🔴 شهـرڪ محمـودآباد
675 subscribers
35.8K photos
10.9K videos
891 files
3.93K links
اولين وبزرگترين اجتماع مردمي شهرک محمودآباد مرکز دهستان خرارود🌺

#ارتباط_بامدیر

@Ahmadi7452


💥ما بهترین نیستیم اما مفتخریم که بهترین ها با ما هستند😊

🔎مردمی با فرهنگ اجتماعی بالا ، متحد ، آگاه و باسواد

https://t.me/joinchat/AAAAAD0GjKL3wz45IBBXmg
Download Telegram
💟 #داستانک

💟💟💟
💟
💟🍃🌺 @mahmudabad

چوپانی گله اش را به صحرا برد.
وقتی به درخت گردوی تنومندی رسید،

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان توفان سختی در گرفت.

باد، شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

چوپان خواست از درخت پایین بیاید که ترسید مبادا بیفتد و دست و پایش بشکند.


مستاصل شد و در آن حال زار گفت: خدایا! گله ام نذر تو، اگر از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه ی قویتری دست پیدا کرد و جای پای محکمی یافت. آنگاه گفت: خداوندا! تو که راضی نمی شوی زن و بچه ی من از ننگی و خواری بمیرند و تو همه ی گله را صاحب شوی؟

نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم… قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه ی درخت رسید گفت: خدایا! نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهدای می کنم،

در عوض کشک و پشمش را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود؛ پس کشکش مال تو، پشمش هم مال من. وقتی باقی تنه را سر خورد و پایش به زمین رسید،


نگاهی به آسمان کرد و گفت: مرد حسابی، چه کشکی چه پشمی؟

ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.

نتیجه: به خاطر داشته باشید عهدی را که در توفان با خدا می بندید،

هنگام آرامش فراموش نکنید؛

چرا که قدرتمند واقعی همیشه به عهدش وفادار است.

💟🍃🌺 @mahmudabad
💟
💟💟💟
#داستانک

پدری به فرزندش گفت: این هزارتا چسب زخم را بفروش تا برایت کفش بخرم.

بچه باخود فکر کرد : یعنی باید آرزو کنم هزار نفر زخمی بشن تا من کفش بخرم؟!
ولش کن کفشهای پاره خوبه!!!


خدایا ...
گاهی دلهای بزرگ را آنچنان درون سینه هایی کوچک میگذاری که شرمسار میشویم، از بزرگی که برای خود ساخته ایم ...

@mahmudabad
#عبید_زاکانی

خواب دیدم #قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله #نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی #ایرانیان. خود را به #عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:....

می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد #هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

#داستانک
@mahmudabad 💯
🌹🔴🌹🔴🌹🔴🌹

#داستانک


هــرچــه خـــدا بخـــواهـد...

🔻قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.

🔹طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

🔸یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"

🔻آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...

🔹در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند.

🔸پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند، و دو نفر به مسابقات نهایی.

🔸وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"

🔹و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"

#داستانک ها ،
@mahmudabad
🌹🔴🌹🔴🌹🔴🌹
🌸🌸🌸

#داستانک

صدقه ؛معامله با خدا

🍃 روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت و عسل‌ها درون بشکه بود و پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:

🍃 از تو می‌خواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت.
سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد...

🍃 آن مرد تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او می‌دهی.
تاجر جواب داد:

🍃 ای جوان او به اندازه خودش در خواست می‌کند و من در حد و اندازه خودم به او می‌دهم.

اگر کسی که صدقه میداد به خوبی می‌دانست و مجسم می‌کرد که صدقه ی او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد هر آینه لذت دهنده بیش از لذت گیرنده بود.

🎋این یک معامله با خداست...

@mahnudabad
🌸🌸🌸🌸
🌾🌾🌾🌾

#داستانک


ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زباله‌اش دنبال چیزی می‌گردد. گفت : خدا رو شکر فقیر نیستم.

❄️مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانه‌ای با رفتار جنون‌آمیز در خیابان دید و گفت : خدا رو شکر دیوانه نیستم.

❄️آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل می‌کرد گفت : خدا رو شکر بیمار نیستم.

❄️مریضی در بیمارستان دید که جنازه‌ای را به سرد خانه می‌برند. گفت : خدا رو شکر زنده‌ام.

فقط یک مرده نمی‌تواند از خدا تشکر کند.



🎯چرا امروز از خدا تشکر نمی‌کنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟


👌برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم ؛:
💫بـیـمـارسـتـان
💫زنـدان
💫قبرستان

🍃در بیمارستان می‌فهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
🍃در زندان می‌بینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
🍃در قبرستان درمی‌یابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود.

🎋پس سپاسگزار الله متعال باشید



@mahmudabad
🌾🌾🌾🌾🌾
‌‌
🌹🔴🌹🔴🌹🔴🌹

#داستانک و #تلنگر


راننده سریع سرعتش را کم کرد و گفت:‌
من دیگه این‌جا رو حفظ شده ا‌م!

🔻خیرندیده‌ها‌ این جا دوربین گذاشتن! جریمه‌مون می‌کنن...!🚔

🔻 نگاه کردم به رابطه‌ی خودم و خدا!

🔻پیش خودم گفتم همه‌ی زندگی رو بی‌ملاحظه‌ی این که منو می‌بینه ویراژ دادم!

🔻 حتی بعضی وقتا زدم جاده خاکی!‌
کی و کجا باید این جریمه‌ها را صاف کنم باهاش، خودش می‌دونه و خودش باید رحم کنه...‌
‌‌
🚨🚨🚨« اَلَم یَعلَم بِاَن الله یَری »‌
« آیا او (انسان) نمی داند که خداوند همه اعمالش را می بیند؟ »‌

🔸برای مطالعه #نکته_های_ناب ، #داستانک ها و مطالب بیشتر تشریف بیارید اینجا🔻👇👇👇👇👇

@mahmudabad

🌹 🔴 🌹 🔴 🌹 🔴
🌺🎀🌺🎀🌺🎀🌺


#نکته_های_ناب


ما به تجربه دیده ایم کسانی که پدر و مادر از آنها راضی بودند دست به هر چی زدند طلا شده

🔴 و همچنین دیده ایم کسانی که پدر و مادر از آنها ناراضی بودند، حالا به هر دری می زنند کارشان درست نمی شود

🔵 بعد هم پیش ما می آیند و می پرسند: چرا ما هر کار می کنیم ، کارمان اصلاح نمی شود؟

🔴 خبر ندارند به خاطر این است که پدر و مادر از آنها ناراضی بوده اند...

🍃 آیت الله مجتهدی(ره)

🔸 جهت مطالعه #نکته_های_ناب
🔸 #دستورالعمل ها، #داستانک ها
🔸و مطالب بیشتر تشریف بیارید
🔸کانال 👇👇👇👇👇👇👇

🎁 @mahmudabad

🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹

دوستان این #داستانک زیبا رو از دست ندید

🔸در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده بود؛ به نام برديا که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت...

🔹بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.

🔸بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند.

🔹بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.

🔸بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.

🔹 در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست.

🔸شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.

🔹بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟

🔸 شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد
و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.

🔹بردیا صورت در خاک مالید و گفت :
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر
اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.

🔸اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.

🔶 خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت می دهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده


@mahmudabad
🌾🌿🌾



#داستانک کوتاه و پند آموز



❄️استاد حکیمی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.

❄️روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا حکیم پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. استاد  همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: لااله الا اللّه

❄️طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت.  اما یک روز شاگردان دیدند که استاد به شدت گریه  می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت :
❄️طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم.
❄️حکیم پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.

🎯با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.

🎯سپس استاد گفت :
می ترسم  من هم مثل این طوطی باشم !
تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم
و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ،
زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است! 

آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟!

@mahmudabad
🌾🌿🌾
🌹💞🌹💞🌹💞🌹

#داستانک

روزی حضرت داوود (علیه السلام) از یک آبادی می گذشت.

🔸پیرزنی را دید بر سر قبری ضجه زنان ، نالان و گریان.

🔹حضرت داوود (علیه السلام) پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟

🔸پیرزن گفت: فرزندم در این سن کم از دنیا رفت. 

🔹حضرت داوود (علیه السلام) فرمود : مگر چند سال عمر کرد؟
پیرزن جواب داد: 350 سال !!!

