Masaf | مؤسسه مصاف
185K subscribers
58.8K photos
33.7K videos
1.65K files
22.6K links
کانال رسمی استاد رائفی‌پور و مؤسسه مصاف

ارتباط با ما👇
my.masaf.ir/r/Telegram

masaf.ir
youtube.com/@Raefipour
instagram.com/masaf
aparat.com/masaf

واحدها t.me/masaf/37763

کمک‌های مردمی
6037 6919 9001 4623

📌 انتشار مطالب به منزله تایید آن نیست
Download Telegram
🔅 #پندانه

خدا جای حق نشسته

🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی می‌رفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بی‌رحم و خسیسی بود.

🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست می‌کردم و صف سنگک می‌ایستادم و کارم فقط آچار و یدکی‌آوردن برای آن‌ها بود که از من خیلی بزرگ‌تر بودند.

🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کله‌پاچه و کباب می‌خوردند.

🔸وقتی برای جمع‌کردن سفره‌شان می‌رفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آن‌ها خورده بود و گاهی قطره‌ای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار می‌خوردم.

🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر می‌کرد که راننده‌اش خانم بود.

🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.

🔹آتش وجودم را گرفته بود. به‌سرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.

🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟

🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز می‌خوانم، کسی که بی‌نماز است مرا می‌زند و آزار می‌دهد و تو هیچ کاری نمی‌کنی؟

🔸زمان به‌شدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهم‌زدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.

🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانواده‌های نیازمند تقسیم می‌کردم.

🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت می‌خواهد.

🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی می‌کند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.

🔸آدرس را گرفتم. خانه‌ای چوبی و نیمه‌ویران با درب نیمه‌باز بود.

🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.

🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سال‌ها بود او را می‌شناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.

🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاک‌نشین شده بود.

🔸خودم را معرفی نکردم چون نمی‌خواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاک‌نشینی‌اش اضافه کنم.

🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقه‌ای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.

🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانی‌ام بردم.

🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.

🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت می‌داد و می‌پرسید: می‌خواهی کدام باشی؟ تو می‌گفتی: می‌خواهم خودم باشم.

💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختی‌ها جای خودم باشم که مرا بهره‌ای است که نمی‌دانستم.

🆔 @Masaf
🔅 #پندانه

اگر به صلاحت باشد، به تو هم می‌دهد

🔹از حکیمی پرسیدند:
چگونه حسادت از خود دور کنیم؟

🔹گفت:
هر آنچه در دست خلایق دیدی بدان یا خدا داده یا خود از حرام کسب کرده‌ است.

🔸پس اگر از حرام کسب کرده‌اند بر حال دل آنان باید گریست.

🔹و اگر خداوند به آنان داده است، از او بخواه، به صلاح تو باشد، به تو هم آن خواهد داد.

🆔 @Masaf
🔅#پندانه

از آنچه دارید انفاق کنید

🔹در مجلسی نشسته بودم که سائلی وارد شد و کسی وقعی بر او ننهاد.

🔸دست در جیب کردم و اسکناسی درآوردم و به چند نفری که کنارم بودند، گفتم:
شما هم کمکی به این سائل کنید!

🔹با کنایه گفتند:
ما خود از او نیازمندتر و ندارتریم.

🔸گفتم:
يَا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ؛ امروز از آنِ شماست. هرچه می‌خواهید بکنید و بگویید؛ وای بر روزی که در آن روز همه چیز از آن خداوند است و کسی را زبانی در کام برای سخن‌گفتن نخواهد بود.

🆔 @Masaf
🔅#پندانه

خدا یاور همه‌مان باشد

🔹با اهل معرفتی افت‌وخیز داشتم که هیچ‌گاه از او نشنیدم به کسی در زمان سختی بگوید:
خدا یاورتان باشد.

🔸همیشه می‌گفت:
خدا یاور همه‌مان باشد.

🔹در این دعای او ظرافت بسیار خاصی یافتم.

🔸اگر می‌گفت:
خدا یاورتان باشد، نوعی نفس خود، به خدا شریک کرده بود که در دعای خویش، خود را از یاری خدا بی‌نیاز دیده بود.

🔹پس دعای خود جمع می‌بست که مبادا نفسش، خودش را از یاری خدا بی‌نیاز بیند.

🆔 @Masaf
🔅#پندانه

پناه می‌برم به خدا از بدعت‌ها

🔹قبل از ظهری برای دیدن مردی روستایی به منزل او رفتم. پای درددلش نشستم و به مدد الهی قصد کمکش را داشتم.

🔸نزدیک ظهر بوی آبگوشت تازه در منزل پیچید. خواستم برگردم اما اصرار کرد ناهار بمانم و نان و پنیر و ماستی بخوریم.

🔹به امید اینکه تعارف می‌کند و آبگوشت برای من پخته است، نشستم.

🔸سر ظهر که سفره را گشود، آش در سر سفره دیدم و منتظر آبگوشت شدم اما خبری نشد و ناامید از منزل خارج شدم.

🔹وقتی آمدم بیرون، متوجه شدم آبگوشت را در خانه همسایه می‌پختند و شب چهلم یکی از بستگان بود.

🔸از آن روز به بعد وقتی این آیات کلام خدا را می‌خوانم: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا، الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا»، یاد خاطره آن روز می‌افتم که بسیاری از اعمالم را گمان می‌کنم مستحق پاداش هستند و در روز قیامت خواهم دید که کار خیری نکرده بودم که منتظر پاداشی باشم.

🔹حضرت سلمان بعد از رحلت نبی مکرم اسلام (صلی‌الله علیه وآله) زار می‌گریست و استغفار می‌کرد و می‌گفت:
پناه می‌برم به خدا، چقدر از سنت نبی خارج شده‌ام.

🔸سلمانی که همنشین نبی مکرم اسلام و از اهل بیت بود، چنین از گمراهی بدعت‌ها می‌ترسد، حال تکلیف من چیست، خدا می‌داند؟

🆔 @Masaf
🔅#پندانه

بالاترین حاجت در کهنسالی چیست؟

🔹عالمی در مجلسی از جمعیت سؤال کرد:
بالاترین حاجت شما در دنیا چیست؟

🔸جوانی گفت:
بالاترین حاجت من ازدواج است.

🔹میانسالی گفت:
بالاترین حاجت من ثروتی است که آرامشم دهد.

🔸پیر فرتوتی بر دیوار مجلس تکیه داده بود. عالم از او جواب سوال را پرسید.

🔹پیر گفت:
تمام این حاجات را من عمری به‌دنبالش بودم و کم‌وبیش به آن رسیدم.

🔸بدانیم در پیری که بیماری و ضعف و ناتوانی و تحقیر چون شما را فراگیرد که نتوانید از اندوخته خود بهره ببرید، بالاترین حاجت بنی‌آدم، حاجتش به مرگ است.

🔹کاش من در سن شما این بزرگ‌ترین حاجت خود را فراموش نکرده بودم و به آخرت خود که بزرگ‌ترین حاجت اکنون من است، توشه‌ای برمی‌گرفتم.

🔸پس بزرگ‌ترین حاجت انسان، حاجت او به مرگ است و چه بسیار پیرانی که در سن پیری نه‌تنها لذتی از زندگی نمی‌برند بلکه همیشه از زندگی‌کردن در عذاب هستند و مرگ بزرگ‌‌ترین حاجت آن‌ها برای رهاشدن از این سختی‌های زندگی است.

🔹و اگر مرگ را حق تعالی بهایی برای خریدش از سوی این پیران قرار می‌داد، تردید نکنید هرآنچه جمع کرده بودند، حاضر به معامله‌اش با مرگشان از سوی خداوند می‌شدند.

🆔 @Masaf
🔅#پندانه

بخشیدن آدمو آروم می‌کنه

🔹مردی را نامردی به نام تجارت اغفال کرد و سرمایه او را از کَفَش بربود.

🔸سال‌ها گذشت و آن کلاه‌بردار در بستر بیماری افتاد. پیکی فرستاد تا آن مرد برای حلالیت نزد خود حاضر کند.

🔹مرد جواب داد:
من همان روز او را حلال کرده‌ام.

🔸گفتند:
علت چه بود؟

🔹گفت:
مرا ملاقات نامردان شیطان‌صفت از ملاقات عزرائیل سخت‌تر است. می‌دانستم اگر او را حلال نکرده بودم باید در روز محشر در پیشگاه محکمه عدل الهی در روز قیامت او را خدا نزد من دوباره حاضر می‌کرد. پس حلالش کردم که هرگز او را نبینم.

🆔 @Masaf
🔅#پندانه

امان از کسی که ببیند ولی دیده نشود

🔹گوسفندی ذبح کرده بودیم که برای سلاخی‌ آن را به خانه آوردیم. ساعتی نکشید مگس‌ها دور او جمع شدند.

🔸برای من یک نکته بسیارعجیب بود؛ مگس‌هایی سیاه با بال‌هایی رنگی دیدم که مثل رنگین‌کمان نور داشتند.

🔹واقعاً در حیرت شدم این مگس‌ها چرا ساعتی قبل نبودند؟ آنان بی‌تردید همان لحظه خلق نشده بودند، بلکه همین حوالی ما زندگی می‌کردند.

🔸یک تکه از گوشت زائد را بر زمین روی آسفالت گذاشتم. ساعتی بعد دیدم مورچه‌هایی بسیارریز دورش جمع شدند.

🔹فهمیدم آن‌ها هم هم‌نشین ما بودند ولی من نمی‌شناختمشان.

💢 در پیرامون ما نیز خیلی‌ها زندگی می‌کنند که آنان را نمی‌بینیم ولی آنان ما را می‌بینند و امان از کسی که ببیند ولی دیده نشود.

🔺اگر در زندگی ثروتی به ما رو کرد همین مگس‌های رنگی بی‌نام‌ونشان سریع سروکله‌شان برای خوردن پیدا می‌شود.

🔺پس باید مراقب این مگس‌ها باشیم.

🆔 @Masaf
🔅#پندانه

قوی‌ترین پهلوان

🔹مردی فرزند خود به زورخانه می‌فرستاد و هنر رزم بر او می‌آموخت.

🔸روزی به دوستش گفت:
در این زمانۀ نامرد تو چرا فرزند خود چنین قوی نمی‌کنی؟

🔹مرد پاسخ داد:
من بر فرزندم می‌آموزم حریف نفسش شود و به هرآنچه دارد قناعت و کفایت نماید و در سهم مردم دست نَبرد که هرکس حریف نفسش شود، قوی‌ترین پهلوان است که هیچ حریفی نمی‌تواند او را بر زمین زند.

🔸اگر در زور بازو قوی‌ترین شود، کسی پیدا شود که قوی‌تر از او باشد و زمینش زند، ولی اگر در زور مناعت طبع قوی شود، حریفی بر او برای زمین‌زدنش پیدا نشود.

🔹پس او را مبارزه با نفسش بیاموز نه مبارزه با کسی را.

🆔 @Masaf
🔅#پندانه

وقت اضافه زندگی

🔹مردی ۹۲ سال دارد و سرحال زندگی می‌کند و مثل یک جوان همه امورات فردی‌اش را مدیریت می‌کند.

🔸او انسان بسیار دست‌ودل‌بازی است. درآمدش از سه مغازه است و کرایه‌گرفتن او بسیار جالب.

🔹با آنکه کمترین قیمت مغازه‌اش را کرایه داده است، هر دو ماه یک بار به مغازه‌هایش می‌رود تا کرایه را بگیرد.

🔸سلامی می‌دهد و می‌پرسد:
چیزی درآوردید به منم بدهید یا بروم؟

🔹خیلی مواقع مستأجران می‌گویند:
کاسبی خراب است چیزی نداریم.

🔸و مرد با تبسم مغازه را ترک می‌کند.

🔹وقتی از او می‌پرسند:
چرا این‌قدر دنیا را بی‌خیال هستی؟

🔸پاسخ بسیار خوبی می‌دهد:
هیچ‌یک از هم‌سن‌وسال‌های من در این شهر زنده نیستند. من هم در وقت اضافی هستم که از رحمت خدا زندگی می‌کنم، پس کسی که در وقت اضافی است هر چیزی کسب کند اضافی است، چون ممکن است سوت داور در وقت اضافه ناگهان به‌صدا درآید و بازی پایان یابد.

🆔 @Masaf