طبیعت شدهای...
با باد میوزی، با ستارگان میتابی،
با چشم کرکسان به دنیا نگاه میکنی
و در پوست ماران، تپش قلب زمین را اندازه میگیری...».*
*از متن کتاب
#معرفی_کتاب
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍19❤🔥10❤6👏4👌3
Forwarded from کاریکلماتورهای میترا جاجرمی
#کاریکلماتور_پزشکی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤40👏5👌4🔥3
رمانهای زیادی نوشت که هیچکدام مجوز چاپ نگرفت. در واپسین لحظههای زندگیاش با صدایی لرزان گفت: «بهزودی همه داستانهای منو میخونن و شما هم نمیتونین کاری بکنین.»
قبرستان پر شده بود از کتابهای او. هر کتابی را که از بین میبردند، کتاب دیگری سر از خاک برمیآورد. جسدش را به قبرستان دیگری بردند؛ همین اتفاق تکرار شد.
تصمیم گرفتند جسد را بسوزانند و خاکسترش را در تمام شهر پراکندند. حالا در همهی شهر کتاب میروید.
#داستانک
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👌13👏9❤5👍4
آسمان میفروخت. هرکس بسته به وسعش، صاحب تکهای از آسمان میشد. حالا در هر خانه قسمتی از آسمان آویخته بود.
آسمان شهر روزبهروز کوچکتر میشد و جیبهای او هر روز بزرگتر. روزی ناپدید شد. نه آسمان به جا ماند، نه تکههایش.
به شهر دیگری رسید. بساطش را پهن کرد. آسمان میفروخت...
#داستانک
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤🔥12👍10❤9👏6👌3🕊1
هفتهی پیش سراغ یک کتاب معمایی رفتم؛ شروعش آنقدر کشش داشت که نفهمیدم چطور چند فصل گذشت، اما یک اشکال بزرگ داشت: بعد از چند فصل، نویسنده دوباره ماجرا را از اول تعریف میکرد و این روند تا پایان ادامه داشت. انگار نویسنده کتابش را سریالی هفتگی فرض کرده که «آنچه گذشت» لازم دارد. مگر خواننده ماهی گلی است با حافظهی سهثانیهای؟ (که همین هم محل تردید است!) اهل مطالعه، مخصوصاً دوستداران ژانر معمایی، بهقدر کافی باهوش هستند که چند روز ماجرا را در ذهن نگه دارند، پس دلیل این تکرارهای بیمورد چیست؟ چرا داستانی را که میشود در سیصد صفحه جمع کرد، با تکرارهای بیجا به پانصد صفحه میرسانند؟ این کار جز ملال خواننده و نخوانده شدن اثر ثمر دیگری هم دارد؟ بگذریم از ناشرانی که نویسنده را وامیدارند به تحویل رمانی مثلاً صد هزار کلمهای.
همین تکرارهای بیش از حد و خستهکننده در کتابهای غیرداستانی و آموزشی هم هست. نویسنده یک موضوع ساده را آنقدر تکرار میکند که حال خواننده به هم میخورد و خیلی از اوقات کتاب را رها میکند. درست است که تکرار به تثبیت موضوع در ذهن کمک میکند، اما زیادیاش هم گاهی نتیجهی عکس میدهد. نمونهی ملموسش «جملات تأکیدی» است؛ مدام تکرار کنید «من ثروتمندم» یا «من شادم»، ذهن تکرارگریزتان هم میگوید: «باشه، باشه، فهمیدم. دست از سرم بردار!»
دوران مدرسه یا دانشگاه را که به خاطر دارید. از آن همه تکرار و حفظ کردن درسهایی مانند تاریخ چه چیزی در ذهنتان مانده؟ تقریباً هیچ. تکرار ثابت یک موضوع برای ماندن در حافظهی کوتاهمدت (مثلاً برای قبولی در امتحان) مفید است، اما تثبیت در حافظهی بلندمدت نیازمند راهکارهای دیگری است.
تکرار در نوشته وقتی جذاب و تأثیرگذار است که نویسنده بتواند راهی برای نو جلوه دادن آن بیابد و از یکنواختی متن پیشگیری کند. اگر لازم است موضوعی را در متن آموزشیتان تکرار کنید، به فراخور متن میتوانید از راهکارهای زیر بهره ببرید:
سخن پایانی
ما برای یادگیری و تثبیت مطالب در ذهن به تکرار نیازمندیم، اما تکرار بیمورد یا زیاد بهخصوص در رمان، بیشتر باعث خستگی خواننده میشود. (مگر اینکه در خدمت هدف خاصی باشد). در متنهای آموزشی هم بهتر است بیش از حد لزوم موضوعات را تکرار نکنیم و اگر مجبوریم، راههایی برای نوبیانی بیابیم. بهترین ایده هم اگر مدام تکرار شود، به چشم خواننده «تکرار مکررات» میرسد و شوقی برای خواندنش در خود نمییابد.
#یادداشت_روز
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🔥10👌10❤6👏6👍2
#کاریکلماتور
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍15👌11👏4❤2💯1
سالها در زندان بود؛ جرمش زن بودن. مدتی بود خواب عجیبی میدید: پرندهای بود آزاد، میان پرندگان دیگر.
یک روز صبح که از خواب بیدار شد، دید پوستش میخارد. کمکم پوست بدنش پر شد از زائدههای پَرمانند.
مسئولان زندان که از ظاهر زن شوکه شده بودند، او را به بیمارستان فرستادند. دکتر پس از معاینهی دقیق گفت: «این بیماری مسری و لاعلاجه. باید قرنطینه بشه. زیاد زنده نمیمونه.»
مأموران وحشتزده رهایش کردند و رفتند. زن در تنهایی روزها را میشمرد تا زمان مرگش فرا برسد. روزی دکتر به ملاقاتش آمد، دستش را به آرامی فشار داد و در چشمهایش خیره شد: «وقتشه.»
با هم راه افتادند. دکتر جلوی اتاقی ایستاد. در را گشود. اتاق پر بود از زنهایی که پوستشان پوشیده از پر بود.
زنها به تازهوارد خوشآمد گفتند. دکتر لبخند زد: «باید آماده بشین. فردا پرواز میکنین.»
#داستانک
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🕊18❤7👏4💯3🥰1
دیروز مسافری داشتم. پشت سرش آب ریختم به امید آنکه زودتر برگردد. آب زمین را تر کرد، اما چند دقیقهی بعد، اثری از آن نبود. آب هنوز بود، اما من دیگر آن را نمیدیدم. نبودنها در ذهنم تداعی شد. امروز کسی هست که حرف میزند، کار میکند، عشق میورزد، میگرید و میخندد و فردا ناپدید میشود؛ انگار که هرگز نبوده است.
اما آب که از بین نمیرود، تنها ظاهرش تغییر میکند و به چیزی تبدیل میشود که چشم ما ناتوان است از دیدنش. شاید مرگ همان خورشید باشد که حالت آدمی را دگرگون میکند، و تنها ضعف ادراک ما در فهم وجود دیگری است که غم و دلتنگی میآفریند.
شاید سرشت انسان پابرجا باشد و تنها ظاهرش متغیر؛ گاهی مادی، گاهی اثیری. انسان اولیه ماهیت آب را نمیدانست و چهبسا میپنداشت خورشید باعث نابودی آن است. اما با پیشرفت علم، این تصور نادرست اصلاح شد. شاید در آیندهای نهچندان دور هم دریابیم که انسانها با مرگ نابود نمیشوند، تنها از حالتی به حالت دیگر تغییر میکنند.
چه کسی میداند؛ شاید ما هم مثل قطرههای آب فقط مسافریم؛ مدتی در زمین میمانیم و سپس در آسمان گرد هم میآییم تا زیستابر تازهای بسازیم.
#یادداشت_روز
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍10❤7👏6👌3💯2
کتابهایش را در ذهنش مینوشت و هرکدام را در قفسهای مخصوص میگذاشت. کتابخانهاش آنقدر مرتب بود که میتوانست هر کتابی را بیدرنگ پیدا کند.
در واپسین لحظههای زندگی، فرزندانش را فراخواند و وصیت کرد بعد از مرگش کتابها را بیرون بیاورند و چاپ کنند. اما هرچه فکر کرد، به یاد نیاورد کلید کتابخانه را کجا گذاشته است.
پس از فوتش، فرزندان ناچار شدند جمجمهاش را بشکنند تا کتابها را بیرون بیاورند. اما در کمال تأسف، همین که کتابها در معرض هوا قرار گرفتند، پودر شدند و آن گنجینه برای همیشه از دست رفت.
#داستانک
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤14👏4👍2👌2✍1
غمریسم
اما در شعرهایم
رگههای شادی برق میزند
ردپای تو
جا مانده
بر رودواژهی احساسم
و اثر انگشتت
پای تمام شعرهایم امضا میکند
📎 میترا جاجرمی
#شعرک
⬛️ اینستاگرام
⬛️ سایت
⬛️ @mitrajajarmy
اما در شعرهایم
رگههای شادی برق میزند
ردپای تو
جا مانده
بر رودواژهی احساسم
و اثر انگشتت
پای تمام شعرهایم امضا میکند
#شعرک
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👌16❤9👏2👍1🔥1