#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت هفتم
... از منزل قدیمی ربابه هم خبری نبود، بهجایش محوطهای درست کرده بودند پر از علم و کُتل و جای دیگ پختوپز نذری. به یکی از دیوارها هم پنجرهای ضریح مانند نصبکرده بودند که پر از تکه پارچههای رنگووارنگ بود. باید مطمئن میشدم که آیا رضا جن هنوز زنده است. به سراغ حسین چاپی رفتم. اطمینان داشتم کار درستی است. خوشبختانه نیاز نبود در منزلش را بزنم؛ در آفتاب کمرمق پاییز به دیوار منزلش تکیه داده بود و غرق در فکر بود. کمی آنسوتر اتومبیلم را متوقف کردم و به سراغش رفتم. بهسرعت مرا بازشناخت. کنارش نشستم و شروع کردیم به گپ و گفت. طبق گفته حسین چاپی چند کیلومتری در جاده انارک پیش رفتم تا به محوطهای رسیدم که پر از ضایعات آهنآلات بود. حسین چایی گفته بود رضا جن حالا برای خودش دمودستگاهی دارد و آهنقراضه خریدوفروش میکند. وارد محوطه شدم و به سمت کانکسی که در آنجا بود پیش رفتم. کسی نبود اما صدایی از آنسوی محوطه میآمد. به آنجا رفتم، دو نفر جوان که سرتاپایشان سیاه و روغنی بود، مشغول جداسازی قراضهها بودند. سلام کردم و پرسیدم آقا رضا اینجاست. جواب دادند حاج رضا رفته گاز بیاورد و بهزودی بازمیگردد. هوای ملسی بود، قدمزنان به سمت اتومبیلم رفتم. نیم ساعت بعد رضا جن یا همان حاج رضا با یک وانت از راه رسید. هیچچیزی از مشخصات آنوقتهایش بهجز قدبلند و دیلاقش بر جای نمانده بود. پیش رفتم و سلام کردم. طبیعی بود که نباید مرا میشناخت، خودم را که معرفی کردم تا حدودی لابد بر اساس اطلاعاتی که داشت مرا بازشناخت؛ به داخل کانکس دعوتم کرد و از فلاسک برایم یک لیوان چایی ریخت. بدون هیچ مقدمهای رفتم سراغ موضوع گمشدن زهرا؛ تا سؤال پرسیدم ابروهایش را در هم کشید و گفت چرا باید چنین چیزی را او بداند و چرا به خودم اجازه میدهم چنین سؤالی از او بپرسم. ناچار از تمام آموختههای حقوقی و روانشناسیام استفاده کردم و با اطمینان از اینکه اینیک دغدغه فکری شخص است و صرفاً برای اطلاع است، همهچیز بین خودمان باقی خواهد ماند و ضمناً بازگو کردن ماجرا برای خود او هم آرامش ایجاد خواهد کرد، علیالخصوص که به سفر مکه رفته و حاجی شده و خلاصه چند منبر رفتم تا به حرف آمد. گفت آن روز برفی من پشت کاروانسرای حاجحسینملتفت آتش درست کرده بودم که مرد و زنی دوربین به دست آمدند سراغم و آدرس منزل ربابه را گرفت. من راهنمایی اشان کردم. ماشینشان را گذاشت و گفتند حواسم به آن باشد. یک پاکت سیگار هم به من دادند. یک ساعت بعد هم آمدند و سوار ماشینشان شدند و رفتند اما چند لحظه بعد دوباره برگشتند. آن آقا چند تا اسکناس در دستم گذاشت و گفت تو زهرا را میشناسی، گفتم بله ولی تا حالا از نزدیک ندیدهامش. گفت دلت میخواهد پولدار شوی گفتم نه ولی غذا میخواهم. گفت حاضری کاری کنی که پول صد دست چلوکباب داشته باشی گفتم بله. گفت میتوانی زهرا را برای من بیاوری تا او را به تهران ببرم و از او عکس بگیرم. چند روز بعد هم برش میگردانم. اگر امشب او را برایم بیاوری سیصد تومان پول میدهم. نمیدانستم سیصد تومان چقدر میشود اما میدانستم پول زیادی است...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت هفتم
... از منزل قدیمی ربابه هم خبری نبود، بهجایش محوطهای درست کرده بودند پر از علم و کُتل و جای دیگ پختوپز نذری. به یکی از دیوارها هم پنجرهای ضریح مانند نصبکرده بودند که پر از تکه پارچههای رنگووارنگ بود. باید مطمئن میشدم که آیا رضا جن هنوز زنده است. به سراغ حسین چاپی رفتم. اطمینان داشتم کار درستی است. خوشبختانه نیاز نبود در منزلش را بزنم؛ در آفتاب کمرمق پاییز به دیوار منزلش تکیه داده بود و غرق در فکر بود. کمی آنسوتر اتومبیلم را متوقف کردم و به سراغش رفتم. بهسرعت مرا بازشناخت. کنارش نشستم و شروع کردیم به گپ و گفت. طبق گفته حسین چاپی چند کیلومتری در جاده انارک پیش رفتم تا به محوطهای رسیدم که پر از ضایعات آهنآلات بود. حسین چایی گفته بود رضا جن حالا برای خودش دمودستگاهی دارد و آهنقراضه خریدوفروش میکند. وارد محوطه شدم و به سمت کانکسی که در آنجا بود پیش رفتم. کسی نبود اما صدایی از آنسوی محوطه میآمد. به آنجا رفتم، دو نفر جوان که سرتاپایشان سیاه و روغنی بود، مشغول جداسازی قراضهها بودند. سلام کردم و پرسیدم آقا رضا اینجاست. جواب دادند حاج رضا رفته گاز بیاورد و بهزودی بازمیگردد. هوای ملسی بود، قدمزنان به سمت اتومبیلم رفتم. نیم ساعت بعد رضا جن یا همان حاج رضا با یک وانت از راه رسید. هیچچیزی از مشخصات آنوقتهایش بهجز قدبلند و دیلاقش بر جای نمانده بود. پیش رفتم و سلام کردم. طبیعی بود که نباید مرا میشناخت، خودم را که معرفی کردم تا حدودی لابد بر اساس اطلاعاتی که داشت مرا بازشناخت؛ به داخل کانکس دعوتم کرد و از فلاسک برایم یک لیوان چایی ریخت. بدون هیچ مقدمهای رفتم سراغ موضوع گمشدن زهرا؛ تا سؤال پرسیدم ابروهایش را در هم کشید و گفت چرا باید چنین چیزی را او بداند و چرا به خودم اجازه میدهم چنین سؤالی از او بپرسم. ناچار از تمام آموختههای حقوقی و روانشناسیام استفاده کردم و با اطمینان از اینکه اینیک دغدغه فکری شخص است و صرفاً برای اطلاع است، همهچیز بین خودمان باقی خواهد ماند و ضمناً بازگو کردن ماجرا برای خود او هم آرامش ایجاد خواهد کرد، علیالخصوص که به سفر مکه رفته و حاجی شده و خلاصه چند منبر رفتم تا به حرف آمد. گفت آن روز برفی من پشت کاروانسرای حاجحسینملتفت آتش درست کرده بودم که مرد و زنی دوربین به دست آمدند سراغم و آدرس منزل ربابه را گرفت. من راهنمایی اشان کردم. ماشینشان را گذاشت و گفتند حواسم به آن باشد. یک پاکت سیگار هم به من دادند. یک ساعت بعد هم آمدند و سوار ماشینشان شدند و رفتند اما چند لحظه بعد دوباره برگشتند. آن آقا چند تا اسکناس در دستم گذاشت و گفت تو زهرا را میشناسی، گفتم بله ولی تا حالا از نزدیک ندیدهامش. گفت دلت میخواهد پولدار شوی گفتم نه ولی غذا میخواهم. گفت حاضری کاری کنی که پول صد دست چلوکباب داشته باشی گفتم بله. گفت میتوانی زهرا را برای من بیاوری تا او را به تهران ببرم و از او عکس بگیرم. چند روز بعد هم برش میگردانم. اگر امشب او را برایم بیاوری سیصد تومان پول میدهم. نمیدانستم سیصد تومان چقدر میشود اما میدانستم پول زیادی است...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت هشتم
