🌹محفل شهدا🌹
599 subscribers
50K photos
42.5K videos
693 files
1.9K links
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل الفرجهم اینجا محفل شهداست به محفل شهدا خوش آمدید
Download Telegram
♥️
#شهید
نگاه‌هایٺ
گاهے #نگران است
گاهے ناراحٺ ):
شاےدهم #دلگیر
اما هرچہ هست!
هیچگاه سایہ #چشم‌هایت‌ را
از سرم بر ندار
#نگاهم ڪن؛
گاهے نگاهۍ...
#رفاقت‌با‌شهـدا‌تا‌بہ‌قیامت‌ان‌شاءاللہ...
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که #احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰#سال #شکسته شده.😭😭😭
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلم‌ها و #صحنه‌های دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشک‌هایش را پاک می‌کند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که #احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰#سال #شکسته شده.😭😭😭
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلم‌ها و #صحنه‌های دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشک‌هایش را پاک می‌کند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