تو که توی همه فکرام هستی، پس دیگه چی انقد میپرسی چطوری؟ چه خبر؟! خیلی از حرفها رو من همونجا بهت گفتم.
قدیم خوب بود باز صبر میکردی زیر پات علف سبز میشد. الان همون یه ذره فایده رو هم دیگه نداره انگار!
دلم مسافرت میخواد، مخصوصا اون قسمتش که صبح زود از هتل میای بیرون و دنبال یه جای خوب برای صبحونه و کافی میگردی.
اگه فکر میکنی نسبت به دور و بریهات بیشتر میفهمی، طبیعیه. چون همه همین فکر رو دقیقا میکنن. شاید حتی شدیدتر از تو!
پسرعمهم دروازبان تیم ملی نوجوانان هاکی روی یخ سوئد شده. بعد عمهم زنگ زده به بابام که این خبر رو بده، بابام میپرسه: اسمش چیه؟! عمهم میگه: یه بازیه، هاکی روی یخ! بابامم میگه: نه اسم پسرتو میگم!
تو اینستاگرام انگار یه قانونی هست که برای تولید محتوا باید حتما ناف و شکمت معلوم باشه. وگرنه دیده نمیشی.
یه افسانهی ژاپنی هست که میگه: قطرههای بارون وقتی که با ابرها خداحافظی میکنن و میپرن پایین، توی مسیر هر قطرهای انتخاب میکنه که کجا فرود بیاد و خودش رو رها کنه. یکی میگه شاخههای درخت، یکی میگه پر پرندهها، روی شیشهی ماشین و پنجرهی خونهها... اون وسط هم خیلی از قطرهها هستن که نه خودشون حرفی میزنن و نه بقیه کاری به کارشون دارن. اونا فقط با سرعت میان سمت زمین. چون اونا فقط دنبال صورت و دستهای عاشقان.
نگو “بیا لاس بزنیم”، بگو “هوا انقدر خنک و ملسه که به نظرت چه لباسی مناسبه؟”.
دیروز فهمیدم یکی از آدمهایی که میشناختمش خودکشی کرده. نمیگم دوست، چون حتی شماره و اینستاگرامش رو هم نداشتم و فقط اگه جایی تصادفی همدیگه رو میدیدیم، چند دقیقهای حال همو میپرسیدیم. شایدم نمیگم دوست، چون نمیخوام روح و روانم درگیر این اتفاق تلخ بشه. شاید چون بار آخری که اتفاقا همین دو هفته پیش بود دیدمش مثل همیشه خندید و به شوخی ازم پرسید “برنامه چیه؟” … و من دارم الان فکر میکنم که جدی برنامهی ماها چیه؟! ما آدمایی که بود و نبودمون میتونه همینقدر کشکی و به یه تار مو بند باشه.