... گفت چطور میخواهی او را بیاوری، گفتم برایم راحت است از پشتبام باغ کبیری میروم. قبلاً هم برای برداشتن نان رفتهام. گفت حواست باشد که کسی چیزی نفهمد. من میروم هتل و ساعت دوازده شب دوباره به همینجا برمیگردم. یکچیزی شبیه به کیسه هم به من داد و گفت نوزاد را داخل آن بگذار تا سرما نخورد. باز کردن کلون در پشتبام و برداشتن بچه برایم کار راحتی بود نیمهشب که هنوز برف شروع نشده بود به منزل ربابه رفتم. هر دو زیر کرسی، خواب خوش بودند. دلم میخواست من هم آنجا بخوابم اما قول داده بودم. زهرا را در بغل گرفتم و پاورچینپاورچین از اتاق خارج شدم. بالای پشتبام که رسیدم او را درون کیسه گذاشتم و به سمت محل قرار بازگشتم. آقای عکاس که زودتر رسیده بود تا مرا دید از اتومبیل خارج شد. به سمت من آمد. نوزاد را گرفت و دست زنی داد که در صندلی عقب نشسته بود. بعدش هم یک بسته سیگار، یک بطر عرق و چندتایی اسکناس دستم داد و گفت خیلی زود برش میگردانم و حرکت کردند. من به اتاقم در باغ کبیری برگشتم و به خاطر سرما بطر عرق را یکجا سر کشیدم. دو روز تمام هیچ نفهمیدم؛ اما روزهای بعد، هرروز میرفتم پشت کاروانسرا و آتش روشن میکردم تا مرد عکاس بیاید، ولی نیامد. بعدها هم که به مردم گفتم چه شده، کتکم زدند و گفتند بگو دروغ گفتهای. آنقدر صادقانه حرف زد که انگار مرا پرتاب کرده بودند به همان شب و حوادث پسازآن. خواست چاییام را که سرد شده بود عوض کند، مانع شدم و عذرخواهی کردم. گفتم باید زودتر به هتل بروم چراکه قرصهایم را فراموش کردهام. نگاهش پر از تردید بود؛ شاید فکر میکرد نباید حرفهایش را میزد یا شاید هم خودش را مقصر میدانست. همین کندذهنی برای او نعمتی بود. چند قدمی که جلو رفتم بازگشتم و با عذرخواهی سؤال کردم، هیچ قیافه مرد عکاس را به یاد داری؛ گفت یادم نمیآید اما یکچشمش نیمه بسته بود و فقط از سمت راست صورتش به من نگاه میکرد. دو روزی بود که به تهران بازگشته بودم. دیگر یقین داشتم زهرا دزدیدهشده اما اینکه به چه منظوری، نمیتوانستم درک کنم. باید تحقیقاتم را مستند میکردم؛ زمستان سال هزار و سیصد و چهلونه؛ یعنی زمانی که من رفته بودم توی هشتسالگی. شاید از طریق آرشیو روزنامهها و چاپ عکسهای آن زمان، چیزی دستگیرم میشد. شک نداشتم عکسهای روی مجلههایی که برادرم بعد از گمشدن زهرا آورده بود، کار همین عکاس بوده. هرچه تلاش کردم چندساعتی بخوابم تا تمرکز بهتری داشته باشم غیرممکن بود. همه حوادث را بارها در ذهنم بازسازی کردم و چون فیلم به تماشایش نشستم. نزدیک پنجاه سال از آن حادثه گذشته بود؛ بیشک لحظات بسیاری از زندگیام به آن اتفاق وابسته بود و تأثیر گرفته بود. من ذاتاً آدم تقدیرگرایی بودم؛ شاید این تقدیر من بود که باگذشت اینهمه سال پیگیر ماجرا باشم. باید به روزنامهها و مجلات آن زمان دسترسی پیدا میکردم تا کار تحقیق را شروع کنم. وقت زیادی گذاشتم تا شاید از طریق سایت سازمان اسناد و کتابخانه ملی راه بهجایی ببرم اما متأسفانه نشد. باید شخصاً به ساختمان آرشیو ملی میرفتم و این یعنی توصیه یک مقام بالادستی. در وزارت خانه دوستی داشتم که میتوانست کمکم کند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت هشتم
... گفت چطور میخواهی او را بیاوری، گفتم برایم راحت است از پشتبام باغ کبیری میروم. قبلاً هم برای برداشتن نان رفتهام. گفت حواست باشد که کسی چیزی نفهمد. من میروم هتل و ساعت دوازده شب دوباره به همینجا برمیگردم. یکچیزی شبیه به کیسه هم به من داد و گفت نوزاد را داخل آن بگذار تا سرما نخورد. باز کردن کلون در پشتبام و برداشتن بچه برایم کار راحتی بود نیمهشب که هنوز برف شروع نشده بود به منزل ربابه رفتم. هر دو زیر کرسی، خواب خوش بودند. دلم میخواست من هم آنجا بخوابم اما قول داده بودم. زهرا را در بغل گرفتم و پاورچینپاورچین از اتاق خارج شدم. بالای پشتبام که رسیدم او را درون کیسه گذاشتم و به سمت محل قرار بازگشتم. آقای عکاس که زودتر رسیده بود تا مرا دید از اتومبیل خارج شد. به سمت من آمد. نوزاد را گرفت و دست زنی داد که در صندلی عقب نشسته بود. بعدش هم یک بسته سیگار، یک بطر عرق و چندتایی اسکناس دستم داد و گفت خیلی زود برش میگردانم و حرکت کردند. من به اتاقم در باغ کبیری برگشتم و به خاطر سرما بطر عرق را یکجا سر کشیدم. دو روز تمام هیچ نفهمیدم؛ اما روزهای بعد، هرروز میرفتم پشت کاروانسرا و آتش روشن میکردم تا مرد عکاس بیاید، ولی نیامد. بعدها هم که به مردم گفتم چه شده، کتکم زدند و گفتند بگو دروغ گفتهای. آنقدر صادقانه حرف زد که انگار مرا پرتاب کرده بودند به همان شب و حوادث پسازآن. خواست چاییام را که سرد شده بود عوض کند، مانع شدم و عذرخواهی کردم. گفتم باید زودتر به هتل بروم چراکه قرصهایم را فراموش کردهام. نگاهش پر از تردید بود؛ شاید فکر میکرد نباید حرفهایش را میزد یا شاید هم خودش را مقصر میدانست. همین کندذهنی برای او نعمتی بود. چند قدمی که جلو رفتم بازگشتم و با عذرخواهی سؤال کردم، هیچ قیافه مرد عکاس را به یاد داری؛ گفت یادم نمیآید اما یکچشمش نیمه بسته بود و فقط از سمت راست صورتش به من نگاه میکرد. دو روزی بود که به تهران بازگشته بودم. دیگر یقین داشتم زهرا دزدیدهشده اما اینکه به چه منظوری، نمیتوانستم درک کنم. باید تحقیقاتم را مستند میکردم؛ زمستان سال هزار و سیصد و چهلونه؛ یعنی زمانی که من رفته بودم توی هشتسالگی. شاید از طریق آرشیو روزنامهها و چاپ عکسهای آن زمان، چیزی دستگیرم میشد. شک نداشتم عکسهای روی مجلههایی که برادرم بعد از گمشدن زهرا آورده بود، کار همین عکاس بوده. هرچه تلاش کردم چندساعتی بخوابم تا تمرکز بهتری داشته باشم غیرممکن بود. همه حوادث را بارها در ذهنم بازسازی کردم و چون فیلم به تماشایش نشستم. نزدیک پنجاه سال از آن حادثه گذشته بود؛ بیشک لحظات بسیاری از زندگیام به آن اتفاق وابسته بود و تأثیر گرفته بود. من ذاتاً آدم تقدیرگرایی بودم؛ شاید این تقدیر من بود که باگذشت اینهمه سال پیگیر ماجرا باشم. باید به روزنامهها و مجلات آن زمان دسترسی پیدا میکردم تا کار تحقیق را شروع کنم. وقت زیادی گذاشتم تا شاید از طریق سایت سازمان اسناد و کتابخانه ملی راه بهجایی ببرم اما متأسفانه نشد. باید شخصاً به ساختمان آرشیو ملی میرفتم و این یعنی توصیه یک مقام بالادستی. در وزارت خانه دوستی داشتم که میتوانست کمکم کند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت نهم
... صبح زود با توجه به توصیه تلفنی دوستم به همراه خانم جوانی که از طرف موسسه همراهیام میکرد توانستم به برخی از اسنادی که دنبالش بودم دسترسی پیدا کنم. مجلات اطلاعات هفتگی، جوانان و مهر کودک در شماره دیماه خود عکس زهرا را در چند حالت مختلف روی جلد داشتند. مربوط به وقتی بود که موهای زهرا بلند شده بود. مجله زن روز هم یک صفحه کامل داخل مجله با نوشتهای از خانمی به نام شهره مثقالی گذاشته بود. کافی بود عکاس این مجلات را پیدا کنم، بعید نبود عکسها کار یک نفر باشد، همان کسی که رضا جن دیده بود. اما در اینجا عکسبرداری و کپی از مدارک ممنوع بود؛ میتوانستم مجلات را مطالعه کنم و یادداشت بردارم. یادداشتبرداریام تا حدود ساعت دو بعد ظهر طول کشید. به منزل که بازگشتم کیفم را روی میز ناهارخوری پرت کردم و بدون اینکه چیزی بخورم و یا لباسم را درآورم، وارد اتاقخواب شدم و خودم را روی تخت انداختم. شاید بخش عمدهای از همولایتیها، بهدرستی نمیدانستند که روزی نوزادی در ولایت به دنیا آمد بود که چندین روزنامه و مجله معتبر، عکسش را روی جلدشان گذاشته بودند و صدها نفر نیز برای دیدنش از راه دور و نزدیک به آنجا آمده بودند؛ حتی گمشدن زهرا هم تیتر یک روزنامهها و مجلات بوده. چرا شهره مثقالی در مجله زن روز و اطلاعات هفتگی باآبوتاب در مورد دزدیده شدن زهرا مطلب نوشته بود. چرا هر چهار عکس روی مجلات در یک موقعیت اما باحالتهای مختلف گرفتهشده بود. تمام تاریخها و شماره مجلهها را یادداشت کرده بودم و انگار پیش چشمم رژه میرفتند. عمده عکسها به نام خود مثقالی بود و بقیه به نامِ فرهاد اصفهانی پور و شخصی به نام شادمهر که اسم کوچکش نیامده بود. شک نداشتم بین اینها ارتباطی وجود داشت اما آیا عکاس موردنظر من، بین این