The Clamor Of Being‌
688 subscribers
1.89K photos
26 videos
329 links
«باید برگردیم و همه‌ی زندگی‌مان را برداریم
باید زندگی‌مان را جای دیگری ببریم.

نمی‌توانیم برگردیم
نامه‌ها گم می‌شوند
و نمی‌فهمیم در این نامه‌ها چه بوده.»

حذفیات:
https://t.me/hazviatclamorofbeing

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-605686-soN6nfX
Download Telegram
سینمای محبوبم در لس‌آنجلس سینمای آئرو [Aero] بود. سینمای بزرگی که حدود ۴۰۰ نفر را در خود جا می‌داد. آرزویم این بود فیلم تز دانشگاهم را، که بخشی از ایده‌اش هنگام تماشای فیلم مراکش فون اشترنبرگ در آن سینما به سرم زده بود، آنجا فیلمبرداری کنم، اما هر چه اصرار و خواهش کردم گفتند در حال حاضر ممکن نیست. بیشتر فیلم‌هایی که در آن سینما پخش می‌شد روی نگاتیو های ۳۵ میلیمتری بود، و خود فیلم‌ها اکثرا شامل رتروسپکتیوهای کارگردان‌های مشهور اروپایی و آمریکایی بودند. رتروسپکتیوی برای آثار اورسن ولز ترتیب داده بودند که قرار بود به اولین نمایش عمومی آنسوی باد در غرب آمریکا ختم شود. حین نمایش همشهری کین، در شب‌های اولیۀ رتروسپکتیو، کیف پولم را، که حامل مدارک قانونی و مهاجرت، پول و کارت های بانکی‌ام بود در آنجا گم کردم. غریب و بدون آشنا بودم و تازه به لس‌آنجلس آمده بودم. شب بعد به سینما برگشتم، گفتند کیف پولت را پیدا نکردیم. برنامۀ ولز ادامه داشت، و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم: با آخرین ده دلاری که در جیب شلوارم مانده بود یک بلیت دیگر گرفتم. بعد از اتمام فیلم صبر کردم تا سینما خالی شود و با درماندگی دوباره همۀ سالن را گشتم: نبود که نبود! داشتم فکر می‌کردم آخر کدام آدم عاقلی آخرین پنی‌اش را خرج سینما می‌کند! در اوج ناامیدی به سمت درِ سالن می‌رفتم که صدایی از پشت سرم شنیدم: زوج سالخورده‌ای در ردیف اول، مثل فرشتگان فرستادۀ خدایان سینما، که گویی از صفحۀ سینما بیرون آمده بودند تا اجر ایمان کورکورانه‌ام را بدهند، کیفم را پیدا کرده بودند.
__
روایتی از لس‌آنجلس و سینماهایش، آرتا برزنجی.
The Clamor Of Being‌
سینمای محبوبم در لس‌آنجلس سینمای آئرو [Aero] بود. سینمای بزرگی که حدود ۴۰۰ نفر را در خود جا می‌داد. آرزویم این بود فیلم تز دانشگاهم را، که بخشی از ایده‌اش هنگام تماشای فیلم مراکش فون اشترنبرگ در آن سینما به سرم زده بود، آنجا فیلمبرداری کنم، اما هر چه اصرار…
بنا بود در سینمای آئرو فیلمی از لینا ورتمولر نشان دهند و خود فیلمساز کهنه‌کار هم قرار بود برای پرسش‌وپاسخ حاضر باشد. من که تا آن زمان دیگر مدتی بود در لس‌آنجلس زندگی می‌کردم، با مخاطبان و میزان استقبال از فیلم‌های متفاوت آشنا بودم، و می‌دانستم استقبال زیادی از فیلمساز نسبتا مهجوری همچون ورتمولر نخواهد شد. همین شد که از قبل بلیت نگرفتم. شب موعد، از اتوبوس که پیاده شدم، با یک صف طولانیِ کم‌نظیر مواجه شدم و در عین ناباوری، تنها باری بود که به سینما رفتم اما بلیت بهم نرسید. حدود نیم‌ساعتی روی نمیکتی در سمت دیگر خیابان نشسته بودم و با حسرت به تابلوی سینما نگاه می‌کردم. مثل دانش‌آموزی بودم که از کلاس اخراج شده، یا بچه‌ای که از خانه‌اش بیرون شده: اما من دیگر جایی برای رفتن نداشتم! چند دقیقۀ بعد ماشین لوکسی همراه با دو ماشین دیگر که اسکورتش می‌کردند به سینما رسید. فکر کردم حتما بازیگر هالیوودی معروفی است. تعدادی عکاس و عده‌ای از مردم هم در ورودی سینما انتظار دیدن این سلبریتی مهم را می‌کشیدند. بالاخره بادیگاردها درِ ماشین گران‌قیمت را باز کردند و این خانم ورتمولرِ مهجور بود که بیرون آمد.
____
از همان.
The Clamor Of Being‌
بنا بود در سینمای آئرو فیلمی از لینا ورتمولر نشان دهند و خود فیلمساز کهنه‌کار هم قرار بود برای پرسش‌وپاسخ حاضر باشد. من که تا آن زمان دیگر مدتی بود در لس‌آنجلس زندگی می‌کردم، با مخاطبان و میزان استقبال از فیلم‌های متفاوت آشنا بودم، و می‌دانستم استقبال زیادی…
هربار که به سینمای بیلی وایلدر (محل پخش برنامه‌های آرشیو فیلم و تلویزیون یو.سی.ال.ای) می‌رفتم، پیرمردی عینکی، چاق و با ریش بلند می‌دیدم. همیشه روی همان صندلیِ نزدیک پرده می‌نشست. لبخندی نصفه و نیمه روی لب داشت و کیفی بر دوش. ژنده‌پوش بود و با جماعت منتقدها و دانشگاهی‌هایی که عمده مخاطبان آن سینما بودند، به‌وضوح فرق داشت. حتی ریش سفیدش هم از ریش سفید آن‌ها متفاوت بود. یکی از سرِ به خود نرسیدن بود و دیگری مُد. انگار که سال‌ها بود هر آخرهفته روی آن صندلی می‌نشیند، اما هنوز تنها بود. تنها، اما پرشور. یک بار سعی در مکالمه با مردی خوش‌لباس که پشت سرش نشسته بود داشت. دربارۀ فیلمی که قرار بود ببینیم حرف می‌زد: «من نسخۀ ترمیم‌نشده‌اش رو دهۀ نود تو نیویورک دیدم…» مرد اما علاقه‌ای به صحبت با او نداشت. نگاهی می‌کرد، سری تکان می‌داد، «عجب»ی می‌گفت و واضحا می‌خواست از شرش خلاص شود. صدای زیر و خندۀ عجیبی داشت که در دیدار اول غافلگیرکننده بود. باعث می‌شد مردم جدی‌اش نگیرند. بعد از مدتی، با او هم‌صحبت شدم. فهمیدم اسمش هاروی است و یکی از پنج «سینه‌مانیاک»ی بود که مستند سینه‌مانیا در سینماهای نیویورک دنبال می‌کرد. دیوید بوردول جایی در وبلاگش می‌نویسد تفاوت سینه‌مانیاک با سینه‌فیل در وسواس گروه نخست است. رُزنبام اشاره می‌کند که سینه‎فیل‌های «عادی» عمدتا از سینه‌مانیاک‌ها خوششان نمی‌آید، چرا که سینه‌مانیاک‌ها «عجیب‌وغریب»اند. مهارت‌های اجتماعی‌شان از اکثر آدم‌ها ضعیف‌تر است و کمی غیرعادی به نظر می‌رسند. شاید هم به همین دلیل است که، به قول یکی دیگر از سوژه‌های مستند سینه‌مانیا، «هیچ قصد منتقد، فیلمساز یا محقق سینما شدن» ندارند. مگر غیر از این است که نوشتن، فیلم ساختن و تحقیق کردن همه انواعی از ارتباط با دیگران است؟ اما برای سینه‌مانیاک مسئله ارتباط با دیگران نیست، بلکه صرفا ستایش کعبۀ مقدسشان است. آن‌ها هیچ انگیزۀ جانبی نسبت به سینما ندارند، و البته وقتِ داشتنش را هم ندارند.
__
از همان.
The Clamor Of Being‌
هربار که به سینمای بیلی وایلدر (محل پخش برنامه‌های آرشیو فیلم و تلویزیون یو.سی.ال.ای) می‌رفتم، پیرمردی عینکی، چاق و با ریش بلند می‌دیدم. همیشه روی همان صندلیِ نزدیک پرده می‌نشست. لبخندی نصفه و نیمه روی لب داشت و کیفی بر دوش. ژنده‌پوش بود و با جماعت منتقدها…
دوستم با شخص دیگری آمده بود و به دلیل تنگی جا، مجبور شدم جدا از آن‌ها بنشینم. کنارم یک صندلی خالی بود که ژاکتم را رویش گذاشتم. پیش از شروع فیلم معرفی جالب و متفاوتی از منتقدی که سالمان را شخصا می‌شناخت شنیدیم که شامل پخش قطعۀ موسیقی مورد علاقۀ هنرمند فقید بود. در همین میان، پیرمردی نسبتا قدبلند و نحیف که چهره‌ای آشنا داشت وارد شد و خواست کنار من بنشیند. همین‌که خواستم ژاکتم را از روی صندلی بردارم، برگشت و با قدم‌های کشیده خود را به صندلی دیگری رساند. برنامه شروع شد و فیلم‌ها یکی از دیگری بهتر بودند: به زیبایی مهم‌ترین آثار آبسترۀ دوست قدیمی سالمان، استن برکج. و نگاتیوهای ۱۶ میلیمتری بافت تصویری فیلم‌ها رآ حتی قابل لمس‌تر می‌کرد. پس از پایان برنامه، بیرون منتظر دوستم شدم. وقتی آمد با خنده گفت «نذاشتی تام اندرسن پهلوت بشینه!». تازه فهمیدم چرا چهرۀ آن پیرمرد آشنا بود.
_____
از همان.
The Clamor Of Being‌
دوستم با شخص دیگری آمده بود و به دلیل تنگی جا، مجبور شدم جدا از آن‌ها بنشینم. کنارم یک صندلی خالی بود که ژاکتم را رویش گذاشتم. پیش از شروع فیلم معرفی جالب و متفاوتی از منتقدی که سالمان را شخصا می‌شناخت شنیدیم که شامل پخش قطعۀ موسیقی مورد علاقۀ هنرمند فقید…
سینمای فیرفکس [Fairfax] سینمایی بود که قبلا به نام سینه‌فمیلی [CineFamily] شناخته می‌شد اما به دلایلی که هیچ‌وقت برایم مشخص نشد، مدتی تعطیل بود. در چند ماه آخری که در لس‌آنجلس بودم خبر از باز شدنش با نام جدید شنیدم و چند فیلم آنجا دیدم. شب آخرم در لس‌آنجلس، از قضا شب آخر سینماها هم بود. اسب تورین بلا تار را تازه در سینمای دیگری دیده بودم، اما آن شب چیز دندان‌گیر دیگری پخش نمی‌شد، و باید شب آخرم در شهر را، در سینما می‌گذراندم: تنها خداحافظی‌ای که با عقل جور در می‌آمد همین بود. در سالن که نشسته بودم، چند لحظه قبل از شروع فیلم، خبر تعطیلی سینماها در سراسر ایالت را روی موبایلم دیدم. فیلم شروع شد و می‌دانستم این آخرین فیلمی است که تا اطلاع ثانوی در سینما خواهم دید. در پایان اسب تورین، چراغ نفتی پیرمرد و دخترش به تدریج خاموش می‌شود و دنیایشان در تاریکی فرو می‌رود. پروژکتور سینما که با پایان فیلم خاموش می‌شد مثل آن چراغ نفتیِ دنیای من بود: بدون تنها نوری که روشنش می‌کرد، به تاریکی طولانی فرو رفت.
__
از همان.
The Clamor Of Being‌
از برگمان، آنتونیونی و صاحب‌سبک‌های سرسخت، دیوید بردول.
بعد از درگذشت برگمان و آنتونیونی، جاناتان رزنبام جستاری در نیویورک تایمز نوشت که برگمان رو بیش‌ از حد بزرگ شده قلمداد می‌کرد، راجر ایبرت از برگمان دفاع کرد و رزنبام هم به نوشته‌ی ایبرت پاسخ داد و تو متنش ارجاعی هم به بردول داد. این نوشته‌ی بردول در بین همین دعوا منتشر شد، اول نوشته بردول اذعان می‌کنه اگرچه برگمان فیلمساز محبوبش نیست ولی دلایل رزنبام براش قانع‌کننده و منطقی نیست. اگر اول نقد رزنبام رو بخونید و بعد جستار بوردول رو متوجه می‌شید چرا آکادمیسین‌ها رو باید بیش‌تر از روزنامه‌نویس‌ها جدی گرفت.
لیست چندتا از سرشناس‌ترین منتقدهایی که تو نظرسنجی ۲۰۰۲ سایت اند ساوند شرکت کردن. همشهری کین هم تو لیست منتقدها و هم تو لیست کارگردان‌ها اول شد.