Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
1.09K subscribers
23.9K photos
2.25K videos
134 files
3.39K links
پایگاه تفریحی و اطلاع رسانی ممتی

متفاوت ترین و به روز ترین کانال شهرستان نایین

تماس با مدیر کانال: @Rezash1344

لینک دعوت نامه کانال :
https://telegram.me/joinchat/CfA98jzuNU2ipeXu3rdbew
Download Telegram
#قصه_های_ولایت

#عشق_شیرین قسمت نهم

...محمد اول به‌آرامی و سپس با صدایی بلند چند بار گفت ما اومدیم برای کمک فهمیدی. صدای منو می‌شنوی؟ اما هیچ خبری نشد. نکند چند روز قبل دچار وهم و خیال شده بودند و یا اگر هم کسی واقعاً به آن‌ها نیاز داشته حالا از هوش‌رفته و یا مرده است. صدازدن هیچ فایده‌ای نداشت؛ هیچ خبری نبود، هر دو سیگاری چاق کردند و کمی نشستند. تصمیم گرفتند حالا که آمده‌اند کارشان را به انتها برسانند و از ماجرای شیار سر دربیاورند. محمد سر پهن دیلم را در شیار فرو برد؛ تکه سنگ اندکی حرکت کرد اما به‌هیچ‌وجه به بیرون نمی‌آمد. علی گفت در قصه‌ها شنیده که سنگ‌های غار به داخل باز می‌شوند؛ دیلم را به سمت دیگر سنگ گذاشتند و فشار دادند؛ حدسشان درست بود با فشار اندک دیلم سنگ بر پاشنه خود چرخید و به سمت داخل رفت. وقتی شیار به‌اندازه عبور یک نفر باز شد. علی سرش را داخل تاریکی شیار برد و فریاد کشید کسی اینجا نیست؟ اما خبری نشد. دو فانوسی را که با خود آورده بودند گیراندن و کلنگ و بیل دسته‌کوتاه را برداشتند و وارد شیار شدند. پشت تکه سنگ دهانه‌ای پیچ‌درپیچ پیش رویشان بود که بخش‌هایی از آن طبیعی بود و قسمت‌هایی را نیز با دست حفاری و طراحی کرده بودند. هرچقدر پیش می‌رفتند وسعت دهانه بیشتر می‌شد و گاه شیب آن به بالا و گاه به پایین بود. هر دو باهم فریاد کشیدند که کسی اینجا نیست و هر بار صدایشان در راهرو غار گم می‌شد. حدود دویست متری که پیش رفتند دوباره همان صدای زنانه را شنیدند که غمگنانه دو بار و با تأخیر فرهاد را صدا می‌زد. علی از شدت ترس به دیوار غار تکیه داد و کلنگش را چون اسلحه‌ای پیش روگرفت. محمد دستش را گرفت و او را ‌پیش‌راند. سپس با صدایی آرام اما مردد پرسیدند تو کی هستی؟ کجایی؟ اگه کمک می‌خوای چرا خودت رو نشون نمیدی؟ صدای زنانه گفت من اینجام بیاین جلو. هردو شانه‌به‌شانه پیش رفتند. نور ملایمی از انتهای غار به چشم می‌خورد و هرچقدر جلوتر می‌رفتند شدت بیشتری می‌گرفت. در انتهای راهرو چشمشان به سالن بسیار بزرگی افتاد که ماهرانه در دل کوه کند شده بود و بسیار مجلل به نظر می‌رسید. در جای‌جای آن شمعدان‌هایی بزرگ اما بسیار کم‌نور بر تکه‌های سنگ ترشیده شده، گذاشته بودند. دورتادور سالن هم سکوهای سنگی بود که روی آن با پوست‌های بدون خز پوشیده شده بود. چند تخت سنگی هم در کناره‌ها سالن بود با مخده هایی تراشیده شده از سنگ؛ کف آن‌ها هم از سنگ مرمر بود...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
https://telegram.me/mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عشق_شیرین قسمت دهم

