موسسه مهر ماندگار ناصری
133 subscribers
1.54K photos
189 videos
6 files
785 links
ارتباط با مهر ماندگار: تلگرام
@mehremandegar93
ویا تماس با شماره:
021-22887914

سفارش استند یادبود:
09901212167
Download Telegram
#معرفي_كتاب


کتاب: #آنها_که_به_خانه_من_آمدند

نویسنده: شمس_لنگرودی


درباره کتاب:

رمان «آن‌ها که به خانه من آمدند» نوشته شمس لنگرودی شاعر معاصر به تازگی توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شده است.

این کتاب به عنوان صد و دوازدهمین رمان مجموعه «ادبیات امروز» این ناشر به چاپ رسیده است.

از لنگرودی بیشتر کتاب های شعر و پژوهش حوزه شعر به چاپ رسیده اما پیش از این، رمان «رژه بر خاک پوک» در دهه ۷۰ از این شاعر، در حوزه داستان به چاپ رسیده است.

در این رمان، زندگی و وضعیت تفکرات روشنفکران معاصر در تقابل با جامعه ای نامتعادل به تصویر کشیده شده است. شخصیت خود شمس لنگرودی در این کتاب حضور دارد و رمان به نوعی حدیث نفس این شاعر است. ابتدای داستان با این سطور شروع می شود: سه روز پس از انتشار کتاب «رژه بر خاک پوک»، زنگ در خانه‌ام به صدا درآمد. تازه از سر کار برگشته بودم و ساعت شش عصر در نشر چشمه با دوستی قرار ملاقات داشتم. چند روز بود باران می‌بارید و هوا تاریک تر از همیشه به نظر می رسید. دیرم شده بود، اما نمی توانستم از خواندن مطلبی که در هفته نامه کادح چاپ شده بود دل بکنم.

در قسمتی از این رمان می‌خوانیم:

وارد می‌شوم. پرده‌های مخمل زیتونی زیبا و بلند را کنار می‌زنم. نوری درخشان از نوک نارنج‌های صبحگاهی به اتاقم می‌تابد. بر میزم دستمال می‌کشم. کتری کوچک زردرنگ را آب می کنم و به برق می زنم. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم. می نشینم و مشغول مطالعه روضه الصفا می شوم و نیز از شیشه کرک گرفته به حیاط و تلفن خانه نگاه می کنم و منتظر ورود آن مرد هستم.

کارمندها (که به تعداد انگشتان دست اند) به مرور می آیند و صدای شان از راهروها شنیده می‌شود.

ساعت نه و بیست دقیقه یا کمی بیشتر دوستم، حمید اجتماعی، به اتاقم می آید. کتری در حال جوشیدن است. می‌گویم: «تا سیگارت را دود کنی، قوری را بشویم برگردم.» در راه پله، عده ای از همکارانم را می بینم. یکی از آن ها (ضرغام) طبق معمول چند لطیفه شیرین و تازه تعریف می کند و قهقهه‌ام در راهروها می‌پیچد. بعد به آشپزخانه می‌روم؛ سرد است و از فرط کهنگی و تاریکی بوی رطوبت و نا می دهد.

به اتاق که برمی‌گردم، حمید از لای پرده به بیرون نگاه می‌کند. ظاهرا هدائی وارد شده است. می‌گوید: «معلوم نیست هدائی اینجا چه کاره است.» بعد، از ناامنی حرف می‌زند: «دیروز، غروب، جلو چشمم یک موتوری کیف زنی را قاپید.» حمید رازدار من است، با این وصف نمی دانم ماجرای این روزهایم را با او در میان بگذارم یا نه...


#مهرتان_ماندگار

https://t.me/mandegarmehr/1422