Forwarded from پرواز بر بالهای کتاب
نه، من خانهای ندارم. سقفی نمانده است. دیوار و سقف خانهٔ من همینهاست که مینویسم، همین طرز نوشتن از راست به چپ است، در این انحنای نون است که مینشینم، سپر من از همهٔ بلایا سرکش ک یا گ است.
#هوشنگ_گلشیری
Telegram.me/Anjomane_dastani_rahtaab
#هوشنگ_گلشیری
Telegram.me/Anjomane_dastani_rahtaab
Forwarded from پرواز بر بالهای کتاب
وقتی کسی همین طوری پیدایش بشود،
یک روز هم بالاخره ؛ بی خبر غیبش می زند!
#هوشنگ_گلشیری
Telegram.me/Anjomane_dastani_rahtaab
یک روز هم بالاخره ؛ بی خبر غیبش می زند!
#هوشنگ_گلشیری
Telegram.me/Anjomane_dastani_rahtaab
Forwarded from Deleted Account
شیوه نگارش گلشیری / یادداشتی از رضا براهنی/ پاره 2
ماموریت رمان را تعیین کرده بود. تکه به تکه، جزء به جزء، مرموز، مثل نوعی مخفی کاری پیچیده، مثل مورچه های مصمم که زیرپای عابران برای چیزهای نامعلوم و نامحسوس را، انگار به تبع ماموریتی مخفی و محتوم باید به لانه نامعلوم برسانند. کلمات به هم می رسیدند، از هم جدا می شدند، تلفیق دیگری از آن ها وسط سطر بعدی پیدا می شد، با یک وسواس عجیب زیرجلکی، از تو، انگار از زیر کاغذ آهن ربایی تراشه های کلمات را روی کاغذ این و آن می برد و ناگهان شازده می شد، فخری می شد، فخر النسا می شد و یا قصه ای می شد که گلشیری ایستاده بود و در یکی از شهرهای اروپا، وسط یکی از جلسات خصوصی کانون یا در جلسات هشت نفره خودشان بر سر جمع می خواندند با آن صدای گرفته، با آن دقت و ممارست، ریز ریز، ریز ریز ریز، و آنها را به هم کوک می زد، مثل استاد قالیباف که تند تند نخ های رنگین را گره می زد، و این می شد قصه به زعم من، داستان به زعم من، و اصلا چه فرق می کرد که اسمش چه باشد، مساله این بود که این جزییات دقیق بیرونی، یعنی بیرون و خارج از کلمات بود که اهمیت داشت.
گلشیری رئالیست طبیعت و اجتماع و سرنوشت و این قبیل مسائل نبود، رئالیست زبانی بود که با آن چیزها آفریده می شد، خواه ارجاع خارج از کلمه وجود داشته باشد، خواه نداشته باشد، و از این نظر شبیه نقاش مینیاتور بود که با جزئیات سر و کار داشت، که با ترکیب آن جزئیات سر و کار داشت. و این هیچ شباهتی به توصیف یک گاو و اسب در طویله و بیرون طویله نداشت.
یک نوع چشم پوشی از چیزهای بیرون از زبانی بود که او به دقت آن را به طبیعت ثانوی زندگیش تبدیل کرده بود تا همه چیز را به صورتی نو بگوید که فقط او می خواست و می توانست بگوید. مجال آوردن مثال نیست، اما نگاه کنید، به هرچیزی که نوشته، اعصاب آدم را خرد می کند با این وسواس کنار هم گذاشتن کلمات، گویی قرار است رمان مربوط به آدمهایی نباشد که او آن ها را می شناسد و نمی شناسد، بلکه او آن ها را به صورت روابط مختلف کلمات با یکدیگر نگاه می کند، و ناگهان می بینی که یک چیزی که قبلا به آن اشاره کرده بود، از زبان یک شخصیت در حضور شخصیت دیگر به صورت دیگر بیان می کند.
استعدادی غریب که فقط در حضور استادان کلاسیک مینیاتور ایرانی و یا نقاشی چینی و یا کاشیکاری یک مسجد کهن دیده می شود. گاهی آنچه می خواهد بگوید، انگار یادش رفته باشد، اما خود آن یادش رفتن هم بخشی از یک نقشه مینیاتوری زبان است. گاهی آدم وسط قرائت اثر، احساس می کند نویسنده یادش رفته چه می خواسته بگوید، تنها پس از قرائت چند صفحه دیگر است که می فهمد آن یاد رفتن بخشی از خاطره به یاد داشتن بود، چرا که چفت و بست ها از پشت سر می رسند و اثر را به صورت نوعی زبانسازی برای آن قصه بخصوص در کنار قصه های دیگر گلشیری، در برابر خواننده می گذارد.
#رضا_براهنی
#هوشنگ_گلشیری
ماموریت رمان را تعیین کرده بود. تکه به تکه، جزء به جزء، مرموز، مثل نوعی مخفی کاری پیچیده، مثل مورچه های مصمم که زیرپای عابران برای چیزهای نامعلوم و نامحسوس را، انگار به تبع ماموریتی مخفی و محتوم باید به لانه نامعلوم برسانند. کلمات به هم می رسیدند، از هم جدا می شدند، تلفیق دیگری از آن ها وسط سطر بعدی پیدا می شد، با یک وسواس عجیب زیرجلکی، از تو، انگار از زیر کاغذ آهن ربایی تراشه های کلمات را روی کاغذ این و آن می برد و ناگهان شازده می شد، فخری می شد، فخر النسا می شد و یا قصه ای می شد که گلشیری ایستاده بود و در یکی از شهرهای اروپا، وسط یکی از جلسات خصوصی کانون یا در جلسات هشت نفره خودشان بر سر جمع می خواندند با آن صدای گرفته، با آن دقت و ممارست، ریز ریز، ریز ریز ریز، و آنها را به هم کوک می زد، مثل استاد قالیباف که تند تند نخ های رنگین را گره می زد، و این می شد قصه به زعم من، داستان به زعم من، و اصلا چه فرق می کرد که اسمش چه باشد، مساله این بود که این جزییات دقیق بیرونی، یعنی بیرون و خارج از کلمات بود که اهمیت داشت.
گلشیری رئالیست طبیعت و اجتماع و سرنوشت و این قبیل مسائل نبود، رئالیست زبانی بود که با آن چیزها آفریده می شد، خواه ارجاع خارج از کلمه وجود داشته باشد، خواه نداشته باشد، و از این نظر شبیه نقاش مینیاتور بود که با جزئیات سر و کار داشت، که با ترکیب آن جزئیات سر و کار داشت. و این هیچ شباهتی به توصیف یک گاو و اسب در طویله و بیرون طویله نداشت.
یک نوع چشم پوشی از چیزهای بیرون از زبانی بود که او به دقت آن را به طبیعت ثانوی زندگیش تبدیل کرده بود تا همه چیز را به صورتی نو بگوید که فقط او می خواست و می توانست بگوید. مجال آوردن مثال نیست، اما نگاه کنید، به هرچیزی که نوشته، اعصاب آدم را خرد می کند با این وسواس کنار هم گذاشتن کلمات، گویی قرار است رمان مربوط به آدمهایی نباشد که او آن ها را می شناسد و نمی شناسد، بلکه او آن ها را به صورت روابط مختلف کلمات با یکدیگر نگاه می کند، و ناگهان می بینی که یک چیزی که قبلا به آن اشاره کرده بود، از زبان یک شخصیت در حضور شخصیت دیگر به صورت دیگر بیان می کند.
استعدادی غریب که فقط در حضور استادان کلاسیک مینیاتور ایرانی و یا نقاشی چینی و یا کاشیکاری یک مسجد کهن دیده می شود. گاهی آنچه می خواهد بگوید، انگار یادش رفته باشد، اما خود آن یادش رفتن هم بخشی از یک نقشه مینیاتوری زبان است. گاهی آدم وسط قرائت اثر، احساس می کند نویسنده یادش رفته چه می خواسته بگوید، تنها پس از قرائت چند صفحه دیگر است که می فهمد آن یاد رفتن بخشی از خاطره به یاد داشتن بود، چرا که چفت و بست ها از پشت سر می رسند و اثر را به صورت نوعی زبانسازی برای آن قصه بخصوص در کنار قصه های دیگر گلشیری، در برابر خواننده می گذارد.
#رضا_براهنی
#هوشنگ_گلشیری
Forwarded from انتشارات نیلوفر
سنگر و قمقمه های خالی
عکس از:
https://www.instagram.com/baharbadihi/
بهرام صادقی
و هوالحی
با کمال شعف به اطلاع دوستان و آشنایان
می رساند که بهرام صادقی زنده است.
بله، زنده و حی و حاضر، همان طور که بود: بلند و باریک و با چشم های مهربان؛ اما زهر خندی بر لب. اصلاً شوخی کرده است، با همه ی ما. مگر از پس ۱۳۴۶ حتی از همان ۴۰، سال چاپ ملکوت، همین کارها را نمی کرد، با تو، یا با هر کس؟ – پیغام می گذاشت که:«حتماً حتماً ببینمت، کار واجبی است.»
روز و ساعت و حتی جای دقیق وعده را هم متذکر شده بود: «همان میز که سه کنج طرف راست فیروز است.»
بعد هم نمی آمد، یک هفته ای هیچ جا نمی آمد، گاهی حتی ماهی هیچ کس نمی دیدش، به هرجا هم که سر می زدیم، بی فایده بود. بالاخره روزی در جایی پیدایش می شد. می خندید. گاهی حتی سر چهارراهی و به ناگهان درنگی می کرد، چیزی یادش آمده بود، می گفت: «دو دقیقه همین جا باش، برمی گردم.»
از خم کوچه که رد می شد، باز برمی گشت:«جایی نروی،ها!»
نمی آمد، می دانستیم که نمی آید، اما می ایستادیم، آنقدر که به قول خودش در «سراسر حادثه».
برگرفته از: «یادی از بهرام صادقی» باغ در باغ
(مجموعه ی مقالات) هوشنگ گلشیری
#سنگر_و_قمقمه_های_خالی
#بهرام_صادقی
#هوشنگ_گلشیری
#انتشارات_نیلوفر
http://www.niloofarpub.com/
https://www.instagram.com/niloofarpub/
@niloofarpublication
عکس از:
https://www.instagram.com/baharbadihi/
بهرام صادقی
و هوالحی
با کمال شعف به اطلاع دوستان و آشنایان
می رساند که بهرام صادقی زنده است.
بله، زنده و حی و حاضر، همان طور که بود: بلند و باریک و با چشم های مهربان؛ اما زهر خندی بر لب. اصلاً شوخی کرده است، با همه ی ما. مگر از پس ۱۳۴۶ حتی از همان ۴۰، سال چاپ ملکوت، همین کارها را نمی کرد، با تو، یا با هر کس؟ – پیغام می گذاشت که:«حتماً حتماً ببینمت، کار واجبی است.»
روز و ساعت و حتی جای دقیق وعده را هم متذکر شده بود: «همان میز که سه کنج طرف راست فیروز است.»
بعد هم نمی آمد، یک هفته ای هیچ جا نمی آمد، گاهی حتی ماهی هیچ کس نمی دیدش، به هرجا هم که سر می زدیم، بی فایده بود. بالاخره روزی در جایی پیدایش می شد. می خندید. گاهی حتی سر چهارراهی و به ناگهان درنگی می کرد، چیزی یادش آمده بود، می گفت: «دو دقیقه همین جا باش، برمی گردم.»
از خم کوچه که رد می شد، باز برمی گشت:«جایی نروی،ها!»
نمی آمد، می دانستیم که نمی آید، اما می ایستادیم، آنقدر که به قول خودش در «سراسر حادثه».
برگرفته از: «یادی از بهرام صادقی» باغ در باغ
(مجموعه ی مقالات) هوشنگ گلشیری
#سنگر_و_قمقمه_های_خالی
#بهرام_صادقی
#هوشنگ_گلشیری
#انتشارات_نیلوفر
http://www.niloofarpub.com/
https://www.instagram.com/niloofarpub/
@niloofarpublication