Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
1.1K subscribers
23.8K photos
2.22K videos
134 files
3.38K links
پایگاه تفریحی و اطلاع رسانی ممتی

متفاوت ترین و به روز ترین کانال شهرستان نایین

تماس با مدیر کانال: @Rezash1344

لینک دعوت نامه کانال :
https://telegram.me/joinchat/CfA98jzuNU2ipeXu3rdbew
Download Telegram
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... ماجرای آشنایی و ارتباط گیری من با مخملباف هم حکایتی دارد. به جز فیلمنامه " توجیه " که او نوشت و منوچهر حقانی پرست کارکردانی کرد و برخی آن را نخستین گام در اسلامی کردن سینمای ایران می دانند،…
#از_شما_چه_پنهان

🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد

... در جشنواره ... فجر که فیلم دستفروش هم شرکت داشت، روزی پیش از شروع فیلم «رابطه» ساختۀ پوران درخشنده، با عجله از پله های دستشویی سینما بهمن پایین می رفتم. چند نفری در صف ایستاده بودند. من به شدت اوضاعم خراب بود و هی پا به پا می کردم که ناگهان متوجه یک آدم آشنا در صف منتظران شدم. ابتدا شک کردم ولی خوب که دقت کردم، بر مبنای تصویری که از لابلای دو مصاحبۀ یاد شده و آن تصویر نصفه نیمه اش در ذهنم نقش بسته بود، یقین کردم که خود اوست؛ محسن مخملباف. با ان حال زار، به او نزدیک شدم و گفتم «سلام. طالبی نژاد هستم.» با هم دست دادیم و در ان فضای نامطبوع، روبوسی کردیم و گفت: «جای قشنگی برای برقراری ارتباط دوستانه نیست». و درست هم پیش بینی کرده بود. چون روابط نزدیک به بیست ساله مان به رغم ارادت و صداقت من نسبت به وی، بفهمی نفهمی، همواره متلاطم بود. بعد ها در دفتر مجله بارها و بارها یکدیگر را دیدیم و آشنایی به دوستی تبدیل شد. من همواره ستایشگر تلاشهای او برای رهایی از رسوبات تفکر سنتی بودم و می دیدم که چگونه کسی که می توانست به راحتی یک فیلمساز مداح باشد، به سینماگری صاحب سلیقه و فکر تبدیل شده و رو به رشد است. با ساختن فیلم های " بای سیکل ران "، " عروسی خوبان "، "نوبت عاشقی " و "شب های زاینده رود "، مخملباف عملا به سلطان بی منازع سینمای اجتماعی ایران تبدیل شده و کارش به نمازجمعه ها و نشریات اصولگرایی رسید که معتقد بودند مخملباف از خط خارج شده و باید او را به راه راست برگرداند. ظرف چند ماه پس از نمایش نخست دو فیلم آخر به صورت همزمان در جشنوارۀ فیلم فجر، تقریبا مخملباف و آثارش نُقل محفل و نَقل مجلس شده و در همه جا به انتقاد از او می پرداختند. برای دیدن این دو فیلم در جشنواره از 48 ساعت قبل صف تشکیل شده بود. درآن زمان مخملباف هنوز سوار بر موتور سیکلت این طرف و ان طرف می رفت. یک روز که نمی دانم برای چه کاری به دفتر مجله امده بود، تقریبا غروب هنگام بود که داشت می رفت و متوجه من شد که بساطم را جمع کرده ام و قصد رفتن دارم. گفت: «صبر کن، با هم برویم». گفتم راهت دور می شود. گفت «تا میدان آزادی می برمت. خانۀ من تو پونک است». تازه منزل عوض کرده بود. راستش دلم نمی خواست همراهش بروم، چون آنقدر فضا علیه او سیاسی و تند و تیز شده بود که هر لحظه امکان ترورش می رفت. ناچار بر ترک موتورش نشستیم. هر صد یا دویست متری که می رفتیم، زنجیر موتور می افتاد و پیاده می شدیم و او زنجیر را جا می انداخت و دوباره حرکت. هر بار که پیاده می شدیم، بدون آن که متوجه شود، حسابی دور و برمان را می پاییدم که مبادا کسی سوار بر موتور یا از درون اتومبیلی، نوک اسلحه اش را به به طرف مخملباف نشانه رفته باشد. کافی بود چند وجب اشتباه کند و من فدایی او شوم. با دلهره پیش می رفتیم و در حین راندن، مخملباف از مصائبی که هنگام ساختن فیلم " نوبت عاشقی " در ترکیه بر او رفته بود هم حرف می زد. تا رسیدیم به مقابل مسجد صاحب الزمان در خیابان آزادی . باز زنجیر افتاد و پیاده شدیم. بیرون مسجد تقریبا شلوغ بود. گویا مجلس ختمی بر چیده شده بود. حسابی ترس برم داشته بود. اگر کسی از میان این جمعیت مخملباف را بشناسد و به دیگران نشان بدهد، ممکن بود یک ادم متعصب حتی بی اسلحه، به سوی او هجوم ببرد. هنوز مخملباف زانو بر زمین داشت زنجیر را بالا می کشید که مینی بوس انقلاب به اکباتان که آن سالها تنها وسیلۀ ایاب و ذهاب به اکباتان بود، رسید. دیدم جرأت ماندن در کنار او را ندارم. دست بالا کردم، مینی بوس ایستاد و فریاد زدم « محسن من رفتم. دیرم شده» و پریدم بالا و رفتم. نمی دانم او آن روز دربارۀ من چه فکری کرد. ولی قطعا متوجه نشد چرا از دستش فرار کردم. از ترس جان! بله...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... در جشنواره ... فجر که فیلم دستفروش هم شرکت داشت، روزی پیش از شروع فیلم «رابطه» ساختۀ پوران درخشنده، با عجله از پله های دستشویی سینما بهمن پایین می رفتم. چند نفری در صف ایستاده بودند. من…
#از_شما_چه_پنهان

🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد

… به هر حال رابطۀ کم و بیش دوستانۀ ما ادامه پیدا کرد. در این فاصله او به مرور آرامتر شده و بیشتر به سوی سینمای اجتماعی که رنگ و بوی فلسفی هم داشته باشد پیش می رفت. در این بین رابطۀ همچنان کج دار و مریز ادامه داشت. یک بار سر فیلم " نون و گلدون " با هم درگیری لفظی پیدا کردیم. قضیه از این قرار بود که فیلمبرداری این اثر، در شهر نایین انجام شد. به برادر کوچکترم ناصر که آن زمان مقیم نایین بود و تقریبا نفوذ فراوان در میان مردم شهر داشت، یادآور شدم که از هیچ گونه کمک به مخملباف و گروهش کوتاهی نکند. تقریبا همینطور هم شد و بسیاری از نوجوانان شهر بی مزد و منت، شب و روز در اختیار مخملباف بودند. اما در عنوان بندی فیلم، هیچ اشاره ای به نام نایین نشده بود. نخستین بار فیلم را در جشنواره دیدم و عجیب دلخور شدم. حق نبود نامی از شهر و همشهریان من در عنوان بندی نیاید. این کمترین سپاسی است که معمولا در انتهای هر فیلم، نثار کسانی می شود که سازندگانش را یاری داده اند.
چند ماه بعد، نمی دانم برای چه کاری در بخش تدوین بنیاد فراربی به سراغ مخملباف رفتم که مشغول تدوین بود و طبق معمول کف اتاقک تدوین پتویی پهن کرده بود برای استراحت. چون به طور شبانه روزی روی تدوین فیلم کار، و معمولا ده پانزده روزه آن را تمام می کرد. حین احوالپرسی، دربارۀ عنوان بندی « نون و گلدون» به او تذکر دادم که چرا اسم نایین نیامده. جوابی داد که به گمانم قانع کننده نبود. این که چون حوادث فیلم در تهران پیش از انقلاب می گذرد، اگر اسم نایین را در عنوان بندی می آوردم، لو می رفت که این لوکیشن تهران نیست. از این جواب حیرت کردم. گفتم لااقل از جوانانی که همکاری کرده اند، نامی می بردی. پاسخ این یکی حیرت انگیز تر بود. این که « با همه آنها تسویه حساب شده و دستمزدشان را گرفته اند. روز آخر هم خودم با بلند گو به همه اعلام کرده ام اگر کسی طلبی دارد بیاید که عده ای آمدند و طلبشان را هم گرفتند.» به هر حال کارمان به بگو مگو و اندکی پرخاش کشیده شد و گذشت. رابطه مان همچنان برقرار بود تا سال 1377 که من تحت شرایطی همکاری با مجلۀ فیلم را قطع کردم و سردبیری نشریه ای به نام «فیلم و سینما» را پذیرفتم.
مدتها بود که برخی رقبای مجلۀ فیلم، در هر فرصتی می کوشیدند تا نگارنده را تشویق به جدایی از «فیلم» کنند. هوشنگ اسدی و همسرش نوشابه امیری که آن زمان مجلۀ گزارش فیلم-نخستین رقیب مجلۀ فیلم، را در می آوردند، بارها شوخی و جدی، از من خواسته بودند که با آنها همکاری کنم. علی معلم که دنیای تصویر را تازه راه انداخته بود، چند بار پیشنهاد همکاری داد. پس از آن غلامرضا موسوی بود که علاوه بر هفته نامۀ سینما، مجلۀ شکست خورده ای به نام فیلم و سینما را هم در شرکتی که به اتفاق مهدی فخیم زاده، بیژن امکانیان ، فریدون جیرانی و ... تشکیل داده بودند، در می آوردند. اما فیلم و سینما نه در دورۀ اول که علی سرهنگی سردبیرش بود و نه در دورۀ بعدی که به سردبیری فریدون جیرانی، در می آمد، موفقیت پیدا نکرده و در آستانه تعطیلی قرار داشت . در زمستان 1376، غلامرضا موسوی پیله کرد که بیا درباره سر دبیری این مجله با هم مذاکره کنیم. ابتدا زیر بار نرفتم اما اندک اندک وسوسه شدم. بالاخره آن قدر پیغام و پسغام فرستاد که قرار گذاشتیم و در دفتر فیلمسازی شان حوالی میدان هفت تیر به دیدنش رفتم . پیشنهادش را تکرار کرد من هم شرط وشروط گذاشتم < از جمله این که این فرم مجله تازگی ندارد و هر چه تلاش کنید نمی تواند با مجله فیلم رقابت کند. من پیشنهاد دیگری دادم. بیاید این مجله را به یک نشریه سینمایی غیر متعارف و مدافع سینمای غیر تجاری تبدیل کنیم که به شدت جایش خالی است. موسوی گفت ریش و قیچی دست خودت ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد … به هر حال رابطۀ کم و بیش دوستانۀ ما ادامه پیدا کرد. در این فاصله او به مرور آرامتر شده و بیشتر به سوی سینمای اجتماعی که رنگ و بوی فلسفی هم داشته باشد پیش می رفت. در این بین رابطۀ همچنان کج…
#از_شما_چه_پنهان

🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد

… اما ما امتیاز مجله را از ماهنامه به " دو هفته " نامه تبدیل کرده ایم. صاحب امتیاز البته شخص دیگری بود به نام سید علی؟؟؟؟؟؟؟ نقی زاده سهی که خواهم گفت که بود. به هر حال توافق ها به عمل آمد و قراردادی نوشته شد که درمرحله نخست طی شش ماه مجله را با فرم و شکل و شمایلی که متناسب با حال و هوای دوم خردادی باشد درآوردم و اگر آقایان پسندیدند برای ادامه کار، قرارداد دیگری بسته شود . کار وسوسه برانگیز اما سختی بود . پیش از هر کار با دوستانی که هم تجربه داشتند و هم بی قصد و غرض بودند مشورت کردم . ابتدا به سراغ هوشنگ گلمکانی رفتم . گرچه به دلایلی اندک دلخورهای هایی از مجله فیلم داشتم اما او را به چند دلیل دوست می داشتم و دارم . نخست این که گلمکانی در آغاز کار مطبوعاتی ام تشویق ها و حمایت های بی شائبه ای از من به عمل آورده بود و بابت آن همیشه مدیون او بودم و هستم. دوم این که علاوه بر همکاری با او رابطه خانوادگی گسترده ای طی این سال ها پیدا کرده بودم. همسر و دو دخترش غزل و قصیده با خانواده من رابطه نزدیکی به هم رسانیده بودند. بچه هایمان باهم بزرگ می شدند . همسر اولش با همسرم دوستی نزدیکی داشت و خلاصه این که هر دو محرم زندگی خصوصی هم بودیم. این نزدیکی و دوستی را البته گلمکانی و خانواده اش با چند نفر دیگر از اهالی سینما هم داشتند. از جمله با خانواده های مهدی صباغ زاده ، فریدون جیرانی بیژن امکانیان و غلامرضا موسوی . این چند نفر در واقع همشهری های گلمکانی بودند که بزرگ شده مشهد بود و در واقع این هاعضو فراکسیون خراسانی های مقیم مرکز سینمای ایران به حساب می آمدند. این البته یک شوخی خانوادگی بود ولی واقعیت هم داشت. رابطه خانوادگی گلمکانی با آن ها و من و خانواده ام کاملاً با رابطه اشان با مهرابی و یاری متفاوت بود . در واقع می شود گفت او و خانواده اش با دو نفر یاد شده رابطه خانوادگی نداشتند. فقط همکار بودند. سه همکاری که البته به لحاظ اخلاقی تقریبا سنخیتی با یکدیگر نداشتند و هنوز هم ندارند. شاید یکی از رموز همکاری مداوم آن ها که نزدیک به سه دهه ادامه یافته همین عدم سنخیت و پرهیز از خصوصی شدن شان باشد. به هر روی گلمکانی به رغم دلخوری ظاهری اش بابت این که من از مجله فیلم جدا می شوم و با رقبایش همکاری می کنم، راهنمایی های مفید و کارسازی کرد. از جمله گفت " یادت باشد سر دبیر، آخرین خاک ریز است. اگر چیزی از دستت در برود دیگر کاریش نمی توان کرد " در آن دوران درباره محتوای مجله فیلم معمولاً تصمیم گیرنده نهایی خود گلمکانی بود و مهرابی کمتر دخالت می کرد مگر آن که موضوع حادی باشد که طبعاً هر سه نفر با هم مشورت می کردند. اما مهرابی بیشتر درگیر مسائل کلان مجله از جمله رتق و فتق امور مربوط به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بود. یاری درگیر مسائل اجرایی و تبلیغاتی بود و گلمکانی هم مسئول محتوای مجله بود.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حرف های دیگری هم مطرح شد و کلی نصیحت و راهنمایی که در عین برخوردار بودن از نکات آموزشی ٫ نگرانی هایی را هم در من ایجاد می کرد. نفر دوم بهزاد رحیمیان بود که از همان اول آب پاکی را ریخت روی دستم و طبق معمول گفت «نمی شود، نکن، این یک دام است» و چه و چه . ولی دیگر کار از کار گذشته بود و باید پای تعهدی که کرده بودم می ایستادم . از بهمن ماه 76 در دفتر هفته نامه سینما که ناشرش همین گروهی بودند که فیلم و سینما را هم در می آوردند مستقر شدم. یک اتاق متوسط با یک میز نسبتاً بزرگ و چند صندلی و یک میز مخصوص صفحه بندی. همین و همین. یعنی قرار شد در دل یک مجموعه که بیشتر به سینمای تجاری گرایش داشت ٫ نشریه ای نخبه گرا در آوردم. تولید مطالب را با طراحی از پیش انجام شده آغاز کردم ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد … اما ما امتیاز مجله را از ماهنامه به " دو هفته " نامه تبدیل کرده ایم. صاحب امتیاز البته شخص دیگری بود به نام سید علی؟؟؟؟؟؟؟ نقی زاده سهی که خواهم گفت که بود. به هر حال توافق ها به عمل آمد…
#از_شما_چه_پنهان

🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد

... قرار شد هر شماره ویژه یک فیلمساز یا سینمای یک کشور باشد . در آن زمان ارتباط گسترده ای با اهالی قلم و سینما گران متفاوت به هم زده بودم و معمولاً کسی رویم را زمین نمی زد. سراغ خیلی ها رفتم که دیگر کمتر می نوشتند یا در باره سینما کمتر می نوشتند . از جمله احمد رضا احمدی ، بابک احمدی، محمد علی سپانلو، پرویز کیمیاوی و از مطبوعاتی ها هم حمید رضا صدر، ایرج کریمی و دیگر دوستان دوران مجله فیلم. از اوایل بهار 77 مجله منتشر شد. ویژه نامه هایی در باره رخشان بنی اعتماد ، بهرام بیضایی، محسن مخملباف، ویژه نامه سینمای فرانسه ، ویژه نامه سهراب شهید ثالث و چند شماره دیگر.
جمعاً هشت شماره با سر دبیری من منتشر شد. در حالی که سخت سرگرم کار آماده سازی شماره هشتم بودیم، روزی غلامرضا موسوی گفت که فردا ناهار حتماً در دفتر باش، چون مدیر مسئول می خواهد با تو حرف بزند. تا آن روز ایشان را ندیده بودم و از نحله فکری اش هم خبری نداشتم . در مذاکراتم با موسوی هم گفته بودم که من غیر از تو کسی را نمی شناسم و اگر نکته ای یا تذکری هست تنها از تو می پذیرم. و نه حتی از شرکایت .. اما خب آشنایی با مدیرمسئول می توانست یک تجربه باشد. فردا نزدیک ظهر در اتاقم مشغول کار بودم که موسوی صدایم زد. به اتاقش رفتم و با مردی بلند قد با سر و لباس مرتب، ساعت طلا و البته ریش حنایی خوش رنگ روبرو شدم که مدیر مسئول بود. نشستیم به حرف زدن، ناهار خوردیم و ایشان از موضع مدیریت شروع به سخن کرد و بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و این که «من عضو یک نهادم و از طرف همکارانم مورد پرسش قرار گرفته ام که چرا در مجله ات فیلمسازانی مطرح می شودند که ارزشی نیستند» و چه و چه و این که «لازم است بدانی من به جامعه مدنی اعتقادی ندارم و و ابسته به جامعه ولایی هستم» و سر آخر هم یادداشتی را که از پیش نوشته بود داد دستم و گفت «به جای سر مقاله خودت این سر مقاله را بزن» ( نقل به مضمون). یاداشت جالبی بود. در بخشی از آن آمده بود که «سینمای ایران یعنی همه سینماگران و نه فقط بیضایی و چند نفر دیگر . سینمای ایران یعنی کیمیایی ، حاتمی کیا ، مهدی فخیم زاده ، جمال شورچه، جواد شمقدری ، اکبر حر، رحیم رحیمی پور و ...... واز این پس حتماً به این فیلمسازان هم پرداخته خواهد شد.» وقتی تمام شد لحظه ای سر به زیر انداختم و سکوت کردم و بالاخره به حرف آمدم و گفتم من هم با شما موافقم که سینمای ایران یعنی همه سینمای ایران اما این نشریه قرار است جهت دیگری داشته باشد و از سینمای فرهنگی دفاع کند. اگر روزگاری این چند فیلمسازی که نام برده اید فیلم خوبی بسازند حتماً به آن ها هم خواهیم پرداخت . کما این که در همین شماره هشت به حاتمی کیا و «آژانس شیشه ای» پرداخته ایم. بحث بالا گرفت و احساس کردم او که احتمالاً از سوی همقطارانش مورد مواخذه قرار گرفته مایل است نشریه ای متفاوت با آن چه من در نظر داشتم منتشر شود. جلسه به پایان رسید به اتاق کار برگشتم که یوریک کریم مسیحی گرافیست به همراه مجید اسلامی که قرار بود از همان شماره هشت به عنوان معاون سر دبیر با من همکاری کند، مشغول کار بودند. یادداشت مدیر مسئول را به اسلامی دادم و گفتم باید این را چاپ کنیم . خواند و گفت این که ... . گفتم مهم نیست چاپش می کنیم. از او و یوریک اصرار و ازمن انکار گفتم. سر مقاله من را بردار و این را جایش بگذار. تقریباً تصمیمم را گرفته بودم ولی نمی خواستم آن ها را نگران کنم ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
#از_شما_چه_پنهان

🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد

... به هر حال باید این شماره هم در می آمد. کلی زحمت کشیده بودیم به ویژه برای تدارک پرونده ویژه شهید ثالث که ادعا می کنم تا آن زمان کامل ترین پرونده یا مجموعه مقاله ای بود که در باره این سینما گر برجسته و تاثیر گذار منتشر شده است. یوریک و اسلامی با دلخوری مقاله ها را جابه جا کردند و نیمه های شب بود که صفحات آماده شده را دادیم دست ناظر چاپ که ببرد چاپخانه. خسته و کوفته کیفم را برداشتم و خطاب به یوریک و اسلامی گفتم «بچه ها خداحافظ من دیگر نیستم.» و از پله های طبقه سوم ساختمان قدیمی خیابان جامی پایین آمدم و راهی خانه شدم. بعدها فهمیدم که در بین شرکاء بیژن امکانیان از این اتفاق خیلی خوشحال شده چون یکی دو بار به گوشم رسیده بود که در جلسات هفتگی شان گفته چرا باید پول بدهیم مجله ای منتشر شود که هیچ خبری یا عکسی از ما نمی زند.
منهای این سرانجام تلخ ٫ تجربه سر دبیری آن هشت شماره جزو افتخارات دوران کار مطبوعاتی ام محسوب می شود. چون بعدها خیلی ها که تازه این نشریه را کشف کرده بودند دائم سراغ دوره اش را می گرفتند . چون فضا و حال و هوای متفاوتی داشت . در عین حال همان مدت کوتاه همکاری _ حدود شش ماه _ باعث اتفاقات جالبی در زندگی من شد. از جمله آشنایی و ارتباط دوستانه با احمد رضا احمدی که تا آن زمان او را از نزدیک ندیده اما آن قدر در باره اش از کیمیایی و دیگران شنیده بودم که وقتی برای اولین بار به دفتر مجله آمد و روبرو شدیم ٫ احساس کردم سال هاست با او ارتباط نزدیک دارم . کیمیایی خاطرات به شدت جالب و پر نکتۀ فراوانی از احمد رضا احمدی دارد که اگر سر دماغ باشد برای دوستانش تعریف می کند. از طریق این خاطرات من در ذهنم مردی را مجسم می کردم که خنده از لبانش دور نمی شود، همه را دست می اندازد و ارتباط با او دشوار است و دائم باید حواست جمع باشد مبادا خطایی ازت سر بزند که بشوی سوژه طنزهای او. اما پس از آشنایی فهمیدم که چنین نیست و در عین دشواری، ارتباط با او هولناک هم نیست. هر دو هفته یک بار یک روز برای یا به بهانه نمونه خوانی مطالبی که می نوشت می آمد دفتر مجله و آن روز ما سرحال تر و شادمانه تر کار می کردیم. خطش بد بود و خودش هم این را می دانست و می گفت «خطم بد است ولی قلبم پاک است». مطمئن نبود که حروف چینی درست تایپ کرده باشد و با خبر نبود که اولین کسی که باید از آن خط که به خط میخی هم بی شباهت نبود سر در می آورد ٫ من بودم که با بدبختی از واژه ها رمز گشایی و سرو شکلشان را درست می کردم که حروف چین بتواند بخواند . هر بار که می آمد با خودش انبوهی خاطره، سند و مدرک و چیزهای به درد بخور می آورد . از جمله بخش عمده ای از عکس های مربوط به پرونده شهید ثالث را او لطف کرد و آورد. روزی که پیش ما بود٫ هر کس به دفتر مجله می آمد پایش گیر می کرد و تا احمدی بود نمی رفت . چه موقعیتی بهتر از این . رو در رو با یک شاعر برجسته بنشینی و او در باره آدم هایی که از طریق آثارشان می شناسیشان، حرف بزند و خاطره بگوید. روزی بهروز افخمی برای خواندن و غلط گیری مصاحبه ای که با او انجام داده بودیم، به دفتر آمد. اتفاقاً مصادف شد با حضور احمدی. یک معرفی ساده و هر کس به کار خویش مشغول شد . احمدی در آن سوی میز داشت به دقت مطلبش را نمونه خوانی می کرد. من و افخمی هم مشغول گفتگو بودیم که اشاره کردم به یادداشت تندی که عزیز معتضدی علیه فیلم "جهان پهلوان تختی " او نوشته بود. افخمی که معلوم بود از آن نوشته به شدت دلخور است از من پرسید این بابا چه جور آدمی است و چه شکلی است؟ خب چون معتضدی با مجله ما همکاری می کرد برایش توضیح دادم که خودش و همسرش هر دو دست به قلم دارند، در کانادا زندگی می کنند و در رفت و آمدند و چه و چه ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... به هر حال باید این شماره هم در می آمد. کلی زحمت کشیده بودیم به ویژه برای تدارک پرونده ویژه شهید ثالث که ادعا می کنم تا آن زمان کامل ترین پرونده یا مجموعه مقاله ای بود که در باره این سینما…
#از_شما_چه_پنهان

🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد

... قیافه اش هم بیشتر شبیه داستایوفسکی است . هنوز نام داستایوفسکی کامل ادا نشده بود که احمدی از آن سوی میز گفت البته شبیه شاهکار داستایوفسکی. و منظورش «ابله» بود که ما دو تا زدیم زیر خنده . نمی دانم احمدی با معتضدی مراوده ای هم داشت یا نه و اصلا با نیت توهین این تشبیه را بیان کرد یا همین جوری و از سر طنازی از دهانش پرید. هر چه بود قدرت طنازی او را در آن لحظه به منصه ظهور رسید و از این دست تکه ها و لحظه ها که شیرینی کار و بارمان بود و ارتباطمان با او ادامه پیدا کرد و ادامه دارد. اما می خواهم بگویم احمد بلایی سرمن اورد که ده دوازده سال است گرفتارش هستم و ظاهراً تااخر عمر هم از دستش خلاصی ندارم . ماجرا از این قرار است که در یکی از روزهایی که او هم در دفتر حضور داشت رفتم دستشویی و سریع برگشتم سرکارم . به محض دیدنم گفت «تو قند داری ؟» گفتم «قند چی؟» گفت «دیابتی هستی؟» گفتم «نه. این بیماری ها به ما نیامده . مال پولدارهاست.» گفت «حتماً برو آزمایش بده.» گفتم «آخر چرا؟» گفت «توی این دو ساعتی که من این جا هستم تو سه بار رفته ای دستشویی» گفتم« آخر چای زیاد خوردم .» گفت «حتما آزمایش بده» گفتم« آقای احمدی من تو عمرم یک بار آزمایش خون داده ام آن هم وقتی قرار بود در سال 1359 استخدام شوم .» خلاصه آن قدر اصرار کرد که رفتم آزمایش دادم و متوجه شدم که بله حق با اوست و ما که هیچ چیزمان به پولدارها نرفته فعلا در یک زمینه با آن ها وجه اشتراک داریم . یعنی به دیابت نوع 2 مبتلا هستم . احمدی وقتی فهمید خیلی ناراحت شد و کلی سفارش و دستور غذایی و معرفی دکترهای مختلف و خلاصه این بیماری مرموز، بیخ گلوی ما را گرفت و ول نکرد و روز به روز وجود نامبارک ما را رو به تحلیل برد و بعضی قسمت ها را از کار انداخت و به قول محمد قائد که او هم در طنازی دست کمی از احمدی ندارد در حال " از کاراندازی کل پیکر مبارک ماست " . هنوز هم هفته ای یک بار دست کم باید به احمدی گزارش بدهم که قندم در چه حدی است و چی می خورم و چی نباید بخورم که از شما چه پنهان اغلب هم گزارش دروغ و امیدوار کننده می دهم . اما برخی طناز ی هایش در این مورد هم شنیدنی و هشدار دهنده است . از جمله این که «حیف نیست ادم به خاطر دو تا کتلت رو به مرگ برود؟» و یا« من فکر می کنم این دیابت را ماموران امنیتی داخلی و خارجی درست کرده اند که ما را شکنجه بدهند» به هر حال آشنایی و ارتباط بااحمد رضا احمدی عزیز که وجودش پر از درد و بیماری است ٫ از جمله همین دیابت ٫لطف هایی دارد که فقط آن ها که با او ارتباط دارند و خوشبختانه تعدادشان هم بسیار است از آن خبر دارند . مردی که در زبان همه چیز و همه اتفاق ها را به طنز و ریشخند می گیرد و عیجیب این که در کلام مکتوبش چه شعرها چه نوشته هایش، هیچ اثری از این همه طنازی نیست . اگر کسی برمبنای آثارش بخواهد او را ترسیم کند با مردی نازک اندیش اما عبوس روبرو خواهد شد که ربطی به شخصیت ظاهری او ندارد. درون پر آشوبی دارد که در آثارش جریان پیدا می کند.
اتفاق دیگری که در این دوره شش ماهه افتاد و تاثیر منفی و تلخی در ذهنم به جاگذاشت به محسن مخملباف مربوط می شود در آن دوران رابطه صمیمانه ای به مخملباف داشتیم که به گوشه هایی از آن اشاره کردم . شماره چهارم فیلم و سینما را به او که حالا دیگر چهره ای جهانی شده بود اختصاص دادم .اساس این پرونده گفتگویی طولانی و دوستانه بود که در دفتر تر و تمیز و بگویم بسیار شیکش در خیابان فلسطین شمالی انجام شد ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... قیافه اش هم بیشتر شبیه داستایوفسکی است . هنوز نام داستایوفسکی کامل ادا نشده بود که احمدی از آن سوی میز گفت البته شبیه شاهکار داستایوفسکی. و منظورش «ابله» بود که ما دو تا زدیم زیر خنده .…
#از_شما_چه_پنهان

🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد

... پس از مصاحبه مخملباف آلبوم عکسی از پشت صحنه فیلم هایش در اختیارم گذاشت تا همراه بااین مصاحبه چاپ شود . با نظر خودش تعدادی عکس که در عین حال سیر تحولات روحی و ظاهری او را هم بیان می کرد انتخاب شد در این فاصله تا مرحله ای که مجله منتشر شود مخلباف به همراه دخترش سمیرا که فیلم " سیب" نخستین ساخته اش در بخش دوربین طلایی کن [چنین بخش در کن وجود ندارد] پذیرفته شده بود ٫ راهی فرانسه شد . پس از چند روز یکی از دستیارانش تماس گرفت و گفت محسن خواهش کرده که چند نسخه از مجله را هر طور که می توانی برایش بفرستی تا بین خبر نگاران توزیع کند. این در و آن در زدم تا متوجه شدم یکی دو روز دیگر بهروز افخمی راهی کن است. یک بسته 20 تایی مجله را به افخمی دادم و خواهش کردم که به مخملباف برساند. جشنواره کن تمام شد و شنیدم که مخلباف هم برگشته ولی چرا هیچ تماسی نمی گیرد؟ دست کم بابت لطفی که در حق او کرده ام باید تشکری بکند. ضمن این که پشت جلد مجله را هم به آگهی فیلم «سیب» اختصاص داده بودیم. دو سه روز ی گذشت و بالاخره دل به دریا زدم و با او تماس گرفتم. خوش و بشی و تعریف از موفقیت های فیلم سیب درکن و کی را دیده و کی آمده سراغش و از این بحث ها و بعد هم خداحافظی. نیم ساعت بعد تماس گرفت و این بارمثل یک کوه آتشفشان پر خروش با لحنی به شدت لمپنی هر چه از دهانش در آمد نثار من و منتقدان ایرانی کرد . از دشنام های رکیک به من و خودش گرفته تا پرت و پلاها دیگر و فرصت هم نمی داد بپرسم این خشم و خروش برای چیست؟ ما حصل حرفش این بود که تو توی مجله آبروی من را برده ای و خواسته ای بگویی این آدم که حالا فیلم های روشنگرانه می زند زمانی این جوری لباس می پوشیده و اسحله به دست داشته و .... ماجرا از این قرار بود که در کنار مصاحبه یاد شده من یک آلبوم عکس طراحی کردم که سیر زندگی و آثار مخلباف را از ابتدا تا آن زمان دنبال می کرد و برای هر عکس هم زیر نویسی نوشته بودم . همان طور که گفته شد همه عکس ها هم با نظر خودش انتخاب شده بود . عکسی هم بود که پشت صحنه یکی از نخستین آثار او را نشان می داد که مخلباف کاپشن سبز آمریکایی پوشیده کلاه بافتنی و ریش دارد و یک بیسیم هم به دست گرفته که از آن طریق با عوامل پشت صحنه در تماس باشد. آخرین عکس هم او را در حالی که چهره جذاب و موهای شانه زده عینک به چشم دارد و میان چمن زاری دراز کشیده نشان می دهد که زیرش نوشته بودم " من چه سبزم امروز ". مخملباف همراه با دشنام می گفت که تو آن عکس بیسیم به دست را گذاشته ای که به خارجی ها بگویی این مامور بوده و چه و چه . بالاخره نوبت به حرف های من هم رسید و گفتم اولا که عکس ها با نظر خودت انتخاب شده . سیمرا هم ناظر بوده است. ثانیاً من خواسته ام سیر تحولات یک فیلمساز را بیان کنم . خب تو که از اول روشنفکر و شیک و پیک نبودی. زمانی آن طوری بوده ای حالا این طوری هستی . بالاخره هر کس این مجموعه را ببیند متوجه این سیر می شود و همین سیر هم تو را جذاب و مطرح کرده است .اما او در حالی که به قول بیهقی برخود می ژکید گفت «دنیا مرا به رسمیت شناخته اما در سرزمین خودم من را قربانی می کنند» و چند تا فحش دیگر هم داد و گوشی را گذاشت. نمی دانستم چه خطایی از من سر زده در حالی که به شدت ناراحت و عصبی بودم مشغول کار شدم . نیم ساعت بعد محمد احمدی که آن زمان دستیار مخملباف بود و بعد خودش فیلمبردار و فیلمساز خوبی شد ٫ از راه رسید با یک فقره چک به مبلغ 70 هزار تومان در وجه مجله آقای طالبی نژاد با امضاء مخملباف. پرسیدم این برای چیست؟ گفت بابت چاپ آگهی فیلم سیب .گفتم مجله مال من نیست و امور مالی دارد و اگر چکی را بابت آگهی صادر می شود باید در وجه امور مالی باشد. چک را با خشم پس فرستادم و به احمدی که از قبل دوستی داشتم گفتم، «به محسن بگو به قول خودت به نقل از نلسون ماندلا می توانم ببخشم ولی نمی توانم فراموش کنم» و همین طور هم شد تا زمانی که مخملباف ناچار به مهاجرت شد، اگر چه قهر نبودیم و هر جا او را می دیدم سلام و احوالپرسی می کردیم اما رابطه دوستانه ای که داشتیم از هم گسیخته شد . ولی گاهی دلم برایش به شدت تنگ می شود ...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... پس از مصاحبه مخملباف آلبوم عکسی از پشت صحنه فیلم هایش در اختیارم گذاشت تا همراه بااین مصاحبه چاپ شود . با نظر خودش تعدادی عکس که در عین حال سیر تحولات روحی و ظاهری او را هم بیان می کرد…
#از_شما_چه_پنهان

🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد

... مخلباف در سینمای پس از انقلاب یکی از تاثیر گذارترین آدم ها بوده و بسیاری از تابوها را شکسته است. فراموش نکنیم که او در اوج جنگ در باره تبعات منفی جنگ فیلم «عروسی خوبان» را ساخت و پس از آن بود که تعدادی فیلم با موضع انتقادی در باره مصائب جنگ ساخته شد. من البته شخصیت ادبی مخملباف را بر شخصیت فیلمسازی اش ترجیح می دهم . برای اثبات نظرم دلیل محکمی دارم . رمان " باغ بلور ". این رمان سند ارزشمندی است از آن چه در دهه 1360 بر این سرزمین رفته و چه نثر زیبایی هم دارد. پس از خداحافظی با مجله " فیلم و سینما " مدتی به استراحت مطلق پرداختم . یعنی درست در اوج شکوفایی کار مطبوعات در دوران دوم خرداد مدتی خود را خانه نشین کردم . حوصله هیچ کاری را نداشتم . اما فضا به گونه ای بود که خیلی هم نمی شد کنار نشست و تماشا کرد. به یک ماه نرسید که وسوسه ادامه کار مطبوعاتی دوباره غلبه کرد . اما این بار می خواستم زیر نظر کسی یا کسانی نباشم . می خواستم خودم باشم بنابراین تصمیم گرفتم بروم تقاضای مجوز یک نشریه را در معاونت مطبوعاتی مطرح کنم . در دوران وزارت میر سلیم بر فرهنگ و ارشاد اسلامی یک بار به تحریک دوستی برای دریافت مجوز به اداره کل مطبوعات داخلی رفته بودم و همان روز به این نتیجه رسیده بودم که رها کنم . وقتی وارد ساختمان شدم با فضایی خفه و اندکی هولناک روبرو شدم . در و دیوار پر بود از پوسترها و تراکت های شعاری ماه محرم. در راهروها و اتاق هایی که در هایشان باز بود کسانی را دیدم با سر و لباس و شکل و شمایل سال های اول انقلاب . اغلب پیراهن روی شلوار، دمپایی پلاستیکی و تسبیح به دست. در اتاقی که باید فرم های درخواست را می گرفتم با جوانی با همان شکل و شمایل روبرو شدم که از قضا بنده را شناخت . بیشتر از طریق حضور گه گاهی ام در برنامه های سینمایی تلویزیون و کمی هم به خاطر مجله فیلم . لطف کرد و مدارک لازم را در اختیارم قرار داد و سپس به اتاق یک آقای مسئول که راستش نفهیدم چه مسئولیتی دارد ولی به نظر می رسید که آدم مهمی است راهنمایی شدم. آن آقا هم مدعی بود که از طریق مجله فیلم من را می شناسد و از حق نگذریم حسابی تحویلم گرفت و شروع کرد به تشریح وضعیت موجود و این که اگر قرار است وارد این عرصه شوی باید چنین و چنان باشی و ما دیگر از هر نشریه ای حمایت نخواهیم کرد و باید در خط نظام باشی و گرنه هیچ تعهدی نسبت به نشریه نخواهیم داشت و چه و چه. و رسید به این جا که برو فکرهایت را بکن و اگر خواستی بیا مسیر را ادامه بده. فرم ها را هم داد دستم و تاکید کرد که با دقت بخوانم و پر کنم. از پله ها که پایین آمدم هنوز به دم در اداره که در چهار را تختی خیابان شهید بهشتی بود نرسیده تصمیم قطعی را گرفتم و انصرافم را به خودم اعلام کردم و ادامه ندادم. سال 1374 بود.
حالا اما شرایط لابد فرق می کرد. روزی تصمیم گرفتم و راهی اداره کل مطبوعات در همان ساختمان شدم . همه چیز تغییر کرده بود . از در و دیوار گرفته تا قیافه آدم ها. به جای آن مقام مسئول که کلی شرط و شروط برایم ردیف کرده بود، یک آقای نسبتا شیک و پیک که ریش هم نداشت و سیگار وینستون می کشید ٫ نشسته بود. پس از احوالپرسی، مدارک همراهم را رو کردم . چند نسخه مجله فیلم و تمام شماره های فیلم و سینما که سر دبیری اش کرده بودم . با اشتیاق همه را ورق زد و لبخند بر لب یاد آور شد که شمارا می شناسیم و نیازی به این مدارک نیست. بلافاصله فردی را که قیافه مذهبی هم داشت صدا زد که منشی هیئت نظارت بر مطبوعات بود. او هم که بعدها فهمیدم عجیب «کرم سینما» دارد از دیدن بنده خوشحال شد. سریع فرم ها را آورد و همان جا با راهنمایی هردو پر کردم و معرفی نامه را دادند برای انگشت نگاری و خلاصه مقدمات کار در عرض یکی دو ساعت انجام شد و من امیدوار راهی خانه شدم و فردا هم اقدام کردم برای انگشت نگاری و کارهای دیگر...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... مخلباف در سینمای پس از انقلاب یکی از تاثیر گذارترین آدم ها بوده و بسیاری از تابوها را شکسته است. فراموش نکنیم که او در اوج جنگ در باره تبعات منفی جنگ فیلم «عروسی خوبان» را ساخت و پس از…
#از_شما_چه_پنهان

🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد

... تصورم این بود که با توجه به آشنایی مسئولان با من مرحله صدور مجوز خیلی طولانی نخواهد شد. چون شنیده بودم که وزیر وقت ارشاد یعنی دکتر عطاالله مهاجرانی که قانونا رییس هیئت نظارت است، معمولاً خودش در جلسات شرکت می کند. در حالی که اغب وزرای پیش و پس از او، این مسئولیت را به معاون مطبوعاتی خود محول می کردند. مدتی گذشت و خبری نشد . می گفتند تعداد درخواست ها به دو سه هزار تا رسیده و هیئت هر چه قدر وقت بگذارد نمی تواند به این سرعت رسیدگی کند. ضمن این که مراحل تحقیق توسط نهادهای امنیتی و قضایی هم زمان بر است . شش ماهی گذشت و خبری نشد. در این فاصله، اتفاق های شتابناک سیاسی و فرهنگی حیرت انگیزی افتاد . از جمله تعطیلی فله ای بسیاری از نشریات اصلاح طلب و بسته شدن فضای فرهنگی در جامعه توسط بخشی از حاکمیت . دورانی که قاضی مرتضوی به عنوان مدعی العموم تصمیم به قلع و قمع نشریات اصلاح طلب گرفت بود.
در این فاصله بر اثر وسوسه های گلمکانی دوباره سر از مجله فیلم درآوردم و این بار بیشتر به عنوان مقاله نویس با صفحات دائمی که ابتدا تحت عنوان «یادداشت های ماهانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟» و بعدها با اسم «منولوگ» منتشر می شد و البته در کنارش نقد و مصاحبه هم بود . اما به طور موظف و همه روزه همکاری نمی کردم . دست کم دلم نمی خواست به شیوه دوران دهه 60 و اوایل دهه 70 که به طور تمام وقت در اختیار مجله بودم ادامه دهم . شب هایی را به یاد می آورم که به قول گلمکانی تا بوق سگ در دفتر مجله کار می کردیم و بعد به اتفاق او راهی اکباتان می شدیم که هر دو مقیم آن جا بودیم . گاهی هم به اتفاق پرتو مهتدی که او هم همکار مترجم در مجله بود، در حوالی میدان حسن آباد، سوار اتوبوس دو طبقه می شدیم که تا میدان آزادی، حدود یک ساعت توی راه بود . بعد او می رفت شهرک آپادانا و من هم 10 شب خسته و کوفته می رسیدم خانه. خوب گفته اند «در زندگی خرج هایی هست که آدم را به خنسی می اندازد» و من هم مقروض بودم و باید سخت کار می کردم. اما این بار دلم می خواست رها تر کار کنم. ضمن اینکه دیگر تعهدی هم نسبت به حفظ حرمت امام زاده در خود حس نمی کردم. و با نشریات دیگر هم همکاری پراکنده داشتم. از جمله با مجله سروش که دبیر بخش سینمایی اش ابتدا ابراهیم نبوی و سپس بهروز تورانی بودند. در حالی که از دریافت مجوز نشریه کاملا نا امید شده بودم، در اواخر سال 1380 ، خبر کردند که مجوز صادر شده است. راستش اصلا خوشحال نشدم. چون در این فاصله اتفاق های دردناکی در عرصۀ مطبوعات افتاده بود که احساس می کردم احمقانه ترین کاری که می شود کرد، درآوردن مجله است. آن هم مجله ای فرهنگی- هنری که از پیش می دانستم در این آشفته بازار نشریات زرد از یک سو و نشریات سیاسی از سوی دیگر، به راحتی نمی تواند موقعیت تضمین شده ای به دست اورد. البته نام انتخاب شده به خودی خود جذاب بود. «هفت» بدون پیشوند و پسوند. اعتراف می کنم که گاهی اندکی خرافاتی هم می شدم. از جمله این که همیشه به عدد هفت اعتقاد داشته ام و آن را عدد مقدسی می دانم. در ادبیات، اساطیر، تاریخ و دیگر وجوه فرهنگی ما، هفت جایگاه ویژه ای دارد. دوستانی هم که این اسم را شنیده بودند، خیلی تشویق می کردند. به جز یک نفر که خواهم گفت...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#از_شما_چه_پنهان 🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد ... تصورم این بود که با توجه به آشنایی مسئولان با من مرحله صدور مجوز خیلی طولانی نخواهد شد. چون شنیده بودم که وزیر وقت ارشاد یعنی دکتر عطاالله مهاجرانی که قانونا رییس هیئت نظارت است، معمولاً…
#از_شما_چه_پنهان

