برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم
باید به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
در بیمارستان میفهمید که
هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
در زندان میبینید که آزادی
گرانبهاترین دارایی شماست.
در قبرستان درمییابید که زندگی
هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم
فردا سقفمان خواهد بود.
پس بیایید برای همه چیز فروتن
و سپاسگزار باشیم.....
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
باید به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
در بیمارستان میفهمید که
هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
در زندان میبینید که آزادی
گرانبهاترین دارایی شماست.
در قبرستان درمییابید که زندگی
هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم
فردا سقفمان خواهد بود.
پس بیایید برای همه چیز فروتن
و سپاسگزار باشیم.....
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
تقدیم به شما عزیزان 🌸🍀
#داستان_زیبا
"نان ومیوه دل"
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین ، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان؛
انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
#داستان_زیبا
"نان ومیوه دل"
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین ، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان؛
انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
Forwarded from مرکز نیکوکاری آرامش دلها
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ما موسسه آرامش دلها بعد از مدتها و تحقیقات فراوان توانستیم راه مستقیم برای ارسال کمک های مالی شما به قلب غزه و تهیه ی غذا و پوشاک را پیدا کنیم و اکنون بعد از یک سال رسما این پویش را شروع میکنیم...
فصل سرماست و منتظر شرکت حد اکثری هستیم تا حداقل وظیفه ی انسانی و دینی و وجدانی خود را در مقابل این جنایات گسترده ی ظالمان به جا بیاوریم.
حساب های مخصوص
رسول الله(ﷺ): «مَن نَفَّسَ عن مؤمنٍ كُرْبَةً من كُرَبِ الدُّنيا نَفَّسَ اللهُ عنه كُرْبَةً من كُرَبِ يومِ القِيَامَة، ومن يَسَّرَ على مُعْسِرٍ يَسَّرَ اللهُ عليه في الدُّنيا والآخرةِ،
⭐کانال تلگرامی مرکز نیکوکاری ارامش دلها👇
🔵 https://t.me/arameshdlha ✅
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👌دکتر هلاکویی،
راجع به زندگی کردن در گذشته
خیلی قشنگ نصیحت میکنه و میگه؛
وقتی که من نمیتونم تغییری تو گذشته
به وجود بیارم واسه چی برم سراغش ؟!!
من نباید اون اشتباه میکردم
ولی حالا که اتفاق افتاده فقط باید
ازش درس بگیرم ..
نه اینکه خودمو باهاش آویزون کنم ..!
لطفاً تو لحظه زندگی کنید،
نه در غم و خشم از گذشته و ترس از آینده !
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
راجع به زندگی کردن در گذشته
خیلی قشنگ نصیحت میکنه و میگه؛
وقتی که من نمیتونم تغییری تو گذشته
به وجود بیارم واسه چی برم سراغش ؟!!
من نباید اون اشتباه میکردم
ولی حالا که اتفاق افتاده فقط باید
ازش درس بگیرم ..
نه اینکه خودمو باهاش آویزون کنم ..!
لطفاً تو لحظه زندگی کنید،
نه در غم و خشم از گذشته و ترس از آینده !
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
«فاِنَّکَ بِاَعْیُنِنا»
(بندهی من) تو در حفاظت کامل ما قرار داری.
-سوره طور آیه ۴۸
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
«فاِنَّکَ بِاَعْیُنِنا»
(بندهی من) تو در حفاظت کامل ما قرار داری.
-سوره طور آیه ۴۸
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
تقدیم به شما خوبان بابت دادن انرژی مثبت سپاس 🌺🌸🍀
#داستان_زیبا
#قسمت_اول
📚پرندهٔ طلائى
وزى، روزگارى پيرمرد و پيرزن فقيرى در آسياب خرابهاى زندگى مىکردند.
سالهاى سال بود که پيرمرد پرنده مىگرفت مىبرد بازار مىفروخت و از اين راه زندگى فقيرانهاش را مىگذراند.
روزى از روزها، وقتى رفت دامش را جمع کند، ديد پرندهٔ طلائيِ قشنگى افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توى توبرهاش که يک دفعه قفلِ زبان پرنده واشد و گفت: ”اى مرد! من چند تا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد کن. در عوض هر چه بخواهى به تو مىدهم“.
پيرمرد گفت: ”اى پرندهٔ طلائي! من آرزو دارم از زندگى در اين آسياب خراب خلاص شوم و با زنم در خانهٔ خوبى زندگى کنم“.
پرندهٔ طلائى گفت: ”آزادم کن تا تو را به آرزويت برسانم“.
پيرمرد پرندهٔ طلائى را آزاد کرد.
پرندهٔ طلائى پيرمرد و پيرزن را برد به خانهٔ قشنگى که در کنار جنگلى قرار داشت و همه جور وسايل آسايش و خورد و خوراک در آن مهيا بود.
پرندهٔ طلائى گفت: ”اين خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبى و خوشى زندگى کنيد“.
بعد، يکى از پرهاش را داد به آنها. گفت: ”هر وقت با من کارى داشتيد، اين پر را آتش بزنيد تا فوراً حاضر شوم“.
و خداحافظى کرد و پر زد و رفت.
پيرزن و پيرمرد خيلى خوشحال شدند که بخت با آنها يارى کرد و زندگيشان از اينرو به آنرو شد. ديگر هيچ غم و غصهاى نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مىشدند. با هم گشتى مىزدند. بعد مىآمدند مىنشستند تو ايوان. سماور را آتش مىکردند. صبحانه مىخوردند و باز در ميان سبزه و گلها گشت مىزدند و وقت مىگذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با کسى کارى داشتند و نه کسى با آنها کارى داشت.
دو سالى گذشت. يک روز پيرزن به پيرمرد گفت: ”تا کى بايد تک و تنها در گوشهٔ اين جنگلِ سوت و کور زندگى کنيم؟“
پيرمرد گفت: ”زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مَشَقتى صبح را به شب مىرسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مىآمد يک وجب زمين خشک پيدا نمىشد که روى آن بنشينيم و مجبور بوديم با کاسه و کوزه از زير پايمان آب جمع کنيم و بريزيم بيرون“.
پيرزن گفت: ”نخير! اينطور هم که تو مىگوئى نيست. آدميزاد قابل ترقى است و نبايد قانع باشد. فورى پرندهٔ طلائى را حاضر کن که فکرى به حال ما بکند واِلّا در اين بَرّ بيابان و بين اين همه جک و جانور دِق مىکنم“.
پيرمرد وقتى ديد گوش زنش به اين حرفها بدهکار نيست و هر چه به او مىگويد فايدهاى ندارد، رفت پر را آورد و آتش زد.
پرندهٔ طلائى فىالفور حاضر شد و گفت: ”چه خبر شده؟“
پيرمرد گفت: ”از اين زن بپرس“.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
#داستان_زیبا
#قسمت_اول
📚پرندهٔ طلائى
وزى، روزگارى پيرمرد و پيرزن فقيرى در آسياب خرابهاى زندگى مىکردند.
سالهاى سال بود که پيرمرد پرنده مىگرفت مىبرد بازار مىفروخت و از اين راه زندگى فقيرانهاش را مىگذراند.
روزى از روزها، وقتى رفت دامش را جمع کند، ديد پرندهٔ طلائيِ قشنگى افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توى توبرهاش که يک دفعه قفلِ زبان پرنده واشد و گفت: ”اى مرد! من چند تا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد کن. در عوض هر چه بخواهى به تو مىدهم“.
پيرمرد گفت: ”اى پرندهٔ طلائي! من آرزو دارم از زندگى در اين آسياب خراب خلاص شوم و با زنم در خانهٔ خوبى زندگى کنم“.
پرندهٔ طلائى گفت: ”آزادم کن تا تو را به آرزويت برسانم“.
پيرمرد پرندهٔ طلائى را آزاد کرد.
پرندهٔ طلائى پيرمرد و پيرزن را برد به خانهٔ قشنگى که در کنار جنگلى قرار داشت و همه جور وسايل آسايش و خورد و خوراک در آن مهيا بود.
پرندهٔ طلائى گفت: ”اين خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبى و خوشى زندگى کنيد“.
بعد، يکى از پرهاش را داد به آنها. گفت: ”هر وقت با من کارى داشتيد، اين پر را آتش بزنيد تا فوراً حاضر شوم“.
و خداحافظى کرد و پر زد و رفت.
پيرزن و پيرمرد خيلى خوشحال شدند که بخت با آنها يارى کرد و زندگيشان از اينرو به آنرو شد. ديگر هيچ غم و غصهاى نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مىشدند. با هم گشتى مىزدند. بعد مىآمدند مىنشستند تو ايوان. سماور را آتش مىکردند. صبحانه مىخوردند و باز در ميان سبزه و گلها گشت مىزدند و وقت مىگذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با کسى کارى داشتند و نه کسى با آنها کارى داشت.
دو سالى گذشت. يک روز پيرزن به پيرمرد گفت: ”تا کى بايد تک و تنها در گوشهٔ اين جنگلِ سوت و کور زندگى کنيم؟“
پيرمرد گفت: ”زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مَشَقتى صبح را به شب مىرسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مىآمد يک وجب زمين خشک پيدا نمىشد که روى آن بنشينيم و مجبور بوديم با کاسه و کوزه از زير پايمان آب جمع کنيم و بريزيم بيرون“.
پيرزن گفت: ”نخير! اينطور هم که تو مىگوئى نيست. آدميزاد قابل ترقى است و نبايد قانع باشد. فورى پرندهٔ طلائى را حاضر کن که فکرى به حال ما بکند واِلّا در اين بَرّ بيابان و بين اين همه جک و جانور دِق مىکنم“.
پيرمرد وقتى ديد گوش زنش به اين حرفها بدهکار نيست و هر چه به او مىگويد فايدهاى ندارد، رفت پر را آورد و آتش زد.
پرندهٔ طلائى فىالفور حاضر شد و گفت: ”چه خبر شده؟“
پيرمرد گفت: ”از اين زن بپرس“.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
بیا چند وقتی
جوش هیچ چیزی را نزنیم ...
من جوش خیلی چیزها را زدم
درست نشد که نشد
حالا که با جوش زدن درست
نمیشود، بیا بشویم بیخیال دنیا
لااقل سرعت سفید شدن تار
موهایمان و چروک های زیر چشم
و چین های روی پیشانیمان
کمی کم تر میشود
بزنیم به در بیخیالی ؟
عالمی دارد ...
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
جوش هیچ چیزی را نزنیم ...
من جوش خیلی چیزها را زدم
درست نشد که نشد
حالا که با جوش زدن درست
نمیشود، بیا بشویم بیخیال دنیا
لااقل سرعت سفید شدن تار
موهایمان و چروک های زیر چشم
و چین های روی پیشانیمان
کمی کم تر میشود
بزنیم به در بیخیالی ؟
عالمی دارد ...
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
قالَ لا تَخافا إِنَّني مَعَكُما أَسمَعُ وَأَرىٰ
فرمود: نترسید!
من با شما هستم؛ میشنوم و میبینم
+و چه جای ترس و غم است وقتی که خدا در هر لحظه نجوایمان را هم میشنود و اعمالمان را میبیند و او همه بندگانش را کفایت میکند
«سوره طه۴۶»
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
قالَ لا تَخافا إِنَّني مَعَكُما أَسمَعُ وَأَرىٰ
فرمود: نترسید!
من با شما هستم؛ میشنوم و میبینم
+و چه جای ترس و غم است وقتی که خدا در هر لحظه نجوایمان را هم میشنود و اعمالمان را میبیند و او همه بندگانش را کفایت میکند
«سوره طه۴۶»
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
سخنان دلـنشین و زیبا ❤
تقدیم به شما خوبان بابت دادن انرژی مثبت سپاس 🌺🌸🍀 #داستان_زیبا #قسمت_اول 📚پرندهٔ طلائى وزى، روزگارى پيرمرد و پيرزن فقيرى در آسياب خرابهاى زندگى مىکردند. سالهاى سال بود که پيرمرد پرنده مىگرفت مىبرد بازار مىفروخت و از اين راه زندگى فقيرانهاش را مىگذراند.…
تقدیم به شما عزیزان پارت آخر امید که خوشتان بیاد ☺️🫰🏻🌸🍀
#داستان_زیبا
#قسمت_آخر
پيرزن گفت: ”اى پرندهٔ طلائى، ما در اينجا خيلى ناراحتيم. مونس ما شده کلاغ و زاغچه و هيچ تنابندهاى دور و بَرِ ما نيست که با او خوش و بِش کنيم. ما را ببر به شهر که اين آخر عمرى مثل آدميزاد زندگى کنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا که مرديم و از ما سؤال و جواب کردند، پيش خداى خودمان رو سفيد بشويم“.
پرندهٔ طلائى گفت: ”اشکالى ندارد. اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من بيائيد“.
پرنده آنها را به شهرى برد و عمارت بزرگى در اختيارشان گذاشت که از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد در آن وجود داشت.
پيرزن تا چشمش به چنين دَم و دستگاهى افتاد ذوقزده شد و به پيرمرد گفت: ”ديدى هى مىگفتم آدميزاد نبايد قانع باشد و تو همهاش مخالفت مىکردى و نِق مىزدي. حالا اينجا براى خودت کيف کن“.
پرندهٔ طلائى گفت: ”کار ديگرى با من نداريد؟“
گفتند: ”نه! برو به سلامت“.
پرندهٔ طلائى باز هم يکى از پرهاش را به آنها داد، خداحافظى کرد و رفت.
پيرمرد و پيرزن زندگى تازهشان را شروع کردند. همه چيز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت مىزدند. شبها به مهمانى مىرفتند و خوش و خرّم زندگى مىکردند.
يکى دو سال بعد، پيرزن به شوهرش گفت: ”اى پيرمرد! حالا که اين پرندهٔ طلائى در خدمت ما هست و هر چه از او بخواهيم برامان آماده مىکند، چرا به اين زندگى قانع باشيم؟“
پيرمرد گفت: ”تو را به خدا دست از سرم وردار و اينقدر ناشکرى نکن که آخرش بيچاره مىشويم“.
پيرزن گفت: ”دنيا ارزش اين حرفها را ندارد. يالا برو پر را آتش بزن که حوصلهام از دست اين زندگى سر رفته“.
خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روى ناچارى رفت پر را آورد و آتش زد.
پرندهٔ طلائى حاضر شد و گفت: ”ديگه چه خبر شده؟“
پيرمرد گفت: ”نمىدانم. از اين پيرزن بپرس“.
پيرزن گفت: ”اى پرندهٔ طلائى ما از اين وضع خيلى ناراحتيم“.
پرنده پرسيد: ”چه مشکلى داريد؟“
پيرزن جواب داد: ”دلم مىخواهد شوهرم را حاکم اين شهر بکنى و من هم بشوم ملکه“.
پرندهٔ طلائى گفت: ”اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد“.
پرنده از روى هوا و آنها از روى زمين راه افتادند و رفتند تا رسيدند به قصرى که در آن وزير و خزانهدار و کلفت و کنيز و جلّاد دست به سينه آمادهٔ خدمت بودند.
پرنده گفت: ”از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهر هستيد. اگر کارى با من نداريد ديگر برم“.
گفتند: ”برو به خير و به سلامت“.
پرندهٔ طلائى باز هم يکى از پرهاش را به آنها داد و خداحافظى کرد و رفت.
پيرزن و پيرمرد در مدتى که حاکم و ملکهٔ شهر بودند آنقدر خودخواه و خوشگذران شدند که به کلى مردم را فراموش کردند.
پيرزن وقتى به حمام مىرفت بهجاى آب تنش را با شير مىشست و بعد مىگرفت در آفتاب مىخوابيد که چين و چروک پوستش صاف بشود.
يک روز پيرزن رفت حمام و آمد رو ايوان قصر لم داد توى آفتاب. در اين موقع تکه ابرى در آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت.
پيرزن عصبانى شد. شوهرش را صدا زد و گفت: ”اى ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟“
پيرمرد گفت: ”من از کجا بدانم“.
پيرزن گفت: ”يالا برو پر را بيار آتش بزن که با پرندهٔ طلائى کار دارم“.
پيرمرد گفت: ”اين دفعه چه خيالى داري؟“
پيرزن داد کشيد: ”لُغَز نخوان پيرمرد. زود کارى را که مىگويم بکن واِلّا پوستم نرم نمىشود“.
پيرمرد رفت پر را آورد و آتش زد.
پرندهٔ طلائى حاضر شد و گفت: ”اين دفعه چه مىخواهيد؟“
پيرمرد گفت: ”نمىدانم. از اين پيرزن بپرس“.
پيرزن گفت: ”اى پرندهٔ طلائى، جلو آفتاب نشسته بودم که اين تکه ابر آمد و سايهاش را انداخت رو من. مىخواهم فرمان زمين و آسمان را بدى به من که بتوانم به همه چيز امر و نهى کنم“.
پرنده طلائى گفت: ”اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من بيائيد“.
پرنده از جلو و آن دو بهدنبال او راه افتادند. وقتى از شهر رفتند بيرون، يک دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندى آمد و بهقدرى خاک و خل به پا کرد که چشم چشم را نمىديد.
پيرزن و پيرمرد دستِ هم را گرفتند و کورمال کورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابهاى که قبلاً در آن زندگى مىکردند.
پيرمرد آهى از ته دل کشيد و به زنش گفت: ”اى فلان فلان شده! ما را برگرداندى جاى اولمان. حالا برو کاسهاى پيدا کن و آب کف آسياب را بريز بيرون که بنشينم زمين و خستگى درکنم“.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬@marenmkl
#داستان_زیبا
#قسمت_آخر
پيرزن گفت: ”اى پرندهٔ طلائى، ما در اينجا خيلى ناراحتيم. مونس ما شده کلاغ و زاغچه و هيچ تنابندهاى دور و بَرِ ما نيست که با او خوش و بِش کنيم. ما را ببر به شهر که اين آخر عمرى مثل آدميزاد زندگى کنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا که مرديم و از ما سؤال و جواب کردند، پيش خداى خودمان رو سفيد بشويم“.
پرندهٔ طلائى گفت: ”اشکالى ندارد. اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من بيائيد“.
پرنده آنها را به شهرى برد و عمارت بزرگى در اختيارشان گذاشت که از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد در آن وجود داشت.
پيرزن تا چشمش به چنين دَم و دستگاهى افتاد ذوقزده شد و به پيرمرد گفت: ”ديدى هى مىگفتم آدميزاد نبايد قانع باشد و تو همهاش مخالفت مىکردى و نِق مىزدي. حالا اينجا براى خودت کيف کن“.
پرندهٔ طلائى گفت: ”کار ديگرى با من نداريد؟“
گفتند: ”نه! برو به سلامت“.
پرندهٔ طلائى باز هم يکى از پرهاش را به آنها داد، خداحافظى کرد و رفت.
پيرمرد و پيرزن زندگى تازهشان را شروع کردند. همه چيز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت مىزدند. شبها به مهمانى مىرفتند و خوش و خرّم زندگى مىکردند.
يکى دو سال بعد، پيرزن به شوهرش گفت: ”اى پيرمرد! حالا که اين پرندهٔ طلائى در خدمت ما هست و هر چه از او بخواهيم برامان آماده مىکند، چرا به اين زندگى قانع باشيم؟“
پيرمرد گفت: ”تو را به خدا دست از سرم وردار و اينقدر ناشکرى نکن که آخرش بيچاره مىشويم“.
پيرزن گفت: ”دنيا ارزش اين حرفها را ندارد. يالا برو پر را آتش بزن که حوصلهام از دست اين زندگى سر رفته“.
خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روى ناچارى رفت پر را آورد و آتش زد.
پرندهٔ طلائى حاضر شد و گفت: ”ديگه چه خبر شده؟“
پيرمرد گفت: ”نمىدانم. از اين پيرزن بپرس“.
پيرزن گفت: ”اى پرندهٔ طلائى ما از اين وضع خيلى ناراحتيم“.
پرنده پرسيد: ”چه مشکلى داريد؟“
پيرزن جواب داد: ”دلم مىخواهد شوهرم را حاکم اين شهر بکنى و من هم بشوم ملکه“.
پرندهٔ طلائى گفت: ”اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد“.
پرنده از روى هوا و آنها از روى زمين راه افتادند و رفتند تا رسيدند به قصرى که در آن وزير و خزانهدار و کلفت و کنيز و جلّاد دست به سينه آمادهٔ خدمت بودند.
پرنده گفت: ”از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهر هستيد. اگر کارى با من نداريد ديگر برم“.
گفتند: ”برو به خير و به سلامت“.
پرندهٔ طلائى باز هم يکى از پرهاش را به آنها داد و خداحافظى کرد و رفت.
پيرزن و پيرمرد در مدتى که حاکم و ملکهٔ شهر بودند آنقدر خودخواه و خوشگذران شدند که به کلى مردم را فراموش کردند.
پيرزن وقتى به حمام مىرفت بهجاى آب تنش را با شير مىشست و بعد مىگرفت در آفتاب مىخوابيد که چين و چروک پوستش صاف بشود.
يک روز پيرزن رفت حمام و آمد رو ايوان قصر لم داد توى آفتاب. در اين موقع تکه ابرى در آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت.
پيرزن عصبانى شد. شوهرش را صدا زد و گفت: ”اى ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟“
پيرمرد گفت: ”من از کجا بدانم“.
پيرزن گفت: ”يالا برو پر را بيار آتش بزن که با پرندهٔ طلائى کار دارم“.
پيرمرد گفت: ”اين دفعه چه خيالى داري؟“
پيرزن داد کشيد: ”لُغَز نخوان پيرمرد. زود کارى را که مىگويم بکن واِلّا پوستم نرم نمىشود“.
پيرمرد رفت پر را آورد و آتش زد.
پرندهٔ طلائى حاضر شد و گفت: ”اين دفعه چه مىخواهيد؟“
پيرمرد گفت: ”نمىدانم. از اين پيرزن بپرس“.
پيرزن گفت: ”اى پرندهٔ طلائى، جلو آفتاب نشسته بودم که اين تکه ابر آمد و سايهاش را انداخت رو من. مىخواهم فرمان زمين و آسمان را بدى به من که بتوانم به همه چيز امر و نهى کنم“.
پرنده طلائى گفت: ”اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من بيائيد“.
پرنده از جلو و آن دو بهدنبال او راه افتادند. وقتى از شهر رفتند بيرون، يک دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندى آمد و بهقدرى خاک و خل به پا کرد که چشم چشم را نمىديد.
پيرزن و پيرمرد دستِ هم را گرفتند و کورمال کورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابهاى که قبلاً در آن زندگى مىکردند.
پيرمرد آهى از ته دل کشيد و به زنش گفت: ”اى فلان فلان شده! ما را برگرداندى جاى اولمان. حالا برو کاسهاى پيدا کن و آب کف آسياب را بريز بيرون که بنشينم زمين و خستگى درکنم“.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬@marenmkl
شنیدی میگن با هر آدمی باید
مثل خودش رفتار کرد ،
حقیقتا من اصلا با این جمله موافق نیستم آخه اگر ما هم مثل اونا باشیم ،
پس فرقمون چیه ؟
بیا یکاری کنیم ،
خودمون باشیم ولی اونارو دیگه
تو زندگیمون نداشته باشیم 🌼
🎙"مائده"
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
مثل خودش رفتار کرد ،
حقیقتا من اصلا با این جمله موافق نیستم آخه اگر ما هم مثل اونا باشیم ،
پس فرقمون چیه ؟
بیا یکاری کنیم ،
خودمون باشیم ولی اونارو دیگه
تو زندگیمون نداشته باشیم 🌼
🎙"مائده"
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
نوشته بود :
خدایا، بابت همه چیزهایی که به صلاح مون نبود و نشد، شکرت :)
حتی اگه براش گریه کردیم؛ حتی اگه غر زدیم؛
حتی اگه ازت شاکی شدیم...
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
نوشته بود :
خدایا، بابت همه چیزهایی که به صلاح مون نبود و نشد، شکرت :)
حتی اگه براش گریه کردیم؛ حتی اگه غر زدیم؛
حتی اگه ازت شاکی شدیم...
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
تقدیم به شما همراه هان گُل 🌺🍀
#داستان_زیبا
پدری برای از بین بردن بداخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!
روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفتههای بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخهای کمتری به دیوار بکوبد.
پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسانتر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.
این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند، روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.
پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخهایی که در دیوار به وجود آوردهای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمیشود.
وقتی عصبانی میشويد حرفهايی را میزنيد كه پس از آرامش پشيمان میشويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرتخواهی میكنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زدهايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است، مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت میخواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
#داستان_زیبا
پدری برای از بین بردن بداخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!
روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفتههای بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخهای کمتری به دیوار بکوبد.
پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسانتر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.
این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند، روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.
پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخهایی که در دیوار به وجود آوردهای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمیشود.
وقتی عصبانی میشويد حرفهايی را میزنيد كه پس از آرامش پشيمان میشويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرتخواهی میكنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زدهايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است، مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت میخواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
دیشب شاهد بحث بین دونفر بودم و
یکیشون گفت:
تو اینقدر خودتو نمیبینی که
حتی از ظرف بیسکویت روی میز هم
اون شکسته هاشو بر میداری
میگی سالم هاش باشه برای بقیه..!
خواستم بگم یادت نره
حواست باید اول از همه به خودت باشه؛
فداکارای هایی که میکنی مرز داره
اگر از مرزش رد بشی
هم خودتو آزار میده هم بقیه رو..
خودتو فراموش نکن
تو در نهایت فقط خودتو داری..👌
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
یکیشون گفت:
تو اینقدر خودتو نمیبینی که
حتی از ظرف بیسکویت روی میز هم
اون شکسته هاشو بر میداری
میگی سالم هاش باشه برای بقیه..!
خواستم بگم یادت نره
حواست باید اول از همه به خودت باشه؛
فداکارای هایی که میکنی مرز داره
اگر از مرزش رد بشی
هم خودتو آزار میده هم بقیه رو..
خودتو فراموش نکن
تو در نهایت فقط خودتو داری..👌
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
« لا أحد غير الله يوفي بالوعود.🩶 »
هیچکس جز خدا پای قولهای خودش نمی مونه.
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
« لا أحد غير الله يوفي بالوعود.🩶 »
هیچکس جز خدا پای قولهای خودش نمی مونه.
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
تقدیم به شما خوبان 🌸😍
#داستان_زیبا🍀
#قسمت_اول 🌺
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
ادامه دارد ....
خیلی زیباست ادامه اش ☺️❤️
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
#داستان_زیبا🍀
#قسمت_اول 🌺
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
ادامه دارد ....
خیلی زیباست ادامه اش ☺️❤️
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
کم کم یاد میگیری همه دردا
یا همه از دست دادنا هم بد نیست
عین واکسنه ...!
اولش میسوزونه
ولی "قویترت" میکنه ...!
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
یا همه از دست دادنا هم بد نیست
عین واکسنه ...!
اولش میسوزونه
ولی "قویترت" میکنه ...!
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
صبور باش
آرى باز هم صبر کن
آنچه برایت پیش می آید
و آنچه برایت رقم میخورد!
به دست بزرگترین
نویسندهٔ عالم ثبت شده!
اوکه بدون اِذنش
حتّی برگی از درخت نمیافتد!
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
صبور باش
آرى باز هم صبر کن
آنچه برایت پیش می آید
و آنچه برایت رقم میخورد!
به دست بزرگترین
نویسندهٔ عالم ثبت شده!
اوکه بدون اِذنش
حتّی برگی از درخت نمیافتد!
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
سخنان دلـنشین و زیبا ❤
تقدیم به شما خوبان 🌸😍 #داستان_زیبا🍀 #قسمت_اول 🌺 ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از…
تقدیم شما عزیزان 🌸🍀☺️
#داستان_زیبا
#قسمت_آخر
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:
"جواب ابلهان خاموشی ست"
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
#داستان_زیبا
#قسمت_آخر
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:
"جواب ابلهان خاموشی ست"
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری 🍀🌸
همیشه در زندگی تان امید داشته باشید
الله موفق کنه همه تان را آمین ثم آمین 🫶☺️🌺
#امید_داشته_باشید🙌🏻✨
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl
همیشه در زندگی تان امید داشته باشید
الله موفق کنه همه تان را آمین ثم آمین 🫶☺️🌺
#امید_داشته_باشید🙌🏻✨
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯ @marenmkl