🌹محفل شهدا🌹
625 subscribers
52.3K photos
45.2K videos
711 files
1.94K links
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل الفرجهم اینجا محفل شهداست به محفل شهدا خوش آمدید
Download Telegram
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت07⃣

ارمیا که سنگ قبر را با گلاب شست، کمی آب به گلدان بالای قبر داد و کنار آیه نشست. زینب بین قبرها راه میرفت و وسواسی که برای پا نگذاشتن روی قبرها نشان میداد و سعی داشت از باریکه ی بین آنها راه رود برایش جالب و جذاب بود. مثل کودکی های خودش که گاهی سعی میکرد پایش داخل موزاییک ها باشد و روی خط آنها پا نگذارد؛
انگار کودکی همیشه کودکی است و بعضی رفتارها در ذات انسان است و از
نسلی به نسل بعد منتقل میشود.

آیه که نگاه ارمیا به زینب را دید گفت:
_منم بچه بودم اینجوری راه میرفتم. احساس میکردم اگه پا رو سنگابذارم مرده ها دردشون میگیره
ارمیا خندید:
_ما رو زیاد از پرورشگاه بیرون‌نمیاوردن، ولی فکر کنم منم همینکارو
میکردم. من باید پاهامو بین موزاییک های حیاط میذاشتم، اگه یکی از پاهام میرفت روی خط، باید اون یکی پامو هم همونجوری میذاشتم؛ اگه نمیشد یه حس بدی میگرفتم.

ارمیا تکان خوردن شدید آیه را از زیر چادر دید:
_چی شده؟ میخندی؟
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الانم گاهی اینجوری میکنم
فکر کردم فقط من خلم
ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید:
_نترس منم خلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم.
آیه: دلم براش تنگه.
ارمیا: حق داری. منم دلم براش تنگه.
ِآیه: میشناختیش؟اون دوران دانشجویی و خدمتتون رو میگم
ارمیا: میدیدمش اما سمتش نمیرفتم.
آیه: مرد خوبی بود!
ارمیا: شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش.
آیه: یک سوال بی ربط بپرسم؟
ارمیا: بپرس
آیه: چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟
ارمیا خندید: تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب!
آیه لبخند زد: چرا خب؟
ارمیا: مسئول پرورشگاه عشق اسم های پیامبرا رو داشت. مارو آوردن پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود.
آیه: دنبال پدر مادرت نگشتی؟
ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم خرمشهر.
احتمالا توی بمباران از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم.
آیه: خدا رحمتشون کنه. سالگرد مهدی نزدیکه.
ارمیا: براش مراسم میگیریم، مثل هر سال.
آیه سرش را به چپ و راست تکان داد: _نه! مردم بهمون میخندن؛
میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته.
ارمیا: مردم حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات نمیدونن! اونا دنبال اتفاقا که درباره ش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که نمیتونن زنها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو توتنهایی خونه هاشون میپوسونن.
آیه باش! الگو باش! مقاوم باش! بگو زنده ای... بگو حق زندگی داری... بگوشهیدت رو از یاد نبردی و براش ارزش قائلی و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم به ظاهر مسلمون که تفریحشون نقد مردمه
و تو کار هم سرک میکشن و حق خودشون میدونن قضاوت کنن و رای بدن. یادته قصه‌ی مریم خانوم که بی‌گناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد....
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که #احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰#سال #شکسته شده.😭😭😭
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلم‌ها و #صحنه‌های دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشک‌هایش را پاک می‌کند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که #احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰#سال #شکسته شده.😭😭😭
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلم‌ها و #صحنه‌های دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشک‌هایش را پاک می‌کند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