🖊: خاطرات مطبوعاتی و سینمایی/ احمد طالبی نژاد

... بالاخره پس از چند روز تاخیر، دست خالی روانۀ اداره کل مطبوعات شدم. رسم بود و هست که در چنین مواقعی، صاحب امتیاز با جعبۀ شیرینی برود اداره کل مطبوعات. ولی من اوقاتم تلخ بود و از در که وارد شدم، به جای خوش و بش و تشکر از منشی «هیئت نظارت»، بی مقدمه گفتم « حالا که کار مطبوعات به این جا کشیده، به من بدبخت مجوز داده اید؟» چون زمانی که درخواست را پر کردم تا روزی که مجوز صادر شد، درست سه سال طول کشید. سه سالی که بر مطبوعاتی ها، بسیار سخت و ناگوار گذشت. البته چند نام پر سر و صدا که برخی شان تا حد قهرمانان مطبوعاتی در اذهان مطرح بودند، بر سر زبان ها افتاده بود. این ها کسانی بودند که وقتی نشریه شان بسته می شد، به سراغ یکی دیگر می رفتند و به هر حال از تک و تا نمی افتادند. ماشاءالله شمس الواعظین، حمیدرضا جلایی پور و عمادالدین باقی از جمله قهرمانان عرصه مطبوعات دوم خردادی بودند. به یاد دارم در یکی از دوره های نمایشگاه کتاب و مطبوعات، هنگامی که شمس الواعظین وارد سالن شد، تو گویی ستاره ای مشهور یا قهرمانی اسطوره ای آمده، جمعیت زیادی دور او حلقه زدند و بر دوشش گرفتند. نام شمس الواعظین که دوستدارانش او را «شمس» صدا می زدند، نامی اسطوره ای و قهرمانانه جلوه کرده بود. هر جا شمس بود یعنی آزادی فکر و اندیشه هم بود. نام های دیگر اگرچه اعتبار داشتند اما در سایۀ نام او قرا می گرفتند. مردی شجاع که از دل نظام بیرون آمده و روزگاری از جملۀ حلقۀ روشنفکران مذهبی بوده که کیهان فرهنگی را در دوران مدیریت سید محمد خاتمی بر موسسه کیهان در می آورده اند و خلاصه از جمله کسانی است که فکر و اندیشه دارد و برای فکر و اندیشه دیگران هم احترام قائل است.
دوران یاد شده، یعنی فاصلۀ سالهای 1376 تا 1380 را باید دوران طلایی مطبوعات در ایران نامید. تیراژ نشریات سیاسی به ده ها برابر رسید. اغلب مردم روزنامه خوان شده بودند. در ایام تعطیلات که معمولا سکوت خبری بر جامعه مستولی می شد، نشریات اصلاح طلب به صورت نوبتی چاپ می شدند که جریان اطلاع رسانی مستقل از صدا و سیما و نشریات مخالف اصلاحات، متوقف نشود. به همین دلیل هنگامی که نخستین هجوم قاضی مرتضوی علیه مطبوعات صورت گرفت، این اتفاق در حد یک فاجعۀ ملی خبر ساز شد و اذهان را با خود درگیر کرد. آن روزها من برای شرکت در جشنوارۀ بین المللی فیلم استانبول درترکیه بودم. غروب روزی که حکم قاضی مرتضوی صادر شده بود، در خیابان استقلال که به میدان تقسیم می رسد و هم دفتر جشنواره در آن جا بود و هم سینماهای نمایش دهنده، با دوست همراهم قدم می زدیم که با یک آشنا روبرو شدم. پس از احوال پرسی مختصر بی مقدمه گفت «کودتا شد، همه چی از دست رفت» ور در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، راهش را کشید و رفت و من مات و متحیر بر جا ماندم. یعنی چه؟ کودتا؟ به این راحتی؟ کودتا علیه کی و از سوی کی؟ سراسیمه به هتل برگشتیم و رفتم سراغ رادیوی کوچکی که همراه داشتم. امواج رادیو پر بود از فرستنده های ترکی. هیچ صدای آشنایی نبود. صدای ایران که اصلا شنیده نمی شد. این را شب های قبل فهمیده بودم. چیزی به شب نمانده بود و باید منتظر رادیو بی بی سی می ماندم. می خواستم با ایران تماس بگیرم. موبایل که نداشتم، تلفن ثابت هتل هم خیلی گران بود. خورشید در انتهای دریای سیاه غروب کرد و شب گام به گام به جلو آمد. به عمد چراغ اتاق را روشن نکرده بودم تا تاریکی را بیشتر حس کنم...ادامه دارد
👁🌸👁
@mamatiir