Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
1.09K subscribers
24K photos
2.25K videos
134 files
3.39K links
پایگاه تفریحی و اطلاع رسانی ممتی

متفاوت ترین و به روز ترین کانال شهرستان نایین

تماس با مدیر کانال: @Rezash1344

لینک دعوت نامه کانال :
https://telegram.me/joinchat/CfA98jzuNU2ipeXu3rdbew
Download Telegram
#قصه_های_ولایت

این قصه: #گنج_عزت_بیگم

👈با امشب، هفت شب می‌شد که ...

قصه ای از : #ناصر_طالبی_نژاد_محمدی

#امشب_ساعت_21
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#گنج_عزت_بیگم قسمت اول

با امشب، هفت شب می‌شد که ابراهیم و محمود مشغول کندن تونل بودند. هر شب کمتر از یک متر پایین رفته بودند؛ باید آرام و بی‌سروصدا کار می‌کردند و خاکش را هم توی محوطه قلعه پخش‌وپلا می‌کردند تا مبادا اگر کسی گذرش به آنجا افتاد، متوجه چیزی شود. از همان اول کار قرار گذاشته بودند، از شب نوزدهم رمضان تا شب بیست و چهارم کارشان را تعطیل کنند؛ طبق برنامه چند روز قبل از عید فطر هم کارشان به اتمام می‌رسید. این پیش‌گویی عزت بیگم بود که از روی رمل و اسطرلاب به آن‌ها گفته بود؛ عزت بیگم پیرزنی بود که در محله پشت کویهِ ولایت زندگی می‌کرد. شوهرش که از خوانین و مال دارهای قدیم بوده، سال‌ها پیش یعنی یک سال بعد از عروسی‌شان، با کاروان به سفر کربلا رفته بود و هیچ‌وقت هم برنگشته بود؛ گرچه عابدو که همراهش بوده، بارها برای عزت بیگم گفته بود که به چشم خودش مردن سید محمد را نزدیک کربلا دیده و آب شهادت را هم خودش به گلویش ریخته و جسدش را هم بر جهاز شتر بسته و در نزدیک‌های نجف دفن کرده و حتی شال کمر سبزرنگ سید محمد را هم به او تحویل داده بود اما عزت بیگم هیچ‌وقت سیاه نپوشید و حاضر نشد دوباره شوهر کند. هنوز یک سال از مرگ سید محمد نگذشته بود که تقریباً همه مردهای ولایت یک‌جورهایی چشمشان دنبال عزت بیگم بود. زنان ولایت هم هوی و هوس شوهرانشان را به‌حساب سحر و جادوی عزت بیگم می‌گذاشتند چرا که یک پیرزن عشایری دعا نویس را که حال و روز خوشی نداشت تا زمان کوچ دوباره قبیله اش چند ماهی در منزلش نگهداری کرده بود. گرچه پشت سرش هزار جور حرف‌وحدیث می‌ساختند و می بافتند اما ته دلشان می‌دانستند آنچه باعث شیفتگی شوهرانشان شده، زیبایی خدادادی عزت بیگم بود که بی‌هیچ بزک و دوزکی دل هر مردی را می‌ربود. عزت بیگم نه بچه‌ای داشت و نه فک و فامیل درست حسابی. طی همه این سال‌های تنهایی‌اش با وجود دست و دلبازی وصف ناشدنی اش، هرگز دستش را پیش کسی دراز نکرده بود و با مال‌ و منالی که از شوهرش برجای ‌مانده بود زندگی‌اش را گذرانده بود... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#گنج_عزت_بیگم قسمت دوم

خیلی‌ها می‌گفتند با اجنه در ارتباط است و آن‌ها برایش زر و سیم می‌برند و او از طریق آن هزینه زندگی و ریخت‌وپاش‌هایش را جور می‌کند؛ اما واقعیت آن بود که هرسال بخشی از مایملکش را فروخته بود و در پیری از تمام اموال شوهرش، فقط همین خانه نقلی تروتمیزی که تویش زندگی می‌کرد، بر جای مانده بود. عزت بیگم عینک ته‌استکانی بزرگی داشت که آن را با کش رنگ و رو رفته‌ای که از روی چارقد سفیدش رد می‌شد به چشم می‌گذاشت؛ گرچه کل صورت سفید و چروک شده‌اش پشت عینک پنهان می‌شد اما همچنان زیبایی خیره‌کننده جوانی‌اش را می‌شد در ته‌چهره‌اش دید. باوجود همه حرف‌وحدیث‌هایی که از قدیم در موردش گفته بودند و هنوز هم عده‌ای باور داشتند که او با ازما بهتران در ارتباط است، پاکیزه گی و نظم و نظافتش زبان زد خاص و عام ولایت بود. اما ماجرای ابراهیم و محمود از روزی شروع شد که آش نذری را به منزل عزت بیگم بردند؛ یکی دو سالی بود که برای خودشان مردی شده بودند و کاسه‌های آش نذری را توی سینی می‌گذاشتند و سینی را بر سر می‌گرفتند و به در منازل پیرهای ولایت می‌بردند. آن روز در منزل عزت بیگم را زدند تا آش نذری را تحویلش دهند. عزت بیگم با اصرار آن‌ها را به داخل دعوت کرده بود و لبه صفه نشانده بود. دو تا استکان چایی تازه‌دم هم برایشان ریخته بود و سپس رفته بود از توی پستوی اتاق کنج صفه صندوقچه‌ای قدیمی آورده بود و بساط رمل و اسطرلابش را وسط صفه پهن کرده بود و گفته بود می‌خواهد در قبال کار خیری که آن‌ها کرده‌اند، پاداشی به آن‌ها بدهد. گفته بود سال‌هاست برای کسی پیشگویی نکرده اما می‌داند که گنج بزرگی در قلعه است و می‌خواهد جایش را برای آن‌ها مشخص کند. اول کار، حرکات عزت بیگم برایشان خنده‌دار می‌آمد اما کم‌کم محو رمل و اسطرلاب و وردهای او شدند. عزت بیگم علائمی را به آن‌ها گفت که باید از آن نقطه تونل را حفر می‌کردند سپس از آن‌ها قول گرفته بود که در این خصوص با هیچ‌کس حرفی نزنند. و زمانش را هم چند ماه بعد تعیین کرده بود که مصادف بود با ماه رمضان... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#گنج_عزت_بیگم قسمت سوم

...ابراهیم و محمود هر دو شانزده‌سالگی را رد کرده بودند، هردو یتیم بودند و یک‌جورهایی نان‌آور خانه. هم کارگری می‌کردند و هم چندتایی بز و بزغاله داشتند و چندتکه زمین کشوان ولایت را که اموراتشان را با آن می‌گذراندند. ابراهیم کوتاه‌قد بود و درست مثل پدرش که چند سال پیش از بیماری وبا مرده بود سیاه‌سوخته و پر مو بود و محمود هم مثل پدرش که سال‌ها پیش در معدن نخلک کشته‌شده بود بلند بالا و لاغراندام بود با صورتی کشیده و موهایی لخت. از روزی که عزت بیگم محل گنج قلعه را به آن‌ها گفته بود تا فرا رسیدن ماه رمضان تمام فکر و ذکرشان شده بود گنج قلعه. طی این چند ماه بارها طرف‌های غروب که گذر خلوت بود، از پشت دامنه کوه قلعه، خودشان را به منزل عزت بیگم رسانده بودند و در خصوص گنج اطلاعات بیشتری گرفته بودند. در این چند ماه تأمین قوت و غذای عزت بیگم با آن‌ها بود. عزت بیگم گفته بود در قبال پیدا کردن محل گنج هیچ سهمی از آن‌ها نخواهد خواست اما یک قرآن خطی قدیمی و یک کتاب دیگر گذاشته بود جلوشان و قسمشان داده بود که به‌جایش تا وقتی‌که زنده است، بدون این‌که کسی بفهمد نان و آبش را تأمین کنند و پس از مرگ هم آبرومندانه دفنش کنند. هر دو با جان‌ودل و بدون هیچ چون‌وچرایی پذیرفته بودند و قسم یادکرده بودند. باور داشتند که عزت بیگم زن خوبی است و خیر آن‌ها را می‌خواهد؛ چراکه، جای گنج قلعه را فقط به آن‌ها گفته بود، نه هیچ‌کس دیگری. بعدش هم با پیدا کردن گنج، آن‌قدر پولدار می‌شدند که می‌توانستند نان‌وآب همه مردم ولایت را هم بدهند، چه رسد به عزت بیگم که کل خوردوخوراکش به‌ اندازه یک‌کف‌ دست نان و یک پیاله ماست بود. ابراهیم برای محمود تعریف کرده بود یک سال تابستان که با کامیون سیدحسین سید مهدی برای درمان تراخم چشمش به تهران رفته، عمویش او را به سینما برده و دیده است که چند نفر توی یک قلعه سنگی تونل کنده‌اند و به اندازه چند بار شتر طلا و نقره بیرون آورده‌اند... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#گنج_عزت_بیگم قسمت چهارم

...درست بود که محمود هیچ وقت پایش را از ولایت بیرون نگذاشته بود و نمی دانست سینما کجاست اما حرف‌های ابراهیم را دربست قبول داشت و از شنیدنش هم کیفور می‌شد؛ بارها توی خواب و بیداری به آن فکر کرده بود؛ با آن همه طلا چه کارها که نمی‌توانست انجام دهد! تازه ابراهیم قول داده بود گنج هرچقدر که باشد به نسبت برابر باهم تقسیم خواهند کرد؛ نصف نصف. این یعنی هر کاری که ابراهیم می‌توانست با طلاهایش انجام دهد او هم می‌توانست.
طبق قرار از شب نوزدهم تا بیست و سوم، پنج شب بیکار بودند؛ اما دل توی دلشان نبود. نیت کرده بودند سه شبی را که در مسجد سید مراسم احیا برگزار می‌شود، قرآن روی سر بگیرند و از خدا بخواهند در پیدا کردن گنج کمکشان کند.
شب بیست و چهارم، طبق قرار شب‌های پیشین، بعد از افطار مخفیانه از حفره ضلع شرقی به درون قلعه خزیدند و رفتند سراغ تونل. قلعه طوری نبود که هرکسی به آنجا رفت‌وآمد کند، ولی گاهی اوقات کفتربازها برای به دام انداختن کفتر رقیبشان دزدکی وارد قلعه می‌شدند؛ گرچه آن‌ها همیشه چشمشان به آسمان بود و خیلی به زمین توجه نداشتند اما لازم بود هر روز دهانه تونل را بپوشانند و مخفی کنند؛ بنابراین هر شب پس از اتمام کار، روی دهانه تونل چندتکه چوب می‌گذاشتند؛ لحاف پاره‌ای هم رویش می‌کشیدند، سپس روی لحاف خاک می‌ریختند و با جاروی کهنه‌ای علائم کارشان را محو می‌کردند. هر شب هم برای شروع کارشان، مجدداً همه این کارها را برعکس انجام می‌دادند. گرچه آن سال ماه رمضان افتاده بود وسط فصل زمستان و بعید بود کفترباز و یا کس دیگری وارد قلعه شود اما زینت بیگم گفته بود که کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند و بهتر است حواسشان به هم چیز باشد. طبق پیش‌بینی او تا سه شب دیگر به محل گنج می‌رسیدند و کارشان تمام بود. هر شب دو فانوس با خودشان می‌بردند. یکی را ابراهیم با خودش داخل تونل می‌برد و یکی را هم که کوچک‌تر بود و نورش کمتر، بیرون تونل می‌گذاشتند تا محمود بتواند خاکی را که در توبره می‌کرد و از تونل خارج می ساخت، در محوطه قلعه پخش‌وپلا کند... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#گنج_عزت_بیگم قسمت پنجم

