🌹محفل شهدا🌹
599 subscribers
45.8K photos
37.9K videos
650 files
1.84K links
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل الفرجهم اینجا محفل شهداست به محفل شهدا خوش آمدید
Download Telegram
و پس ازطی #دوره های تکمیلی #پرواز و #گذراندن دوره سامانه کنترل اسلحه در #آمریکا و #پرواز با #هواپیماهای تی-41،تی-6،تی-37 ، تی-38 به مدت 55 هفته و #دریافت نشان #خلبانی در تاریخ 1351.5.20# ایشان به ایران بازگشت.
🍃🌷🍃
و جهت #پرواز با هواپیمای اف- 4 ( موسوم به فانتوم) در تاریخ 1357.6.25# ایشان به #پایگاه سوم شکاری انتقال و به جمع #تیزپروازان #نیروی هوایی پیوست.
🍃🌷🍃
ایشان در دوران خدمتش همواره فردی با #انضباط و #برخوردار از #دانش پروازی و #مهارتهای تخصصی و یکی از کارکنان #ممتاز پایگاه به حساب می آمد.
🍃🌷🍃
به طوری که در بررسی خلاصه وضعیت ایشان، در سالهای 56# الی 58# به عنوان #افسری #پر کار که روزانه بیش از ۱۲#ساعت وقتش را به امور #عملیاتی میپردازد و #دو مورد تشویقی به علت #جدیّت در #امور محوله، از ایشان یاد شده.
🍃🌷🍃
#فرمانده گردان یکم شکاری و #گردان 31 پایگاه سوم شکاری،#رئیس شعبه عملیات مشترک، #معاون عملیاتی پایگاه ششم شکاری ،#معاون دایره عملیات و #افسر ستاد عملیاتی پایگاه از جمله مسئولیتهای ایشان بود.
🍃🌷🍃
دوران آغازين #دبيرستان مصادف با# پيروزی انقلاب به رهبری #امام خميني (ره) بود . اما هنوز چند صباحی از تشکيل نظام نوپای جمهوری اسلامی نمی گذشته بود که #جنگ تحمیلی شروع شد.
🍃🌷🍃
#وظيفه خود را #دفاع از #دين و #وطنش می دانست. تا اينکه مدرسه را رها و #داوطلبانه در #بسيج ثبت نام کرد و پس از #گذراندن دوره #آموزشی عازم #جبهه شد.
🍃🌷🍃
ایشان #چندبار در #جبهه حضور پيدا کرد و از #ناحيه پا #دچار شکستگي شد ، و در #عمليات #کربلاي 4 هم از #ناحيه #پيشانی و #صورت مورد #اصابت #تير و #ترکش قرار گرفت.
🍃🌷🍃
ولی هر بار بلافاصله پس از #بهبودی مجدداً عازم #خط مقدم می شد.
🍃🌷🍃
#تنها #شهید دفاع مقدس درروز #عید سعید فطر،
در استان قزوین حسین وهابی
🍃🌷🍃
درتاریخ   ۱۳۴۸/۶/۱۵#   در شهر قزوین در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.
🍃🌷🍃
پدرش محمد، بنا و معمار بود و مادرش  خانه دار . تا اول راهنمایی درس خواند. به عنوان #پاسدار وظیفه در #جبهه #حضور داشت.
🍃🌷🍃
ایشان از آنجایی که #علاقه فراوانی به #جبهه و #حضور در کنار #رزمندگان را داشت به بهانه‌ی #خدمت سربازی، #یک سال #زودتر، برای #گذراندن#دوره‌ی آموزشی و به عنوان #پاسدار وظیفه، #عازم #پاوه کردستان شد.
🍃🌷🍃
به روایت از مادر #شهید:
تا آن روز به یاد ندارم که روزه‌هایم را خورده باشم، اما سال 1367#، دهه‌ی اول ماه رمضان را که پشت سرگذاشته بودیم، دلم بدجوری هوای #حسین را کرد.
😭😭
🍃🌷🍃
یعنی یه جورایی توی دلم آشوب شده بود. پام رو توی یک کفش کردم و به پدرش گفتم: می‌خواهم به دیدن #حسین بروم و اگر مرا به #پاوه نبری، خودم می‌روم.
🍃🌷🍃
این شد که ایشان هم شال و کلاه کرد و  با هم به #پاوه رفتیم تا #حسینم را ببینم.
به محل ملاقات که رسیدیم، #حسین بالای کوه‌ها بود و تا صدایش کردند که بیاید، یک ساعتی طول کشید.
🍃🌷🍃
ظهر بود که #بچه‌ام را #بغل کردم، #بوسیدم، #بوییدم و خیالم راحت شد که او در کنارم است.😭
🍃🌷🍃
#حسین می‌گفت:#فرمانده‌مان می‌گوید: تو که عینک می‌زنی و چشم‌هایت ضعیف است، معاف از #رزمی، پس برای چه اینجا آمده‌ای؟ اما من گفتم: اتفاقا من آمده‌ام که بروم #خط مقدم تا با #دشمنان #بجنگم. چرا مرا اینجا نگه داشته‌اید؟😭
🍃🌷🍃
خلاصه آن روز خیلی خوش گذشت. من که کلی #حسینم را تماشا کردم و با هم حرف زدیم. گفتم: کی میای خانه؟ گفت: قرار است پس از #گذراندن #دوره آموزشی، #هفده روز #مرخصی بدهند که میام خانه.
🍃🌷🍃
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 #بعدازظهر #روز هفدهم #ماه رمضان بود که #حسین رفت بالای کوه‌ها و ما هم برگشتیم قزوین.
🍃🌷🍃
ده روزی بود قزوین بودیم که #حسین را به #همراه #گروهی از #رزمندگان به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر #عوارض ناشی از #مصدومیت #شیمیایی دشمن، در آنجا به #شهادت رسیده بود.😭
🍃🌷🍃
#حسین روز #عید فطر آن سال به #شهادت رسید ولی او را در #سردخانه نگهداری کرده و پس از 3#روز، مراسم #تشییع‌اش انجام شد.😭
🍃🌷🍃
#پسرم، #قبل از #اعزامش به #سربازی گفته بود: دوست دارم پس از #گذراندن #دوره آموزشی، به نقطه‌ای #دوردست اعزام شوم و توسط #بمب شیمیایی دشمن #شهید شوم.😭😭
🍃🌷🍃
#پسرم ،از میان #سه هزار #شهید استان قزوین،#تنها #شهیدی است که #بیست و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، #همزمان با روز #عید سعید فطر به #شهادت رسید. 😭😭😭
🍃🌷🍃
بعد از #محمد علی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از #شهادت محمد علی #دو قلو‌ها هم عزم رفتن کردند. ابتدا #محسن و بعد هم #مصطفی رفت.😔