...ناگهان زنی به‌غایت زیبا در لباسی به رنگ سنگ‌های غار از روی یکی از تخت‌ها به‌آرامی برخاست و روبروی آن‌ها لب‌تخت نشست و دستانش را به سمت آن دو دراز کرد و گفت از فرهاد من خبری آورده‌اید؟ کجاست؟! بیایید نزدیک‌تر، احساس می‌کنم شما بوی فرهاد مرا می‌دهید؛ بیایید تا شاید کمی از درد فراغ من بکاهید. محمد و علی چنان مسحور شیرین شده بودند که به سویش رفتند. شیرین هردو را در آغوش کشید. علی و محمد از شدت هیجان انگار بدنشان گُر گرفت و به همین دلیل متوجه نشدند که بدن شیرین مثل یخ سرد بود. شیرین اغواگرانه لب‌تخت بر مخده سنگی لم داد، علی و محمد مسخ‌شده روبرویش بر کف سالن نشستند. زبانشان بندآمده بود. شیرین با چشمانی که انگار تمام سیاهی شب را در خود داشت به آن‌ها نگاه کرد و گفت شما یادآور عشق آتشین فرهاد و من هستید. سپس زنگ کوچکی را که لب‌تخت بود برداشت و به صدا درآورد. لحظه‌ای بعد دو زن زیباروی در لباسی نیم پوشیده و جام نوشیدنی به دست، نزد علی و محمد آمدند. گرچه علی و محمد اهل شراب نبودند اما به‌راحتی از رنگ جام‌ها دریافتند که شراب است، بنابراین از گرفتن جام‌ها امتناع کردند. شیرین با لوندی گفت بخورید این شراب شیرین است با همه شراب‌ها فرق دارد. هر دو با اشاره شیرین جام‌ها را برداشتند و نوشیدند؛ به‌راستی‌که در عمرشان چنین شربت گوارایی نخورده بودند. جام‌های خالی را به زنان میزبان تحویل دادند و آن‌ها از سالن خارج شدند. شیرین دوباره زنگ کنار تخت را به صدا درآورد. این بار زنانی دف به دست از راهرویی دیگر وارد سالن شدند؛ ماهرانه می‌زدند و می‌رقصیدند. هردو از این‌همه زرق‌وبرق و پذیرایی به وجد آمده بودند. علی که صدای گرمی داشت ناخودآگاه زد زیر آواز و چنان خوش خواند که شیرین از تخت خود برخاست و گویی مسحور صدای علی شده باشد چشمانش را بست دور سالن چرخید و رقصید. بقیه زنان نیز دور آن‌ها حلقه زدند و چرخیدند و دف زدند.
چقدر زمان گذشته بود و یا اصلاً چه بر سرشان آمده بود را نه علی می‌دانست و نه محمد؛ اما وقتی از شدت سرما به هوش آمدند، خودشان را در اتاقی نیمه‌تاریک یافتند؛ که تنها روشنایی‌اش از پی‌سوز کم نوری بود که در یکی از طاقچه‌ها گذاشته بودند. حیرت‌زده به دور و اطرافشان نگاه کردند. انگار همه جای اتاق آدم‌هایی ایستاده بودند و آن‌ها نظاره می‌کردند...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
https://telegram.me/mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عشق_شیرین قسمت یازدهم

...علی دست بر جیبش برد. فندک نفتی شتر نشانش را خارج کرد و پیش رویش روشن کرد. ناگهان از شدت ترس نعره‌ای زد و فندک را بر زمین انداخت. بدنش می‌لرزید و زبانش بندآمده بود. محمد فندک را برداشت و روشن کرد. آنچه می‌دید حتی از صحنه مرگ مرد بی‌صورت هم خوفناک‌تر بود. دیوار مقابلشان پرشده بود از پوست صورت‌هایی که خشکیده و نیمه خشکیده به دیوار آویخته بود. مغزش تیر کشید. به‌سادگی می‌توانست تصور کند که صورت مرد غریبه هم باید جزو همین‌ها باشد؛ یعنی قرار بود با آن دو هم‌چنین کاری کنند! به یاد نعره سحرگاه مرد بی‌صورت افتاد. تمام پشتش تیر کشید و تمام‌صورتش در هم مچاله شد. حالا او هم دست‌وپایش می‌لرزید اما شجاع‌تر از آن بود که تن به قضا و قدر دهد. باید کاری می‌کرد. ابتدا سعی کرد علی را آرام کند. سپس رو به علی گفت باید هرچه زودتر و به هر شکلی که شده ازآنجا فرار کنند. هردو بلند شدند. محمد فندک را گیراند و خوب به اطرافش نگاه کرد. باید دری، راهرویی، چیزی پیدا می‌کردند اما قبل از آن‌که به نتیجه‌ای برسند، دوباره صدای شیرین را شنیدند که می‌گفت، فرهاد من کجایی؟ هر دم صدایش شنیده می‌شد؛ محمد فندک را خاموش کرد و در جیب گذاشت. هر دو سر جای اولشان نشستند. دری سنگی به روی اتاق گشوده شد و نور ملایمی به داخل پاشید. شیرین وارد اتاق شد. تک‌وتنها بود. دستانش را به‌سوی هردو دراز کرد و با لوندی و صدایی محزون گفت آه فرهاد من! سپس خرامان پیش آمد. علی از ترس و یا احترام از جایش بلند شد. شیرین ناگهان او را در بغل گرفت و لب‌هایش را روی لب علی گذاشت و بوسه‌ای طولانی گرفت. علی احساس کرد از لب و دهان شیرین تکه‌های ریز و تیز یخ به درون دهان و ریه‌هایش می‌ریزند و از آن‌طرف تمام گرمای تنش مکیده می‌شد، از آغوش شیرین هم سرمایی گزنده و کشنده‌ به درون رگ‌هایش می‌ریخت. وقتی شیرین او را رها کرد درست مثل مجسمه‌ای یخی سر جایش ایستاده بود. شیرین با همان صدای محزون دوباره گفت فرهاد من، فرهاد من، فرهاد من و در همان حال از اتاق خارج شد و در بسته شد. محمد به‌سرعت به سراغ علی رفت تا او را روی زمین بنشاند اما علی انگار مثل یک‌تکه یخ شده بود. به فکرش رسید لباس‌هایش را به آتش کشد و علی را گرم کند اما فکر کرد نباید فندکی را که دارند لو بدهند چراکه اگر آتشی بیفروزند همه‌چیز برملا می‌شود. پس باید راه دیگری می‌یافت، آن‌قدر دستانش را بر هم سایید و گرم کرد و بر سروصورت علی گذاشت و بدن او را مالش داد تا علی آرام‌آرام گرم شد و توانست بر زمین بنشیند...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
https://telegram.me/mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عشق_شیرین قسمت دوازدهم

...علی به‌سختی و با صدای خس‌خس نفس می‌کشید. چه باید می‌کردند. این سؤالی بود که به ذهن محمد رسید و شک نداشت به ذهن یخ‌زده علی هم خطور کرده است. چطور می‌توانستند از این سرداب مرگ خودشان را نجات دهند. وقتی بدن علی شروع کرد به لرزیدن. محمد خیالش راحت شد، چراکه می‌دانست که این نشانه سلامتی اوست و بدن علی از یخ‌زدگی نجات‌یافته است. سپس جلیقه‌اش را درآورد و دور علی پیچید. علی تقاضای آب کرد اما در آن سرداب نه آب بود و نه چیزی برای خوردن. محمد و علی به‌خوبی می‌دانستند که شیرین بازخواهد گشت و این بار شاید نتوانند زنده بمانند.
ساعتی بعد حال‌وروز علی کمی بهتر شده بود. گرچه سخت نفس می‌کشید اما بدنش کاملاً گرم شده بود و می‌توانست حرف بزند. شک نداشتند که این بار شیرین به سراغ محمد خواهد آمد و او را هم از پا خواهد انداخت. علی گفت بارها قصه فرها و شیرین را شنیده و مطمئن است اگر شیرین دریابد که مرد موردعلاقه‌اش او را دوست دارد، او را از خود خواهد راند و شاید این تنها برگ برنده آن‌ها باشد؛ بنابراین این بار اگر شیرین به سراغشان آمد، بایستی هر دو عاشقانه به سمتش بروند و آغوش بگشایند. ساعتی نگذشته بود که دوباره صدای شیرین به گوششان رسید که هر دم نزدیک‌تر می‌شد و می‌گفت فرهاد من. همین‌که در بازشده و شیرین وارد سرداب شد، هردو به پا خاستند و آغوش گشودند و با تمام وجود نقش عاشقی دلباخته را به نمایش گذاشتند. نقشه اشان کارساز بود چراکه شیرین انگار آن‌ها را ندیده باشد در اتاق چرخی زد و همان‌طور که فرهاد را طلب می‌کرد از اتاق خارج شد و در بسته شد. تا اینجای کار به‌خوبی پیش رفته بودند اما درنهایت چه باید می‌کردند؟! هیچ فکر خاصی نداشتند ولی خوب می‌دانستند که باید هر چه زودتر خودشان را از این سرداب مرموز نجات می‌دادند.
هنوز دقایقی نگذشته بود که در اتاق گشوده شد یکی از زنان رقصنده که دو جام شراب در سینی گذاشته بود، به سمت آن‌ها آمد. علی و محمد دو جام را برداشتند. زن با صدایی آهنگین گفت: مردان زیادی از شیرین روی گردانده‌اند و از اینجا فرار کرده‌اند اما یا خودشان بازگشته‌اند و خود را قربانی شیرین کرده‌اند و یا ملازمان صورت آن‌ها را برای شیرین به این سرداب آورده‌اند. پس جام‌هایتان را بنوشید و خود را به عشق شیرین بسپارید که از ازل این‌گونه بوده. سپس خرامان از سرداب خارج شد...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
https://telegram.me/mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عشق_شیرین قسمت سیزدهم

...حالا دقیقاً می‌دانستند چه بلایی بر سر مرد بی‌صورت آمده؛ علی که انگار پس از آن بوسه مرگبار دلاورتر شده بود گفت نباید اجازه دهیم در این سرداب سر به نیست شویم و زندگی امان از بین برود. هر دو آن‌ها مدت زیادی نبود که ازدواج‌کرده بودند و صاحب فرزند شده بودند؛ در ولایت برای خودشان بروبیایی داشتند و اعتباری داشتند. محمد گفت آخر چگونه خودمان را از دام شیرین برهانیم؟! علی پیشنهاد داد بهتر است آن‌قدر این بازی عاشقانه را ادامه دهیم تا شیرین خسته شود و دست ازسرمان بردارد. محمد گفت چطور است تظاهر کنیم که جام‌ها را نوشیده‌ایم و مست بر زمین افتاده‌ایم. علی گفت چه فرقی می‌کند آخرش که می‌فهمند دروغ است و پوست صورتمان را می‌کنند. محمد ادامه داد با توجه به آنچه دیدم یقین دارم شیرین و تمام ملازمانش از آتش و گرما بیزارند. لباس‌هایمان را درمی‌آوریم و آماده اشتعال می‌کنیم همین‌که در گشوده شد و شیرین داخل آمد و تصور کرد ما از مستی به خواب‌رفته‌ایم من لباس‌ها را به آتش می‌کشم و از در خارج می‌شویم. تا آتش در دست ما باشد هیچ‌یک از ملازمان او هم در پی ما نخواهند آمد. چرا اینجا این‌قدر تاریک است؟! چرا صورت مرد غریبه را در تاریکی سحرگاه کنده بودند؟! واضح است که همه آن‌ها از نور و گرما می‌ترسند. مطمئن باش اگر خودمان را به بیرون غار برسانیم از دست آن‌ها در امان خواهیم بود.
علی و محمد به‌سرعت دست‌به‌کار شدند؛ لباس‌هایشان را درآوردند و با دست و دندان آن‌ها را به تکه‌های کوچک‌تر که زودتر مشتعل شوند، برش دادند. کلافی بزرگ ساختند با دنباله‌ای محکم که پس از آتش زدن می‌توانستند آن را در دست بگیرند و بچرخانند تا هم بیشتر مشتعل شود و هم ترسناک‌تر جلوه کند.
کارشان که تمام شد کنار یکدیگر دراز کشیدند و منتظر ماندند؛ زمان به‌کندی می‌گذشت. علی گفت اگر موفق به فرار نشویم، هیچ‌کس تا ابد خبری از ما نخواهد داشت ولی اهالی ولایت، قصه‌های زیادی در مورد ناپدید شدن ما خواهند ساخت. صدها قصه. اگر هم فرار کنیم بالاخره یک جایی پوست صورتمان را خواهند کند؛ جایی که فکرش را هم نمی‌کنیم، جایی که ما برای مردمش غریبه باشیم. نباید به اینجا می‌آمدیم. اینجا جای آدم‌های قصه‌هاست. محمد گفت ما ازاینجا خارج می‌شویم و هیچ اتفاقی هم نخواهد افتاد. بالاخره لحظه موعود رسید و صدای شیرین به گوششان رسید، فرهاد من؛ صدا نزدیک و نزدیک‌تر شد تا وقتی‌که در سرداب گشوده شد و شیرین وارد شد. علی و محمد خوشان را کاملاً آماده کرده بودند...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
https://telegram.me/mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عشق_شیرین قسمت چهاردهم

...همین‌که شیرین آغوشش را گشود و به سمت آن‌ها آمد، محمد کلاف را به آتش کشید و دنباله‌اش را به دست گرفت و در هوا چرخاند. شیرین از وحشت، خودش را به گوشه‌ای از سرداب پرت کرد. چشمانش را با بالاپوش لباسش پوشاند، بدنش لرزید و بی‌هوش بر زمین افتاد. محمد و علی از سرداب خارج شدند. لشگری از ملازمان شیرین پیش رویشان بودند؛ اما همگی با دیدن شعله‌های آتش به سمتی پناه می‌بردند یا ناگهان بر زمین می‌افتادند و از هوش می‌رفتند. علی و محمد به سمت راهرو خروجی رفتند؛ پشت در خروجی دستگیره‌ای فلزی بود، هردو با تمام توان آن را به سمت داخل کشیدند. تکه سنگ به سمتشان روی پاشنه چرخید، علی از دهانه راهرو خارج شد اما محمد هنگام خروج شکمش به تیزی فلزی در گیر کرد و به‌شدت شکافته شد، ‌طوری که روده‌هایش بیرون ریخت. محمد مشعل را به داخل شیار پرت کرد، روده‌هایش را به داخل شکمش راند. رویش را با دست گرفت و از شیار خارج شد. هر دو با همان حالی که داشتند با سرعتی باورنکردنی خودشان را به‌پای کوه و موتورسیکلت رساندند. از جهت و شدت آفتاب مشخص بود که نزدیک غروب است. علی آخرین رمقش را جمع کرد، از درون خورجین سفره‌ای خالی بیرون کشید و زخم محمد را بست، سپس پشت موتورسیکلت نشست هندل زد و محمد را به‌سختی ترک خود نشاند و به سمت ولایت حرکت کرد.
تقریباً هوا تاریک شده بود که علی و محمد درِ منزل موسوی ایستادند؛ موسوی از طرفداران اصلی مصطفوی بود و محمد و علی نیز در جبهه او قرار داشتند. علی موتور را زیر ساباط منزل علی به دیوار تکیه داد، این تنها راه ممکن بود، باید خودشان را به دست آدم قدرتمندی می‌سپردند. از همه مهم‌تر اگر به منزل می‌رفتند و زن و بچه اشان حال و روز آن‌ها را می‌دیدند بدتر از بد می‌شد و شاید جان آن‌ها نیز به خطر می‌افتاد. کوبه در منزل را به صدا درآورد. طولی نکشید که در توسط همسر موسوی که پیرزنی کوچک‌اندام بود، برویشان گشوده شد.
دقایقی بعد هردو در اتاق خصوصی موسوی نشسته بودند. محمد به‌شدت خونریزی داشت. حاجی شیشه بزرگی مرکورکوروم بر زخم محمد خالی کرد سپس به‌اتفاق علی با شمدی بزرگ آن را بستند؛ نه محمد و نه علی هیچ‌کدام نمی‌توانستند واقعیت ماجرایی را که بر آن‌ها گذشته بود برای حاجی تعریف کنند؛ اگر هم بازگو می‌کردند امکان نداشت حاجی باور کند. پس ذهن تخیل گرای علی به کار افتاد و گفت تعدادی از مخالفان مصطفوی آن‌ها را گیر انداخته‌اند و چنین بلایی سر محمد و او آورده‌اند، حاجی به‌راحتی حرف علی را پذیرفت و بعد از چند دقیقه یکی از عواملش را صدا زد تا هرچه زودتر برود پی حسین چرخی که تنها خودرو ولایت را داشت تا محمد و علی را برای مداوا به اصفهان منتقل کند...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
https://telegram.me/mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عشق_شیرین قسمت پانزدهم (آخر)

...نیم ساعت بعد، جیپ حسین چرخی وارد میدان بالای ولایت شد؛ علی و یکی دو نفر از عوامل حاجی زیر بغل محمد را گرفتند و او را به جیپ رساندند. محمد را روی صندلی عقب اتومبیل فورد خواباندند و علی هم در صندلی جلو نشت و به سمت اصفهان حرکت کردند.
باوجوداینکه محمد کاملاً بی‌هوش شده بود و بخش عمده‌ای از خونش را ازدست‌داده بود به‌طور معجزه‌آسایی زنده ماند. علی هم تا حد زیادی حال‌وروزش بهتر شد اما نفس‌تنگی‌اش درمان نشد. هر دو، یک ماهی در بیمارستان بستری بودند. محمد پیشنهاد داد که به‌جای بازگشت به ولایت مدتی در اصفهان ماندگار شوند تا آب از آسیاب بیفتد و بلایی که بر سر مرد بی‌صورت آمده بود بر سرشان نیاید به همین دلیل با واسطه‌گری سید مهدی در کارخانه حوله بافی اصفهان مشغول به کار شدند.
دو سال تمام در اصفهان ماندند و پایشان را به ولایت نگذاشتند. قرار بود سید مهدی مطلقاً در خصوص محل زندگی و همکار بودنش با آن‌ها به کسی چیزی نگوید. الا همسرانشان. سید مهدی ماهی یک‌بار به ولایت می‌رفت؛ آن‌ها هم خرج و مخارج زن و بچه اشان را به او می‌دادند تا تحویل دهد، خبرهای ولایت را هم از جانب او می‌شنیدند. ماه‌های اول سید مهدی برایشان خبر می‌آورد که اهالی برایشان کلی حرف درآوردند، اینکه با پول مصطفوی رفته‌اند تهران و آنجا خوش‌گذرانی می‌کنند، یا اینکه ساکن خراسان شده‌اند و دوباره ازدواج‌کرده‌اند. این رسم مردم ولایت بود و خیالشان راحت بود که خیلی زود فراموش می‌شود.
دو سال و اندی گذشت؛ بالاخره علی و محمد تصمیم گرفتند به ولایت بازگردند. گرچه اطمینان داشتند بعدازاین همه مدت، قصه شیرین و ملازمانش کهنه شده و انتقامی در کار نیست اما ترسی موهومی درجانشان بود. علی پس از بازگشت مدتی خانه‌نشین شد و سپس قصابی را پیشه خود کرد، محمد نیز پس از یک دوره سرگردانی با سفارش موسوی به فراشی تنها مدرسه ولایت گماشته شد.
سال‌ها گذشت، علی و محمد طبق توافقی که کرده بودند هرگز در خصوص ماجرای غار حرفی به میان نیاوردند اما سحرگاه هر تابستان، یادآور نعره‌های ملتمسانه مرد بی‌صورت بود که خوابشان را برمی‌آشفت. محمد و علی، سال‌ها در ولایت زیستند و با فاصله‌ای کوتاه از یکدیگر، رخت از جهان بربستند. هیچ‌کسی از رازشان باخبر نشد، جز آخرین فرزند علی که پدر در واپسین روزهای عمرش قصه سربه‌مهر عشق شیرین را برایش بازگو کرده بود. شاید برای آن‌که آن روز هولناک در غار به محمد گفته بود روزی سرگذشت ما هم جزو قصه‌های مردم ولایت خواهد شد...پایان/ تیرماه 98