دو نفر آقا بود و یا اصلاً کسی که رضا جن از او نام میبرد اساساً عکاس بود، نمیدانم. هوا کاملاً تاریک شده بود که بیدار شدم. حسابی گرسنه بودم. کتری برقی را روشن کردم و ساندویچ نیمخوردهای را که در یخچال داشتم به دندان گرفتم. از کجا باید شروع میکردم. هیچکدام از مجله و روزنامههایی که آن زمان منتشر میشدند، اکنون وجود نداشتند که بتوانم پیگیر عکاسانشان باشم. لپتاپم را روشن کردم و نامهایی را که یادداشت کرده بودم جستجو کردم. نام شادمهر را بهعنوان جستجو کردم، نام کلی آتلیه و عکاسی در شهرهای مختلف بالا آمد؛ کدامیک را باید زنگ میزدم. کار سختی بود؛ اما فرهاد اصفهانی پور را که جستجو کردم با عنوان عکاس بالا آمد. عالی بود. هیچ شماره تلفن و آدرسی از او پیدا نکردم؛ اما یک سایت گردشگری عکسی از او گذاشته بود. پیرمردی با موهای سفید و آشفته. بهوضوح معلوم بود که چشمچپش کاملاً بسته بود. رضا جن پنجاه سال پیش او را دیده بود. بعید نبود این همان کسی باشد که دنبالش هستم. تا اینجای کار خوب پیش رفته بودم؛ حالا وقت آن بود که آدرس و یا شماره تلفن این شخص را به دست بیاورم. شماره سایت را گرفتم کسی جوابگو نبود. ساعت را که نگاه کردم دیدم دیروقت است؛ فردا اول وقت باید پیگیری میکرد. نام شهره مثقالی را جستجو کردم، شهره بهتنهایی و مثقالی نیز بهتنهایی زیاد بود اما شهره مثقالی ابداً...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت نهم
... صبح زود با توجه به توصیه تلفنی دوستم به همراه خانم جوانی که از طرف موسسه همراهیام میکرد توانستم به برخی از اسنادی که دنبالش بودم دسترسی پیدا کنم. مجلات اطلاعات هفتگی، جوانان و مهر کودک در شماره دیماه خود عکس زهرا را در چند حالت مختلف روی جلد داشتند. مربوط به وقتی بود که موهای زهرا بلند شده بود. مجله زن روز هم یک صفحه کامل داخل مجله با نوشتهای از خانمی به نام شهره مثقالی گذاشته بود. کافی بود عکاس این مجلات را پیدا کنم، بعید نبود عکسها کار یک نفر باشد، همان کسی که رضا جن دیده بود. اما در اینجا عکسبرداری و کپی از مدارک ممنوع بود؛ میتوانستم مجلات را مطالعه کنم و یادداشت بردارم. یادداشتبرداریام تا حدود ساعت دو بعد ظهر طول کشید. به منزل که بازگشتم کیفم را روی میز ناهارخوری پرت کردم و بدون اینکه چیزی بخورم و یا لباسم را درآورم، وارد اتاقخواب شدم و خودم را روی تخت انداختم. شاید بخش عمدهای از همولایتیها، بهدرستی نمیدانستند که روزی نوزادی در ولایت به دنیا آمد بود که چندین روزنامه و مجله معتبر، عکسش را روی جلدشان گذاشته بودند و صدها نفر نیز برای دیدنش از راه دور و نزدیک به آنجا آمده بودند؛ حتی گمشدن زهرا هم تیتر یک روزنامهها و مجلات بوده. چرا شهره مثقالی در مجله زن روز و اطلاعات هفتگی باآبوتاب در مورد دزدیده شدن زهرا مطلب نوشته بود. چرا هر چهار عکس روی مجلات در یک موقعیت اما باحالتهای مختلف گرفتهشده بود. تمام تاریخها و شماره مجلهها را یادداشت کرده بودم و انگار پیش چشمم رژه میرفتند. عمده عکسها به نام خود مثقالی بود و بقیه به نامِ فرهاد اصفهانی پور و شخصی به نام شادمهر که اسم کوچکش نیامده بود. شک نداشتم بین اینها ارتباطی وجود داشت اما آیا عکاس موردنظر من، بین این دو نفر آقا بود و یا اصلاً کسی که رضا جن از او نام میبرد اساساً عکاس بود، نمیدانم. هوا کاملاً تاریک شده بود که بیدار شدم. حسابی گرسنه بودم. کتری برقی را روشن کردم و ساندویچ نیمخوردهای را که در یخچال داشتم به دندان گرفتم. از کجا باید شروع میکردم. هیچکدام از مجله و روزنامههایی که آن زمان منتشر میشدند، اکنون وجود نداشتند که بتوانم پیگیر عکاسانشان باشم. لپتاپم را روشن کردم و نامهایی را که یادداشت کرده بودم جستجو کردم. نام شادمهر را بهعنوان جستجو کردم، نام کلی آتلیه و عکاسی در شهرهای مختلف بالا آمد؛ کدامیک را باید زنگ میزدم. کار سختی بود؛ اما فرهاد اصفهانی پور را که جستجو کردم با عنوان عکاس بالا آمد. عالی بود. هیچ شماره تلفن و آدرسی از او پیدا نکردم؛ اما یک سایت گردشگری عکسی از او گذاشته بود. پیرمردی با موهای سفید و آشفته. بهوضوح معلوم بود که چشمچپش کاملاً بسته بود. رضا جن پنجاه سال پیش او را دیده بود. بعید نبود این همان کسی باشد که دنبالش هستم. تا اینجای کار خوب پیش رفته بودم؛ حالا وقت آن بود که آدرس و یا شماره تلفن این شخص را به دست بیاورم. شماره سایت را گرفتم کسی جوابگو نبود. ساعت را که نگاه کردم دیدم دیروقت است؛ فردا اول وقت باید پیگیری میکرد. نام شهره مثقالی را جستجو کردم، شهره بهتنهایی و مثقالی نیز بهتنهایی زیاد بود اما شهره مثقالی ابداً...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت دهم
... این بدان معنی بود که اگر نتوانم به اصفهانی پور دسترسی پیدا کنم و یا او مثل خیلی از هنرمندان مهاجرت کرده باشد یا اصلاً مرده باشد و هزار اگر دیگر، عملاً کارم به بنبست میرسد. باید تا فردا صبر میکردم. ساعت ده صبح اسنپ گرفتم و به آدرسی که سایت گذاشته بود، مراجعه کردم. شاید میتوانستم تلفنی هم پیگیر باشم اما نمیخواستم این آخرین روزنه امید با سهلانگاری از دستم برود. آسانسور ساختمان خراب بود و ناچار دوطبقه را با پله بالا رفتم. زنگ را زدم، در بهسرعت توسط خانم جوانی به رویم باز شد. ناچار کلی توضیح دادم تا دلیل مراجعه مرا نصفهنیمه بفهمد. هنوز رئیسش نیامده بود و باید منتظر میماندم. نیم ساعتی معطل شدم تا رئیس رسید. فکر کردم به دلیل نوع کارش باید خیلی جوانتر از اینها باشد؛ اما حدوداً چهلوپنجساله به نظر میرسید. مؤدبانه مرا به اتاقش دعوت کرد و در خصوص کارش که بیشتر در ارتباط با صنعت توریسم و تهیه عکس و پوستر برای گردشگری بود، برایم توضیح داد. در مورد اصفهانی پور هم گفت او را میشناسد، پیرمردی عکاسی است که تاکنون چند سری از عکسهای قدیمی و خاصش را از نقاط مختلف ایران برای او آورده و البته پول نسبتاً خوبی هم بابت آنها گرفته. گفت معمولاً سالی یکی دو بار میآید اینجا و تعدادی عکس قدیمی میآورد و پولش را میگیرد و میرود. گفتم باید در مورد موضوعی حضوری با او صحبت کنم و ممنون خواهم شد اگر شماره تماسش را به من بدهد. احساس کردم کمی دچار تردید شد؛ توضیح دادم که کار من ارتباطی با عکاسی ندارد و در خصوص موضوعی مربوط به پنجاه سال پیش است. کمی با اکراه دفتر تلفنش را باز کرد و بعد از کلی جستجو، شماره تلفن ثابتی را به من داد و گفت موبایل ندارد. تشکر کردم از دفتر خارج شدم. حالا خیالم راحت بود که حداقل به یک شماره دسترسی پیداکردهام. از همان توی راهپلهها، شماره را گرفتم اما کسی پاسخگو نبود. تا ظهر چند مرتبه دیگر تماس گرفتم، کسی پاسخ نداد. بررسی کردم تلفن مربوط به منطقه سهراه آذری بود. بالاخره ساعت یک بعدازظهر صدایی خوابآلوده و لرزان تماسم را پاسخ داد. با این سن و سال کاملاً هیجانزده شده بودم. گفتم جناب آقای اصفهانی پور و صدا با تأنی گفت بله. گفتم میخواهم شمارا ببینم. گفت حال خوشی ندارد و نمیشود. خودم را معرفی کردم و با هزار و یک ترفند و التماس موافقت کرد غروب برای دیدنش به آدرسی که برایم گفت، بروم. آنقدر این موفقیت روی روحیهام اثر گذاشت که تمام خستگی این یک ماه از تنم بیرون رفت. واقعاً احساس جوانی میکردم. از سماجتم برای پیگیری ماجرای زهرا خوشنود بودم. با اشتهایی کامل خودم را برای ناهار به رستوران همیشگی محل سکونتم دعوت کردم. از تاکسی که پیاده شدم تقریباً هوا رو به تاریکی می رفت. پاییز بود و روزهای کوتاه. ساعت چهار حرکت کرده بودم اما یک ساعت و بلکه بیشتر طول کشید تا در ترافیک وحشتناک عصرگاهی خودم را به آدرس برسانم. آذری، خیابان عربلو، کوچه شهید قیومی، پلاک سیصد و هشت. در ردیف ساختمانهای فرسوده و سیاه شده پلاک موردنظر را یافتم. ساختمانی دوطبقه و کوچک. مردی چرک، روی صندلی جلو در چوبی ساختمان نشسته بود. سؤال کردم آقای اصفهان پور اینجا هستند، انگشتش را از پشت سر به سمت پلهها گرفت و گفت پنج...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت دهم
... این بدان معنی بود که اگر نتوانم به اصفهانی پور دسترسی پیدا کنم و یا او مثل خیلی از هنرمندان مهاجرت کرده باشد یا اصلاً مرده باشد و هزار اگر دیگر، عملاً کارم به بنبست میرسد. باید تا فردا صبر میکردم. ساعت ده صبح اسنپ گرفتم و به آدرسی که سایت گذاشته بود، مراجعه کردم. شاید میتوانستم تلفنی هم پیگیر باشم اما نمیخواستم این آخرین روزنه امید با سهلانگاری از دستم برود. آسانسور ساختمان خراب بود و ناچار دوطبقه را با پله بالا رفتم. زنگ را زدم، در بهسرعت توسط خانم جوانی به رویم باز شد. ناچار کلی توضیح دادم تا دلیل مراجعه مرا نصفهنیمه بفهمد. هنوز رئیسش نیامده بود و باید منتظر میماندم. نیم ساعتی معطل شدم تا رئیس رسید. فکر کردم به دلیل نوع کارش باید خیلی جوانتر از اینها باشد؛ اما حدوداً چهلوپنجساله به نظر میرسید. مؤدبانه مرا به اتاقش دعوت کرد و در خصوص کارش که بیشتر در ارتباط با صنعت توریسم و تهیه عکس و پوستر برای گردشگری بود، برایم توضیح داد. در مورد اصفهانی پور هم گفت او را میشناسد، پیرمردی عکاسی است که تاکنون چند سری از عکسهای قدیمی و خاصش را از نقاط مختلف ایران برای او آورده و البته پول نسبتاً خوبی هم بابت آنها گرفته. گفت معمولاً سالی یکی دو بار میآید اینجا و تعدادی عکس قدیمی میآورد و پولش را میگیرد و میرود. گفتم باید در مورد موضوعی حضوری با او صحبت کنم و ممنون خواهم شد اگر شماره تماسش را به من بدهد. احساس کردم کمی دچار تردید شد؛ توضیح دادم که کار من ارتباطی با عکاسی ندارد و در خصوص موضوعی مربوط به پنجاه سال پیش است. کمی با اکراه دفتر تلفنش را باز کرد و بعد از کلی جستجو، شماره تلفن ثابتی را به من داد و گفت موبایل ندارد. تشکر کردم از دفتر خارج شدم. حالا خیالم راحت بود که حداقل به یک شماره دسترسی پیداکردهام. از همان توی راهپلهها، شماره را گرفتم اما کسی پاسخگو نبود. تا ظهر چند مرتبه دیگر تماس گرفتم، کسی پاسخ نداد. بررسی کردم تلفن مربوط به منطقه سهراه آذری بود. بالاخره ساعت یک بعدازظهر صدایی خوابآلوده و لرزان تماسم را پاسخ داد. با این سن و سال کاملاً هیجانزده شده بودم. گفتم جناب آقای اصفهانی پور و صدا با تأنی گفت بله. گفتم میخواهم شمارا ببینم. گفت حال خوشی ندارد و نمیشود. خودم را معرفی کردم و با هزار و یک ترفند و التماس موافقت کرد غروب برای دیدنش به آدرسی که برایم گفت، بروم. آنقدر این موفقیت روی روحیهام اثر گذاشت که تمام خستگی این یک ماه از تنم بیرون رفت. واقعاً احساس جوانی میکردم. از سماجتم برای پیگیری ماجرای زهرا خوشنود بودم. با اشتهایی کامل خودم را برای ناهار به رستوران همیشگی محل سکونتم دعوت کردم. از تاکسی که پیاده شدم تقریباً هوا رو به تاریکی می رفت. پاییز بود و روزهای کوتاه. ساعت چهار حرکت کرده بودم اما یک ساعت و بلکه بیشتر طول کشید تا در ترافیک وحشتناک عصرگاهی خودم را به آدرس برسانم. آذری، خیابان عربلو، کوچه شهید قیومی، پلاک سیصد و هشت. در ردیف ساختمانهای فرسوده و سیاه شده پلاک موردنظر را یافتم. ساختمانی دوطبقه و کوچک. مردی چرک، روی صندلی جلو در چوبی ساختمان نشسته بود. سؤال کردم آقای اصفهان پور اینجا هستند، انگشتش را از پشت سر به سمت پلهها گرفت و گفت پنج...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت یازدهم
... ساختمان نمور و تاریک بود، چند بار با انگشت روی در شماره پنج کوبیدم. در بهآرامی به رویم باز شد. پیرمردی پفکرده با سروصورتی آشفته روبرویم بود؛ تنها جایی از صورتش را که خوب نگاه کردم چشمچپش بود؛ تا اینجای کار راه را درست آمده بودم. در را باز گذاشت و رفت روی مبل مندرسی که ته اتاق کنار پنجره بود نشست. اتاق پر بود از کتاب و مجله و حلقه فیلم و خرتوپرتهایی که بر هم تلنبار شده بود. از گفتههای رئیس همان سایت گردشگری متوجه شده بودم که این آدم وضع مالی خوبی ندارد و دستش تنگ است؛ باید زبانش را با پول باز میکردم، قبل از هر حرفی، پاکت پر از تراولی را که تهیهکرده بودم، روی دسته مبل جلو دستش گذاشتم و روی لبه تختخواب درهمریختهاش نشستم. بدون اینکه به پاکت نگاه کند با نُک انگشتانش آن را لمس کرد و حتی محتویاتش را. بعد هم گفت بفرمایید. من کل ماجرای پنجاه سال پیش را برایش بازگو کردم و برای اینکه مطمئن باشد همهچیز فراموششده و کسی پیگیر ماجرا نیست، توضیح دادم که من صرفاً برای کنجکاوی خودم دنبال ماجرا هستم. مثل کسی که پرتابش کنی توی خاطراتش سرش را عقب برد و آهی بلند کشید و گفت بله. آن بچه عجیبوغریب. آن روز بعدازاین که عکس گرفتیم، همسرم فکر ربودن بچه را توی سرم انداخت. گفت میتوانیم بزرگش کنیم و از او یک مدل بینظیر عکاسی بسازیم. حیف است این بچه در این روستا و نزد این خانواده بزرگ شود، هدر میرود. شاید هر هزار سال یکبار نوزادی به این شکل و شمایل درجایی از این کره خاکی به دنیا بیاید. خلاصه تا به اتومبیل رسیدیم قانعم کرد که این بهترین را برای بچهدار شدن ماست. من تکفرزند بودم و مادرم در آرزوی داشتن نوه بود اما همسرم بههیچوجه مایل به بچهدار شدن نبود. خلاصه که بدم نمیآمد صاحب یک دختربچه آنهم به این زیبایی باشم؛ بدون هیچ امیدی ماجرا را برای پسر قدبلندی که مراقب اتومبیلمان بود، گفتم؛ قبول کرد در قبال دریافت پول بچه را برایمان بیاورد. فکر نمیکردم بشود، از طرفی هم ته دلم نمیخواست که بشود چراکه آدم ترسویی بودم و میدانستم اگر گیر بیفتیم چه عواقب تلخی دارد. یکجور دزدی جنونآمیزی که ناشی از حماقت محض بود. امیدوار بودم پسرک نیاید اما باکمال تعجب شب سر قرار آمدم و نوزاد را تحویل داد. کار از کار گذشته بود و مجبور شدم نوزاد را بگیرم. شبانه به سمت تهران حرکت کردیم. هیچکدام چیز درباره بچهداری نمیدانستیم. از نیمهراه بچه دائم گریه میکرد تا به تهران رسیدیم هلاک شده بود. بچه را به منزل مادرم بردیم و همسرم هم طبق دستور مادرم برای خرید ملزومات موردنیاز بچه رفت داروخانه محل. من آنقدر خسته بودم که خوابم برد. بعدازظهر که بیدار شدم بچه را دیدم که در لباسی نونوار روی تخت مادرم خوابیده بود و همسرم هم کنارش به خوابرفته بود. مادرم بارها گفته بود اگر بچهدار نمیشوید بروید بچه بیسرپرست بگیرید. لابد فکر میکرد ما سر عقل آمدهایم بچه را از جایی تحویل گرفتهایم. به همین دلیل هیچ پرسوجویی نمیکرد. کاش همهچیز به همین منوال میماند اما دو روز بعد، خبر گمشدن بچه در همهجا پیچید، مجله از من عکس میخواست. فیلم را چاپ کردم و نگاتیوها را به نام همسرم بین چند مجله و روزنامه تقسیم کردم. همسرم هم کلی مطلب در خصوص ربودن بچه نوشت و بیشتر آن را به اطرافیان خود نوزاد مرتبط کرد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت یازدهم
