Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد … اما ما امتیاز مجله را از ماهنامه به " دو هفته " نامه تبدیل کرده ایم. صاحب امتیاز البته شخص دیگری بود به نام سید علی؟؟؟؟؟؟؟ نقی زاده سهی که خواهم گفت که بود. به هر حال توافق ها به عمل آمد…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... قرار شد هر شماره ویژه یک فیلمساز یا سینمای یک کشور باشد . در آن زمان ارتباط گسترده ای با اهالی قلم و سینما گران متفاوت به هم زده بودم و معمولاً کسی رویم را زمین نمی زد. سراغ خیلی ها رفتم که دیگر کمتر می نوشتند یا در باره سینما کمتر می نوشتند . از جمله احمد رضا احمدی ، بابک احمدی، محمد علی سپانلو، پرویز کیمیاوی و از مطبوعاتی ها هم حمید رضا صدر، ایرج کریمی و دیگر دوستان دوران مجله فیلم. از اوایل بهار 77 مجله منتشر شد. ویژه نامه هایی در باره رخشان بنی اعتماد ، بهرام بیضایی، محسن مخملباف، ویژه نامه سینمای فرانسه ، ویژه نامه سهراب شهید ثالث و چند شماره دیگر.
جمعاً هشت شماره با سر دبیری من منتشر شد. در حالی که سخت سرگرم کار آماده سازی شماره هشتم بودیم، روزی غلامرضا موسوی گفت که فردا ناهار حتماً در دفتر باش، چون مدیر مسئول می خواهد با تو حرف بزند. تا آن روز ایشان را ندیده بودم و از نحله فکری اش هم خبری نداشتم . در مذاکراتم با موسوی هم گفته بودم که من غیر از تو کسی را نمی شناسم و اگر نکته ای یا تذکری هست تنها از تو می پذیرم. و نه حتی از شرکایت .. اما خب آشنایی با مدیرمسئول می توانست یک تجربه باشد. فردا نزدیک ظهر در اتاقم مشغول کار بودم که موسوی صدایم زد. به اتاقش رفتم و با مردی بلند قد با سر و لباس مرتب، ساعت طلا و البته ریش حنایی خوش رنگ روبرو شدم که مدیر مسئول بود. نشستیم به حرف زدن، ناهار خوردیم و ایشان از موضع مدیریت شروع به سخن کرد و بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و این که «من عضو یک نهادم و از طرف همکارانم مورد پرسش قرار گرفته ام که چرا در مجله ات فیلمسازانی مطرح می شودند که ارزشی نیستند» و چه و چه و این که «لازم است بدانی من به جامعه مدنی اعتقادی ندارم و و ابسته به جامعه ولایی هستم» و سر آخر هم یادداشتی را که از پیش نوشته بود داد دستم و گفت «به جای سر مقاله خودت این سر مقاله را بزن» ( نقل به مضمون). یاداشت جالبی بود. در بخشی از آن آمده بود که «سینمای ایران یعنی همه سینماگران و نه فقط بیضایی و چند نفر دیگر . سینمای ایران یعنی کیمیایی ، حاتمی کیا ، مهدی فخیم زاده ، جمال شورچه، جواد شمقدری ، اکبر حر، رحیم رحیمی پور و ...... واز این پس حتماً به این فیلمسازان هم پرداخته خواهد شد.» وقتی تمام شد لحظه ای سر به زیر انداختم و سکوت کردم و بالاخره به حرف آمدم و گفتم من هم با شما موافقم که سینمای ایران یعنی همه سینمای ایران اما این نشریه قرار است جهت دیگری داشته باشد و از سینمای فرهنگی دفاع کند. اگر روزگاری این چند فیلمسازی که نام برده اید فیلم خوبی بسازند حتماً به آن ها هم خواهیم پرداخت . کما این که در همین شماره هشت به حاتمی کیا و «آژانس شیشه ای» پرداخته ایم. بحث بالا گرفت و احساس کردم او که احتمالاً از سوی همقطارانش مورد مواخذه قرار گرفته مایل است نشریه ای متفاوت با آن چه من در نظر داشتم منتشر شود. جلسه به پایان رسید به اتاق کار برگشتم که یوریک کریم مسیحی گرافیست به همراه مجید اسلامی که قرار بود از همان شماره هشت به عنوان معاون سر دبیر با من همکاری کند، مشغول کار بودند. یادداشت مدیر مسئول را به اسلامی دادم و گفتم باید این را چاپ کنیم . خواند و گفت این که ... . گفتم مهم نیست چاپش می کنیم. از او و یوریک اصرار و ازمن انکار گفتم. سر مقاله من را بردار و این را جایش بگذار. تقریباً تصمیمم را گرفته بودم ولی نمی خواستم آن ها را نگران کنم ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... قرار شد هر شماره ویژه یک فیلمساز یا سینمای یک کشور باشد . در آن زمان ارتباط گسترده ای با اهالی قلم و سینما گران متفاوت به هم زده بودم و معمولاً کسی رویم را زمین نمی زد. سراغ خیلی ها رفتم که دیگر کمتر می نوشتند یا در باره سینما کمتر می نوشتند . از جمله احمد رضا احمدی ، بابک احمدی، محمد علی سپانلو، پرویز کیمیاوی و از مطبوعاتی ها هم حمید رضا صدر، ایرج کریمی و دیگر دوستان دوران مجله فیلم. از اوایل بهار 77 مجله منتشر شد. ویژه نامه هایی در باره رخشان بنی اعتماد ، بهرام بیضایی، محسن مخملباف، ویژه نامه سینمای فرانسه ، ویژه نامه سهراب شهید ثالث و چند شماره دیگر.
جمعاً هشت شماره با سر دبیری من منتشر شد. در حالی که سخت سرگرم کار آماده سازی شماره هشتم بودیم، روزی غلامرضا موسوی گفت که فردا ناهار حتماً در دفتر باش، چون مدیر مسئول می خواهد با تو حرف بزند. تا آن روز ایشان را ندیده بودم و از نحله فکری اش هم خبری نداشتم . در مذاکراتم با موسوی هم گفته بودم که من غیر از تو کسی را نمی شناسم و اگر نکته ای یا تذکری هست تنها از تو می پذیرم. و نه حتی از شرکایت .. اما خب آشنایی با مدیرمسئول می توانست یک تجربه باشد. فردا نزدیک ظهر در اتاقم مشغول کار بودم که موسوی صدایم زد. به اتاقش رفتم و با مردی بلند قد با سر و لباس مرتب، ساعت طلا و البته ریش حنایی خوش رنگ روبرو شدم که مدیر مسئول بود. نشستیم به حرف زدن، ناهار خوردیم و ایشان از موضع مدیریت شروع به سخن کرد و بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و این که «من عضو یک نهادم و از طرف همکارانم مورد پرسش قرار گرفته ام که چرا در مجله ات فیلمسازانی مطرح می شودند که ارزشی نیستند» و چه و چه و این که «لازم است بدانی من به جامعه مدنی اعتقادی ندارم و و ابسته به جامعه ولایی هستم» و سر آخر هم یادداشتی را که از پیش نوشته بود داد دستم و گفت «به جای سر مقاله خودت این سر مقاله را بزن» ( نقل به مضمون). یاداشت جالبی بود. در بخشی از آن آمده بود که «سینمای ایران یعنی همه سینماگران و نه فقط بیضایی و چند نفر دیگر . سینمای ایران یعنی کیمیایی ، حاتمی کیا ، مهدی فخیم زاده ، جمال شورچه، جواد شمقدری ، اکبر حر، رحیم رحیمی پور و ...... واز این پس حتماً به این فیلمسازان هم پرداخته خواهد شد.» وقتی تمام شد لحظه ای سر به زیر انداختم و سکوت کردم و بالاخره به حرف آمدم و گفتم من هم با شما موافقم که سینمای ایران یعنی همه سینمای ایران اما این نشریه قرار است جهت دیگری داشته باشد و از سینمای فرهنگی دفاع کند. اگر روزگاری این چند فیلمسازی که نام برده اید فیلم خوبی بسازند حتماً به آن ها هم خواهیم پرداخت . کما این که در همین شماره هشت به حاتمی کیا و «آژانس شیشه ای» پرداخته ایم. بحث بالا گرفت و احساس کردم او که احتمالاً از سوی همقطارانش مورد مواخذه قرار گرفته مایل است نشریه ای متفاوت با آن چه من در نظر داشتم منتشر شود. جلسه به پایان رسید به اتاق کار برگشتم که یوریک کریم مسیحی گرافیست به همراه مجید اسلامی که قرار بود از همان شماره هشت به عنوان معاون سر دبیر با من همکاری کند، مشغول کار بودند. یادداشت مدیر مسئول را به اسلامی دادم و گفتم باید این را چاپ کنیم . خواند و گفت این که ... . گفتم مهم نیست چاپش می کنیم. از او و یوریک اصرار و ازمن انکار گفتم. سر مقاله من را بردار و این را جایش بگذار. تقریباً تصمیمم را گرفته بودم ولی نمی خواستم آن ها را نگران کنم ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... به هر حال باید این شماره هم در می آمد. کلی زحمت کشیده بودیم به ویژه برای تدارک پرونده ویژه شهید ثالث که ادعا می کنم تا آن زمان کامل ترین پرونده یا مجموعه مقاله ای بود که در باره این سینما گر برجسته و تاثیر گذار منتشر شده است. یوریک و اسلامی با دلخوری مقاله ها را جابه جا کردند و نیمه های شب بود که صفحات آماده شده را دادیم دست ناظر چاپ که ببرد چاپخانه. خسته و کوفته کیفم را برداشتم و خطاب به یوریک و اسلامی گفتم «بچه ها خداحافظ من دیگر نیستم.» و از پله های طبقه سوم ساختمان قدیمی خیابان جامی پایین آمدم و راهی خانه شدم. بعدها فهمیدم که در بین شرکاء بیژن امکانیان از این اتفاق خیلی خوشحال شده چون یکی دو بار به گوشم رسیده بود که در جلسات هفتگی شان گفته چرا باید پول بدهیم مجله ای منتشر شود که هیچ خبری یا عکسی از ما نمی زند.
منهای این سرانجام تلخ ٫ تجربه سر دبیری آن هشت شماره جزو افتخارات دوران کار مطبوعاتی ام محسوب می شود. چون بعدها خیلی ها که تازه این نشریه را کشف کرده بودند دائم سراغ دوره اش را می گرفتند . چون فضا و حال و هوای متفاوتی داشت . در عین حال همان مدت کوتاه همکاری _ حدود شش ماه _ باعث اتفاقات جالبی در زندگی من شد. از جمله آشنایی و ارتباط دوستانه با احمد رضا احمدی که تا آن زمان او را از نزدیک ندیده اما آن قدر در باره اش از کیمیایی و دیگران شنیده بودم که وقتی برای اولین بار به دفتر مجله آمد و روبرو شدیم ٫ احساس کردم سال هاست با او ارتباط نزدیک دارم . کیمیایی خاطرات به شدت جالب و پر نکتۀ فراوانی از احمد رضا احمدی دارد که اگر سر دماغ باشد برای دوستانش تعریف می کند. از طریق این خاطرات من در ذهنم مردی را مجسم می کردم که خنده از لبانش دور نمی شود، همه را دست می اندازد و ارتباط با او دشوار است و دائم باید حواست جمع باشد مبادا خطایی ازت سر بزند که بشوی سوژه طنزهای او. اما پس از آشنایی فهمیدم که چنین نیست و در عین دشواری، ارتباط با او هولناک هم نیست. هر دو هفته یک بار یک روز برای یا به بهانه نمونه خوانی مطالبی که می نوشت می آمد دفتر مجله و آن روز ما سرحال تر و شادمانه تر کار می کردیم. خطش بد بود و خودش هم این را می دانست و می گفت «خطم بد است ولی قلبم پاک است». مطمئن نبود که حروف چینی درست تایپ کرده باشد و با خبر نبود که اولین کسی که باید از آن خط که به خط میخی هم بی شباهت نبود سر در می آورد ٫ من بودم که با بدبختی از واژه ها رمز گشایی و سرو شکلشان را درست می کردم که حروف چین بتواند بخواند . هر بار که می آمد با خودش انبوهی خاطره، سند و مدرک و چیزهای به درد بخور می آورد . از جمله بخش عمده ای از عکس های مربوط به پرونده شهید ثالث را او لطف کرد و آورد. روزی که پیش ما بود٫ هر کس به دفتر مجله می آمد پایش گیر می کرد و تا احمدی بود نمی رفت . چه موقعیتی بهتر از این . رو در رو با یک شاعر برجسته بنشینی و او در باره آدم هایی که از طریق آثارشان می شناسیشان، حرف بزند و خاطره بگوید. روزی بهروز افخمی برای خواندن و غلط گیری مصاحبه ای که با او انجام داده بودیم، به دفتر آمد. اتفاقاً مصادف شد با حضور احمدی. یک معرفی ساده و هر کس به کار خویش مشغول شد . احمدی در آن سوی میز داشت به دقت مطلبش را نمونه خوانی می کرد. من و افخمی هم مشغول گفتگو بودیم که اشاره کردم به یادداشت تندی که عزیز معتضدی علیه فیلم "جهان پهلوان تختی " او نوشته بود. افخمی که معلوم بود از آن نوشته به شدت دلخور است از من پرسید این بابا چه جور آدمی است و چه شکلی است؟ خب چون معتضدی با مجله ما همکاری می کرد برایش توضیح دادم که خودش و همسرش هر دو دست به قلم دارند، در کانادا زندگی می کنند و در رفت و آمدند و چه و چه ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... به هر حال باید این شماره هم در می آمد. کلی زحمت کشیده بودیم به ویژه برای تدارک پرونده ویژه شهید ثالث که ادعا می کنم تا آن زمان کامل ترین پرونده یا مجموعه مقاله ای بود که در باره این سینما گر برجسته و تاثیر گذار منتشر شده است. یوریک و اسلامی با دلخوری مقاله ها را جابه جا کردند و نیمه های شب بود که صفحات آماده شده را دادیم دست ناظر چاپ که ببرد چاپخانه. خسته و کوفته کیفم را برداشتم و خطاب به یوریک و اسلامی گفتم «بچه ها خداحافظ من دیگر نیستم.» و از پله های طبقه سوم ساختمان قدیمی خیابان جامی پایین آمدم و راهی خانه شدم. بعدها فهمیدم که در بین شرکاء بیژن امکانیان از این اتفاق خیلی خوشحال شده چون یکی دو بار به گوشم رسیده بود که در جلسات هفتگی شان گفته چرا باید پول بدهیم مجله ای منتشر شود که هیچ خبری یا عکسی از ما نمی زند.
منهای این سرانجام تلخ ٫ تجربه سر دبیری آن هشت شماره جزو افتخارات دوران کار مطبوعاتی ام محسوب می شود. چون بعدها خیلی ها که تازه این نشریه را کشف کرده بودند دائم سراغ دوره اش را می گرفتند . چون فضا و حال و هوای متفاوتی داشت . در عین حال همان مدت کوتاه همکاری _ حدود شش ماه _ باعث اتفاقات جالبی در زندگی من شد. از جمله آشنایی و ارتباط دوستانه با احمد رضا احمدی که تا آن زمان او را از نزدیک ندیده اما آن قدر در باره اش از کیمیایی و دیگران شنیده بودم که وقتی برای اولین بار به دفتر مجله آمد و روبرو شدیم ٫ احساس کردم سال هاست با او ارتباط نزدیک دارم . کیمیایی خاطرات به شدت جالب و پر نکتۀ فراوانی از احمد رضا احمدی دارد که اگر سر دماغ باشد برای دوستانش تعریف می کند. از طریق این خاطرات من در ذهنم مردی را مجسم می کردم که خنده از لبانش دور نمی شود، همه را دست می اندازد و ارتباط با او دشوار است و دائم باید حواست جمع باشد مبادا خطایی ازت سر بزند که بشوی سوژه طنزهای او. اما پس از آشنایی فهمیدم که چنین نیست و در عین دشواری، ارتباط با او هولناک هم نیست. هر دو هفته یک بار یک روز برای یا به بهانه نمونه خوانی مطالبی که می نوشت می آمد دفتر مجله و آن روز ما سرحال تر و شادمانه تر کار می کردیم. خطش بد بود و خودش هم این را می دانست و می گفت «خطم بد است ولی قلبم پاک است». مطمئن نبود که حروف چینی درست تایپ کرده باشد و با خبر نبود که اولین کسی که باید از آن خط که به خط میخی هم بی شباهت نبود سر در می آورد ٫ من بودم که با بدبختی از واژه ها رمز گشایی و سرو شکلشان را درست می کردم که حروف چین بتواند بخواند . هر بار که می آمد با خودش انبوهی خاطره، سند و مدرک و چیزهای به درد بخور می آورد . از جمله بخش عمده ای از عکس های مربوط به پرونده شهید ثالث را او لطف کرد و آورد. روزی که پیش ما بود٫ هر کس به دفتر مجله می آمد پایش گیر می کرد و تا احمدی بود نمی رفت . چه موقعیتی بهتر از این . رو در رو با یک شاعر برجسته بنشینی و او در باره آدم هایی که از طریق آثارشان می شناسیشان، حرف بزند و خاطره بگوید. روزی بهروز افخمی برای خواندن و غلط گیری مصاحبه ای که با او انجام داده بودیم، به دفتر آمد. اتفاقاً مصادف شد با حضور احمدی. یک معرفی ساده و هر کس به کار خویش مشغول شد . احمدی در آن سوی میز داشت به دقت مطلبش را نمونه خوانی می کرد. من و افخمی هم مشغول گفتگو بودیم که اشاره کردم به یادداشت تندی که عزیز معتضدی علیه فیلم "جهان پهلوان تختی " او نوشته بود. افخمی که معلوم بود از آن نوشته به شدت دلخور است از من پرسید این بابا چه جور آدمی است و چه شکلی است؟ خب چون معتضدی با مجله ما همکاری می کرد برایش توضیح دادم که خودش و همسرش هر دو دست به قلم دارند، در کانادا زندگی می کنند و در رفت و آمدند و چه و چه ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... به هر حال باید این شماره هم در می آمد. کلی زحمت کشیده بودیم به ویژه برای تدارک پرونده ویژه شهید ثالث که ادعا می کنم تا آن زمان کامل ترین پرونده یا مجموعه مقاله ای بود که در باره این سینما…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... قیافه اش هم بیشتر شبیه داستایوفسکی است . هنوز نام داستایوفسکی کامل ادا نشده بود که احمدی از آن سوی میز گفت البته شبیه شاهکار داستایوفسکی. و منظورش «ابله» بود که ما دو تا زدیم زیر خنده . نمی دانم احمدی با معتضدی مراوده ای هم داشت یا نه و اصلا با نیت توهین این تشبیه را بیان کرد یا همین جوری و از سر طنازی از دهانش پرید. هر چه بود قدرت طنازی او را در آن لحظه به منصه ظهور رسید و از این دست تکه ها و لحظه ها که شیرینی کار و بارمان بود و ارتباطمان با او ادامه پیدا کرد و ادامه دارد. اما می خواهم بگویم احمد بلایی سرمن اورد که ده دوازده سال است گرفتارش هستم و ظاهراً تااخر عمر هم از دستش خلاصی ندارم . ماجرا از این قرار است که در یکی از روزهایی که او هم در دفتر حضور داشت رفتم دستشویی و سریع برگشتم سرکارم . به محض دیدنم گفت «تو قند داری ؟» گفتم «قند چی؟» گفت «دیابتی هستی؟» گفتم «نه. این بیماری ها به ما نیامده . مال پولدارهاست.» گفت «حتماً برو آزمایش بده.» گفتم «آخر چرا؟» گفت «توی این دو ساعتی که من این جا هستم تو سه بار رفته ای دستشویی» گفتم« آخر چای زیاد خوردم .» گفت «حتما آزمایش بده» گفتم« آقای احمدی من تو عمرم یک بار آزمایش خون داده ام آن هم وقتی قرار بود در سال 1359 استخدام شوم .» خلاصه آن قدر اصرار کرد که رفتم آزمایش دادم و متوجه شدم که بله حق با اوست و ما که هیچ چیزمان به پولدارها نرفته فعلا در یک زمینه با آن ها وجه اشتراک داریم . یعنی به دیابت نوع 2 مبتلا هستم . احمدی وقتی فهمید خیلی ناراحت شد و کلی سفارش و دستور غذایی و معرفی دکترهای مختلف و خلاصه این بیماری مرموز، بیخ گلوی ما را گرفت و ول نکرد و روز به روز وجود نامبارک ما را رو به تحلیل برد و بعضی قسمت ها را از کار انداخت و به قول محمد قائد که او هم در طنازی دست کمی از احمدی ندارد در حال " از کاراندازی کل پیکر مبارک ماست " . هنوز هم هفته ای یک بار دست کم باید به احمدی گزارش بدهم که قندم در چه حدی است و چی می خورم و چی نباید بخورم که از شما چه پنهان اغلب هم گزارش دروغ و امیدوار کننده می دهم . اما برخی طناز ی هایش در این مورد هم شنیدنی و هشدار دهنده است . از جمله این که «حیف نیست ادم به خاطر دو تا کتلت رو به مرگ برود؟» و یا« من فکر می کنم این دیابت را ماموران امنیتی داخلی و خارجی درست کرده اند که ما را شکنجه بدهند» به هر حال آشنایی و ارتباط بااحمد رضا احمدی عزیز که وجودش پر از درد و بیماری است ٫ از جمله همین دیابت ٫لطف هایی دارد که فقط آن ها که با او ارتباط دارند و خوشبختانه تعدادشان هم بسیار است از آن خبر دارند . مردی که در زبان همه چیز و همه اتفاق ها را به طنز و ریشخند می گیرد و عیجیب این که در کلام مکتوبش چه شعرها چه نوشته هایش، هیچ اثری از این همه طنازی نیست . اگر کسی برمبنای آثارش بخواهد او را ترسیم کند با مردی نازک اندیش اما عبوس روبرو خواهد شد که ربطی به شخصیت ظاهری او ندارد. درون پر آشوبی دارد که در آثارش جریان پیدا می کند.