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
https://telegram.me/mamatiir
#قصه_های_ولایت

بازنشر قصه ی #عشق_شیرین

❇️ #بزودی در کانال پایگاه مَمَتی..................👇
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عشق_شیرین قسمت اول (بازنشر)

سحرگاه یکی از روزهای اواسط تابستان بود، نعره‌های ملتمسانه مردی که فریاد می‌کشید به دادم برسید خواب را از چشم مردم ولایت که اکثراً روی پشت‌بام خوابیده بودند ربود؛ اهالی هرکدام به‌سرعت بر بلندترین نقطه بام‌هایشان ایستادند و گوش تیز کردند تا دریابند این نعره جان‌سوز از کدام سوی ولایت به گوششان می‌رسد و قصه چیست؟! اما پیش از آن‌که بتوانند عطش کنجکاوی‌شان را برطرف کنند، نعره‌ها به ناله و بعد هم به سکوت ختم شد؛ دیری نپایید که همهمه جمعیت بی‌خواب روی پشت‌بام‌ها اوج گرفت؛ هریک چیزی می‌گفتند و حدس و گمانی می‌زدند؛ گاه یک نفر با صدای بلند آشنایی را در چند بامی آن‌سوتر صدا می‌زد و حدس و گمانش را بازگو می‌کرد و طرف دیگر هم پاسخش را می‌داد. این بده بستان کلامی و حرف‌های درهم‌آمیخته، یک‌ساعتی، صدای غالب ولایت بود و با نزدیک شدن طلوع آفتاب و به زیر آمدن جمعیت خواب‌زده از پشت‌بام‌ها، پایان پذیرفت.
محمد غلامرضا، علی حسین‌علی و سید مهدی، سه‌نفری که بیش از دیگر اهالی کنجکاو بودند، در همان دقایق اولیه شنیدن نعره‌ها، فانوس به دست خودشان را رسانده بودند به میدان حسینیه تا به خیال خودشان میخ قضیه را درآورند و بفهمند صدا از کجا به گوشان رسیده است؛ علی باور داشت که توانسته است رد صدا را بزند و شک ندارد که صدا از طرف کشتزار پشتکویه بوده؛ محمد و سید هم تقریباً به همین نتیجه رسیده بودند اما کجای پشتکویه؟! هر سه به‌سرعت به سمت پشتکویه حرکت کردند. هنگام گذر از پای قلعه، حسن عسکر از بالای پشت‌بام منزلش آن‌ها را صدا زد و با قاطعیت گفت که صدا را از طرف درخت پسته عباس ابطالب شنیده. هر سه بی‌معطلی و با سرعت به سمت درخت پسته رفتند. کشتزار غرق در گندم‌کاری بود و هنوز تا فصل درو چندهفته‌ای مانده بود. تلألؤ نور سحرگاهی روی خوشه‌های گندم موجی طلایی‌رنگ ایجاد کرده بود و از صدای برخورد نسیم با گندمزار نیز صدایی ماورایی به گوش می‌رسید که فضای کشتزار را صدچندان دل‌نشین‌تر می‌ساخت.
محمد، علی و سید به دو درخت پسته عباس ابطالب رسیدند؛ حسن عسکر کاملاً درست گفته بود؛ با دیدن صحنه‌ای که پای دو درخت پسته دیدند مو بر تنشان سیخ شد. هر سه در دلشان آرزو کردند که کاش هرگز پایشان را به اینجا نگذاشته بودند؛ در طول عمرشان چنین صحنه فجیعی را نه دیده بودند و نه از کسی شنید بودند! دست‌وبالشان می‌لرزید و دهانشان خشک‌شده بود؛ این چه حکایتی بود؟!...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت #عشق_شیرین قسمت اول (بازنشر) سحرگاه یکی از روزهای اواسط تابستان بود، نعره‌های ملتمسانه مردی که فریاد می‌کشید به دادم برسید خواب را از چشم مردم ولایت که اکثراً روی پشت‌بام خوابیده بودند ربود؛ اهالی هرکدام به‌سرعت بر بلندترین نقطه بام‌هایشان…
#قصه_های_ولایت

