ماتیکان‌داستان
2.53K subscribers
4.91K photos
538 videos
735 files
1.16K links
📚 داستان‌نویسان و دوستداران داستان

📢ماتیکان‌داستان را به شیفتگان فرهنگِ ایران‌زمین معرفی کنید

📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و شاید با دیدگاه گردانندگان ماتیکان‌داستان همسو نباشد.


وحید حسینی ایرانی؛ فریبا چلبی‌یانی و ...

@vahidhosseiniirani
Download Telegram
Forwarded from Mostafa Parnian
👇👇👇👇👇 #داستان_شب / بشنوید / داستانِ پاسیو مشترک ؛ اثر: میراندا جولای ؛ با صدای فرزانه سالمی


https://telegram.me/joinchat/BLYH9Dvz2N-KKGGY8_7NP
Forwarded from خبرفوری
#داستان_شب 189
📚آدامس
همکارانِ آموزگارِ دراز و تاس و خوش‌پوش و خوش‌خنده، مدام نصیحتش می‌کردند، این‌قدر به دانش‌آموزان رو ندهد. اما او چین‌های پیرهنش را صاف می‌کرد و دستی توی موهای تُنُک دو طرف سرش می‌برد، بعد می‌خندید و از دفتر مدرسه بیرون می‌آمد تا زودتر به سر کلاسش برسد. گاهی که نصیحت‌ها زیاد می‌شد، پقی می‌زد زیر خنده؛ از تهِ دل قهقهه می‌زد تا جایی که همکارانش ناراحت می‌شدند و دیگر باهاش حرف نمی‌زدند.
سرانجام روزی رسید که چند دانش‌آموز شیطان اسباب خندیدن تازۀ خود و هم‌شاگردی‌هاشان را برای مدتی فراهم کردند. وقتی آموزگار خواست از پشت میزش بلند شود و برود پای تخته تا درس آن روز را شروع کند، نشیمنگاه صندلی، چسبید به کپل‌هاش و صندلی از زمین کنده شد و آموزگار دست و بالی زد و با صدای ترسناکِ کوبش پایه‌ها بر موزاییک، دوباره توی صندلی ولو شد.
بعد از آن ماجرا دیگر آموزگار را خوش‌پوش و خوش‌خنده نمی‌دیدند؛ او حالا فقط دراز و تاس بود.

👤از کتاب در دست چاپ "آناناس" نوشته وحید حسینی ایرانی؛ نشر نون

📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori
Forwarded from خبرفوری
#داستان_شب 197
📚دژخیم

خلیفه‌زاده در خردسالی دلش می‌خواست فیلسوف شود. آرزو داشت به جای آموختن سیاست‌ورزی و حکومت‌داری و اصول رزم و بزم، دربارۀ هستی و چیستی چیزها بیندیشد و نظریه صادر کند. اما یک اتفاق، فقط و فقط یک اتفاق مسیر زندگی‌اش را تغییر داد. تماشای آیینِ گردن‌زنیِ یکی از مخالفان سرسخت خلیفه، باعث شد او دلش بخواهد چیزی جز فیلسوف باشد. دژخیم گردن‌کلفت، شمشیر پت و پهنش را بالا برد و هم‌آوا با آهی که از نهاد جماعت تماشاگر بلند شد، کج فرود آورد. مخالف که سینه سپرکرده و مغرور، روی دو زانو ایستاده بود، نعره‌ای زمین وآسمان به‌هم‌دوز سر داد و به صورت به زمین خورد. سرش کنده نشده بود و او روی زمین پیچ و تاب می‌خورد و داد می‌کشید؛ حتی به نظر خلیفه‌زادۀ خردسال رسید دارد گریه می‌کند! گردنش کمی کج و خونین شده بود. لابه‌لای هیاهوی جماعت تماشاگر، کسانی گفتند که شمشیر دژخیم کُند بوده. دژخیم دوباره و سه باره و چندباره تیغۀ شمشیرش را به گردن مرد مخالف کوبید، اما هر بار فقط ذره‌ای از آهن در گوشت و پوست او فرو می‌رفت و مقداری خون شره می‌کرد. مخالف دیگر داد نمی‌زد و حتی ناله نمی‌کرد؛ صداش خرخر شده بود و یک‌باره خون فواره زد. خلیفه‌زاده گرمای خیس شتکی را روی گونه‌اش حس کرد و بعد با چشم‌های گرد شده و گلوی خشکیده جداشدن تدریجی سر مرد مخالف را تماشا کرد؛ لحظه‌به‌لحظه تا زمانی که اتصال سر و تن تنها به پوستی کشیده و سرخ بند بود و همان هم از بین رفت.
همان‌جا خلیفه‌زاده تصمیم گرفت مانع چنین اتفاق‌های آزاردهنده‌ای شود. چند سال پس از آن، در سرتاسر سرزمین خلافت، نام دژخیمی سر زبان‌ها افتاد که در سریع‌ترین زمان ممکن گردن محکومان را می‌زد؛ تندتر از چشم‌به‌هم‌زدنی!

👤از کتاب در دست چاپ "آناناس" نوشته وحید حسینی ایرانی؛ نشر نون


📝شما هم اگر داستانی به قلم خودتان دارید میتوانید برای ما به اکانت @ertebat_ba_ma بفرستید تا در صورت تایید در کانال اخبار فوری و بخش داستان شبانه، منتشر شود
@AkhbareFori