... ساختمان نمور و تاریک بود، چند بار با انگشت روی در شماره پنج کوبیدم. در بهآرامی به رویم باز شد. پیرمردی پفکرده با سروصورتی آشفته روبرویم بود؛ تنها جایی از صورتش را که خوب نگاه کردم چشمچپش بود؛ تا اینجای کار راه را درست آمده بودم. در را باز گذاشت و رفت روی مبل مندرسی که ته اتاق کنار پنجره بود نشست. اتاق پر بود از کتاب و مجله و حلقه فیلم و خرتوپرتهایی که بر هم تلنبار شده بود. از گفتههای رئیس همان سایت گردشگری متوجه شده بودم که این آدم وضع مالی خوبی ندارد و دستش تنگ است؛ باید زبانش را با پول باز میکردم، قبل از هر حرفی، پاکت پر از تراولی را که تهیهکرده بودم، روی دسته مبل جلو دستش گذاشتم و روی لبه تختخواب درهمریختهاش نشستم. بدون اینکه به پاکت نگاه کند با نُک انگشتانش آن را لمس کرد و حتی محتویاتش را. بعد هم گفت بفرمایید. من کل ماجرای پنجاه سال پیش را برایش بازگو کردم و برای اینکه مطمئن باشد همهچیز فراموششده و کسی پیگیر ماجرا نیست، توضیح دادم که من صرفاً برای کنجکاوی خودم دنبال ماجرا هستم. مثل کسی که پرتابش کنی توی خاطراتش سرش را عقب برد و آهی بلند کشید و گفت بله. آن بچه عجیبوغریب. آن روز بعدازاین که عکس گرفتیم، همسرم فکر ربودن بچه را توی سرم انداخت. گفت میتوانیم بزرگش کنیم و از او یک مدل بینظیر عکاسی بسازیم. حیف است این بچه در این روستا و نزد این خانواده بزرگ شود، هدر میرود. شاید هر هزار سال یکبار نوزادی به این شکل و شمایل درجایی از این کره خاکی به دنیا بیاید. خلاصه تا به اتومبیل رسیدیم قانعم کرد که این بهترین را برای بچهدار شدن ماست. من تکفرزند بودم و مادرم در آرزوی داشتن نوه بود اما همسرم بههیچوجه مایل به بچهدار شدن نبود. خلاصه که بدم نمیآمد صاحب یک دختربچه آنهم به این زیبایی باشم؛ بدون هیچ امیدی ماجرا را برای پسر قدبلندی که مراقب اتومبیلمان بود، گفتم؛ قبول کرد در قبال دریافت پول بچه را برایمان بیاورد. فکر نمیکردم بشود، از طرفی هم ته دلم نمیخواست که بشود چراکه آدم ترسویی بودم و میدانستم اگر گیر بیفتیم چه عواقب تلخی دارد. یکجور دزدی جنونآمیزی که ناشی از حماقت محض بود. امیدوار بودم پسرک نیاید اما باکمال تعجب شب سر قرار آمدم و نوزاد را تحویل داد. کار از کار گذشته بود و مجبور شدم نوزاد را بگیرم. شبانه به سمت تهران حرکت کردیم. هیچکدام چیز درباره بچهداری نمیدانستیم. از نیمهراه بچه دائم گریه میکرد تا به تهران رسیدیم هلاک شده بود. بچه را به منزل مادرم بردیم و همسرم هم طبق دستور مادرم برای خرید ملزومات موردنیاز بچه رفت داروخانه محل. من آنقدر خسته بودم که خوابم برد. بعدازظهر که بیدار شدم بچه را دیدم که در لباسی نونوار روی تخت مادرم خوابیده بود و همسرم هم کنارش به خوابرفته بود. مادرم بارها گفته بود اگر بچهدار نمیشوید بروید بچه بیسرپرست بگیرید. لابد فکر میکرد ما سر عقل آمدهایم بچه را از جایی تحویل گرفتهایم. به همین دلیل هیچ پرسوجویی نمیکرد. کاش همهچیز به همین منوال میماند اما دو روز بعد، خبر گمشدن بچه در همهجا پیچید، مجله از من عکس میخواست. فیلم را چاپ کردم و نگاتیوها را به نام همسرم بین چند مجله و روزنامه تقسیم کردم. همسرم هم کلی مطلب در خصوص ربودن بچه نوشت و بیشتر آن را به اطرافیان خود نوزاد مرتبط کرد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت دوازدهم
... میدانستم با این سروشکلی که بچه داشت بهزودی لو میرفتیم. خوشبختانه مادرم اهل روزنامه و مجله و اینطور چیزها نبود؛ از منزل هم خارج نمیشد اما اگر مهمانی برایمان میآمد چه. یک ماهی بهصورت نیمه مخفی زندگی کردیم. همسرم توانست بهصورت جعلی و به نام شهره، او را بهجای فرزند واقعی در شناسنامه هر دو بیاورد؛ از همان ابتدا هم به دنبال پاسپورت و بلیط رفت تا هر سه به آمریکا برویم. من بههیچوجه او را همراهی نمیکردم و اساساً از همان اول موافق این کار نبودم. آهی کشید و گفت همه ما تاوان این اشتباه را دادیم. گفتم درنهایت سرنوشت بچه به کجا رسید. گفت روزی که شبش قرار بود به آمریکا پرواز کنیم، بچه را با کیف مخصوصش و بهدوراز چشم مادرم برداشتم و بردم پیش سرگرد همایون که از دوستان دوران دبیرستانم بود. همایون، نظامی بود و با دختر فخرالنسا شبستری ازدواجکرده بود. مالومنال زیادی داشت. چند سالی بود که ازدواجکرده بود اما بچهدار نشده بودند یا نخواستند که بشوند؛ گفتم با این کار هم خودم را راحت میکنم، هم کار را به دست او میسپارم تا اگر موردی هم پیش آمد از من حمایت کند. شبش سربسته تلفنی برایش توضیح داده بودم. بچه را که تحویل دادم، گفت نگران نباش من بدون اینکه کسی متوجه شود بچه را برمیگردانم. اصلاً برایم مهم نبود بعدش چه میشود، فقط میخواستم از عذاب وجدانی که خواب را از چشمانم گرفته بود، خلاص شوم. سیگاری گیراند و ادامه داد، طی یک سال بعدش آنقدر بلا سرم آمد که زندگیام را ویران کرد. مادرم سکته کرد و ده ماه تمام و تا وقتی فوت کرد تمامکارهایش به گردن من افتاد. مجلهها عکاس دیگری را بهجای من گرفتند. همسرم بعدازاین که بهدروغ برایش گفتم بچه را به پلیس تحویل دادهام تا به روستا برگرداند. مثل دیوانهها همه وسایل منزل خودمان را به آتش کشید و بدون طلاق برای همیشه از ایران رفت. گفتم اسم همسرتان چه بود گفت شهره، شهره مثقالی. حدود ده دوازده سال پیش یک سیاهپوست در کالیفرنیا به سرش شلیک کرد و مرد. گفتم هیچوقت سراغ بچه را نگرفتی. گفت نه اما هنوز در آتشش آن اتفاق میسوزم. گفتم از سرگرد همایون خبری داری. گفت اصلاً؛ حتی همان وقتها هم به دفتر مجله زنگزده بود و گفته بود میخواهد مرا ببیند اما من آنقدر درگیر بیماری مادرم بودم که فرصت هیچ کاری را نداشتم. خبرش را داشتم که سرهنگ شده اما دلم نمیخواست دوباره وارد ماجرایی شوم که از اولش برایم نحس بود. گفتم آدرسی از او داری که ناگهان عصبانی شد و گفت برو بیرون آقا، برو. تمام این سالها دارم سعی میکنم همهچیز را فراموش کنم؛ بگذار به حال خودم باشم. بعد همچشمانش را بست. من هم خیلی آرام از اتاق خارج شدم. تمام طول شب در رختخواب بیدار بودم و به این فکر میکردم، ادامه ماجرا به کجا خواهد رسید. از طریق اینترنت اطلاعاتی به دست آوردم. سرهنگ همایون را که سرهنگ قبل از انقلاب بود و از متمولین منطقه نیاوران، پیداکرده بودم اما لازمهاش تحقیق بیشتر بود، آنهم در بنگاههای منطقه نیاوران؛ چراکه چنین نامی با ساختوسازهای لاکچری درهمتنیده شده بود. صبح که بیدار شدم دلودماغ هیچ کاری را نداشتم. موبایلم بارها و بارها زنگ زد، فقط جواب تماس برادر و خواهرم را دادم. دلم میخواست بخوابم و به هیچچیزی فکر نکنم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت دوازدهم