🔸حضرت داوود (علیه السلام) فرمود : مادر ناراحت نباش.
پیرزن گفت: چرا؟

🔹داوود (علیه السلام) فرمود : بعد از ما گروهی به دنیا می آیند که بیش از صد سال عمر نمی کنند. 

🔸پیرزن حالش دگرگون شد و از حضرت داوود (علیه السلام) پرسید:
آنها برای خودشان خانه هم می سازند، آیا وقت خانه درست کردن دارند؟

🔹حضرت داوود (علیه السلام) فرمود: بله آنها در این فرصت کم با هم درخانه سازی رقابت می کنند.
 
🔸پیرزن تعجب کرد و گفت: اگر جای آنها بودم تمام صد سال را به سجده خدا می پرداختم.

👇👇👇👇👇

بر چرخ فلک مناز که کمر شکن است
بر رنگ لباس مناز که آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیر زمین شاه و گدا یک رقم است

#Esy

@mahmudabad
💞🌹💞🌹💞🌹
#داستانک

یک کارت عروسی جالب دیدم پدری دخترش را عروس کرد و در کارت ارسالی خود اینچنین نوشت:
به نام خداوند ایران زمین
" ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎن ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ " .
ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ....ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ..... ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ!
ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ . ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ . من پسر کورش بزرگم و همچون اجدادم برخورد می نمایم.
ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺗﻔﻜﺮ !!!

انسانهای واقعی نه پول زیاد دارند نه جایگاه و مقام بالا...
ﺁﻧﻬﺎ ﻗﻠﺒﻲ ﺑﺰﺭﮒ و نگاهی مهربان دارند.

ارسال از همشهری

🍃🌺 @mahmudabad
📡🔴 شهـــرڪ محمـودآباد 🔴📡
🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸

حکایتها و داستانهای آموزنده

🔹 غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.

🔹 مدتی گذشت...،

🔹 پادشاه از غلامش پرسید:«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟»

🔹 غلام گفت: «مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»🍒

#داستانک

🔸 جهت مطالعه مطالب بیشتر تشریف بیارید اینجا 👇

#Esy



🌹 @mahmudabad

🎀🌸🎀🌸🎀🌸🎀
💞💕💞💕💞

#داستانک
@mahmudabad


گفته اند ذوالنون مصري که از عرفاي بزرگ است گفت: روزي به کنار رودي رسيدم، قصري ديدم در نزديکي آب. از آب طهارتي کردم

🔻چون فارغ شدم چشمم بر بام قصر افتاد که دختري بسيار زيبا بر آن ايستاده بود.

🔻خواستم او را بشناسم گفتم اي دختر تو که هستي؟

🔻گفت اي ذوالنون چون از دور تو را ديدم فکر کردم ديوانه‌اي، چون طهارت کردي و به نزديک آمدي فکر کردم عالمي، و چون نزديکتر آمدي فکر کردم عارفي.

🔻و اکنون به حقيقت نگاه مي‌کنم مي‌بينم نه ديوانه‌اي، نه عالمي و نه عارف.

🔻گفتم چطور؟

🔻گفت اگر ديوانه بودي طهارت نکردي و اگر عالم بودي به زني نگاه نمي‌کردي و اگر عارف بودي دل تو به غير حق به کسي ميل نمي‌کرد و غير از حق را نمي‌ديد.

🔻اين را بگفت و ناپديد شد. فهميدم که او انسان نبود بلکه فرشته‌اي بود براي تنبيه من که آتش در جان من اندازد.

🔸 و از سخنان اوست: "دوستي با کسي کن که به تغيير تو متغير نگردد." "بنده خدا باش در همه حال، چنان که او خداوند توست در همه حال."
#Esy

#قدمتان_روی_چشم در👇

🎁 @mahmudabad

💞💕💞💕💞
#داستانک

چه کسی شوم است؟

پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت. مردی زشت برابر او ظاهر شد، آن را به فال بد گرفت و دستور داد تا او را حسابی کتک بزنند.
اتفاقاً شکار خوبی داشت و حیوانات زیادی شکار کرد و خوشحال بازگشت.
یادش آمد که آن مرد فقیر را بدون دلیل اذیت کرده است به همین خاطر تصمیم گرفت او را صدا کند و از او عذرخواهی کند.
دستور داد او را حاضر کنند، وقتی آمد، پادشاه از او عذر خواست و خلعتی همراه با هزار درهم به او داد.
مرد گفت: ای پادشاه من خلعت و انعام نمیخواهم اما اجازه بده یک سخن بگویم،گفت: بگو
گفت صبح اولین کسی را که تو دیدی من بودم و اولین کسی را که من دیدم تو بودی
امروزِ تو همه به شادی و طرب گذشت و روزِ من به رنج و سختی
خودت انصاف بده، بین ما دو تا کدام شومتر هستیم؟

ارسال از برادر حسن مرادیان


🍃🌺 @mahmudabad
📡🔴 شهـــرڪ محمـودآباد 🔴📡
🍀
#داستانک_قابل_تامل

🌹این داستانک کاملا واقعی است👇

🔹یكی از اطرافیان شیخ رجبعلی خیاط
نقل می كند كه:

پارچه هایی را بردم و به جناب شیخ
دادم بدوزد،

از قیمتش پرسیدم، گفت: دو روز كار
می برد، چھل تومان؛

روزی كه رفتم لباسھا را بگیرم گفت:
اجرتش بیست تومان می شود،

گفتم: فرموده بودید چھل تومان؟!

پاسخ دادند: فكر كردم دو روز كار می برد
ولی یك روز كار برد...

🌹امام علی (علیه السلام)

#انصاف برترین #فضیلتھا است.


@mahmudabad
#داستانک

بسیار زیبا و خواندنی👌

روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: "امروز میخواهیم بازی کنیم!"

سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
ان خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان، دوستان،هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.

سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن، اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.
سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت

تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند;نام مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش...کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه می دانستند این دیگر برای ان خانم صرفا یک بازی نبود.

استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.کار بسیار دشواری برای ان خانم بود.او با بی میلی تمام,نام پدر و مادرش را پاک کرد.

استاد گفت:"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"زن مضطرب و نگران شده بود.با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد.و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست....

استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"

والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا اوردید.شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!!

دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.زن به آرامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد:"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت.پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری,ترکم خواهد کرد"

👌پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند ,همسرم است!!!

همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آنکه زن، حقیقت زندگی را با انان در میان گذاشته بود برایش کف زدند.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🌺 @mahmudabad
📡🔴 شهـــرڪ محمـودآباد 🔴📡
#داستانک

🎻در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا"که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت...

🎻بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.

🎻بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند. بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.

🎻در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.

🎻در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست.شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟

🎻شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.بردیا صورت در خاک مالید و گفت

🎻خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی
و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.

❤️خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.

❤️پروردگارا به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنهایمان نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده...🙏

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🌺 @mahmudabad
📡🔴 شهـــرڪ محمـودآباد 🔴📡
🌷🌷🌷
#داستانک

مردی دلزده از زندگی، از بالای یک ساختمان بیست طبقه خودش را به پایین پرتاب کرد.
همینطور که داشت سقوط می کرد، از پنجره به داخل خانه ها نگاه می کرد. به دلخوشی های کوچک همسایه ها. به عشق های دزدکی، به ظرافت انگشت های یک زن وقتی با قاشق قهوه را هم می زد، به جدیت یک مرد وقتی جدول روزنامه را حل می کرد و انگار اگر یک خانه را پر نمی کرد او را می بردند دادگاه!، به لبخند گنگ یک کودک که آرام خوابیده بود، به گردن بلورین دختر نوجوانی که ناخن هایش را با دقت یک کاشف اتم لاک سبز می زد، به چین های برجسته پیشانی پیرمردی که داشت از تلویزیون فوتبال نگاه می کرد و جوری فریاد می زد که انگار اگر تیم محبوبش پیروز می شد، او را دوباره به جوانی برمی گرداندند و ...
سقوط می کرد و چیزهایی را می دید که هیچوقت توی آسانسور یا پله های آپارتمان ندیده بود.
درست وقتی که به آسفالت خیابان خورد، انگار فهمید مسیر اشتباهی برای خارج شدن از زندگی انتخاب کرده است. در آن لحظه آخر حس کرد، زندگی ارزش زیستن را داشت اما .... دیگر دیر شده بود!
. پیش از آنکه به آسفالت خیابان برسید یادتان بیاید که همین دلخوشی های کوچک ارزش زيستن دارد.

🍃🌺 @mahmudabad
📡🔴 شهـــرڪ محمـودآباد🔴