غلطواره فکر سیاسی (1).pdf
3.8 MB
📌 کتاب غلطواره، نوشتۀ مرتضی مردیها، در سال ۱۳۸۰ نوشته و تدوین شد، اما امکان انتشار نیافت. باری، اینک در اینجا بارگذاری میشود، شاید هنوز هم خواندن آن بتواند گرهی باز کند.
@mardihamorteza
@mardihamorteza
مرتضی مردیها
غلطواره فکر سیاسی (1).pdf
📖 غلطواره فکر سیاسی در ایران
سال ۱۳۸۰ بود؛ نزدیک پایان دور نخست ریاست جمهوری اصلاحگرا. جمعی از دوستان از من خواستند که در ضمن یک مجموعه سخنرانی، با شنوندگان محدود، به بحث و بررسی کارنامۀ اصلاحات بپردازم. تأملی کردم و پذیرفتم و البته نیتی بیش از آنی داشتم که آنها در سر داشتند.
با خود گفتم فرصتی است برای نقد فکر و عمل سیاسی در ایران مدرن. تصورم این بود که برای رسیدن به امروز باید کمی از دورترها شروع کرد و برای صحبت از سیاست باید به مبانی فکری و حواشی تاریخی آن هم عطف عنایتی نمود.
قرار سخنرانیها را گذاشتیم و هر روز که از خانه، که آن وقتها در قلهک بود، به سمت جایی که قرار گردهمایی بود در نزدیکی دانشگاه تهران میآمدم، در طول طی این مسافت که کمابیش یک ساعتی میشد، به موضوع بحثم فکر میکردم و ذهنم را برای آن مرتب. بیش از آن وقتی نداشتم و وقتی هم نمیخواست.
هر جلسه را به یکی از موضوعات، مثلاً اندیشۀ سیاسی، استعمار، استبداد، امپریالیسم، روشنفکری، انقلاب، استقلال و نظایر اینها اختصاص دادم؛ تا در دو بحث انتهایی به اصلاحات و نقد آن برسم. در ذیل هر کدام از این عناوین هم، ابتدا یک بحث مختصر نظری مطرح میکردم و پس از آن به بحث مصداقی و تاریخی آن در ایران معاصر میپرداختم.
ده جلسه شد. گفتهها ضبط و پیاده شد و ویرایش مختصری هم روی آن صورت گرفت. حاصل آن، در حدود ششصد صفحه، با همین عنوان بالا برای مجوز انتشار به ارشاد رفت.
جوابیه بخش بررسی کتاب ارشاد خواندنی بود. در قالب متنی که بیشتر به یک دادخواست شبیه بود، در هفده بند، مرا به دفاع از امپریالیسم، دفاع از استعمار، دفاع از استبداد و سلطنت، انکار انقلاب و مواردی از این دست متهم کرده بود که تنها یک بند آن برای خمیرکردن کتاب یا حتی نویسندهاش کافی بود.
به توصیۀ ناشر، ویرایشی در کتاب صورت دادم و حدود ۲۰۰ صفحه از آن را هم کاستم. فایدهای نبخشید. ناشر دیگری که با ارشاد روابط خوبی داشت پیشنهاد کرد که اینبار او پا پیش گذارد. برای آن هم تلخیص و ویراستی انجام دادم، ولی باز هم جواب منفی بود.
چند فصل از کتاب را در مجلۀ «آفتاب» منتشر کردم که گویا به همین دلیل توقیف شد. سرانجام به توصیۀ دوستی، و بهناچار، بخشهای نظری کتاب را جمع و تدوین کردم که کتاب «مبانی نقد فکر سیاسی» را تشکیل داد و در سال ۱۳۸۶ منتشر شد.
اینک بیش از دو دهه از عمر این لاکتاب گذشته است. چند باری به این فکر افتادم که پیدیاف آن را در جایی برای استفاده عموم بگذارم، ولی مطمئن نبودم پس از گذشت اینمدت زمان آن سر نیامده باشد. باری، نهایتاً، با ترغیب جمعی از دوستان، اینطور به نظر آمد که ممکن است برای برخی یاران مفید باشد. بر آن شدم تا متن آن را در اینجا بگذارم.
@mardihamorteza
سال ۱۳۸۰ بود؛ نزدیک پایان دور نخست ریاست جمهوری اصلاحگرا. جمعی از دوستان از من خواستند که در ضمن یک مجموعه سخنرانی، با شنوندگان محدود، به بحث و بررسی کارنامۀ اصلاحات بپردازم. تأملی کردم و پذیرفتم و البته نیتی بیش از آنی داشتم که آنها در سر داشتند.
با خود گفتم فرصتی است برای نقد فکر و عمل سیاسی در ایران مدرن. تصورم این بود که برای رسیدن به امروز باید کمی از دورترها شروع کرد و برای صحبت از سیاست باید به مبانی فکری و حواشی تاریخی آن هم عطف عنایتی نمود.
قرار سخنرانیها را گذاشتیم و هر روز که از خانه، که آن وقتها در قلهک بود، به سمت جایی که قرار گردهمایی بود در نزدیکی دانشگاه تهران میآمدم، در طول طی این مسافت که کمابیش یک ساعتی میشد، به موضوع بحثم فکر میکردم و ذهنم را برای آن مرتب. بیش از آن وقتی نداشتم و وقتی هم نمیخواست.
هر جلسه را به یکی از موضوعات، مثلاً اندیشۀ سیاسی، استعمار، استبداد، امپریالیسم، روشنفکری، انقلاب، استقلال و نظایر اینها اختصاص دادم؛ تا در دو بحث انتهایی به اصلاحات و نقد آن برسم. در ذیل هر کدام از این عناوین هم، ابتدا یک بحث مختصر نظری مطرح میکردم و پس از آن به بحث مصداقی و تاریخی آن در ایران معاصر میپرداختم.
ده جلسه شد. گفتهها ضبط و پیاده شد و ویرایش مختصری هم روی آن صورت گرفت. حاصل آن، در حدود ششصد صفحه، با همین عنوان بالا برای مجوز انتشار به ارشاد رفت.
جوابیه بخش بررسی کتاب ارشاد خواندنی بود. در قالب متنی که بیشتر به یک دادخواست شبیه بود، در هفده بند، مرا به دفاع از امپریالیسم، دفاع از استعمار، دفاع از استبداد و سلطنت، انکار انقلاب و مواردی از این دست متهم کرده بود که تنها یک بند آن برای خمیرکردن کتاب یا حتی نویسندهاش کافی بود.
به توصیۀ ناشر، ویرایشی در کتاب صورت دادم و حدود ۲۰۰ صفحه از آن را هم کاستم. فایدهای نبخشید. ناشر دیگری که با ارشاد روابط خوبی داشت پیشنهاد کرد که اینبار او پا پیش گذارد. برای آن هم تلخیص و ویراستی انجام دادم، ولی باز هم جواب منفی بود.
چند فصل از کتاب را در مجلۀ «آفتاب» منتشر کردم که گویا به همین دلیل توقیف شد. سرانجام به توصیۀ دوستی، و بهناچار، بخشهای نظری کتاب را جمع و تدوین کردم که کتاب «مبانی نقد فکر سیاسی» را تشکیل داد و در سال ۱۳۸۶ منتشر شد.
اینک بیش از دو دهه از عمر این لاکتاب گذشته است. چند باری به این فکر افتادم که پیدیاف آن را در جایی برای استفاده عموم بگذارم، ولی مطمئن نبودم پس از گذشت اینمدت زمان آن سر نیامده باشد. باری، نهایتاً، با ترغیب جمعی از دوستان، اینطور به نظر آمد که ممکن است برای برخی یاران مفید باشد. بر آن شدم تا متن آن را در اینجا بگذارم.