... میدانستم با این سروشکلی که بچه داشت بهزودی لو میرفتیم. خوشبختانه مادرم اهل روزنامه و مجله و اینطور چیزها نبود؛ از منزل هم خارج نمیشد اما اگر مهمانی برایمان میآمد چه. یک ماهی بهصورت نیمه مخفی زندگی کردیم. همسرم توانست بهصورت جعلی و به نام شهره، او را بهجای فرزند واقعی در شناسنامه هر دو بیاورد؛ از همان ابتدا هم به دنبال پاسپورت و بلیط رفت تا هر سه به آمریکا برویم. من بههیچوجه او را همراهی نمیکردم و اساساً از همان اول موافق این کار نبودم. آهی کشید و گفت همه ما تاوان این اشتباه را دادیم. گفتم درنهایت سرنوشت بچه به کجا رسید. گفت روزی که شبش قرار بود به آمریکا پرواز کنیم، بچه را با کیف مخصوصش و بهدوراز چشم مادرم برداشتم و بردم پیش سرگرد همایون که از دوستان دوران دبیرستانم بود. همایون، نظامی بود و با دختر فخرالنسا شبستری ازدواجکرده بود. مالومنال زیادی داشت. چند سالی بود که ازدواجکرده بود اما بچهدار نشده بودند یا نخواستند که بشوند؛ گفتم با این کار هم خودم را راحت میکنم، هم کار را به دست او میسپارم تا اگر موردی هم پیش آمد از من حمایت کند. شبش سربسته تلفنی برایش توضیح داده بودم. بچه را که تحویل دادم، گفت نگران نباش من بدون اینکه کسی متوجه شود بچه را برمیگردانم. اصلاً برایم مهم نبود بعدش چه میشود، فقط میخواستم از عذاب وجدانی که خواب را از چشمانم گرفته بود، خلاص شوم. سیگاری گیراند و ادامه داد، طی یک سال بعدش آنقدر بلا سرم آمد که زندگیام را ویران کرد. مادرم سکته کرد و ده ماه تمام و تا وقتی فوت کرد تمامکارهایش به گردن من افتاد. مجلهها عکاس دیگری را بهجای من گرفتند. همسرم بعدازاین که بهدروغ برایش گفتم بچه را به پلیس تحویل دادهام تا به روستا برگرداند. مثل دیوانهها همه وسایل منزل خودمان را به آتش کشید و بدون طلاق برای همیشه از ایران رفت. گفتم اسم همسرتان چه بود گفت شهره، شهره مثقالی. حدود ده دوازده سال پیش یک سیاهپوست در کالیفرنیا به سرش شلیک کرد و مرد. گفتم هیچوقت سراغ بچه را نگرفتی. گفت نه اما هنوز در آتشش آن اتفاق میسوزم. گفتم از سرگرد همایون خبری داری. گفت اصلاً؛ حتی همان وقتها هم به دفتر مجله زنگزده بود و گفته بود میخواهد مرا ببیند اما من آنقدر درگیر بیماری مادرم بودم که فرصت هیچ کاری را نداشتم. خبرش را داشتم که سرهنگ شده اما دلم نمیخواست دوباره وارد ماجرایی شوم که از اولش برایم نحس بود. گفتم آدرسی از او داری که ناگهان عصبانی شد و گفت برو بیرون آقا، برو. تمام این سالها دارم سعی میکنم همهچیز را فراموش کنم؛ بگذار به حال خودم باشم. بعد همچشمانش را بست. من هم خیلی آرام از اتاق خارج شدم. تمام طول شب در رختخواب بیدار بودم و به این فکر میکردم، ادامه ماجرا به کجا خواهد رسید. از طریق اینترنت اطلاعاتی به دست آوردم. سرهنگ همایون را که سرهنگ قبل از انقلاب بود و از متمولین منطقه نیاوران، پیداکرده بودم اما لازمهاش تحقیق بیشتر بود، آنهم در بنگاههای منطقه نیاوران؛ چراکه چنین نامی با ساختوسازهای لاکچری درهمتنیده شده بود. صبح که بیدار شدم دلودماغ هیچ کاری را نداشتم. موبایلم بارها و بارها زنگ زد، فقط جواب تماس برادر و خواهرم را دادم. دلم میخواست بخوابم و به هیچچیزی فکر نکنم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت سیزدهم
... کاش میتوانستم نسبت به همه اتفاقات زندگی بیتفاوت باشم. فکر کردم اگر در ولایت مانده بودم امروز چه سرنوشتی داشتم. آیا خوشبختتر بودم، الآن چه هستم. کدامش بهتر بود. سالهای ازدسترفته، سالهای بیبازگشت، سالهای بینامونشان. قرص مسکن خوردم و خوابیدم. امروز هیچ حوصله نداشتم. آدرس و شماره تماس چند بنگاه را که نامی از پروژههای سرهنگ همایون آورده بودند، یادداشت کردم. ترجیح دادم با اتومبیل خودم به نیاوران بروم. غریزهام گواهی میداد این همان سرگرد همایونی است که دنبالش میگردم. چند بنگاه را سر زدم و سراغ سرهنگ را گرفتم، گفتند ایشان حسب نیاز تشریف میآورند و اگر قصد خرید دارم آنها نماینده رسمی سرهنگ هستند. وارد آخرین بنگاهی که آدرسش را یادداشت کرده بودم، شدم. گفتند جناب سرهنگ تا نیم ساعت دیگر برای امضای مبایعهنامهای به دفتر تشریف میآورند. روی مبل بنگاه نشستم؛ به امید حضور سرهنگ دقیقهها را که هرکدام بهاندازه ساعت کش میآمد میشمردم. این آخرین فرصت من بود، باید به نتیجه میرسید. دلم نمیخواست اشتباه کرده باشم چراکه در این صورت پایان کار من بود؛ ادامه جستجو یعنی در انبار کاه دنبال سوزن گشتن.
بالاخره سرهنگ رسید. پیرمردی بود بلندبالا، خوشبرورو و خوشپوش، باوقار و باجذبه راه میرفت. ایستادم و سلام کردم، بسیار خونگرم برخورد کرد. گفت امرتان، خودم را معرفی کردم و گفتم اگر کاری دارید لطفاً انجام دهید، منبعد از آن چند دقیقه وقتتان را خواهم گرفت. گفت خواهش میکنم. حدود دهدقیقهای کارش طول کشید و دوباره به سراغم آمد؛ گفت بفرمایید. گفتم ترجیح میدهم درجایی خصوصی صحبت کنیم، مدیر بنگاه گفت بفرمایید و ما هر دو را وارد اتاق خصوصی بنگاه کرد و خودش خارج شد. مقدمهای نچیدم؛ یکراست رفتم سراغ اصل ماجرا و گفتم من از طریق آقای اصفهانی پور شمارا پیداکردهام. ابروان پرپشتش را در هم کشید و گفت نمیشناسم. گفتم فرهاد اصفهانی پور عکاس. گفت عجب پس هنوز در ایران هستند، سالهاست خبری از ایشون ندارم. گفتم جناب سرهنگ من نه مأمورم و نه آدمی فضول، سالهاست سرم به کار خودم بوده و جز درس خواندن و درس دادن به چیز دیگری فکر نکردهام. ماجرای بچهای که در شیرخوارگی به شما تحویلشده، فقط برای شخص من مهم است و بس. گفت منظورتان چیه. میدانستم نظامیهای قدیمی روراست بودن و تحکم را دوست دارند، بنابراین گفتم، خوب میفهمید چه میگویم، سرراست میگویم، هیچ انتظار و توقعی ندارم، فقط اجازه بدهید یکبار او را ببینم. بعد هم کل ماجرای دزدیده شدن زهرا و اتفاقات بعد را برایش تعریف کردم و مطمئنش کردم که قصد شکایت و دخالت و اینجور چیزها را هم ندارم. کمی جاخورده بود و صورتش درهمرفته بود. همین حالت چهرهاش باعث شد مطمئن شوم که از سرنوشت زهرا بیخبر نیست. به جلو خم شد و مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و گفت من یک نظامی هستم خیلی واضح بفرمایید از من چه میخواهید. من هم دوباره تأکید کردم فقط یکبار ملاقات. همین. دیشب هم مثل چند شب گذشته چشم بر هم نگذاشته بودم. پای هر دو چشمم پفکرده بود. دیروز سرهنگ قانع شد فقط یک نظر زهرا را ببینم و این ماجرا برای همیشه مختومه و سربسته بماند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت سیزدهم
... کاش میتوانستم نسبت به همه اتفاقات زندگی بیتفاوت باشم. فکر کردم اگر در ولایت مانده بودم امروز چه سرنوشتی داشتم. آیا خوشبختتر بودم، الآن چه هستم. کدامش بهتر بود. سالهای ازدسترفته، سالهای بیبازگشت، سالهای بینامونشان. قرص مسکن خوردم و خوابیدم. امروز هیچ حوصله نداشتم. آدرس و شماره تماس چند بنگاه را که نامی از پروژههای سرهنگ همایون آورده بودند، یادداشت کردم. ترجیح دادم با اتومبیل خودم به نیاوران بروم. غریزهام گواهی میداد این همان سرگرد همایونی است که دنبالش میگردم. چند بنگاه را سر زدم و سراغ سرهنگ را گرفتم، گفتند ایشان حسب نیاز تشریف میآورند و اگر قصد خرید دارم آنها نماینده رسمی سرهنگ هستند. وارد آخرین بنگاهی که آدرسش را یادداشت کرده بودم، شدم. گفتند جناب سرهنگ تا نیم ساعت دیگر برای امضای مبایعهنامهای به دفتر تشریف میآورند. روی مبل بنگاه نشستم؛ به امید حضور سرهنگ دقیقهها را که هرکدام بهاندازه ساعت کش میآمد میشمردم. این آخرین فرصت من بود، باید به نتیجه میرسید. دلم نمیخواست اشتباه کرده باشم چراکه در این صورت پایان کار من بود؛ ادامه جستجو یعنی در انبار کاه دنبال سوزن گشتن.
بالاخره سرهنگ رسید. پیرمردی بود بلندبالا، خوشبرورو و خوشپوش، باوقار و باجذبه راه میرفت. ایستادم و سلام کردم، بسیار خونگرم برخورد کرد. گفت امرتان، خودم را معرفی کردم و گفتم اگر کاری دارید لطفاً انجام دهید، منبعد از آن چند دقیقه وقتتان را خواهم گرفت. گفت خواهش میکنم. حدود دهدقیقهای کارش طول کشید و دوباره به سراغم آمد؛ گفت بفرمایید. گفتم ترجیح میدهم درجایی خصوصی صحبت کنیم، مدیر بنگاه گفت بفرمایید و ما هر دو را وارد اتاق خصوصی بنگاه کرد و خودش خارج شد. مقدمهای نچیدم؛ یکراست رفتم سراغ اصل ماجرا و گفتم من از طریق آقای اصفهانی پور شمارا پیداکردهام. ابروان پرپشتش را در هم کشید و گفت نمیشناسم. گفتم فرهاد اصفهانی پور عکاس. گفت عجب پس هنوز در ایران هستند، سالهاست خبری از ایشون ندارم. گفتم جناب سرهنگ من نه مأمورم و نه آدمی فضول، سالهاست سرم به کار خودم بوده و جز درس خواندن و درس دادن به چیز دیگری فکر نکردهام. ماجرای بچهای که در شیرخوارگی به شما تحویلشده، فقط برای شخص من مهم است و بس. گفت منظورتان چیه. میدانستم نظامیهای قدیمی روراست بودن و تحکم را دوست دارند، بنابراین گفتم، خوب میفهمید چه میگویم، سرراست میگویم، هیچ انتظار و توقعی ندارم، فقط اجازه بدهید یکبار او را ببینم. بعد هم کل ماجرای دزدیده شدن زهرا و اتفاقات بعد را برایش تعریف کردم و مطمئنش کردم که قصد شکایت و دخالت و اینجور چیزها را هم ندارم. کمی جاخورده بود و صورتش درهمرفته بود. همین حالت چهرهاش باعث شد مطمئن شوم که از سرنوشت زهرا بیخبر نیست. به جلو خم شد و مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و گفت من یک نظامی هستم خیلی واضح بفرمایید از من چه میخواهید. من هم دوباره تأکید کردم فقط یکبار ملاقات. همین. دیشب هم مثل چند شب گذشته چشم بر هم نگذاشته بودم. پای هر دو چشمم پفکرده بود. دیروز سرهنگ قانع شد فقط یک نظر زهرا را ببینم و این ماجرا برای همیشه مختومه و سربسته بماند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت چهاردهم (آخر)
... سرهنگ گفته بود که وقتی اصفهانی پور بچه را به او داده از گماشتهاش خواسته ماشین را بیرون بیاورد تا نوزاد را به کلانتری تحویل دهد اما فخرالنسا با دیدن بچه مانع شده. حتی چند بار هم با اصفهانی پور تماس گرفته تا نوزاد را دوباره به خودش تحویل دهد اما پاسخ تلفنش را نداده. بعدش هم آنچنان مهر نوزاد در دلش نشسته که دلش نیامده او را تحویل پلیس و یتیمخانه دهد تا شاید به والدینش بازگردانند و شاید هم صد جور بلا سرش بیاید. گفت، میدانسته کار درست و انسانی نیست اما درنهایت به خاطر فخرالنسا که بچهدار نمیشده و این نوزاد برایش مثل یک هدیه الهی بوده تصمیم گرفته نوزاد را نگه دارد. اکنون همان نوزاد با نام زیبا دختر سرهنگ همایون مشهور بود. سالها پیش ازدواجکرده بود چهارتا بچه قد و نیم قد داشت و درواقع مالک اصلی کل امپراتوری سرهنگ بود. نزدیک به آدرسی که سرهنگ داده بود، اتومبیلم را پارک کردم و شیب تند کوچه را پیاده بالا رفتم، به پلاک موردنظر رسیدم. ساختمانی سهطبقه، بزرگ و فوق لاکچری که بیشباهت به قصرهای زویایی نبود. دم در نگهبان ایستاده بود. گفتم فلانی هستم و قرار ملاقات دارم. ظاهراً مطلع بود چراکه یکراست مرا به سالنی بزرگ راهنمایی کرد. تعارف کرد روی مبل نشستم. چند لحظه بعد هم سرهنگ بارویی خوش ولی کمی مضطرب وارد شد. کنار مبل من نشست. گفت من به شأن شما، به شغل شما و قول شما احترام گذاشتم. دخترم زیبا توی همین ساختمان با ما زندگی میکند، گفتهام شما از دوستان جوان دوره نظام من هستید. میآید و خوشآمدی میگوید میرود. تأکید میکنم عهد خود را نشکنید. خانم و آقایی آمدند و پذیرایی کردند. من هم تأکید کردم، مطمئن باشید حرمت کلامی را که از دهانم خارجشده، نگاه میدارم. نمیدانم این جمله را کامل گفتم یا خیر چراکه همزمان در سالن از سمت دیگری باز شد و یک فرشته به تمام معنی از آن به درون خرامید و پسربچهای ده وازده ساله همپشت سرش بود. انگار پاهایم به زمین میخکوب شده بود. دهانم خشکشده بود آیا پاسخ سلام این خانم فرشته صورت را دادم یا خیر نمیدانم اما سرهنگ خیلی سریع متوجه شد و همهچیز را جمعوجور کرد و گفت من در جنگ پایم آسیبدیده و بلند شدنم کمی سخت است. زهرا یا زیبای اکنون واقعاً زیبا و وصفناشدنی بود، نه در عالم رؤیا و نه در عالم واقع، خانمی به این زیبایی و وقار ندیده بودم. با همان دریای چشمان رنگی نافذ پیش رویم ایستاد، پسر کوچکش را معرفی کرد و بعد هم با احترام و لبخندی که جانم را به آتش کشید خوشآمد گفت و از سالن خارج شد. من مثل یکتکه یخ شده بودم. دلم میخواست همه آنچه را که تاکنون دیدهام، آموختهام و میدانم به فراموشی بسپارم. هیچوقت در زندگی اینقدر خودم را بیچاره حس نکرده بودم. دلم میخواست بمیرم. همان چشمانی که در کودکی مرا به بچهای درسخوان تبدیل کرده بود، همان چشمانی که باعث شد هرگز نتوانم ازدواج کنم، همان دو دریای رنگی پُر تلالو را، یکبار دیگر دیدم و ازخودبیخود شدم. به معنی مطلق احساس کردم پسازاین، هیچچیزی در این دنیا سیرآبم نخواهد کرد. به یاد ندارم چگونه از منزل سرهنگ خارج شدم، حتی به یاد نمیآوردم اتومبیلم را کجا پارک کردهام، کوچههای نیاوران را یکی پس از دیگری به سمت مرکز شهر پایین میآمدم و غرق در فکر بودم؛ آیا این جغرافیاست که هویت، فرهنگ و اساساً زندگی ما را میسازد یا بازی سرنوشت. پاسخش را نمیدانستم اما هرکدام که باشد، همان چیزی است که زهرا را زیبا کرد!...پایان/ خردادماه هزارو چهارصد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان قسمت چهاردهم (آخر)
... سرهنگ گفته بود که وقتی اصفهانی پور بچه را به او داده از گماشتهاش خواسته ماشین را بیرون بیاورد تا نوزاد را به کلانتری تحویل دهد اما فخرالنسا با دیدن بچه مانع شده. حتی چند بار هم با اصفهانی پور تماس گرفته تا نوزاد را دوباره به خودش تحویل دهد اما پاسخ تلفنش را نداده. بعدش هم آنچنان مهر نوزاد در دلش نشسته که دلش نیامده او را تحویل پلیس و یتیمخانه دهد تا شاید به والدینش بازگردانند و شاید هم صد جور بلا سرش بیاید. گفت، میدانسته کار درست و انسانی نیست اما درنهایت به خاطر فخرالنسا که بچهدار نمیشده و این نوزاد برایش مثل یک هدیه الهی بوده تصمیم گرفته نوزاد را نگه دارد. اکنون همان نوزاد با نام زیبا دختر سرهنگ همایون مشهور بود. سالها پیش ازدواجکرده بود چهارتا بچه قد و نیم قد داشت و درواقع مالک اصلی کل امپراتوری سرهنگ بود. نزدیک به آدرسی که سرهنگ داده بود، اتومبیلم را پارک کردم و شیب تند کوچه را پیاده بالا رفتم، به پلاک موردنظر رسیدم. ساختمانی سهطبقه، بزرگ و فوق لاکچری که بیشباهت به قصرهای زویایی نبود. دم در نگهبان ایستاده بود. گفتم فلانی هستم و قرار ملاقات دارم. ظاهراً مطلع بود چراکه یکراست مرا به سالنی بزرگ راهنمایی کرد. تعارف کرد روی مبل نشستم. چند لحظه بعد هم سرهنگ بارویی خوش ولی کمی مضطرب وارد شد. کنار مبل من نشست. گفت من به شأن شما، به شغل شما و قول شما احترام گذاشتم. دخترم زیبا توی همین ساختمان با ما زندگی میکند، گفتهام شما از دوستان جوان دوره نظام من هستید. میآید و خوشآمدی میگوید میرود. تأکید میکنم عهد خود را نشکنید. خانم و آقایی آمدند و پذیرایی کردند. من هم تأکید کردم، مطمئن باشید حرمت کلامی را که از دهانم خارجشده، نگاه میدارم. نمیدانم این جمله را کامل گفتم یا خیر چراکه همزمان در سالن از سمت دیگری باز شد و یک فرشته به تمام معنی از آن به درون خرامید و پسربچهای ده وازده ساله همپشت سرش بود. انگار پاهایم به زمین میخکوب شده بود. دهانم خشکشده بود آیا پاسخ سلام این خانم فرشته صورت را دادم یا خیر نمیدانم اما سرهنگ خیلی سریع متوجه شد و همهچیز را جمعوجور کرد و گفت من در جنگ پایم آسیبدیده و بلند شدنم کمی سخت است. زهرا یا زیبای اکنون واقعاً زیبا و وصفناشدنی بود، نه در عالم رؤیا و نه در عالم واقع، خانمی به این زیبایی و وقار ندیده بودم. با همان دریای چشمان رنگی نافذ پیش رویم ایستاد، پسر کوچکش را معرفی کرد و بعد هم با احترام و لبخندی که جانم را به آتش کشید خوشآمد گفت و از سالن خارج شد. من مثل یکتکه یخ شده بودم. دلم میخواست همه آنچه را که تاکنون دیدهام، آموختهام و میدانم به فراموشی بسپارم. هیچوقت در زندگی اینقدر خودم را بیچاره حس نکرده بودم. دلم میخواست بمیرم. همان چشمانی که در کودکی مرا به بچهای درسخوان تبدیل کرده بود، همان چشمانی که باعث شد هرگز نتوانم ازدواج کنم، همان دو دریای رنگی پُر تلالو را، یکبار دیگر دیدم و ازخودبیخود شدم. به معنی مطلق احساس کردم پسازاین، هیچچیزی در این دنیا سیرآبم نخواهد کرد. به یاد ندارم چگونه از منزل سرهنگ خارج شدم، حتی به یاد نمیآوردم اتومبیلم را کجا پارک کردهام، کوچههای نیاوران را یکی پس از دیگری به سمت مرکز شهر پایین میآمدم و غرق در فکر بودم؛ آیا این جغرافیاست که هویت، فرهنگ و اساساً زندگی ما را میسازد یا بازی سرنوشت. پاسخش را نمیدانستم اما هرکدام که باشد، همان چیزی است که زهرا را زیبا کرد!...پایان/ خردادماه هزارو چهارصد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
از مجموعه قصه های ولایت...