#عشق_شیرین قسمت دوم (بازنشر)

...دستان مردی لخت و بلندبالا و خوش‌اندام را که فقط با تکه‌ای پارچه‌ کرباس شرمگاهش پوشانده شده بود و پوست و گوشت کُل صورتش، گرداگرد و غلفتی کنده‌شده بود و سر و گردنش غرق در خون بود؛ بین دو درخت پسته، صلیب وار بسته بودند. از گلوی مرد، صدای خرخر می‌آمد و از تک‌تک رگ‌های پاره شدهِ سروصورتش آخرین قطرات خون مانده در بدنش به بیرون می‌جهید. گرچه هر سه با دیدن آن صحنه دهشتناک میخکوب شده بودند اما ناگهان خودشان را بازیافتند و به‌سرعت دست‌به‌کار شدند؛ طناب‌ها را بریدند و مرد بی‌صورت را روی زمین خواباندند. هیچ‌کدام چنین موقعیتی را تجربه نکرده بودند، به همین دلیل کاری هم از دستشان برنمی‌آمد، تمام زمین زیر درخت را خون‌گرفته بود، مرد آخرین نفس‌هایش را می‌کشید؛ و تقلا می‌کرد از میان دندان‌هایش که مثل اسکلت بیرون زده بود چیزی بگوید، محمد او را یک‌ور کرد تا خون درون حلقش از لای دندان‌هایش بیرون بریزد، سپس گوشش را نزدیک‌تر کرد؛ مرد بی‌صورت با تمام توان، کلمه نامفهومی شبیه به غار را چند بار تکرار کرد و سپس دست‌وپایش لرزید و جان داد.
از همان صبح اول وقت، خبر در ولایت پیچیده بود و اکثر اهالی که گویی منتظر چنین اتفاق تازه‌ای بودند تا زندگی اشان را به آن گره بزنند و اوقاتشان را با آن پر کنند، دسته‌دسته به سمت درخت پسته عباس ابطالب می‌آمدند؛ آفتاب هنوز کاملاً پهن نشده بود که تقریباً همه اهالی ولایت گرداگرد دو درخت پسته که جنازه وسط آن روی زمین افتاده بود، حلقه‌زده بودند. غلغله‌ای برپاشده بود؛ زن‌ها گاه جیغ می‌کشیدند، غش می‌کردند و بر سر و سینه می‌زدند. بچه‌ها ترسیده لای جمعیت وُول می‌خوردند و یا به چادر مادرهایشان پناه می‌بردند؛ مردان و جوانان قلدر مآب نیز، جمعیت را کنترل می‌کردند و سعی داشتند در صف جلو بایستند تا صحنه را بهتر ببینند و خودی هم نشان دهند. محمد و سید مهدی هم چونان فاتحان یک حادثه تاریخی، میانداری می‌کردند و جمعیتی را که به دیدن این نمایش خونین آمده بودند، کنترل می‌کردند.
ساعتی نگذشته بود که علی با موتور زنداپش، پیشاپیش جیپ شهباز ژاندارمری به‌عنوان راهنما پیش آمد. محمد و سید همان دقایق اول مرگ مرد بی‌صورت، او را که موتورسیکلت داشت، به ژاندارمری فرستاده بودند تا خبر دهد و مأمور بیاورد؛ علی با موتورسیکلتش به میان جمعیت آمد؛ موتورسیکلت را پیروزمندانه میانه صحنه روی جک گذاشت و جمعیت را به فاصله‌ای دورتر راند تا جیپ ژاندارمری وارد محوطه شود...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir