به روایت از مادر #شهید:
تا آن روز به یاد ندارم که روزههایم را خورده باشم، اما سال 1367#، دههی اول ماه رمضان را که پشت سرگذاشته بودیم، دلم بدجوری هوای #حسین را کرد.
😭😭
🍃🌷🍃
یعنی یه جورایی توی دلم آشوب شده بود. پام رو توی یک کفش کردم و به پدرش گفتم: میخواهم به دیدن #حسین بروم و اگر مرا به #پاوه نبری، خودم میروم.
🍃🌷🍃
این شد که ایشان هم شال و کلاه کرد و با هم به #پاوه رفتیم تا #حسینم را ببینم.
به محل ملاقات که رسیدیم، #حسین بالای کوهها بود و تا صدایش کردند که بیاید، یک ساعتی طول کشید.
🍃🌷🍃
ظهر بود که #بچهام را #بغل کردم، #بوسیدم، #بوییدم و خیالم راحت شد که او در کنارم است.😭
🍃🌷🍃
#حسین میگفت:#فرماندهمان میگوید: تو که عینک میزنی و چشمهایت ضعیف است، معاف از #رزمی، پس برای چه اینجا آمدهای؟ اما من گفتم: اتفاقا من آمدهام که بروم #خط مقدم تا با #دشمنان #بجنگم. چرا مرا اینجا نگه داشتهاید؟😭
🍃🌷🍃
خلاصه آن روز خیلی خوش گذشت. من که کلی #حسینم را تماشا کردم و با هم حرف زدیم. گفتم: کی میای خانه؟ گفت: قرار است پس از #گذراندن #دوره آموزشی، #هفده روز #مرخصی بدهند که میام خانه.
🍃🌷🍃
تا آن روز به یاد ندارم که روزههایم را خورده باشم، اما سال 1367#، دههی اول ماه رمضان را که پشت سرگذاشته بودیم، دلم بدجوری هوای #حسین را کرد.
😭😭
🍃🌷🍃
یعنی یه جورایی توی دلم آشوب شده بود. پام رو توی یک کفش کردم و به پدرش گفتم: میخواهم به دیدن #حسین بروم و اگر مرا به #پاوه نبری، خودم میروم.
🍃🌷🍃
این شد که ایشان هم شال و کلاه کرد و با هم به #پاوه رفتیم تا #حسینم را ببینم.
به محل ملاقات که رسیدیم، #حسین بالای کوهها بود و تا صدایش کردند که بیاید، یک ساعتی طول کشید.
🍃🌷🍃
ظهر بود که #بچهام را #بغل کردم، #بوسیدم، #بوییدم و خیالم راحت شد که او در کنارم است.😭
🍃🌷🍃
#حسین میگفت:#فرماندهمان میگوید: تو که عینک میزنی و چشمهایت ضعیف است، معاف از #رزمی، پس برای چه اینجا آمدهای؟ اما من گفتم: اتفاقا من آمدهام که بروم #خط مقدم تا با #دشمنان #بجنگم. چرا مرا اینجا نگه داشتهاید؟😭
🍃🌷🍃
خلاصه آن روز خیلی خوش گذشت. من که کلی #حسینم را تماشا کردم و با هم حرف زدیم. گفتم: کی میای خانه؟ گفت: قرار است پس از #گذراندن #دوره آموزشی، #هفده روز #مرخصی بدهند که میام خانه.
🍃🌷🍃