اتفاق دیگری که در این دوره شش ماهه افتاد و تاثیر منفی و تلخی در ذهنم به جاگذاشت به محسن مخملباف مربوط می شود در آن دوران رابطه صمیمانه ای به مخملباف داشتیم که به گوشه هایی از آن اشاره کردم . شماره چهارم فیلم و سینما را به او که حالا دیگر چهره ای جهانی شده بود اختصاص دادم .اساس این پرونده گفتگویی طولانی و دوستانه بود که در دفتر تر و تمیز و بگویم بسیار شیکش در خیابان فلسطین شمالی انجام شد ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... قیافه اش هم بیشتر شبیه داستایوفسکی است . هنوز نام داستایوفسکی کامل ادا نشده بود که احمدی از آن سوی میز گفت البته شبیه شاهکار داستایوفسکی. و منظورش «ابله» بود که ما دو تا زدیم زیر خنده . نمی دانم احمدی با معتضدی مراوده ای هم داشت یا نه و اصلا با نیت توهین این تشبیه را بیان کرد یا همین جوری و از سر طنازی از دهانش پرید. هر چه بود قدرت طنازی او را در آن لحظه به منصه ظهور رسید و از این دست تکه ها و لحظه ها که شیرینی کار و بارمان بود و ارتباطمان با او ادامه پیدا کرد و ادامه دارد. اما می خواهم بگویم احمد بلایی سرمن اورد که ده دوازده سال است گرفتارش هستم و ظاهراً تااخر عمر هم از دستش خلاصی ندارم . ماجرا از این قرار است که در یکی از روزهایی که او هم در دفتر حضور داشت رفتم دستشویی و سریع برگشتم سرکارم . به محض دیدنم گفت «تو قند داری ؟» گفتم «قند چی؟» گفت «دیابتی هستی؟» گفتم «نه. این بیماری ها به ما نیامده . مال پولدارهاست.» گفت «حتماً برو آزمایش بده.» گفتم «آخر چرا؟» گفت «توی این دو ساعتی که من این جا هستم تو سه بار رفته ای دستشویی» گفتم« آخر چای زیاد خوردم .» گفت «حتما آزمایش بده» گفتم« آقای احمدی من تو عمرم یک بار آزمایش خون داده ام آن هم وقتی قرار بود در سال 1359 استخدام شوم .» خلاصه آن قدر اصرار کرد که رفتم آزمایش دادم و متوجه شدم که بله حق با اوست و ما که هیچ چیزمان به پولدارها نرفته فعلا در یک زمینه با آن ها وجه اشتراک داریم . یعنی به دیابت نوع 2 مبتلا هستم . احمدی وقتی فهمید خیلی ناراحت شد و کلی سفارش و دستور غذایی و معرفی دکترهای مختلف و خلاصه این بیماری مرموز، بیخ گلوی ما را گرفت و ول نکرد و روز به روز وجود نامبارک ما را رو به تحلیل برد و بعضی قسمت ها را از کار انداخت و به قول محمد قائد که او هم در طنازی دست کمی از احمدی ندارد در حال " از کاراندازی کل پیکر مبارک ماست " . هنوز هم هفته ای یک بار دست کم باید به احمدی گزارش بدهم که قندم در چه حدی است و چی می خورم و چی نباید بخورم که از شما چه پنهان اغلب هم گزارش دروغ و امیدوار کننده می دهم . اما برخی طناز ی هایش در این مورد هم شنیدنی و هشدار دهنده است . از جمله این که «حیف نیست ادم به خاطر دو تا کتلت رو به مرگ برود؟» و یا« من فکر می کنم این دیابت را ماموران امنیتی داخلی و خارجی درست کرده اند که ما را شکنجه بدهند» به هر حال آشنایی و ارتباط بااحمد رضا احمدی عزیز که وجودش پر از درد و بیماری است ٫ از جمله همین دیابت ٫لطف هایی دارد که فقط آن ها که با او ارتباط دارند و خوشبختانه تعدادشان هم بسیار است از آن خبر دارند . مردی که در زبان همه چیز و همه اتفاق ها را به طنز و ریشخند می گیرد و عیجیب این که در کلام مکتوبش چه شعرها چه نوشته هایش، هیچ اثری از این همه طنازی نیست . اگر کسی برمبنای آثارش بخواهد او را ترسیم کند با مردی نازک اندیش اما عبوس روبرو خواهد شد که ربطی به شخصیت ظاهری او ندارد. درون پر آشوبی دارد که در آثارش جریان پیدا می کند.
اتفاق دیگری که در این دوره شش ماهه افتاد و تاثیر منفی و تلخی در ذهنم به جاگذاشت به محسن مخملباف مربوط می شود در آن دوران رابطه صمیمانه ای به مخملباف داشتیم که به گوشه هایی از آن اشاره کردم . شماره چهارم فیلم و سینما را به او که حالا دیگر چهره ای جهانی شده بود اختصاص دادم .اساس این پرونده گفتگویی طولانی و دوستانه بود که در دفتر تر و تمیز و بگویم بسیار شیکش در خیابان فلسطین شمالی انجام شد ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... قیافه اش هم بیشتر شبیه داستایوفسکی است . هنوز نام داستایوفسکی کامل ادا نشده بود که احمدی از آن سوی میز گفت البته شبیه شاهکار داستایوفسکی. و منظورش «ابله» بود که ما دو تا زدیم زیر خنده .…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... پس از مصاحبه مخملباف آلبوم عکسی از پشت صحنه فیلم هایش در اختیارم گذاشت تا همراه بااین مصاحبه چاپ شود . با نظر خودش تعدادی عکس که در عین حال سیر تحولات روحی و ظاهری او را هم بیان می کرد انتخاب شد در این فاصله تا مرحله ای که مجله منتشر شود مخلباف به همراه دخترش سمیرا که فیلم " سیب" نخستین ساخته اش در بخش دوربین طلایی کن [چنین بخش در کن وجود ندارد] پذیرفته شده بود ٫ راهی فرانسه شد . پس از چند روز یکی از دستیارانش تماس گرفت و گفت محسن خواهش کرده که چند نسخه از مجله را هر طور که می توانی برایش بفرستی تا بین خبر نگاران توزیع کند. این در و آن در زدم تا متوجه شدم یکی دو روز دیگر بهروز افخمی راهی کن است. یک بسته 20 تایی مجله را به افخمی دادم و خواهش کردم که به مخملباف برساند. جشنواره کن تمام شد و شنیدم که مخلباف هم برگشته ولی چرا هیچ تماسی نمی گیرد؟ دست کم بابت لطفی که در حق او کرده ام باید تشکری بکند. ضمن این که پشت جلد مجله را هم به آگهی فیلم «سیب» اختصاص داده بودیم. دو سه روز ی گذشت و بالاخره دل به دریا زدم و با او تماس گرفتم. خوش و بشی و تعریف از موفقیت های فیلم سیب درکن و کی را دیده و کی آمده سراغش و از این بحث ها و بعد هم خداحافظی. نیم ساعت بعد تماس گرفت و این بارمثل یک کوه آتشفشان پر خروش با لحنی به شدت لمپنی هر چه از دهانش در آمد نثار من و منتقدان ایرانی کرد . از دشنام های رکیک به من و خودش گرفته تا پرت و پلاها دیگر و فرصت هم نمی داد بپرسم این خشم و خروش برای چیست؟ ما حصل حرفش این بود که تو توی مجله آبروی من را برده ای و خواسته ای بگویی این آدم که حالا فیلم های روشنگرانه می زند زمانی این جوری لباس می پوشیده و اسحله به دست داشته و .... ماجرا از این قرار بود که در کنار مصاحبه یاد شده من یک آلبوم عکس طراحی کردم که سیر زندگی و آثار مخلباف را از ابتدا تا آن زمان دنبال می کرد و برای هر عکس هم زیر نویسی نوشته بودم . همان طور که گفته شد همه عکس ها هم با نظر خودش انتخاب شده بود . عکسی هم بود که پشت صحنه یکی از نخستین آثار او را نشان می داد که مخلباف کاپشن سبز آمریکایی پوشیده کلاه بافتنی و ریش دارد و یک بیسیم هم به دست گرفته که از آن طریق با عوامل پشت صحنه در تماس باشد. آخرین عکس هم او را در حالی که چهره جذاب و موهای شانه زده عینک به چشم دارد و میان چمن زاری دراز کشیده نشان می دهد که زیرش نوشته بودم " من چه سبزم امروز ". مخملباف همراه با دشنام می گفت که تو آن عکس بیسیم به دست را گذاشته ای که به خارجی ها بگویی این مامور بوده و چه و چه . بالاخره نوبت به حرف های من هم رسید و گفتم اولا که عکس ها با نظر خودت انتخاب شده . سیمرا هم ناظر بوده است. ثانیاً من خواسته ام سیر تحولات یک فیلمساز را بیان کنم . خب تو که از اول روشنفکر و شیک و پیک نبودی. زمانی آن طوری بوده ای حالا این طوری هستی . بالاخره هر کس این مجموعه را ببیند متوجه این سیر می شود و همین سیر هم تو را جذاب و مطرح کرده است .اما او در حالی که به قول بیهقی برخود می ژکید گفت «دنیا مرا به رسمیت شناخته اما در سرزمین خودم من را قربانی می کنند» و چند تا فحش دیگر هم داد و گوشی را گذاشت. نمی دانستم چه خطایی از من سر زده در حالی که به شدت ناراحت و عصبی بودم مشغول کار شدم . نیم ساعت بعد محمد احمدی که آن زمان دستیار مخملباف بود و بعد خودش فیلمبردار و فیلمساز خوبی شد ٫ از راه رسید با یک فقره چک به مبلغ 70 هزار تومان در وجه مجله آقای طالبی نژاد با امضاء مخملباف. پرسیدم این برای چیست؟ گفت بابت چاپ آگهی فیلم سیب .گفتم مجله مال من نیست و امور مالی دارد و اگر چکی را بابت آگهی صادر می شود باید در وجه امور مالی باشد. چک را با خشم پس فرستادم و به احمدی که از قبل دوستی داشتم گفتم، «به محسن بگو به قول خودت به نقل از نلسون ماندلا می توانم ببخشم ولی نمی توانم فراموش کنم» و همین طور هم شد تا زمانی که مخملباف ناچار به مهاجرت شد، اگر چه قهر نبودیم و هر جا او را می دیدم سلام و احوالپرسی می کردیم اما رابطه دوستانه ای که داشتیم از هم گسیخته شد . ولی گاهی دلم برایش به شدت تنگ می شود ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... پس از مصاحبه مخملباف آلبوم عکسی از پشت صحنه فیلم هایش در اختیارم گذاشت تا همراه بااین مصاحبه چاپ شود . با نظر خودش تعدادی عکس که در عین حال سیر تحولات روحی و ظاهری او را هم بیان می کرد انتخاب شد در این فاصله تا مرحله ای که مجله منتشر شود مخلباف به همراه دخترش سمیرا که فیلم " سیب" نخستین ساخته اش در بخش دوربین طلایی کن [چنین بخش در کن وجود ندارد] پذیرفته شده بود ٫ راهی فرانسه شد . پس از چند روز یکی از دستیارانش تماس گرفت و گفت محسن خواهش کرده که چند نسخه از مجله را هر طور که می توانی برایش بفرستی تا بین خبر نگاران توزیع کند. این در و آن در زدم تا متوجه شدم یکی دو روز دیگر بهروز افخمی راهی کن است. یک بسته 20 تایی مجله را به افخمی دادم و خواهش کردم که به مخملباف برساند. جشنواره کن تمام شد و شنیدم که مخلباف هم برگشته ولی چرا هیچ تماسی نمی گیرد؟ دست کم بابت لطفی که در حق او کرده ام باید تشکری بکند. ضمن این که پشت جلد مجله را هم به آگهی فیلم «سیب» اختصاص داده بودیم. دو سه روز ی گذشت و بالاخره دل به دریا زدم و با او تماس گرفتم. خوش و بشی و تعریف از موفقیت های فیلم سیب درکن و کی را دیده و کی آمده سراغش و از این بحث ها و بعد هم خداحافظی. نیم ساعت بعد تماس گرفت و این بارمثل یک کوه آتشفشان پر خروش با لحنی به شدت لمپنی هر چه از دهانش در آمد نثار من و منتقدان ایرانی کرد . از دشنام های رکیک به من و خودش گرفته تا پرت و پلاها دیگر و فرصت هم نمی داد بپرسم این خشم و خروش برای چیست؟ ما حصل حرفش این بود که تو توی مجله آبروی من را برده ای و خواسته ای بگویی این آدم که حالا فیلم های روشنگرانه می زند زمانی این جوری لباس می پوشیده و اسحله به دست داشته و .... ماجرا از این قرار بود که در کنار مصاحبه یاد شده من یک آلبوم عکس طراحی کردم که سیر زندگی و آثار مخلباف را از ابتدا تا آن زمان دنبال می کرد و برای هر عکس هم زیر نویسی نوشته بودم . همان طور که گفته شد همه عکس ها هم با نظر خودش انتخاب شده بود . عکسی هم بود که پشت صحنه یکی از نخستین آثار او را نشان می داد که مخلباف کاپشن سبز آمریکایی پوشیده کلاه بافتنی و ریش دارد و یک بیسیم هم به دست گرفته که از آن طریق با عوامل پشت صحنه در تماس باشد. آخرین عکس هم او را در حالی که چهره جذاب و موهای شانه زده عینک به چشم دارد و میان چمن زاری دراز کشیده نشان می دهد که زیرش نوشته بودم " من چه سبزم امروز ". مخملباف همراه با دشنام می گفت که تو آن عکس بیسیم به دست را گذاشته ای که به خارجی ها بگویی این مامور بوده و چه و چه . بالاخره نوبت به حرف های من هم رسید و گفتم اولا که عکس ها با نظر خودت انتخاب شده . سیمرا هم ناظر بوده است. ثانیاً من خواسته ام سیر تحولات یک فیلمساز را بیان کنم . خب تو که از اول روشنفکر و شیک و پیک نبودی. زمانی آن طوری بوده ای حالا این طوری هستی . بالاخره هر کس این مجموعه را ببیند متوجه این سیر می شود و همین سیر هم تو را جذاب و مطرح کرده است .اما او در حالی که به قول بیهقی برخود می ژکید گفت «دنیا مرا به رسمیت شناخته اما در سرزمین خودم من را قربانی می کنند» و چند تا فحش دیگر هم داد و گوشی را گذاشت. نمی دانستم چه خطایی از من سر زده در حالی که به شدت ناراحت و عصبی بودم مشغول کار شدم . نیم ساعت بعد محمد احمدی که آن زمان دستیار مخملباف بود و بعد خودش فیلمبردار و فیلمساز خوبی شد ٫ از راه رسید با یک فقره چک به مبلغ 70 هزار تومان در وجه مجله آقای طالبی نژاد با امضاء مخملباف. پرسیدم این برای چیست؟ گفت بابت چاپ آگهی فیلم سیب .گفتم مجله مال من نیست و امور مالی دارد و اگر چکی را بابت آگهی صادر می شود باید در وجه امور مالی باشد. چک را با خشم پس فرستادم و به احمدی که از قبل دوستی داشتم گفتم، «به محسن بگو به قول خودت به نقل از نلسون ماندلا می توانم ببخشم ولی نمی توانم فراموش کنم» و همین طور هم شد تا زمانی که مخملباف ناچار به مهاجرت شد، اگر چه قهر نبودیم و هر جا او را می دیدم سلام و احوالپرسی می کردیم اما رابطه دوستانه ای که داشتیم از هم گسیخته شد . ولی گاهی دلم برایش به شدت تنگ می شود ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... پس از مصاحبه مخملباف آلبوم عکسی از پشت صحنه فیلم هایش در اختیارم گذاشت تا همراه بااین مصاحبه چاپ شود . با نظر خودش تعدادی عکس که در عین حال سیر تحولات روحی و ظاهری او را هم بیان می کرد…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... مخلباف در سینمای پس از انقلاب یکی از تاثیر گذارترین آدم ها بوده و بسیاری از تابوها را شکسته است. فراموش نکنیم که او در اوج جنگ در باره تبعات منفی جنگ فیلم «عروسی خوبان» را ساخت و پس از آن بود که تعدادی فیلم با موضع انتقادی در باره مصائب جنگ ساخته شد. من البته شخصیت ادبی مخملباف را بر شخصیت فیلمسازی اش ترجیح می دهم . برای اثبات نظرم دلیل محکمی دارم . رمان " باغ بلور ". این رمان سند ارزشمندی است از آن چه در دهه 1360 بر این سرزمین رفته و چه نثر زیبایی هم دارد. پس از خداحافظی با مجله " فیلم و سینما " مدتی به استراحت مطلق پرداختم . یعنی درست در اوج شکوفایی کار مطبوعات در دوران دوم خرداد مدتی خود را خانه نشین کردم . حوصله هیچ کاری را نداشتم . اما فضا به گونه ای بود که خیلی هم نمی شد کنار نشست و تماشا کرد. به یک ماه نرسید که وسوسه ادامه کار مطبوعاتی دوباره غلبه کرد . اما این بار می خواستم زیر نظر کسی یا کسانی نباشم . می خواستم خودم باشم بنابراین تصمیم گرفتم بروم تقاضای مجوز یک نشریه را در معاونت مطبوعاتی مطرح کنم . در دوران وزارت میر سلیم بر فرهنگ و ارشاد اسلامی یک بار به تحریک دوستی برای دریافت مجوز به اداره کل مطبوعات داخلی رفته بودم و همان روز به این نتیجه رسیده بودم که رها کنم . وقتی وارد ساختمان شدم با فضایی خفه و اندکی هولناک روبرو شدم . در و دیوار پر بود از پوسترها و تراکت های شعاری ماه محرم. در راهروها و اتاق هایی که در هایشان باز بود کسانی را دیدم با سر و لباس و شکل و شمایل سال های اول انقلاب . اغلب پیراهن روی شلوار، دمپایی پلاستیکی و تسبیح به دست. در اتاقی که باید فرم های درخواست را می گرفتم با جوانی با همان شکل و شمایل روبرو شدم که از قضا بنده را شناخت . بیشتر از طریق حضور گه گاهی ام در برنامه های سینمایی تلویزیون و کمی هم به خاطر مجله فیلم . لطف کرد و مدارک لازم را در اختیارم قرار داد و سپس به اتاق یک آقای مسئول که راستش نفهیدم چه مسئولیتی دارد ولی به نظر می رسید که آدم مهمی است راهنمایی شدم. آن آقا هم مدعی بود که از طریق مجله فیلم من را می شناسد و از حق نگذریم حسابی تحویلم گرفت و شروع کرد به تشریح وضعیت موجود و این که اگر قرار است وارد این عرصه شوی باید چنین و چنان باشی و ما دیگر از هر نشریه ای حمایت نخواهیم کرد و باید در خط نظام باشی و گرنه هیچ تعهدی نسبت به نشریه نخواهیم داشت و چه و چه. و رسید به این جا که برو فکرهایت را بکن و اگر خواستی بیا مسیر را ادامه بده. فرم ها را هم داد دستم و تاکید کرد که با دقت بخوانم و پر کنم. از پله ها که پایین آمدم هنوز به دم در اداره که در چهار را تختی خیابان شهید بهشتی بود نرسیده تصمیم قطعی را گرفتم و انصرافم را به خودم اعلام کردم و ادامه ندادم. سال 1374 بود.
حالا اما شرایط لابد فرق می کرد. روزی تصمیم گرفتم و راهی اداره کل مطبوعات در همان ساختمان شدم . همه چیز تغییر کرده بود . از در و دیوار گرفته تا قیافه آدم ها. به جای آن مقام مسئول که کلی شرط و شروط برایم ردیف کرده بود، یک آقای نسبتا شیک و پیک که ریش هم نداشت و سیگار وینستون می کشید ٫ نشسته بود. پس از احوالپرسی، مدارک همراهم را رو کردم . چند نسخه مجله فیلم و تمام شماره های فیلم و سینما که سر دبیری اش کرده بودم . با اشتیاق همه را ورق زد و لبخند بر لب یاد آور شد که شمارا می شناسیم و نیازی به این مدارک نیست. بلافاصله فردی را که قیافه مذهبی هم داشت صدا زد که منشی هیئت نظارت بر مطبوعات بود. او هم که بعدها فهمیدم عجیب «کرم سینما» دارد از دیدن بنده خوشحال شد. سریع فرم ها را آورد و همان جا با راهنمایی هردو پر کردم و معرفی نامه را دادند برای انگشت نگاری و خلاصه مقدمات کار در عرض یکی دو ساعت انجام شد و من امیدوار راهی خانه شدم و فردا هم اقدام کردم برای انگشت نگاری و کارهای دیگر...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... مخلباف در سینمای پس از انقلاب یکی از تاثیر گذارترین آدم ها بوده و بسیاری از تابوها را شکسته است. فراموش نکنیم که او در اوج جنگ در باره تبعات منفی جنگ فیلم «عروسی خوبان» را ساخت و پس از آن بود که تعدادی فیلم با موضع انتقادی در باره مصائب جنگ ساخته شد. من البته شخصیت ادبی مخملباف را بر شخصیت فیلمسازی اش ترجیح می دهم . برای اثبات نظرم دلیل محکمی دارم . رمان " باغ بلور ". این رمان سند ارزشمندی است از آن چه در دهه 1360 بر این سرزمین رفته و چه نثر زیبایی هم دارد. پس از خداحافظی با مجله " فیلم و سینما " مدتی به استراحت مطلق پرداختم . یعنی درست در اوج شکوفایی کار مطبوعات در دوران دوم خرداد مدتی خود را خانه نشین کردم . حوصله هیچ کاری را نداشتم . اما فضا به گونه ای بود که خیلی هم نمی شد کنار نشست و تماشا کرد. به یک ماه نرسید که وسوسه ادامه کار مطبوعاتی دوباره غلبه کرد . اما این بار می خواستم زیر نظر کسی یا کسانی نباشم . می خواستم خودم باشم بنابراین تصمیم گرفتم بروم تقاضای مجوز یک نشریه را در معاونت مطبوعاتی مطرح کنم . در دوران وزارت میر سلیم بر فرهنگ و ارشاد اسلامی یک بار به تحریک دوستی برای دریافت مجوز به اداره کل مطبوعات داخلی رفته بودم و همان روز به این نتیجه رسیده بودم که رها کنم . وقتی وارد ساختمان شدم با فضایی خفه و اندکی هولناک روبرو شدم . در و دیوار پر بود از پوسترها و تراکت های شعاری ماه محرم. در راهروها و اتاق هایی که در هایشان باز بود کسانی را دیدم با سر و لباس و شکل و شمایل سال های اول انقلاب . اغلب پیراهن روی شلوار، دمپایی پلاستیکی و تسبیح به دست. در اتاقی که باید فرم های درخواست را می گرفتم با جوانی با همان شکل و شمایل روبرو شدم که از قضا بنده را شناخت . بیشتر از طریق حضور گه گاهی ام در برنامه های سینمایی تلویزیون و کمی هم به خاطر مجله فیلم . لطف کرد و مدارک لازم را در اختیارم قرار داد و سپس به اتاق یک آقای مسئول که راستش نفهیدم چه مسئولیتی دارد ولی به نظر می رسید که آدم مهمی است راهنمایی شدم. آن آقا هم مدعی بود که از طریق مجله فیلم من را می شناسد و از حق نگذریم حسابی تحویلم گرفت و شروع کرد به تشریح وضعیت موجود و این که اگر قرار است وارد این عرصه شوی باید چنین و چنان باشی و ما دیگر از هر نشریه ای حمایت نخواهیم کرد و باید در خط نظام باشی و گرنه هیچ تعهدی نسبت به نشریه نخواهیم داشت و چه و چه. و رسید به این جا که برو فکرهایت را بکن و اگر خواستی بیا مسیر را ادامه بده. فرم ها را هم داد دستم و تاکید کرد که با دقت بخوانم و پر کنم. از پله ها که پایین آمدم هنوز به دم در اداره که در چهار را تختی خیابان شهید بهشتی بود نرسیده تصمیم قطعی را گرفتم و انصرافم را به خودم اعلام کردم و ادامه ندادم. سال 1374 بود.
