بهش گفته بودندشما درس بخوانید برای آینده بهتره ،گفته بود اگر امکانش هست من را هم قبول کنید که به #سوریه برم. گفتند لااقل شما با لباس بیایید و برای #تبلیغ بروید که گفته بود اگر میشود من را همین طوری بپذیرید.😭
🍃🌷🍃
#محمود از آنجاییکه در #جامعهالمصطفی #درس میخواند به نوعی در #ایران بزرگ و تربیت شد. #شخصیت اصلی او در #ایران شکل گرفت.#علاقمندی زیادی به #شهید مزاری داشت.
🍃🌷🍃
#علاقمند بود که روی زندگی ایشان به عنوان یک آ#دم انقلابی و #مجاهد کار کند. البته هنوز شناخت زیادی درباره ایشان پیدا نکرده بود.
🍃🌷🍃
#محمود با #مادرش و #من خیلی رفتار #خوبی داشت. به #خواهر و #برادرش در درس #کمک میکرد. به من میگفت که بابا ما خیلی از دنیا عقب هستیم و باید خیلی کارها بکنیم.
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
#محمود از آنجاییکه در #جامعهالمصطفی #درس میخواند به نوعی در #ایران بزرگ و تربیت شد. #شخصیت اصلی او در #ایران شکل گرفت.#علاقمندی زیادی به #شهید مزاری داشت.
🍃🌷🍃
#علاقمند بود که روی زندگی ایشان به عنوان یک آ#دم انقلابی و #مجاهد کار کند. البته هنوز شناخت زیادی درباره ایشان پیدا نکرده بود.
🍃🌷🍃
#محمود با #مادرش و #من خیلی رفتار #خوبی داشت. به #خواهر و #برادرش در درس #کمک میکرد. به من میگفت که بابا ما خیلی از دنیا عقب هستیم و باید خیلی کارها بکنیم.
🍃🌷🍃
به روایت از دوستان :
#پیکرش را با دو #شهید دیگر ، تحویل بنیاد #شهید داده و گذاشته بودند سردخانه . نگهبان سردخانه می گفت : یکی شان آمد به خوابم و گفت : " جنازه من رو فعلا تحویل خانواده ام ندید ! "
🍃🌷🍃
از خواب بیدار شدم . هرچه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه . فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره #خواب #شهید رو دیدم.
🍃🌷🍃
دوباره همون جلمه رو بهم گفت . این بار فورا اسمشو پرسیدم ،گفت #امیر ناصر سلیمانی . از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها😭
🍃🌷🍃
روی سینه یکی شان نوشته بود " شهید امیر ناصر سلیمانی " . بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ ، خانواده اش در تدارک #مراسم #ازدواج #پسرشان بودند ؛ #شهید خواسته بود #مراسم #برادرش #بهم نخورد !😭
🍃🌷🍃
#پیکرش را با دو #شهید دیگر ، تحویل بنیاد #شهید داده و گذاشته بودند سردخانه . نگهبان سردخانه می گفت : یکی شان آمد به خوابم و گفت : " جنازه من رو فعلا تحویل خانواده ام ندید ! "
🍃🌷🍃
از خواب بیدار شدم . هرچه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه . فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره #خواب #شهید رو دیدم.
🍃🌷🍃
دوباره همون جلمه رو بهم گفت . این بار فورا اسمشو پرسیدم ،گفت #امیر ناصر سلیمانی . از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها😭
🍃🌷🍃
روی سینه یکی شان نوشته بود " شهید امیر ناصر سلیمانی " . بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ ، خانواده اش در تدارک #مراسم #ازدواج #پسرشان بودند ؛ #شهید خواسته بود #مراسم #برادرش #بهم نخورد !😭
🍃🌷🍃
#صبح 20#فروردین خودم را درگیر کتاب آیین نامه کردم و سراغ تلویزیون نرفتم اما عصر #برادرش از منطقه ای پرسید که #مرتضی در #سوریه مشغول #نبرد بود چون زیر نویس شبکه خبر، از حمله به #سوریه و #شهادت گفته بود.
🍃🌷🍃
اسم محل را به یاد نداشتم. به چند نفر از #همکاران چابهار زنگ زدم تا اسم دقیق محل حضور #مرتضی را بپرسم اما دوستانش که از #شهادت #مرتضی خبر داشتند طفره رفتند و گفتند اسم شهر را می پرسند و خبر می دهند.
🍃🌷🍃
راهی آموزشگاه رانندگی شدم که در کلاس، از طرف پدر شوهرم تماسی داشتم اما رد دادم در این بین تماس ها از خطی ناشناس ادامه داشت و به ناچار پاسخ دادم.
مسئولی از من خواست خودم را به خانه پدر شوهرم برسانم. آشفتگی و نگرانی بر قلب و جسمم حاکم شده بود. با آژانس تماس گرفتم و تاکسی خواستم اما سرگردان آن را لغو کردم.😭
با برادر #شهید تماس گرفتم و با هزاران اندیشه خوب و بد خودم را به خانه رساندم.😭
🍃🌷🍃
در منزل #پدر #مرتضی #غوغایی بود و دیدن آن همه آدم، پرچم و لباس های سیاه مرا غافل گیر کرده بود. خیلی ها انگار از #شهادت #مرتضی با خبر بودند، رمقی برای راه رفتن نداشتم، جلوی در نشستم و ...😭😭😭😭
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
اسم محل را به یاد نداشتم. به چند نفر از #همکاران چابهار زنگ زدم تا اسم دقیق محل حضور #مرتضی را بپرسم اما دوستانش که از #شهادت #مرتضی خبر داشتند طفره رفتند و گفتند اسم شهر را می پرسند و خبر می دهند.
🍃🌷🍃
راهی آموزشگاه رانندگی شدم که در کلاس، از طرف پدر شوهرم تماسی داشتم اما رد دادم در این بین تماس ها از خطی ناشناس ادامه داشت و به ناچار پاسخ دادم.
مسئولی از من خواست خودم را به خانه پدر شوهرم برسانم. آشفتگی و نگرانی بر قلب و جسمم حاکم شده بود. با آژانس تماس گرفتم و تاکسی خواستم اما سرگردان آن را لغو کردم.😭
با برادر #شهید تماس گرفتم و با هزاران اندیشه خوب و بد خودم را به خانه رساندم.😭
🍃🌷🍃
در منزل #پدر #مرتضی #غوغایی بود و دیدن آن همه آدم، پرچم و لباس های سیاه مرا غافل گیر کرده بود. خیلی ها انگار از #شهادت #مرتضی با خبر بودند، رمقی برای راه رفتن نداشتم، جلوی در نشستم و ...😭😭😭😭
🍃🌷🍃