Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
1.09K subscribers
23.9K photos
2.25K videos
134 files
3.39K links
پایگاه تفریحی و اطلاع رسانی ممتی

متفاوت ترین و به روز ترین کانال شهرستان نایین

تماس با مدیر کانال: @Rezash1344

لینک دعوت نامه کانال :
https://telegram.me/joinchat/CfA98jzuNU2ipeXu3rdbew
Download Telegram
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت #عباس_لیلا قسمت اول (بازنشر) عباس- عباس چرا این همه سال، لب فروبسته ای و هیچ نگفتی؟! قدبلند و چهارشانه، پوستی گندمی، پاهایی کشیده، اندامی خوشتراش و متناسب، چشمانی عسلی و نافذ، بینی کوچک با پره هایی شبهه غضروفی. گونه هایی نسبتاً برجسته، لب…
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت دوم (بازنشر)

...مگر می توانست راز عشق پر شورش و آسمانی اش را برملا کند؟ راز عشقی که آن روز بعدازظهر تابستان، جانش را به آتش کشید و چون سربی داغ در رگهایش دوید. آن بعدازظهر تابستان که از فرط گرما تنش را به آب جوی خیابانی در اطراف میدان عشرت آباد تهران سپرده بود؛ هنوز سی سال تمام نداشت. چند سالی میشد که به اتفاق تعدادی از همولایتی هایش، برای کارگری به پایتخت آمده بود و باهوش و ذکاوت ذاتی که داشت، طی یک سال به بنا و معماری قابل تبدیل شده بود؛ عباس خاص بود؛ خودش هم این را می دانست حتی در آن لباس شندرپندرِ کارگری هم قیافه اش برای اکثر زنان فریبنده بود و نگاهشان را به خود جلب می کرد؛ اما از همان روز اولی که به تهران آمده بود، با خودش شرط گذاشته بود سالم زندگی کند. قرار گذاشته بود سرمایه ای فراهم کند تا پس از بازگشت به ولایت، از میان دختران دم بخت، دختری را به عقد خود درآورد و زندگی آبرومندی فراهم کند. به قصد شهرنشینی به پایتخت سفر نکرده بود. آمده بود تا چند سالی بماند و دوباره با جیب پُر، به میان مردم ولایت که دوستشان داشت، بازگردد. لعنت به آن بعدازظهر تابستان؛ ای کاش هرگز چشمش به آن دختر نیفتاده بود. همه این چند سال را مقاومت کرده بود؛ اما آن روز- آن روز فراموش نشدنی در کسری از ثانیه، عاشق شده بود. عاشق دختری که از پشت پنجره آنسوی خیابان، به او چشم دوخته بود. نگاه عباس به نگاه دختر گره خورده بود و چنان از خود بیخودش کرده بود که با لباسی نیم پوشیده به سر کار ساختمان بازگشته بود و سه روز تمام در تب سوخته بود و نه نسخه پزشک و نه دوا و درمان همولایتی هایش، هیچ کدام افاقه نکرده بود. روز چهارم که تبش قدری فروکش کرد، رأس همان ساعتی که عاشق شده بود، به همان محل بازگشت و کنار جوی آب رو به همان پنجره به دیوار تکیه داد. نفهمید چند ساعت گذشت؛ اما بالاخره دخترک پای پنجره آمد و دوباره جانش گُر گرفت. شراره های آتش دوباره در رگهایش دوید. دخترک لباسی حریر بر تن داشت که یقه گلدوزی اش قسمتی از گردن کشیده و بلورینش را پوشانده بود. از پشت پنجره، با ناز دستی برای عباس تکان داده بود و عباس باز از خود بیخود شده بود و سرگشته و مجنون به منزلگاه بازگشته بود و دوباره دو روز در تب سوخته بود. هیچ یک از همولایتی ها نمی دانستند چه شده. کار ساخت وساز بدون او تعطیل شده بود؛ هرکدام برایش نسخه ای می پیچیدند و چندنفری هم لعن و نفرینش می کردند که آنها را از کار انداخته و نانشان را بریده است. عباس یک هفته بعد برای همیشه از منزلگاه رفت و هیچکس در تهران نتوانست ردش را بزند؛ به طوری که شایع کردند او را کشته اند و در چاه انداخته اند... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

با ما همراه باشید در متفاوت ترین کانال⬇️ 💧⬇️
https://telegram.me/mamatiir
💧 @mamatiir 💧
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت #عباس_لیلا قسمت دوم (بازنشر) ...مگر می توانست راز عشق پر شورش و آسمانی اش را برملا کند؟ راز عشقی که آن روز بعدازظهر تابستان، جانش را به آتش کشید و چون سربی داغ در رگهایش دوید. آن بعدازظهر تابستان که از فرط گرما تنش را به آب جوی خیابانی در…
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت سوم (بازنشر)

…عباس پس از خارج شدنش از منزلگاه، سراغ صراف (وارتان ارمنی)رفت و کل پولی را که طی این سالها پیش او گذاشته بود، باز پس گرفت. پول را در چمدان کوچکش گذاشت و رفت. در میدان توپخانه اتاقی در مهمانسرا گرفت. لباسی آبرومندانه تهیه کرد؛ به سلمانی رفت و سرووضعی متشخص گرفت. طی یک هفته، چهار بار دیگر به سراغ دختر رفت. روز جمعه همان هفته هم موفق شد شانه به شانه دختری که به او دلباخته بود تا میدان بیست وچهار اسفند راه برود. بینشان هیچ حرفی ردوبدل نشده بود، اما هر دو در آتش عشقی که به جانشان افتاده بود می سوختند. هفته دوم عباس کنار خیابان رو به پنجره در انتظار دختر نشست اما خبری نشد. حتی چند شب را همانجا به صبح رساند، بازهم خبری نشد. به یاد نمی آورد چند روز گرسنه و تشنه همانجا مانده بود تا اینکه یک روز صبح در منزل باز شد و زنی میانسال و خوش سیما از منزل خارج شد و به سمت او آمد. زن بدون هیچ مقدمه ای به عباس گفت دخترش در تب عشق او می سوزد و چند روز است لب به آب و غذا نمی زند و اگر او هم عاشق دخترش شده، بهتر است هرچه زودتر خانواده اش را خبر کند تا بیایند و صحبت کنند.
سه روز بعد عباس با پادرمیانی تنها کسی که می شناخت و سر وضع مناسبی هم داشت و رفاقتی هم بینشان ایجاد شده بود (وارتان ارمنی) در مهمانی خانوادگی که در همان منزل تدارک دیده شده بود، به عقد مهری درآمد. مهری زیباتر از پیش موهای شبق مشکی اش را از دو سو بر شانه هایش ریخته بود و در لباسی سفید و برازنده چشم همه مهمانان را به خود دوخته بود و عباس با کت وشلواری آبی رنگ و پیراهن سفید و پاپیونش در کنار مهری، دل هر زنی را می لرزاند. مهری تنها فرزند عشرت، زن میانسالی بود که همسر نظامیاش را در جنگ جهانی دوم در مرز جنوبی پس از اشغال ایران توسط متحدین از دست داده بود. اصالتاً شیرازی بودند و بسیار خونگرم. اولین بار که عباس به تنهایی خودش را در جمع خانواده مهری دید به شدت احساس خوشبختی کرد. چقدر همه چیز برازنده بود. عشق کار خودش را کرده بود و نفسی تازه به خانه غم زده ی مرحوم (مجدی) داده بود. عشرت خانم پس از سالها لباس سیاهش را به درآورده بود و منزل هم پس از شستشو و نقاشی، رنگ و لعابی نو گرفته بود. مستأجر طبقه پایین را جواب کردند؛ عباس و مهری طبقه بالا را به خود اختصاص دادند و طبقه پایین را برای مادر آماده کردند. عباس و مهری به سرعت نزد خانواده، به نمادی از یک زوج خوشبخت و برازنده تبدیل شده بودند…ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

با ما همراه باشید در متفاوت ترین کانال⬇️ 💧⬇️
https://telegram.me/mamatiir
💧 @mamatiir 💧
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت #عباس_لیلا قسمت سوم (بازنشر) …عباس پس از خارج شدنش از منزلگاه، سراغ صراف (وارتان ارمنی)رفت و کل پولی را که طی این سالها پیش او گذاشته بود، باز پس گرفت. پول را در چمدان کوچکش گذاشت و رفت. در میدان توپخانه اتاقی در مهمانسرا گرفت. لباسی آبرومندانه…
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت چهارم (بازنشر)