حالا اما شرایط لابد فرق می کرد. روزی تصمیم گرفتم و راهی اداره کل مطبوعات در همان ساختمان شدم . همه چیز تغییر کرده بود . از در و دیوار گرفته تا قیافه آدم ها. به جای آن مقام مسئول که کلی شرط و شروط برایم ردیف کرده بود، یک آقای نسبتا شیک و پیک که ریش هم نداشت و سیگار وینستون می کشید ٫ نشسته بود. پس از احوالپرسی، مدارک همراهم را رو کردم . چند نسخه مجله فیلم و تمام شماره های فیلم و سینما که سر دبیری اش کرده بودم . با اشتیاق همه را ورق زد و لبخند بر لب یاد آور شد که شمارا می شناسیم و نیازی به این مدارک نیست. بلافاصله فردی را که قیافه مذهبی هم داشت صدا زد که منشی هیئت نظارت بر مطبوعات بود. او هم که بعدها فهمیدم عجیب «کرم سینما» دارد از دیدن بنده خوشحال شد. سریع فرم ها را آورد و همان جا با راهنمایی هردو پر کردم و معرفی نامه را دادند برای انگشت نگاری و خلاصه مقدمات کار در عرض یکی دو ساعت انجام شد و من امیدوار راهی خانه شدم و فردا هم اقدام کردم برای انگشت نگاری و کارهای دیگر...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... مخلباف در سینمای پس از انقلاب یکی از تاثیر گذارترین آدم ها بوده و بسیاری از تابوها را شکسته است. فراموش نکنیم که او در اوج جنگ در باره تبعات منفی جنگ فیلم «عروسی خوبان» را ساخت و پس از…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... تصورم این بود که با توجه به آشنایی مسئولان با من مرحله صدور مجوز خیلی طولانی نخواهد شد. چون شنیده بودم که وزیر وقت ارشاد یعنی دکتر عطاالله مهاجرانی که قانونا رییس هیئت نظارت است، معمولاً خودش در جلسات شرکت می کند. در حالی که اغب وزرای پیش و پس از او، این مسئولیت را به معاون مطبوعاتی خود محول می کردند. مدتی گذشت و خبری نشد . می گفتند تعداد درخواست ها به دو سه هزار تا رسیده و هیئت هر چه قدر وقت بگذارد نمی تواند به این سرعت رسیدگی کند. ضمن این که مراحل تحقیق توسط نهادهای امنیتی و قضایی هم زمان بر است . شش ماهی گذشت و خبری نشد. در این فاصله، اتفاق های شتابناک سیاسی و فرهنگی حیرت انگیزی افتاد . از جمله تعطیلی فله ای بسیاری از نشریات اصلاح طلب و بسته شدن فضای فرهنگی در جامعه توسط بخشی از حاکمیت . دورانی که قاضی مرتضوی به عنوان مدعی العموم تصمیم به قلع و قمع نشریات اصلاح طلب گرفت بود.
در این فاصله بر اثر وسوسه های گلمکانی دوباره سر از مجله فیلم درآوردم و این بار بیشتر به عنوان مقاله نویس با صفحات دائمی که ابتدا تحت عنوان «یادداشت های ماهانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟» و بعدها با اسم «منولوگ» منتشر می شد و البته در کنارش نقد و مصاحبه هم بود . اما به طور موظف و همه روزه همکاری نمی کردم . دست کم دلم نمی خواست به شیوه دوران دهه 60 و اوایل دهه 70 که به طور تمام وقت در اختیار مجله بودم ادامه دهم . شب هایی را به یاد می آورم که به قول گلمکانی تا بوق سگ در دفتر مجله کار می کردیم و بعد به اتفاق او راهی اکباتان می شدیم که هر دو مقیم آن جا بودیم . گاهی هم به اتفاق پرتو مهتدی که او هم همکار مترجم در مجله بود، در حوالی میدان حسن آباد، سوار اتوبوس دو طبقه می شدیم که تا میدان آزادی، حدود یک ساعت توی راه بود . بعد او می رفت شهرک آپادانا و من هم 10 شب خسته و کوفته می رسیدم خانه. خوب گفته اند «در زندگی خرج هایی هست که آدم را به خنسی می اندازد» و من هم مقروض بودم و باید سخت کار می کردم. اما این بار دلم می خواست رها تر کار کنم. ضمن اینکه دیگر تعهدی هم نسبت به حفظ حرمت امام زاده در خود حس نمی کردم. و با نشریات دیگر هم همکاری پراکنده داشتم. از جمله با مجله سروش که دبیر بخش سینمایی اش ابتدا ابراهیم نبوی و سپس بهروز تورانی بودند. در حالی که از دریافت مجوز نشریه کاملا نا امید شده بودم، در اواخر سال 1380 ، خبر کردند که مجوز صادر شده است. راستش اصلا خوشحال نشدم. چون در این فاصله اتفاق های دردناکی در عرصۀ مطبوعات افتاده بود که احساس می کردم احمقانه ترین کاری که می شود کرد، درآوردن مجله است. آن هم مجله ای فرهنگی- هنری که از پیش می دانستم در این آشفته بازار نشریات زرد از یک سو و نشریات سیاسی از سوی دیگر، به راحتی نمی تواند موقعیت تضمین شده ای به دست اورد. البته نام انتخاب شده به خودی خود جذاب بود. «هفت» بدون پیشوند و پسوند. اعتراف می کنم که گاهی اندکی خرافاتی هم می شدم. از جمله این که همیشه به عدد هفت اعتقاد داشته ام و آن را عدد مقدسی می دانم. در ادبیات، اساطیر، تاریخ و دیگر وجوه فرهنگی ما، هفت جایگاه ویژه ای دارد. دوستانی هم که این اسم را شنیده بودند، خیلی تشویق می کردند. به جز یک نفر که خواهم گفت...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... تصورم این بود که با توجه به آشنایی مسئولان با من مرحله صدور مجوز خیلی طولانی نخواهد شد. چون شنیده بودم که وزیر وقت ارشاد یعنی دکتر عطاالله مهاجرانی که قانونا رییس هیئت نظارت است، معمولاً خودش در جلسات شرکت می کند. در حالی که اغب وزرای پیش و پس از او، این مسئولیت را به معاون مطبوعاتی خود محول می کردند. مدتی گذشت و خبری نشد . می گفتند تعداد درخواست ها به دو سه هزار تا رسیده و هیئت هر چه قدر وقت بگذارد نمی تواند به این سرعت رسیدگی کند. ضمن این که مراحل تحقیق توسط نهادهای امنیتی و قضایی هم زمان بر است . شش ماهی گذشت و خبری نشد. در این فاصله، اتفاق های شتابناک سیاسی و فرهنگی حیرت انگیزی افتاد . از جمله تعطیلی فله ای بسیاری از نشریات اصلاح طلب و بسته شدن فضای فرهنگی در جامعه توسط بخشی از حاکمیت . دورانی که قاضی مرتضوی به عنوان مدعی العموم تصمیم به قلع و قمع نشریات اصلاح طلب گرفت بود.
در این فاصله بر اثر وسوسه های گلمکانی دوباره سر از مجله فیلم درآوردم و این بار بیشتر به عنوان مقاله نویس با صفحات دائمی که ابتدا تحت عنوان «یادداشت های ماهانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟» و بعدها با اسم «منولوگ» منتشر می شد و البته در کنارش نقد و مصاحبه هم بود . اما به طور موظف و همه روزه همکاری نمی کردم . دست کم دلم نمی خواست به شیوه دوران دهه 60 و اوایل دهه 70 که به طور تمام وقت در اختیار مجله بودم ادامه دهم . شب هایی را به یاد می آورم که به قول گلمکانی تا بوق سگ در دفتر مجله کار می کردیم و بعد به اتفاق او راهی اکباتان می شدیم که هر دو مقیم آن جا بودیم . گاهی هم به اتفاق پرتو مهتدی که او هم همکار مترجم در مجله بود، در حوالی میدان حسن آباد، سوار اتوبوس دو طبقه می شدیم که تا میدان آزادی، حدود یک ساعت توی راه بود . بعد او می رفت شهرک آپادانا و من هم 10 شب خسته و کوفته می رسیدم خانه. خوب گفته اند «در زندگی خرج هایی هست که آدم را به خنسی می اندازد» و من هم مقروض بودم و باید سخت کار می کردم. اما این بار دلم می خواست رها تر کار کنم. ضمن اینکه دیگر تعهدی هم نسبت به حفظ حرمت امام زاده در خود حس نمی کردم. و با نشریات دیگر هم همکاری پراکنده داشتم. از جمله با مجله سروش که دبیر بخش سینمایی اش ابتدا ابراهیم نبوی و سپس بهروز تورانی بودند. در حالی که از دریافت مجوز نشریه کاملا نا امید شده بودم، در اواخر سال 1380 ، خبر کردند که مجوز صادر شده است. راستش اصلا خوشحال نشدم. چون در این فاصله اتفاق های دردناکی در عرصۀ مطبوعات افتاده بود که احساس می کردم احمقانه ترین کاری که می شود کرد، درآوردن مجله است. آن هم مجله ای فرهنگی- هنری که از پیش می دانستم در این آشفته بازار نشریات زرد از یک سو و نشریات سیاسی از سوی دیگر، به راحتی نمی تواند موقعیت تضمین شده ای به دست اورد. البته نام انتخاب شده به خودی خود جذاب بود. «هفت» بدون پیشوند و پسوند. اعتراف می کنم که گاهی اندکی خرافاتی هم می شدم. از جمله این که همیشه به عدد هفت اعتقاد داشته ام و آن را عدد مقدسی می دانم. در ادبیات، اساطیر، تاریخ و دیگر وجوه فرهنگی ما، هفت جایگاه ویژه ای دارد. دوستانی هم که این اسم را شنیده بودند، خیلی تشویق می کردند. به جز یک نفر که خواهم گفت...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... تصورم این بود که با توجه به آشنایی مسئولان با من مرحله صدور مجوز خیلی طولانی نخواهد شد. چون شنیده بودم که وزیر وقت ارشاد یعنی دکتر عطاالله مهاجرانی که قانونا رییس هیئت نظارت است، معمولاً…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... بالاخره پس از چند روز تاخیر، دست خالی روانۀ اداره کل مطبوعات شدم. رسم بود و هست که در چنین مواقعی، صاحب امتیاز با جعبۀ شیرینی برود اداره کل مطبوعات. ولی من اوقاتم تلخ بود و از در که وارد شدم، به جای خوش و بش و تشکر از منشی «هیئت نظارت»، بی مقدمه گفتم « حالا که کار مطبوعات به این جا کشیده، به من بدبخت مجوز داده اید؟» چون زمانی که درخواست را پر کردم تا روزی که مجوز صادر شد، درست سه سال طول کشید. سه سالی که بر مطبوعاتی ها، بسیار سخت و ناگوار گذشت. البته چند نام پر سر و صدا که برخی شان تا حد قهرمانان مطبوعاتی در اذهان مطرح بودند، بر سر زبان ها افتاده بود. این ها کسانی بودند که وقتی نشریه شان بسته می شد، به سراغ یکی دیگر می رفتند و به هر حال از تک و تا نمی افتادند. ماشاءالله شمس الواعظین، حمیدرضا جلایی پور و عمادالدین باقی از جمله قهرمانان عرصه مطبوعات دوم خردادی بودند. به یاد دارم در یکی از دوره های نمایشگاه کتاب و مطبوعات، هنگامی که شمس الواعظین وارد سالن شد، تو گویی ستاره ای مشهور یا قهرمانی اسطوره ای آمده، جمعیت زیادی دور او حلقه زدند و بر دوشش گرفتند. نام شمس الواعظین که دوستدارانش او را «شمس» صدا می زدند، نامی اسطوره ای و قهرمانانه جلوه کرده بود. هر جا شمس بود یعنی آزادی فکر و اندیشه هم بود. نام های دیگر اگرچه اعتبار داشتند اما در سایۀ نام او قرا می گرفتند. مردی شجاع که از دل نظام بیرون آمده و روزگاری از جملۀ حلقۀ روشنفکران مذهبی بوده که کیهان فرهنگی را در دوران مدیریت سید محمد خاتمی بر موسسه کیهان در می آورده اند و خلاصه از جمله کسانی است که فکر و اندیشه دارد و برای فکر و اندیشه دیگران هم احترام قائل است.
دوران یاد شده، یعنی فاصلۀ سالهای 1376 تا 1380 را باید دوران طلایی مطبوعات در ایران نامید. تیراژ نشریات سیاسی به ده ها برابر رسید. اغلب مردم روزنامه خوان شده بودند. در ایام تعطیلات که معمولا سکوت خبری بر جامعه مستولی می شد، نشریات اصلاح طلب به صورت نوبتی چاپ می شدند که جریان اطلاع رسانی مستقل از صدا و سیما و نشریات مخالف اصلاحات، متوقف نشود. به همین دلیل هنگامی که نخستین هجوم قاضی مرتضوی علیه مطبوعات صورت گرفت، این اتفاق در حد یک فاجعۀ ملی خبر ساز شد و اذهان را با خود درگیر کرد. آن روزها من برای شرکت در جشنوارۀ بین المللی فیلم استانبول درترکیه بودم. غروب روزی که حکم قاضی مرتضوی صادر شده بود، در خیابان استقلال که به میدان تقسیم می رسد و هم دفتر جشنواره در آن جا بود و هم سینماهای نمایش دهنده، با دوست همراهم قدم می زدیم که با یک آشنا روبرو شدم. پس از احوال پرسی مختصر بی مقدمه گفت «کودتا شد، همه چی از دست رفت» ور در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، راهش را کشید و رفت و من مات و متحیر بر جا ماندم. یعنی چه؟ کودتا؟ به این راحتی؟ کودتا علیه کی و از سوی کی؟ سراسیمه به هتل برگشتیم و رفتم سراغ رادیوی کوچکی که همراه داشتم. امواج رادیو پر بود از فرستنده های ترکی. هیچ صدای آشنایی نبود. صدای ایران که اصلا شنیده نمی شد. این را شب های قبل فهمیده بودم. چیزی به شب نمانده بود و باید منتظر رادیو بی بی سی می ماندم. می خواستم با ایران تماس بگیرم. موبایل که نداشتم، تلفن ثابت هتل هم خیلی گران بود. خورشید در انتهای دریای سیاه غروب کرد و شب گام به گام به جلو آمد. به عمد چراغ اتاق را روشن نکرده بودم تا تاریکی را بیشتر حس کنم...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... بالاخره پس از چند روز تاخیر، دست خالی روانۀ اداره کل مطبوعات شدم. رسم بود و هست که در چنین مواقعی، صاحب امتیاز با جعبۀ شیرینی برود اداره کل مطبوعات. ولی من اوقاتم تلخ بود و از در که وارد شدم، به جای خوش و بش و تشکر از منشی «هیئت نظارت»، بی مقدمه گفتم « حالا که کار مطبوعات به این جا کشیده، به من بدبخت مجوز داده اید؟» چون زمانی که درخواست را پر کردم تا روزی که مجوز صادر شد، درست سه سال طول کشید. سه سالی که بر مطبوعاتی ها، بسیار سخت و ناگوار گذشت. البته چند نام پر سر و صدا که برخی شان تا حد قهرمانان مطبوعاتی در اذهان مطرح بودند، بر سر زبان ها افتاده بود. این ها کسانی بودند که وقتی نشریه شان بسته می شد، به سراغ یکی دیگر می رفتند و به هر حال از تک و تا نمی افتادند. ماشاءالله شمس الواعظین، حمیدرضا جلایی پور و عمادالدین باقی از جمله قهرمانان عرصه مطبوعات دوم خردادی بودند. به یاد دارم در یکی از دوره های نمایشگاه کتاب و مطبوعات، هنگامی که شمس الواعظین وارد سالن شد، تو گویی ستاره ای مشهور یا قهرمانی اسطوره ای آمده، جمعیت زیادی دور او حلقه زدند و بر دوشش گرفتند. نام شمس الواعظین که دوستدارانش او را «شمس» صدا می زدند، نامی اسطوره ای و قهرمانانه جلوه کرده بود. هر جا شمس بود یعنی آزادی فکر و اندیشه هم بود. نام های دیگر اگرچه اعتبار داشتند اما در سایۀ نام او قرا می گرفتند. مردی شجاع که از دل نظام بیرون آمده و روزگاری از جملۀ حلقۀ روشنفکران مذهبی بوده که کیهان فرهنگی را در دوران مدیریت سید محمد خاتمی بر موسسه کیهان در می آورده اند و خلاصه از جمله کسانی است که فکر و اندیشه دارد و برای فکر و اندیشه دیگران هم احترام قائل است.
دوران یاد شده، یعنی فاصلۀ سالهای 1376 تا 1380 را باید دوران طلایی مطبوعات در ایران نامید. تیراژ نشریات سیاسی به ده ها برابر رسید. اغلب مردم روزنامه خوان شده بودند. در ایام تعطیلات که معمولا سکوت خبری بر جامعه مستولی می شد، نشریات اصلاح طلب به صورت نوبتی چاپ می شدند که جریان اطلاع رسانی مستقل از صدا و سیما و نشریات مخالف اصلاحات، متوقف نشود. به همین دلیل هنگامی که نخستین هجوم قاضی مرتضوی علیه مطبوعات صورت گرفت، این اتفاق در حد یک فاجعۀ ملی خبر ساز شد و اذهان را با خود درگیر کرد. آن روزها من برای شرکت در جشنوارۀ بین المللی فیلم استانبول درترکیه بودم. غروب روزی که حکم قاضی مرتضوی صادر شده بود، در خیابان استقلال که به میدان تقسیم می رسد و هم دفتر جشنواره در آن جا بود و هم سینماهای نمایش دهنده، با دوست همراهم قدم می زدیم که با یک آشنا روبرو شدم. پس از احوال پرسی مختصر بی مقدمه گفت «کودتا شد، همه چی از دست رفت» ور در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، راهش را کشید و رفت و من مات و متحیر بر جا ماندم. یعنی چه؟ کودتا؟ به این راحتی؟ کودتا علیه کی و از سوی کی؟ سراسیمه به هتل برگشتیم و رفتم سراغ رادیوی کوچکی که همراه داشتم. امواج رادیو پر بود از فرستنده های ترکی. هیچ صدای آشنایی نبود. صدای ایران که اصلا شنیده نمی شد. این را شب های قبل فهمیده بودم. چیزی به شب نمانده بود و باید منتظر رادیو بی بی سی می ماندم. می خواستم با ایران تماس بگیرم. موبایل که نداشتم، تلفن ثابت هتل هم خیلی گران بود. خورشید در انتهای دریای سیاه غروب کرد و شب گام به گام به جلو آمد. به عمد چراغ اتاق را روشن نکرده بودم تا تاریکی را بیشتر حس کنم...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... تاریکی و سیاهی و بی خبری، مثل بختک بر جسم و جانم چنگ انداخته بود و نفسم به سختی بیرون می آمد. کودتا؟ چه کسی می تواند رهبری این کودتا را بر عهده داشته باشد؟ چه کسانی دستگیر شده اند؟ به یاد برخی نام های آشنا افتادم که امکان داشت قربانی کودتا شده باشند. غم سنگینی بر روحم چنبره زده بود. رادیو کوچک را روشن کردم و دوباره و چندباره از این سر تا ان سر، موج را چرخاندم و صدای آشنایی نشنیدم تا این که ساعت شد هفت و نیم و رادیو بی بی سی را به سختی یافتم و رادیو را چسباندم بیخ گوشم. چون همه پارازیت های عالم انگار جمع شده بود دور و بر موج بی بی سی. بالاخره از لابلای آن صدا های گوش خراش، شنیدم که به دستور قاضی مرتضوی، ده پانزده تا از نشریات اصلاح طلب، توقیف شده اند. ولی حرفی از کودتا نبود. تازه متوجه شدم که آن هموطن که به شدت عاشق مطبوعات بود و هست و اتفاقا از طرف یک نشریۀ زرد هم به جشنواره آمده بود، توقیف نشریات را در حد یک کودتا جلوه داده بود. خوب البته حق هم داشت ولی بهتر بود بگوید کودتای فرهنگی یا مطبوعاتی. هر چند در همین حد هم برای مطبوعاتی ها فاجعه بار بود ولی سعی کردم خودم را تسلی دهم و آرام بگیرم.
فردا صبح به دفتر جشنواره رفتم که می دانستم او در آن ساعت ها معمولا برای ارسال خبر و البته صرف چای و شیرینی در آن جا حضور دارد. با پرخاش رفتم سراغش و گفتم «مرد ناحسابی تو که من را زهره ترک کردی! کودتا کجا بود؟» در حالی که تند و تند لیوان چای خوش رنگش را سر می کشید جواب داد « کودتا تازه شروع شده. حالا ببین و منتظر باش» و راهش را کشید و رفت. چند روز بعدی جشنواره زهرمارمان شد. چون دربارۀ آن چه اتفاق اقتاده بود، جزییاتش را نمی دانستم. اما احساس می کردم مطبوعات مستقل دوران سختی را پیش رو خواهند داشت و البته بعد ها دیدیم و می بینیم که به مطبوعات چه گذشت و می گذرد. تنها دلخوشی مطبوعاتی ها این بود که دست کم مسئولان ذیربط از شخص وزیر، مهاجرانی و احمد مسجد جامعی گرفته، تا معاونانشان و نمایندگان اصلاح طلب مجلس که اکثریت را در اختیار داشتند، دست کم به ظاهر، مدافع مطبوعات بودند و به همین دلیل قانون جدید مطبوعات را تهیه و تنظیم کرده بودند که قرار بود در مجلس ششم به تصویب برسد که اجازه مطرح شدن نیافت.
به هر روی در چنین حال و هوایی ، دریافت مجوز انتشار نشریه، نه تنها شادی بخش نبود، که بار خاطر هم بود. از همان شب نخست که آن برگه طلایی رنگ مجوز را دادند دستم، کابوس ها رهایم نکردند تا زمانی که «هفت» و سپس «ارژنگ» بسته شدند. اما به هر حال مجوزی بود و طبق قانون مطبوعات 6 ماه هم فرصت داشتم که نخستین شماره اش را درآورم. دوباره رایزنی ها شروع شد. ابتدا رفتم سراغ مجله فیلمی ها که فکر می کردم بلافاصله پیشنهاد مشارکت را خواهند داد. چرا که اقدام برای دریافت مجوز در دروان میرسلیم به شرحی که ذکر شد، پیشنهاد انها بود. چون مایل بودند نشریۀ دیگری غیر از فیلم و فیلم اینترنشنال هم منتشر کنند که توان اجرایی اش را هم داشتند. گفتم لابد از این پیشنهاد خیلی هم استقبال می کنند که نکردند و از شما چه پنهان آیۀ یاس هم خواندند. برای مشورت رفتم منزل احمد رضا احمدی. وقتی شنید مجوز گزفته ام، پوزخندی زد و گفت «برایت متاسفم. بی فایده است» این «بی فایده است» تکیه کلام اصلی او در هنگامی است که کسی دربارۀ اقدامی که تصمیم به انجامش دارد، با او مشورت می کند. و بعد ده ها نمونه از آدمهای دوران گذشته ذکر کرد که با قصد و نیت صادقانه وارد این عرصه شده اند و چه بلاهایی سرشان امده و زیر بار قرض و قوله له و لورده شده اند...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... تاریکی و سیاهی و بی خبری، مثل بختک بر جسم و جانم چنگ انداخته بود و نفسم به سختی بیرون می آمد. کودتا؟ چه کسی می تواند رهبری این کودتا را بر عهده داشته باشد؟ چه کسانی دستگیر شده اند؟ به یاد برخی نام های آشنا افتادم که امکان داشت قربانی کودتا شده باشند. غم سنگینی بر روحم چنبره زده بود. رادیو کوچک را روشن کردم و دوباره و چندباره از این سر تا ان سر، موج را چرخاندم و صدای آشنایی نشنیدم تا این که ساعت شد هفت و نیم و رادیو بی بی سی را به سختی یافتم و رادیو را چسباندم بیخ گوشم. چون همه پارازیت های عالم انگار جمع شده بود دور و بر موج بی بی سی. بالاخره از لابلای آن صدا های گوش خراش، شنیدم که به دستور قاضی مرتضوی، ده پانزده تا از نشریات اصلاح طلب، توقیف شده اند. ولی حرفی از کودتا نبود. تازه متوجه شدم که آن هموطن که به شدت عاشق مطبوعات بود و هست و اتفاقا از طرف یک نشریۀ زرد هم به جشنواره آمده بود، توقیف نشریات را در حد یک کودتا جلوه داده بود. خوب البته حق هم داشت ولی بهتر بود بگوید کودتای فرهنگی یا مطبوعاتی. هر چند در همین حد هم برای مطبوعاتی ها فاجعه بار بود ولی سعی کردم خودم را تسلی دهم و آرام بگیرم.
فردا صبح به دفتر جشنواره رفتم که می دانستم او در آن ساعت ها معمولا برای ارسال خبر و البته صرف چای و شیرینی در آن جا حضور دارد. با پرخاش رفتم سراغش و گفتم «مرد ناحسابی تو که من را زهره ترک کردی! کودتا کجا بود؟» در حالی که تند و تند لیوان چای خوش رنگش را سر می کشید جواب داد « کودتا تازه شروع شده. حالا ببین و منتظر باش» و راهش را کشید و رفت. چند روز بعدی جشنواره زهرمارمان شد. چون دربارۀ آن چه اتفاق اقتاده بود، جزییاتش را نمی دانستم. اما احساس می کردم مطبوعات مستقل دوران سختی را پیش رو خواهند داشت و البته بعد ها دیدیم و می بینیم که به مطبوعات چه گذشت و می گذرد. تنها دلخوشی مطبوعاتی ها این بود که دست کم مسئولان ذیربط از شخص وزیر، مهاجرانی و احمد مسجد جامعی گرفته، تا معاونانشان و نمایندگان اصلاح طلب مجلس که اکثریت را در اختیار داشتند، دست کم به ظاهر، مدافع مطبوعات بودند و به همین دلیل قانون جدید مطبوعات را تهیه و تنظیم کرده بودند که قرار بود در مجلس ششم به تصویب برسد که اجازه مطرح شدن نیافت.
به هر روی در چنین حال و هوایی ، دریافت مجوز انتشار نشریه، نه تنها شادی بخش نبود، که بار خاطر هم بود. از همان شب نخست که آن برگه طلایی رنگ مجوز را دادند دستم، کابوس ها رهایم نکردند تا زمانی که «هفت» و سپس «ارژنگ» بسته شدند. اما به هر حال مجوزی بود و طبق قانون مطبوعات 6 ماه هم فرصت داشتم که نخستین شماره اش را درآورم. دوباره رایزنی ها شروع شد. ابتدا رفتم سراغ مجله فیلمی ها که فکر می کردم بلافاصله پیشنهاد مشارکت را خواهند داد. چرا که اقدام برای دریافت مجوز در دروان میرسلیم به شرحی که ذکر شد، پیشنهاد انها بود. چون مایل بودند نشریۀ دیگری غیر از فیلم و فیلم اینترنشنال هم منتشر کنند که توان اجرایی اش را هم داشتند. گفتم لابد از این پیشنهاد خیلی هم استقبال می کنند که نکردند و از شما چه پنهان آیۀ یاس هم خواندند. برای مشورت رفتم منزل احمد رضا احمدی. وقتی شنید مجوز گزفته ام، پوزخندی زد و گفت «برایت متاسفم. بی فایده است» این «بی فایده است» تکیه کلام اصلی او در هنگامی است که کسی دربارۀ اقدامی که تصمیم به انجامش دارد، با او مشورت می کند. و بعد ده ها نمونه از آدمهای دوران گذشته ذکر کرد که با قصد و نیت صادقانه وارد این عرصه شده اند و چه بلاهایی سرشان امده و زیر بار قرض و قوله له و لورده شده اند...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... تاریکی و سیاهی و بی خبری، مثل بختک بر جسم و جانم چنگ انداخته بود و نفسم به سختی بیرون می آمد. کودتا؟ چه کسی می تواند رهبری این کودتا را بر عهده داشته باشد؟ چه کسانی دستگیر شده اند؟ به یاد…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... و در انتها برای اینکه ما را کاملا نا امید از درگاهش نراند، گفت که از همکاری دریغ نخواهد کرد، ولی می داند که یکی دو شماره بیشتر در نخواهیم آورد و به سومی نخواهد رسید. این از این!
با دیگران هم که مشورت کردم، کسی امیدی نداد. تا این که پس از مدتی، روزی احمد رضا احمدی زنگ زد و گفت «خبر داری که مجلۀ گزارش فیلم را توقیف کرده اند؟» گفتم می دانم. گفت «هوشنگ [اسدی] در به در دنبال یک مجوز می گردد. حاضری با اینها کار کنی؟ » گفتم باید فکر کنم. یکی دو روز با خودم درگیر بودم. چون با اسدی و همسرش نوشابه امیری دورادور دوستی داشتیم ولی هرگز با هم قاطی نشده بودیم. همواره اسدی در دیدارهای کوتاه، معمولا درجشنواره فجر به شوخی می گفت «تو نمی خواهی دست از این مجلۀ ارتجاعی فیلم برداری و با ما هم همکاری کنی؟» که معمولا جواب سربالا می دادم. اضافه می کنم که صاحب امتیاز و مدیر مسئول گزارش فیلم دکتر کریم زرگر بود و ابراهیم نبوی، طنز پرداز معروف، سردبیری دوره اولش را بر عهده داشت و بارها هم پیشنهاد همکاری داده بود که به خاطر «حفظ حرمت امامزاده مجله فیلم»، عذارخواهی کرده بودم. به هر حال به احمدی زنگ زدم و گفتم فکرهایم را کرده ام و موافقم. گفت به آنها خبر می دهم. همان روز نوشابه امیری زنگ زد و گفت «پاشو بیا دفتر صحبت کنیم.» گفتم «چه عجله ای؟» گفت »چرا زمان را از دست بدهیم؟» اسفند ماه سال 1381 بود (یا 1380؟؟؟؟؟). به هر حال راهی دفترشان در بلوار کشاورز نرسیده به میدان ولیعصر شدم و دیدم قراردادی از پیش آماده کرده اند و حتی سردبیر هم مشخص شده که البته باید با نظر من قطعی می شد. منصور ضابطیان که در گزارش فیلم کار می کرد و طنز نویس خوبی هم بود. جلسات طولانی داشتیم و به مرحلۀ اجرا رسیدیم. سر فصل ها تعیین شد، مطالب آماده را دادند خواندم که با حک و اصلاح، اغلب مطالب تایید و قرار شد تا چند روز دیگر، هوشنگ اسدی دفتر و دستکش را بردارد و برود در جایی دیگر مستقر شود و من هم اتاق او را اشغال کنم. ظاهرا نشریه، به عنوان کار جنبی یک شرکت تجاری – فرهنگی که کریم زرگر هم جزو شرکایش بود، منتشر می شد و قرارداد بین من و آن شرکت امضا شد. ابتدا نمی دانستم چرا همه چیز دارد با این سرعت پیش می رود. بالاخره نخستین شمارۀ «هفت» با محتوای که چندان باب طبع من نبود و بیشتر شبیه گزارش فیلم بود، رفت برای لیتو گرافی و چاپ که شب هنگام ضابطیان زنگ زد منزل و گفت متاسفانه مشکلی پیش آمده که جلوی چاپ مجله را گرفته اند. ظاهرا یکی از کارکنان لیتوگرافی که دیده بود همان عوامل گزارش فیلم توقیف شده، دارند مجلۀ دیگری با همان شکل و شمایل را چاپ می کنند، خبرچینی کرده و به ادارۀ کل مطبوعات اطلاع داده و آنها هم، دستور به توقیف کار را داده بودند. نمی دانستم این خوش شانسی است یا بدشانسی که در نخستین گام، تجربۀ تلخ دخالت مقامات را تجربه کنم. به هر حال، روز بعد رفتم سراغ مدیر کل مطبوعات داخلی و به حضور پذیرفته شدم. قضیه را مطرح کرده و از او خواستم دلیل جلوگیری از این چاپ مجله را بازگو کند. خیلی سربسته پاسخ داد که چون پای «اسدی» در میان است، بهتر آن است که رها کنی. چون او و همسرش «مسئله دارند». این که هوشنگ و نوشابه مسئله دارند، چیزی نبود که از کسی پنهان مانده باشد. همه می دانستند که اسدی عضو حزب توده بوده و کیانوری هم در خاطراتش راجع به او حرف زده و مسایلی از این قبیل که دورانش گذشته بود و جامعه وارد دوران دیگری شده ودیوارهای ایدئولوژیک و سیاسی، کم و بیش از میان برداشته شده و آدم ها به عنوان آدم به هم نزدیک یا از هم دور می شدند نه به عنوان عضو فلان و بهمان سازمان. نمونه اش در دوره های جشنواره فیلم فجر بود که معمولا طیف های مختلف سلیقه در کنار هم قرار می گرفتند...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... و در انتها برای اینکه ما را کاملا نا امید از درگاهش نراند، گفت که از همکاری دریغ نخواهد کرد، ولی می داند که یکی دو شماره بیشتر در نخواهیم آورد و به سومی نخواهد رسید. این از این!
با دیگران هم که مشورت کردم، کسی امیدی نداد. تا این که پس از مدتی، روزی احمد رضا احمدی زنگ زد و گفت «خبر داری که مجلۀ گزارش فیلم را توقیف کرده اند؟» گفتم می دانم. گفت «هوشنگ [اسدی] در به در دنبال یک مجوز می گردد. حاضری با اینها کار کنی؟ » گفتم باید فکر کنم. یکی دو روز با خودم درگیر بودم. چون با اسدی و همسرش نوشابه امیری دورادور دوستی داشتیم ولی هرگز با هم قاطی نشده بودیم. همواره اسدی در دیدارهای کوتاه، معمولا درجشنواره فجر به شوخی می گفت «تو نمی خواهی دست از این مجلۀ ارتجاعی فیلم برداری و با ما هم همکاری کنی؟» که معمولا جواب سربالا می دادم. اضافه می کنم که صاحب امتیاز و مدیر مسئول گزارش فیلم دکتر کریم زرگر بود و ابراهیم نبوی، طنز پرداز معروف، سردبیری دوره اولش را بر عهده داشت و بارها هم پیشنهاد همکاری داده بود که به خاطر «حفظ حرمت امامزاده مجله فیلم»، عذارخواهی کرده بودم. به هر حال به احمدی زنگ زدم و گفتم فکرهایم را کرده ام و موافقم. گفت به آنها خبر می دهم. همان روز نوشابه امیری زنگ زد و گفت «پاشو بیا دفتر صحبت کنیم.» گفتم «چه عجله ای؟» گفت »چرا زمان را از دست بدهیم؟» اسفند ماه سال 1381 بود (یا 1380؟؟؟؟؟). به هر حال راهی دفترشان در بلوار کشاورز نرسیده به میدان ولیعصر شدم و دیدم قراردادی از پیش آماده کرده اند و حتی سردبیر هم مشخص شده که البته باید با نظر من قطعی می شد. منصور ضابطیان که در گزارش فیلم کار می کرد و طنز نویس خوبی هم بود. جلسات طولانی داشتیم و به مرحلۀ اجرا رسیدیم. سر فصل ها تعیین شد، مطالب آماده را دادند خواندم که با حک و اصلاح، اغلب مطالب تایید و قرار شد تا چند روز دیگر، هوشنگ اسدی دفتر و دستکش را بردارد و برود در جایی دیگر مستقر شود و من هم اتاق او را اشغال کنم. ظاهرا نشریه، به عنوان کار جنبی یک شرکت تجاری – فرهنگی که کریم زرگر هم جزو شرکایش بود، منتشر می شد و قرارداد بین من و آن شرکت امضا شد. ابتدا نمی دانستم چرا همه چیز دارد با این سرعت پیش می رود. بالاخره نخستین شمارۀ «هفت» با محتوای که چندان باب طبع من نبود و بیشتر شبیه گزارش فیلم بود، رفت برای لیتو گرافی و چاپ که شب هنگام ضابطیان زنگ زد منزل و گفت متاسفانه مشکلی پیش آمده که جلوی چاپ مجله را گرفته اند. ظاهرا یکی از کارکنان لیتوگرافی که دیده بود همان عوامل گزارش فیلم توقیف شده، دارند مجلۀ دیگری با همان شکل و شمایل را چاپ می کنند، خبرچینی کرده و به ادارۀ کل مطبوعات اطلاع داده و آنها هم، دستور به توقیف کار را داده بودند. نمی دانستم این خوش شانسی است یا بدشانسی که در نخستین گام، تجربۀ تلخ دخالت مقامات را تجربه کنم. به هر حال، روز بعد رفتم سراغ مدیر کل مطبوعات داخلی و به حضور پذیرفته شدم. قضیه را مطرح کرده و از او خواستم دلیل جلوگیری از این چاپ مجله را بازگو کند. خیلی سربسته پاسخ داد که چون پای «اسدی» در میان است، بهتر آن است که رها کنی. چون او و همسرش «مسئله دارند». این که هوشنگ و نوشابه مسئله دارند، چیزی نبود که از کسی پنهان مانده باشد. همه می دانستند که اسدی عضو حزب توده بوده و کیانوری هم در خاطراتش راجع به او حرف زده و مسایلی از این قبیل که دورانش گذشته بود و جامعه وارد دوران دیگری شده ودیوارهای ایدئولوژیک و سیاسی، کم و بیش از میان برداشته شده و آدم ها به عنوان آدم به هم نزدیک یا از هم دور می شدند نه به عنوان عضو فلان و بهمان سازمان. نمونه اش در دوره های جشنواره فیلم فجر بود که معمولا طیف های مختلف سلیقه در کنار هم قرار می گرفتند...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... و در انتها برای اینکه ما را کاملا نا امید از درگاهش نراند، گفت که از همکاری دریغ نخواهد کرد، ولی می داند که یکی دو شماره بیشتر در نخواهیم آورد و به سومی نخواهد رسید. این از این! با دیگران…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... اصولا در خود سینما این اتفاق افتاده بود. برای ما ها که سیاسی نبودیم، به لحاظ حرفه ای ، فرقی بین سینماگران غیر مذهبی با فیلمسازانی که از دل نظام و مذهب درآمده بودند، وجود نداشت. ملاک فیلم خوب بود و فرقی نمی کرد که این فیلم خوب را بیضایی، مهرجویی و سینماگرانی از این جنس بسازند یا حاتمی کیا، ملاقلی پور، مجیدی و دیگر فیلمسازان مذهبی. در عرصه مطبوعات هم کم و بیش این حال و هوا حاکم بود. به هر حال معاونت مطبوعاتی توصیه کرد قضیه همکاری با اسدی و همسرش را دنبال نکنم. در عوض قول داد شش ماه دیگر فرجه بدهد تا شرایط دیگری برای انتشار «هفت» پیدا کنم. بعدها که قضیه منتفی شد، از دوستی شنیدم و البته مدرکش را هم دیدم که عجلۀ اسدی و همسرش در انتشار اولین شماره آن بود که برای شمارۀ ویژۀ عید گزارش فیلم، انبوهی آگهی نان و آبدار گرفته بودند و نگران بودند که این ها را از دست بدهند و مطمئن بودند که مجلۀ جدید به شمارۀ دوم هم نخواهد رسید. فقط قضیه این بود که پول آگهی ها را پیش پیش گرفته بودند و باید یک جوری با انتشار همان یک شماره، سفارش دهندگان را راضی می کردند. این البته توضیحی بود که یکی از همکاران سابق آن ها برایم بازگو کرد و من از این بابت خیلی مطمئن نیستم و هر چند خیلی هم دور از ذهن نبود. به هر حال «هفت» در نخستین گام، به چنین مصیبتی دچار شد.
یک سال بعد، اسدی و همسرش به فرانسه مهاجرت کردند و برگشتند سر خانۀ اولشان یعنی سیاست. این ناکامی که در عین حال نوعی کامروایی هم بود، باعث شد تا مدتی از خیر انتشار مجله بگذرم و برگردم به کار خویش یعنی کار اداری ام در دفتر تکنولوژی آموزشی که حالا دیگر به لحاظ گروه و پایه، کارشناس ارشد آنجا بودم و علاوه بر همکاری با جشنوارۀ فیلم رشد، به کار تولید فیلم های آموزشی هم می پرداختم ٫ که حاصلش صدها دقیقه فیلم و نوار صوتی با موضوع ادبیات فارسی، نقوش سنتی، چگونه بنویسیم(با حضور مرادی کرمانی) و مقوله های دیگری که باید با موضوع کتاب های درسی هماهنگی می داشتند.
همکاری با مجله فیلم هم کماکان ادامه داشت. علاوه بر نقد و گفتگو، سفرنامۀ که تا آن زمان به خارج از کشور داشتم، در فیلم درآمد و ظاهرا با استقبال مواجه شد. بخصوص اولین سفرم به خارج از کشور ٫ یعنی سفر به هندوستان که همواره مشتاق دیدنش بودم .نمی دانم چرا همیشه فکر می کردم در هند جادویی وجود دارد که مرا به خود می خواند . این شاید به تاسی از شاعر بزرگ ایران سراب سپهری بوده باشد که به قول خودش " نسبم شاید برسد ٫ به گیاهی در هند " اما من نه شاعرم ونه عارف و نه حتی عاشق فیلم هندی . قسم می خورم که در تمام عمر ٫ حتی در نوجوانی ٫ هیچ وقت وسوسه نشدم فیلم هندی ببینم . تنها دو فیلم هندی را از سر تا ته دیده ام . اولیش سنگام بود که در دوران آموزشی سربازی در شیراز دیدم . آن هم به این خاطر که آ ن روز در سینما های شیراز ٫ هیچ فیلمی که ندیده باشم نبود .و یک سینمای درجه سه نسخه دربداغان این فیلم را نشان می داد . دومیش هم فیلم معروف شعله بود که در زاهدان با دستگاه ویدئو دیدم و اصلا هم خوشم نیامد . اما عشق به هندوستان همچنان با من بود . در سال 1358 که تازه ازدواج کرده بودم ٫ به اتفاق همسرم از دانشگاه دهلی برای دوره دکترای زبان و ادبیات فارسی ٫ پذیرش گرفتیم و آماده رفتن بودیم که دوستی بانگ برآورد " کجا می روید ؟ انقلاب به شماها احتیاج دارد " وخلاصه ما را از رفتن پشیمان کرد و برای ادای دین به انقلاب به عنوان کارشناس فرهنگی کانون پرورش کودکان و نوجوانان راهی زاهدان شدیم و از خیر دکترا گذشتیم .بعد ها چه نفرتی از آن دشمن دوست نما پیدا کردیم ٫ بماند . ولی وسوسه دیدن هندوستان ٫ آن قدر در من قوی بود که تصمیم گرفته بودم اولین سفرم به این کشور باشد ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... اصولا در خود سینما این اتفاق افتاده بود. برای ما ها که سیاسی نبودیم، به لحاظ حرفه ای ، فرقی بین سینماگران غیر مذهبی با فیلمسازانی که از دل نظام و مذهب درآمده بودند، وجود نداشت. ملاک فیلم خوب بود و فرقی نمی کرد که این فیلم خوب را بیضایی، مهرجویی و سینماگرانی از این جنس بسازند یا حاتمی کیا، ملاقلی پور، مجیدی و دیگر فیلمسازان مذهبی. در عرصه مطبوعات هم کم و بیش این حال و هوا حاکم بود. به هر حال معاونت مطبوعاتی توصیه کرد قضیه همکاری با اسدی و همسرش را دنبال نکنم. در عوض قول داد شش ماه دیگر فرجه بدهد تا شرایط دیگری برای انتشار «هفت» پیدا کنم. بعدها که قضیه منتفی شد، از دوستی شنیدم و البته مدرکش را هم دیدم که عجلۀ اسدی و همسرش در انتشار اولین شماره آن بود که برای شمارۀ ویژۀ عید گزارش فیلم، انبوهی آگهی نان و آبدار گرفته بودند و نگران بودند که این ها را از دست بدهند و مطمئن بودند که مجلۀ جدید به شمارۀ دوم هم نخواهد رسید. فقط قضیه این بود که پول آگهی ها را پیش پیش گرفته بودند و باید یک جوری با انتشار همان یک شماره، سفارش دهندگان را راضی می کردند. این البته توضیحی بود که یکی از همکاران سابق آن ها برایم بازگو کرد و من از این بابت خیلی مطمئن نیستم و هر چند خیلی هم دور از ذهن نبود. به هر حال «هفت» در نخستین گام، به چنین مصیبتی دچار شد.
یک سال بعد، اسدی و همسرش به فرانسه مهاجرت کردند و برگشتند سر خانۀ اولشان یعنی سیاست. این ناکامی که در عین حال نوعی کامروایی هم بود، باعث شد تا مدتی از خیر انتشار مجله بگذرم و برگردم به کار خویش یعنی کار اداری ام در دفتر تکنولوژی آموزشی که حالا دیگر به لحاظ گروه و پایه، کارشناس ارشد آنجا بودم و علاوه بر همکاری با جشنوارۀ فیلم رشد، به کار تولید فیلم های آموزشی هم می پرداختم ٫ که حاصلش صدها دقیقه فیلم و نوار صوتی با موضوع ادبیات فارسی، نقوش سنتی، چگونه بنویسیم(با حضور مرادی کرمانی) و مقوله های دیگری که باید با موضوع کتاب های درسی هماهنگی می داشتند.
همکاری با مجله فیلم هم کماکان ادامه داشت. علاوه بر نقد و گفتگو، سفرنامۀ که تا آن زمان به خارج از کشور داشتم، در فیلم درآمد و ظاهرا با استقبال مواجه شد. بخصوص اولین سفرم به خارج از کشور ٫ یعنی سفر به هندوستان که همواره مشتاق دیدنش بودم .نمی دانم چرا همیشه فکر می کردم در هند جادویی وجود دارد که مرا به خود می خواند . این شاید به تاسی از شاعر بزرگ ایران سراب سپهری بوده باشد که به قول خودش " نسبم شاید برسد ٫ به گیاهی در هند " اما من نه شاعرم ونه عارف و نه حتی عاشق فیلم هندی . قسم می خورم که در تمام عمر ٫ حتی در نوجوانی ٫ هیچ وقت وسوسه نشدم فیلم هندی ببینم . تنها دو فیلم هندی را از سر تا ته دیده ام . اولیش سنگام بود که در دوران آموزشی سربازی در شیراز دیدم . آن هم به این خاطر که آ ن روز در سینما های شیراز ٫ هیچ فیلمی که ندیده باشم نبود .و یک سینمای درجه سه نسخه دربداغان این فیلم را نشان می داد . دومیش هم فیلم معروف شعله بود که در زاهدان با دستگاه ویدئو دیدم و اصلا هم خوشم نیامد . اما عشق به هندوستان همچنان با من بود . در سال 1358 که تازه ازدواج کرده بودم ٫ به اتفاق همسرم از دانشگاه دهلی برای دوره دکترای زبان و ادبیات فارسی ٫ پذیرش گرفتیم و آماده رفتن بودیم که دوستی بانگ برآورد " کجا می روید ؟ انقلاب به شماها احتیاج دارد " وخلاصه ما را از رفتن پشیمان کرد و برای ادای دین به انقلاب به عنوان کارشناس فرهنگی کانون پرورش کودکان و نوجوانان راهی زاهدان شدیم و از خیر دکترا گذشتیم .بعد ها چه نفرتی از آن دشمن دوست نما پیدا کردیم ٫ بماند . ولی وسوسه دیدن هندوستان ٫ آن قدر در من قوی بود که تصمیم گرفته بودم اولین سفرم به این کشور باشد ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... اصولا در خود سینما این اتفاق افتاده بود. برای ما ها که سیاسی نبودیم، به لحاظ حرفه ای ، فرقی بین سینماگران غیر مذهبی با فیلمسازانی که از دل نظام و مذهب درآمده بودند، وجود نداشت. ملاک فیلم…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... حالا که فکرش را می کنم یاد دوران کودکی و نوجوانی ام می افتم که شب ها در خانه مادر بزرگم رادیو دهلی را می گرفتیم و به ترانه های درخواستی اش گوش می دادیم .این آرزو در سال ... برآورده شد . از سوی جشنواره فیلم کودک و نوجوان حیدر آباد مرکز استان آندراپرادش دعوت نامه ای رسید و ما هم راهی شدیم . بخشی از هزینه را اداره ام پرداخت و بخشی هم با فروش یک فیلنامه تصویب شده کودک و نوجوانی به بنیاد سینمایی فارابی فراهم شد . فیلمنامه ای به نام " بچه های خاک " که چند بار تا پای ساخت رفت و هنوز هم روی دستم مانده . به هر حال با این پشوانه ٫ پایم را از خاک ایران بیرون گذاشتم و وارد کشوری شدم که ده ها بار در ذهنم آن را در نوردیده بودم . اما در همان لحظه های نخست که وارد فرودگاه بمبئی ( مومبای ) شدم احساس کردم این آن سرزمین جادویی نیست که باز به قول سپهری ” که مرا می خواند " و در ادامه سفر هم هرچه دیدم واقعیت های تلخی بود که ربطی به سر زمین آرزو هایم نداشت . سفرنامۀ هندوستان که باعنوان «این هم نوعی ادیسه است» در مجله فیلم چاپ شد . هم از این جهت که نخستین سفر خارجی ام بود و ذوق زدگی ام را نشان می داد و هم به دلیل حال و هوای جشنواره به ویژه حضور غلامرضا رمضانی، فیلمساز جوان و شنگولی که با فیلم «چرخ » در جشنواره شرکت کرده و مایه مسرت گروه ایرانی و همچنین مهمانان خارجی شده بود. این سفرنامه حال و هوایی طنزآلود پیدا کرد تا حدی که هادی چپردار که آن زمان برای مجلۀ فیلم صفحۀ طنز درمی آورد، بر مبنای این سفرنامه، قطعۀ طنز جالبی نوشت. سفرنامۀ بعدی به ترکیه بود برای شرکت در جشنواره فیلم استانبول که خودم از مقدمه و موخره اش خیلی راضی بودم اما چون خوانندگان مجله انتظار حال و هوای طنزآلود داشتند و این یکی برعکس خیلی جدی و حتی تلخ از کار درآمده بود، به اندازۀ اولی مورد استقبال واقع نشد. اما سومین سفرنامه که با عنوان «آلمان سال صفر» و در باره سفر بی سرانجام من و جهانبخش نورایی به نیو یورک آمریکا به دعوت دانشگاه کلمبیا بود ، بیش از حد انتظارم مورد توجه قرار گرفت. قرار بود از طریق آلمان به آمریکا برویم . ساعت ده صبح روز یازدهم سبتامبر 2001٫ ویزای ما در سفارت آمریکا در فرانکفورت آماده شد و من و نورایی ٫ به قصد عزیمت به فرودگاه راهی محل اقامت شدیم که آن فاجعه بزرگ یعنی انفجار برج های دو قلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک اتفاق افتادو ما از سفر ماندیم و دست کم من ده روز تمام با ترس و حشت در فرانکفورت ماندم که داستانش در همان سفر نامه آمده است . یکی از مترجمان بنام می گفت پس از خواندن این سفرنامه، یک مهمانی به راه انداخته و خودش آن را برای مهمانان خوانده و هم را از خنده روده بر کرده است و من نفهمیدم کجای این غمنامه خنده دار بوده ؟. رخشان بنی اعتماد هم شیفتۀ این سفرنامه بود و بی میل نبود فیلمی بر اساس آن بسازد که نمی دانم چرا نشد. این دومین باری بود که همکاری با رخشان نمی شد. بار اول وقتی بود که روزی بسیار ذوق زده با من تماس گرفت و گفت که به توصیۀ دوستی، رمان «سال صفر» من را خوانده و خوشش آمده و می خواهد آن را به فیلم برگرداند. ابتدا تعجب کردم. چون فرم و شیوه روایت آن رمان بر اساس اصل تداعی معانی و با تکنیک فلاش بک شکل گرفتهو ربطی به شیوۀ روایت در آثار بنی اعتماد که مطلقا فاقد فلاش بک اند، ندارد. اما بعد ها فهمیدم که اصلی ترین علت دلبستگی اش به این کتاب که طی مدت کوتاهی به قول خودش دو بار خوانده بود، آن بود که داستان در شیراز می گذرد. شیراز آن سالها و شیراز این سالها. و خب رخشان که شیرازی است، بدیهی است که از این رمان خوشش بیاید...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... حالا که فکرش را می کنم یاد دوران کودکی و نوجوانی ام می افتم که شب ها در خانه مادر بزرگم رادیو دهلی را می گرفتیم و به ترانه های درخواستی اش گوش می دادیم .این آرزو در سال ... برآورده شد . از سوی جشنواره فیلم کودک و نوجوان حیدر آباد مرکز استان آندراپرادش دعوت نامه ای رسید و ما هم راهی شدیم . بخشی از هزینه را اداره ام پرداخت و بخشی هم با فروش یک فیلنامه تصویب شده کودک و نوجوانی به بنیاد سینمایی فارابی فراهم شد . فیلمنامه ای به نام " بچه های خاک " که چند بار تا پای ساخت رفت و هنوز هم روی دستم مانده . به هر حال با این پشوانه ٫ پایم را از خاک ایران بیرون گذاشتم و وارد کشوری شدم که ده ها بار در ذهنم آن را در نوردیده بودم . اما در همان لحظه های نخست که وارد فرودگاه بمبئی ( مومبای ) شدم احساس کردم این آن سرزمین جادویی نیست که باز به قول سپهری ” که مرا می خواند " و در ادامه سفر هم هرچه دیدم واقعیت های تلخی بود که ربطی به سر زمین آرزو هایم نداشت . سفرنامۀ هندوستان که باعنوان «این هم نوعی ادیسه است» در مجله فیلم چاپ شد . هم از این جهت که نخستین سفر خارجی ام بود و ذوق زدگی ام را نشان می داد و هم به دلیل حال و هوای جشنواره به ویژه حضور غلامرضا رمضانی، فیلمساز جوان و شنگولی که با فیلم «چرخ » در جشنواره شرکت کرده و مایه مسرت گروه ایرانی و همچنین مهمانان خارجی شده بود. این سفرنامه حال و هوایی طنزآلود پیدا کرد تا حدی که هادی چپردار که آن زمان برای مجلۀ فیلم صفحۀ طنز درمی آورد، بر مبنای این سفرنامه، قطعۀ طنز جالبی نوشت. سفرنامۀ بعدی به ترکیه بود برای شرکت در جشنواره فیلم استانبول که خودم از مقدمه و موخره اش خیلی راضی بودم اما چون خوانندگان مجله انتظار حال و هوای طنزآلود داشتند و این یکی برعکس خیلی جدی و حتی تلخ از کار درآمده بود، به اندازۀ اولی مورد استقبال واقع نشد. اما سومین سفرنامه که با عنوان «آلمان سال صفر» و در باره سفر بی سرانجام من و جهانبخش نورایی به نیو یورک آمریکا به دعوت دانشگاه کلمبیا بود ، بیش از حد انتظارم مورد توجه قرار گرفت. قرار بود از طریق آلمان به آمریکا برویم . ساعت ده صبح روز یازدهم سبتامبر 2001٫ ویزای ما در سفارت آمریکا در فرانکفورت آماده شد و من و نورایی ٫ به قصد عزیمت به فرودگاه راهی محل اقامت شدیم که آن فاجعه بزرگ یعنی انفجار برج های دو قلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک اتفاق افتادو ما از سفر ماندیم و دست کم من ده روز تمام با ترس و حشت در فرانکفورت ماندم که داستانش در همان سفر نامه آمده است . یکی از مترجمان بنام می گفت پس از خواندن این سفرنامه، یک مهمانی به راه انداخته و خودش آن را برای مهمانان خوانده و هم را از خنده روده بر کرده است و من نفهمیدم کجای این غمنامه خنده دار بوده ؟. رخشان بنی اعتماد هم شیفتۀ این سفرنامه بود و بی میل نبود فیلمی بر اساس آن بسازد که نمی دانم چرا نشد. این دومین باری بود که همکاری با رخشان نمی شد. بار اول وقتی بود که روزی بسیار ذوق زده با من تماس گرفت و گفت که به توصیۀ دوستی، رمان «سال صفر» من را خوانده و خوشش آمده و می خواهد آن را به فیلم برگرداند. ابتدا تعجب کردم. چون فرم و شیوه روایت آن رمان بر اساس اصل تداعی معانی و با تکنیک فلاش بک شکل گرفتهو ربطی به شیوۀ روایت در آثار بنی اعتماد که مطلقا فاقد فلاش بک اند، ندارد. اما بعد ها فهمیدم که اصلی ترین علت دلبستگی اش به این کتاب که طی مدت کوتاهی به قول خودش دو بار خوانده بود، آن بود که داستان در شیراز می گذرد. شیراز آن سالها و شیراز این سالها. و خب رخشان که شیرازی است، بدیهی است که از این رمان خوشش بیاید...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... حالا که فکرش را می کنم یاد دوران کودکی و نوجوانی ام می افتم که شب ها در خانه مادر بزرگم رادیو دهلی را می گرفتیم و به ترانه های درخواستی اش گوش می دادیم .این آرزو در سال ... برآورده شد .…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
به هر حال یکی دو جلسه با او و همسرش جهانگیر کوثری صحبت کردیم و قرار شد رخشان و همکار فیلمنامه نویسش فرید مصطفوی، بر مبنای کتاب فیلمنامه ای بنویسند و بعد ها من هم وارد ماجرا شوم و پیشنهاد هایی بدهم. یکی دو ماه گذشت که یک شب رخشان زنگ زد و با اندوه گفت که متاسفانه نمی شود. امکان پذیر نیست. ابتدا خیال کردم با مسئولان امور سینمایی رایزنی کرده و آنها رای اش را زده اند. اما ماجرا چیز دیگری بود. پس از دو ماه کار روی فیلمنامه ، تازه رخشان به این نتیجه رسیده بود که بیش از یک سوم داستان در فضای قبل از انقلاب اتفاق می افتد. آن هم دانشگاه. یکی از زنان داستان هم قهرمان تنیس بوده، یکی دیگرشان، صدای خوبی داشته و اغلب در جمع های دوستانه، آوازی می خوانده و خلاصه این که چنین فضایی در شرایط فعلی، امکان اجرا ندارد و باید به شیوۀ فیلم " نیمه پنهان " تهمینه میلانی، کل فضای دانشگاه را در یک دکۀ روزنامه فروشی خلاصه کرد که نشدنی است. خوب طبیعی است من هم ناراحت شدم. چون رخشان بنی اعتماد فیلمساز توانایی است که می توانست هم به خوبی از پس این داستان برآید و هم مایه اعتبار من می شد. منی که به شکلی خرافی به این نتیجه رسیده ام که در عرصۀ فیلمسازی مطلقا شانس ندارم. وقتی مجموعه اتفاق هایی که در طی سی و پنج شش سال فعالیت در عرصۀ سینما داشته ام را مرور می کنم، به این باور خرافی ایمان پیدا می کنم. از همان اول بگویم، در سال 1353، فیلم کوتاهی ساختم به نام «سوگ سیاوش» که در واقع بر مبنای غمنامه سیاوش در شاهنامه و با الهام از کتابی به همین نان، اثر استاد شاهرخ مسکوب، ساخته شد و دربارۀ یک جوان روشنفکر بود که در مسیر آگاهی بخشیدن به دیگران، کشته می شود و از خون او، درختی تنومند می روید. عنفوان جوانی و دانشجویی بود و فیلم حال و هوایی سیاسی داشت. فیلم در نخستین جشنواره فیلم طوس که به صورت همزمان در تهران و مشهد برگزار می شد، به نمایش درآمد. بخش فیلم در سینما سینه موند (قیام فعلی) اجرا می شد. من البته برای شرکت در اردوی عمران ملی دانشجویان در تبریز بودم و از طریق روزنامه ها، کم و بیش در جریان اخبار قرار می گرفتم. شبی که فیلم من به نمایش در می آید، یک مامور معذور می رود آپاراتخانه، و تنها نسخۀ فیلم را به زور می گیرد و با خود می برد. من که بی خبر بودم به زاون قوکاسیان زنگ زدم که به عنوان رییس سینمای آزاد اصفهان، خبری از جلسۀ نمایش فیلم بگیرم. زاون ماجرای توقیف فیلم را گفت که خوب از یک سو ناراحت شدم و از سوی دیگر خوشحال و مغرور که فیلم بی خاصیت نبوده. خبر توقیف فیلم را به سرعت برق به همدوره ای هایم در اردو دادم و از خودم قهرمانی ساختم که بیا و بنگر. بعد ها زاون حرف مهمی زد. گفت «شماها با این فیلم های شعاری باعث می شوید سانسور به فیلمسازی آماتوری هم وارد شود.» متاسفانه چنین هم شد. چون بعدها دستور صادر شد که پیش از دادن امکانات به بچه ها، فیلمنامه هایشان خوانده و تصویب شود.
پس از سوگ سیاوش، چند تایی فیلم الکی ساختم تا رسیدم به فیلمی که از نظر موضوع و فضا و میزانسن، خیلی بهش امیدوار بودم. " آهنگ سمند " که در شهرکرد فیلمبرداری کردیم و حکایت پیرمردی از نسل دلاوران بختیاری بود که حالا خانه نشین شده و اسبش در طویله بی تابی می کند. فیلمبرداری و نورپردازی فیلم خیلی حرفه ای توسط پرویز حسن پور انجام شد و من خیلی به آینده آن امید داشتم. اما یک اتفاق نادر و احمقانه، باعث شد تا رویاهایم نقش بر آب شود. روی هر ده حلقۀ فیلم 8 میلیمتری، هنگام شستشو در لابراتوار تلویزیون از وسط یک خط افتاده بود که قاب تصویر را دو قسمت می کرد. هیچ کاریش هم نمی شد کرد. به قول عزاداران، با قلبی اندوهناک و روحیه ای افسرده، رها کردم. سال 56، آخرین فیلم 8 میلی متری ام را با عنوان " باب پنجم " بر اساس باب پنجم گلستان سعدی ساختم که بازیگر اولش جوانی بود کارمند امور فوق برنامه دانشگاه که سابقۀ بازیگری در تئاتر هم داشت...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
به هر حال یکی دو جلسه با او و همسرش جهانگیر کوثری صحبت کردیم و قرار شد رخشان و همکار فیلمنامه نویسش فرید مصطفوی، بر مبنای کتاب فیلمنامه ای بنویسند و بعد ها من هم وارد ماجرا شوم و پیشنهاد هایی بدهم. یکی دو ماه گذشت که یک شب رخشان زنگ زد و با اندوه گفت که متاسفانه نمی شود. امکان پذیر نیست. ابتدا خیال کردم با مسئولان امور سینمایی رایزنی کرده و آنها رای اش را زده اند. اما ماجرا چیز دیگری بود. پس از دو ماه کار روی فیلمنامه ، تازه رخشان به این نتیجه رسیده بود که بیش از یک سوم داستان در فضای قبل از انقلاب اتفاق می افتد. آن هم دانشگاه. یکی از زنان داستان هم قهرمان تنیس بوده، یکی دیگرشان، صدای خوبی داشته و اغلب در جمع های دوستانه، آوازی می خوانده و خلاصه این که چنین فضایی در شرایط فعلی، امکان اجرا ندارد و باید به شیوۀ فیلم " نیمه پنهان " تهمینه میلانی، کل فضای دانشگاه را در یک دکۀ روزنامه فروشی خلاصه کرد که نشدنی است. خوب طبیعی است من هم ناراحت شدم. چون رخشان بنی اعتماد فیلمساز توانایی است که می توانست هم به خوبی از پس این داستان برآید و هم مایه اعتبار من می شد. منی که به شکلی خرافی به این نتیجه رسیده ام که در عرصۀ فیلمسازی مطلقا شانس ندارم. وقتی مجموعه اتفاق هایی که در طی سی و پنج شش سال فعالیت در عرصۀ سینما داشته ام را مرور می کنم، به این باور خرافی ایمان پیدا می کنم. از همان اول بگویم، در سال 1353، فیلم کوتاهی ساختم به نام «سوگ سیاوش» که در واقع بر مبنای غمنامه سیاوش در شاهنامه و با الهام از کتابی به همین نان، اثر استاد شاهرخ مسکوب، ساخته شد و دربارۀ یک جوان روشنفکر بود که در مسیر آگاهی بخشیدن به دیگران، کشته می شود و از خون او، درختی تنومند می روید. عنفوان جوانی و دانشجویی بود و فیلم حال و هوایی سیاسی داشت. فیلم در نخستین جشنواره فیلم طوس که به صورت همزمان در تهران و مشهد برگزار می شد، به نمایش درآمد. بخش فیلم در سینما سینه موند (قیام فعلی) اجرا می شد. من البته برای شرکت در اردوی عمران ملی دانشجویان در تبریز بودم و از طریق روزنامه ها، کم و بیش در جریان اخبار قرار می گرفتم. شبی که فیلم من به نمایش در می آید، یک مامور معذور می رود آپاراتخانه، و تنها نسخۀ فیلم را به زور می گیرد و با خود می برد. من که بی خبر بودم به زاون قوکاسیان زنگ زدم که به عنوان رییس سینمای آزاد اصفهان، خبری از جلسۀ نمایش فیلم بگیرم. زاون ماجرای توقیف فیلم را گفت که خوب از یک سو ناراحت شدم و از سوی دیگر خوشحال و مغرور که فیلم بی خاصیت نبوده. خبر توقیف فیلم را به سرعت برق به همدوره ای هایم در اردو دادم و از خودم قهرمانی ساختم که بیا و بنگر. بعد ها زاون حرف مهمی زد. گفت «شماها با این فیلم های شعاری باعث می شوید سانسور به فیلمسازی آماتوری هم وارد شود.» متاسفانه چنین هم شد. چون بعدها دستور صادر شد که پیش از دادن امکانات به بچه ها، فیلمنامه هایشان خوانده و تصویب شود.
پس از سوگ سیاوش، چند تایی فیلم الکی ساختم تا رسیدم به فیلمی که از نظر موضوع و فضا و میزانسن، خیلی بهش امیدوار بودم. " آهنگ سمند " که در شهرکرد فیلمبرداری کردیم و حکایت پیرمردی از نسل دلاوران بختیاری بود که حالا خانه نشین شده و اسبش در طویله بی تابی می کند. فیلمبرداری و نورپردازی فیلم خیلی حرفه ای توسط پرویز حسن پور انجام شد و من خیلی به آینده آن امید داشتم. اما یک اتفاق نادر و احمقانه، باعث شد تا رویاهایم نقش بر آب شود. روی هر ده حلقۀ فیلم 8 میلیمتری، هنگام شستشو در لابراتوار تلویزیون از وسط یک خط افتاده بود که قاب تصویر را دو قسمت می کرد. هیچ کاریش هم نمی شد کرد. به قول عزاداران، با قلبی اندوهناک و روحیه ای افسرده، رها کردم. سال 56، آخرین فیلم 8 میلی متری ام را با عنوان " باب پنجم " بر اساس باب پنجم گلستان سعدی ساختم که بازیگر اولش جوانی بود کارمند امور فوق برنامه دانشگاه که سابقۀ بازیگری در تئاتر هم داشت...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد به هر حال یکی دو جلسه با او و همسرش جهانگیر کوثری صحبت کردیم و قرار شد رخشان و همکار فیلمنامه نویسش فرید مصطفوی، بر مبنای کتاب فیلمنامه ای بنویسند و بعد ها من هم وارد ماجرا شوم و پیشنهاد هایی…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
جهانبخش سلطانی، که پس از انقلاب، تا مدتی جزو بازیگران مطرح سینما و تلویزیون شد. از این فیلم هم بسیار راضی بودم. اما پس از مرحۀ تدوین راهی خدمت سربازی شدم و به زاون سپردم که صداگذاری فیلم را هم انجام دهد. این مرحله آنقدر طول کشید که خورد به انقلاب و فیلم بلاتکلیف و بی سرانجام ماند.
خیال نکنید ماجرا به همین چند فقره بدبیاری ختم می شود. اوایل دهۀ 60، فیلمنامه ای نوشته بودم به نام " شب دراز مصیبت " که در امور سینمایی بنیاد مستضعفان تصویب شد و تا مرحلۀ پیش برآورد هم رفت. اما مدیریت آن بخش تقدیر کرد و کار ما به جایی نرسید. سال 69 نخستین فیلم کوتاه 35 میلی متری ام به نام «باغ» را به تهیه کنندگی وحید نیکخواه آزاد و فرشته طائرپور ساختم که به رغم شرکت در چند جشنواره، عملیات لابراتواری اش به طور کامل انجام نشد. یعنی تیتراژ فیلم قرار بود روی تصویر سوپر شود، که این مرحله را انجام ندادند.خودم هم همت نکردم کار را دنبال کنم و فیلم تقریبا بی سرانجام ماند البته سرمایه گذار اصلی این فیلم که کلا سیصد هزار تومان هزینه برد ٫ بنیاد فارابی بود . روزی در ملاقاتی با سید محمد بهشتی به او گفتم قصد فیلمسازی دارم . او لبخندی زد و گفت مبارک است . پرسیدم چرا خوشحال شدید ؟ گفت " اگر فیلمت خوب از کار درآمد ٫ ما سرمان را بالا می گیریم و می گوییم ٫ همه منتقدان فیلمسازان بدی نیستند . این یکی خوب بود که ما کشفش کردیم . اگر هم بد در آمد ٫ می گوییم منتقدان فیلمسازان خوبی نمی شوند . این یکی که خیلی هم ادعا دارد را ما بی آبرو کردیم . " اگرچه شوخی تلخی بود ولی ٫ بسیار هشدار دهنده هم بود .به هر حال این ذهنیت عمومی وجود دارد که منتقدان سینما ی ایران ٫ هرگز فیلمسازان خوبی از کار در نیامده اند .بیشترین استناد صاحبان این نظریه هم ٫ دو سه فیلم متوسطی است که توسط استاد بزرگمان دکتر هوشنگ کاووسی ساخته شده . ولی به گمان من این موضوع خرافی ٫ ربطی به منتقد بودن یا نبودن ندارد . چون فیلمسازی و نقادی ٫ دو مقوله جدا از یکدگرند .منتقدان کارشناس سینما هستند و مثل دیگر کارشناسان ٫ باید توانایی تشحیص خوب و بد یک فیلم را بر مبنای اصول و دانش سینما داشته باشند . در حالی که فیلمسازی یک فرایند هنری است و به خلاقیت فیلمساز بستگی دارد .نمونه اش موفقیت گروه منتقدان کایه دوسینما در دهه 1950است که با حضور خود در عرصه فیلمسازی سینمای فرانسه و جهان را متحول کردند. . تروفو ٫ گدار ٫ ریوت ٫ شابرول و دیگران که پدید آورنده موج نو در سینمای افسرده فرانسه بودند به هرحال بهشتی از همراهی کوتاهی نکرد اما به گمانم برنده این بازی او بود . چون " باغ " به رغم برخورداری از یک دکوپاژ شسته و روفته ٫ فیلم موفقی از کار در نیامد . عدم موفقیت این فیلم اما باعث سلب اعتماد بهشتی که هنوز هم فکر می کنم بهترین و موفق ترین مدیر فرهنگی و هنری سه دهه اخیر بوده نسبت به من نشد . روزی در ملاقاتی اتفاقی بی آن که به طور مستقیم قصدش را بیان کند ٫ گفت که " حدود ده سال از پیدایش سینمای نوین ما می گذرد ولی من ندیدم یکی از منتقدان یا نویسندگان سینمایی ٫ بردار کتابی در باره چند و چون این سینما بنویسد تا بفهمیم ضعف و قوت ما طی این سال ها چه بوده " احساس کردم به طور غیر مستقیم دارد به من پیشنهاد چنین کاری را می دهد . چندی بعد به او گفتم من حاضرم کتابی در باره تاریخ سینمای پس از انقلاب بنویسم مشروط به این که آزادی عمل داشته باشم . گفت " فقط یک خط قرمز داریم . این که به امام و انقلاب توهین نشود ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
جهانبخش سلطانی، که پس از انقلاب، تا مدتی جزو بازیگران مطرح سینما و تلویزیون شد. از این فیلم هم بسیار راضی بودم. اما پس از مرحۀ تدوین راهی خدمت سربازی شدم و به زاون سپردم که صداگذاری فیلم را هم انجام دهد. این مرحله آنقدر طول کشید که خورد به انقلاب و فیلم بلاتکلیف و بی سرانجام ماند.
خیال نکنید ماجرا به همین چند فقره بدبیاری ختم می شود. اوایل دهۀ 60، فیلمنامه ای نوشته بودم به نام " شب دراز مصیبت " که در امور سینمایی بنیاد مستضعفان تصویب شد و تا مرحلۀ پیش برآورد هم رفت. اما مدیریت آن بخش تقدیر کرد و کار ما به جایی نرسید. سال 69 نخستین فیلم کوتاه 35 میلی متری ام به نام «باغ» را به تهیه کنندگی وحید نیکخواه آزاد و فرشته طائرپور ساختم که به رغم شرکت در چند جشنواره، عملیات لابراتواری اش به طور کامل انجام نشد. یعنی تیتراژ فیلم قرار بود روی تصویر سوپر شود، که این مرحله را انجام ندادند.خودم هم همت نکردم کار را دنبال کنم و فیلم تقریبا بی سرانجام ماند البته سرمایه گذار اصلی این فیلم که کلا سیصد هزار تومان هزینه برد ٫ بنیاد فارابی بود . روزی در ملاقاتی با سید محمد بهشتی به او گفتم قصد فیلمسازی دارم . او لبخندی زد و گفت مبارک است . پرسیدم چرا خوشحال شدید ؟ گفت " اگر فیلمت خوب از کار درآمد ٫ ما سرمان را بالا می گیریم و می گوییم ٫ همه منتقدان فیلمسازان بدی نیستند . این یکی خوب بود که ما کشفش کردیم . اگر هم بد در آمد ٫ می گوییم منتقدان فیلمسازان خوبی نمی شوند . این یکی که خیلی هم ادعا دارد را ما بی آبرو کردیم . " اگرچه شوخی تلخی بود ولی ٫ بسیار هشدار دهنده هم بود .به هر حال این ذهنیت عمومی وجود دارد که منتقدان سینما ی ایران ٫ هرگز فیلمسازان خوبی از کار در نیامده اند .بیشترین استناد صاحبان این نظریه هم ٫ دو سه فیلم متوسطی است که توسط استاد بزرگمان دکتر هوشنگ کاووسی ساخته شده . ولی به گمان من این موضوع خرافی ٫ ربطی به منتقد بودن یا نبودن ندارد . چون فیلمسازی و نقادی ٫ دو مقوله جدا از یکدگرند .منتقدان کارشناس سینما هستند و مثل دیگر کارشناسان ٫ باید توانایی تشحیص خوب و بد یک فیلم را بر مبنای اصول و دانش سینما داشته باشند . در حالی که فیلمسازی یک فرایند هنری است و به خلاقیت فیلمساز بستگی دارد .نمونه اش موفقیت گروه منتقدان کایه دوسینما در دهه 1950است که با حضور خود در عرصه فیلمسازی سینمای فرانسه و جهان را متحول کردند. . تروفو ٫ گدار ٫ ریوت ٫ شابرول و دیگران که پدید آورنده موج نو در سینمای افسرده فرانسه بودند به هرحال بهشتی از همراهی کوتاهی نکرد اما به گمانم برنده این بازی او بود . چون " باغ " به رغم برخورداری از یک دکوپاژ شسته و روفته ٫ فیلم موفقی از کار در نیامد . عدم موفقیت این فیلم اما باعث سلب اعتماد بهشتی که هنوز هم فکر می کنم بهترین و موفق ترین مدیر فرهنگی و هنری سه دهه اخیر بوده نسبت به من نشد . روزی در ملاقاتی اتفاقی بی آن که به طور مستقیم قصدش را بیان کند ٫ گفت که " حدود ده سال از پیدایش سینمای نوین ما می گذرد ولی من ندیدم یکی از منتقدان یا نویسندگان سینمایی ٫ بردار کتابی در باره چند و چون این سینما بنویسد تا بفهمیم ضعف و قوت ما طی این سال ها چه بوده " احساس کردم به طور غیر مستقیم دارد به من پیشنهاد چنین کاری را می دهد . چندی بعد به او گفتم من حاضرم کتابی در باره تاریخ سینمای پس از انقلاب بنویسم مشروط به این که آزادی عمل داشته باشم . گفت " فقط یک خط قرمز داریم . این که به امام و انقلاب توهین نشود ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد جهانبخش سلطانی، که پس از انقلاب، تا مدتی جزو بازیگران مطرح سینما و تلویزیون شد. از این فیلم هم بسیار راضی بودم. اما پس از مرحۀ تدوین راهی خدمت سربازی شدم و به زاون سپردم که صداگذاری فیلم را…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... " قراردادی بسته شد و شروع کردم به جمع آوری منابع و ماخذ و یک سالی طول کشید تا کتاب آماده چاپ شد و اسمش را هم گذاشتم " در حضور سینما "که انتشارت فارابی منتشر و به گمان برخی کتاب خوبی هم شد . تا این جا این تنها کتابی است که در باره سیر تحولات سینمای پس از انقلاب نوشته شده و انصافا هم بهشتی به وعده اش عمل کرد و هیچ دخالتی در محتوای آن از سوی هیچ کس صورت نگرفت . هرچند وقتی کتاب د رآمد که دیگر او مدیر عامل فارابی نبود خوب یا بد ٫ کتاب در بر گیرنده نگاه و ذهنیت آن سال های من در باره سینمای آن روزگار است .می دانیم کهآن سال ها فارابی مرکز ثقل همه فعالیت های سینمایی بود . از امور نرم افزاری گرفته تا بخش سخت افزاری اش و بهشتی خود به تنهایی نقش مدیر اصلی سینما را بر عهده داشت . و هر تصمیمی می گرفت همه مسئولان قانونی سینما ٫ باید می پذیرفتند . او طی ده سالی که بر این نهاد مدیریت کرد ٫ نقش مهمی در کشف و معرفی یا ارتقاء جایگاه فیلمسازان جوان داشت .سینما گرانی مثل کیانوش عیاری ٫ مسعود جعفری جوزانی ٫ علیرضا رئیسیان ٫ علی ژکان ٫اصغر هاشمی ٫ از کشفیات او و ایجاد تحول در نگاه و جهت گیری فیلمسازانی مثل مخملباف و حاتمی کیا هم ٫ از جمله جاذبه ای مدیریتی وی بود . سال 1371 ٫ یعنی یک سال مانده به پایان عمر مدیریتی او بر فارابی ٫ مجله فیلم تصمیم گرفت گفتگوی مفصلی در باره اوضاع و احوال سینما در آن سال ها با بهشتی انجام دهد . من و گلمکانی برای این امر مهم انتخاب شدیم . این گفتگو طی سه جلسه طولانی در دفتر بهشتی انجام شد و او برای اولین بار در باره برخی فیلمسازان با صراحت اظهار نظر کرد و گفت که چه کسانی را قبول دارد و چه کسانی را فیلمساز نمی داند . تا آن جا که گفت " همان امکاناتی که در اختیار مخملباف و حاتمی کیا و دیگر بچه های مذهبی قرار داده ایم ٫ در اختیار کسانی مثل جمال شورجه ٫ رحیم رحیم پور و دیگران هم قرار گرفته ولی لابد جنم واستعداد لازم را برای رشد ندارند که چیزی نشدند . " واز این دست حرف های صریح که تا آن روز کسی از زبان یک مسئول سینمایی نشنیده بود .متن این گفتگو را من تنظیم کردم و پس از حروف چینی برای حک و اصلاح برای بهشتی فرستادیم ومدتی معطل جواب ماندیم تا این که خبر داد " چاپ این گفتگو ٫ فعلا به صلاح نیست " و حتی متن حروفچینی شده را هم بر نگرداند . آن روز ها هنوز کامپیو تر وارد حوزه حروچینی نشده بود و نمی شد نسخه دیگری از یک متن تایپ شده تهیه کرد و بهشتی این را می دانست .هنوز هم معتقدم آن گفتگو می توانست باعث تحولی اساسی در سینمای ایران بشود .
در همان سال ، فیلمنامه ای نوشتم با عنوان «راز گنجینه» که حال و هوای خاطرات دوران کودکی ام را داشت. سال های قصه های مجید و فیلم هایی از این دست بود که بعد ها کیومرث پوراحمد، به آن ها فیلمهای «خاک و خلی» لقب داد. این فیلمنامه طبق رسم آن سال ها در بخش فرهنگی بنیاد سینمایی فارابی به تصویب رسید و رفت برای دریافت پروانه ساخت به کارگردانی خودم. به عنوان نمونه کار، فیلم "باغ " را ارائه کردم که پذیرفته و مجوز کارگردانی صادر شد. فریدون جیرانی که پس از شکست فیلم اولش " صعود "، حال و روز خوبی نداشت، خبردار شد که من فیلمنامه تصویب شده ای دارم و مجوز کارگردانی هم گرفته ام و چه و چه. در این گیرودار، محمد جعفری، همکار منتقدمان که یک فیلم کودک و نوجوان هم به نام " اتل متل توتوله " ساخته بود، آمد سراغم که فیلمنامه را بخرد به مبلغ سیصد هزار تومان که با آن پول می شد یک اتومبیل پیکان دست دوم تمیز خرید. وسوسه شدم و گفتم باشد. قرار و مداری گذاشتیم که جیرانی خبردار شد و هیجان زده آمد سراغم که " این چه کار احمقانه ای است؟ تو مجوز کارگردانی گرفته ای. من برایت تهیه کننده پیدا کرده ام " و خلاصه آنقدر گفت که به محمد جعفری جواب رد دادم و منتظر اقدامات عاجل جیرانی ماندم...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... " قراردادی بسته شد و شروع کردم به جمع آوری منابع و ماخذ و یک سالی طول کشید تا کتاب آماده چاپ شد و اسمش را هم گذاشتم " در حضور سینما "که انتشارت فارابی منتشر و به گمان برخی کتاب خوبی هم شد . تا این جا این تنها کتابی است که در باره سیر تحولات سینمای پس از انقلاب نوشته شده و انصافا هم بهشتی به وعده اش عمل کرد و هیچ دخالتی در محتوای آن از سوی هیچ کس صورت نگرفت . هرچند وقتی کتاب د رآمد که دیگر او مدیر عامل فارابی نبود خوب یا بد ٫ کتاب در بر گیرنده نگاه و ذهنیت آن سال های من در باره سینمای آن روزگار است .می دانیم کهآن سال ها فارابی مرکز ثقل همه فعالیت های سینمایی بود . از امور نرم افزاری گرفته تا بخش سخت افزاری اش و بهشتی خود به تنهایی نقش مدیر اصلی سینما را بر عهده داشت . و هر تصمیمی می گرفت همه مسئولان قانونی سینما ٫ باید می پذیرفتند . او طی ده سالی که بر این نهاد مدیریت کرد ٫ نقش مهمی در کشف و معرفی یا ارتقاء جایگاه فیلمسازان جوان داشت .سینما گرانی مثل کیانوش عیاری ٫ مسعود جعفری جوزانی ٫ علیرضا رئیسیان ٫ علی ژکان ٫اصغر هاشمی ٫ از کشفیات او و ایجاد تحول در نگاه و جهت گیری فیلمسازانی مثل مخملباف و حاتمی کیا هم ٫ از جمله جاذبه ای مدیریتی وی بود . سال 1371 ٫ یعنی یک سال مانده به پایان عمر مدیریتی او بر فارابی ٫ مجله فیلم تصمیم گرفت گفتگوی مفصلی در باره اوضاع و احوال سینما در آن سال ها با بهشتی انجام دهد . من و گلمکانی برای این امر مهم انتخاب شدیم . این گفتگو طی سه جلسه طولانی در دفتر بهشتی انجام شد و او برای اولین بار در باره برخی فیلمسازان با صراحت اظهار نظر کرد و گفت که چه کسانی را قبول دارد و چه کسانی را فیلمساز نمی داند . تا آن جا که گفت " همان امکاناتی که در اختیار مخملباف و حاتمی کیا و دیگر بچه های مذهبی قرار داده ایم ٫ در اختیار کسانی مثل جمال شورجه ٫ رحیم رحیم پور و دیگران هم قرار گرفته ولی لابد جنم واستعداد لازم را برای رشد ندارند که چیزی نشدند . " واز این دست حرف های صریح که تا آن روز کسی از زبان یک مسئول سینمایی نشنیده بود .متن این گفتگو را من تنظیم کردم و پس از حروف چینی برای حک و اصلاح برای بهشتی فرستادیم ومدتی معطل جواب ماندیم تا این که خبر داد " چاپ این گفتگو ٫ فعلا به صلاح نیست " و حتی متن حروفچینی شده را هم بر نگرداند . آن روز ها هنوز کامپیو تر وارد حوزه حروچینی نشده بود و نمی شد نسخه دیگری از یک متن تایپ شده تهیه کرد و بهشتی این را می دانست .هنوز هم معتقدم آن گفتگو می توانست باعث تحولی اساسی در سینمای ایران بشود .
در همان سال ، فیلمنامه ای نوشتم با عنوان «راز گنجینه» که حال و هوای خاطرات دوران کودکی ام را داشت. سال های قصه های مجید و فیلم هایی از این دست بود که بعد ها کیومرث پوراحمد، به آن ها فیلمهای «خاک و خلی» لقب داد. این فیلمنامه طبق رسم آن سال ها در بخش فرهنگی بنیاد سینمایی فارابی به تصویب رسید و رفت برای دریافت پروانه ساخت به کارگردانی خودم. به عنوان نمونه کار، فیلم "باغ " را ارائه کردم که پذیرفته و مجوز کارگردانی صادر شد. فریدون جیرانی که پس از شکست فیلم اولش " صعود "، حال و روز خوبی نداشت، خبردار شد که من فیلمنامه تصویب شده ای دارم و مجوز کارگردانی هم گرفته ام و چه و چه. در این گیرودار، محمد جعفری، همکار منتقدمان که یک فیلم کودک و نوجوان هم به نام " اتل متل توتوله " ساخته بود، آمد سراغم که فیلمنامه را بخرد به مبلغ سیصد هزار تومان که با آن پول می شد یک اتومبیل پیکان دست دوم تمیز خرید. وسوسه شدم و گفتم باشد. قرار و مداری گذاشتیم که جیرانی خبردار شد و هیجان زده آمد سراغم که " این چه کار احمقانه ای است؟ تو مجوز کارگردانی گرفته ای. من برایت تهیه کننده پیدا کرده ام " و خلاصه آنقدر گفت که به محمد جعفری جواب رد دادم و منتظر اقدامات عاجل جیرانی ماندم...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... " قراردادی بسته شد و شروع کردم به جمع آوری منابع و ماخذ و یک سالی طول کشید تا کتاب آماده چاپ شد و اسمش را هم گذاشتم " در حضور سینما "که انتشارت فارابی منتشر و به گمان برخی کتاب خوبی هم شد…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... روزی در کافه نادری قرار گذاشتیم که پیش نویس قرارداد را بیاورد و من امضا کنم. طبق این پیش نویس، من بابت کارگردانی و فیلمنامه، دو میلیون تومان دریافت می کردم که رقم کمی بود. ولی ظاهرا به کار اول ، بیش از این هم نمی دادند. پیش نویس را امضا کردم. اما جیرانی یک شرط هم گذاشت که در قرارداد نمی آمد اما به لحاظ اخلاقی من باید انجامش می دادم. شرط این بود که نصف این مبلغ یعنی یک میلیون تومان به او پرداخته شود. ابتدا خیال کردم شوخی می کند ولی دیدم، خیر، قضیه جدی است. و بعد رفت سر روضه خوانی که تو می دانی اوضاع مالی من اصلا خوب نیست و فشار اقتصادی دارم تا حدی که تصمیم گرفته ام زن و بجه ام را بفرستم زادگاهم تربت حیدریه و ... . آنقدر نک و ناله کرد که گفتم باشد. قسم و آیه داد که کسی نفهمد که گفتم باشد. بعدها فهمیدم که قرار بود تهیه کننده فیلم تعاونی فیلمسازان باشد که رفقای جیرانی و خودش عضو آن بودند. هر چه بود، این فیلم بلاتکلیف ماند. محمد جعفری هم رفت سراغ فیلمی دیگر و سر ما بی کلاه ماند. از این جا رانده و از آن جا مانده.می دانیم کهآن سال ها فارابی مرکز ثقل همه فعالیت های سینمایی بود . از امور نرم افزاری گرفته تا بخش سخت افزاری اش و بهشتی خود به تنهایی نقش مدیر اصلی سینما را بر عهده داشت . و هر تصمیمی می گرفت همه مسئولان قانونی سینما ٫ باید می پذیرفتند . او طی ده سالی که بر این نهاد مدیریت کرد ٫ نقش مهمی در کشف و معرفی یا ارتقاء جایگاه فیلمسازان جوان داشت .سینما گرانی مثل کیانوش عیاری ٫ مسعود جعفری جوزانی ٫ علیرضا رئیسیان ٫ علی ژکان ٫اصغر هاشمی ٫ از کشفیات او و ایجاد تحول در نگاه و جهت گیری فیلمسازانی مثل مخملباف و حاتی کیا هم ٫ از جمله جاذبه ای مدیریتی وی بود .
کار بعدی، نگارش فیلمنامه " ایلیا نقاش جوان " بر مبنای طرحی از وحید نیکخواه آزاد بود که بعد ها خبردار شدم اصل این ایده مال محمد رضا سرهنگی بوده و نیکخواه که به دلایلی سرهنگی و چند نفر دیگر زیر پر و بالش قرار داده بودند، بی آنکه از سرهنگی اجازه بگیرد، آن را مال خود کرده بود. اما نگارش فیلمنامه به من سپرده شد که نتیجۀ کار هم راضی کننده از کار درآمد و رفت برای ساخت. ابوالحسن داوودی که پس از دریافت جایزه از جشنواره اصفهان برای فیلم " سفر جادویی "حالا دیگر فیلمساز مطرحی شده بود، آن را کارگردانی کرد و برای نخستین بار در جشنوارۀ اصفهان به نمایش درآمد که پیشتر شرحش آمده. فیلمی که به غضب برخی منتقد نماها گرفتار شد و در محاق ماند. تا سال ها بعد، داوودی معتقد بود که این بهترین فیلم اوست.اما " ایلیا نقاش جوان "هم سر زا رفت و امکان حیات طبیعی به دست نیاورد.
باید به این مجموعه سناریوی اولیۀ فیلم " دندان مار" کیمیایی را که به رغم توافق جمعی بر سر این که یکی از بهترین آثار پس از انقلاب اوست و به دستوری، از تداوم نمایش آن جلوگیری به عمل آمد، اضافه کنم. پس از آن تا مدتها فکر ساختن فیلم را از سر به در کردم و همچنان پیگیر کار مطبوعاتی ام شدم.اما وسوسه فیلمسازی ٫ همچنان پر قوت باقی ماند...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... روزی در کافه نادری قرار گذاشتیم که پیش نویس قرارداد را بیاورد و من امضا کنم. طبق این پیش نویس، من بابت کارگردانی و فیلمنامه، دو میلیون تومان دریافت می کردم که رقم کمی بود. ولی ظاهرا به کار اول ، بیش از این هم نمی دادند. پیش نویس را امضا کردم. اما جیرانی یک شرط هم گذاشت که در قرارداد نمی آمد اما به لحاظ اخلاقی من باید انجامش می دادم. شرط این بود که نصف این مبلغ یعنی یک میلیون تومان به او پرداخته شود. ابتدا خیال کردم شوخی می کند ولی دیدم، خیر، قضیه جدی است. و بعد رفت سر روضه خوانی که تو می دانی اوضاع مالی من اصلا خوب نیست و فشار اقتصادی دارم تا حدی که تصمیم گرفته ام زن و بجه ام را بفرستم زادگاهم تربت حیدریه و ... . آنقدر نک و ناله کرد که گفتم باشد. قسم و آیه داد که کسی نفهمد که گفتم باشد. بعدها فهمیدم که قرار بود تهیه کننده فیلم تعاونی فیلمسازان باشد که رفقای جیرانی و خودش عضو آن بودند. هر چه بود، این فیلم بلاتکلیف ماند. محمد جعفری هم رفت سراغ فیلمی دیگر و سر ما بی کلاه ماند. از این جا رانده و از آن جا مانده.می دانیم کهآن سال ها فارابی مرکز ثقل همه فعالیت های سینمایی بود . از امور نرم افزاری گرفته تا بخش سخت افزاری اش و بهشتی خود به تنهایی نقش مدیر اصلی سینما را بر عهده داشت . و هر تصمیمی می گرفت همه مسئولان قانونی سینما ٫ باید می پذیرفتند . او طی ده سالی که بر این نهاد مدیریت کرد ٫ نقش مهمی در کشف و معرفی یا ارتقاء جایگاه فیلمسازان جوان داشت .سینما گرانی مثل کیانوش عیاری ٫ مسعود جعفری جوزانی ٫ علیرضا رئیسیان ٫ علی ژکان ٫اصغر هاشمی ٫ از کشفیات او و ایجاد تحول در نگاه و جهت گیری فیلمسازانی مثل مخملباف و حاتی کیا هم ٫ از جمله جاذبه ای مدیریتی وی بود .
کار بعدی، نگارش فیلمنامه " ایلیا نقاش جوان " بر مبنای طرحی از وحید نیکخواه آزاد بود که بعد ها خبردار شدم اصل این ایده مال محمد رضا سرهنگی بوده و نیکخواه که به دلایلی سرهنگی و چند نفر دیگر زیر پر و بالش قرار داده بودند، بی آنکه از سرهنگی اجازه بگیرد، آن را مال خود کرده بود. اما نگارش فیلمنامه به من سپرده شد که نتیجۀ کار هم راضی کننده از کار درآمد و رفت برای ساخت. ابوالحسن داوودی که پس از دریافت جایزه از جشنواره اصفهان برای فیلم " سفر جادویی "حالا دیگر فیلمساز مطرحی شده بود، آن را کارگردانی کرد و برای نخستین بار در جشنوارۀ اصفهان به نمایش درآمد که پیشتر شرحش آمده. فیلمی که به غضب برخی منتقد نماها گرفتار شد و در محاق ماند. تا سال ها بعد، داوودی معتقد بود که این بهترین فیلم اوست.اما " ایلیا نقاش جوان "هم سر زا رفت و امکان حیات طبیعی به دست نیاورد.
باید به این مجموعه سناریوی اولیۀ فیلم " دندان مار" کیمیایی را که به رغم توافق جمعی بر سر این که یکی از بهترین آثار پس از انقلاب اوست و به دستوری، از تداوم نمایش آن جلوگیری به عمل آمد، اضافه کنم. پس از آن تا مدتها فکر ساختن فیلم را از سر به در کردم و همچنان پیگیر کار مطبوعاتی ام شدم.اما وسوسه فیلمسازی ٫ همچنان پر قوت باقی ماند...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... روزی در کافه نادری قرار گذاشتیم که پیش نویس قرارداد را بیاورد و من امضا کنم. طبق این پیش نویس، من بابت کارگردانی و فیلمنامه، دو میلیون تومان دریافت می کردم که رقم کمی بود. ولی ظاهرا به…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... سال 82 به پیشنهاد مدیر کل وقت دفتر تکنولوژی اموزشی و دبیر جشنوارۀ بین المللی رشد،رحمت اله محرابی موظف شدم فیلم کوتاهی با مظمون گفتگوی تمدنها بسازم. طرحی در ذهن داشتم که آن را با علیرضا معتمدی منتقد ؟؟؟؟؟؟ [روزنامهنگار] جوان و خوش قریحۀ اصفهانی در میان گذاشتم که تبدیل به فیلمنامۀ بلندی شد. حکایت یک دزد که تحت تعقیب پلیس قرار می گیرد، وارد مدرسه ای می شود و ناچار عده ای از بچه های مدرسه را به گروگان می گیرد. این فیلمنامه، مدیر کل را تحریک یا تشویق کرد برای تولید یک فیلم بلند. ظاهرا از سوی وزیر وقت آموزش و پرورش، تاکید شده بود حتما فیلم با این موضوع ساخته شود ولی یک فیلم کوتاه . مدتی طول کشید تامحرابی توانست مقامات را راضی کند به جای فیلم کوتاه، یک فیلم بلند بسازند که قابلیت نمایش در مدارس کشور را داشته باشد. پیشنهاد مدیر کل این بود که تولید و تهیه آن را به بخش خصوصی واگذار کند که نیاز به چک و چانه داشت. در این فاصله، وحید نیکخواه آزاد که حالا دیگر چند سالی بود میانه همکاری شان با فرشته طائرپور به هم خورده بود، دور از چشم من رفته بود سراغ مدیرکل که تهیه کننده مناسب برای این فیلم محمد رضا سرهنگی است و به تعبیر اهل سودا و سیاست، طائرپور را دور زد و به هر حال با سرهنگی قرارداد بسته و قرار شد من هم مرخصی بدون حقوق بگیرم و خارج از اداره با سرهنگی قرارداد ببندم. برآورد اولیۀ فیلم نود میلیون تومان بود که به گمان من اندکی زیاد بود. قرار شد من در ازای فیلمنامه و کارگردانی 6 میلیون تومان دستمزد بگیرم. در طول اسفند ماه 80، بکوب مشغول فیلمبرداری شدیم و کار با سرعت بالایی پیش می رفت و سرهنگی مدام یادآوری می کرد که قبل از تعطیلات عید تمامش کنیم. چون اگر بیفتد آن طرف عید، دوباره باید قرارداد ببندد و از این حرفها که من ساده دل هم باور می کردم و روزی هفت هشت ساعت مداوم کار می کردیم. تا فیلم طی بیست و شش روز کاری، تمام شد. در حالی که هنوز دستمزدی نگرفته بودم. سرهنگی گفت شب عید است و پول نیاز نداری؟ گفتم چرا. و پانصد هزار تومان علی الحساب گرفتم. چون گفته بودم که دستمزدم را یک جا می خواهم. یک جا یعنی زمانی که فیلم آماده نمایش شد. از اواخر فروردین 83 ، فیلم وارد مرحلۀ تدوین و صدا گذاری شد. در میان راه بودیم که سرهنگی سکته کرد و از این جهان رخت بربست. یادش گرامی، اما نمی دانم چرا چند سال آخر عمرش، این قدر حرص مال اندوزی برش داشته بود. یک بار همین شیوه او را به خاک سیاه نشانده بود. زمانی که مجموعۀ ارزشمند «کودکان سرزمین ایران» را برای شبکۀ دو تلویزیون تولید کرد که از قضا من هم یک قسمت آن را ساختم، آنقدر رفت تلویزیون اصلاح برآورد کرد که بالاخره، مدیر گروه کودک شبکه یعنی محمد مهدی عسگرپور، جلویش ایستاد و او ماند با کلی بدهی. هر چه از تلویزیون می گرفت را خرج خودنمایی یا به رخ کشیدن می کرد. دعوت مداوم از عده ای شامل فیلمساز، منتقد و مدیران تلویزیون به دفترش و نمایش چند فیلم از آن مجموعه. ناهار و شام و پذیرایی های مفصل، گاه هنگام ناهار در آشپزخانۀ دفترش، جای سوزن انداختن نبود. در زندگی خصوصی اش هم تحولاتی به وجود امده بود. و خلاصه این که هی از تلویزیون پول می گرفت و به جای تولید، خرج حاشیه می کرد. وقتی جلوی ادامۀ کار آن مجموعه ارزشمند به دلایل محتوایی گرفته شد، سرهنگی به خاک سیاه نشست. همسرش با یک دختر خردسال از او جدا شد و سرهنگی شد مستاجر خانه دایی مرحومش...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... سال 82 به پیشنهاد مدیر کل وقت دفتر تکنولوژی اموزشی و دبیر جشنوارۀ بین المللی رشد،رحمت اله محرابی موظف شدم فیلم کوتاهی با مظمون گفتگوی تمدنها بسازم. طرحی در ذهن داشتم که آن را با علیرضا معتمدی منتقد ؟؟؟؟؟؟ [روزنامهنگار] جوان و خوش قریحۀ اصفهانی در میان گذاشتم که تبدیل به فیلمنامۀ بلندی شد. حکایت یک دزد که تحت تعقیب پلیس قرار می گیرد، وارد مدرسه ای می شود و ناچار عده ای از بچه های مدرسه را به گروگان می گیرد. این فیلمنامه، مدیر کل را تحریک یا تشویق کرد برای تولید یک فیلم بلند. ظاهرا از سوی وزیر وقت آموزش و پرورش، تاکید شده بود حتما فیلم با این موضوع ساخته شود ولی یک فیلم کوتاه . مدتی طول کشید تامحرابی توانست مقامات را راضی کند به جای فیلم کوتاه، یک فیلم بلند بسازند که قابلیت نمایش در مدارس کشور را داشته باشد. پیشنهاد مدیر کل این بود که تولید و تهیه آن را به بخش خصوصی واگذار کند که نیاز به چک و چانه داشت. در این فاصله، وحید نیکخواه آزاد که حالا دیگر چند سالی بود میانه همکاری شان با فرشته طائرپور به هم خورده بود، دور از چشم من رفته بود سراغ مدیرکل که تهیه کننده مناسب برای این فیلم محمد رضا سرهنگی است و به تعبیر اهل سودا و سیاست، طائرپور را دور زد و به هر حال با سرهنگی قرارداد بسته و قرار شد من هم مرخصی بدون حقوق بگیرم و خارج از اداره با سرهنگی قرارداد ببندم. برآورد اولیۀ فیلم نود میلیون تومان بود که به گمان من اندکی زیاد بود. قرار شد من در ازای فیلمنامه و کارگردانی 6 میلیون تومان دستمزد بگیرم. در طول اسفند ماه 80، بکوب مشغول فیلمبرداری شدیم و کار با سرعت بالایی پیش می رفت و سرهنگی مدام یادآوری می کرد که قبل از تعطیلات عید تمامش کنیم. چون اگر بیفتد آن طرف عید، دوباره باید قرارداد ببندد و از این حرفها که من ساده دل هم باور می کردم و روزی هفت هشت ساعت مداوم کار می کردیم. تا فیلم طی بیست و شش روز کاری، تمام شد. در حالی که هنوز دستمزدی نگرفته بودم. سرهنگی گفت شب عید است و پول نیاز نداری؟ گفتم چرا. و پانصد هزار تومان علی الحساب گرفتم. چون گفته بودم که دستمزدم را یک جا می خواهم. یک جا یعنی زمانی که فیلم آماده نمایش شد. از اواخر فروردین 83 ، فیلم وارد مرحلۀ تدوین و صدا گذاری شد. در میان راه بودیم که سرهنگی سکته کرد و از این جهان رخت بربست. یادش گرامی، اما نمی دانم چرا چند سال آخر عمرش، این قدر حرص مال اندوزی برش داشته بود. یک بار همین شیوه او را به خاک سیاه نشانده بود. زمانی که مجموعۀ ارزشمند «کودکان سرزمین ایران» را برای شبکۀ دو تلویزیون تولید کرد که از قضا من هم یک قسمت آن را ساختم، آنقدر رفت تلویزیون اصلاح برآورد کرد که بالاخره، مدیر گروه کودک شبکه یعنی محمد مهدی عسگرپور، جلویش ایستاد و او ماند با کلی بدهی. هر چه از تلویزیون می گرفت را خرج خودنمایی یا به رخ کشیدن می کرد. دعوت مداوم از عده ای شامل فیلمساز، منتقد و مدیران تلویزیون به دفترش و نمایش چند فیلم از آن مجموعه. ناهار و شام و پذیرایی های مفصل، گاه هنگام ناهار در آشپزخانۀ دفترش، جای سوزن انداختن نبود. در زندگی خصوصی اش هم تحولاتی به وجود امده بود. و خلاصه این که هی از تلویزیون پول می گرفت و به جای تولید، خرج حاشیه می کرد. وقتی جلوی ادامۀ کار آن مجموعه ارزشمند به دلایل محتوایی گرفته شد، سرهنگی به خاک سیاه نشست. همسرش با یک دختر خردسال از او جدا شد و سرهنگی شد مستاجر خانه دایی مرحومش...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... سال 82 به پیشنهاد مدیر کل وقت دفتر تکنولوژی اموزشی و دبیر جشنوارۀ بین المللی رشد،رحمت اله محرابی موظف شدم فیلم کوتاهی با مظمون گفتگوی تمدنها بسازم. طرحی در ذهن داشتم که آن را با علیرضا…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... یک اتاق از دفتر محمد رضا اصلانی در خیابان تخت جمشید هم شد محل کارش. یعنی در واقع شد انبار وسایلش. تولید این فیلم می توانست سرآغازی باشد برای حرکت دوبارۀ او که حالا دیگر گرگ باران خورده شده بود. به دستیار و مشاورم، به مدیر تولید و به همۀ عوامل سپرده بود که تا حد امکان جلوی هزینه ها را بگیرند. به ویژه در مرحلۀ بازنویسی نهایی فیلمنامه به طور محسوسی متوجه شدم که دستیار و مشاورم که بازنویسی را با هم انجام می دادیم، دائم یادآوری می کنند که این یا آن سکانس،مشگل اجرایی دارد، آن جا نیاز به سیاهی لشکر زیادی داریم و خلاصه آن قدر از دشواری های اجرا گفت که ناچار فیلمنامه را هرس کردیم و شد آن چیزی که شد. اما یک تغییر مهم را خودم پایش ایستادم. این که شخصیت محوری فیلم به جای دزد، یک هنرمند افغانی باشد. کارگردان و بازیگر تلویزیون و سینما در شهر بلخ که پس از ظهور طالبان بدون در دست داشتن هیچ مدرکی ، به ایران گریخته است. این نکته از یک ماجرای واقعی الهام گرفته شده بود.
ماجرا از این قرار بود که در نیمه دوم دهه 1370 مسئولان تصمیم گرفتند ساختمان دو طبقه دفتر تکنولوژی را به سه طبقه تبدیل و تغییرات اساسی در آن ایجاد کنند . چند ماهی گرفتار سرو صدا و خاک و شن و گچ و ماسه و تیرآهن بودیم . طبق معمول ، همه کارگران هم افغانی بودند . در میان کارگران پیرمردی خوش اخلاق هم بود که به همه سلام می کرد و احترام می گذاشت .روزی به اتقاق یکی از همکاران از کنار پیرمرد، که مشغول سرند کردن ماسه بود، می گذشتیم که دیدم غزلی از حافظ را زمزمه می کند . لحظه ای مکث کردم و برگشتم طرف او و گفتم: «شعر حافظ می خوانی مگر حافظ را می شناسی؟» قد راست کرد و در حالی که عرق چهره اش را با دامن لباس بلند افغانیاش پاک می کرد جواب داد: «بله که می شناسم . حافظ ، سعدی ، فردوسی ، خیام ، ناصر خسرو و ...»؛ پرسیدم: « از کجا می شناسی؟» پوزخندی زد و گفت: «من استاد ادبیات دانشگاه کابل بودم قبل از طالب ها» و توضیح داد که ناچار به فرار شده و همه چیزش در آن جا مانده از جمله مدارک تحصیلیاش و حالا ناچار است کارگری کند و اشاره کرد که عده قابل توجهی از افغانی های مقیم ایران در سرزمین خود پزشک و مهندس و استاد دانشگاه بوده اند اما چون مدركي در دست ندارند، ناچارند کارگری کنند. این اتفاق باعث شد شخصیت اصلی فیلم که پیشتر یک دله دزد بود، به یک هنرمند افغانی تغییر ماهیت بدهد .
با مرگ زود هنگام سرهنگی، فیلم «من بن لادن نیستم» دچار بلاتکلیفی عجیبی شد. سرهنگی تمام بودجه فیلم را دریافت کرده و تنها نیمی از آن را هزینه تولید کرده و نیم دیگر را صرف اجاره یک دفتر بزرگ با امکانات خوب کرده و بقیه را به حساب شخصی اش واریز کرد ه بود . در این فاصله، همسر مطلقه او با مشاورت خواهرش هایده قریشی که زمانی مدیر تولید مجموعه "کودکان سرزمین ایران " هم بود، با سرعت سرسام آوری، ماجرای دارايی سرهنگی را زیر نظر اداره سرپرستی قوه قضاییه قرار دادند و همسرش شد قیم دخترش، یعنی دختر سرهنگی، که تنها وارث او بود. بنابراین برخی طلبکاران او از جمله من ، فرهاد مهرانفر و دیگر کسانی که بر اثر همکاری چندین ساله با سرهنگی، حساب و کتاب هایی داشتند ٫ اسير اداره سر پرستی شدند و عملاً چیزی دست ماها را نگرفت . یعنی دستمزد من برای این فیلم پرداخت نشد. اما این ها مهم نبود. به هر مصیبتی بود فیلم آماده شد و مدیر کل دفتر تکنولوژی تصمیم گرفت آن را که به شیوه دیویکم فیلمبرداری شده بود، به کپی 35 میلیمتری تبدیل کندکه شد، و پس از شرکت در جشنواره کودک اصفهان در سال 83 و و دریافت جایزه بهترین کارگردانی از سوی داوران " مجمع سینمای کودک و نوجوان " و شرکت در جشنواره فجر سال 84، نوبت به اکران آن رسید که آن هم سپرده شد به دفتر تازه تاسیسی به نام «پخش آبی» که به همت گروهی از دست اندرکاران سینمای کودک و نوجوان از جمله خودم و به مدیر عاملی امیر سمواتی، تاسیس شد و اولین فیلمی که پخش کرد، همین فیلم بود…ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... یک اتاق از دفتر محمد رضا اصلانی در خیابان تخت جمشید هم شد محل کارش. یعنی در واقع شد انبار وسایلش. تولید این فیلم می توانست سرآغازی باشد برای حرکت دوبارۀ او که حالا دیگر گرگ باران خورده شده بود. به دستیار و مشاورم، به مدیر تولید و به همۀ عوامل سپرده بود که تا حد امکان جلوی هزینه ها را بگیرند. به ویژه در مرحلۀ بازنویسی نهایی فیلمنامه به طور محسوسی متوجه شدم که دستیار و مشاورم که بازنویسی را با هم انجام می دادیم، دائم یادآوری می کنند که این یا آن سکانس،مشگل اجرایی دارد، آن جا نیاز به سیاهی لشکر زیادی داریم و خلاصه آن قدر از دشواری های اجرا گفت که ناچار فیلمنامه را هرس کردیم و شد آن چیزی که شد. اما یک تغییر مهم را خودم پایش ایستادم. این که شخصیت محوری فیلم به جای دزد، یک هنرمند افغانی باشد. کارگردان و بازیگر تلویزیون و سینما در شهر بلخ که پس از ظهور طالبان بدون در دست داشتن هیچ مدرکی ، به ایران گریخته است. این نکته از یک ماجرای واقعی الهام گرفته شده بود.
ماجرا از این قرار بود که در نیمه دوم دهه 1370 مسئولان تصمیم گرفتند ساختمان دو طبقه دفتر تکنولوژی را به سه طبقه تبدیل و تغییرات اساسی در آن ایجاد کنند . چند ماهی گرفتار سرو صدا و خاک و شن و گچ و ماسه و تیرآهن بودیم . طبق معمول ، همه کارگران هم افغانی بودند . در میان کارگران پیرمردی خوش اخلاق هم بود که به همه سلام می کرد و احترام می گذاشت .روزی به اتقاق یکی از همکاران از کنار پیرمرد، که مشغول سرند کردن ماسه بود، می گذشتیم که دیدم غزلی از حافظ را زمزمه می کند . لحظه ای مکث کردم و برگشتم طرف او و گفتم: «شعر حافظ می خوانی مگر حافظ را می شناسی؟» قد راست کرد و در حالی که عرق چهره اش را با دامن لباس بلند افغانیاش پاک می کرد جواب داد: «بله که می شناسم . حافظ ، سعدی ، فردوسی ، خیام ، ناصر خسرو و ...»؛ پرسیدم: « از کجا می شناسی؟» پوزخندی زد و گفت: «من استاد ادبیات دانشگاه کابل بودم قبل از طالب ها» و توضیح داد که ناچار به فرار شده و همه چیزش در آن جا مانده از جمله مدارک تحصیلیاش و حالا ناچار است کارگری کند و اشاره کرد که عده قابل توجهی از افغانی های مقیم ایران در سرزمین خود پزشک و مهندس و استاد دانشگاه بوده اند اما چون مدركي در دست ندارند، ناچارند کارگری کنند. این اتفاق باعث شد شخصیت اصلی فیلم که پیشتر یک دله دزد بود، به یک هنرمند افغانی تغییر ماهیت بدهد .
با مرگ زود هنگام سرهنگی، فیلم «من بن لادن نیستم» دچار بلاتکلیفی عجیبی شد. سرهنگی تمام بودجه فیلم را دریافت کرده و تنها نیمی از آن را هزینه تولید کرده و نیم دیگر را صرف اجاره یک دفتر بزرگ با امکانات خوب کرده و بقیه را به حساب شخصی اش واریز کرد ه بود . در این فاصله، همسر مطلقه او با مشاورت خواهرش هایده قریشی که زمانی مدیر تولید مجموعه "کودکان سرزمین ایران " هم بود، با سرعت سرسام آوری، ماجرای دارايی سرهنگی را زیر نظر اداره سرپرستی قوه قضاییه قرار دادند و همسرش شد قیم دخترش، یعنی دختر سرهنگی، که تنها وارث او بود. بنابراین برخی طلبکاران او از جمله من ، فرهاد مهرانفر و دیگر کسانی که بر اثر همکاری چندین ساله با سرهنگی، حساب و کتاب هایی داشتند ٫ اسير اداره سر پرستی شدند و عملاً چیزی دست ماها را نگرفت . یعنی دستمزد من برای این فیلم پرداخت نشد. اما این ها مهم نبود. به هر مصیبتی بود فیلم آماده شد و مدیر کل دفتر تکنولوژی تصمیم گرفت آن را که به شیوه دیویکم فیلمبرداری شده بود، به کپی 35 میلیمتری تبدیل کندکه شد، و پس از شرکت در جشنواره کودک اصفهان در سال 83 و و دریافت جایزه بهترین کارگردانی از سوی داوران " مجمع سینمای کودک و نوجوان " و شرکت در جشنواره فجر سال 84، نوبت به اکران آن رسید که آن هم سپرده شد به دفتر تازه تاسیسی به نام «پخش آبی» که به همت گروهی از دست اندرکاران سینمای کودک و نوجوان از جمله خودم و به مدیر عاملی امیر سمواتی، تاسیس شد و اولین فیلمی که پخش کرد، همین فیلم بود…ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... یک اتاق از دفتر محمد رضا اصلانی در خیابان تخت جمشید هم شد محل کارش. یعنی در واقع شد انبار وسایلش. تولید این فیلم می توانست سرآغازی باشد برای حرکت دوبارۀ او که حالا دیگر گرگ باران خورده شده…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... با چه والزاریاتی. همزمان با برگزاری جشنواره فیلم فجر، ماه محرم و امتحانات ترم اول مدارس، این فیلم در یک گروه سینمایی اکران شد و خب معلوم است که چه اتفاقی می افتد! گفتند این تجربه اول بوده و فیلم بعدی را درست پخش می کنیم که فیلم «مربای شیرین» ساخته «مرضیه برومند» بود که آن هم به اصطلاح پخشی ها «نفروخت». و یکی دو فیلم دیگر هم به همین سرنوشت دچار شدند. دفتر پخش آبی به دلیل ورشکستگی، بسته شد و کپی فیلم ها هم آن جا ماند . در این فاصله، مدیر کل دفتر تکنولوژی هم عوض شد و اصلا دولت تغییر کرد و همه چیز بلاتکلیف ماند و من اصلا نمی دانم 8 کپی 35 میلیمتری این فیلم در کدام انباری خاک می خورد . البته يكي دو سال بعد از بسته شدن دفتر پخش آبی، روزی یکی از بازیگران فیلم را در خانه سینما دیدم که گله می کرد چرا یک نسخه از فیلم را به او ندادهام. گفتم من نمی دانم فیلم کجاست و دست کیست؟ گفت که چند وقت پیش در دوبی بوده و دیده که در یکی از سينماهای این شهر بر پرده رفته است. با اندکی پرس و جو فهمیدم که مدیر پخش شرکت پخش آبی، با زد و بندهایی، کپی فیلم هایی که پخششان در اختيار بوده را ، خارج کرده که راست و دروغش را نمی دانم. اما می دانم بد شانسی های من یکی و دوتا نیست . ادامه اش را بخوانید . همزمان با آماده شدن فیلم «من بن لادن نیستم» دو فیلمنامه دیگر با گرایش کودک و نوجوان آماده کردم . یکی به نام «بچههای خاک» که در واقع از نوع فیلم های «خاک وخلی» و جشنواره پسند بود و حوادث آن در یک منطقه حاشیه کویری یعنی ولایت خودمان اتفاق می افتاد . این همان فیلمنامه ای است که در شورای بررسی فیلمنامه های مجمع سینمای کودک و نوجوان متشکل از مرضیه برومند ٫ وحید نیکخواه آزاد ٫ فرشته طائر پور ٫ کامبوزیا پرتوی و .. با درجه کیفی ممتاز تصویب و برای خرید به بنیاد فارابی معرفی شد . آن زمان طبق توافقی بین مجمع و بنیاد ٫ قرار بود فیلمنامه های مصوب ٫ به قیمت یک و نیم ملیون تومان خریداری و در اولویت ساخت قرار گیرد . نوبت به فیلمنامه من که رسید مدیر عامل وقت بنیاد _ محمد مهدی عسگر پور گفته بود " این فیلمنامه ٫ پر مخاطب نیست و نصف مبلغ توافق شده به آن تعلق می گیرد " . چاره ای نبود . برای سفر به هند که داستانش ذکر شد ٫ به پول احتیاج داشتم و می ترسیدم همین را هم از دست بدهم . از پولش که بگذریم ٫ نمی دانم چه طلسمی در کار این فیلنامه بد اقبال افتاد که به سر انجام نرسید . فیلمنامه را هر که خواند، تعریف و تمجید کرد، اما کسی زیر بال تولیدش نرفت . چون تصمیم من برای ساخت این فیلمنامه، که داستانش طی یک پروسه ده ساله در ذهنم شکل گرفته بود، همزمان شد با تغییر ماهیت سینمای ایران و هجوم فیلم های معروف به «دختر و پسری» یا به تعبیر ما مطبوعاتی ها فیلم های «زرد». بنابراین نمی شد از بخش خصوصی انتظار داشت در تولید چنین فیلمی سرمایه گذاری کند. تا این که روزی از بنیاد سینمایی فارابی تماس گرفتند و گفتند چرا این فیلم را نمی سازی؟ گفتم تهیهکننده ندارم. گفتند ما یکی را پیشنهاد میدهیم . کی ؟ «روح الله برادری». شنیده بودم که روح الله برادری شده است تهیه کننده و البته تعجبی هم نکرده بودم. خیلی های دیگر از جنس او به مدد روابط پشت پرده به مقامهایی بالاتر از تهیه کنندگی رسیده بودند. روح الله برادری را از اوایل انقلاب و دوران کار تئاتر می شناختم . از دوران بازی در نمایشی به نام «میراب» نوشته و کار کریم اکبری مبارکه که برادری هم در امور تدارکات آن کار می کرد و البته گاهی هم به جای بازیگرانی که غیبت داشتند، بازی می کرد . پس از آن نمایش، ارتباط ما تقریبا قطع شده بود. هر چند سال یک بار در جایی همدیگر را می دیدیم و سلام و علیکی و همين...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... با چه والزاریاتی. همزمان با برگزاری جشنواره فیلم فجر، ماه محرم و امتحانات ترم اول مدارس، این فیلم در یک گروه سینمایی اکران شد و خب معلوم است که چه اتفاقی می افتد! گفتند این تجربه اول بوده و فیلم بعدی را درست پخش می کنیم که فیلم «مربای شیرین» ساخته «مرضیه برومند» بود که آن هم به اصطلاح پخشی ها «نفروخت». و یکی دو فیلم دیگر هم به همین سرنوشت دچار شدند. دفتر پخش آبی به دلیل ورشکستگی، بسته شد و کپی فیلم ها هم آن جا ماند . در این فاصله، مدیر کل دفتر تکنولوژی هم عوض شد و اصلا دولت تغییر کرد و همه چیز بلاتکلیف ماند و من اصلا نمی دانم 8 کپی 35 میلیمتری این فیلم در کدام انباری خاک می خورد . البته يكي دو سال بعد از بسته شدن دفتر پخش آبی، روزی یکی از بازیگران فیلم را در خانه سینما دیدم که گله می کرد چرا یک نسخه از فیلم را به او ندادهام. گفتم من نمی دانم فیلم کجاست و دست کیست؟ گفت که چند وقت پیش در دوبی بوده و دیده که در یکی از سينماهای این شهر بر پرده رفته است. با اندکی پرس و جو فهمیدم که مدیر پخش شرکت پخش آبی، با زد و بندهایی، کپی فیلم هایی که پخششان در اختيار بوده را ، خارج کرده که راست و دروغش را نمی دانم. اما می دانم بد شانسی های من یکی و دوتا نیست . ادامه اش را بخوانید . همزمان با آماده شدن فیلم «من بن لادن نیستم» دو فیلمنامه دیگر با گرایش کودک و نوجوان آماده کردم . یکی به نام «بچههای خاک» که در واقع از نوع فیلم های «خاک وخلی» و جشنواره پسند بود و حوادث آن در یک منطقه حاشیه کویری یعنی ولایت خودمان اتفاق می افتاد . این همان فیلمنامه ای است که در شورای بررسی فیلمنامه های مجمع سینمای کودک و نوجوان متشکل از مرضیه برومند ٫ وحید نیکخواه آزاد ٫ فرشته طائر پور ٫ کامبوزیا پرتوی و .. با درجه کیفی ممتاز تصویب و برای خرید به بنیاد فارابی معرفی شد . آن زمان طبق توافقی بین مجمع و بنیاد ٫ قرار بود فیلمنامه های مصوب ٫ به قیمت یک و نیم ملیون تومان خریداری و در اولویت ساخت قرار گیرد . نوبت به فیلمنامه من که رسید مدیر عامل وقت بنیاد _ محمد مهدی عسگر پور گفته بود " این فیلمنامه ٫ پر مخاطب نیست و نصف مبلغ توافق شده به آن تعلق می گیرد " . چاره ای نبود . برای سفر به هند که داستانش ذکر شد ٫ به پول احتیاج داشتم و می ترسیدم همین را هم از دست بدهم . از پولش که بگذریم ٫ نمی دانم چه طلسمی در کار این فیلنامه بد اقبال افتاد که به سر انجام نرسید . فیلمنامه را هر که خواند، تعریف و تمجید کرد، اما کسی زیر بال تولیدش نرفت . چون تصمیم من برای ساخت این فیلمنامه، که داستانش طی یک پروسه ده ساله در ذهنم شکل گرفته بود، همزمان شد با تغییر ماهیت سینمای ایران و هجوم فیلم های معروف به «دختر و پسری» یا به تعبیر ما مطبوعاتی ها فیلم های «زرد». بنابراین نمی شد از بخش خصوصی انتظار داشت در تولید چنین فیلمی سرمایه گذاری کند. تا این که روزی از بنیاد سینمایی فارابی تماس گرفتند و گفتند چرا این فیلم را نمی سازی؟ گفتم تهیهکننده ندارم. گفتند ما یکی را پیشنهاد میدهیم . کی ؟ «روح الله برادری». شنیده بودم که روح الله برادری شده است تهیه کننده و البته تعجبی هم نکرده بودم. خیلی های دیگر از جنس او به مدد روابط پشت پرده به مقامهایی بالاتر از تهیه کنندگی رسیده بودند. روح الله برادری را از اوایل انقلاب و دوران کار تئاتر می شناختم . از دوران بازی در نمایشی به نام «میراب» نوشته و کار کریم اکبری مبارکه که برادری هم در امور تدارکات آن کار می کرد و البته گاهی هم به جای بازیگرانی که غیبت داشتند، بازی می کرد . پس از آن نمایش، ارتباط ما تقریبا قطع شده بود. هر چند سال یک بار در جایی همدیگر را می دیدیم و سلام و علیکی و همين...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... با چه والزاریاتی. همزمان با برگزاری جشنواره فیلم فجر، ماه محرم و امتحانات ترم اول مدارس، این فیلم در یک گروه سینمایی اکران شد و خب معلوم است که چه اتفاقی می افتد! گفتند این تجربه اول بوده…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
… به هرحال حالا او شده تهیه کننده واتفاقا تهیه کننده فیلمهای غیرمتعارف ازجمله «سیمای زنی در دوردست » ساخته علی مصفا [با سرمایه ایرج جمشیدی]. خوب پیدا کردن چنین تهیه کننده ای برای من شانس بزرگی بود هم آشنایی دیرینه داشتیم و هم سابقه او بیانگر نگاه غیرمتعارفی به سینما بود . اما بعدها فهمیدم همه این ها به ویژه پز تهیه کننده فرهنگی بودن، یعنی کشک و اصلا در ایران کمتر تهیه کنندهای دستش توی جیب خودش می رود. آقایان مدیران وسیاستگزاران سینمایی بودجه هایی که از این جا و آن جا تامین می شود را بنا به مصلحت در اختیار عده ای قرار می دهند به نام تهیه کننده که به گفته «محمد مهدی عسگرپور» یکی از مدیران سابق بنیاد سینمایی فارابی این به اصطلاح تهیه کنندگان " ابتدا سهم خود را برمی دارند و با بقیهاش فیلم را یک جوری به اصطلاح خودشان «جمع» می کنند". دوست تهیه کننده ما هم از همین جنس بود در حالی که پروانه ساخت فیلم صادر شده بود ٫ عملا هیچ قدمی برای اغاز مرحله تولید برنمی داشت و دائم منتظر الطاف فارابی بود . یکروز که به اتفاق او به دفتر مدیرعامل وقت فارابی «علیرضا رضاداد» رفته بودیم، رضاداد که اتفاقا از حامیان آن فیلمنامه بود پیشنهاد کرد تهیه کننده محترم با ده بیست میلیون شروع کند تا فارابی بقیه پول را بدهد. اما جواب شنید که ندارم . رضاداد پرسید: «یعنی تو ده میلیون نداری فیلم را شروع کنی ؟» جواب شنید: «نه» و تازه متوجه شدم چرا هرگز به اصرار من بر تهیه ده دوازده نسخه از فیلمنامه برای در اختیار عوامل گذاشتن وقعی نمی گذاشت یعنی حاضر نبود حتی چند هزار تومان ناقابل از جیبش هزینه کند و البته بعدها شنیدم و دیدم کهاز این قماش تهیه کنندگان کم نداریم .به هر حال به رغم آن که پروانه ساخت فیلم صادر و برخی عوامل هم انتخاب شده بودند به سرانجام نرسید. بعدها فیلمنامه به دست مرتضی رزاق کریمی ، یکی از تهیه کنندگان نامدار سینمای مستند رسید که البته تولید چند فیلم سینمایی از جمله «این زن حرف نمیزند» ( احمدامینی ) چه کسی امیر را کشت ؟ ( مهدی کرمپور) و «حس پنهان» ساخته برادرش «مصطفی» را در کارنامه داشت و اصولا به عنوان تهیه کننده ای خوشنام و فرهیخته شناخته می شد . او هم بی آن که با من مشورت کند فیلمنامهای را که قرار بود خودش با مشارکت مرکز سینمای مستند و نیمه تجربی تولید کند، به حوزه هنری برد و قرار شد با مشارکت آن ها بسازد . فیلنمامه مورد تصویب قرار گرفت اما گفتند چون بودجه تولید فیلم 35 امسال تمام شده باید به شیوه ویدئویی بسازید و چه و چه که زیر بار نرفتم و برای بار دوم و شاید آخرین بار از خیر ساخته شدن این فیلم گذشتم . باز هم ادامه بدهم؟!
یک مورد دیگر را هم ذکر می کنم تا خیال نکنید دچار خرافات شدهام و تنبلی هایم را پشت بدبیاری و بدشانسی پنهان می کنم . اواسط سال 1389 تصمیم گرفتم بالاخره طلسم را بشکنم و بر ممانعت های ذهنیام که کم و بیش از حال و هوای شرایط جامعه ناشی می شد غلبه کنم و آستینها را بالا بزنم . فیلمنامهای داشتم به نام «روشناییهای شهر» یا "چارلی" که بر اساس درونمايه فیلم «گوزنها» ی کیمیایی و کمديهای چاپلین شکل گرفته و تقریبا ستایشي است از آن نوع سینما (کدام نوع؟ گورنها یا چاپلین؟). اما با موضوع روز، یعنی بحث مسکن و فقدان عدالت اجتماعی . این فیلمنامه را هم چند سال پیش نوشته و همواره مترصد فرصتی برای ساختن آن بودم . بالاخره دل به دریا زدم و یک روز نشستم به حساب و کتاب، که برای چنین فیلمی که هم طنازی دارد وهم تلخی، و در کل فیلمنامه جذاب و احتمالا پر فروشي از کار در آمده ،چه کسی مناسب است؟...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
… به هرحال حالا او شده تهیه کننده واتفاقا تهیه کننده فیلمهای غیرمتعارف ازجمله «سیمای زنی در دوردست » ساخته علی مصفا [با سرمایه ایرج جمشیدی]. خوب پیدا کردن چنین تهیه کننده ای برای من شانس بزرگی بود هم آشنایی دیرینه داشتیم و هم سابقه او بیانگر نگاه غیرمتعارفی به سینما بود . اما بعدها فهمیدم همه این ها به ویژه پز تهیه کننده فرهنگی بودن، یعنی کشک و اصلا در ایران کمتر تهیه کنندهای دستش توی جیب خودش می رود. آقایان مدیران وسیاستگزاران سینمایی بودجه هایی که از این جا و آن جا تامین می شود را بنا به مصلحت در اختیار عده ای قرار می دهند به نام تهیه کننده که به گفته «محمد مهدی عسگرپور» یکی از مدیران سابق بنیاد سینمایی فارابی این به اصطلاح تهیه کنندگان " ابتدا سهم خود را برمی دارند و با بقیهاش فیلم را یک جوری به اصطلاح خودشان «جمع» می کنند". دوست تهیه کننده ما هم از همین جنس بود در حالی که پروانه ساخت فیلم صادر شده بود ٫ عملا هیچ قدمی برای اغاز مرحله تولید برنمی داشت و دائم منتظر الطاف فارابی بود . یکروز که به اتفاق او به دفتر مدیرعامل وقت فارابی «علیرضا رضاداد» رفته بودیم، رضاداد که اتفاقا از حامیان آن فیلمنامه بود پیشنهاد کرد تهیه کننده محترم با ده بیست میلیون شروع کند تا فارابی بقیه پول را بدهد. اما جواب شنید که ندارم . رضاداد پرسید: «یعنی تو ده میلیون نداری فیلم را شروع کنی ؟» جواب شنید: «نه» و تازه متوجه شدم چرا هرگز به اصرار من بر تهیه ده دوازده نسخه از فیلمنامه برای در اختیار عوامل گذاشتن وقعی نمی گذاشت یعنی حاضر نبود حتی چند هزار تومان ناقابل از جیبش هزینه کند و البته بعدها شنیدم و دیدم کهاز این قماش تهیه کنندگان کم نداریم .به هر حال به رغم آن که پروانه ساخت فیلم صادر و برخی عوامل هم انتخاب شده بودند به سرانجام نرسید. بعدها فیلمنامه به دست مرتضی رزاق کریمی ، یکی از تهیه کنندگان نامدار سینمای مستند رسید که البته تولید چند فیلم سینمایی از جمله «این زن حرف نمیزند» ( احمدامینی ) چه کسی امیر را کشت ؟ ( مهدی کرمپور) و «حس پنهان» ساخته برادرش «مصطفی» را در کارنامه داشت و اصولا به عنوان تهیه کننده ای خوشنام و فرهیخته شناخته می شد . او هم بی آن که با من مشورت کند فیلمنامهای را که قرار بود خودش با مشارکت مرکز سینمای مستند و نیمه تجربی تولید کند، به حوزه هنری برد و قرار شد با مشارکت آن ها بسازد . فیلنمامه مورد تصویب قرار گرفت اما گفتند چون بودجه تولید فیلم 35 امسال تمام شده باید به شیوه ویدئویی بسازید و چه و چه که زیر بار نرفتم و برای بار دوم و شاید آخرین بار از خیر ساخته شدن این فیلم گذشتم . باز هم ادامه بدهم؟!
یک مورد دیگر را هم ذکر می کنم تا خیال نکنید دچار خرافات شدهام و تنبلی هایم را پشت بدبیاری و بدشانسی پنهان می کنم . اواسط سال 1389 تصمیم گرفتم بالاخره طلسم را بشکنم و بر ممانعت های ذهنیام که کم و بیش از حال و هوای شرایط جامعه ناشی می شد غلبه کنم و آستینها را بالا بزنم . فیلمنامهای داشتم به نام «روشناییهای شهر» یا "چارلی" که بر اساس درونمايه فیلم «گوزنها» ی کیمیایی و کمديهای چاپلین شکل گرفته و تقریبا ستایشي است از آن نوع سینما (کدام نوع؟ گورنها یا چاپلین؟). اما با موضوع روز، یعنی بحث مسکن و فقدان عدالت اجتماعی . این فیلمنامه را هم چند سال پیش نوشته و همواره مترصد فرصتی برای ساختن آن بودم . بالاخره دل به دریا زدم و یک روز نشستم به حساب و کتاب، که برای چنین فیلمی که هم طنازی دارد وهم تلخی، و در کل فیلمنامه جذاب و احتمالا پر فروشي از کار در آمده ،چه کسی مناسب است؟...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد … به هرحال حالا او شده تهیه کننده واتفاقا تهیه کننده فیلمهای غیرمتعارف ازجمله «سیمای زنی در دوردست » ساخته علی مصفا [با سرمایه ایرج جمشیدی]. خوب پیدا کردن چنین تهیه کننده ای برای من شانس بزرگی…
#از_شما_چه_پنهان
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... بالاخره به این نتیجه رسیدم که بروم سراغ «محمدعلی زم » مدیر سابق حوزه هنری که حالا دفتر تولید و پخش آثار ویدئویی دارد و در عین حال فیلم سینمایی هم تولید می کند . با آقای زم هرگز به طور مستقیم روبرو و همکلام نشده بودم. چه آن زمان که مدیر حوزه هنری بود و بعدها که رئیس سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران شد (شد؟؟؟؟؟؟؟؟)، و از جمله مديران موفق فرهنگی و هنری سی سال اخیر بود؛ و چه حالا که از دایره مدیریت دولتی کنار رفته . اما همواره برایش احترام قائل بودم. از طریق دوستی به گوشش رساندم و قرار و مداری گذاشتیم در دفترش . وارد که شدم با مردی خوشچهره که قبایی بلند پوشیده ، اما عمامهای به سر ندارد روبرو شدم که موهای لختاش را از وسط فرق باز کرده و خلاصه شباهتی به آن «زم»ی که از طریق عکس و تصویر می شناختم ندارد و اتفاقا همین را هم بهش گفتم . گفتم شما که این همه نوآوری و تابو شکنی کردهاید، خب در لباس روحانیت هم تغییر ايجاد کنید .عمامه را بردارید . که جواب داد با این یکی نمی شود شوخی کرد. خلاصه کلی بحث کردیم و متوجه شدم که او هم از دیرباز علاقهای به نوشتههای من در مجله فیلم داشته و برایم احترام قائل است ، و چه و چه (کشتی ما را با چه و چه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!). خلاصه فیلمنامه «روشناییهای شهر» را دادم که مطالعه کند و اگر پسندید تولیدش کند . خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم از دفترش اطلاع دادند که حاج اقا فیلمنامه را خوانده و چند نکته را پیشنهاد داده که برایتان فکس می کنیم که فکس کردند و دیدم نکات خوبی است که در بازنویسی لحاظ شد و خلاصه بسیار امیدوارانه رفتیم جلو . او قصد داشت کارگردانی فیلم را بدهد کیومرث پوراحمد که به شدت استقبال کردم ولی پوراحمد عازم سفری چند ماهه به اروپا بود . زم پرسید به جز او چه کسی را پیشنهاد می دهی ؟ که گفتم: «خودم» فکری کرد و گفت: «مگر فیلمسازی کرده ای؟» که ناچار نسخه ای از «من بن لادن نیستم» را برایش فرستادم. گویا قانع شده بود که یا پوراحمد یا خودم. که یکروز پیامکی برایم ارسال کرد با این مضمون که:
«متاسفانه فعلا شرایط تولید این فیلم را ندارم» و تمام. بعدها از دوستی شنیدم که احتمالا حاج آقا با مسئولان امور سینمایی که اغلب از همکاران سابق وی در حوزه هنری بوده اند (بودهاند؟؟؟؟؟؟؟) مشورت کرده و آن ها پیشنهاد کرده اند از خیر بنده بگذرد . چون احتمالا در لیست سیاه قرار گرفته ام . لابد هم به این دلیل که دو تا نشریه توقیفی در پرونده ام دارم و هم این که نا پرهیزی کرده با " رادیو فردا " در باره سینمای پیش از انقلاب گفتگو کرده ام . البته اگر این موضوع واقعیت داشته باشد ٫ به آن ها حق می دهم .کسی که مصلحت اندیش نیست باید یک جوری تنبیه شود و تنبیه ما اهالی (اهل نه اهالی) فرهنگ و هنر یعنی بسته شدن همه درها و راه های ادامه حیات فرهنگی به رویمان. عیبی ندارد همین که زنده ایم خوب است. بحث در باره بد بیاری ها را با یک یا بهتر بگویم دو اتفاق دیگر به پایان می رسانم .
پس از انتشار نخستین رمانم به نام " سال صفر " که سال 1379 در آمد و بفهمی نفهمی مورد توجه خوانندگان و منتقدان قرار گرفت ٫ تصمیم گرفتم رمان نویسی را هم در کنار چندین راه دیگر در عرصه فرهنگ و هنر ادامه دهم. رمانی نوشتم به نام «نترس کسی اینجا نیست» که در واقع ادامه سال صفر بود و به شرح نسل سوزی های پس از انقلاب می پرداخت. حکایت دختر جوانی که اوایل انقلاب شیفته یک جریان سیاسی می شود و عمر و جوانی اش در این مسیر دشوار تباه می شود…ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد
... بالاخره به این نتیجه رسیدم که بروم سراغ «محمدعلی زم » مدیر سابق حوزه هنری که حالا دفتر تولید و پخش آثار ویدئویی دارد و در عین حال فیلم سینمایی هم تولید می کند . با آقای زم هرگز به طور مستقیم روبرو و همکلام نشده بودم. چه آن زمان که مدیر حوزه هنری بود و بعدها که رئیس سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران شد (شد؟؟؟؟؟؟؟؟)، و از جمله مديران موفق فرهنگی و هنری سی سال اخیر بود؛ و چه حالا که از دایره مدیریت دولتی کنار رفته . اما همواره برایش احترام قائل بودم. از طریق دوستی به گوشش رساندم و قرار و مداری گذاشتیم در دفترش . وارد که شدم با مردی خوشچهره که قبایی بلند پوشیده ، اما عمامهای به سر ندارد روبرو شدم که موهای لختاش را از وسط فرق باز کرده و خلاصه شباهتی به آن «زم»ی که از طریق عکس و تصویر می شناختم ندارد و اتفاقا همین را هم بهش گفتم . گفتم شما که این همه نوآوری و تابو شکنی کردهاید، خب در لباس روحانیت هم تغییر ايجاد کنید .عمامه را بردارید . که جواب داد با این یکی نمی شود شوخی کرد. خلاصه کلی بحث کردیم و متوجه شدم که او هم از دیرباز علاقهای به نوشتههای من در مجله فیلم داشته و برایم احترام قائل است ، و چه و چه (کشتی ما را با چه و چه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!). خلاصه فیلمنامه «روشناییهای شهر» را دادم که مطالعه کند و اگر پسندید تولیدش کند . خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم از دفترش اطلاع دادند که حاج اقا فیلمنامه را خوانده و چند نکته را پیشنهاد داده که برایتان فکس می کنیم که فکس کردند و دیدم نکات خوبی است که در بازنویسی لحاظ شد و خلاصه بسیار امیدوارانه رفتیم جلو . او قصد داشت کارگردانی فیلم را بدهد کیومرث پوراحمد که به شدت استقبال کردم ولی پوراحمد عازم سفری چند ماهه به اروپا بود . زم پرسید به جز او چه کسی را پیشنهاد می دهی ؟ که گفتم: «خودم» فکری کرد و گفت: «مگر فیلمسازی کرده ای؟» که ناچار نسخه ای از «من بن لادن نیستم» را برایش فرستادم. گویا قانع شده بود که یا پوراحمد یا خودم. که یکروز پیامکی برایم ارسال کرد با این مضمون که:
«متاسفانه فعلا شرایط تولید این فیلم را ندارم» و تمام. بعدها از دوستی شنیدم که احتمالا حاج آقا با مسئولان امور سینمایی که اغلب از همکاران سابق وی در حوزه هنری بوده اند (بودهاند؟؟؟؟؟؟؟) مشورت کرده و آن ها پیشنهاد کرده اند از خیر بنده بگذرد . چون احتمالا در لیست سیاه قرار گرفته ام . لابد هم به این دلیل که دو تا نشریه توقیفی در پرونده ام دارم و هم این که نا پرهیزی کرده با " رادیو فردا " در باره سینمای پیش از انقلاب گفتگو کرده ام . البته اگر این موضوع واقعیت داشته باشد ٫ به آن ها حق می دهم .کسی که مصلحت اندیش نیست باید یک جوری تنبیه شود و تنبیه ما اهالی (اهل نه اهالی) فرهنگ و هنر یعنی بسته شدن همه درها و راه های ادامه حیات فرهنگی به رویمان. عیبی ندارد همین که زنده ایم خوب است. بحث در باره بد بیاری ها را با یک یا بهتر بگویم دو اتفاق دیگر به پایان می رسانم .
پس از انتشار نخستین رمانم به نام " سال صفر " که سال 1379 در آمد و بفهمی نفهمی مورد توجه خوانندگان و منتقدان قرار گرفت ٫ تصمیم گرفتم رمان نویسی را هم در کنار چندین راه دیگر در عرصه فرهنگ و هنر ادامه دهم. رمانی نوشتم به نام «نترس کسی اینجا نیست» که در واقع ادامه سال صفر بود و به شرح نسل سوزی های پس از انقلاب می پرداخت. حکایت دختر جوانی که اوایل انقلاب شیفته یک جریان سیاسی می شود و عمر و جوانی اش در این مسیر دشوار تباه می شود…ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir