سرما، اولین رفیق تنهایی سلامم میدهد. موهای تنم مورمور میشوند؛ آب بینیام را بالا میکشم. روی صندلی مقابل آینه مینشینم. پنبهی آغشته به شیرپاککن را دور چشمها و اطراف صورتم میگردانم؛ لبانم میجنبند.
_فردا اگر بیاید. اگر که بیاید.
پلکهای ورم کردهام سنگینی میکنند. با همان لباسها دراز میکشم . خستهام و ذهنم خالی. دستم را روی بالش خالی و سرد پهلوییام سُر میدهم . میترسم مثل بیشتر شبها. چشمانم را میبندم؛ دعا میکنم امشب کابوسهایم خواب روند و آریان صبح فردا آرام صدایم بزند و مرد کنار خیابان بخواهد که از نو نقش بازی کند.
#بریدهای_کوتاه از داستان :
#مرد_کنار_خیابان
از مجموعه داستان :
#زنانی_که_زندهاند
#فریبا_چلبییانی
#نشرحکمتکلمه
عکس از: #بهارک_کشاورز
🆔 @matikandastan
_فردا اگر بیاید. اگر که بیاید.
پلکهای ورم کردهام سنگینی میکنند. با همان لباسها دراز میکشم . خستهام و ذهنم خالی. دستم را روی بالش خالی و سرد پهلوییام سُر میدهم . میترسم مثل بیشتر شبها. چشمانم را میبندم؛ دعا میکنم امشب کابوسهایم خواب روند و آریان صبح فردا آرام صدایم بزند و مرد کنار خیابان بخواهد که از نو نقش بازی کند.
#بریدهای_کوتاه از داستان :
#مرد_کنار_خیابان
از مجموعه داستان :
#زنانی_که_زندهاند
#فریبا_چلبییانی
#نشرحکمتکلمه
عکس از: #بهارک_کشاورز
🆔 @matikandastan