... عباس در هیبت تازه اش (خوشپوش و کلاه شاپو بر سر)مدیریت تجارتخانه دایی مهری را به دست گرفته بود؛ با صدای خوشی که داشت هرروز عصر ته و توی بارش را به حراج می گذاشت و طی مدت کوتاهی که آنجا کار کرد، چنان شهرتی یافته بود که همه می شناختنش. هرروز غروب پس از اتمام کار، با هر وسیله ای که دم دست تر بود خودش را به مهری می رساند و بعداز اینکه سرو وضعش را مرتب می کرد دست مهری را می گرفت و از خانه بیرون میزدند. شمیران، تپه های عباس آباد، کن، شاه عبدالعظیم، سینما و ... آخر شب هم شام می خوردند و به خانه باز می گشتند. از سر میدان عشرت آباد تا دم در خانه را هر شب مسابقه می گذاشتند و هر کس دیرتر می رسید ناچار بود روی یک پا، کاملاً بی حرکت و مثل یک مجسمه بایستد و حتی اگر قلقلک هم بشود تکان نخورد. عباس هر شب هنگام دویدن کاری می کرد تا از مهری عقب بماند و مهری با انواع شیطنتی که به عقلش می رسید سعی می کرد عباس را ناچار کند پای دیگرش را هم بر زمین بگذارد و وقتی موفق میشد، غش غش می خندید. مادر مهری بیدار می ماند و از پشت پنجره معاشقه این زوج عاشق را میدید و از دیدن خوشبختی دخترش، جانی تازه میگرفت. یک سال گذشت، عباس با پولی که از کار در تجارتخانه دایی مهری به دست آورده بود و پولی که مادر مهری در اختیارش گذاشته بود، در میدان برای خودش تجارتخانه ای خرید و به دلیل ته لهجه شبهه کردی که داشت مشهور شد به (کا عباس) با کیا و بیایی که به هم زده بود و سر وضع جدیدش، همولایتی هایش که هیچ، خانواده اش هم اگر به تهران می آمدند قادر نبودند او را شناسایی کنند؛ و عباس هم همین را می خواست. می ترسید اگر کسی او را بشناسد، خوشبختی افسانه ای اش در هم بریزد. بارها به وارتان ارمنی گفته بود که مبادا نشانی اش را به کسی بدهد. حاضر نبود هیچ چیز دنیای رؤیایی اش را ویران کند.
یک سال و هیجده روز پس از ازدواج رؤیایی اشان، مهری حامله شده بود. از بیمارستان نجمیه که خارج شدند. عباس مهری را چون کودکی بر دست گرفته بود و در میان نگاه متعجب رهگذران به سمت تاکسی در آنسوی خیابان میبرد. مادر مهری جلو عباس را گرفته بود که این کار جلو مردم خوبی ات ندارد و بهتر است مهری را بر زمین بگذارد؛ عباس اما رضایت نداده بود و گفته بود می ترسد راه رفتن صدمه ای به مهری و بچه اشان بزند. مادر مهری لبخندی زده بود و از داشتن چنین دامادی به خود بالیده بود. شب بعد، به مناسبت خبر خوش حاملگی مهری، کل فامیل دعوت شدند و جشنی بر پا کردند، عباس آن شب در پذیرایی و مهمانداری سنگ تمام گذاشت... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

با ما همراه باشید در متفاوت ترین کانال⬇️ 💧⬇️
https://telegram.me/mamatiir
💧 @mamatiir 💧
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت #عباس_لیلا قسمت چهارم (بازنشر) ... عباس در هیبت تازه اش (خوشپوش و کلاه شاپو بر سر)مدیریت تجارتخانه دایی مهری را به دست گرفته بود؛ با صدای خوشی که داشت هرروز عصر ته و توی بارش را به حراج می گذاشت و طی مدت کوتاهی که آنجا کار کرد، چنان شهرتی…
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت پنجم (بازنشر)

... چند روز بعد کسبه محل که فهمیده بودند، عباس بچه ای در راه دارد، برای شادباش به سراغش می آمدند و او نیز پرانرژی تر از قبل با شیرینی و شربت پذیرایشان بود. بعد از این خبر خوش، عباس دو شاگرد دیگر نیز به تجارتخانه اضافه کرد و تعداد آنها را به پنج نفر رساند. حالا خودش ظهرها برای نهار از کبابی محل سه دست کباب آبدار و یک تنگ دوغ محلی می گرفت و می نشست توی تاکسی و میرفت پیش مهری و مادرش. خیلی وقت ها هم دیگر بعدازظهر به میدان باز نمی گشت و پیش مهری می ماند. برنامه گشت وگذارشان هم عوض شده بود. فقط طرف عصر تا نزدیک میدان فوزیه می رفتند و چرخی می زدند و گاهی هم فیلم تماشا می کردند؛ اما شب را در خانه بودند و دستپخت مادر مهری را که در خانواده نظیر نداشت، می خوردند. مادر مهری گفته بود غذای بیرون برای بچه خوب نیست و همان یک وعده کباب از بیرون کافی است. شش ماه از بارداری مهری گذشته بود. چند وقتی بود که دخترخاله مهری آمده بود پیش آنها. عباس که خیالش از بابت مهری راحت بود، گاهی با عشرت می رفتند بازار برای خرید سیسمونی. گرچه خاله مهری قبلاً عمده اسباب و اثاثیه بچه را از شیراز برایشان فرستاده بود، اما تک وتوک چیزهایی بود که بیش از مهری، خود عباس دوست داشت برای فرزند اشان بخرد. عباس روزهای خرید، خرت وپرت هایی را که در بازار گرفته بود می گذاشت توی تاکسی و مادر مهری را هم سوار می کرد و به راننده می سپرد او را تا دم در خانه پیاده کند و وسایل را هم برایش به داخل منزل ببرد و کرایه را هم همان جا پرداخت می کرد و خودش به سمت تجارتخانه می رفت. در ماه نهم حاملگی مهری، عباس تمام امور تجارتخانه را به یکی از شاگردانش سپرد و تمام وقتش را در کنار مهری بود. هر حرکت مهری را زیر نظر داشت و مواظب بود که مبادا مشکلی پیش آید. خرید منزل را شخصاً انجام میداد و فقط (زهرا) زن میانسال مورد اعتماد خانواده بود که برای چیدن اتاق نوزاد، روزی یکی دو ساعت به خانه اشان می آمد. دخترخاله مهری نیز قبل از بازگشتش به شیراز، بخش عمده کار را انجام داده بود. یکی از تفریحات هر شب خانواده این بود که یک ساعتی را می آمدند در اتاق نوزاد می نشستند و در خصوص دختر و پسر بودن نوزاد و اینکه در هر دو صورت، چه چیزی اضافه خواهد بود و چه چیزی کم، گپ میزدند و لذت می بردند. یک ماهی میشد که عباس فقط یک روز در هفته، آن هم صبح پنجشنبه برای بررسی حساب کتاب به تجارتخانه می رفت و نزدیک عصر هم باز می گشت. ادامه دارد...

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

با ما همراه باشید در متفاوت ترین کانال⬇️ 💧⬇️
https://telegram.me/mamatiir
💧 @mamatiir 💧
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت #عباس_لیلا قسمت پنجم (بازنشر) ... چند روز بعد کسبه محل که فهمیده بودند، عباس بچه ای در راه دارد، برای شادباش به سراغش می آمدند و او نیز پرانرژی تر از قبل با شیرینی و شربت پذیرایشان بود. بعد از این خبر خوش، عباس دو شاگرد دیگر نیز به تجارتخانه…
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت ششم (بازنشر)

... سحرگاه یک روز از روزهای ماه نهم، مهری از درد در خود پیچید و عباس که بارها این لحظه را در ذهنش مرور کرده بود به سرعت به خیابان آمد و اولین تاکسی خالی را متوقف کرد. سپس مهری را با احتیاط کامل از منزل خارج کرد و در تاکسی نشاند. مادر مهری نیز اسباب اثاثیه موردنیاز نوزاد را برداشت و کنار دخترش نشست. عباس در صندلی جلو نشست و به سمت بیمارستان نجمیه حرکت کردند. خیابان ها خلوت بود و بیست دقیقه بعد رسیده بودند بیمارستان. مهری را بر ویلچر نشاندند به اتاقی بردند و پزشک کشیک هم به بالینش رفت. عباس آرام و قرار نداشت. پزشک بعد از معاینه گفته بود همه چیز عادی است و باید منتظر بمانند تا وقتش برسد. عباس اما دست وپایش را گم کرده بود و به شدت ترسیده بود. هرلحظه برایش به مثابه یک روز می گذشت. سال ها پیش، قبل از آمدنش به تهران تک وتوک سیگار می کشید، از در بیمارستان خارج شد و به دکه ای در آن سوی کنار خیابان رفت پاکتی سیگار اُشنو گرفت و یک نخ از آن را گیراند. مدتی را پای چراغ زنبوری پایه بلند دکه ماند. نمی دانست چرا اینقدر زمان کِش می آید. عشرت با چشمی اشکبار، یک پایش کنار مهری بود که از درد در خود می پیچید و یک پایش پیش عباس که از نگرانی رنگ به رخسار نداشت. ظهر نشده بود که عباس آخرین سیگار پاکت را گیراند. ظهر که شد، عباس آنقدر راه رفته بود و حرص خورده بود که از شدت گرسنگی نای حرف زدن نداشت؛ اما حاضر نبود بدون مهری چیزی بخورد. نزدیک غروب بود که پزشکان به نتیجه رسیدند لازم است مهری را سزارین کنند. عباس باید مسئولیت را می پذیرفت و برگه هایی را امضا می کرد. مهری را به اتاق عمل بردند و مادر مهری هم دیگر به او دسترسی نداشت. هر ثانیه ها چون یک عمر بر هر دو می گذشت، هیچکدام دل توی دلشان نبود؛ بالاخره پزشک از اتاق خارج شد و هر دو به سمتش شتافتند؛ پزشک مکثی کرد و گفت متأسفانه خون در بند ناف نوزاد لخته شده و نوزاد از دست رفته و مادر نوزاد نیز به دلیل مشکل خونی وضعیت خوبی ندارد، اما انتظار دارند حالش بهتر شود. عباس ناگهان چون کوهی که فرو میریزد در راهرو بیمارستان، فروریخت و بر زمین نشست. مادر مهری نیز دیوانه وار بر سر و روی خود چنگ زد و بیهوش بر زمین افتاد. سه روز بعد عباس که انگار صدساله شده بود، در جمع عزاداران، چون تکه ای سنگ بالای قبر مهری و فرزندش ایستاده بود. هیچکس از غوغایی که در درونش می گذشت، خبر نداشت. کسی که تا چند روز پیش برای کُل فامیل سمبل خوشبختی بود، حالا به نمادی از اندوه و بدبختی تبدیل شده بود. عباس همانجا سر خاک عزیزانش ماند؛ شب و روز برایش فرقی نداشت...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

با ما همراه باشید در متفاوت ترین کانال⬇️ 💧⬇️
https://telegram.me/mamatiir
💧 @mamatiir 💧
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت #عباس_لیلا قسمت ششم (بازنشر) ... سحرگاه یک روز از روزهای ماه نهم، مهری از درد در خود پیچید و عباس که بارها این لحظه را در ذهنش مرور کرده بود به سرعت به خیابان آمد و اولین تاکسی خالی را متوقف کرد. سپس مهری را با احتیاط کامل از منزل خارج کرد…
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت هفتم (بازنشر)

... گاه آوازی حزین می خواند؛ گاه قبر مهری را در بغل می گرفت و گاه ساعت ها روی یک پا، بالای قبر مهری می ایستاد و مجسمه می شد. دایی مهری روزی یکبار با عشرت که انگار در این چند روز به پیرزنی تبدیل شده بود، به گورستان می آمدند. هر بار هم مقداری آب و غذا برای عباس می آوردند اما عباس به آنها لب نمی زد و آخرسر هم گورکن می آمد با خودش میبرد. نه دایی و نه مادر مهری هیچکدام نتوانستند عباس را راضی کند که از گورستان به منزل بازگردد. عباس حتی یک کلمه هم حرف نمیزد. طی چندین روزی که آنجا بود، از گورکن و مرده شور گرفته تا جمعیتی که به یاد متوفیانشان به گورستان می آمدند، همه عباس را می شناختند. ازنظر آنها عباس عاشقترین مرد روی زمین بود. خیلی از زنها ته دلشان حسرت می خوردند که کاش مرد زندگی اشان چنین عاشقانه دوستشان می داشت و مردان نیز غبطه می خوردند که کاش چنین عشقی به همسرشان می داشتند. چهلم مهری نرسیده بود که مادر مهری نیز دق کرد و جسدش را کنار قبر مهری به خاک سپردند. عباس مسخ شده، اکنون دوباره در جمع خانواده اش قرارگرفته بود. فامیل سعی داشتند عباس راه دلداری دهند و به حرف بیاورند؛ اما عباس چون کوه یخی درهم شکسته بود که همه چیز را در اطرافش منجمد می کرد. هفته ای یکبار به زور گورکن، توی غسالخانه آبی بر سر و رویش میزد و لباس عوض می کرد. شاگردش هم هفته ای یکبار می آمد گورستان و به خیال خودش حساب وکتاب تحویل میداد؛ اما نمیدانست که عباس حتی حرفهایش را هم نمی شنود. یک هفته بعد از چهلم مهری، دایی و چندنفری از بزرگان بازار با سلام وصلوات عباس را به هزار جور ترفند سوار بر ماشین کردند و به تجارتخانه اش بردند. کسبه میدان که وصف عزاداری عاشقانه عباس را شنیده بودند، هرکدام با احترام برای سرسلامتی اش می آمدند و البته مراسم باشکوهی هم بر پا کردند. عباس یک هفته ای را در تجارتخانه که حالا قدری از رونق افتاده بود ماند. شبها روی سکوی بیرونی می نشست و در ظلمات شب، حزین می خواند و سیگار می کشید. روزها نیز در انباری پشت تجارتخانه می خوابید. هفته دوم یک روز صبح اول وقت، چند اسکناس از صندوقچه برداشت و به سمت حمام عمومی محل رفت؛ خودش را به دست دلاک سپرد و از حمامی هم خواست تا برایش لباسی نو بخرد. میانه روز بود که عباس شسته ورفته به تجارتخانه بازگشت. به شاگردش گفت برود از بزرگ میدان (حیدر لوطی) بخواهد که بیاید تجارتخانه. حیدر لوطی مردی پهلوان صفت، مردم دار و معتمد بود. شاگرد دیگرش را هم پی دایی مهری فرستاد. هر دو که رسیدند عباس بعد از مدتها لب به سخن گشود و گفت که قصد دارد وصیت کند. چشمان بیفروغ عباس و صدای محزونش اجازه هیچ تعارف و توضیحی نمی داد... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

با ما همراه باشید در متفاوت ترین کانال⬇️ 💧⬇️
https://telegram.me/mamatiir
💧 @mamatiir 💧
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت #عباس_لیلا قسمت هفتم (بازنشر) ... گاه آوازی حزین می خواند؛ گاه قبر مهری را در بغل می گرفت و گاه ساعت ها روی یک پا، بالای قبر مهری می ایستاد و مجسمه می شد. دایی مهری روزی یکبار با عشرت که انگار در این چند روز به پیرزنی تبدیل شده بود، به گورستان…
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت هشتم/آخر (بازنشر)

... طبق وصیت عباس که همان روز هم محضری شد، قرار بر آن گذاشتند که تجارتخانه را شاگردانش بچرخانند و مالکیت و درآمدش را هم با نظارت (وارتان ارمنی) بدهند به خیریه (حیدر لوطی) تا خرج بچه های بی سرپرست شود. پنج نفر شاگرد تجارتخانه نیز، هرکدام نیم عُشر از عایدی خالص سالیانه را تا هنگام زنده بودن دریافت کنند. پول نقدش هم قرار شد توسط (وارتان ارمنی) بین همولایتی های عباس که به قصد فعلگی به تهران آمده بودند و می آمدند و اکثراً وارتان را می شناختند، بدون آنکه بدانند از کجا رسیده، به عنوان کمک بلاعوض تقسیم شود؛ به شرط آنکه کاروکاسبی آبرومندی راه بیندازند. سهمش از اسباب و وسایل زندگی منزل مادری مهری را هم به صلاحدید دایی، ببخشند به خانواده های بی بضاعت. عباس شب را در تجارتخانه خوابید و صبح زود هم از آنجا رفت و دیگر هیچ کسی او را در میدان ندید. در گورستان (ابن بابویه) عباس برای آخرین بار کنار خانوادهاش نشست؛ هر دو قبر را بوسید و ساعت ها مویه کرد. سپس به سمت غسالخانه رفت، دسته ای اسکناس به گورکن داد و درخواست کرد که او هرروز مزار خانواده اش را آب و جارو کند و حواسش باشد. سپس در میان نگاه بهت زده گورکن از گورستان خارج شد. یک ماه بعد، مردی درهم شکسته و آفتاب سوخته، با لباسی مندرس، وارد محمدیه شده. بچه ها از دیدنش، ترسیده به خانه پناه بردند و بزرگترها از ته چهره اش دانستند که او همان عباس لیلاست. عباس پس از خروج از گورستان، پای پیاده و طی یک ماه از تهران به محمدیه آمده بود؛ مستقیم به خانه خواهرش جان جان رفته بود؛ در مطبخ ته صفه خودش را روی لحاف پاره های تنور انداخته بود و به خواب رفته بود. خواهرش سراسیمه به سراغش آمده بود، اما وقتی برادرش را با آن حال و روز دیده بود، یک روز و یکشب را بالای سرش بی صدا اشک ریخته بود. عباس یک هفته تمام در مطبخ ماند و حاضر نبود هیچ کسی را ببیند. نه حرفی میزد و نه چیزی میخورد؛ اما هرروز عصر به صفه می آمد و تا مدتی آواز میخواند و دوباره به مطبخ می خزید. دیگر همه همسایه ها میدانستن آواز حزن انگیز و نامفهومی که هر عصرگاه به گوششان میرسد صدای عباس است که شاید حکایت ناباورانه زندگی اش را به زبانی غریب بازگو می کند. ماه ها گذشت. عباس که حالا همه جنون زده اش میدانستند، هرروزمی آمد زیرگذر میدان و ساعت ها چون مجسمه ای روی یک پا می ایستاد و آواز می خواند. هیچکس نمیدانست که عباس باز آمده بود تا خاطراتش با مهری را از یاد ببرد؛ آمده بود تا از خودش که هنوز زنده بود، انتقام بگیرد؛ آمده بود تا با زجر، خودکشی کند. زندگی عباس حدود پنجاه سال دیگر و در مشقت خودخواسته اش پایید و سپس دریک غروب غم انگیز رخت از جهان بربست تا به مهری اش بپیوندد... پایان روحش شاد و یادش گرامی

🖊#ناصر_طالبی_نژاد نوشته شده در بهار 96.

با ما همراه باشید در متفاوت ترین کانال⬇️ 💧⬇️
https://telegram.me/mamatiir
💧 @mamatiir 💧
#قصه_های_ولایت

از مجموعه قصه های ولایت...

بازنشر قصه ی: #سال_های_بی_نام_و_نشان

قصه ای از : #ناصر_طالبی_نژاد

... صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که می‌توانستند نثارمان کردند...

❇️بزودی، در کانال پایگاه مَمَتی👇

🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستان‌تان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت از مجموعه قصه های ولایت... بازنشر قصه ی: #سال_های_بی_نام_و_نشان قصه ای از : #ناصر_طالبی_نژاد ... صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان…
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت اول

زن‌های حاضر در حیاط منزل ربابه با سقلمه، جیغ‌وویغ و لنگه دمپایی ما را از خانه انداختند بیرون. ما را که می‌گویم یعنی من و محمد پسر محمود همسایه‌مان و جواد پسر کلثوم. چه فصلی از سال بود را اصلاً یادم نمی‌آید اما نه گرم بود و نه سرد. مثل هوای بهاری. هرکدام یک‌تکه لباس شندرپندر تنمان بود. هرروز کارمان این بود که توی محله وُل بخوریم وتوی دست و پای این‌وآن باشیم و به اینجاوآنجا سرک بکشیم. ریزه‌میزه و پنج‌شش‌ساله بودیم. طوری که هنوز دزدکی با مادرهایمان به حمام‌زنانه می‌رفتیم. آن روز بخصوص که در زندگی من تأثیر بسیاری داشت. از اول صبح که بیدار شدم صدای جیغ و نعره ربابه را می‌شنیدم. تمامی هم نداشت.
میانه روز بود که ما سه نفر، بیرون منزل ربابه کنار هم بودیم. زن‌های همسایه یکی می‌آمد و یکی می‌رفت. غلغله‌ای بود. حبیب شوهر ربابه هم سر کوچه به تیر چوبی برق که چند ماهی بیشتر از نصبش نمی‌گذشت تکیه داده بود و پشت سرهم سیگار می‌کشید. سال پیش هم همین حال و حکایت را دیده بودم. منتها من آن‌وقت کوچک‌تر بودم و لای چادر مادرم پناه گرفته بودم و توی منزل ربابه بودیم. هنوز برق نیامده بود. داخل اتاق ربابه با دو تا لامپای بزرگ که می‌گفتند از خدیجه قرض گرفته‌اند، مثل روز روشن بود. خدیجه زن بلندقامتی بود که می‌گفتند پدرش مال دار و خان بوده و توی یکی از سفرهایش به مکه دیگر بازنگشته. وسط حیاط دیگی پر آب گذاشته بودند و زیرش هیزم می‌سوخت. نمی‌دانم چه شد که تا حاج لیلا نیمه‌لخت شد و صدای نعره و جیغ ربابه بلند شد، مادرم دستم را گرفت و به‌سرعت از منزل خارج شدیم اما امسال حتی نگذاشتند پایمان را داخل حیاط بگذاریم. به‌شدت مشتاق بودم ته و توی کار را دربیاورم. به پیشنهاد محمد که چموش‌تر از ما دوتا بود، از طریق دیوار خراب‌شده منزل استاد رضا خودمان را رساندیم بالای پشت‌بام منزل ربابه. قرار شد بدون هیچ سروصدایی هرکدام نوبتی از حفره‌ای که مثل دودکش از طاقی صفه مانندی به اتاق ربابه ختم می‌شد اتفاقات داخل را ببینیم. زن‌های داخل اتاق آن‌قدر درهم‌وبرهم حرف می‌زدند که صدای نعره‌های ربابه میانش گم می‌شد. اول خود محمد مشغول تماشا شد، بعد هم من چشم‌چپم را بستم و با چشم راستم داخل را نگاه کردم. ربابه لخت، با شکم برآمده وسط اتاق خوابیده بود و پاهایش از هم باز بود. زیرش لحاف‌کهنه‌ای و مندرسی پهن کرده بودند که پر از خونابه بود. حاج لیلا هم نیمه‌لخت بالای سرش بود. کف دستانش را زیر سینه لیلا می‌گذاشت و به پایین می‌لغزاند و بتول خواهر ربابه هم با کاسه آب داغ می‌ریخت زیردست لیلا. هر بار که لیلا دستانش را با فشار به پایین می‌لغزاند، ربابه نعره‌ای جان‌سوزی می‌زد. جواد سرم را پس کشید و خودش مشغول تماشا شد. بیش از هردوی ما تماشا کرد. محمد کنارش زد و خودش مشغول تماشا شد. صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که می‌توانستند نثارمان کردند. صدای گریه نوزاد بلند شد و ما هم مثل جن بوداده پا به فرار گذاشتیم و خودمان را به کوچه رساندیم...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستان‌تان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
Mamatiir - کانال پایگاه ممتی
#قصه_های_ولایت #سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت اول زن‌های حاضر در حیاط منزل ربابه با سقلمه، جیغ‌وویغ و لنگه دمپایی ما را از خانه انداختند بیرون. ما را که می‌گویم یعنی من و محمد پسر محمود همسایه‌مان و جواد پسر کلثوم. چه فصلی از سال بود را اصلاً یادم…
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دوم

... مثل بچه‌های ننه‌مرده سرمان را پایین انداخته بودیم و انگارنه‌انگار که از زایمان ربابه خبرداریم. یکی از زنان محل دوان‌دوان آمد و خبر زایمان ربابه را به حبیب داد. حبیب ناباورانه دست کرد توی جیبش و دوتا سکه دوریالی به او داد و شتابان خودش را به در منزل رساند. ما سه نفر هم عین کَنه پشت سر حبیب را افتادیم. زن‌هایی که از منزل ربابه خارج می‌شدند به حبیب شادباش می‌گفتند. حبیب گل ازگلش شکفته بود اما مثل ما اجازه ورود به منزل را نداشت. چشمانش پر از اشک بود. دست در جیبش کرد و یک‌مشت پروپیمان توت خشک و کشمش از جیبش درآورد و بین ما سه نفر تقسیم کرد. دروهمسایه از زایمان ربابه خوشحال بودند. تا آن روز همه بچه‌های ربابه مرده به دنیا آمده بودند الا این‌یکی. برای ما سه نفر هم روز خوبی بود انگار همه آدم‌ها مهربان‌تر شده بودند و البته از آبگوشتی که به مناسبت زایمان ربابه مهیا شده بود هم‌کاسه‌ای نصیبمان شد.
حبیب برعکس ظاهرش که سیاه‌چرده و پرچروک و تلخ بود. انصافاً مرد آرام و سربه‌راهی بود. ربابه هم زن بساز، خانواده‌دوست و مردم‌داری بود اما او هم برورویی نداشت. حالا فکر کنید نوزاد این دوتا آدم نسبتاً زشت، ظرف چند روز تبدیل به مهم‌ترین خبری ولایت شد. دروهمسایه‌ها برای دیدن نوزاد صف می‌بستند. من نیز آن روز به‌یادماندنی توانستم به‌اتفاق مادرم به دیدن نوزاد بروم. مگر می‌شد. هیچ‌وقت بچه‌ای به این شکل ندیده بودم. مثل برف سفید بود، چشمانش را که باز می‌کرد یکی قهوه‌ای و یکی نزدیک به آبی بود. آدم دلش می‌خواست توی چشمانش غرق بشود. چنین بچه‌ای از چنین پدر و مادری بیشتر شبیه یک معجزه بود. البته حرف‌وحدیث هم فراوان بود ولی اکثر اهالی باور داشتند، چون ربابه زن مؤمن و دل‌سوخته‌ای بوده و برای سالم به دنیا آمدن نوزادش به سقاخانه عاشورگاه دخیل بسته، نوزادی با این محسنات از برکت صاحب سقاخانه است. به همین دلیل هم حبیب و ربابه با توصیه اهالی نام نوزاد را زهرا گذاشتند.
نزدیک به یک سال از تولد زهرا گذشته بود. درِ منزل حبیب از آن درهای چوبی بزرگ بود که دو حلقه کوبه داشت. بعد از تولد زهرا هر دو حلقه پرشده بود از نوارهای باریک پارچه‌های رنگ‌ووارنگ که اهالی مخفیانه و یا آشکارا به آن گره‌ می‌زدند تا حاجت‌روا شوند. همه باور داشتند زهرا یک معجزه آسمانی است و چون توی منزل حبیب زندگی می‌کند پس درودیوار آن منزل هم متبرک است. حبیب و ربابه از مزاحمت دائم اهالی در را به روی خودشان بسته بودند. می‌گفتند یک روز، زنی غریبه آمده و خواسته زهرا را بدزد که حبیب متوجه شده است و بچه را از زیر چادر غریبه درآورده. بعضی از اهالی ولایت کهنه‌های زهرا را که خاله‌اش برای شستشو به جوی آب حاجی حسین می‌برد به‌عنوان تبرک از او پس می‌گرفتند و تکه‌تکه می‌کردند و بین خودشان تقسیم می‌کردند. این بدان معنی بود که زهرا درخطر بود و باید چهارچشمی مراقبش می‌بودند.
تنها جایی که ربابه بدون هیچ ترسی زهرا را با خودش می‌آورد منزل ما بود. مادرم زن بسیار خونگرمی بود و از همه مهم‌تر نسبت به ربابه محبت خاصی داشت. یک‌جورهایی سنگ صبور ربابه بود. ربابه فک و فامیلی نداشت و تنها یاورش خواهر بزرگ‌ترش بتول بود و بعد هم مادرم...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستان‌تان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir