امشب یه مورچه کشتم، یعنی نمیخواستم بکشم، به خاطر ترس و موقعیت بدون فکر، طی یک ثانیه باعث شدم بمیره. وقتی عذاب وجدان گرفتم، برای دلداری دادن خودم گفتم خب مورچهست دیگه، همه میکشن، چیزی نیست. بعد با خودم گفتم اگه یه سگ یا گربه بود هم همینو میگفتی؟ مگه زنده نبود؟ چون ضعیفه؟ چون کوچیکه؟ اگه داشت زندگیش رو میکرد چی؟ اگه میخواست برای بچهش غذا ببره، اگه کسی منتظرش بود چی؟ خوشت میآد چون ضعیفی و کوچیکی بقیه بهت آسیب بزنن؟
بیا دوباره تو هوای سرد روی برفها راه بریم، دکمهی پیراهنت رو ببندم، منو کول کن برو و من بترسم که سر بخوریم ولی بهت اعتماد کنم و بخندم.
Forwarded from نارنگی
یه روزی با واقعیت تصادف میکنی، همون لحظه رویات میمیره...
_ناشناس
_ناشناس
Forwarded from مَرد سانفرانسیسکویی
گاهی به پذیرش نیست، به برگشتن قبل اون روزیه که اون اتفاق، اتفاق افتاده. گاهی باید قبول کنی هرچی که دیدی خواب بوده؛ چه تلخ و چه شیرین.
گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم، دیدمش وز یاد بردم گفتههای خویش را.
دلم خیلی برات تنگ شده بود و حالم خوب شد وقتی دیدمت اما وقتی برگشتم خونه باز یادم افتاد چکارایی کردی و نمیدونم دلم چی میخواد.
Forwarded from مَرد سانفرانسیسکویی
احساس میکنم اسمم روی تخته توی لیست بدهاست و هزارتا ضربدر بالای اسمم دارم اما توی لیست خوبها حتی یک ستاره هم ندارم. یعنی توی کل زندگیم ارزش داشتن یک ستاره هم نداشتم؟
که هستم من آن تک درختی، که در پای طوفان نشسته.
همه شاخههای وجودش، ز خشم طبیعت شکسته.
همه شاخههای وجودش، ز خشم طبیعت شکسته.
من اگر مودی باشم، تو حالت و روان و تنهایی خودم مودیم و گرنه هیچوقت اینجوری نبودم که یک روز با یکی خوب باشم و فرداش بد باشم، یا یک روز صمیمی و یک روز سرد. هر چی هست دهن خودم رو سرویس میکنه نه بقیه رو.