@mardihamorteza
✉️ محبوبه حسام
چه زندگی را موهبت بدانیم، چه آن را «بحران» یا اجبار، اگر تصمیم گرفتهایم زندگی کنیم، آنگاه «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.»
اما واقعیت این زندگی چیست؟ و چگونه باید زندگی کرد؟ و از همه مهمتر چرا و برای چه هدفی اصلاً باید زندگی کرد؟
ما یاد گرفتهایم پاسخ این پرسشها را از فلسفه بجوییم و نیز این نکته که این پرسشها حتماً باید پاسخی داشته باشند. اما هر دوی این گزارهها شاید اشتباه باشند چراکه فلسفه گویا فقط یک مشترک لفظی است و اگر به آن اشاره میکنیم باید این را متذکر شویم که مقصود ما از فلسفه دقیقاً چیست(فلسفه در نظر فیلسوفان متفاوت تعاریف مختلفی دارد و حتی گاهی طبق تعاریفی زیر سؤال و در نتیجهٔ این دست تعاریف پاسخش به این پرسشها نامعتبر است.) و نیز نسبت به این حقیقت رهاییبخش نادانیم که بسیاری از پرسشها پاسخی ندارند و بسیاری از مسائل فاقد راه حل هستند.
با این همه من دوست دارم از همان مشترک لفظی استفاده کنم و تعریفی را که لوک فری از فلسفه میدهد با تسامح بپذیرم. او فلسفه را «یادگیری زیستن» میداند، فرایند تفکری که دارای سه مرحله است: «نظری، اخلاقی و مرحلۀ نهایی رستگاری یا حکمت». اگر عجالتاً باید زندگی کرد، زندگی تاحد ممکن خوب (چگونگی) جز با شناخت چیستی جهان ممکن نخواهد بود، و چیستی جهان جز با توضیحات علمی مقبول و معتبر نیست؛ جز با تنظیم خود با واقعیات جهان، تا آن اندازه که مقدور است.
پس طبق این تعریف و همانگونه که خود فری اذعان میدارد فلسفه نمیتواند با علم و تجربه در تضاد باشد. جنبهٔ بعدی این تعریف ناظر به چرایی است و وی معتقد است که با دانستن چرایی میتوان نجات یافت، نه در معنای مذهبی یا فلسفی آن، بلکه حتی در معنایی دنیوی. اما نجات یا رستگاری شاید ادعای بزرگ و غیرممکنی به نظر برسد و اینجا همان جایی است که برخی با پاسخی که فری به آن میدهد، چندان موافق نیستند.
درست که فلسفه از نظر روش و معیار در دنیای باستان بسیار از علم فاصله دارد و بیشتر نوعی فحص عقلی است، اما مکاتبی از آن با هدف بهزیستی انسان، در ارتباط نزدیکی با زندگی روزمره قرار داشتند، امری که در غرقگی در دنیای علمی پاره پاره و تخصصی امروز گم گشته است و از دیدرس خارج شده است. به جای آن اصالت ارزشهایی ترسیخ، مسلط و قطعی شده که تردید در آنها به ذنب لایغفر میماند.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
چه زندگی را موهبت بدانیم، چه آن را «بحران» یا اجبار، اگر تصمیم گرفتهایم زندگی کنیم، آنگاه «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.»
اما واقعیت این زندگی چیست؟ و چگونه باید زندگی کرد؟ و از همه مهمتر چرا و برای چه هدفی اصلاً باید زندگی کرد؟
ما یاد گرفتهایم پاسخ این پرسشها را از فلسفه بجوییم و نیز این نکته که این پرسشها حتماً باید پاسخی داشته باشند. اما هر دوی این گزارهها شاید اشتباه باشند چراکه فلسفه گویا فقط یک مشترک لفظی است و اگر به آن اشاره میکنیم باید این را متذکر شویم که مقصود ما از فلسفه دقیقاً چیست(فلسفه در نظر فیلسوفان متفاوت تعاریف مختلفی دارد و حتی گاهی طبق تعاریفی زیر سؤال و در نتیجهٔ این دست تعاریف پاسخش به این پرسشها نامعتبر است.) و نیز نسبت به این حقیقت رهاییبخش نادانیم که بسیاری از پرسشها پاسخی ندارند و بسیاری از مسائل فاقد راه حل هستند.
با این همه من دوست دارم از همان مشترک لفظی استفاده کنم و تعریفی را که لوک فری از فلسفه میدهد با تسامح بپذیرم. او فلسفه را «یادگیری زیستن» میداند، فرایند تفکری که دارای سه مرحله است: «نظری، اخلاقی و مرحلۀ نهایی رستگاری یا حکمت». اگر عجالتاً باید زندگی کرد، زندگی تاحد ممکن خوب (چگونگی) جز با شناخت چیستی جهان ممکن نخواهد بود، و چیستی جهان جز با توضیحات علمی مقبول و معتبر نیست؛ جز با تنظیم خود با واقعیات جهان، تا آن اندازه که مقدور است.
پس طبق این تعریف و همانگونه که خود فری اذعان میدارد فلسفه نمیتواند با علم و تجربه در تضاد باشد. جنبهٔ بعدی این تعریف ناظر به چرایی است و وی معتقد است که با دانستن چرایی میتوان نجات یافت، نه در معنای مذهبی یا فلسفی آن، بلکه حتی در معنایی دنیوی. اما نجات یا رستگاری شاید ادعای بزرگ و غیرممکنی به نظر برسد و اینجا همان جایی است که برخی با پاسخی که فری به آن میدهد، چندان موافق نیستند.
درست که فلسفه از نظر روش و معیار در دنیای باستان بسیار از علم فاصله دارد و بیشتر نوعی فحص عقلی است، اما مکاتبی از آن با هدف بهزیستی انسان، در ارتباط نزدیکی با زندگی روزمره قرار داشتند، امری که در غرقگی در دنیای علمی پاره پاره و تخصصی امروز گم گشته است و از دیدرس خارج شده است. به جای آن اصالت ارزشهایی ترسیخ، مسلط و قطعی شده که تردید در آنها به ذنب لایغفر میماند.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
(ادامه☝️🏻)
زندگی انسان یعنی بودن موجودی عاقل و با احساس در این جهان، یعنی سروکارداشتن با نظم یا بینظمی پدیدههای جهان، سروکارداشتن با طبیعت غیرجاندار و جاندار آن و البته حضور در مدنیت؛ متأثرشدن از مناسبات خانوادگی، اجتماعی و سیاسی؛ حضوری در جهان، در تاریخ و در جغرافیا. حضور در واقعیت. حضور در کالبدی تکامل یافته و تطبیق یافته از نظر ذهنی و احساسی با این جهان به منظور هدایت او در مواجههٔ درست با واقعیات بیرونی. زندگی یعنی نیاز و رفع نیاز، میل و تشفی میل، خرد، اقتصاد، سیاست، فرهنگ، فردیت، اخلاق، تفریح، هنر،... که در نهایت شادی و رنج انسان را سبب خواهند شد.
پس زندگی فقط و فقط سیاست نیست، فقط و فقط اقتصاد نیست، فقط و فقط اخلاق نیست، فقط و فقط فردیت نیست، و این نکتهای است که دکتر مردیها به فراست دریافته است و هرگاه که از سیاست دفاع میکند و چه خوب هم دفاع میکند و یا اگر از عقل، از آموزش، از...، به هوش است که زندگی در این میانه گم نشود، زخمی نشود. او اگر از لیبرالیسم دفاع میکند برای آن است که این نظریه را یک نظریۀ زندگی میداند که بر رفاه انسان تأکید دارد و میافزاید، و از آموزش غافل نمیشود برای «تربیت اخلاق، تربیت احساس، تربیت عقل، تربیت بدن، تربیت بینش» و این آیا غیر از ارتقا و بهسازی زندگی است؟
مردیها میگوید «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.» و این راهنمای او است در جستجوگریهایش. او مراقب است که در کانون توجه چه نشسته باشد. او مراقب پرسشها هست. برای داشتن یک زندگی خوب پرسشها مهم هستند، اما این خطر را دارند که یک عمر در پیداکردن پاسخ آنها سپری شود و هدر رود.
یک مواجهۀ شجاعانه و تمام کننده میخواهد: «در چیستی و چرایی این عالم جدی و عمیق فکر نکن، به نتیجهای نخواهی رسید، برای زندگی به دنبال معنا و هدفی نباش، وجودندارد، ناگزیزی خودت چیزهایی به این عنوان برای آن فرض کنی.» بسیاری از مسائل در این دنیا راه حلی ندارد و گاه اصلاً هیچ راه حلی ندارد. به قول آلن بلوم «امید به راه حل، آسان یا دشوار، و امید داشتن به آن تأثیر مدرنیته است.» و باز به قول بلوم «برخلاف آنچه رفتارگراها دوست دارند به ما بباورانند، انسان فقط یک موجود مسأله حل کن نیست، بلکه یک موجود مسألهشناس و مسألهپذیر است... . انسانهای پیشین سرکردن با آن مشکلات را فضیلت میشمردند.» جرأت این روشنبینیها است که امکان نجات تتمهٔ زندگی را که با ارزشهای غیراصیل کم مقدار شده است، فراهم میسازد.
و استاد مردیهای فرزانهٔ نیکخواهِ «خیرپیشه» وقتی از فلسفه سخن میگوید فلسفهای را مد نظر دارد که «بیشتر عملی است تا نظری» و «فقط فلسفهای برای فلسفه، برای دانش، برای رفع بیکاری نیست.»، یک فلسفهٔ متکی بر علم و تجربه و مشاهده و آزمون و منطق که «در زندگی ما در رنج و شادی ما هم بیتأثیر نیست.» او کاربلد مدیریت زندگی است. او بیش از هرچیز معلم «زندگی» است، که چه در نظر و چه در عمل شریک زندگی میگردد تا این زندگی درحد ممکن درخور و شایستهٔ زندگان باشد.
@mardihamorteza
زندگی انسان یعنی بودن موجودی عاقل و با احساس در این جهان، یعنی سروکارداشتن با نظم یا بینظمی پدیدههای جهان، سروکارداشتن با طبیعت غیرجاندار و جاندار آن و البته حضور در مدنیت؛ متأثرشدن از مناسبات خانوادگی، اجتماعی و سیاسی؛ حضوری در جهان، در تاریخ و در جغرافیا. حضور در واقعیت. حضور در کالبدی تکامل یافته و تطبیق یافته از نظر ذهنی و احساسی با این جهان به منظور هدایت او در مواجههٔ درست با واقعیات بیرونی. زندگی یعنی نیاز و رفع نیاز، میل و تشفی میل، خرد، اقتصاد، سیاست، فرهنگ، فردیت، اخلاق، تفریح، هنر،... که در نهایت شادی و رنج انسان را سبب خواهند شد.
پس زندگی فقط و فقط سیاست نیست، فقط و فقط اقتصاد نیست، فقط و فقط اخلاق نیست، فقط و فقط فردیت نیست، و این نکتهای است که دکتر مردیها به فراست دریافته است و هرگاه که از سیاست دفاع میکند و چه خوب هم دفاع میکند و یا اگر از عقل، از آموزش، از...، به هوش است که زندگی در این میانه گم نشود، زخمی نشود. او اگر از لیبرالیسم دفاع میکند برای آن است که این نظریه را یک نظریۀ زندگی میداند که بر رفاه انسان تأکید دارد و میافزاید، و از آموزش غافل نمیشود برای «تربیت اخلاق، تربیت احساس، تربیت عقل، تربیت بدن، تربیت بینش» و این آیا غیر از ارتقا و بهسازی زندگی است؟
مردیها میگوید «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.» و این راهنمای او است در جستجوگریهایش. او مراقب است که در کانون توجه چه نشسته باشد. او مراقب پرسشها هست. برای داشتن یک زندگی خوب پرسشها مهم هستند، اما این خطر را دارند که یک عمر در پیداکردن پاسخ آنها سپری شود و هدر رود.
یک مواجهۀ شجاعانه و تمام کننده میخواهد: «در چیستی و چرایی این عالم جدی و عمیق فکر نکن، به نتیجهای نخواهی رسید، برای زندگی به دنبال معنا و هدفی نباش، وجودندارد، ناگزیزی خودت چیزهایی به این عنوان برای آن فرض کنی.» بسیاری از مسائل در این دنیا راه حلی ندارد و گاه اصلاً هیچ راه حلی ندارد. به قول آلن بلوم «امید به راه حل، آسان یا دشوار، و امید داشتن به آن تأثیر مدرنیته است.» و باز به قول بلوم «برخلاف آنچه رفتارگراها دوست دارند به ما بباورانند، انسان فقط یک موجود مسأله حل کن نیست، بلکه یک موجود مسألهشناس و مسألهپذیر است... . انسانهای پیشین سرکردن با آن مشکلات را فضیلت میشمردند.» جرأت این روشنبینیها است که امکان نجات تتمهٔ زندگی را که با ارزشهای غیراصیل کم مقدار شده است، فراهم میسازد.
و استاد مردیهای فرزانهٔ نیکخواهِ «خیرپیشه» وقتی از فلسفه سخن میگوید فلسفهای را مد نظر دارد که «بیشتر عملی است تا نظری» و «فقط فلسفهای برای فلسفه، برای دانش، برای رفع بیکاری نیست.»، یک فلسفهٔ متکی بر علم و تجربه و مشاهده و آزمون و منطق که «در زندگی ما در رنج و شادی ما هم بیتأثیر نیست.» او کاربلد مدیریت زندگی است. او بیش از هرچیز معلم «زندگی» است، که چه در نظر و چه در عمل شریک زندگی میگردد تا این زندگی درحد ممکن درخور و شایستهٔ زندگان باشد.
@mardihamorteza
🔵 این سرمقاله را، که متعلق به حدود دو دهه پیش است، یکی از کاربران گرامی و از دوستان نادیده برای من ارسال کردند. راستش اگر به من میگفتند چنین یادداشتی نوشتهام شاید اصلاً یادم نمیآمد.
دقیقاً نمیدانم اگر امروز میخواستم این مطلب را بنویسم چقدرش تغییر میکرد، ولی بعید میدانم چیزی به کلی متفاوت میشد.
مرتضی مردیها
@mardihamorteza
👇🏻
دقیقاً نمیدانم اگر امروز میخواستم این مطلب را بنویسم چقدرش تغییر میکرد، ولی بعید میدانم چیزی به کلی متفاوت میشد.
مرتضی مردیها
@mardihamorteza
👇🏻
🫱🏻🫲🏻 فرقۀ ناجیۀ سابسکرایبیه
دوستان قاعدتاً در جریان هستند که من این دنیا را سهطلاقه کردهام و چون به مُحلّل هم اعتقادی ندارم، لابد امکان رجوع هم منتفی است. به قول حافظ، ماییم و کهنهدلقی کاتش در آن توان زد.
میدانم الان گرهی به ابروان دادهاید که فلانی چه میخواهد بگوید. حق هم دارید، چون این حرفها را هر وقت کسی میزند این شک را درمیاندازد که لابد حقهای در آستین دارد؛ و چه بسا ماجرا برعکس است.
معمولاً مقدمۀ کلاهبرداری، فصلی مشبع سخنراندن در فواید صداقت و درستکاری است، و مقدمۀ مخزنی، تأکید بر این است که هرگز فکر نمیکردم عشق سراغ من بیاید، که اساساً جذابیتهای تنانه خیلی توجهم را جلب نمیکرده، یا مقدمۀ تقاضای وام و کمک مالی خواندن این بیت حافظ که «گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم/ گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم» (که گویا خود این شعر هم مقدمۀ تقاضای مقرری از دربار بوده است). بگذریم، میخواستم بگویم من خیلی اهل سابسکرایب و اینها نیستم، ولی خب برای پیشبرد امور معنویه و عقاید حقه، سابسکرایب هم بد نیست و فوایدی دارد.
کانال یوتیوب را مهتاب با ابتکار و همت خودش درست کرده و امید داشته است که اندکاندک خیلی شود و قطرهقطره سِیلی، و سپس بیاید به من خبرش را بدهد. من هم که دلم نمیاید دلش بشکند گفتم باشد، همیاری میکنم. از این جهت اعلام میشود که هرکس این کانال یوتیوبی را سابسکرایب کند، من قول میدهم اگر قیامتی بود وکالت او را مجانی (به انگلیسی فور فری) قبول کنم و چنان دفاعی از کردارهای موسوم به گناه او بکنم که قاضی و دادستان، کل پرونده کیفرخواست را لوله کنند و بیندازند توی جهنم.
دیگر سفارش نکنم، اگر از مطالب خوشتان آمد و دوست داشتید سابسکرایب کنید، اگه خوشتان نیامد و دوست نداشتید هم سابسکرایب کنید! ضرری که ندارد.
@mardihamorteza
آدرس کانال یوتیوب👇🏻:
https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
دوستان قاعدتاً در جریان هستند که من این دنیا را سهطلاقه کردهام و چون به مُحلّل هم اعتقادی ندارم، لابد امکان رجوع هم منتفی است. به قول حافظ، ماییم و کهنهدلقی کاتش در آن توان زد.
میدانم الان گرهی به ابروان دادهاید که فلانی چه میخواهد بگوید. حق هم دارید، چون این حرفها را هر وقت کسی میزند این شک را درمیاندازد که لابد حقهای در آستین دارد؛ و چه بسا ماجرا برعکس است.
معمولاً مقدمۀ کلاهبرداری، فصلی مشبع سخنراندن در فواید صداقت و درستکاری است، و مقدمۀ مخزنی، تأکید بر این است که هرگز فکر نمیکردم عشق سراغ من بیاید، که اساساً جذابیتهای تنانه خیلی توجهم را جلب نمیکرده، یا مقدمۀ تقاضای وام و کمک مالی خواندن این بیت حافظ که «گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم/ گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم» (که گویا خود این شعر هم مقدمۀ تقاضای مقرری از دربار بوده است). بگذریم، میخواستم بگویم من خیلی اهل سابسکرایب و اینها نیستم، ولی خب برای پیشبرد امور معنویه و عقاید حقه، سابسکرایب هم بد نیست و فوایدی دارد.
کانال یوتیوب را مهتاب با ابتکار و همت خودش درست کرده و امید داشته است که اندکاندک خیلی شود و قطرهقطره سِیلی، و سپس بیاید به من خبرش را بدهد. من هم که دلم نمیاید دلش بشکند گفتم باشد، همیاری میکنم. از این جهت اعلام میشود که هرکس این کانال یوتیوبی را سابسکرایب کند، من قول میدهم اگر قیامتی بود وکالت او را مجانی (به انگلیسی فور فری) قبول کنم و چنان دفاعی از کردارهای موسوم به گناه او بکنم که قاضی و دادستان، کل پرونده کیفرخواست را لوله کنند و بیندازند توی جهنم.
دیگر سفارش نکنم، اگر از مطالب خوشتان آمد و دوست داشتید سابسکرایب کنید، اگه خوشتان نیامد و دوست نداشتید هم سابسکرایب کنید! ضرری که ندارد.
@mardihamorteza
آدرس کانال یوتیوب👇🏻:
https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
🖌که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
مولوی در مثنوی حکایتی آورده است از زمرۀ داستانهای علمی-تخیلی صوفیه. شخصیتی هست بهنام ابراهیم ادهم که گویا در حوالی قرن دوم حاکم بلخ بوده است. در حکایت ولی شاعر او را پادشاه هفتاقلیم مینامد. ماجرا چنان است که در نیمشبی ادهم در کاخ خود بر تخت سلطنت خفته است، که از روی پشت بام صدای گامهایی را میشنود. ندا میدهد که کیست، و صدایی پاسخ میدهد که شترم را گم کرده، پی او میگردم! ادهم میپرسد که مگر کسی روی پشتبام شتر پیدا میکند، و صدا در جوابش میگوید که اگر روی تخت پادشاهی میشود خدا را یافت چرا روی پشتبام شتر را نتوان!
ادهم میفهمد که این سروش حق است. بلافاصله از تخت بهزیر میآید، جامۀ درویشی به تن میکند و در کوه و بیابان انزوا میجوید و عمر به نماز و نیاز میگذراند. سالیانی سپری میشود. قضا را چنان اتفاق میافتد که شیخ زمانی بر لب دریایی نشسته بوده و خرقۀ خود را وصله میزده. امیری از امرای سابقش از آنجا میگذشته، نگاه میکند و ادهم را میشناسد. بسیار تعجب میکند که چگونه ممکن است کسی پادشاهی را رها کند و به سلک فقرا درآید، چندانکه پوستین پارۀ خود را وصله زند.
مطابق نقل صوفیه، ادهم ذهن امیر سابق خود را میخواند و سوزنی را که در دست داشته به دریا میاندازد. ناگاه اتفاقی شگفت میافتد. از زبان شعر بشنویم.
صدهزاران ماهی اللهیی
سوزن زر بر لب هر ماهیی
سربرآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
آری، مطابق روایت، به یُمن ترک مقام دنیوی و پیوستن به حق، جایزۀ او این شد که وقتی سوزنش را در دریا انداخت، ۱۰۰ هزار ماهی هرکدام سوزنی از طلا بر لب گرفتند و سر از آب برآوردند و پیشکش او کردند، و امیر سابق هم جواب خود را گرفت.
من که پادشاه نبودم و نه حتی حاکم بلخ. استادی دانشگاه حتی نوع مبرّز آن، در این دانشگاهها که میدانم و میدانید، شاید بیش از سپوری بلخ نباشد. (منظورم از حیث اعتبار مقام است نه جایگاه معنوی.) باری، دیروز که نیمجدی-نیمشوخی تقاضایی کوچک کردم، با چنان رفتاری از سوی دوستان اغلب نادیدهایم مواجه شدم که یاد داستان ادهم افتادم. من سوزنم را (که هرچند یه کرسی تدریس بیقدر ولی به هرحال شغلم بود) در آب انداختم و اینک هزاران ماهیِ ماه
سربرآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق.
----------
پینوشت:
البته که از نگاه من، نه اصل این داستان ممکنالوقوع است و نه ترک مقام دنیوی و پیشهکردن درویشی، کاری خویشکارانه است. نقد خود بر این نوع حکایات را در مجموعۀ «فردوسی یا مولوی» آوردهام. برداشت من از این داستان صرفاً نمادین است.
@mardihamorteza
📌https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
مولوی در مثنوی حکایتی آورده است از زمرۀ داستانهای علمی-تخیلی صوفیه. شخصیتی هست بهنام ابراهیم ادهم که گویا در حوالی قرن دوم حاکم بلخ بوده است. در حکایت ولی شاعر او را پادشاه هفتاقلیم مینامد. ماجرا چنان است که در نیمشبی ادهم در کاخ خود بر تخت سلطنت خفته است، که از روی پشت بام صدای گامهایی را میشنود. ندا میدهد که کیست، و صدایی پاسخ میدهد که شترم را گم کرده، پی او میگردم! ادهم میپرسد که مگر کسی روی پشتبام شتر پیدا میکند، و صدا در جوابش میگوید که اگر روی تخت پادشاهی میشود خدا را یافت چرا روی پشتبام شتر را نتوان!
ادهم میفهمد که این سروش حق است. بلافاصله از تخت بهزیر میآید، جامۀ درویشی به تن میکند و در کوه و بیابان انزوا میجوید و عمر به نماز و نیاز میگذراند. سالیانی سپری میشود. قضا را چنان اتفاق میافتد که شیخ زمانی بر لب دریایی نشسته بوده و خرقۀ خود را وصله میزده. امیری از امرای سابقش از آنجا میگذشته، نگاه میکند و ادهم را میشناسد. بسیار تعجب میکند که چگونه ممکن است کسی پادشاهی را رها کند و به سلک فقرا درآید، چندانکه پوستین پارۀ خود را وصله زند.
مطابق نقل صوفیه، ادهم ذهن امیر سابق خود را میخواند و سوزنی را که در دست داشته به دریا میاندازد. ناگاه اتفاقی شگفت میافتد. از زبان شعر بشنویم.
صدهزاران ماهی اللهیی
سوزن زر بر لب هر ماهیی
سربرآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
آری، مطابق روایت، به یُمن ترک مقام دنیوی و پیوستن به حق، جایزۀ او این شد که وقتی سوزنش را در دریا انداخت، ۱۰۰ هزار ماهی هرکدام سوزنی از طلا بر لب گرفتند و سر از آب برآوردند و پیشکش او کردند، و امیر سابق هم جواب خود را گرفت.
من که پادشاه نبودم و نه حتی حاکم بلخ. استادی دانشگاه حتی نوع مبرّز آن، در این دانشگاهها که میدانم و میدانید، شاید بیش از سپوری بلخ نباشد. (منظورم از حیث اعتبار مقام است نه جایگاه معنوی.) باری، دیروز که نیمجدی-نیمشوخی تقاضایی کوچک کردم، با چنان رفتاری از سوی دوستان اغلب نادیدهایم مواجه شدم که یاد داستان ادهم افتادم. من سوزنم را (که هرچند یه کرسی تدریس بیقدر ولی به هرحال شغلم بود) در آب انداختم و اینک هزاران ماهیِ ماه
سربرآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق.
----------
پینوشت:
البته که از نگاه من، نه اصل این داستان ممکنالوقوع است و نه ترک مقام دنیوی و پیشهکردن درویشی، کاری خویشکارانه است. نقد خود بر این نوع حکایات را در مجموعۀ «فردوسی یا مولوی» آوردهام. برداشت من از این داستان صرفاً نمادین است.
@mardihamorteza
📌https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
🖌با ادب باش تا بزرگ شوی
از میان نامهای فامیل دوتایش برای من جالب بوده: کوچکیان، و بزرگیان. نهایت اینکه به مصداق ضربالمثل «برعکس نهند نام زنگی کافور»، بزرگیانها بعضیهاشان به طور رقتانگیزی کوچک بودهاند. از آن جمله یکی که از شدت امپریالیسمستیزی، به بهانههای سیاسی، به غرب گریخت تا در سایۀ شیطان بزرگ به فن شریف مفتخواری روزگار بگذراند.
یعنی از مالیات سرمایهداران و هم زحمتکشان آن کشورها، پولهایی تحت عناوین مختلف بگیرد و انرژی برآمده از آن را صرف اثبات این کند که نظام سرمایهداری نظام مزخرفی است؛ و البته تا حدی هم راست میگوید؛ چرا که یک نظام زالوپرور است. خودش در انبار غَلّۀ خودش موش میپرورد. علت پیشرفتِ کُندِ آن در دهههای اخیر هم گویا همین بوده است. به قول شاعر:
گر نه موشِ دزد در انبان ماست
گندمِ اعمالِ چل ساله کجاست!؟
باری نقل است که یکی از این جماعت، به مراکز اداری ذیربط مراجعه کرده و پروندۀ پناهندگی یا مهاجرت یا چیزی در این مایهها گذاشته بوده. کارمند مربوطه پرسشهایی میکرده و فرمها را پر مینموده. از جمله پرسشها یکی این بوده که شما به این کشور تشریف بیاورید چه فایدهای برای این سرزمین یا برای بشریت در کلیت آن خواهید داشت.
طرفِ ذیربط مطالبِ بیربطِ فراوانی گفته از جمله در سوک عدالت و ستایش حقوق بینوایان (بدون قائل شدن به هرگونه تبعیض میان تنگدستان و گشادپایان) و اندازهگیری دقیق فواصل طبقاتی (بهویژه طبقۀ یک و همکف) و دفاع از حکومتهای بومی با تأکید بر حق آدمخواری آنان (به مثابۀ غنای فرهنگی) و اعتراض به داغایش جهانی (علیالخصوص در اعضای تحتانی) و حق همهجورجنسگرایی (که با تنوعطلبی کاملاً یکی نیست) و کارسازی برای پناهندگی یا مهاجرت (که تعابیر نژادپرستانهای است و مِنبعد باید گفت تشریففرمایی) تمامِ شوربختانِ عالم به غرب (با خانۀ مجانی و مقرری مکفی بدون کسر مالیات) به مثابۀ یک حق مسلم، حرفهای اضافی در مورد ارزش اضافی و ظلم مضاعف و انسان طراز مکتب و مواردی از این دست خطابههای غرّایی ایراد میکند.
کارمند مربوطه تمام این سخنان را، که البته بهعنوان یک پرولتاریای کارمندی از درک همۀ ظرافتهای آن عاجز بوده، با توجه به قراین ظاهری و باطنی (و معنای نام فامیل) جمع و جور میکند و در زیر این قسمتِ پرسشنامه که از «آوردۀ محتملِ متقاضی» پرسیده بود، به طور مختصر و مفید مینویسد:
2 big eggs and 1 wide hole
امضا و مهر
@mardihamorteza
از میان نامهای فامیل دوتایش برای من جالب بوده: کوچکیان، و بزرگیان. نهایت اینکه به مصداق ضربالمثل «برعکس نهند نام زنگی کافور»، بزرگیانها بعضیهاشان به طور رقتانگیزی کوچک بودهاند. از آن جمله یکی که از شدت امپریالیسمستیزی، به بهانههای سیاسی، به غرب گریخت تا در سایۀ شیطان بزرگ به فن شریف مفتخواری روزگار بگذراند.
یعنی از مالیات سرمایهداران و هم زحمتکشان آن کشورها، پولهایی تحت عناوین مختلف بگیرد و انرژی برآمده از آن را صرف اثبات این کند که نظام سرمایهداری نظام مزخرفی است؛ و البته تا حدی هم راست میگوید؛ چرا که یک نظام زالوپرور است. خودش در انبار غَلّۀ خودش موش میپرورد. علت پیشرفتِ کُندِ آن در دهههای اخیر هم گویا همین بوده است. به قول شاعر:
گر نه موشِ دزد در انبان ماست
گندمِ اعمالِ چل ساله کجاست!؟
باری نقل است که یکی از این جماعت، به مراکز اداری ذیربط مراجعه کرده و پروندۀ پناهندگی یا مهاجرت یا چیزی در این مایهها گذاشته بوده. کارمند مربوطه پرسشهایی میکرده و فرمها را پر مینموده. از جمله پرسشها یکی این بوده که شما به این کشور تشریف بیاورید چه فایدهای برای این سرزمین یا برای بشریت در کلیت آن خواهید داشت.
طرفِ ذیربط مطالبِ بیربطِ فراوانی گفته از جمله در سوک عدالت و ستایش حقوق بینوایان (بدون قائل شدن به هرگونه تبعیض میان تنگدستان و گشادپایان) و اندازهگیری دقیق فواصل طبقاتی (بهویژه طبقۀ یک و همکف) و دفاع از حکومتهای بومی با تأکید بر حق آدمخواری آنان (به مثابۀ غنای فرهنگی) و اعتراض به داغایش جهانی (علیالخصوص در اعضای تحتانی) و حق همهجورجنسگرایی (که با تنوعطلبی کاملاً یکی نیست) و کارسازی برای پناهندگی یا مهاجرت (که تعابیر نژادپرستانهای است و مِنبعد باید گفت تشریففرمایی) تمامِ شوربختانِ عالم به غرب (با خانۀ مجانی و مقرری مکفی بدون کسر مالیات) به مثابۀ یک حق مسلم، حرفهای اضافی در مورد ارزش اضافی و ظلم مضاعف و انسان طراز مکتب و مواردی از این دست خطابههای غرّایی ایراد میکند.
کارمند مربوطه تمام این سخنان را، که البته بهعنوان یک پرولتاریای کارمندی از درک همۀ ظرافتهای آن عاجز بوده، با توجه به قراین ظاهری و باطنی (و معنای نام فامیل) جمع و جور میکند و در زیر این قسمتِ پرسشنامه که از «آوردۀ محتملِ متقاضی» پرسیده بود، به طور مختصر و مفید مینویسد:
2 big eggs and 1 wide hole
امضا و مهر
@mardihamorteza
🖌حاجی ارزونی
اگر برای کاری از جمله ابراز عقیدهای که کسانی میکنند دلیل عقلپسندی نیافتید و دیدید به رغم دلایل و شواهد روشن بر اشتباه بودن آن کار، کماکان بر آن اصرار میورزند، ناچارید دلایلی را که مطرح میکنند کنار بگذارید و بروید یک لایۀ عمیقتر و ببینید «علت» کارشان چیست؟ به عنوان نمونه، جغرافیای رأی کاندیدای حکومتی را در انتخابات ریاست جمهوری در این کشور تأمل کنید. مناطقی که بیشترین رأی را میدهند اغلب دینیتر نیستند، حتی چندان سیاسی هم نیستند. تاحدودی، تابعی است از پایین بودن سطح رفاه و سواد. بنابراین، حتی اگر در مصاحبههایی که صورت میگیرد گفته شود مثلاً به فلان دلیل رأی دادم یا به این فرد رأی دادم، این ارائۀ دلیل را کسی جدی نمیگیرد و ذهن میرود سراغ علت، از جمله ارزش کمکهای یارانهای و پایینبودن حساسیت سیاسی. داستان کمدی ساندیس هم بیانی از همین ماجراست.
حال اگر با چنین نگاهی، مقاومت بسیاری بر سر «همۀ چشمها به فلان» را رصد کنیم، به گمان من میتوانیم، ورای دلایل ادعایی، ردپای حاجی ارزونی را پیدا کنیم. کلاهمان را قاضی کنیم. ببینید من میخواهم یک کاری بکنم. یک بروزی، ظهوری، که کمی مرا (هم در چشم خودم و هم دیگران) اخلاقی و انسانی و پیشرو نشان دهد؛ چه باید بکنم؟ خب، مخالفت با ستم گزینۀ جالبی به نظر میرسد. بدیهی است که چنین مواجههای در وهلۀ نخست با نزدیکترین ستمها بایستی صورت گیرد، ولی خطرناک است و گران؛ به ویژه اگر بخواهد بیپرده و تند باشد. پس ذهن میرود به سمت دورتر. مثلاً چین و روسیه و سوریه و سودان. ولی فرد میبیند که جریان نیرومند و بارزی از مخالفت در این موارد به چشم نمیخورد.
آدمها بیشتر عقلشان به چشمشان است. مگر چندبار راجع به سودان یا اویغور یا نظایر آنها چیزی در سوشال مدیا یا اخبار دیده و شنیده؟ اطلاع درست و درمانی هم ندارد که آنجا اصلاً چه خبر است. گیرم اطلاعات آماری از ارقام شبهنجومی در مورد کشتههای سوریه و زندانیان چین بگوید، وقتی فضای رسانهای از آن لبریز نیست، محکوم کردن آن برای منی که قرار است کمی خودم را در ویترین بگذارم و کمی هم وجدان کوچک خوب خودم را تسلی بدهم، چه فایده دارد؟
یافتم! یافتم! (با طنین ارشمیدسی)
کسی و جایی هست که همۀ شرایط بهینه را دارد. اولاً که بدترین موجود این دنیا از منظر رسانهها یعنی امریکا پشت آن است؛ دوم اینکه، این همه میگویند که غاصب و نامشروع است؛ سوم (این را یواشکی میگوییم) حکومت هم که با آن دشمن است، پس هم خطری نیست و برای حفظ سلامتی نافع است، هم حتی نوعی رشوه است که در بعضی مواجهات (مثلاً اصلاحطلبانه) میتواند داد و ستد شود.
اما یک مشکل هست: مگر تو میدانی که آنجا چه خبر است؟ مگر طرف مقابل آنها کمتر اهل خشونت و رادیکالیسم است؟ و از این چیزها. گویا کار گیر کرده. ولی معجزهای نازل میشود. چیزی که مثل سیل خروشان هر مانعی را از سر راهش میشورد و میبرد. کودکان! دیگر هیچ چیز مهم نیست. همینکه کودککشی شده، تمام است. همه چیز برای اشد اعتراض فراهم است. کسی جرأت دارد بگوید نه!؟ مثل ماهیچه میاندازندش توی چرخ گوشت. حالا ممکن است این وسط کسانی بگویند حضرات! آخه اینجا که خیلی بدتر بوده. ولی مشکلی نیست. فریاد بزن ای بر خرمگس معرکه لعنت! ما خودپرست و ملیگرا نیستیم! ستم هر جا که باشد محکوم است. کودکان! کودکان!
این دلیلی است که مطرح میشود. علت ولی به گمانمن چیز دیگری است: حاجی ارزونیه: با قیمت کم، بگو مجانی، مفتکی، بدون خرج، بدون اخراج، بدون زندان، کلی فعالیت سیاسی میکنی؛ بدون هزینه میشوی یک انسان شریف اخلاقی که دلسوز کودکان و مظلومان است. به قدری هم نظربلند که اینجا و آنجا برایش فرقی نمیکند. اگر هم در اینجا، در حوادث سالهای اخیر کاری نکردهای و در مظان اتهامی، این جبران میکند: منم آنکه در سطح جهان ستم را محکوم میکنم. مثل شما دربند قوم و قبیله و بچهمحلهای خود نیستم. به قول صمدآقا، هیشگی نمیتونه مث مو محکوم کنه!
انکار نمیکنم که بخشی از پیوستگان به این کارزار، انسانهایی شریف و اخلاقیاند، باری، فقط با کمی نگاه سطحیِ یکمعادله-یک مجهولی. شماها بدانید که هیچ مشکل مهمی در دنیای ما یکمعادله-یکمجهول نیست.
بخشی از این اردوگاه هم هست که اعضا و اجزای شبکۀ طراحی و اجرای برنامههای اتحادیه تمدنستیز و لیبرالستیز به سرکردگی چپ رادیکال است. با شماها حرفی ندارم، ولی اللهوکیلی ما را جزو کسانی که گول شانتاژهای شما را خوردهاند طبقهبندی نکنید.
میماند سواد اعظمی که جزء هیچ یک از این دو دسته نیستند. دوستان! انگیزه و علت پیوستن شما و بازنشرها، رفتن به نشانی حجرۀ حاجی ارزونی است.
@mardihamorteza
اگر برای کاری از جمله ابراز عقیدهای که کسانی میکنند دلیل عقلپسندی نیافتید و دیدید به رغم دلایل و شواهد روشن بر اشتباه بودن آن کار، کماکان بر آن اصرار میورزند، ناچارید دلایلی را که مطرح میکنند کنار بگذارید و بروید یک لایۀ عمیقتر و ببینید «علت» کارشان چیست؟ به عنوان نمونه، جغرافیای رأی کاندیدای حکومتی را در انتخابات ریاست جمهوری در این کشور تأمل کنید. مناطقی که بیشترین رأی را میدهند اغلب دینیتر نیستند، حتی چندان سیاسی هم نیستند. تاحدودی، تابعی است از پایین بودن سطح رفاه و سواد. بنابراین، حتی اگر در مصاحبههایی که صورت میگیرد گفته شود مثلاً به فلان دلیل رأی دادم یا به این فرد رأی دادم، این ارائۀ دلیل را کسی جدی نمیگیرد و ذهن میرود سراغ علت، از جمله ارزش کمکهای یارانهای و پایینبودن حساسیت سیاسی. داستان کمدی ساندیس هم بیانی از همین ماجراست.
حال اگر با چنین نگاهی، مقاومت بسیاری بر سر «همۀ چشمها به فلان» را رصد کنیم، به گمان من میتوانیم، ورای دلایل ادعایی، ردپای حاجی ارزونی را پیدا کنیم. کلاهمان را قاضی کنیم. ببینید من میخواهم یک کاری بکنم. یک بروزی، ظهوری، که کمی مرا (هم در چشم خودم و هم دیگران) اخلاقی و انسانی و پیشرو نشان دهد؛ چه باید بکنم؟ خب، مخالفت با ستم گزینۀ جالبی به نظر میرسد. بدیهی است که چنین مواجههای در وهلۀ نخست با نزدیکترین ستمها بایستی صورت گیرد، ولی خطرناک است و گران؛ به ویژه اگر بخواهد بیپرده و تند باشد. پس ذهن میرود به سمت دورتر. مثلاً چین و روسیه و سوریه و سودان. ولی فرد میبیند که جریان نیرومند و بارزی از مخالفت در این موارد به چشم نمیخورد.
آدمها بیشتر عقلشان به چشمشان است. مگر چندبار راجع به سودان یا اویغور یا نظایر آنها چیزی در سوشال مدیا یا اخبار دیده و شنیده؟ اطلاع درست و درمانی هم ندارد که آنجا اصلاً چه خبر است. گیرم اطلاعات آماری از ارقام شبهنجومی در مورد کشتههای سوریه و زندانیان چین بگوید، وقتی فضای رسانهای از آن لبریز نیست، محکوم کردن آن برای منی که قرار است کمی خودم را در ویترین بگذارم و کمی هم وجدان کوچک خوب خودم را تسلی بدهم، چه فایده دارد؟
یافتم! یافتم! (با طنین ارشمیدسی)
کسی و جایی هست که همۀ شرایط بهینه را دارد. اولاً که بدترین موجود این دنیا از منظر رسانهها یعنی امریکا پشت آن است؛ دوم اینکه، این همه میگویند که غاصب و نامشروع است؛ سوم (این را یواشکی میگوییم) حکومت هم که با آن دشمن است، پس هم خطری نیست و برای حفظ سلامتی نافع است، هم حتی نوعی رشوه است که در بعضی مواجهات (مثلاً اصلاحطلبانه) میتواند داد و ستد شود.
اما یک مشکل هست: مگر تو میدانی که آنجا چه خبر است؟ مگر طرف مقابل آنها کمتر اهل خشونت و رادیکالیسم است؟ و از این چیزها. گویا کار گیر کرده. ولی معجزهای نازل میشود. چیزی که مثل سیل خروشان هر مانعی را از سر راهش میشورد و میبرد. کودکان! دیگر هیچ چیز مهم نیست. همینکه کودککشی شده، تمام است. همه چیز برای اشد اعتراض فراهم است. کسی جرأت دارد بگوید نه!؟ مثل ماهیچه میاندازندش توی چرخ گوشت. حالا ممکن است این وسط کسانی بگویند حضرات! آخه اینجا که خیلی بدتر بوده. ولی مشکلی نیست. فریاد بزن ای بر خرمگس معرکه لعنت! ما خودپرست و ملیگرا نیستیم! ستم هر جا که باشد محکوم است. کودکان! کودکان!
این دلیلی است که مطرح میشود. علت ولی به گمانمن چیز دیگری است: حاجی ارزونیه: با قیمت کم، بگو مجانی، مفتکی، بدون خرج، بدون اخراج، بدون زندان، کلی فعالیت سیاسی میکنی؛ بدون هزینه میشوی یک انسان شریف اخلاقی که دلسوز کودکان و مظلومان است. به قدری هم نظربلند که اینجا و آنجا برایش فرقی نمیکند. اگر هم در اینجا، در حوادث سالهای اخیر کاری نکردهای و در مظان اتهامی، این جبران میکند: منم آنکه در سطح جهان ستم را محکوم میکنم. مثل شما دربند قوم و قبیله و بچهمحلهای خود نیستم. به قول صمدآقا، هیشگی نمیتونه مث مو محکوم کنه!
انکار نمیکنم که بخشی از پیوستگان به این کارزار، انسانهایی شریف و اخلاقیاند، باری، فقط با کمی نگاه سطحیِ یکمعادله-یک مجهولی. شماها بدانید که هیچ مشکل مهمی در دنیای ما یکمعادله-یکمجهول نیست.
بخشی از این اردوگاه هم هست که اعضا و اجزای شبکۀ طراحی و اجرای برنامههای اتحادیه تمدنستیز و لیبرالستیز به سرکردگی چپ رادیکال است. با شماها حرفی ندارم، ولی اللهوکیلی ما را جزو کسانی که گول شانتاژهای شما را خوردهاند طبقهبندی نکنید.
میماند سواد اعظمی که جزء هیچ یک از این دو دسته نیستند. دوستان! انگیزه و علت پیوستن شما و بازنشرها، رفتن به نشانی حجرۀ حاجی ارزونی است.
@mardihamorteza
🖌 اَبرابِ خودم ...
به گمان من چند دسته مُجازند که در فعالیتهای مجازی خود موضوع انتخوابات و اخبار و تحلیلهای آن را پیگیر شوند و به عرض و طول و ارتفاع دیگران هم برسانند.
۱. کسانی که عرصۀ سیاست برایشان یک سناریوی کمدی است و بابت پیگیری این اخبار و تحلیلها مقادیر زیادی میخندند و میخندانند.
۲. کسانی که از این حضرات ضربۀ خاص و سخت خوردهاند و فقط با دستانداختن و مسخره کردن حرفها و کارهای آنها ممکن است قدری آرام بگیرند و دلشان التیام بیابد.
۳. کسانی که بیکارند و بالاخره باید وقتشان را با چیزی پر کنند. هر چقدرش را توانستند با چیزهای دیگر از جمله خوردن و خفتن و غیره پر میکنند، هر چه جا زیاد آمد میگذارند برای گل یا پوچ بازی کردن با این اخبار.
۴ ۰ کسانی که کلی حرف حساب دارند که برای شنوندگان خود بزنند، ولی لابهلایش باید چارتا لیچار اینجوری را هم به سمع و نظر و شامه و غیرۀ آنها برسانند، باشد که مستمعین خمیازه نکشند.
۵. کسانی که انتخوابات هم برایشان یک تفرج تناوبی مثل چهارشنبهسوری یا سیزدهبدر است و وقتی فرصت آن برسد همان کارهایی را انجام میدهند که رسم است.
۶. آقای آقامهدی تدینی اعلیالله مقامه و مَنّالله علیالمسلمین به طول بقائه، استثنائاً. استثنا در قوانین علمی هم پیش میآید و ربطی به تبعیض و رفاقتبازی ندارد. مضافاً به اینکه در حق ایشان گفته شده: «هرچه آن خسرو کند، شیرین کند».
۷. کسانی که گمان میکنند اگر انتخوابات را جدی نگیرند، ولو با دستانداختن آن، وظایف شهروندی خود را کماهوحقه اجرا نکردهاند. بیتفاوت که نمیشود بود.
۸. کسانی که هنوز هم از رفتارهای سیاستمداران در این مملکت تعجب میکنند و میگویند «دیدی چی گفت!» یا «دیدی چیکار کرد!»
۹. اهالی صنف محترم کارتونیست و طنزنویس و فکاههپرداز که اساساً رستاخیز تاریخی خود را مدیون و مرهون سخنان گزیدۀ علمای اعلام، رئیسجمهوران و وزرا و غیره در این دههها بودهاند.
۱۰. دستۀ دیگری که باید میبود تا دستجات برسد به عدد ده که گرد باشد، ولی هرچه فکر کردم نیافتم. آهان یادم آمد. خودم! همین الان متوجه شدم انگار با همین نقد و انتقاد هم دارم آب به این آسیاب میریزم.
به غیر از دستجات فوقانی، الباقی دوستان مادامی که جزو این ۸-۹ دسته نیستند یا نمیخواهند قلمداد شوند، بهتر است چنان کنند که انگار نه خانی آمده و نه خوانی چیده است.
تبصرۀ شمارۀ یک.
اندر مناقب یاسین، سخن زیاد گفته شده است. سخنان مدلل و متین در بهترین حالت به پای یاسین نمیرسد. لذا هرآینه گمان میبرید با چنان سخنان معقول و دلسوزانهای قصد اثرگذاری بر روال امور یا حتی پخش آگاهی دارید به ضربالمثل مربوط به خواندن یاسین عنایت لازم را مبذول بفرمایید.
تبصرۀ شمارۀ دو
کسانی که جزو دستۀ اول هستند و کمدیکار شدهاند، لازم است بدانند که آنچه برای آنها سوژۀ خنده است، برای بسیاری سوژۀ گریه بوده است. علاوه بر اینکه روایت داریم کمدی وقتی زیاد تکرار شد، تراژدی میشود.
تبصرۀ شمارۀ سه
بسیاری از حرفها و کارهای حیرتآور و عقلفرسای رجال مملکتی، به گمان من، در اصل به نیت چزاندن مردم بهخصوص عقلا و دلسوزان است. فکر نکنید با بازنشر و بازچرخ آن به این طرف کمک میکنید، به آن طرف کمک میکنید.
@mardihamorteza
به گمان من چند دسته مُجازند که در فعالیتهای مجازی خود موضوع انتخوابات و اخبار و تحلیلهای آن را پیگیر شوند و به عرض و طول و ارتفاع دیگران هم برسانند.
۱. کسانی که عرصۀ سیاست برایشان یک سناریوی کمدی است و بابت پیگیری این اخبار و تحلیلها مقادیر زیادی میخندند و میخندانند.
۲. کسانی که از این حضرات ضربۀ خاص و سخت خوردهاند و فقط با دستانداختن و مسخره کردن حرفها و کارهای آنها ممکن است قدری آرام بگیرند و دلشان التیام بیابد.
۳. کسانی که بیکارند و بالاخره باید وقتشان را با چیزی پر کنند. هر چقدرش را توانستند با چیزهای دیگر از جمله خوردن و خفتن و غیره پر میکنند، هر چه جا زیاد آمد میگذارند برای گل یا پوچ بازی کردن با این اخبار.
۴ ۰ کسانی که کلی حرف حساب دارند که برای شنوندگان خود بزنند، ولی لابهلایش باید چارتا لیچار اینجوری را هم به سمع و نظر و شامه و غیرۀ آنها برسانند، باشد که مستمعین خمیازه نکشند.
۵. کسانی که انتخوابات هم برایشان یک تفرج تناوبی مثل چهارشنبهسوری یا سیزدهبدر است و وقتی فرصت آن برسد همان کارهایی را انجام میدهند که رسم است.
۶. آقای آقامهدی تدینی اعلیالله مقامه و مَنّالله علیالمسلمین به طول بقائه، استثنائاً. استثنا در قوانین علمی هم پیش میآید و ربطی به تبعیض و رفاقتبازی ندارد. مضافاً به اینکه در حق ایشان گفته شده: «هرچه آن خسرو کند، شیرین کند».
۷. کسانی که گمان میکنند اگر انتخوابات را جدی نگیرند، ولو با دستانداختن آن، وظایف شهروندی خود را کماهوحقه اجرا نکردهاند. بیتفاوت که نمیشود بود.
۸. کسانی که هنوز هم از رفتارهای سیاستمداران در این مملکت تعجب میکنند و میگویند «دیدی چی گفت!» یا «دیدی چیکار کرد!»
۹. اهالی صنف محترم کارتونیست و طنزنویس و فکاههپرداز که اساساً رستاخیز تاریخی خود را مدیون و مرهون سخنان گزیدۀ علمای اعلام، رئیسجمهوران و وزرا و غیره در این دههها بودهاند.
۱۰. دستۀ دیگری که باید میبود تا دستجات برسد به عدد ده که گرد باشد، ولی هرچه فکر کردم نیافتم. آهان یادم آمد. خودم! همین الان متوجه شدم انگار با همین نقد و انتقاد هم دارم آب به این آسیاب میریزم.
به غیر از دستجات فوقانی، الباقی دوستان مادامی که جزو این ۸-۹ دسته نیستند یا نمیخواهند قلمداد شوند، بهتر است چنان کنند که انگار نه خانی آمده و نه خوانی چیده است.
تبصرۀ شمارۀ یک.
اندر مناقب یاسین، سخن زیاد گفته شده است. سخنان مدلل و متین در بهترین حالت به پای یاسین نمیرسد. لذا هرآینه گمان میبرید با چنان سخنان معقول و دلسوزانهای قصد اثرگذاری بر روال امور یا حتی پخش آگاهی دارید به ضربالمثل مربوط به خواندن یاسین عنایت لازم را مبذول بفرمایید.
تبصرۀ شمارۀ دو
کسانی که جزو دستۀ اول هستند و کمدیکار شدهاند، لازم است بدانند که آنچه برای آنها سوژۀ خنده است، برای بسیاری سوژۀ گریه بوده است. علاوه بر اینکه روایت داریم کمدی وقتی زیاد تکرار شد، تراژدی میشود.
تبصرۀ شمارۀ سه
بسیاری از حرفها و کارهای حیرتآور و عقلفرسای رجال مملکتی، به گمان من، در اصل به نیت چزاندن مردم بهخصوص عقلا و دلسوزان است. فکر نکنید با بازنشر و بازچرخ آن به این طرف کمک میکنید، به آن طرف کمک میکنید.
@mardihamorteza
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🟢 قهرمانان اساطیری
بخش اول: درآمد
فایل کامل در کانال یوتیوب 👇🏻:
📌https://www.youtube.com/watch?v=tBDRwqGxXug
@mardihamorteza
بخش اول: درآمد
فایل کامل در کانال یوتیوب 👇🏻:
📌https://www.youtube.com/watch?v=tBDRwqGxXug
@mardihamorteza
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🟢 قهرمانان اساطیری
بخش دوم: جمشید و فریدون
فایل کامل در کانال یوتیوب 👇🏻:
📌https://youtu.be/8dLxLkF15iQ?si=GfjGswE25tPyts7W
@mardihamorteza
بخش دوم: جمشید و فریدون
فایل کامل در کانال یوتیوب 👇🏻:
📌https://youtu.be/8dLxLkF15iQ?si=GfjGswE25tPyts7W
@mardihamorteza