موسسه مهر ماندگار ناصری
134 subscribers
1.54K photos
189 videos
6 files
785 links
ارتباط با مهر ماندگار: تلگرام
@mehremandegar93
ویا تماس با شماره:
021-22887914

سفارش استند یادبود:
09901212167
Download Telegram
#معرفي_كتاب

کتاب: #همین_امشب_برگردیم

نویسنده: #پیمان_اسماعیلی


درباره کتاب: 
 
پیمان اسماعیلی از موفق‌ترین و پُرمخاطب‌ترین داستان‌نویسان یک دهه‌ی اخیر ایران است. اسماعیلی تاکنون برای آثار داستانی‌اش از جمله کتابِ برف و سمفونی ابری جوایز مهمی مانند جایزه‌ی منتقدان و نویسندگان مطبوعات، جایزه‌ی بنیاد هوشنگ گلشیری، جایزه‌ی روزی‌روزگاری و... را از آن خود کرده است. همین امشب بر‌گردیم چهارمین کتاب اوست و سومین مجموعه ‌داستانش. کتابی که پنج داستان کوتاه از نویسنده‌ای ا‌ست که به‌زعم برخی منتقدان از درخشان‌ترین کوتاه‌نویسان ادبیات معاصر ایران محسوب می‌شود. داستان‌ها هر چند فضاهای متفاوتی دارند باز در تمام‌شان دغدغه‌ی مشهورِ نویسنده آشکار است: هراس... هراسی که در شکل‌های گوناگون قرار است خواننده‌ی خود را غافلگیر و او را با لحظاتی روبه‌رو کند که پیش‌بینی‌نشدنی ا‌ست. اصولًا این گریز از منطق روزمره‌ی روابط است که داستان‌های اسماعیلی را صاحب فرصت‌های تجربی تازه و بدیع می‌کند. در کتابِ همین امشب بر‌گردیم خواننده با ماجراهایی در مکان‌هایی خاص روبه‌رو می‌شود که امنیت ذهنش را مختل خواهد کرد. اسماعیلی مدام نشان می‌دهد که آن بیرون چیزی یا کسی یا شاید جمعی به کمین نشسته‌اند و منتظر فرصت‌اند تا کار را تمام کنند...
کتاب همین امشب برگردیم اخیرا نامزد جایزه ادبی شیراز شده است.


بخشی از یک داستان او با صدای نویسنده:
«توی اتاق که راه می‌رفت شلوار جین رنگ‌رفته‌اش توی پاهای لاغرش لق می‌زد. گفت زن من مرده. اولش خیلی سخت بود. نیمه‌شب‌ها از خواب بلند می‌شدم. گرسنه‌ام بود. زیاد. برای خودم غذا درست می‌کردم. پیتزا درست می‌کردم به این بزرگی. نشانه‌ای از زندگی بود. توی سه ماه ۱۵ کیلو چاق شدم. زنم مرده بود و من هی چاق می‌شدم. بعد خندید و لیوان سبزرنگ را باز هل داد جلوی من. گفت از این بخور. گفتم کار ظفر را راه بیاندازی ما می‌رویم. گفت من سه سال است از این خانه بیرون نرفتم. بعد سرش را تکان داد و با دست به طبقه پایین اشاره کرد و گفت: خانه که نه. همین که می‌بینی. هر روز دعوا می‌کنند. عربده می‌کشند. هوای اتاق ساکن بود. هیچ جریانی از هوا در اتاق نبود. هیچ پنجره‌ای توی اتاق نبود و فقط صدای نفس‌زدن‌های نامنظم جوان بود که به نظرم خیلی عجیب و نامأنوس بود. پرسید چیزی می‌خورم یا نه و بعد گفت: من اینجا انتظار می‌کشم. شماها باید این چیزها را درک کنید. سه سال است اینجا نشسته‌ام و منتظرم؛ و الان واقعاً خوشحالم کسی را می‌بینم که از کرمانشاه آمده و می‌فهمد انتظار کشیدن یعنی چه. بعد موهایش را از صورت کنار زد و گفت خیلی مهم است که این چیزها را بفهمی؛ و با دست به طبقه پایین اشاره کرد و سرش را به تأسف تکان تکان داد.»


#کتاب_بخوانیم
#کتاب_و_کتابخوانی
#کتاب_خوب

#مهرتان_ماندگار

https://t.me/mandegarmehr/1375