...آن شب آسمان خالی از ابر بود و سوز سرمای کشنده‌ای می‌پیچید توی قلعه که تا مغز استخوان محمود نفوذ می‌کرد. ابراهیم از این بابت مشکلی نداشت، چراکه توی تونل بسیار گرم تر از بیرون بود. طبق معمول نزدیک سحر دست از کار کشیدند و دوباره روی تونل را بستند تا شب دیگر.
شب بیست و پنجم ماه رمضان برای ابراهیم و محمود با همه شب‌های عمرشان تفاوت داشت. آن شب آسمان پوشیده از ابر غلیظ بود و به همین دلیل از سوز سرما کاسته شده بود و نم نمک هم باران می بارید. دوساعتی از کندن تونل نگذشته بود که ابراهیم احساس کرد صدای کلنگش که بر زمین می خورد عوض‌شده؛ به محمود گفت تا فانوس بالای تونل را هم بیاورد داخل تونل؛ سپس به‌سرعت خاک‌های نرم را پس زد و زیر آن به یک ردیف خشت بزرگ رسیدند که به‌صورت ضربی با ملاط کنار هم چیده شده بود. هر دو هیجان‌زده بودند؛ طبق پیش‌بینی عزت بیگم، هنوز دو شب دیگر به پیدا کردن گنج مانده بود. معلوم بود آن‌ها این دو شب را تندتر از شب‌های قبل کارکرده اند. ابراهیم آرام‌آرام، درز یکی از خشت‌ها را باز کرد و آن را بیرون کشید. احساس کرد هوای مرده‌ای از زیر خشت بیرون زد. با نک کلنگ دو خشت دیگر را هم بیرون کشید تا حفره‌ای که ایجادشده بود، بزرگ‌تر شود؛ فانوس را از حفره پایین داد؛ آنچه می‌دیدند باعث حیرتشان شده بود. زیر پایشان راهرویی بود که به دو سمت کشیده شده بود و انتهای آن‌هم معلوم نبود. به‌سرعت حفره را گشادترکردند و خود را ‌به درون راهرو رساندند. نمی‌دانستند به کدام سمت بروند. هر دو ترسیده بودند. چنین راهرویی زیر قلعه چه می‌کرد و به کجا می‌رسید؟! ابراهیم و محمود فانوس را پیش رو گرفتند و به سمت راست راهرو حرکت کردند. هوای راهرو سنگین، نمور و بدبو بود. گاهی پیش رویشان اسکلت موش و مار می‌دیدند و با وحشت از کنار آن می‌گذشتند. چند ده متری که پیش رفتند ارتفاع راهرو قدری بیشتر شد تا به دری چوبی در انتهای آن رسیدند... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#گنج_عزت_بیگم قسمت شِشُم

...در با زنجیری بسته‌شده بود و اسکلت یک انسان پای آن بر زمین افتاده بود. محمود از شدت ترس به گریه افتاد و از ابراهیم خواست تا هر چه زودتر ازآنجا خارج شوند؛ اما ابراهیم دلداری‌اش داد و گفت همه گنج‌ها نگهبان دارند و توی فیلمی هم که در سینما دیده، اسکلت‌های زیادی وجود داشته. دست برد تا مقاومت زنجیر را امتحان کند که زنجیر مثل پودر بر زمین ریخت. در را با ترس‌ولرز روی پاشنه چرخاند. هر دو وارد محوطه‌ای اتاقک مانندی شدند؛ تعداد زیادی خمره گلی و چندین صندوقچه در آنجا وجود داشت. از شدت ترس و هیجان دست‌وپایشان می‌لرزید. به سراغ خمره‌ها رفتند. همه آن‌ها مملو از خاک و خاکستر بودند نه چیز دیگری؛ کاملاً ناامید شده بودند. به سراغ صندوقچه‌هایی که بر هم نهاده شده بودند رفتند. قفل برنجی صندوقچه اول را شکستند و در آن را گشودند. مملو از کاغذهایی بود که خطوط آن رنگ‌باخته بودند. صندوقچه دوم را گشودند. باورشان نمی‌شد صندوقچه مملو از اشیا و سکه‌های نقره بود. آن‌قدر هیجان‌زده شدند که یکدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند. این‌همه نقره! صندوقچه سوم را گشودند. از شده تعجب فریاد کشیدند. صندوقچه پر از سکه‌های طلا بود ابراهیم گفت: حتی در فیلمی هم که در سینما دیده این‌ همه سکه وجود نداشت. صندوق چهارم را هم گشودند آن‌هم مملو از زیورآلات بود. آن‌قدر قلبشان تند می‌زد که انگار صدایش توی گوششان می‌پیچید.. چه باید می‌کردند؟! این‌همه طلا را چگونه می‌توانستند به خارج قلعه منتقل کنند. سحر نزدیک بود و کم‌کم مردم برای سحری بیدار می‌شدند. تصمیم گرفتند هر مقدار از سکه‌ها را که می‌توانند با خودشان بردارند و بقیه‌اش را بگذارند برای شب‌های دیگر؛ اما با چه وسیله‌ای؟! به اینجایش فکر نکرده بودند! نه کیسه‌ای داشتند و نه توبره را از بالای تونل آورده بودند؛. فرصت زیادی نداشتند؛ تصمیم گرفتند از کلاه های پشمی اشان که از پشم شتر بود و حبیب برخوردار برایشان بافته بود به عنوان توبره استفاده کنند و سکه در آن بریزند تا بتوانند به دوش گیرند... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#گنج_عزت_بیگم قسمت هفتم

...همان مقدار از سکه هم سنگین بود اما هیچ بار سنگینی تاکنون به‌اندازه حمل این بار، برایشان لذت‌بخش نبود. از اتاقک خارج شدند؛ طی مدتی که آن‌ها پایین بودند، باران شدت گرفته بود و به دلیل شیب محوطه قلعه، گل‌ولای اطراف را شسته بود و چون جویی از گل‌ و لای وارد تونل کرده بود و به راهرو رسیده بود؛ باید هرچه زودتر یکی‌یکی از راهرو به سمت تونل می‌آمدند و خارج می‌شدند. ابراهیم گفت حالا که تا اینجا آمده‌اند بهتر است سری هم به سمت دیگر راهرو بزنند. شاید باران هم بند بیاید. محمود با اجبار پذیرفت و به سمت دیگر راهرو پیش رفتند. مسیر کمی شیب داشت و گل‌ولایی که از دهانه تونل وارد راهرو می شد به سمتی که آن ها پیش می رفتند در حرکت بود. در مسیرشان هر ده متر، روی دیوار طاقچه‌هایی بود که در آن پی‌سوزهای غبارگرفته قرار داشت. چند صد متری پیش رفته بودند که دیواری از خشت و گل مسیرشان را مسدود کرده بود. چاره‌ای نبود باید بازمی‌گشتند؛ اما باران سیل‌آسای بیرون کار خودش را کرده بود و گل‌ولای چون سیلاب از محوطه قلعه به داخل تونل و راهرو درحرکت بود. بعید بود بتوانند از دهانه تونل خارج شوند. اگر کلنگشان را آورده بودند می‌توانستند دیوار را خراب کنند و شاید راه نجاتی پیدا می‌شد. باید کاری می‌کردند؛ طلاها را بر زمین گذاشتند و با پا در دیوار خشتی کوبیدند؛ بارها و بارها کاملأ همآهنگ؛ با آخرین ضربه، دیوار فروریخت و هر دو آن‌ها نیز به همراه دیوار پرت شدند به داخل کانال آبی که نمی‌دانستند کجاست.
همه‌جا مطلقاً تاریک بود؛ محمود ترسیده بود و گریه می‌کرد. ابراهیم آرامش کرد و دستش را گرفت و خمیده و کورمال کور مال در جهت حرکت آب به راه افتادند. نمی‌دانستند چند متر و یا چه مدت پیش‌آمده بودند که چشمشان به روزنه نوری در انتهای کانال افتاد؛ امیدوارانه به‌سرعت خودشان افزودند و پیش رفتند. نور هر دم بیشتر می‌شد... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#گنج_عزت_بیگم قسمت هشتم

...براثر سقوط از راهرو و برخورد با دیوار کانال آب، دست‌وپا و سروصورتشان زخمی شده بود. از کانال که خارج شدند به حوضچه‌ای رسیدند، نوری که می دیدند از فانوسی بود که به دیوار آویخته بود؛ به خودشان که آمدند دریافتند در وضوخانه مسجد نشانه سر کوچه هستند. صدای مناجات متولی مسجد به گوش می‌رسید. هر دو به‌سرعت ازآنجا خارج شدند و زیر باران سیل‌آسا به سمت منزل عزت بیگم رفتند.
اذان صبح به گوش می‌رسید که ابراهیم و محمود زیر کرسی منزل عزت بیگم آرام‌گرفته بودند و آنچه را که بر سرشان آمده بود جُز به جُز برای عزت بیگم تعریف می‌کردند. حرف هایشان که تمام شد، عزت بیگم برای آن‌ها توضیح داد که سال ها پیش، مردم ولایت که دائم در معرض حمله شبانه راهزنان و دزدان بوده‌اند از داخل قلعه به مبارزه با راهزنان می‌پرداختند و برای رفت‌وآمد به منازلشان هم از راه‌ها و تونل‌های مخفی به داخل قلعه استفاده می‌کردند. آن‌ها همچنین تمام داروندارِ باارزششان را طبق‌ سیاهه به کدخدای وقت تحویل داده بودند تا اگر شب و نصف شبی راهزن‌ها موفق به تصاحب منازل آن‌ها شدند، مال و اموالشان در امان باشد. همچنین مقداری هم آذوقه انبار کرده بودند که اگر توسط راهزن‌ها محاصره شدند، بتوانند مقاومت کنند. مسیر رسیدن به این محل را هم فقط چند نفر معتمد می‌دانسته‌اند، من‌جمله پدر همسرش که حدود هفتادسال پیش فوت کرده و این مسائل را هم سید محمد همسرش همان اوایل ازدواجشان برایش تعریف کرده است. حرف‌های عزت بیگم که تمام شد بلند شد و دوباره برایشان چایی ریخت و سفره نان و ارده‌شیره‌ای را که روی کرس برای آن‌ها گذاشته بود جمع کرد. محمود ناگهان به یاد چیزی افتاد، دست به جیب تنبانش گذاشت و نفسی راحت کشید. عمهِ محمود داخل تنبان او جیب دکمه‌داری دوخته بود تا اگر روزی گذر محمود به شهر افتاد، پول‌وپله‌اش را در آن بگذارد و از شر دزدان در امان باشد... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#گنج_عزت_بیگم قسمت نهم

...محمود توی اتاقک، درست در آخرین لحظه، یک‌مشت سکه از صندوقچه برداشت و ریخت توی جیب تنبانش و دکمه‌اش را بست. خواست همان لحظه ماجرای سکه های همراهش را به ابراهیم بگوید اما جلو خودش را گرفت. هوا داشت روشن می‌شد و لازم بود آن‌ها هر چه زودتر از منزل عزت بیگم خارج شوند.
چندساعتی بعد از اذان ظهر بود که برخی از اهالی ولایت ادعا می‌کردند، صدای مهیبی را از درون قلعه شنیده‌اند. خبر خیلی سریع توی ولایت پیچید و ساعتی بعد، جمعیت زیادی وارد قلعه شدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده. تقریباً تمام زمین محوطه ضلع جنوبی قلعه، چند متری فروکش کرده بود و چاله‌ای بزرگ درست‌شده بود. خبر که به گوش ابراهیم و محمود رسید به‌سرعت خودشان را به آنجا رساندند و آه از نهادشان برآمد. همه زحماتشان به باد رفته بود. مگر می‌توانستند دوباره شروع کنند! مگر می‌شد این‌همه گل‌ولای فرورفته را خارج کرد! مگر می‌توانستند راز گنج را که به چشم خودشان دیده بودند برای کس دیگری بازگو کنند تا همراهی پیداکنند! هرکسی از حادثه تفسیری می‌کرد اما هیچ‌کس نمی‌دانست که زیر آن چاله فرورفته راهرویی است که به گنجی بزرگ می‌رسد. گنجی که حتی در فیلم‌ها هم ندیده‌اند. ابراهیم و محمود مغبون به منزل عزت بیگم بازگشتند؛ و ماجرای قلعه را با بغض و آه بازگو کردند و چون کودکانی دل شکسته زار زدند و اشک ریختند. عزت بیگم دلداری‌شان داد و قول داد، بعداز آن که آب‌ها از آسیاب افتاد، دوباره رمل و اسطرلابش را به کار خواهد گرفت و راه دیگری برای دسترس به گنج قلعه پیدا می کند.
ابراهیم و محمود چند روزی خانه‌نشین شدند و تب کردند و هذیان گفتند. یک هفته طول کشید تا حال‌وروزشان کمی بهتر شود. محمود که عذاب وجدان گرفته بود، نصف سکه‌هایش را شمرد و برای ابراهیم برد. ابراهیم حال خوشی نداشت و می‌گفت دائم کابوس می‌بیند و خیس عرق می‌شود. می‌گفت اگر دوباره گنج را پیدا نکند تمام آرزوهایش نقش بر آب می‌شود... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#گنج_عزت_بیگم قسمت دهم (آخر)

...ابراهیم سکه‌هایی را که از محمود گرفت در کیسه مخملی کوچکی که سر طاقچه اتاقش بود گذاشت و بند قیطانش را گره زد و به محمود گفت باید هرچه زودتر از عزت بیگم بخواهیم محل جدید حفر تونل را برایمان مشخص کند.
به ماه نرسید که عزت بیگم اولش پادرد گرفت و بعدش هم سینه‌پهلو کرد و در اوج ناباوریِ ابراهیم و محمود از دنیا رفت. محمود همان روز درگذشت عزت بیگم به شهر رفت و همه سکه‌هایش را فروخت؛ با پول آن یک دوچرخه لاری، یک رادیو نفتی و یک خورجین خرت‌وپرت و خوردوخوراک خرید و با بقیه پول هم مراسم باشکوه و آبرومندی برای عزت بیگم بر پا کرد. اهالی ولایت این خوش‌خدمتی محمود را هم به‌حساب جادوجنبل عزت بیگم گذاشتند و البته یکی دو ماه بعد هم، همه‌چیز به فراموشی سپرده شد.
چند ماه بعد محمود بار بندیلش را بست از ولایت رفت به مزرعه سُورار؛ رادیواش را هم با خودش برد؛ گرچه در آنجا هیچ ایستگاهی را به‌خوبی نمی‌گرفت. ماهی یکی دو بار با دوچرخه‌اش می‌آمد ولایت و با پولی که از فروش گل‌سفید به دست می‌آورد، یکی دو وعده کباب می‌خورد و خورجین دوچرخه‌اش را هم پر از خوردوخوراک و وسایل موردنیازش می‌کرد و دوباره به سمت سُورار باز می‌گشت؛ اما ابراهیم هرروز کیسه مخملی‌ پر از سکه اش را برمی‌داشت و همان‌طور که آن را تکان می‌داد حرف‌هایی نامفهوم راجع به گنج می‌زد و چندساعتی دور قلعه می‌گشت و دوباره پایین می‌آمد. اهالی می‌گفتند دیده‌اند که وقتی عزت بیگم زنده بوده، ابراهیم به منزلش رفت‌وآمد داشته و شک ندارند که قبل از مرگش چیز خورش کرده و دستش را در دست اجنه گذاشته و این‌طور دیوانه‌اش کرده. ابراهیم صبح تا شب در کوچه‌های ولایت راه می‌رفت و با خودش حرف می‌زد. هیچ‌کس نمی‌دانست کیسه مخملی که همیشه دنبال اوست و گاهی نزدیک گوشش می‌گیرد و تکان می‌دهد پر از سکه‌های طلای گنج عزت بیگم است. پایان

#ناصر_طالبی_نژاد خرداد 97.
👁🌺👁
@mamatiir