مصباح خانواده ۱۱۱
75 subscribers
11.6K photos
2.46K videos
96 files
4.61K links
خوش آمدید🌺
ارتباط با ما: @Ya_mahdi_adrekni111
Download Telegram
#یک_داستان_یک_پند

✍️روزی جوانی از پدرش پرسید: پدرم! تو از نظر دارایی مشکلی نداری و وضع مالی‌ات از من بهتر است. آیا دوست داری برایت عیدی بخرم؟!

👤پدر، پسرش را به حیاط خانه، کنار درخت سیبی آورد و گفت: پسرم! به‌ نظر تو من سالی چقدر هزینۀ این درخت سیب می‌کنم؟! پسر گفت: نمی‌دانم.

🌳پدر گفت: اگر هر سال آب، کود، هرس و سمّی که برای این درخت هزینه می‌کنم را حساب کنی چندین هزار تومان این درخت برایم هزینه دارد. می‌دانی هر سال چهار کیلو سیب هم به من نمی‌دهد! یعنی هر کیلو سیب آن، چه مبلغ زیادی برای من تمام می‌شود، علاوه بر آشغال‌هایی که در خانه ریخته می‌شود.

پسرم! فکر می‌کنی من احمق هستم برای این درخت این همه زحمت می‌کشم و پولم را هدر می‌دهم؟ می‌توانم با این همه هزینه چندین کیلو سیب را بی‌زحمت و بی‌دردسر بخرم.

❄️پسر گفت: حتماً حکمتی دارد، پدرم بگو! پدر گفت: من این درخت را برای خوردن سیب‌اش نکاشتم؛ برای این کاشتم که در پاییز چند عدد سیبی بچینم؛ که محصول تلاش خودم است و خود آن را پرورش داده‌ام. اگر تو برای من عیدی بخری درست است که من نیاز ندارم، ولی لذت‌اش مثل لذت چیدن سیب این درخت، برایم شیرین است. تو هم میوه یک عمر زندگی من هستی.

🥀پسر از شرم سرش را به زیر انداخت و رفت.

آری، اگر پدر و مادری داریم که حتی وضع مالی‌شان خیلی عالی است؛ صله‌رحم، هدیه و عیدی دادن را فراموش نکنیم، ما محصول و میوۀ دل آنان هستیم. این میوه مزه‌اش به خوردنش نیست، بیرون هم ارزان‌تر می‌فروشند؛ مزه‌اش در دست پرورده بودن خود انسان است.

‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com


#یک_داستان_یک_پند

در جنگ جهانی دوم پهلوانی در نخجوان زندگی می‌کرد که به او ببرخان می‌گفتند. در 20 سال سابقه نداشت که کسی بتواند کمر او را به زمین بزند.

روزی کشتی‌گیری که دو برابر خودش وزن داشت را به زمین زد. و تکبر عجیبی بر او غالب شد. سر بالا گرفت و نعره زد، خدایا از خلایق‌ات کسی نیست که کمرش بر زمین نزده باشم، کشتی گرفتن با بندگانت برای من دیگر لذتی ندارد، جبرییل را از آسمان بفرست با من کشتی بگیرد.

ببرخان، یک هفته بعد، سرماخوردگی عجیبی گرفت. بر اثر عفونت و بوی بد از خانه بیرونش کردند و در خرابه‌ای انداختند.

گویند: موشی بر روی او می‌رفت و توان نداشت موش را از روی بدن خود دور کند.

گفتند: جبرییل به کنار، جواب این موش را بده...

🔆 این است سزای کسی که تکبر کند.

‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

روباهی در راهی ماهی بزرگی دید‌. با خود اندیشه کرد این ماهی بزرگ در این راه چه می‌کند؟ از خوردن آن ترسید و سراغ گرگ نادانی رفت که در آن صحرا خانه داشت و به او گفت: پسر عمو جان! غذای خوبی یافتم، دلم نیامد بدون شما آن را میل نمایم؛ پس شما را برای آن دعوت می‌کنم. گرگ نادان چون به مقصد رسید روباه گفت: بفرما پسر عمو جان!

🐠گرگ چون پا روی ماهی گذاشت از اطرافش تور صیاد جمع شد و با ماهی به هوا رفت و ماهی از حلقۀ تور لیز خورد و با سر به زمین افتاد.‌ روباه چون ماهی بر زمین دید نزدیک شد و آن را میل نمود.

🏜گرگ گفت: پسر عمو جان! ساعتی پیش که من در خانۀ خود آرمیده بودم تو را میل به غذا نبود، حال چگونه تو را اشتهاء آمده است در حالی که من در تور گرفتار شده‌ام؟!

‼️روباه گفت: پسر عموی‌ عزیزم! کسی که تو را در تور کرده قطعا فکر غذای تو هم هست. این من بدبخت هستم که مشتری و طالبی ندارم، پس ماهی از آن من است. چه کنم که نه تو را می‌توانم پایین بیاورم و از ماهی به تو بدهم و نه قدرت آوردن ماهی به آن بالا را دارم، مرا ببخش!!!

🐕گرگ نادان از کلام روباه در شگفت شد و گفت: من در حیرتم، کنون که مرا گرفتار ساختی و صید خود براحتی از نادانی من به دام انداختی، این همه چاپلوسی تو برای چیست؟!

⛔️روباه گفت: پسر عموی عزیزم، هر عاقلی باید آینده‌نگر باشد. من باید مراقب خودم باشم که شاید روزی تو از آن تور به پایین آمدی و سراغ من گشتی....

این مَثَل بدان آوردم که بدانی هر لقمۀ چرب و نرمی که هدیه شود، از دوست داشتن ما نیست. آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

و اگر با کسی دشمن شدیم برای روزی که شاید او را ببینیم خال سفیدی هم بر خود در روابط دوستی‌مان با او به جای گذاریم و پیش بینی‌کنیم و همۀ درها را بر روی خود نبندیم.

‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

دوستی نقل می‌کند روزی با پسرم به روستایی دوردست برای عوض شدن روحیه‌مان سفر کردیم. به باغ یکی از دوستان رفتیم. پسرم چند سیب نارس چید که نه طعم داشت نه رنگ.

گفتم پسرم، این سیب ها نارس است، خوردنی نیستند دست نزن و نچین.پسرم گفت: اگر ما این سیب‌ها را نچینیم، قسمت کس دیگری خواهند شد، نمی‌توانیم منتظر باشیم تا برسند.

سکوت کردم و عصر به راه افتادیم. در روستا چند نفر دیدم که منتظر خودرویی بودند تا به شهر بروند. خواستم ترمز کنم و آنها را سوار کنم، پسرم گفت: پدرم ما مسافرکش نیستیم ترمز نکن می‌خواهم خالی برویم و حرف بزنیم.

گفتم پسرم، اینها هم نعمت خدا برای ما هستند، و می‌دانی چقدر ثواب دارد که این چند نفر را به مقصد برسانیم؟ یاد‌داری سیب‌ها را می‌خوردی می‌گفتی اگر ما نخوریم کسان دیگری خواهند خورد؟ این را هم بدان در کار نیک هم اگر ما نکنیم کسان دیگری آن کار نیک را خواهند کرد، پس عجله کنیم ما انجامش دهیم و فیضی ببریم.🌹آن سیب‌ها که تو خوردی برای این دنیا بود و این مسافران سیب‌های بهشتی آن دنیای من هستند.🌹

‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند
✍️حضرت موسی علیه السَّلام در کوه طور در مناجات با خدا عرض کرد:

💫یا رَبَّ العَارفِین! (ای خدای عارفان)
پاسخ آمد: لبیک! (ندای تو را پذیرفتم)

🔹سپس عرض کرد:
💫یا رَبَّ المُطیعین! (ای خدای اطاعت کنندگان)
‌ندا آمد: لبیک!

🔸دوباره عرض کرد:
💫یا رَبَّ العَاصین! (ای خدای گنه‌کاران)
این دفعه سه بار شنید: لبیک، لبیک، لبیک.

🔹موسی نبی علیه السَّلام عرض کرد: «بار خدایا! حکمتش چیست که سه بار لبیک فرمودی؟!»

خطاب آمد: «عارفان به معرفت خود، و نیکوکاران به کار نیک خود، و مطیعان به اطاعت خود، اعتماد دارند، ولی گنهکاران جز به فضل من پناهی ندارند، اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناه ببرند؟!»

🆔 @mesbah_family111
#یک_داستان_یک_پند

در بحار الانوار از حضرت علی علیه السَّلام آمده است:

📌مردی از انصار خدمت نبی مکرم اسلام (ص) آمد و عرض کرد: یا رسول الله! من تحمل دوری شما را ندارم. هرگاه به منزل‌ام می‌روم به یاد شما می‌افتم و خانه‌ام را ترک می‌کنم و دوباره می‌آیم تا شما را زیارت کنم، چرا که شما را دوست دارم، اما به این فکر هستم که چون قیامت شود، شما به بهشت روید و در عالی‌ترین جایگاه آن جای بگیری، من شما را گم خواهم کرد؟! در این هنگام این نازل شد:

📖 وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (69 - نساء)
(آری،) هر کس از خدا و پیامبر اطاعت کند، باکسانی همراه است که خداوند به آنان نعمت بخشیده است؛ یعنی پیامبران و صدیقان و گواهانِ (اعمال) و شایستگان. آنان چه هم‌نشینان خوبی هستند!

🆔 @mesbah_family111
#یک_داستان_یک_پند

روزی یکی از آشنایان نقل می‌کرد: در مسیر روستایی هنگام غروب ماشین‌ام خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود، پیکان فرسوده‌ای بود که عمر خودش را کرده بود.

در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد تا کمکم کند. پیرمردی از میان باغ‌ها رسید و گفت: «بنشین تا ماشین را هُل بدهم.» اصرار می‌کرد که بنشینم و به تنهایی می‌تواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت ماشین را هُل داد و روشن شد.

او را به خانه‌اش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد، گفت: «چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوه‌ها را پرورش می‌دهد.»

گفت: «من هر بار باران می‌آید یک کنتوری برای خدا حساب می‌کنم و مبلغ‌اش را جدا پرداخت می‌کنم. هر بار که باران می‌آید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار می‌گذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمی‌کنم. یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی می‌گذارم و فقیرانی خودشان می‌دانند و سال‌هاست، برای جمع‌کردن سهم خود به باغ می‌آیند. لطف خدا وقتی تگرگ می‌آید، باغ مرا نمی‌زند.

روزی ملخ‌ها به باغ‌های روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچک‌ترین آسیبی نزدند، طوری‌ که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخ‌ها روستا را رها کنند.»

📖 و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ (39 - سبأ)
و آن‌چه که انفاق کنید او به شما عوض می‌دهد و او بهترین روزی‌دهندگان است.


‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

✍️ روزی با خودرو با یکی از دوستان به اطراف شهر رفتیم. در راه برگشت دو نفر را هم که در راه مانده بودند سوار کردیم.

با دوستم در مورد توکل به خدا آرام حرف می‌زدیم و می‌گفتم که اگر به خدا توکل کنیم هیچ مشکلی در زندگی نداریم و تمام بدبیاری‌های ما از گناهان‌مان است و...

مطمئن بودم آن دو نفر هم حرف‌های ما را هرچند آرام حرف می‌زدیم ولی می‌شنیدند و شاید به خیال خودشان که از درون ما خبر نداشتند، گمان می‌کردند ما انسان‌های پاکی هستیم.

بر خلاف انتظار دیدم در مسیر، افسر راهنمایی ایستاده است و ما را که دید کفگیرش بالا رفت. کنار زدم به ناگاه متوجه شدم هیچ‌ یک از مدارکم همراه من نیست. وحشتناک ناراحت شدم و در دلم گفتم: خدایا! تو مرا خوب می‌شناسی که چه گنه‌کاری هستم ولی این دو نفر نمی‌شناسند، ما هم در راه از فضل تو گفتیم، این دو نفر ببینند من جریمه شدم، به صدق حرف‌های من شک خواهند کرد، و مطمئنم به کلام حق تو بدبین خواهند شد، مرا این‌جا مؤاخذه نکن تا در ایمان این دو نفر شک بخاطر ضعف من ایجاد شود.

در این زمان بود که افسر گفت: مدارک؟ تا خواستم بگویم... در آن کنار تصادف عجیبی شد و افسر گفت: برو مسیر را باز کن.... نفس سردی کشیدم و داستان را به مسافران گفتم تا ایمان‌شان به خدا قوی‌تر شود.


‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

عارفی را گفتند: ما را نصیحتی کن! گفت: مَثَل بَدی چون آتش است که همه چیز را می‌خورد و برای خود نیز تا آخر چیزی نگذارد که بماند و سپس فناء می‌شود، بسان کسی که مال از راه حرام‌اش را نابود می‌کند و برای خود او نیز چیزی نمی‌ماند.

🔥و مَثل نیکی چون آب است که خود را به ریشهٔ درختی می‌رساند که به آن نیاز دارد در حالی که حیات درخت به او بسته است ولی حیات آب به هیچ چیز بسته نیست.

پس نیکی برسان به کسی که نیکی از او به تو نرسد تا مانند آب بقاء همه چیز از تو زنده شود و تو از نیکی خویش‌!

دانستم آب نیز زنده به اخلاص و نیکی و تواضع خویش است.

🌟بی‌سبب نیست که حضرت حق‌تعالی فرمود:

📖 وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ (30 - انبیاء)
⚡️و هر چیز زنده‌اى را از آب آفریدیم؟!

🔥آب آتش را از بین می‌برد ولی هیچ چیز نمی‌تواند آب را از بین ببرد.

🆔 @mesbah_family111
#یک_داستان_یک_پند

در کتاب داستان‌های صاحبدلان آمده است: اربابی غلامی داشت. روزی به او دستور داد تا برود انگور و انجیر خریداری کند و بیاورد.

🍇غلام سهل‌انگاری نموده و رفت تنها انگور خرید. ارباب او را کتک زده و گفت: من بعد باید هر کاری من از تو خواستم تو در برابر این کار من، دو کار انجام دهی.

🌔روزی ارباب بیمار شد و به غلام خود گفت: برو و برای من طبیبی بیاور. غلام طبیب را با مرد دیگری نزد ارباب آورد.

ارباب پرسید: آن مرد دوم کیست؟ غلام گفت: این دومی قبرکَن است. تو به من گفتی هر وقت کاری خواستم تو دو کار باید انجام بدهی. اگر طبیب تو را علاج کرد و شفاء یافتی که هیچ! اگر نیافتی قبرکَنی آورده‌ام که حاضر باشد و نیازی به رفتن برای پیدا کردن او نباشد. 
@mesbah_family111
#یک_داستان_یک_پند

یکی از دوستان وکیل نقل می‌کرد: مردی به اتهام قتل عمد، در نوبت اعدام در زندان بود. بی‌گناهی او براحتی قابل اثبات بود ولی متهم نه‌ تنها تلاشی برای اثبات بی‌گناهی خود نمی‌کرد، بلکه تمام موارد اتهامی را قبول کرده بود.شب قبل از اعدام، اعدامی را به انفرادی می‌بَرند و یک روحانی وصیت او را می‌گیرد و از او می‌خواهد در لحظات آخر توبه کند و پزشکی بر بالین او حاضر شده و وضعیت جسمی و روحی او را کنترل می‌کند.

دوست وکیل ما نقل می‌کرد: وکلای زیادی حاضر شدند بدون دریافت حق‌الوکاله، در دادگاه حاضر شده و او را تبرئه کنند. ولی متهم هیچ اعتراضی به رأی صادره نداشت و درخواست بررسی مجدد را نمی‌کرد.در شب قبل از اعدام در انفرادی به او گفتم: «با من راحت باش و قبل از مرگ خود به من راز این عدم تلاش برای رهایی‌ات از مرگ را بگو!»

تبسمی کرد و گفت: «سال‌ها پیش مادرم با همسرم در خانه‌ام حرفش شد. مادرم را زدم و از خانه بیرون به حیاط انداختم، نیمه شب که آتش غضبم خوابید، پشیمان شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم در زیر نور ماه از سرما خود را در گوشه‌ای جمع کرده و گریه می‌کند. از او حلالیت خواستم. اشکی ریخت و در آغوشم جان داد. از ترس آبرویم او را وارد خانه کردم، در اتاق خواباندم و دوستان و فامیل را گفتم مرده است. این تنها گناه من نبود، بلکه هر کسی حرفی می‌زد که خوشم نمی‌آمد در گوشش می‌خواباندم...

من به مکافات عمل یقین پیدا کرده‌ام، برای همین از مرگ نمی‌ترسم و دنبال آزادی خود نمی‌روم، بلکه می‌دانم اگر اینجا هم تبرئه و آزاد شوم، بدتر از این زیر کامیونی له خواهم شد. اگر همه این‌ها هم نباشد، یقین دارم در بستر بیماری سال‌ها افتاده و به طرز وحشتناک و نفرت‌انگیزی خواهم مرد. پس تلاش من برای رهایی از مرگ بی‌فایده است. چون مکافات اعمال من است و اعدام ساده‌ترین مرگ و لطف خدا در حق من است...» این را گفت و به زیر طناب اعدام سر خود را سپرد.

‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.

پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:

📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى.

📚قصص‌الروایات

‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

مردی برای پسر و عروسش خانه‌ای خرید. پسرش در شرکت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود که با آن‌ها تعامل داشت.

پدر بعد از خرید خانه، وقتی کلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این کلید‌، کلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت.

روزی در شرکت، پدر کلید را از جیب پسرش برداشت. وقتی پسر متوجه نبود کلید شد، در شرکت سراسیمه به دنبال کلید می‌گشت.

پدر به پسر گفت: قلب تو مانند جیب توست و چنان‌چه در جیب خود بیش از یک کلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یک زن قرار ندهی.

همسرت مانند کلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یکی باشد. همان‌طور که وقتی نمونه دیگری از کلید خانه‌ات نداشتی، خیلی مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نکنی.

اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدکی دومی از کلید خانه داری و زیاد مراقب کلید خانه‌ات نخواهی بود.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه می‌کرد و به او می‌گفتند: گناه نکن! می‌گفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمی‌سوزاند؛ من باورم نمی‌شود او از مادر مهربان‌تر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!

روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش می‌کرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت می‌کنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد.

گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمی‌شود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه می‌آید و بر سوزاندن او هم راضی می‌شود‌.

📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس)
مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

فصل پاییز است برگ های روی درختان زرد شده اند ولی در روی درخت هنوز ایستاده اند. امروز صبح که محل کارم می روم می بینم زیر درخت پر از برگ های زرد زیبا است. درخت توت برگ ریزان زیبایی دارد. زیر درخت توت را می بینم که پر است از برگ های طلایی خوش رنگ و نورانی.

امروز صبح بیش از نود درصد برگ های درخت در یک روز ریخته اند. یاد جمله ای از پدربزرگ می افتم که می گفت: بعد از 70 سالگی انسان در هر سال نسبت به سال قبل تغییر را در خود می بیند و ضعف اش را نسبت به سال گذشته احساس می کند ولی بعد از 75 سالگی ، هر روز نسبت به دیروز تغییرات پیری و ضعف و ناتوانی ابدی را در خود حس می کند و چون برگ زرد روی درخت در سرمای پاییز خود را حس می کنی که افتادن ات از درخت به یک بادی بند است.....

به قول نبی مکرم اسلام، خوشا به حال جوانی که رفتارش چون پیرمردان باشد‌. یعنی هر لحظه در سن جوانی خود را برگ پاییزی زرد بر روی شاخه درختی ببیند که ممکن است بمیرد و آرزوی طولانی در دنیا نداشته باشد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

مشهدی حیدر راننده آتش نشانی است که بازنشسته شده است. با او قرار می‌گذارم؛ ساعت ده صبح است، مرا به خانه‌اش دعوت می‌کند. حیاط قدیمی دارد که در کنج حیاط، اتاق کوچکی قدیمی است. مرا به آنجا دعوت می‌کند. بساط چای و رادیویی کنار دیوار و چند کتاب روی میز و قرآن و یک تشک از پوست گوسفند و.... توجه‌ام را به خود جلب می‌کند. اتاق خیلی جالبی است، از آن جنس قدیمی‌هاست که من خیلی دوست‌اش دارم.

🥀می‌پرسم: آقا حیدر مزاحم نشدم؟! تجربه خوبی نقل می‌کند. می‌گوید‌‌: روزی که بازنشسته شدی، سعی کن تمام وقت در خانه ننشینی؛ هم خودت خسته می‌شوی و هم بی‌ارزش، و هم اهلِ خانه از تنوع می‌افتند چون اهل منزل دوست دارند پدر خانه، از بیرون به خانه بیاید.

🌔من از روزی که بازنشسته شده‌ام هر روز ساعت نُه صبح تا اذان ظهر در این اتاق مشغول هستم، و عصرها هم سه ساعت به این اتاق به عنوان محل کارم می‌آیم و بیرون نمی‌روم.

👌تجربه‌ای جالب که می‌تواند برای خیلی از ما، جدید و خوب و مهم باشد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

مردی جوانش به دست جوان شروری کشته شد. زمان قصاص رسید، جوان ملتمسانه پای چوبۀ دار درخواست عفو جان خویش از او می‌کرد. پدرش آن‌گاه از خون فرزندش گذشت. به او گفتند: روزی پشیمان می‌شوی، روزی خواهی دید این جوان قابل عفو نبود و فرد دیگری را کشت. مرد گفت: روزی اگر ببینم او فرد دیگری را کشته است قطعا پشیمان می‌شوم که چرا امروز او را بخشیده‌ام. این پشیمانی بر من آسان‌تر است از پشیمانی از این‌که او را قصاص کرده باشم و روزی بگویم اگر او را قصاص نمی‌کردم به عنوان انسان درستکاری در جامعه زندگی می‌کرد. گاهی بین دو پشیمانی یکی از دیگری برای انتخاب بهتر است.

🍀در اصول کافی از امام باقر علیه السَّلام آمده است: پشیمانی که از گذشتی بر انسان آید بهتر از آن پشیمانی است که از یک کیفر و عذاب بر انسان وارد شود.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com


#یک_داستان_یک_پند

✍️حضرت موسی (ع) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاه رنگارنگی بر سر داشت نزد موسی (ع) آمد. وقتی که نزدیک شد کلاه خود را (به عنوان احترام) از سر برداشت و مؤدبانه نزد موسی (ع) ایستاد. حضرت موسی گفت: تو کیستی؟ ابلیس جواب داد: ابلیس هستم.

موسی (ع) پرسید: تو ابلیس هستی؟!! خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند. ابلیس گفت: من آمده‌ام بخاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم. موسی (ع) پرسید: این کلاه چیست که بر سر داری؟ ابلیس پاسخ داد: با (رنگ‌ها و زرق و برق‌های) این کلاه، دل انسان‌ها را می‌ربایم.

موسی (ع) پرسید: به من از گناهی خبر بده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او پیروز می‌شوی و هر کجا که بخواهی افسار او را به آنجا می‌کشی. ابلیس گفت: سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن شود، من بر او چیره می‌گردم: (اِذا اَعجَبَتهُ نَفسُهُ، وَاستَکثَرَ عَمَلَهُ، و صَغُرَ فِی عَینِهِ ذَنبُهُ)

🔸1) هنگامی‌ که انسان خودبین شود و از خودش خوشش آید.
🔹2) هنگامی که او عمل خود را بسیار بشمرد.
🔸3) زمانی که انسان گناه در نظرش کوچک گردد.

📖برگرفته از کتاب ارشاد القلوب، ج1، ص50

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚اللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💚

ID telegram: @mesbah_family111

آدرس ما در اینستاگرام:
https://instagram.com/mesbah_family111

وب پیج مصباح خانواده
http://mesbahfamily.blogfa.com
#یک_داستان_یک_پند

✍️ شبی دزدی خانۀ همسایه عارفی را زد. از شبِ روز بعد، مردم از ترس، در محله‌ی عارف، شب‌ها در دکّان می‌خوابیدند و نصف‌ شب بیدار شده و بیرون از خانه را نگاه می‌کردند. بعد از یک هفته مردم مطمئن شدند، دزد، غریبه‌ای بود که از شهر دیگری آمده‌ و اینک فرار کرده و دیگر در شهر نیست. پس راحت در خانه‌ها خوابیدند.

🌏ده روز بعد یکی از همسایگانِ عارف مُرد. عارف نزدیک اذان صبح به کوچه‌ها رفت و درب خانۀ مردم را کوبید و به همه گفت: «در مسجد جمع شوند، خبر مهمی دارم، هر کس نیاید پشیمان می‌شود.»

🕌مردم خواب‌آلوده در مسجد شهر جمع شدند. عارف گفت: «نمازتان را بخوانید تا بر منبر بروم.» مردم نمازشان را خواندند و عارف منبر رفت. گفت: «واقعاً بر شما متاسفم که دزدی در گوشۀ این شهر مالی از یکی برد، همه شهر شب‌ها بی‌خواب بودید که مبادا آن دزد، سراغ خانه و مغازه شما هم بیاید و اجناس شما را هم بدزدد. اما امروز کسی از جمع ما رفت ولی ما شب را خوابیدیم و هرگز بیدار نماندیم تا عبادتی کنیم که فردا هم نوبت ماست. آن دزد مال همه شما رو نمی‌دزدید! ولی اجل جان همۀ ما را خواهد دزدید.»

🆔 @mesbah_family111


#یک_داستان_یک_پند

پدر پیری در حال احتضار و در بستر بیماری فرزندش را نصیحتی کرد. پدر گفت: پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا مباش و اشک‌هایت را با دستان خود پاک کن. (همه رهگذرند)

پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی است که بتواند براحتی سری سخت را بشکند. (پس مراقب حرف‌هایت باش)

فرزندم! به کسانی‌که پشت سرت حرف می‌زنند بی‌اعتنا باش؛ آن‌ها جایشان همانجاست، دقیقا پشت سرت، و هرگز از تو نمی‌توانند جلوتر بیفتند. (پس نسبت به آنان گذشت داشته باش)

پسرم! عمر من هشتاد سال است، ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان می‌رسد؛ پس در این دقیقه‌های کوتاه زندگی، هرگز کسی را از دست خودت ناراحت نکن و مرنجان!

پسر عزیزم! قبل از این‌ که سرت را بالا ببری و نداشته‌هایت را به پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشته‌هایت شاکر باش!

‌‌‌‌@mesbah_family111