بچه‌ ها در مغازه ی ماست‌ بندی کمک دست پدر و مادر بودند. مادر می‌گفت : اگر همه ی شما به جبهه بروید من دست تنها می‌مانم.

شش ماه بعد از رفتن #محسن ، مصطفی گفت : من هم می‌ روم. وقتی مصطفی می‌ خواست برود مادر مخالفت کرد. گفت : محمد علی که #شهید شد. #پدرتان که #جبهه است و #محسن هم که در منطقه است. تو هم که بروی من دست تنها می‌مانم و مغازه باید بچرخد. یکی دیگر از برادرهام هم در سیستان و بلوچستان سرباز بود.😔

اما #محسن می‌گفت : من باید بروم. اجازه نمی‌ دهم که #اسلحه ی برادرم زمین بماند. می‌ روم تا #انتقام محمد علی را بگیرم. محسن بعد از نوشتن #وصیتنامه و #گذراندن دوره ی آموزشی به جبهه رفت.😔

مادر به تمام مساجد و پایگاه‌های اطراف خانه و محله‌ مان سفارش کرده بود مصطفی را ثبت‌نام نکنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهر دشت کرج رفت و ثبت‌ نام کرد.
بعد از #محمد علی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از #شهادت محمد علی #دو قلو‌ها هم عزم رفتن کردند. ابتدا #محسن و بعد هم #مصطفی رفت.😔

بچه‌ ها در مغازه ی ماست‌ بندی کمک دست پدر و مادر بودند. مادر می‌گفت : اگر همه ی شما به جبهه بروید من دست تنها می‌مانم.

شش ماه بعد از رفتن #محسن ، مصطفی گفت : من هم می‌ روم. وقتی مصطفی می‌ خواست برود مادر مخالفت کرد. گفت : محمد علی که #شهید شد. #پدرتان که #جبهه است و #محسن هم که در منطقه است. تو هم که بروی من دست تنها می‌مانم و مغازه باید بچرخد. یکی دیگر از برادرهام هم در سیستان و بلوچستان سرباز بود.😔

اما #محسن می‌گفت : من باید بروم. اجازه نمی‌ دهم که #اسلحه ی برادرم زمین بماند. می‌ روم تا #انتقام محمد علی را بگیرم. محسن بعد از نوشتن #وصیتنامه و #گذراندن دوره ی آموزشی به جبهه رفت.😔

مادر به تمام مساجد و پایگاه‌های اطراف خانه و محله‌ مان سفارش کرده بود مصطفی را ثبت‌نام نکنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهر دشت کرج رفت و ثبت‌ نام کرد.