بازنشر قصه ی: #سال_های_بی_نام_و_نشان
قصه ای از : #ناصر_طالبی_نژاد
... صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که میتوانستند نثارمان کردند...
❇️بزودی، در کانال پایگاه مَمَتی👇
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
از مجموعه قصه های ولایت...
بازنشر قصه ی: #سال_های_بی_نام_و_نشان
قصه ای از : #ناصر_طالبی_نژاد
... صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که میتوانستند نثارمان کردند...
❇️بزودی، در کانال پایگاه مَمَتی👇
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت از مجموعه قصه های ولایت... بازنشر قصه ی: #سال_های_بی_نام_و_نشان قصه ای از : #ناصر_طالبی_نژاد ... صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان…
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت اول
زنهای حاضر در حیاط منزل ربابه با سقلمه، جیغوویغ و لنگه دمپایی ما را از خانه انداختند بیرون. ما را که میگویم یعنی من و محمد پسر محمود همسایهمان و جواد پسر کلثوم. چه فصلی از سال بود را اصلاً یادم نمیآید اما نه گرم بود و نه سرد. مثل هوای بهاری. هرکدام یکتکه لباس شندرپندر تنمان بود. هرروز کارمان این بود که توی محله وُل بخوریم وتوی دست و پای اینوآن باشیم و به اینجاوآنجا سرک بکشیم. ریزهمیزه و پنجششساله بودیم. طوری که هنوز دزدکی با مادرهایمان به حمامزنانه میرفتیم. آن روز بخصوص که در زندگی من تأثیر بسیاری داشت. از اول صبح که بیدار شدم صدای جیغ و نعره ربابه را میشنیدم. تمامی هم نداشت.
میانه روز بود که ما سه نفر، بیرون منزل ربابه کنار هم بودیم. زنهای همسایه یکی میآمد و یکی میرفت. غلغلهای بود. حبیب شوهر ربابه هم سر کوچه به تیر چوبی برق که چند ماهی بیشتر از نصبش نمیگذشت تکیه داده بود و پشت سرهم سیگار میکشید. سال پیش هم همین حال و حکایت را دیده بودم. منتها من آنوقت کوچکتر بودم و لای چادر مادرم پناه گرفته بودم و توی منزل ربابه بودیم. هنوز برق نیامده بود. داخل اتاق ربابه با دو تا لامپای بزرگ که میگفتند از خدیجه قرض گرفتهاند، مثل روز روشن بود. خدیجه زن بلندقامتی بود که میگفتند پدرش مال دار و خان بوده و توی یکی از سفرهایش به مکه دیگر بازنگشته. وسط حیاط دیگی پر آب گذاشته بودند و زیرش هیزم میسوخت. نمیدانم چه شد که تا حاج لیلا نیمهلخت شد و صدای نعره و جیغ ربابه بلند شد، مادرم دستم را گرفت و بهسرعت از منزل خارج شدیم اما امسال حتی نگذاشتند پایمان را داخل حیاط بگذاریم. بهشدت مشتاق بودم ته و توی کار را دربیاورم. به پیشنهاد محمد که چموشتر از ما دوتا بود، از طریق دیوار خرابشده منزل استاد رضا خودمان را رساندیم بالای پشتبام منزل ربابه. قرار شد بدون هیچ سروصدایی هرکدام نوبتی از حفرهای که مثل دودکش از طاقی صفه مانندی به اتاق ربابه ختم میشد اتفاقات داخل را ببینیم. زنهای داخل اتاق آنقدر درهموبرهم حرف میزدند که صدای نعرههای ربابه میانش گم میشد. اول خود محمد مشغول تماشا شد، بعد هم من چشمچپم را بستم و با چشم راستم داخل را نگاه کردم. ربابه لخت، با شکم برآمده وسط اتاق خوابیده بود و پاهایش از هم باز بود. زیرش لحافکهنهای و مندرسی پهن کرده بودند که پر از خونابه بود. حاج لیلا هم نیمهلخت بالای سرش بود. کف دستانش را زیر سینه لیلا میگذاشت و به پایین میلغزاند و بتول خواهر ربابه هم با کاسه آب داغ میریخت زیردست لیلا. هر بار که لیلا دستانش را با فشار به پایین میلغزاند، ربابه نعرهای جانسوزی میزد. جواد سرم را پس کشید و خودش مشغول تماشا شد. بیش از هردوی ما تماشا کرد. محمد کنارش زد و خودش مشغول تماشا شد. صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که میتوانستند نثارمان کردند. صدای گریه نوزاد بلند شد و ما هم مثل جن بوداده پا به فرار گذاشتیم و خودمان را به کوچه رساندیم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت اول
زنهای حاضر در حیاط منزل ربابه با سقلمه، جیغوویغ و لنگه دمپایی ما را از خانه انداختند بیرون. ما را که میگویم یعنی من و محمد پسر محمود همسایهمان و جواد پسر کلثوم. چه فصلی از سال بود را اصلاً یادم نمیآید اما نه گرم بود و نه سرد. مثل هوای بهاری. هرکدام یکتکه لباس شندرپندر تنمان بود. هرروز کارمان این بود که توی محله وُل بخوریم وتوی دست و پای اینوآن باشیم و به اینجاوآنجا سرک بکشیم. ریزهمیزه و پنجششساله بودیم. طوری که هنوز دزدکی با مادرهایمان به حمامزنانه میرفتیم. آن روز بخصوص که در زندگی من تأثیر بسیاری داشت. از اول صبح که بیدار شدم صدای جیغ و نعره ربابه را میشنیدم. تمامی هم نداشت.
میانه روز بود که ما سه نفر، بیرون منزل ربابه کنار هم بودیم. زنهای همسایه یکی میآمد و یکی میرفت. غلغلهای بود. حبیب شوهر ربابه هم سر کوچه به تیر چوبی برق که چند ماهی بیشتر از نصبش نمیگذشت تکیه داده بود و پشت سرهم سیگار میکشید. سال پیش هم همین حال و حکایت را دیده بودم. منتها من آنوقت کوچکتر بودم و لای چادر مادرم پناه گرفته بودم و توی منزل ربابه بودیم. هنوز برق نیامده بود. داخل اتاق ربابه با دو تا لامپای بزرگ که میگفتند از خدیجه قرض گرفتهاند، مثل روز روشن بود. خدیجه زن بلندقامتی بود که میگفتند پدرش مال دار و خان بوده و توی یکی از سفرهایش به مکه دیگر بازنگشته. وسط حیاط دیگی پر آب گذاشته بودند و زیرش هیزم میسوخت. نمیدانم چه شد که تا حاج لیلا نیمهلخت شد و صدای نعره و جیغ ربابه بلند شد، مادرم دستم را گرفت و بهسرعت از منزل خارج شدیم اما امسال حتی نگذاشتند پایمان را داخل حیاط بگذاریم. بهشدت مشتاق بودم ته و توی کار را دربیاورم. به پیشنهاد محمد که چموشتر از ما دوتا بود، از طریق دیوار خرابشده منزل استاد رضا خودمان را رساندیم بالای پشتبام منزل ربابه. قرار شد بدون هیچ سروصدایی هرکدام نوبتی از حفرهای که مثل دودکش از طاقی صفه مانندی به اتاق ربابه ختم میشد اتفاقات داخل را ببینیم. زنهای داخل اتاق آنقدر درهموبرهم حرف میزدند که صدای نعرههای ربابه میانش گم میشد. اول خود محمد مشغول تماشا شد، بعد هم من چشمچپم را بستم و با چشم راستم داخل را نگاه کردم. ربابه لخت، با شکم برآمده وسط اتاق خوابیده بود و پاهایش از هم باز بود. زیرش لحافکهنهای و مندرسی پهن کرده بودند که پر از خونابه بود. حاج لیلا هم نیمهلخت بالای سرش بود. کف دستانش را زیر سینه لیلا میگذاشت و به پایین میلغزاند و بتول خواهر ربابه هم با کاسه آب داغ میریخت زیردست لیلا. هر بار که لیلا دستانش را با فشار به پایین میلغزاند، ربابه نعرهای جانسوزی میزد. جواد سرم را پس کشید و خودش مشغول تماشا شد. بیش از هردوی ما تماشا کرد. محمد کنارش زد و خودش مشغول تماشا شد. صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که میتوانستند نثارمان کردند. صدای گریه نوزاد بلند شد و ما هم مثل جن بوداده پا به فرار گذاشتیم و خودمان را به کوچه رساندیم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir