🖌کی بُرده کی باخته
در آستانۀ سالگردهایی که برای بسیاری غصهآور و غمگینساز است، میخواهم بر این اصرار کنم که بهرغم این شرایط باید تا میشود و تا میتوان از غم و غصه بگریزیم. اگر اوضاع را نمیتوان عوض کرد، احوال را عوض کنیم. این هم ممکن است هم واجب.
دیدن مشکلات و آرزوی بهبود و البته پس از برآورده نشدن آن زدن به در افسوس و افسردگی آسانترین و عادیترین کاری است که میشود کرد و میکنند. زیرکی و زرنگی در آن است که بکوشیم از این روال رایج کمی فاصله بگیریم.
اول به دلیل اینکه دنیا بدون این حکومت هم جای خیلی شیرین و شکرینی نیست؛ و دوم به دلیل اینکه اگر قدرت اهورا در خوب کردن این دنیا محدود است، قدرت اهریمن هم در تباهکاری بینهایت نیست. از منظر شرایط واقعی و بیرونی همیشه چیزهایی برای ناراحتی و ناامیدی هست، وظیفۀ عقلی و اخلاقی ما است که با تغییراتی در روحیه و انتظارات خود به جنگ آن برویم. حتی اگر تمامی مشکلات و مصیبتهای ما صرفاً سیاسی بود، رندانه و هوشمندانه بود که چنین نینگاریم، و شادی را به دُمِ دَم و دستگاه گره نزنیم و به تغییر آن مشروط نکنیم.
عزیزان، اگر با استناد به انبوه خرابیها و جواب ندادن برخی تلاشها برای تغییر، دچار افسردگی و ملال شدن خود را عادی و موجه میدانید، در اشتباهید. البته که اوضاع عمومی ما رقتانگیز است، ولی رقتانگیزتر آن است که بخواهیم از فشار شکستها دق کنیم.
هرچند در همین موضوع شکست هم، به گمان من، بایستی تأمل کرد.
البته که ما شکست خوردهایم. از روز اولش شکست خوردیم؛ تلخ و سیاه و تباه. این که قابل انکار نیست. ولی آن طرف هم خیلی پیروز نیست. برای اولین بار در عمرش، در یکی از دو موضع اصلیاش، که بودنش با آن تعریف شده بود، در برابر مردم (زنان) شکست خورد و آشکارا عقب نشست. و نقد و تحلیل بیرودربایست حکومت هم چنان داستانی شد بر سر هر بازار که دیگر ملاحظه و احتیاط در بیان آن نیست. و نیز بسیاری از باورهایی که زمانی دراز آبرویی داشت بیآبرو شد و بسیاری باورهایی که بسا سالهای سخت باعث بیآبرویی و تمسخر و تحقیر بود از لاک خود به در آمد و سخترو و چالاک دعوی آبرو و اعتبار کرد. پس اینطور هم نیست که کماکان سلسلۀ شکستها به زیان مردم باشد.
از این گذشته، دقیقاً برای وارد کردن شکست دیگری به خصم، باید تا میتوانیم از غم و غصه (حالا از گرانی باشد یا فشار زورگویی، از بیآبرویی جهانی یا مجازات بیگناهان) دوری کنیم. نمیگویم آسان است. نمیگویم به میزان بسیار شدنی است. میگویم به وجوه مثبت خودمان و زندگی نگاه کنیم و سعی کنیم بهزور خود را سر پا نگاه داریم. اصلاً فکر کنیم خصم میخواهد ما غمگین و با حسی از شکستخوردگی باشیم؛ مبارزۀ ما، یک قسم، درافتادن با این خواستۀ اوست.
@mardihamorteza
در آستانۀ سالگردهایی که برای بسیاری غصهآور و غمگینساز است، میخواهم بر این اصرار کنم که بهرغم این شرایط باید تا میشود و تا میتوان از غم و غصه بگریزیم. اگر اوضاع را نمیتوان عوض کرد، احوال را عوض کنیم. این هم ممکن است هم واجب.
دیدن مشکلات و آرزوی بهبود و البته پس از برآورده نشدن آن زدن به در افسوس و افسردگی آسانترین و عادیترین کاری است که میشود کرد و میکنند. زیرکی و زرنگی در آن است که بکوشیم از این روال رایج کمی فاصله بگیریم.
اول به دلیل اینکه دنیا بدون این حکومت هم جای خیلی شیرین و شکرینی نیست؛ و دوم به دلیل اینکه اگر قدرت اهورا در خوب کردن این دنیا محدود است، قدرت اهریمن هم در تباهکاری بینهایت نیست. از منظر شرایط واقعی و بیرونی همیشه چیزهایی برای ناراحتی و ناامیدی هست، وظیفۀ عقلی و اخلاقی ما است که با تغییراتی در روحیه و انتظارات خود به جنگ آن برویم. حتی اگر تمامی مشکلات و مصیبتهای ما صرفاً سیاسی بود، رندانه و هوشمندانه بود که چنین نینگاریم، و شادی را به دُمِ دَم و دستگاه گره نزنیم و به تغییر آن مشروط نکنیم.
عزیزان، اگر با استناد به انبوه خرابیها و جواب ندادن برخی تلاشها برای تغییر، دچار افسردگی و ملال شدن خود را عادی و موجه میدانید، در اشتباهید. البته که اوضاع عمومی ما رقتانگیز است، ولی رقتانگیزتر آن است که بخواهیم از فشار شکستها دق کنیم.
هرچند در همین موضوع شکست هم، به گمان من، بایستی تأمل کرد.
البته که ما شکست خوردهایم. از روز اولش شکست خوردیم؛ تلخ و سیاه و تباه. این که قابل انکار نیست. ولی آن طرف هم خیلی پیروز نیست. برای اولین بار در عمرش، در یکی از دو موضع اصلیاش، که بودنش با آن تعریف شده بود، در برابر مردم (زنان) شکست خورد و آشکارا عقب نشست. و نقد و تحلیل بیرودربایست حکومت هم چنان داستانی شد بر سر هر بازار که دیگر ملاحظه و احتیاط در بیان آن نیست. و نیز بسیاری از باورهایی که زمانی دراز آبرویی داشت بیآبرو شد و بسیاری باورهایی که بسا سالهای سخت باعث بیآبرویی و تمسخر و تحقیر بود از لاک خود به در آمد و سخترو و چالاک دعوی آبرو و اعتبار کرد. پس اینطور هم نیست که کماکان سلسلۀ شکستها به زیان مردم باشد.
از این گذشته، دقیقاً برای وارد کردن شکست دیگری به خصم، باید تا میتوانیم از غم و غصه (حالا از گرانی باشد یا فشار زورگویی، از بیآبرویی جهانی یا مجازات بیگناهان) دوری کنیم. نمیگویم آسان است. نمیگویم به میزان بسیار شدنی است. میگویم به وجوه مثبت خودمان و زندگی نگاه کنیم و سعی کنیم بهزور خود را سر پا نگاه داریم. اصلاً فکر کنیم خصم میخواهد ما غمگین و با حسی از شکستخوردگی باشیم؛ مبارزۀ ما، یک قسم، درافتادن با این خواستۀ اوست.
@mardihamorteza
🖌چگونه میتوان رادیکال نبود
هستند کسانی که آدمهای بدی نیستند؛ منظورم این است که از آن دسته نیستند که اگر واژههایی مثل انسانیت، انصاف، همدلی، و نظایر اینها به گوششان بخورد مثل اهالی برره خیره خیره نگاه کنند و بگویند: «ای که گفتی یعنی چه؟». در یک کلام، آدم حکومتی نیستند و به ساز آنها نمیرقصند. باوجوداین، گاهی به اکثریت جامعه انتقاد میکنند که چرا به براندازی فکر میکنند و آیا نمیدانند که خشونت خشونت میآورد، و نمیترسند که، پس از سقوط، یکپارچگیِ سرزمینی در خطر افتد و جنگ داخلی شود، و نمیدانند که رادیکالیسم آنسو را با رادیکالیسمی دیگر نمیشود پاسخ داد، و سخنانی از این دست. هرگاه از چنین افرادی بپرسیم از نظر شما راه چیست و چه باید کرد، برخی سکوت میکنند که احتمالاً معنایش این است که نمیدانند چه باید کرد ولی میدانند چه نباید کرد. دستهای هم هستند که در پاسخ این سؤال، چیزهایی میگویند که در نهایت فرقی با دستۀ نخست ندارد، جز اینکه طاقت سکوت ندارند و باید کلماتی از دهان خود خارج کنند، هرچند آن کلمات از این ناتوانند که مخاطب را متقاعد کنند که گوینده در بهکارگیری آنها از عقل هم استفاده کرده است.
اما دستۀ سوم، آنهاییاند که سفت و سخت معتقدند همیشه راهی هست؛ راهی مسالمتآميز که بهرغم همۀ ناهمواریها و تنگناها اجازه میدهد از ظرفیتهای قانونی موجود استفاده شود. از جمله شرکت در انتخابات؛ فارغ از اینکه چه میزان امکان مشارکت، رقابت، و نهایتاً انجام کاری وجود دارد یا ندارد. از نظر این جماعت، هیچ زمانی و هیچ شرایطی قابل تصور نیست که بتوان گفت مشارکت در این حکومت بیمعنی و بیفایده و اصلاً مسخره است. از نظر اینان چون رادیکالیسم بد است، چون قهر کردن مسخره است، چون آدم حسابی همواره میکوشد از میان سنگلاخ هم راهی پیدا کند، چون نمیشود که نشست و کاری نکرد، و نیز چون خوشبینی و قناعت حکم میکند هیچوقت ناامید نشویم و امکانات حداقلی را نادیده نگیریم، پس فرقی نمیکند که آنها چه میکنند، هر چه کنند ما یک راه بیشتر نداریم و آن انجام هر مقدار از مشارکت است که ممکن باشد با هر میزان اندکی از نتیجه و فایده. اینها صلح کلند!
من تصورم این بوده است که بعد از قضایای کوی دانشگاه و آچمز شدن کامل دولتِ اصلاحات، پروندۀ مشارکت سیاسی به قصد انجام حداقلها بسته شد، و رأیدادنها در انتخاباتهای بعدی بیشتر به نیت یک اعلام موضع صریح علیه هستۀ سخت قدرت بود، نه باور به اینکه از انتخابات آبی گرم میشود. باری، اگر هم هنوز خوشبینیهایی وجود داشت با سلسله سرکوبهای منتهی به خیزش پاییز پارسال دیگر حسابها پاک شد. باور نمیکردم دیگر کسی جرأت کند راجع به انتخابات و مشارکت و چیزهایی از این قبیل سخنی به زبان آرد. ولی آوردند. آن هم برای مجلس، که همیشه هیچکاره بوده است، حالا که هیچ. میخواهم به این بپردازم که چه چیز باعث میشود این افراد چنین مواضعی بگيرند و در مقابل عقل سلیم اکثریت جامعه بایستند.
اولین چیزی که در این باره به ذهن هرکسی میرسد این است که اینان در پی پول و مقام هستند. هرچند این مقامها بیشتر شبیه آفتابه است و تازه دست اینها که میرسد به آفتابۀ سوراخ شبیه میشود، ولی چون این دوستان درویش و اهل قناعت و کمخواهی هستند همین قدرتهای لرزان و پولهای سیاهی که از آن بهدست میشود هم خوب است. اینان شاید اگر میشد آن طرف هم بایستند میایستادند ولی خب اتفاقات آنان را به این سمت آورده و آن سمت هم بهشان احتیاجی و اعتمادی ندارد. منمنکر وجود چنین کسانی یا وجود چنین انگیزههایی نیستم ولی سخنم در باب اینان نیست.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
هستند کسانی که آدمهای بدی نیستند؛ منظورم این است که از آن دسته نیستند که اگر واژههایی مثل انسانیت، انصاف، همدلی، و نظایر اینها به گوششان بخورد مثل اهالی برره خیره خیره نگاه کنند و بگویند: «ای که گفتی یعنی چه؟». در یک کلام، آدم حکومتی نیستند و به ساز آنها نمیرقصند. باوجوداین، گاهی به اکثریت جامعه انتقاد میکنند که چرا به براندازی فکر میکنند و آیا نمیدانند که خشونت خشونت میآورد، و نمیترسند که، پس از سقوط، یکپارچگیِ سرزمینی در خطر افتد و جنگ داخلی شود، و نمیدانند که رادیکالیسم آنسو را با رادیکالیسمی دیگر نمیشود پاسخ داد، و سخنانی از این دست. هرگاه از چنین افرادی بپرسیم از نظر شما راه چیست و چه باید کرد، برخی سکوت میکنند که احتمالاً معنایش این است که نمیدانند چه باید کرد ولی میدانند چه نباید کرد. دستهای هم هستند که در پاسخ این سؤال، چیزهایی میگویند که در نهایت فرقی با دستۀ نخست ندارد، جز اینکه طاقت سکوت ندارند و باید کلماتی از دهان خود خارج کنند، هرچند آن کلمات از این ناتوانند که مخاطب را متقاعد کنند که گوینده در بهکارگیری آنها از عقل هم استفاده کرده است.
اما دستۀ سوم، آنهاییاند که سفت و سخت معتقدند همیشه راهی هست؛ راهی مسالمتآميز که بهرغم همۀ ناهمواریها و تنگناها اجازه میدهد از ظرفیتهای قانونی موجود استفاده شود. از جمله شرکت در انتخابات؛ فارغ از اینکه چه میزان امکان مشارکت، رقابت، و نهایتاً انجام کاری وجود دارد یا ندارد. از نظر این جماعت، هیچ زمانی و هیچ شرایطی قابل تصور نیست که بتوان گفت مشارکت در این حکومت بیمعنی و بیفایده و اصلاً مسخره است. از نظر اینان چون رادیکالیسم بد است، چون قهر کردن مسخره است، چون آدم حسابی همواره میکوشد از میان سنگلاخ هم راهی پیدا کند، چون نمیشود که نشست و کاری نکرد، و نیز چون خوشبینی و قناعت حکم میکند هیچوقت ناامید نشویم و امکانات حداقلی را نادیده نگیریم، پس فرقی نمیکند که آنها چه میکنند، هر چه کنند ما یک راه بیشتر نداریم و آن انجام هر مقدار از مشارکت است که ممکن باشد با هر میزان اندکی از نتیجه و فایده. اینها صلح کلند!
من تصورم این بوده است که بعد از قضایای کوی دانشگاه و آچمز شدن کامل دولتِ اصلاحات، پروندۀ مشارکت سیاسی به قصد انجام حداقلها بسته شد، و رأیدادنها در انتخاباتهای بعدی بیشتر به نیت یک اعلام موضع صریح علیه هستۀ سخت قدرت بود، نه باور به اینکه از انتخابات آبی گرم میشود. باری، اگر هم هنوز خوشبینیهایی وجود داشت با سلسله سرکوبهای منتهی به خیزش پاییز پارسال دیگر حسابها پاک شد. باور نمیکردم دیگر کسی جرأت کند راجع به انتخابات و مشارکت و چیزهایی از این قبیل سخنی به زبان آرد. ولی آوردند. آن هم برای مجلس، که همیشه هیچکاره بوده است، حالا که هیچ. میخواهم به این بپردازم که چه چیز باعث میشود این افراد چنین مواضعی بگيرند و در مقابل عقل سلیم اکثریت جامعه بایستند.
اولین چیزی که در این باره به ذهن هرکسی میرسد این است که اینان در پی پول و مقام هستند. هرچند این مقامها بیشتر شبیه آفتابه است و تازه دست اینها که میرسد به آفتابۀ سوراخ شبیه میشود، ولی چون این دوستان درویش و اهل قناعت و کمخواهی هستند همین قدرتهای لرزان و پولهای سیاهی که از آن بهدست میشود هم خوب است. اینان شاید اگر میشد آن طرف هم بایستند میایستادند ولی خب اتفاقات آنان را به این سمت آورده و آن سمت هم بهشان احتیاجی و اعتمادی ندارد. منمنکر وجود چنین کسانی یا وجود چنین انگیزههایی نیستم ولی سخنم در باب اینان نیست.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
(ادامه☝🏻)
دستۀ دومی هم هستند. کسانی که سوابقی دارند که این گمان را که انگیزۀ اصلیشان پول و مقام باشد، سست میکند. به نظر میرسد اینان به آرزوهای کرمِ حسرت خوردۀ مردم ایران در خصوص آزادی و آبادی واقعاً باور دارند، ولی درعینحال انگار هنوز به این هم باور دارند که انتخابات و مشارکت راهی به دهکورهای هست. اینان کسانیاند که از منظر فکری، فکر میکنند همواره راهی هست برای رفتن و همواره کاری هست برای کردن، و از منظر عملی، بعد عمری کار سیاسی نمیتوانند سراغ مشغولیت دیگری بروند یا بازنشسته شوند.
ولی این را نمیگویند. نمیگویند ای مردم، ما طاقت اینکه موضع محکمی بگیریم و به زندان برویم نداریم، ولی آرام و غمگین در گوشهای هم نمیتوانیم بنشینیم. آدمهای مهمی هستیم و باید کاری بکنیم، هیچ کاری نشود کرد بالاخره انتخاباتبازی میکنیم حوصلهمان سر نرود. به جایش قیافۀ عاقل اندر سفیه میگیرند و جوانسری و تندروی و رادیکالیسم و ناامیدی را محکوم میکنند و خود را معتدل و فهیم و ظریفاندیش و باریکبین و دلسوز و اهل عمل وامینمایند.
برای نشان دادن اینکه وجه فکری موضع اینان چه وضعیتی دارد میتوان مثالی زد. فرض کنید کسی در استخدام در و دکانی است. کاری میکند و حقوقی میگیرد. فرض کنید پس از مدتی صاحبکار به او بگوید از اینماه حقوق تو نصف میشود، و ماه بعد بگوید از این پس کار تو دو برابر میشود، و ماه بعد بگوید از این پس سهمی هم از کتک و توهین و تحقیر به تو تعلق خواهد گرفت. در همه این موارد، فرد مزبور میتواند کلاهش را اینطور قاضی کند که اوضاع بد است، من به شدت محتاجم و شغل نایاب است، چارهای جز سوختن و ساختن و رضا به قضا دادن نیست. فرض کنید همۀ این موارد، کاستن حقوق، افزودن کار، و چاشنی کردن آزار و اذیت و اهانت رو به افزایش داشته باشد. و چه بسا صاحبکار هوس کند کارهای دیگری هم با او یا نزدیکانش صورت دهد. سؤال این است که تا کجا این فرد میتواند بگوید طوری نیست، بهتر از بیکاری و گرسنگی است؟ تا بینهایت؟ آیا عقل سلیم ما نمیگوید که بالاخره در یک جایی این آدم میبُرَد و انزوا و قحطی و مرگ را به چنین شغلی ترجیح میدهد.
اما این کردار را از منظر عملی چگونه میتوان فهمید؟ مسلم است که بیکاری، تغییر شغل، یا بازنشسته شدن کاری است سخت. بهویژه که کار کسی فقط حرف زدن باشد، آن هم حرف زدنی که تنها چیزی که در آن مهم نیست نتیجه یا فایده داشتنش باشد. چنین کسانی بایستی به روانشناس و مشاور مراجعه کنند. چون این یک اعتیاد است و مثل هر معتادی که نمیتواند از عادت پر خطا و خسارت خود دست بردارد ضرورت است که به متخصص ترک اعتیاد مراجعه کند.
گمان مبرید آنچه گفتم فقط حامل شال شبهمعتدلانی است که اعتدال را بهانه انتخاباتبازی کردهاند. آنانی که از صبح تا شام به تحلیل امور مشغولاند هم دست کمی ندارند. مسائل ایران چیزی برای تحلیل ندارد. همه چیز روشن است و البته تلخ و بالاتر از تلخ. (چنانکه بارها گفتهام این کشاندن بازی به زمین نادانستن چیزی برای روپوش مشکل اصلی یعنی ناتوانستن است. هرچه کمتر کاری از دستمان برمیآید بیشتر تحلیل میکنیم. هیشکی نمیتونه مث ما تحلیل کنه!) اینها هم از همان دو مشکل رنجورند: از منظر فکری، فکر میکنند غیراخلاقی است اگر هیچ کاری نکنند که هیچ، حتی هیچ حرفی هم نزنند. حتی اگر تحلیلهای هر روزهشان راجع به اوضاع سیاسی کشور، از سنخ کی بد است چی خوب است، کجای کار لنگ است چرا راه تنگ است و .... در این بیت خلاصه شود که:
آنچه در جوی میرود آب است
وآنکه بیدار نیست در خواب است
و البته راست هم میگویند، ولی تکرار بیحاصل مکررات.
و از منظر عملی (که شاید مهمتر هم باشد) طاقت بازنشستگی ندارند. طاقت ندارند بروند روستای پدری ماهیگیری کنند یا غازها را به چرا ببرند. یا هر کاری از این دست که اگر فایده ندارد دستکم زیان هم نزند.
چهار نوع حکومت در جهان وجود دارد. حکومتهای دمکراتیک (مثل غرب)، حکومتهای استبدادی (مثل عربستان)، حکومتهای توتالیتر (مثل کرۀ شمالی)، و دمکراسیهای ضعیف یا فاسد (مثل پاکستان یا روسیه). تکلیف مردم با این حکومتها تا حدودی روشن است. تا جایی که اطلاعات تاریخیام نشان میدهد، هیچ نمونۀ دیگری جز ایران امروز نمیشناسم که یک حکومت تمامیتخواه دمکراسی را مسخره کند و در همان حال برای مشارکت در یک «انتخوابات» تبلیغ کند و کسانی از عقلای مجانین هم آتشبیار این معرکه شوند؛ حالا چه در مقام فعالیت و چه تحلیل.
حتی اگر انتخابات در ایران کاملاً آزاد و رقابتی بود، مادامی که هیچگونه قدرت تصمیم و اقدام مهمی در اختیار انتخابشدگان نیست، هر نوع مشارکتی، و حتی هر نوع تحلیل و اما و اگر در آن، دستانداختن خود و مردم است.
@mardihamorteza
دستۀ دومی هم هستند. کسانی که سوابقی دارند که این گمان را که انگیزۀ اصلیشان پول و مقام باشد، سست میکند. به نظر میرسد اینان به آرزوهای کرمِ حسرت خوردۀ مردم ایران در خصوص آزادی و آبادی واقعاً باور دارند، ولی درعینحال انگار هنوز به این هم باور دارند که انتخابات و مشارکت راهی به دهکورهای هست. اینان کسانیاند که از منظر فکری، فکر میکنند همواره راهی هست برای رفتن و همواره کاری هست برای کردن، و از منظر عملی، بعد عمری کار سیاسی نمیتوانند سراغ مشغولیت دیگری بروند یا بازنشسته شوند.
ولی این را نمیگویند. نمیگویند ای مردم، ما طاقت اینکه موضع محکمی بگیریم و به زندان برویم نداریم، ولی آرام و غمگین در گوشهای هم نمیتوانیم بنشینیم. آدمهای مهمی هستیم و باید کاری بکنیم، هیچ کاری نشود کرد بالاخره انتخاباتبازی میکنیم حوصلهمان سر نرود. به جایش قیافۀ عاقل اندر سفیه میگیرند و جوانسری و تندروی و رادیکالیسم و ناامیدی را محکوم میکنند و خود را معتدل و فهیم و ظریفاندیش و باریکبین و دلسوز و اهل عمل وامینمایند.
برای نشان دادن اینکه وجه فکری موضع اینان چه وضعیتی دارد میتوان مثالی زد. فرض کنید کسی در استخدام در و دکانی است. کاری میکند و حقوقی میگیرد. فرض کنید پس از مدتی صاحبکار به او بگوید از اینماه حقوق تو نصف میشود، و ماه بعد بگوید از این پس کار تو دو برابر میشود، و ماه بعد بگوید از این پس سهمی هم از کتک و توهین و تحقیر به تو تعلق خواهد گرفت. در همه این موارد، فرد مزبور میتواند کلاهش را اینطور قاضی کند که اوضاع بد است، من به شدت محتاجم و شغل نایاب است، چارهای جز سوختن و ساختن و رضا به قضا دادن نیست. فرض کنید همۀ این موارد، کاستن حقوق، افزودن کار، و چاشنی کردن آزار و اذیت و اهانت رو به افزایش داشته باشد. و چه بسا صاحبکار هوس کند کارهای دیگری هم با او یا نزدیکانش صورت دهد. سؤال این است که تا کجا این فرد میتواند بگوید طوری نیست، بهتر از بیکاری و گرسنگی است؟ تا بینهایت؟ آیا عقل سلیم ما نمیگوید که بالاخره در یک جایی این آدم میبُرَد و انزوا و قحطی و مرگ را به چنین شغلی ترجیح میدهد.
اما این کردار را از منظر عملی چگونه میتوان فهمید؟ مسلم است که بیکاری، تغییر شغل، یا بازنشسته شدن کاری است سخت. بهویژه که کار کسی فقط حرف زدن باشد، آن هم حرف زدنی که تنها چیزی که در آن مهم نیست نتیجه یا فایده داشتنش باشد. چنین کسانی بایستی به روانشناس و مشاور مراجعه کنند. چون این یک اعتیاد است و مثل هر معتادی که نمیتواند از عادت پر خطا و خسارت خود دست بردارد ضرورت است که به متخصص ترک اعتیاد مراجعه کند.
گمان مبرید آنچه گفتم فقط حامل شال شبهمعتدلانی است که اعتدال را بهانه انتخاباتبازی کردهاند. آنانی که از صبح تا شام به تحلیل امور مشغولاند هم دست کمی ندارند. مسائل ایران چیزی برای تحلیل ندارد. همه چیز روشن است و البته تلخ و بالاتر از تلخ. (چنانکه بارها گفتهام این کشاندن بازی به زمین نادانستن چیزی برای روپوش مشکل اصلی یعنی ناتوانستن است. هرچه کمتر کاری از دستمان برمیآید بیشتر تحلیل میکنیم. هیشکی نمیتونه مث ما تحلیل کنه!) اینها هم از همان دو مشکل رنجورند: از منظر فکری، فکر میکنند غیراخلاقی است اگر هیچ کاری نکنند که هیچ، حتی هیچ حرفی هم نزنند. حتی اگر تحلیلهای هر روزهشان راجع به اوضاع سیاسی کشور، از سنخ کی بد است چی خوب است، کجای کار لنگ است چرا راه تنگ است و .... در این بیت خلاصه شود که:
آنچه در جوی میرود آب است
وآنکه بیدار نیست در خواب است
و البته راست هم میگویند، ولی تکرار بیحاصل مکررات.
و از منظر عملی (که شاید مهمتر هم باشد) طاقت بازنشستگی ندارند. طاقت ندارند بروند روستای پدری ماهیگیری کنند یا غازها را به چرا ببرند. یا هر کاری از این دست که اگر فایده ندارد دستکم زیان هم نزند.
چهار نوع حکومت در جهان وجود دارد. حکومتهای دمکراتیک (مثل غرب)، حکومتهای استبدادی (مثل عربستان)، حکومتهای توتالیتر (مثل کرۀ شمالی)، و دمکراسیهای ضعیف یا فاسد (مثل پاکستان یا روسیه). تکلیف مردم با این حکومتها تا حدودی روشن است. تا جایی که اطلاعات تاریخیام نشان میدهد، هیچ نمونۀ دیگری جز ایران امروز نمیشناسم که یک حکومت تمامیتخواه دمکراسی را مسخره کند و در همان حال برای مشارکت در یک «انتخوابات» تبلیغ کند و کسانی از عقلای مجانین هم آتشبیار این معرکه شوند؛ حالا چه در مقام فعالیت و چه تحلیل.
حتی اگر انتخابات در ایران کاملاً آزاد و رقابتی بود، مادامی که هیچگونه قدرت تصمیم و اقدام مهمی در اختیار انتخابشدگان نیست، هر نوع مشارکتی، و حتی هر نوع تحلیل و اما و اگر در آن، دستانداختن خود و مردم است.
@mardihamorteza
🖌 کِس کلیا دو پلوز امپوختان!
این جمله را حتماً شنیدید. بله جملۀ همان دو جانورِ خوشبختانه کمیاب (و بهقول خود فرانسویها، آن ووآ دو دیسپغیسیون، در مسیر انقراض) در موزۀ لوور. معنی جمله این است که «چه چیزی مهمتر است؟» خب البته حرفشان روشن است، سخن من راجع به جنس این مواجهه است.
فراوان پیش میآید که آدمها بر سر اینکه چه چیز مهمتر است اختلاف نظر دارند. اصلاً شاید اصلیترین یا یکی از اصلیترین چیزهایی که مبنای اختلافنظرها، از درون خانواده تا بالاترین سطوح مدیریت، است همین باشد که چه چیز مهمتر است. میتوان سخنرانی کرد، مقاله نوشت، فیلم ساخت، تظاهرات کرد و بسا کارهای دیگر از همین نوع. ولی ممکن است بسیاری متقاعد نشوند و هنوز هم بر عقیدۀ خود بمانند، که مثلاً دیدار از تابلوی مونالیزا مهمتر از توجه به اعتراضات کشاورزان است؛ اصل مطلب اینجاست: حالا چه باید کرد؟
از منظر عقلا و انسانها و لیبرالها، هیچ کاری نمیتوان کرد. میتوان این بیت حافظ را به افسوس خواند و سری تکان داد و رفت:
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
باری، باری، بنیادگراها، کمونیستها، فاشیستها، تا این حد اهل کوتاه آمدن نیستند. آنها چنان دلسوز بشریت هستند که نمیتوانند دست روی دست بگذارند و بنشینند تا او خود را نابود کند. با هر روشی سعی میکنند حالیاش کنند که چه چیز مهمتر است.
از نظر شما، این حضرات آشپاش (با توجه به اعتماد به نفس و قاطعیتی که از خود نشان دادند) اگر کمی دستشان بازتر بود چه میکردند؟ آیا دوستتر نمیداشتند سوپ را توی چشموچار بازدیدکنندگان از مونالیزا بپاشند؟ یا اگر باز هم چشم آنها به این «حقیقت» باز نشد که «کِس کلیا دو پلوز امپوختان» آن وقت میشد راههای کارآمدتری را بهکار گرفت. مثلاً تابلو را از دیوار برداشت و با آن آنقدر توی مخ بازدیدکنندگان کوبید تا یا سر عقل بیایند یا مغزشان بپاشد! آخر مغزی که حرف حساب سرش نشود به چه درد میخورد!؟
این دقیقاً همان چیزی است که در شوروی، چین، و ایران اتفاق افتاد!
بارها گفتهام از فمینیسم رادیکال تا محیطزیستگرایی رادیکال، همه نقابهای خوشنمایی است بر صورت کریه زورگیری کمونیستی. آیا ویدئوی آشپاشان تأییدی قطعی بر این سخن نبود؟
بگذریم که ربط میان محیط زیست و تقاضا برای «الیمانتاسیون دوغابل» یا همان تأمین غذای مفت برای بیکارگان، چنان است که بوی ناخوشایند خرید سوسیالیستی از آن تنوره میکشد. در واقع چنانکه در اعلامیه مربوطه آمده طالب «تغییرات بنیادین برای اقلیم و برای جامعه» هستند، که گویا «اقلیم» حفاظی است گردادگرد «جامعه» تا دلسوزیِ اقلیمی رویِ سیاه مصادره اموال را بپوشاند.
@mardihamorteza
این جمله را حتماً شنیدید. بله جملۀ همان دو جانورِ خوشبختانه کمیاب (و بهقول خود فرانسویها، آن ووآ دو دیسپغیسیون، در مسیر انقراض) در موزۀ لوور. معنی جمله این است که «چه چیزی مهمتر است؟» خب البته حرفشان روشن است، سخن من راجع به جنس این مواجهه است.
فراوان پیش میآید که آدمها بر سر اینکه چه چیز مهمتر است اختلاف نظر دارند. اصلاً شاید اصلیترین یا یکی از اصلیترین چیزهایی که مبنای اختلافنظرها، از درون خانواده تا بالاترین سطوح مدیریت، است همین باشد که چه چیز مهمتر است. میتوان سخنرانی کرد، مقاله نوشت، فیلم ساخت، تظاهرات کرد و بسا کارهای دیگر از همین نوع. ولی ممکن است بسیاری متقاعد نشوند و هنوز هم بر عقیدۀ خود بمانند، که مثلاً دیدار از تابلوی مونالیزا مهمتر از توجه به اعتراضات کشاورزان است؛ اصل مطلب اینجاست: حالا چه باید کرد؟
از منظر عقلا و انسانها و لیبرالها، هیچ کاری نمیتوان کرد. میتوان این بیت حافظ را به افسوس خواند و سری تکان داد و رفت:
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
باری، باری، بنیادگراها، کمونیستها، فاشیستها، تا این حد اهل کوتاه آمدن نیستند. آنها چنان دلسوز بشریت هستند که نمیتوانند دست روی دست بگذارند و بنشینند تا او خود را نابود کند. با هر روشی سعی میکنند حالیاش کنند که چه چیز مهمتر است.
از نظر شما، این حضرات آشپاش (با توجه به اعتماد به نفس و قاطعیتی که از خود نشان دادند) اگر کمی دستشان بازتر بود چه میکردند؟ آیا دوستتر نمیداشتند سوپ را توی چشموچار بازدیدکنندگان از مونالیزا بپاشند؟ یا اگر باز هم چشم آنها به این «حقیقت» باز نشد که «کِس کلیا دو پلوز امپوختان» آن وقت میشد راههای کارآمدتری را بهکار گرفت. مثلاً تابلو را از دیوار برداشت و با آن آنقدر توی مخ بازدیدکنندگان کوبید تا یا سر عقل بیایند یا مغزشان بپاشد! آخر مغزی که حرف حساب سرش نشود به چه درد میخورد!؟
این دقیقاً همان چیزی است که در شوروی، چین، و ایران اتفاق افتاد!
بارها گفتهام از فمینیسم رادیکال تا محیطزیستگرایی رادیکال، همه نقابهای خوشنمایی است بر صورت کریه زورگیری کمونیستی. آیا ویدئوی آشپاشان تأییدی قطعی بر این سخن نبود؟
بگذریم که ربط میان محیط زیست و تقاضا برای «الیمانتاسیون دوغابل» یا همان تأمین غذای مفت برای بیکارگان، چنان است که بوی ناخوشایند خرید سوسیالیستی از آن تنوره میکشد. در واقع چنانکه در اعلامیه مربوطه آمده طالب «تغییرات بنیادین برای اقلیم و برای جامعه» هستند، که گویا «اقلیم» حفاظی است گردادگرد «جامعه» تا دلسوزیِ اقلیمی رویِ سیاه مصادره اموال را بپوشاند.
@mardihamorteza
🖌 زمانی برای عذرخواهی مردان تیزخشم
روزی در جبهههای جنگ، منطقۀ آبادان، نبرد سختی درگرفته بود. نزدیکهای روستای سلمانیه (که پارسال که از پس ۴۰ سال دوباره به آنجا رفتم محلیها «سلمانه» تلفظش میکردند) عراقیهای بدسگال حمله آورده بودند. توپ و خمپاره و تیربار همه جا را به رنگ و بوی سرب، باروت، تیانتی درآورده بود. در گرماگرم نبرد که من هم مثل هر کسی، با مقادیری هراس، تلاش میکردم با چسبیدن به زمین، گلولهها و ترکشها را تا اطلاع ثانوی ناکام بگذارم، ناگاه چشمم به قامت بلند یکی از همرزمان افتاد که انگار نه انگارِ این هنگامۀ آتش و زخم و مرگ، راست راست راه میرفت و با حالتی خندهناک گفت: «نه! اینا انگار راست راستی قصد جون ما را دارن!»
این آقا کی بود؟ اسمش که نه یادم مانده و نه اهمیتی دارد، ولی رسمش چرا. درست روز قبل، که خط آرام بود و خبری از درگیری نبود، ایشان خودش یکتنه یک درگیری بهراه انداخت: بر سر کم بودن مقدار گوشت موجود در یقلوی ناهارش. باور کنید یا نه، تا فردایش خورۀ این فکر رهایم نمیکرد که مگر ممکن است در گیرودار این همه ماجرا و مسأله، کسی که هر لحظه ممکن است به مغاک مرگ فرو رود، مشکلش بودن یا نبودنِ گوشت در غذایش باشد. حالا همان کسی که دیروزش آن بود امروزش این بود که به شکلی حیرتآور خطر و مرگ را به مضحکه گرفته بود!
بعدها تجربیات دیگری در همین مایه از سر گذراندم. اینکه کسی که رنگ جنگ به خود ندیده بود و اگر دیده بود رنگ به رویش نمانده بود، بیمحابا مینوشت و میگفت و باکیش از گزمه و شحنه نبود. یا کسی که در ورزشهای پرخطر که خالی از بازی با جان نبود محابا نداشت و هم او اگر رنگ لباس محتسبی میدید راه عقبعقب را پیش میگرفت. سرانجام اینکه فهمیدم انواع شجاعت هست، و ابداً تضمینی نیست که کسی که در یکی پیشتاز و جانباز است در دیگری ترسان و هراسان نباشد.
این همه را گفتم تا برسم به اینکه در شگفت نشوید اگر کسانی را دیدید که مردوار و پایدار عمری را در سلولهای آدمیخوار گذراندهاند، ولی دریغ از یک ذره شجاعت در نقد گذشته خود و اقرار به اشتباه. آن شجاعت دیگر است و این شجاعت دیگر. میگویند آن زمانه و آن فضا چنان اقتضایی داشت و همه همینطور بودند و ما هم بیگناه، پس لااقل اینک که فضا و زمان عوض شده است شما هم به رسم زمانه شوید و با صراحت بگویید که آن حرفها تمامش، یا تقریباً تمامش، یاوه بود. از تاج-زاده یاد بگیرید و از او پیشتر بروید.
آنانی که در تبدیل لیبرالیسم نه فقط به یک فحش بلکه در وانمایی آن همچون منشأ تمام بدیها چه کوششها که نکردند، که شعارهای الزرع للزارع (و لابد الجنس للکارگر) ولو کان غاصبا، روکش دینی افکارِ تا بن کمونیستیشان بود و رسوایی در حدی که تیتر کرده بودند «دولت باید از واردات کامپیوتر جلوگیری کند چون امپریالیسم آن را ساخته است» الان هم که سرودهای انقلابی (که مشهورترینهایش کار امثال کرامت دانشیان و منفردزاده و جهانبخش پازوکی و محمدرضا لطفی بود نه آخوندها و مداحان) پخش میشود، به جای دریغ و درد و حسرت، لابد خاطرههای شور مقدس انقلابی را بهیاد میآورند و مردان تیزخشم و پیکارشان را. و نهانگار که حاصل آن تیزخشمی جز فلاکت و عقبماندگی نبود و نشد.
سفارش من به کسانی که، بسا با نهایت شجاعت و حسن نیت، در قالب ملیمذهبی، امتی، شریعتیستی، مجاهد، فدایی، پیکاری، تودهای، خطِ فلانی، و دهها اسم دیگر (که البته همگی رسم واحدی داشتند) این است که دست از لجاج با عقل خود بردارند و شجاعت اقرار به آن اشتباه بزرگ را تمرین کنند. پشت هم به زندان و دادگاه رفتن، یا غرقه کردن خود در انبوه انتقادات بدیهی و توصیههای مطلقاً بیفایده و بلکه مسخره در مورد روال جاری امور سیاسی را بهانۀ فرار از اعتراف اصلی نکنید. قدری به قضاوت مردم، به قضاوت تاریخ فکر کنید.
در رمان «پابرهنهها» اثر استانکو، که راجع به زندگی یک جماعت عقبمانده روستایی است، جایی صحنهای را روایت میکند که فرد سالخوردهای به دادگاه مراجعه کرده و خواهان طلاق است، قاضی از او میپرسد که چرا میخواهی جدا شوی، جواب میدهد بد است و زشت، قاضی میگوید چهل سال وقت لازم داشتی تا این را بفهمی!؟
از چنین تمسخری خوف نکنید. حتی چهل سال خود را به کوری زدن، بهتر از تا وقت مرگ چنین کردن است. اعتراف کنید، بخشیده شوید، و با وجدان سبکتری به مزار تاریخ بپیوندید. بیایید اعتراف کنید و آن همه بیباکی در فکر و عملِ نابودگر را با اندکی شجاعت برای خود را به کوچۀ علی چپ نزدن جبران کنید.
ای غلطکردگان، اعتراف کنید که غلط کردید.
@mardihamorteza
روزی در جبهههای جنگ، منطقۀ آبادان، نبرد سختی درگرفته بود. نزدیکهای روستای سلمانیه (که پارسال که از پس ۴۰ سال دوباره به آنجا رفتم محلیها «سلمانه» تلفظش میکردند) عراقیهای بدسگال حمله آورده بودند. توپ و خمپاره و تیربار همه جا را به رنگ و بوی سرب، باروت، تیانتی درآورده بود. در گرماگرم نبرد که من هم مثل هر کسی، با مقادیری هراس، تلاش میکردم با چسبیدن به زمین، گلولهها و ترکشها را تا اطلاع ثانوی ناکام بگذارم، ناگاه چشمم به قامت بلند یکی از همرزمان افتاد که انگار نه انگارِ این هنگامۀ آتش و زخم و مرگ، راست راست راه میرفت و با حالتی خندهناک گفت: «نه! اینا انگار راست راستی قصد جون ما را دارن!»
این آقا کی بود؟ اسمش که نه یادم مانده و نه اهمیتی دارد، ولی رسمش چرا. درست روز قبل، که خط آرام بود و خبری از درگیری نبود، ایشان خودش یکتنه یک درگیری بهراه انداخت: بر سر کم بودن مقدار گوشت موجود در یقلوی ناهارش. باور کنید یا نه، تا فردایش خورۀ این فکر رهایم نمیکرد که مگر ممکن است در گیرودار این همه ماجرا و مسأله، کسی که هر لحظه ممکن است به مغاک مرگ فرو رود، مشکلش بودن یا نبودنِ گوشت در غذایش باشد. حالا همان کسی که دیروزش آن بود امروزش این بود که به شکلی حیرتآور خطر و مرگ را به مضحکه گرفته بود!
بعدها تجربیات دیگری در همین مایه از سر گذراندم. اینکه کسی که رنگ جنگ به خود ندیده بود و اگر دیده بود رنگ به رویش نمانده بود، بیمحابا مینوشت و میگفت و باکیش از گزمه و شحنه نبود. یا کسی که در ورزشهای پرخطر که خالی از بازی با جان نبود محابا نداشت و هم او اگر رنگ لباس محتسبی میدید راه عقبعقب را پیش میگرفت. سرانجام اینکه فهمیدم انواع شجاعت هست، و ابداً تضمینی نیست که کسی که در یکی پیشتاز و جانباز است در دیگری ترسان و هراسان نباشد.
این همه را گفتم تا برسم به اینکه در شگفت نشوید اگر کسانی را دیدید که مردوار و پایدار عمری را در سلولهای آدمیخوار گذراندهاند، ولی دریغ از یک ذره شجاعت در نقد گذشته خود و اقرار به اشتباه. آن شجاعت دیگر است و این شجاعت دیگر. میگویند آن زمانه و آن فضا چنان اقتضایی داشت و همه همینطور بودند و ما هم بیگناه، پس لااقل اینک که فضا و زمان عوض شده است شما هم به رسم زمانه شوید و با صراحت بگویید که آن حرفها تمامش، یا تقریباً تمامش، یاوه بود. از تاج-زاده یاد بگیرید و از او پیشتر بروید.
آنانی که در تبدیل لیبرالیسم نه فقط به یک فحش بلکه در وانمایی آن همچون منشأ تمام بدیها چه کوششها که نکردند، که شعارهای الزرع للزارع (و لابد الجنس للکارگر) ولو کان غاصبا، روکش دینی افکارِ تا بن کمونیستیشان بود و رسوایی در حدی که تیتر کرده بودند «دولت باید از واردات کامپیوتر جلوگیری کند چون امپریالیسم آن را ساخته است» الان هم که سرودهای انقلابی (که مشهورترینهایش کار امثال کرامت دانشیان و منفردزاده و جهانبخش پازوکی و محمدرضا لطفی بود نه آخوندها و مداحان) پخش میشود، به جای دریغ و درد و حسرت، لابد خاطرههای شور مقدس انقلابی را بهیاد میآورند و مردان تیزخشم و پیکارشان را. و نهانگار که حاصل آن تیزخشمی جز فلاکت و عقبماندگی نبود و نشد.
سفارش من به کسانی که، بسا با نهایت شجاعت و حسن نیت، در قالب ملیمذهبی، امتی، شریعتیستی، مجاهد، فدایی، پیکاری، تودهای، خطِ فلانی، و دهها اسم دیگر (که البته همگی رسم واحدی داشتند) این است که دست از لجاج با عقل خود بردارند و شجاعت اقرار به آن اشتباه بزرگ را تمرین کنند. پشت هم به زندان و دادگاه رفتن، یا غرقه کردن خود در انبوه انتقادات بدیهی و توصیههای مطلقاً بیفایده و بلکه مسخره در مورد روال جاری امور سیاسی را بهانۀ فرار از اعتراف اصلی نکنید. قدری به قضاوت مردم، به قضاوت تاریخ فکر کنید.
در رمان «پابرهنهها» اثر استانکو، که راجع به زندگی یک جماعت عقبمانده روستایی است، جایی صحنهای را روایت میکند که فرد سالخوردهای به دادگاه مراجعه کرده و خواهان طلاق است، قاضی از او میپرسد که چرا میخواهی جدا شوی، جواب میدهد بد است و زشت، قاضی میگوید چهل سال وقت لازم داشتی تا این را بفهمی!؟
از چنین تمسخری خوف نکنید. حتی چهل سال خود را به کوری زدن، بهتر از تا وقت مرگ چنین کردن است. اعتراف کنید، بخشیده شوید، و با وجدان سبکتری به مزار تاریخ بپیوندید. بیایید اعتراف کنید و آن همه بیباکی در فکر و عملِ نابودگر را با اندکی شجاعت برای خود را به کوچۀ علی چپ نزدن جبران کنید.
ای غلطکردگان، اعتراف کنید که غلط کردید.
@mardihamorteza
🖌 حدود ۲۰ سال پیش ضمن سخنرانیای در دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران، که بعدأ مضمون آن در کتاب «در دفاع از سیاست» چاپ شد، گفتم که گمشدۀ مردم ایران که در جنبش مشروطهخواهی دنبال آن میگشتند، آزادی (در معنی جمهوریخواهی) نبود؛ نظم، امنیت، حکومت قانون و، بیش از هر چیز، توسعه و پیشرفت و رفاه بود. مجالس مشروطه نهفقط کمکی به این موارد نکرد، بلکه آفات بیشتری به مدیریت سیاسی و پیشرفت کشور زد.
دقیقاً به همین دلیل، کودتای سرتیپ رضاخان و ظهور رضاشاه پهلوی شکست آرمانهای «انقلاب مشروطیت» نبود، نجات آن بود.
@mardihamorteza
دقیقاً به همین دلیل، کودتای سرتیپ رضاخان و ظهور رضاشاه پهلوی شکست آرمانهای «انقلاب مشروطیت» نبود، نجات آن بود.
@mardihamorteza
🖌 سوم اسفند
برخی پرسشی را مطرح کردهاند مبنی بر اینکه مگر با جمهوری نمیتوان به نظم و پیشرفت رسید. پاسخ من این است که البته که میتوان، کما اینکه بسیاری رسیدهاند، اما
اولاً، در زمانی که ما صحبت آن را میکنیم (زمان احمدشاه قاجار) انتخابات و برگزیدن کسی برای ریاست جمهوری یا حتی نخستوزیر منتخب مجلس، چیزی بهتر از دمکراسی ۲۰-۳۲ به دست نمیداد، که عمر متوسط هر کابینه سه-چهار ماه بود. این خود به دلیل بیسوادی گستردۀ مردم و نبود حداقلهای نظم و امنیت و قانون و آزادی مشرف به هرج و مرج بود.
دوم اینکه، من نمیگویم فقط اقتدار مصلح یا فقط مشروطه، شمایید که میگویید فقط جمهوری. و طوری میگویید جمهوری و آزادی، که گویی رأی دادن آحاد مردم بالاترین حدی است که جامعهای میتواند به آن برسد. در حالیکه در ۱۲ فروردین ۵۸ هم مردم رأی دادند.
سخیفترین فکری که ما را به اینجا رساند این بود که در همۀ عالم مفسدهای بدتر از سلطنت و موروثی بودن آن نیست. نه انگار انتخابات میتواند هیتلر و پوتین و چه بسا القاعده و داعش سر کار بیاورد.
پادشاهانی بودهاند که ستم کردهاند یا ناکارآمد و عیاش و کم عقل و بیوجود بودهاند، ولی بسیاری از اوجهای تاریخ بشری را پادشاهان رقم زدهاند. همانهایی که با انتخابات نیامده و نرفتند.
درخشش رضاشاه خیره کننده بود؛ به تماممعنای کلمه، نجاتبخش. دشمنی با او را یکی آخوندهایی رقم زدند که فرهنگ و آموزش و قضا از چنبرۀ آنها بیرون میآمد، و یکی هم کمونیستهایی که برای الحاق ایران به شوروی نه مشروطه میخواستند نه جمهوری، و دیگری هم روشنفکرانی که تنها عُرضهای که داشتهاند نفی و نقد مدرنیته بوده است؛ و از همه بدتر، سواد اعظم عامهای که مغزهایشان زیر فشار این دو-سه دسته کج شده بود.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
برخی پرسشی را مطرح کردهاند مبنی بر اینکه مگر با جمهوری نمیتوان به نظم و پیشرفت رسید. پاسخ من این است که البته که میتوان، کما اینکه بسیاری رسیدهاند، اما
اولاً، در زمانی که ما صحبت آن را میکنیم (زمان احمدشاه قاجار) انتخابات و برگزیدن کسی برای ریاست جمهوری یا حتی نخستوزیر منتخب مجلس، چیزی بهتر از دمکراسی ۲۰-۳۲ به دست نمیداد، که عمر متوسط هر کابینه سه-چهار ماه بود. این خود به دلیل بیسوادی گستردۀ مردم و نبود حداقلهای نظم و امنیت و قانون و آزادی مشرف به هرج و مرج بود.
دوم اینکه، من نمیگویم فقط اقتدار مصلح یا فقط مشروطه، شمایید که میگویید فقط جمهوری. و طوری میگویید جمهوری و آزادی، که گویی رأی دادن آحاد مردم بالاترین حدی است که جامعهای میتواند به آن برسد. در حالیکه در ۱۲ فروردین ۵۸ هم مردم رأی دادند.
سخیفترین فکری که ما را به اینجا رساند این بود که در همۀ عالم مفسدهای بدتر از سلطنت و موروثی بودن آن نیست. نه انگار انتخابات میتواند هیتلر و پوتین و چه بسا القاعده و داعش سر کار بیاورد.
پادشاهانی بودهاند که ستم کردهاند یا ناکارآمد و عیاش و کم عقل و بیوجود بودهاند، ولی بسیاری از اوجهای تاریخ بشری را پادشاهان رقم زدهاند. همانهایی که با انتخابات نیامده و نرفتند.
درخشش رضاشاه خیره کننده بود؛ به تماممعنای کلمه، نجاتبخش. دشمنی با او را یکی آخوندهایی رقم زدند که فرهنگ و آموزش و قضا از چنبرۀ آنها بیرون میآمد، و یکی هم کمونیستهایی که برای الحاق ایران به شوروی نه مشروطه میخواستند نه جمهوری، و دیگری هم روشنفکرانی که تنها عُرضهای که داشتهاند نفی و نقد مدرنیته بوده است؛ و از همه بدتر، سواد اعظم عامهای که مغزهایشان زیر فشار این دو-سه دسته کج شده بود.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
(ادامه☝️🏻)
نمیدانم لازم است به برخی از قصورهای و تقصیرهای پهلوی اشاره کنم و بگویم که بله، میدانم و معترفم. آیا لازم است این بدیهی را یادآور شوم که
«در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صُراحی می ناب و سفينۀ غزل است».
وگرنه نوبت به بنیبشر برسد بنا به تعریف با خطا و خلل مواجهید. تا جاییکه اخیراً میگویند انسان موجودی واجبالخطا است!
در مسابقۀ بوکس برای برآورد امتیاز یک بازیکن، تعداد ضربههایی که زده است را ضرب در مؤلفههای سنگینی و حساسیت آنها میکنند و از تعداد و سنگینی و حساسیت ضربههای حریف کسر میکنند. با این نحوۀ محاسبه، بسا که قهرمان چندین ضربۀ نانشسته یا حتی خطا زده باشد و چندین ضربۀ سخت هم خورده باشد، ولی نهایتاً با امتیاز بالا برنده معرفی میشود. مهم جمع و ضرب و تفریق است، نه اشاره به این و آن خطا.
آنها همین که سلطنت را از گرفتنِ خراج صرفاً به منظور ادای مخارجِ دربخانۀ شاهی، به در آوردند و مفاهیمی همچون مملکت و جامعه و نظم و پیشرفت و نوسازی و تمامیت سرزمینی و آبروی بینالملل را همچون دغدغهای جدی «مطرح کردند» کافی بود تا قهرمان باشند، حتی اگر در عمل قدمی هم در راه آن برنداشته بودند. چه رسد که در این زمینه خارقالعاده عمل کردند.
@mardihamorteza
نمیدانم لازم است به برخی از قصورهای و تقصیرهای پهلوی اشاره کنم و بگویم که بله، میدانم و معترفم. آیا لازم است این بدیهی را یادآور شوم که
«در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صُراحی می ناب و سفينۀ غزل است».
وگرنه نوبت به بنیبشر برسد بنا به تعریف با خطا و خلل مواجهید. تا جاییکه اخیراً میگویند انسان موجودی واجبالخطا است!
در مسابقۀ بوکس برای برآورد امتیاز یک بازیکن، تعداد ضربههایی که زده است را ضرب در مؤلفههای سنگینی و حساسیت آنها میکنند و از تعداد و سنگینی و حساسیت ضربههای حریف کسر میکنند. با این نحوۀ محاسبه، بسا که قهرمان چندین ضربۀ نانشسته یا حتی خطا زده باشد و چندین ضربۀ سخت هم خورده باشد، ولی نهایتاً با امتیاز بالا برنده معرفی میشود. مهم جمع و ضرب و تفریق است، نه اشاره به این و آن خطا.
آنها همین که سلطنت را از گرفتنِ خراج صرفاً به منظور ادای مخارجِ دربخانۀ شاهی، به در آوردند و مفاهیمی همچون مملکت و جامعه و نظم و پیشرفت و نوسازی و تمامیت سرزمینی و آبروی بینالملل را همچون دغدغهای جدی «مطرح کردند» کافی بود تا قهرمان باشند، حتی اگر در عمل قدمی هم در راه آن برنداشته بودند. چه رسد که در این زمینه خارقالعاده عمل کردند.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده(بخش نخست)
برخلاف برخی تصورات و ادعاها، کسی در اینجا با امریکا هماهنگ نکرده بود. اساساً این دولتها مطلقاً همدیگر را به رسمیت نمیشناسند که بخواهند ارتباطی بگیرند و کاری را با مشورت و رضایت هم پیش ببرند. فهم این آسان است، مگر برای کسانی که بخواهند ضعف خود را در فهم مسائل با گویۀ عوامانۀ «کار خودشان است» و «پشتپرده با هم ساختهاند» روپوش کنند.
باری، آنچه باعث شد این ماجرا به رغم پتانسیل بالایی که برای جنگی تمامعیار داشت به یک نمایش هماهنگ شده بیشتر شبیه شود، بیش از هر چیزی، به گمان من، ناشی از ماهیت دمکراسی امروزین در کشورهای بزرگ غربی است. حکومتهایی که یک رییس جمهور یا نخست وزیر را برای مدت کوتاهی به مصدر قدرتی برمیکشند که ریسمانهای متعددی به اجزای بدنش بسته است و سر هر نخ دست کسانی است. از حزب خود گرفته تا حزب رقیب، از کنگره تا سنا، و از وسایل ارتباط جمعی تا گروههای روشنفکری، و از لابی گروههای ذینفع گرفته تا عامۀ مردمی که از هر چیزی و باید و نباید هر کاری فقط ربط آن را با مالیات سراغ میگیرند.
اینکه شخصیت شخص اول این کشورها چگونه باشد البته گاهی تأثیراتی در برخی حرکتهای مهم آنها در عرصۀ بینالملل داشته است، ولی این تأثیرها به ندرت روی میدهد. عموم یا عمدۀ آنها کاری به جز تمشیت عادی امور انجام نمیدهند. این دورۀ چهارساله برای آنها یک فرصت طلایی است برای ریاست و شهرت و جاه و جلال و البته مدیریت امور. که برای همان هم معمولاً ریسمانها به جنبش درمیآیند و فرد مزبور بایستی بهگونهای برقصد که کششهای نخهای ناهمسو با هم خرج و دخل کنند و فیالجمله تعادلی برقرار باشد.
حال اگر ماجرای مهمی هم این وسط پیدا شود و رییس جمهور یا نخستوزیر مربوطه بخواهد حرکتی صورت دهد که لازم باشد مقداری قدمش را بلندتر بردارد، ریسمانها از جهات مختلف با شدتی بیشتر کشیده میشود و دیگر نمیتوان با حرکات موزون و نرم ایجاد تعادل کرد، بلکه حاصلِ آن نقش زمین شدن است. این نه صرفاً مربوط به امور بینالملل است و نه امور جنگی و مداخلهای. حتی برای تغییر و بهبودی داخلی هم رؤسا ترجیح میدهند سنگ بزرگ برندارند تا در هنگام پرتاب از پشت به زمین نخورند. فرض کنید رییس جمهور یا نخستوزیری هوس کند در فرانسه نظام حمایتی قویای را که باعث ورشکستگی دولت شده اصلاح کند، یا برعکس، در امریکا بخواهد نظام بیمه درمانی را بهشکلی درست کند که همۀ شهروندان بیمه باشند، مطمئناً نخواهد توانست و شکستش حتمی است، بهویژه اگر بخواهد با یک تصمیم و یکجا کار را انجام دهد.
حافظ میگوید: «درویش را نباشد برگ سرای سلطان/
ماییم و کهنهدلقی کآتش در آن توان زد»
به نظر میرسد رؤسای موقت امروزین دمکراسیهای بزرگ، به سبب ساخت این نوع حکومت در عصر حاضر، بسیار درویشصفت شدهاند.
@mardihamorteza
برخلاف برخی تصورات و ادعاها، کسی در اینجا با امریکا هماهنگ نکرده بود. اساساً این دولتها مطلقاً همدیگر را به رسمیت نمیشناسند که بخواهند ارتباطی بگیرند و کاری را با مشورت و رضایت هم پیش ببرند. فهم این آسان است، مگر برای کسانی که بخواهند ضعف خود را در فهم مسائل با گویۀ عوامانۀ «کار خودشان است» و «پشتپرده با هم ساختهاند» روپوش کنند.
باری، آنچه باعث شد این ماجرا به رغم پتانسیل بالایی که برای جنگی تمامعیار داشت به یک نمایش هماهنگ شده بیشتر شبیه شود، بیش از هر چیزی، به گمان من، ناشی از ماهیت دمکراسی امروزین در کشورهای بزرگ غربی است. حکومتهایی که یک رییس جمهور یا نخست وزیر را برای مدت کوتاهی به مصدر قدرتی برمیکشند که ریسمانهای متعددی به اجزای بدنش بسته است و سر هر نخ دست کسانی است. از حزب خود گرفته تا حزب رقیب، از کنگره تا سنا، و از وسایل ارتباط جمعی تا گروههای روشنفکری، و از لابی گروههای ذینفع گرفته تا عامۀ مردمی که از هر چیزی و باید و نباید هر کاری فقط ربط آن را با مالیات سراغ میگیرند.
اینکه شخصیت شخص اول این کشورها چگونه باشد البته گاهی تأثیراتی در برخی حرکتهای مهم آنها در عرصۀ بینالملل داشته است، ولی این تأثیرها به ندرت روی میدهد. عموم یا عمدۀ آنها کاری به جز تمشیت عادی امور انجام نمیدهند. این دورۀ چهارساله برای آنها یک فرصت طلایی است برای ریاست و شهرت و جاه و جلال و البته مدیریت امور. که برای همان هم معمولاً ریسمانها به جنبش درمیآیند و فرد مزبور بایستی بهگونهای برقصد که کششهای نخهای ناهمسو با هم خرج و دخل کنند و فیالجمله تعادلی برقرار باشد.
حال اگر ماجرای مهمی هم این وسط پیدا شود و رییس جمهور یا نخستوزیر مربوطه بخواهد حرکتی صورت دهد که لازم باشد مقداری قدمش را بلندتر بردارد، ریسمانها از جهات مختلف با شدتی بیشتر کشیده میشود و دیگر نمیتوان با حرکات موزون و نرم ایجاد تعادل کرد، بلکه حاصلِ آن نقش زمین شدن است. این نه صرفاً مربوط به امور بینالملل است و نه امور جنگی و مداخلهای. حتی برای تغییر و بهبودی داخلی هم رؤسا ترجیح میدهند سنگ بزرگ برندارند تا در هنگام پرتاب از پشت به زمین نخورند. فرض کنید رییس جمهور یا نخستوزیری هوس کند در فرانسه نظام حمایتی قویای را که باعث ورشکستگی دولت شده اصلاح کند، یا برعکس، در امریکا بخواهد نظام بیمه درمانی را بهشکلی درست کند که همۀ شهروندان بیمه باشند، مطمئناً نخواهد توانست و شکستش حتمی است، بهویژه اگر بخواهد با یک تصمیم و یکجا کار را انجام دهد.
حافظ میگوید: «درویش را نباشد برگ سرای سلطان/
ماییم و کهنهدلقی کآتش در آن توان زد»
به نظر میرسد رؤسای موقت امروزین دمکراسیهای بزرگ، به سبب ساخت این نوع حکومت در عصر حاضر، بسیار درویشصفت شدهاند.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده (بخش دوم)
از ماهیت و ساخت دوران اخیر دمکراسی اگر بگذریم، میرسیم به عامل گرایش حزبی. هرچند همانطور که گفتم نظام ریسمانی فرق خیلی زیادی میان این یا آن رییس جمهور یا نخست وزیر نمیگذارد. کارنامۀ آقای رونالد ریگان جمهوریخواه (بهرغم اینکه یکی از بافکرترین و باشخصیتترین رؤسای جمهور تاریخ امریکا بود) دستکم در مورد ایران، خیلی بهتر از کارنامۀ سلف ناصالح او، کارترِ دمکرات نبود. باوجوداین، میان دو حزب رقیب تفاوت مهمی هست.
که حزب دمکرات امریکا باشد یا کارگر انگلستان یا سوسیالیست فرانسه، میراث مشاع نامبارک اینان یکی این است که شبهمسألهها و حتی ضدمسألهها را با مسائل اصلی جابهجا کردند. مثلاً گرمایش جهانی به جای امنیت بینالمللی؛ آزادی به جای نظم؛ استقلال به جای همگرایی؛ و ترغیب تئوری «هرطور راحتی» در عرصۀ اخلاق و فرهنگ. اینگونه است که اینک اعتبار یک رییس جمهور یا نخستوزیر بیشتر با این سنجیده میشود که چقدر در سفرهای کاری و تفاهمنامهها و مصاحبهها راجع به استقلال ملل (دُوَل) و تنوع فرهنگی و احترام به تفاوتها فعال باشد تا در مورد امنیت و توسعه و نظریۀ «بنیآدم اعضای یکدیگرند».
آنچه را هم که این گروه در مورد حقوق بشر تأکید میکنند بسا مسألهدار است و مشکوک. حق مردم کرۀ شمالی و کوبا و نظایر آنها در داشتن یک زندگی معمولی برایشان کمتر مهم است تا حق دگرباشان جنسی در اینکه چگونه نامیده شوند، مثلاً میس یا مستر یا چیز سومی! اینگونه است که نام آقای اوباما همراه است با چیزهایی مثل تفاهمنامۀ کاهش گازهای گلخانهای و اوباما کِر. گویا اصلاً مهم نیست که او در مورد یکی از مهمترین اتفاقات دورانش دقیقاً اوباما کَر بود. یا آقای میتران که از نگاه خودش مهمترین دستاورد ۱۴ سال ریاستجمهوریاش حذف مجازات اعدام بود!
کلینتون دمکرات و وزیر خارجهاش آلبرایت رسماً «بهراه انداختن کودتا» در ایران ۱۳۳۲ را محکوم کردند و مثلاً کوشیدند از این اشتباه عذرخواهی کنند، ولی از کارهایی که در ۵۷ کردند هرگز شرمگین نبودند. حقوق بشر دمکراتها غیرمشروط نیست و به دو عامل بستگی دارد: اینکه کدام بشر باشد و اینکه کدام حقوق باشد.
دقت کنید این حرف با سخنانی دایر بر اینکه ذات سیاست و سیاستمداران دروغ و ریاکاری است و غربیها کشور ما و کشورهای نظیر ما را ضعیف و عقبمانده میپسندند یا اینکه در هر سخنی که میگویند فقط سود خود را میسنجند و به هیچ اصل اخلاقی پایبند نیستند، تفاوت بسیاری دارد. سخن دیروز من این بود که نظام دمکراسی بهویژه در نیم قرن اخیر تا حدی ناتوان از اقدامات بزرگ است، و سخن امروزم این است که گرایش چپ نظامهای دوحزبی با عقاید نادرست خود برخلاف مصالح بشری، از جمله امنیت و صلح جهانی، حرکت میکند. وگرنه بدترین سیاستمداران دمکراسیهای بزرگ بهتر از سیاستمداران کشورهایی است که میشناسیم.
@mardihamorteza
از ماهیت و ساخت دوران اخیر دمکراسی اگر بگذریم، میرسیم به عامل گرایش حزبی. هرچند همانطور که گفتم نظام ریسمانی فرق خیلی زیادی میان این یا آن رییس جمهور یا نخست وزیر نمیگذارد. کارنامۀ آقای رونالد ریگان جمهوریخواه (بهرغم اینکه یکی از بافکرترین و باشخصیتترین رؤسای جمهور تاریخ امریکا بود) دستکم در مورد ایران، خیلی بهتر از کارنامۀ سلف ناصالح او، کارترِ دمکرات نبود. باوجوداین، میان دو حزب رقیب تفاوت مهمی هست.
که حزب دمکرات امریکا باشد یا کارگر انگلستان یا سوسیالیست فرانسه، میراث مشاع نامبارک اینان یکی این است که شبهمسألهها و حتی ضدمسألهها را با مسائل اصلی جابهجا کردند. مثلاً گرمایش جهانی به جای امنیت بینالمللی؛ آزادی به جای نظم؛ استقلال به جای همگرایی؛ و ترغیب تئوری «هرطور راحتی» در عرصۀ اخلاق و فرهنگ. اینگونه است که اینک اعتبار یک رییس جمهور یا نخستوزیر بیشتر با این سنجیده میشود که چقدر در سفرهای کاری و تفاهمنامهها و مصاحبهها راجع به استقلال ملل (دُوَل) و تنوع فرهنگی و احترام به تفاوتها فعال باشد تا در مورد امنیت و توسعه و نظریۀ «بنیآدم اعضای یکدیگرند».
آنچه را هم که این گروه در مورد حقوق بشر تأکید میکنند بسا مسألهدار است و مشکوک. حق مردم کرۀ شمالی و کوبا و نظایر آنها در داشتن یک زندگی معمولی برایشان کمتر مهم است تا حق دگرباشان جنسی در اینکه چگونه نامیده شوند، مثلاً میس یا مستر یا چیز سومی! اینگونه است که نام آقای اوباما همراه است با چیزهایی مثل تفاهمنامۀ کاهش گازهای گلخانهای و اوباما کِر. گویا اصلاً مهم نیست که او در مورد یکی از مهمترین اتفاقات دورانش دقیقاً اوباما کَر بود. یا آقای میتران که از نگاه خودش مهمترین دستاورد ۱۴ سال ریاستجمهوریاش حذف مجازات اعدام بود!
کلینتون دمکرات و وزیر خارجهاش آلبرایت رسماً «بهراه انداختن کودتا» در ایران ۱۳۳۲ را محکوم کردند و مثلاً کوشیدند از این اشتباه عذرخواهی کنند، ولی از کارهایی که در ۵۷ کردند هرگز شرمگین نبودند. حقوق بشر دمکراتها غیرمشروط نیست و به دو عامل بستگی دارد: اینکه کدام بشر باشد و اینکه کدام حقوق باشد.
دقت کنید این حرف با سخنانی دایر بر اینکه ذات سیاست و سیاستمداران دروغ و ریاکاری است و غربیها کشور ما و کشورهای نظیر ما را ضعیف و عقبمانده میپسندند یا اینکه در هر سخنی که میگویند فقط سود خود را میسنجند و به هیچ اصل اخلاقی پایبند نیستند، تفاوت بسیاری دارد. سخن دیروز من این بود که نظام دمکراسی بهویژه در نیم قرن اخیر تا حدی ناتوان از اقدامات بزرگ است، و سخن امروزم این است که گرایش چپ نظامهای دوحزبی با عقاید نادرست خود برخلاف مصالح بشری، از جمله امنیت و صلح جهانی، حرکت میکند. وگرنه بدترین سیاستمداران دمکراسیهای بزرگ بهتر از سیاستمداران کشورهایی است که میشناسیم.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده (بخش سوم)
ضلع سوم این سازۀ ناساز، یعنی شرایطی که ظهور و بقای قدرتهای سیاسی ناهمساز با نظم جهانی را کارسازی میکند، وضعیت روابط و مواضع میان دولتها است.
هنگامی که شوروی سقوط کرد بسیاری، بهطور معقول، اینطور تصور کردند که دوران جنگ سرد بهسر آمده است. بعد از چند سالی، و با آمدن این تزار انتخابی به عرصۀ قدرت، انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. معلوم شد کمی به مارکسیسم ظلم شده، و بخش مهمی از مفاسد شوروی سابق، زیر سر روسیبودن بوده است.
چین همکه با لیبرالیزه کردن اقتصاد، با صدایی حتی بلندتر و رسواتر از شوروی، مرگ مارکسیسم را اعلام کرد، باری، با نگهداشت انحصار قدرت سیاسی، گسلهای سابق تمدنی با غرب را همچنان فعال نگه داشت.
روسیه به عنوان کشوری بیبته و بیتاریخ، و عقبمانده همواره به اروپاییها حسد میبرده و جنگهای دورۀ تزارها، دورۀ بلشویکها، و دورۀ پساکمونیسمش، همه تاحدی از همین حسادت مایه میگرفت. برای همین هم مواضع جنگ سرد را ادامه داد. چین ولی، تمدنی بزرگ و با سابقه داشت و زمانهایی حتی حرف اول را در جهان میزد، و گاهی هم از سوی غربیها تحقیر شده بود. برای همین، قابل فهم بود که اگر با کمونیسم نتوانست با غرب رقابت کند، اینک با لیبرالیسم میتواند.
به این ترتیب، ترکیب این دو با هم، که نه در دوران کمونیستی نه در دوران حاضر خودشان روابط عمیقی با هم نداشته و ندارند، باری، در دستنخورده باقیگذاشتن تقسیم جهان به دو بلوک غرب/شرق کمال همیاری نامستقیم را با هم دارند. هیچکدام از این دو قدرت، رابطهای جدی و دوستانه با هیچیک از مراکز محور شرارت، از کرۀ شمالی تا افغانستانِ طالبان و سوریه و از القاعده تا داعش و بقیه ندارند، ولی وجود اینها را همچون عوامل دردسر ساز برای غرب و فاکتورهایی برای چانهزنی سیاسی با غرب برای خود مفید میدانند و بدون اینکه با آنها اتحادی داشته باشند، از موجودیت این موجودات حمایت میکنند.
در این میان، کشورهایی مثل فرانسه هم هستند که، بدون یک دلار یا یک سرباز خرج کردن، میخواهند بگویند علیآباد هم دهی است برای خودش. و راه این کار را این دیدهاند که چوب لای چرخ تلاشهای آنگلوامریکن برای کمتوان کردن تروریسم سازمانی و دولتی (از شمال غربی اقیانوس هند تا شرق مدیترانه) بگذارند.
انبوه کشورکهای عالم از امریکای مرکزی و جنوبی تا افریقا و آسیای میانه هم هستند که خیلی درکی از این مسائل ندارند، ولی برای حفظ و تقویت استقلال عمل و در واقع خودکامگی خود، در شیپور «دخالت در امور داخلی نکنید» و «جهان سوم را به حال خود بگذارید» میدمند.
با چنین وضعی دور از تصور نیست که روسیه به اوکراین حمله کند، حماس به اسراییل و فلان دولت عمق استراتژیک داشته باشد. گویی جهان پاسبانی ندارد، و بینالملل عرصۀ حاکمیت آنارشیسم است. القصه قدرتهای بزرگ شیرانی شدهاند که با دمشان بلکه با کلیۀ اعضای دیگرشان میشود بازی یا حتی جدی کرد، و آنها در برابر دعوت به مذاکره میکنند.
@mardihamorteza
ضلع سوم این سازۀ ناساز، یعنی شرایطی که ظهور و بقای قدرتهای سیاسی ناهمساز با نظم جهانی را کارسازی میکند، وضعیت روابط و مواضع میان دولتها است.
هنگامی که شوروی سقوط کرد بسیاری، بهطور معقول، اینطور تصور کردند که دوران جنگ سرد بهسر آمده است. بعد از چند سالی، و با آمدن این تزار انتخابی به عرصۀ قدرت، انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. معلوم شد کمی به مارکسیسم ظلم شده، و بخش مهمی از مفاسد شوروی سابق، زیر سر روسیبودن بوده است.
چین همکه با لیبرالیزه کردن اقتصاد، با صدایی حتی بلندتر و رسواتر از شوروی، مرگ مارکسیسم را اعلام کرد، باری، با نگهداشت انحصار قدرت سیاسی، گسلهای سابق تمدنی با غرب را همچنان فعال نگه داشت.
روسیه به عنوان کشوری بیبته و بیتاریخ، و عقبمانده همواره به اروپاییها حسد میبرده و جنگهای دورۀ تزارها، دورۀ بلشویکها، و دورۀ پساکمونیسمش، همه تاحدی از همین حسادت مایه میگرفت. برای همین هم مواضع جنگ سرد را ادامه داد. چین ولی، تمدنی بزرگ و با سابقه داشت و زمانهایی حتی حرف اول را در جهان میزد، و گاهی هم از سوی غربیها تحقیر شده بود. برای همین، قابل فهم بود که اگر با کمونیسم نتوانست با غرب رقابت کند، اینک با لیبرالیسم میتواند.
به این ترتیب، ترکیب این دو با هم، که نه در دوران کمونیستی نه در دوران حاضر خودشان روابط عمیقی با هم نداشته و ندارند، باری، در دستنخورده باقیگذاشتن تقسیم جهان به دو بلوک غرب/شرق کمال همیاری نامستقیم را با هم دارند. هیچکدام از این دو قدرت، رابطهای جدی و دوستانه با هیچیک از مراکز محور شرارت، از کرۀ شمالی تا افغانستانِ طالبان و سوریه و از القاعده تا داعش و بقیه ندارند، ولی وجود اینها را همچون عوامل دردسر ساز برای غرب و فاکتورهایی برای چانهزنی سیاسی با غرب برای خود مفید میدانند و بدون اینکه با آنها اتحادی داشته باشند، از موجودیت این موجودات حمایت میکنند.
در این میان، کشورهایی مثل فرانسه هم هستند که، بدون یک دلار یا یک سرباز خرج کردن، میخواهند بگویند علیآباد هم دهی است برای خودش. و راه این کار را این دیدهاند که چوب لای چرخ تلاشهای آنگلوامریکن برای کمتوان کردن تروریسم سازمانی و دولتی (از شمال غربی اقیانوس هند تا شرق مدیترانه) بگذارند.
انبوه کشورکهای عالم از امریکای مرکزی و جنوبی تا افریقا و آسیای میانه هم هستند که خیلی درکی از این مسائل ندارند، ولی برای حفظ و تقویت استقلال عمل و در واقع خودکامگی خود، در شیپور «دخالت در امور داخلی نکنید» و «جهان سوم را به حال خود بگذارید» میدمند.
با چنین وضعی دور از تصور نیست که روسیه به اوکراین حمله کند، حماس به اسراییل و فلان دولت عمق استراتژیک داشته باشد. گویی جهان پاسبانی ندارد، و بینالملل عرصۀ حاکمیت آنارشیسم است. القصه قدرتهای بزرگ شیرانی شدهاند که با دمشان بلکه با کلیۀ اعضای دیگرشان میشود بازی یا حتی جدی کرد، و آنها در برابر دعوت به مذاکره میکنند.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده (بخش چهارم)
شاید به این فکر کرده باشید که عنوان «پشت پرده» برای چنین تحلیلی مناسب نیست، و حق هم دارید. معمولاً چنین عنوانی این ادعا و این انتظار را پیش میکشد که عوامل ناپیدای مؤثر بر اتفاقی پیدا شود. درحالی که ظاهراً چنین چیزی در سخنان من نبود.
به گمان من، نگاه پشتپردهای یک نگاه راحتطلب و آسانگیر یا همان سهلانگار است. ما دوستتر داریم چیزهای ناخوشایند معلول تصمیمهای نامشروع و در خفای افرادی ریاکار باشد تا محصول شرایطی آشکار. برای همین است که یکی از جملههای معروف ادبیات انقلابی این بود که «چه دستی در کار است که ...». نه اینکه آن زمان یا این زمان دستهایی در کار نبوده و نیست، البته که هست؛ باری، اولاً آن دستها اغلب شناخته و بلکه رسوا هستند. آنچه گاه پنهان میماند تاکتیک است، استراتژی جلوی چشم است. و دوم اینکه بسا دخالت عواملی که صرفاً و صریحاً از بدخواهی این یا آن فرد در خفا برنمیخیزد: محصول یک ساخت، یک سازمان، یک ایدئولوژی است.
پندار رایج این است که دنیای سیاست دنیای دروغ و دغل است. نیست! این مهم نیست که کاندیدای انتخاب در دمکراسی وعدههایی میدهد که عمل نمیکند یا اصلاً عملی نیست. این مهم نیست که کسانی در سیستمهای تمامیتخواه از اخلاق و ارزش حرف میزنند، در حالی که تا بن دندان آلوده به حسد و حسرت و نفسانیتاند. اینها دروغ و دغل هست، ولی چون دروغ و دغل بودنش آشکار است دیگر دروغ و دغل محسوب نمیشود؛ دروغگوی رسوا، بیشتر رسوا است تا دروغگو. دروغهای او یا تاکتیک است که چندان مهم نیست یا تبلیغات است که شنونده نباید جدی بگیرد.
به این وجه ماجرا نگاه کنید که کدام کشور است در دنیای امروز که اهداف سیاسیاش برای ما نامعلوم باشد. چین؟ روسیه؟ عربستان؟ ایران؟ و حتی فرانسه یا امریکا؟ بله، البته در دمکراسیهای بزرگ با تغییرات در انتخابها گاهی برخی تغییرات در سیاست داخلی و خارجی صورت میگیرد؛ اما (امایی که مهم است) این تغییر اصلاً چیز پنهانی نیست. به صدای بلند اعلام میشود. آیا کسی در فهم این مشکلی دارد که خطوط استراتژیک سیاست داخلی و خارجی اوباما چه بود و از آنِ ترامپ چه؟
بیایید سراغ بستهترین نظام سیاسی جهان در ایران. آیا خطوط اصلی سیاست خارجی و داخلی این حکومت بر کسی مجهول است؟ ابداً! نه اینکه آنها دروغ بگویند و مردم حقیقت را فهمیده باشند. اصلاً دروغ نمیگویند. دقت کنید وجه تاکتیکی و وجه تبليغاتي را با مرامنامه و اساسنامه اشتباه نکنید. این مهم نیست که آنها ادعا کنند برای اعتلای دین و میهن یا مردم این کارها را میکنند، مهم این است که مسیر و مقصد خود را صریحاً اعلام میکنند:
در داخل، درخواست تبعیت و سرکوب هر نوع مقاومت، اعم از مدنی و جز آن؛ انحصار بخش اصلی اقتصاد و مالیه در دست دولت و عوامل مطیع و آشنا؛ اهمیت ندادن به توسعه فنی و تولیدی و صادراتی و، در برابر، تمرکز بر پیشرفت نظامی؛ در خارج: تمرکز بر ضربه زدن به امریکا و اسراییل و تَوسُّعاً غرب، یا لااقل ضربه به منافع آنان؛ جلو بردن انگشت مداخله تا هر جایی که بشود؛ هماهنگی، اگر نه اتحاد کامل، با بلوک شرق در رویارویی با غرب.
کدامیک از اینها را حکومت فعلی انکار میکند؟ هیچکدام. حالا اینکه اسم دخالت را بگذارد حمایت از فلان رژیم یا گروه مظلوم یا اسم همراهی با چین و روسیه را بگذارد مبارزه با امپریالیسم یا برخی فعالیتهای میکروفیزیکی را صلحطلبانه اعلام کند، تفاوتی در اصل ماجرا نمیکند.
@mardihamorteza
شاید به این فکر کرده باشید که عنوان «پشت پرده» برای چنین تحلیلی مناسب نیست، و حق هم دارید. معمولاً چنین عنوانی این ادعا و این انتظار را پیش میکشد که عوامل ناپیدای مؤثر بر اتفاقی پیدا شود. درحالی که ظاهراً چنین چیزی در سخنان من نبود.
به گمان من، نگاه پشتپردهای یک نگاه راحتطلب و آسانگیر یا همان سهلانگار است. ما دوستتر داریم چیزهای ناخوشایند معلول تصمیمهای نامشروع و در خفای افرادی ریاکار باشد تا محصول شرایطی آشکار. برای همین است که یکی از جملههای معروف ادبیات انقلابی این بود که «چه دستی در کار است که ...». نه اینکه آن زمان یا این زمان دستهایی در کار نبوده و نیست، البته که هست؛ باری، اولاً آن دستها اغلب شناخته و بلکه رسوا هستند. آنچه گاه پنهان میماند تاکتیک است، استراتژی جلوی چشم است. و دوم اینکه بسا دخالت عواملی که صرفاً و صریحاً از بدخواهی این یا آن فرد در خفا برنمیخیزد: محصول یک ساخت، یک سازمان، یک ایدئولوژی است.
پندار رایج این است که دنیای سیاست دنیای دروغ و دغل است. نیست! این مهم نیست که کاندیدای انتخاب در دمکراسی وعدههایی میدهد که عمل نمیکند یا اصلاً عملی نیست. این مهم نیست که کسانی در سیستمهای تمامیتخواه از اخلاق و ارزش حرف میزنند، در حالی که تا بن دندان آلوده به حسد و حسرت و نفسانیتاند. اینها دروغ و دغل هست، ولی چون دروغ و دغل بودنش آشکار است دیگر دروغ و دغل محسوب نمیشود؛ دروغگوی رسوا، بیشتر رسوا است تا دروغگو. دروغهای او یا تاکتیک است که چندان مهم نیست یا تبلیغات است که شنونده نباید جدی بگیرد.
به این وجه ماجرا نگاه کنید که کدام کشور است در دنیای امروز که اهداف سیاسیاش برای ما نامعلوم باشد. چین؟ روسیه؟ عربستان؟ ایران؟ و حتی فرانسه یا امریکا؟ بله، البته در دمکراسیهای بزرگ با تغییرات در انتخابها گاهی برخی تغییرات در سیاست داخلی و خارجی صورت میگیرد؛ اما (امایی که مهم است) این تغییر اصلاً چیز پنهانی نیست. به صدای بلند اعلام میشود. آیا کسی در فهم این مشکلی دارد که خطوط استراتژیک سیاست داخلی و خارجی اوباما چه بود و از آنِ ترامپ چه؟
بیایید سراغ بستهترین نظام سیاسی جهان در ایران. آیا خطوط اصلی سیاست خارجی و داخلی این حکومت بر کسی مجهول است؟ ابداً! نه اینکه آنها دروغ بگویند و مردم حقیقت را فهمیده باشند. اصلاً دروغ نمیگویند. دقت کنید وجه تاکتیکی و وجه تبليغاتي را با مرامنامه و اساسنامه اشتباه نکنید. این مهم نیست که آنها ادعا کنند برای اعتلای دین و میهن یا مردم این کارها را میکنند، مهم این است که مسیر و مقصد خود را صریحاً اعلام میکنند:
در داخل، درخواست تبعیت و سرکوب هر نوع مقاومت، اعم از مدنی و جز آن؛ انحصار بخش اصلی اقتصاد و مالیه در دست دولت و عوامل مطیع و آشنا؛ اهمیت ندادن به توسعه فنی و تولیدی و صادراتی و، در برابر، تمرکز بر پیشرفت نظامی؛ در خارج: تمرکز بر ضربه زدن به امریکا و اسراییل و تَوسُّعاً غرب، یا لااقل ضربه به منافع آنان؛ جلو بردن انگشت مداخله تا هر جایی که بشود؛ هماهنگی، اگر نه اتحاد کامل، با بلوک شرق در رویارویی با غرب.
کدامیک از اینها را حکومت فعلی انکار میکند؟ هیچکدام. حالا اینکه اسم دخالت را بگذارد حمایت از فلان رژیم یا گروه مظلوم یا اسم همراهی با چین و روسیه را بگذارد مبارزه با امپریالیسم یا برخی فعالیتهای میکروفیزیکی را صلحطلبانه اعلام کند، تفاوتی در اصل ماجرا نمیکند.
@mardihamorteza
🔍پشت پرده (بخش پنجم و پایانی)
خب، حالا فایدۀ این بحث؟
فایدهاش اینکه بدی یک حکومت تمامیتخواه دروغگویی او نیست، زورگویی آن است. نتیجه؟ وقتی دروغ و ریا از نقش اول بودن کنار رود، دیگر افشا هم مهمترین کاری نیست که باید انجام دهیم. دیگر لازم نیست دنبال اخبار پشت پرده باشیم. پشت پرده خبری نیست. هر چه هست همین است که جلوی پرده است. پس چاره مشکل، هزاران خبرگزاری و سایت و پلتفرم درست کردن و اخبار رسوایی را چرخاندن و از پشت پرده خبر دادن نیست.
آخر چه اهمیتی دارد که نفت ایران را کدام آقازاده میفروشد و اختلاس میلیارد دلاری را چه کسی مجوز داده و چه کسی از آن بهره برده؟ مهم این است که اینها بیشتر روال رایج است تا استثنا، و این را همه میدانند. این که حسن این کار را کرده یا حسین، ارزشی بیش از آخر داستان رمانهای جنایی و پلیسی ندارد.
وانگهی، وقتی ما تا این حد شیفتۀ این میشویم که پشت پرده چه خبر است، از پیش پرده غافل میشویم؛ مثلاً همین حرفهایی که من در سه قسمت قبل زدم. و این قدرت فهم و تبیین ما را تحلیل میبرد. روی خبر، زیاد سرمایهگذاری میکنیم که نتیجهاش سر کار گذاشتن همدیگر و القای دروغین حس کاری کردن و، نهایتاً، خود را در معرض افسردگی و اضطرابِ بیشتر گذاشتن است. اگر بپذیریم که مشکل اصلی زورگویی است نه دروغگویی، به جلوی پرده و تحلیل روابط قدرت داخلی و خارجی بیشتر توجه میکنیم و دید واقعبینانهتری از امور به دست میآوریم.
از جمله اینکه:
هیچیک از دمکراسیهای بزرگ رفاقتی با این حکومت ندارند و نه رابطۀ پشتپردهای. علاقهای هم به بقای آن ندارند. ولی برنامهای هم برای درگیر شدن جدی با آن ندارند. به تمامی دلایلی که در سه قسمت اول گفتم. از جمله اینکه در هر تغییر بزرگی، بهویژه با اقدام نظامی، ریسکی میبینند که احتیاط در حذر از آن است.
@mardihamorteza
خب، حالا فایدۀ این بحث؟
فایدهاش اینکه بدی یک حکومت تمامیتخواه دروغگویی او نیست، زورگویی آن است. نتیجه؟ وقتی دروغ و ریا از نقش اول بودن کنار رود، دیگر افشا هم مهمترین کاری نیست که باید انجام دهیم. دیگر لازم نیست دنبال اخبار پشت پرده باشیم. پشت پرده خبری نیست. هر چه هست همین است که جلوی پرده است. پس چاره مشکل، هزاران خبرگزاری و سایت و پلتفرم درست کردن و اخبار رسوایی را چرخاندن و از پشت پرده خبر دادن نیست.
آخر چه اهمیتی دارد که نفت ایران را کدام آقازاده میفروشد و اختلاس میلیارد دلاری را چه کسی مجوز داده و چه کسی از آن بهره برده؟ مهم این است که اینها بیشتر روال رایج است تا استثنا، و این را همه میدانند. این که حسن این کار را کرده یا حسین، ارزشی بیش از آخر داستان رمانهای جنایی و پلیسی ندارد.
وانگهی، وقتی ما تا این حد شیفتۀ این میشویم که پشت پرده چه خبر است، از پیش پرده غافل میشویم؛ مثلاً همین حرفهایی که من در سه قسمت قبل زدم. و این قدرت فهم و تبیین ما را تحلیل میبرد. روی خبر، زیاد سرمایهگذاری میکنیم که نتیجهاش سر کار گذاشتن همدیگر و القای دروغین حس کاری کردن و، نهایتاً، خود را در معرض افسردگی و اضطرابِ بیشتر گذاشتن است. اگر بپذیریم که مشکل اصلی زورگویی است نه دروغگویی، به جلوی پرده و تحلیل روابط قدرت داخلی و خارجی بیشتر توجه میکنیم و دید واقعبینانهتری از امور به دست میآوریم.
از جمله اینکه:
هیچیک از دمکراسیهای بزرگ رفاقتی با این حکومت ندارند و نه رابطۀ پشتپردهای. علاقهای هم به بقای آن ندارند. ولی برنامهای هم برای درگیر شدن جدی با آن ندارند. به تمامی دلایلی که در سه قسمت اول گفتم. از جمله اینکه در هر تغییر بزرگی، بهویژه با اقدام نظامی، ریسکی میبینند که احتیاط در حذر از آن است.
@mardihamorteza
🟢 کیخسرو خطاب به افراسیاب
تو را چند خواهی سخن چرب هست
به دل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار، کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گویی که من بَر شَوَم بر سپهر
بشُستی بر این گونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر ز گفتار و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
شاهنامه
@mardihamorteza
تو را چند خواهی سخن چرب هست
به دل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار، کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گویی که من بَر شَوَم بر سپهر
بشُستی بر این گونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر ز گفتار و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
شاهنامه
@mardihamorteza